eitaa logo
حماسه جنوب،خاطرات
5.1هزار دنبال‌کننده
11.1هزار عکس
2هزار ویدیو
69 فایل
سرزمین عشق، جایی جز وادی پر جریان دشت عاشقی نیست بشنویم این قصه ناگفته ی انسان های نام آشنای غریب را ------------------ ادمین: @Jahanimoghadam @defae_moghadas2 (کانال‌دوم (شهدا 🔸️انتقال مطالب با لینک بلااشکال است.
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 نوحه‌ای از دوران مقدس که توسط نوجوان آذری به زبان فارسی و ترکی به زیبایی خوانده‌ می‌شود. به یاد حال و هوای روزهای خوب دفاع مقدس. یادش بخیر..... ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال بزرگ رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
دفترِ روزگار هر صبح ؛ برگی نو و سفید به ما هدیه می‌دهد این فرصتِ ماست..! پس هر صبح زندگی‌مان را از نو و زیبا بنویسیم ... روزتان پیوسته بر خط الهی        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 لایه‌های ناگفته - ۱۲ محسن مطلق خاطرات یک رزمنده نفودی ✾࿐༅◉༅࿐✾ 🔸 سفری بی انتها به ما یک خانه دربست در یکی از روستاها دادند. این خانه ۳ اتاق بیشتر نداشت. کاوه نیز برای خود به عنوان فرمانده اتاقی مستقل می‌خواست. بچه ها روی در هر سه اتاق عناوینی به این شرح نوشتند: اتاق شماره یک "مخابرات ورود همه ممنوع" گفت: اتاق شماره دو "فرماندهی، ورود ممنوع!" اتاق شماره سه "جلسات، ورود ممنوع!" بعد به کاک کاوه گفتیم که یکی از این اتاقها را انتخاب کند. - همه این اتاقها را که خودتان برداشته اید، پس اتاق من کو؟ گفتم: - خودت بهتر میدانی که ما با این وجود باز هم در تنگنا هستیم. - پس من کجا بروم؟ - بهتر است روی پشت بام بخوابی. همه بچه ها زدند زیر خنده. مجبور شد که موافقت کند. وقتی می خواست لباسها و اثاثیه اش را از اتاق مخابرات بردارد، نگذاشتیم وارد شود. گفتیم: اینجا ورود ممنوع است. دم در بایست تا برایت بیاوریم. با این برخوردها اخلاق رئیسی را کنار گذاشت؛ ولی طولی نکشید دوباره رئیس گری اش گل کرد. روز عید قربان نیز آنجا بودیم و بعد کم کم مأموریتمان به آخر رسید. با کردستان عراق و همه خاطراتش خداحافظی کردیم و به سوی مرز برگشتیم. برگشت ما نیز خالی از رنج و سختی نبود. غروب خورشید دل بچه ها را نرم کرده بود و نسیمی که از آن سوی مرز می آمد، بوی وطن را با خود داشت. حلقه های اشک یاران در خانه خدا را به صدا در می آورد و ستونی خسته از مأموریت یکماهه، در پیچ و خم کوههای غرب گم می شد. کنار میدان مین عراقیها چند ساعتی زمینگیر شدیم. آن ساعتها، فرصتی دست داد تا به آن یک ماه بیندیشم و به آن مأموریت و کم و کیف و چند و چونش. دیدم که بچه ها فقط وظیفه خود را این نمی دانستند که اطلاعاتی از اینجا و آنجا جمع کنند؛ بلکه از هر فرصتی برای تبلیغ آیین خدا استفاده می‌کردند. آنها توانسته بودند با کردهایی که با آنها همکاری می‌کردیم رابطه ای صمیمی به وجود بیاورند و آنها را به اسلام و انجام اعمال مذهبی دعوت کنند که چندان هم بی نتیجه نماند. خودشان نیز در آن دیار غربت و درد و دوری و سختی، از تنها مونس لحظه های تنهایی خود که کتابچه کوچک دعا و قرآن بود، غافل نبودند. حالا هوا تاریک تاریک شده بود. گروههای کرد، چند منزل قبل از ما جدا شده بودند و حالا همین میدان مین سد بین ما و ایران بود. با شلیک چند منور به دست عراقیها راه را از میان میدان پیدا کردیم و به عقب برگشتیم؛ در حالی که برادرانمان در آن سوی مرز، با آغوش باز منتظر ما بودند.        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ همراه باشید @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 دروغ مصلحتی «قسمت پنجم» حسن تقی‌زاده بهبهانی ✾࿐༅◉༅࿐✾ 🔸 گفت: _ مرد حسابی هرچی بهت میگم این با این وضعیتش نمی‌تونه علاف خیابونای شلوغ تهران بشه تو هی حرف خودت رو میزنی و میگی نمیشه؟ تو با این سبیلت نشستی برای خانواده شهید کار کنی؟ تو اصلاً می‌دونی مجروح و شهید یعنی چه؟ خلاصه حسابی دادوبیداد و گردو خاک کرد. بعد هم از اتاقش زدیم بیرون. گفت: _ من همین‌جا می‌مونم تا مشکلمون حل بشه. وقتی از اتاق اومدیم بیرون گفتم: _ بنده خدا شاید راست میگه. چون جنگ تموم شده مقرراتشون این طور شده. _ غلط کردن. اگه همین‌جا از خودشون بلیط نگرفتم که اسمم رو عوض میکنم. حدود نیم ساعتی رو همینطور توی سالن می‌چرخیدم که متوجه شدیم کسی داره صدامون میزنه!! آقا رضا رفت که ببینه کیه و چی میگه که دید مرد سبیلو شیفتش تموم شده و شخص دیگه ای اومده. گفت همکارم شیفتش عوض شد و رفت. سفارش کرد من کار شما رو انجام بدم. این هم بلیط های شما برید به سلامت. آقا رضا کلی ازش تشکر کرد و به من گفت: _ دیدی حالا، همین‌جا میتونن کار رو انجام بدند و الکی خواست ما رو سرگردون خیابونا بکنه. _ چی بگم والا. رفتیم طرف گیت و کارت پرواز گرفتیم و عازم مشهد شدیم. وقتی رسیدیم مشهد ابتدا رفتیم هتل گرفتیم. وسایلمون رو گذاشتیم و رفتیم طرف مطب دکتر بهرامی. دکتر هم معاینه کرد و گفت: احتمالاً بالای قلابها عفونت کرده. ولی به خاطر این که مطمئن بشم یه عکس از کمرش بگیرید و بیاین تا نظرم را بگم. رفتیم عکس رو گرفتیم و اومدیم نشون دکتر دادیم. دکتر گفت قلابها باز شده و دورش عفونت گرفته. باید سریع عمل بشه و نامه عمل رو برای بیمارستان امدادی شهید کامیاب نوشت. بالای برگه هم نوشت اورژانسی!!! اما بیمارستان که رفتیم و برگه رو به پذیرش دادیم گفت: _ نمیشه و برین هفته دیگه بیاین تا بهتون نوبت بدم. _ ببین خانم این آقا مجروح جنگیه. ما هم از خوزستان اومدیم. دکتر گفته باید سریع عمل بشه. اورژانسی نوشته. خانم مسئول پذیرش می گفت: _ می‌دونم آقا، ولی به خاطری که امام خمینی رحمت خدا رفته همه اتاق عملهای ما تعطیله. فقط یه اتاق عمل اورژانسی داریم که اونم برای تصادفات و عملهای فوریه. امکانش نیست که شما رو پذیرش کنیم. آقا رضا دیگه قاطی کرد و صداش رو بلند کرد و گفت: _ خانم یعنی امام خمینی راضیه که یه مجروح جنگی به خاطر رحلت او از بین بره؟ _ دست من نیست و الا کارتون را راه می‌انداختم. _ من الان میرم پیش رئیس انجمن اسلامی. ببینم میشه یا نمیشه! _ هرجا دوست داری برو. آقا رضا به من گفت بشین و خودش رفت دفتر انجمن اسلامی. آنجا هم هرچی با آقای رئیس انجمن صحبت میکنه قانع نمیشه. میگه امکانش نیست. بالاخره دست به دروغ های مصلحتیش میزنه و میگه...        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 ضامن چشمان آهوها!                  به دادم برس                    یا معین الضعفا هفته کرامت گرامی‌باد        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ (ع) کانال رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 دروغ مصلحتی «قسمت ششم» حسن تقی‌زاده بهبهانی ✾࿐༅◉༅࿐✾ 🔸 دست به دروغ مصلحتیش میزنه و با خودش میگه: هرچند خودش اصرار کرده که چیزی نگم اما دیگه چاره ای نیست و به رئیس انجمن میگه: _ می‌دونی آن آقا کیه و کارش چیه؟ _ نه من از کجا بدونم. حالا چه فرقی می‌کنه؟ آقا رضا این بار یه پُستی خطرناک به من میده و به رئیس میگه: _ این آقا معاون ضد اطلاعات خوزستانه. سپاه به من ماًموریت داده بود بیارمش مشهد برای درمان. من هرچی تلاش کردم نشد و نتونستم شما را قانع کنم. حالا این تحویل شما. من رفتم خداحافظ! آقای رئیس که حسابی جا خورده و معلوم بود از اسم ضد اطلاعات حسابی ترسیده به آقا رضا گفته بود: _ چکار می‌کنی. کجا می‌خوای بری. حالا یه خورده صبر کن من پی گیری کنم. ببینم دکتر می‌تونه امروز بیاد یا نه؟ آقا رضا که دید انگاری تیرش به هدف خورده برمیگرده و منتظر می‌شینه و تا رئیس دنبال زنگ زدنه میگه من برم یه سری به مجروحم بزنم و بیام. وقتی اومد پیشم گفت درست شد. گفتم چطور شد؟ _ داره زنگ میزنه دکتر رو پیدا کنه که همین امروز عملت کنه. _ لابد باز هم مهره مارت رو تکون دادی!!! _ آره دیدم دیگه چاره‌ای نیست دست به کار دروغ‌های مصلحی شدم. _ این بار چه پستی به من دادی؟ _ بهش گفتم این آقا معاون ضد اطلاعاته خوزستانه. تحویل شما من رفتم خداحافظ. _ یا ابوالفضل، یا خدا، معاون ضد اطلاعات خوزستان؟ اطلاعات هم نه ضد اطلاعات؟ اینو دیگه از کجا پیدا کردی؟ تو اصلاً می‌دونی ضد اطلاعات چیه و کارش چیه؟ _ نه والا. _ خدا بخیر بگذره. می‌دونی دست رو چه پستی گذاشتی؟ _ دیدم تا گفتم رئیس جام کرد و دستپاچه شد و به تکاپو افتاد. معلومه خیلی پست خطرناکیه!! _ معلومه که جام میکنه. آخه ضد اطلاعات؟ پست دیگه ای پیدا نکردی؟ _ دیگه این اومد رو زبونم. همینطور که مشغول صحبت با آقا رضا بودم، آقای رئیس انجمن هم رسید. یه سلام ماًدبانه‌ای به من کرد که نشون از ترسش از شغل من می داد و گفت: _ برو کارهای بستریش رو انجام بده. همین امروز دکتر میاد عملش می‌کنه. منم مجبور بودم جوری رفتار کنم که از معاون بودن ضد اطلاعات، اونم ضد اطلاعات یه استان چیزی کم نداشته باشم. و یه جوری خودم رو نشون بدم که شایسته شغلم بود. هرچند رفتار کردن تو این رده پُستی خیلی سخت بود. ولی چاره‌ای نبود. آقا رضا رفت و سریع کارهای پذیرش رو انجام داد و پیروزمندانه رو به خانم پذیرشی کرد و گفت:        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍃؛💫؛🍃 💫؛🍃 🍃 خاطرات اسرای عراقی "جنایات ما در خرمشهر" 1⃣ محقق: مرتضی سرهنگی ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ 🔸 ساعت دو بعد از ظهر بود که یک هلی کوپتر از نوع کروینا ۹ روی آسمان خرمشهر ما را پراکنده کرد و برگشت. چترهای تیم ۲۶ نفره ما در یک هوای کاملا آفتابی روی یکی از محلات حومه خرمشهر سایه انداخت. ما بین زمین و آسمان هدف گلوله نیروهای شما قرار گرفتیم و جنازه ۶ نفر از چتربازان روی خاک خرمشهر افتاد. در این محلی که ما فرود آمدیم درگیری سختی بوقوع پیوسته بود. نیروهای ما توانسته بودند مدافعین خرمشهر را به عقب برانند و به طرف مرکز شهر پیشروی کنند. تیم ما برای پاکسازی این منطقه مأمور شده بود. به همین دلیل بی درنگ گروه‌های گشت تشکیل گردید تا کوچه ها و خانه های این محله را پاکسازی کنند. من و دو نفر دیگر یک گروه تشکیل دادیم و کار گشت زنی را شروع کردیم. ما مجبور بودیم که از کنار هر چیزی با احتیاط عبور کنیم. دیوارها و خانه های ویران، سقفهای فروریخته و در و پنجره های پرتاب شده، همگی نشان از یک جنگ سخت داشت. ما هر لحظه منتظر بودیم که از پشت دیوارها و ویرانه ها اسلحه نیروهای شما ما را نشانه روند ولی اینطور نبود. همه یا رفته بودند و یا کشته شده بودند. من جنازه های زیادی را در این محله دیدم. یکی از این جنازه ها که توجه مرا جلب کرد، زن جوانی بود که بنظر حدوداً ۲۰ ساله می‌نمود. احتمالاً تازه کشته شده بود. چون خون تازه ای در کنارش جریان داشت‌. هنوز ساعتی از گشت زنی نگذشته بود که ما یافتن غذا را هم بر تلاشمان افزودیم. ترس و اضطراب هنوز در جان ما بود و گاهی گلوله ها از نقطه درگیری به اطراف ما هم می‌رسید. احتیاط اولین و آخرین حرفمان بود. ما به دلیل در امان ماندن از گلوله ها و برای یافتن غذا وارد خانه ها می‌شدیم. در یکی از این خانه ها قابلمه ای گرم هنوز روی چراغ بود. صاحبخانه برای ناهار کله پاچه داشت ولی فرصت نشده بود تا آن را مصرف کند. با اینکه ترس از سمی بودن غذا داشتیم ولی آنقدر گرسنه بودیم که غذا را با اشتها خوردیم. البته قبل از اینکه به این قابلمه دست پیدا کنیم، متوجه غیبت نفر سوم شده بودم. نگرانی بیش از حد من و همراه دیگرم فاضل عباس ما را واداشت تا راه آمده را یکبار دیگر بر گردیم. وقتی به نزدیکی کوچه ای که جنازه آن دختر جوان را دیده بودیم رسیدیم، صحنه وحشتناکی را دیدم. فاضل عباس هم دید. منظره چندش آوری بود. نفر سوم که دنبالش می‌گشتیم، در حال... من از فرط ناراحتی به او حمله ور شدم. فاضل می‌خواست او را بکشد و من اجازه ندادم ولی او را بشدت سرزنش کردم. گریه و التماس تنها کاری بود که از او بر می آمد. او به ما گفت: «اینها آتش پرست هستند و این کار با آنها نباید اشکالی داشته باشد. با سرزنش دوباره من این مشاجره به پایان رسید. ┄═• ادامه دارد •═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas 👈لینک عضویت ✧✧ ܭߊ‌ࡅ߭ߊ‌ܠܙ حܩߊ‌ܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐ‌ܢ‌ߺ ✧✧ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂‌ مگیل / ۲۷ داستان طنز اثر ناصر مطلق ✾࿐༅◉○◉༅࿐✾ با آنکه نزدیک به یک هفته از آمدنم به ده می‌گذرد، اما هنوز به همه چیز شک دارم. گاهی اوقات به این فکر می‌کنم که گشتی‌های عراق را خبر کرده و مرا دودستی تحویلشان داده‌اند و گاهی به خود دلداری می‌دهم و با خود می گویم: اگر قصد چنین کاری را داشتند یک هفته طول نمی‌کشید. کردهای عراق مخالف صدام هستند. مسئول گردان به آنها می‌گفت کاش در آن لحظه به جای چرت و پرت گفتن با بچه های ته ستون کمی به حرفهایش گوش می‌دادم. کاش می‌دیدم که در این لباس چه شکلی شده ام. آخرین بار که به مرخصی شهری رفته بودیم، با رمضان و علی گازئیل هر یک برای خودمان یک شلوار کردی هم گرفته بودیم. خیلی راحت بود اما نیم تنه اش به اندازه شلوار راحت نیست؛ بخصوص با آن عمامه و کلاه مخصوص که حسابی معذب هستم. یعنی به این لباس عادت ندارم. در واقع لباس کردی برای من به دو قسمت بالاتنه و پایین تنه تقسیم می‌شود. پایین تنه اش خیلی راحت است و به قول رمضان هواخورش ملس است و بالاتنه اش انگار که آدم‌را مومیایی کرده اند. دیگر نمیدانم برای خود کردها این قضیه چگونه است. بعد از چند روز بالاخره از خانه طبیب خارج می‌شویم و به قصد مسجد به راه می‌افتیم. لابد با قیافه من دیگر لزومی برای پنهان کردنم نیست. در مسجد احساس خاصی دارم. آن قدر احساس راحتی و صمیمیت می‌کنم که حرفهایم گل می اندازد. از گردانمان گویم و اینکه چه بلایی به سرمان آمد. مطمئنم که حرفهای مرا نصف نیمه می‌فهمند به خیال خودم همه نشسته اند و با حواس جمع دارند به حرفهایم گوش می‌کنند اما بعدها یکی به من فهماند که آن روز جز خادم مسجد و طبیب کس دیگری در مسجد نبوده و در واقع کسانی که با من دست داده بودند نمازگزارانی به حساب می‌آمدند که پس از اتمام نماز از مسجد خارج شده‌اند. البته خوب که فکرش را می‌کنم میگویم صدهزار مرتبه شکر که کسی پای منبر من نبود؛ چراکه در باب خودمختاری کردستان عراق و اینکه ما همه دشمنان صدام هستیم، مزخرفاتی بافته بودم که صد رحمت به سخنرانی حاج صفر بر سر تقسیم غذا. درست وسط سخنرانی مرا بلند می کنند و با زور و زحمت از دریچه کوچک زیر پله منبر توی مسجد جا می‌دهند. - چه خبر شده مرا کجا می‌برید؟ بهتر است حرفی نزنم این را وقتی می‌فهمم که طبیب با دست جلوی دهانم را می‌گیرد. خلاصه دریچه را می‌بندند و مرا در اتاقک چوبی زیر منبر زندانی می‌کنند. از رفتار خادم و طبیب معلوم بود چند نفر سرزده وارد مسجد شده اند و چون تضمینی نبود که من فارسی حرف نزنم بهتر دیدند که پنهانم کنند. - ببین مگیل! خدا بگویم چه کارت کند چه جوری من و این مردم بیگناه را توی دردسر انداختی؟! زیر منبر جا به اندازه کافی نیست. نه می‌توانم دراز بکشم و نه بنشینم. دقایق اول را با خونسردی پشت سر می‌گذارم اما کم کم حوصله ام سر می‌رود و دست و پایم از نبود جا دچار گرفتگی می‌شود. آن قدر که میخواهم در را بشکنم و بیرون بیایم. اگر حاج صفر بود می‌گفت صد رحمت به قبر، به نظر من اگر شب اول قبر، میت را بگذارند زیر منبر این جوری حالش بیشتر جا می آید؛ البته میت گنهکار را. نکند یادشان رفته که من این زیر هستم. نمی‌دانم چند ساعت طول کشید؛ یک ساعت، دو ساعت و شاید هم نصف روز اما وقتی بیرون می آیم پاهایم راست نمی شوند. کمرم قوز برداشته و خمیده راه می‌روم. طبیب آن شب دوباره مرا به خانه اش می‌برد و با روغن مخصوص پا و کمر و گردنم را نرم می کند. برای آنکه از دلم درآورند دوباره زرشک پلو با مرغ برایم سفارش می‌دهند و بعد از چند روز می‌توانم مثل آدم راه بروم.        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
سلام و درودشب بخیر ، تشکر از داستانها، خاطرات و ... هشت سال دفاع مقدس خصوصا این داسنان کتاب پسرهای ننه عبدالله از بس که مشتاقم وپس از مطالعه به چهار گروه میفرستم، باور کن دیشب خواب دیدم این خانواده محترم اومدن خونه مون درشوشتر ( خونه شهیدغلامرضا پورقیطاس ) و آنها را به مادرم معرفی میکنم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 پسرهای ننه عبدالله / ۹۹ خاطرات محمدعلی نورانی نوشته: سعید علامیان ┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄ 🔸 هجدهم سید عبدالرضا مظلوم بود چون بعضی از بچه ها نمی توانستند او را درک کنند. رضا آدم تحصیل کرده و نفر نهم یا دهم دانشگاه تهران پیش از انقلاب بود. مبارزی بود که وقتی بچه های گروه منصورون مثل محمد جهان آرا و اسماعیل دقایقی دستگیر و عده ای فراری می شوند، یکی از لیدرهای اصلی جریان هدایت انقلاب در خرمشهر می شود. بچه های هجده نوزده ساله که با مسائل سیاسی آشنایی نداشتند او را متهم می کردند که می‌خواهد سپاه را امتی کند، در حالی که اصلا این طور نبود. رضا آدم روشنفکری بود. اما بعضی بچه ها هضمش نمی کردند و با حرفهایشان او را می رنجاندند. در مورد شمخانی و محسن رضایی هم از این حرفها می‌زدند. به نظرم رضا به دو دلیل فرماندهی تیپ را نپذیرفت؛ یکی اینکه از گروهی از بچه ها دلخور بود، دیگر اینکه احساس کرده بود در این عملیات شهید خواهد شد. حتی به عبدالله گفته بود یقین دارم قبل از رسیدن به خرمشهر شهید می‌شوم و همین اتفاق هم افتاد. تجربه می‌گوید بعضی از آدمها میتوانند زمان مرگ خودشان را احساس کنند. سید عبدالرضا موسوی یکی از آنها بود. پیکر رضا را به سردخانه بیمارستان طالقانی آبادان بردند. پدر، مادر همسر، خواهران و دیگر اعضای خانواده اش آمدند. همسرش، خانم صدیقه زمانی از خواهران مبارز خرمشهری پیش از انقلاب بود که با فاطمه خواهرم همکلاس بود و به خانه ما رفت و آمد داشت. رضا خانه ای در خیابان پرویزی آبادان اجاره کرده بود. با اینکه خطرناک بود و زیر توپخانه عراق قرار داشت مدتی با همسرش آنجا زندگی می‌کردند. دختر کوچولوی رضا، فاطمه خانم که الآن پزشک شده همراهشان بود. حدود سی نفر، تشییع جنازه مظلومانه و غریبانه ای را در گلزار شهدای آبادان برگزار کردیم. آقای اراکی در مراسم حضور داشت. وقتی رضا را در قبر می‌گذاشتیم آقای اراکی صحبت کرد. در این هنگام دو هواپیمای عراقی از مرز خسروآباد آمدند و در ارتفاع پایین از بالای سر ما گذشتند. صدای غرش هواپیماها چنان وحشتی ایجاد کرد که خانم ها جیغ کشیدند و مردها پراکنده شدند. پس از رفتن هواپیماها، مراسم را ادامه دادیم. آقای اراکی دوباره مشغول صحبت شد. لحظه آخر، خانواده‌اش می‌خواستند با رضا وداع کنند. رضا را طوری قرار دادیم که طرف سالمتر صورتش را ببینند. داشتیم روی جنازه خاک می ریختیم که دیدم هواپیماها از دور به طرف ما می آیند. نگران شدم این بار بخواهند بمباران کنند. سریع میکروفن را از دست آقای اراکی گرفتم، گفتم بخوابید روی زمین، پراکنده شوید! همه به طرفی رفتند و روی زمین دراز کشیدند. بچه ها می‌گفتند موقع عبور هواپیماها تیر بارشان کار می‌کرد. خانواده شهید رضا موسوی چند روزی در خانه مرغداری مهمان ما بودند. این آغاز آشنایی دو خانواده بود. هر روز چند تشییع جنازه برگزار می‌شد. شهدای شهرستانی را به شهرستانهای محل سکونت خانواده هایشان فرستادیم. بعضی‌ها را هم بنا به وصیت خودشان یا درخواست خانواده هایشان در گلزار شهدای آبادان دفن کردیم. یکی از دردناک ترین تشییع جنازه ها تشییع اسماعیل خسروی بود. اسماعیل در مقاومت خرمشهر در گروه ما بود و زخمی شد ولی باز در این عملیات شرکت کرد. او معاون بهمن اینانلو در تدارکات بود. داشت مهمات به خط می‌رساند که شهید شد. وقتی جنازه اش را آوردند خانمش باردار بود و با آن شرایط آمد. همسر اسماعیل خسروی، خانم رباب حورسی خودش رزمنده شجاع و مقتدری بود که در منطقه جنگی زندگی می‌کرد. از دخترانی بود که در مقاومت خرمشهر مسلحانه می جنگید. در جابه جایی مهمات بهداری و پرستاری فعال بود. پیش از آن در زمان انقلاب هم ایشان را در تظاهرات ضد رژیم شاه میدیدم. بعد از سقوط خرمشهر با اسماعیل ازدواج کرد. خانم حورسی بالای سر اسماعیل آمد، با دستمال خونها و گل‌های روی صورت اسماعیل را پاک می‌کرد و می‌گفت: "عزیزم، برو به سلامت، برو مرا هم شفاعت کن." این صحنه اشک همه را در آورد. گاه می‌گفت: "با این بچه به تنهایی چه کار کنم؟ ولی قول میدهم خوب بزرگش کنم." •┈••✾○✾••┈• ادامه دارد کانال حماسه جنوب/ ایتا @defae_moghadas ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 نماهنگ زیبای "آن روزها..." 🔸 با نوای حاج صادق آهنگران        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 همین یک آیه ما را بس است عالم محضر خداست ... «أَلَمْ یَعْلَمْ بِأَنَّ اللَّهَ یَرَىٰ» روزتان سرشار از توجه الهی        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 لایه‌های ناگفته - ۱۳ محسن مطلق خاطرات یک رزمنده نفودی ✾࿐༅◉༅࿐✾ 🔸 بر بام سید صادق تاریخ دقیقش را نمیدانم ولی سال ۶۵ بود که ما می بایست برای جلسه با گروهی از کردها به داخل عراق می رفتیم. این بار گروهی پنج شش نفره از فرماندهان راهی کردستان عراق شدیم. وقت تنگ بود و ما برای اینکه سر قرار حاضر شویم مجبور بودیم شبانه روز راه برویم. یکی دو نفر از مجاهدین شیعه عرب زبان نیز همراه ما بودند که در روزهای اول از شدت فعالیت و بی آبی بین راه غش کردند. نفر اول خیلی حالش بد بود. به خاطر پایین آمدن از یک ارتفاع خیلی بلند - در داخل خاک عراق - برگرداندن او امکان پذیر نبود. به هر زحمتی بود، او را به یکی از روستاها رساندیم و هرچه آب و غذا داشتیم ، با یک سلاح نزد او گذاشتیم. به او گفتم: همین جا بمان ما با هماهنگی کسی را می فرستیم تا تو را به عقب ببرد، یا اگر حالت بهتر شد خودت به عقب برگرد. البته او اصرار داشت که به او تیر خلاص بزنیم؛ ولی ما این کار را نکردیم. اتفاقاً موفق شد به عقب برگردد. بعد از مدتی، عراقیها رد ما را پیدا کردند. بچه ها با خستگی فراوان از راهپیمایی‌های شبانه روزی اصلاً حال و حوصله درگیری نداشتند. نزدیک یک روستا در اعماق خاک عراق به دام عراقیها افتادیم. آنها برای ما یک کمین مفصل تدارک دیده بودند؛ ولی از آنجا که خدا یار ما بود قبل از ما گروهی از کردهای کومله و دمکرات که همدست خود عراقیها بودند، به کمین آنها افتادند و بعثی‌ها آنها را با ما اشتباه گرفتند. البته ما نیز از لبه دام گذشته و حتی به نصف و نیمه آن نیز رسیده بودیم؛ ولی با هوشیاری بچه ها سریع خودمان را بیرون کشیدیم. گروه دیگر نیز برای کمک به دموکراتها آمدند و ما از دور درگیری صحنه بودیم. جنگ خیلی وحشتناکی بود! معلوم نبود کی به کی هست. مکر دشمنان به خودشان برگشته بود و دو گروه همدست، سینه به سینه‌ هم شده بودند. ما نیز از دور به ریش آنها می خندیدیم! ما موفق شدیم بعد از چهار شبانه روز به منطقه آزاد کردستان عراق که رژیم صدام تسلط آن چنانی بر آنجا نداشت، و به سر قرار با گروههایی که می بایست برسیم جلسه گذاشتیم. جلسه سه ساعت طول کشید و بعد، از همان راهی که آمده بودیم بدون درنگ برگشتیم. در واقع، کار ما در داخل عراق همان سه ساعت بود و بقیه وقت ما صرف رفتن و برگشتن شد که هشت روز طول کشید. جلسه راجع به یک عملیات مشترک داخل عراق بود. به ایران برگشتیم و از نتیجه جلسه، مسئولان جنگ آگاه شدند.        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ همراه باشید @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 دروغ مصلحتی «قسمت هفتم» حسن تقی‌زاده بهبهانی ✾࿐༅◉༅࿐✾ 🔸 رو به خانم پذیرشی کرد و گفت: _ دیدی شد. _ چی بگم والا بعد هم اومد منو برد توی بخش و بستری کرد. حالا که دیگه انگاری پرستارها و مسئول بخش هم فهمیده بودند که من چکاره هستم، حسابی همه من رو تحویل می‌گرفتند. سریع کارها رو انجام می‌دادند. یه تخت تر و تمیز و مرتب و با ملافه‌های نو به من دادند. چون آن موقع لباس‌های بیمارستانی یکبار مصرف نبود یک دست لباس نو و تا نخورده برام آوردند. هرکی از کنار تختم رد می‌شد محترمانه سلام می‌کرد و می‌گفت چیزی لازم نداری؟ من هم تشکر می‌کردم . قشنگ معلوم بود که رئیس انجمن به همه پرسنل سفارش من رو کرده بود که حواستون باشه و دست از پا خطا نکنید. آقا رضا می‌گفت دیدی حالا چطور دروغ مصلحتی بدرد خورد؟ گفتم آره ولی این پست خیلی پست خطرناکیه. خدا کنه عقلشون نرسه پیگیر بشن. و الا کارمون با کرام الکاتبینه. به هر حال با مهره مار آقا رضا من همان روز عمل شدم. قبل از اینکه وارد اتاق عمل بشم به آقا رضا گفتم که مرا حلال کن!! آقا رضا که قطره اشکی گوشه چشمش جمع شده بود گفت: _ این چه حرفیه ان‌شاءالله سالم از اتاق عمل میای بیرون. _ دیگه رفتنم با خودمه اما اتاق عمل و بی هوشیه. معلوم نیست که سالم برگردم. نمی‌دانم چقدر بی هوش بودم اما وقتی به هوش اومدم دیدم دست‌هام رو به تخت بستند. با لهجه خوزستانی گفتم: _ پِه چرا دِسامُو بستین؟ یه پرستاری که همونجا می‌پلکید و کار بیمارها رو انجام می داد گفت: _ ترسیدیم وقتی به هوش میای حواست نباشه و از تخت بیفتی پایین. _ مِی مُو بِچِیُوم که بیوفتُم. کلی به حرف زدنم خندید و بعد هم رفت. صدای آقا رضا که پشت درب بود و قدم می‌زد و خودخوری می‌کرد تا من بهوش بیام زد و گفت: _ بیا که رفیقت به هوش اومده و میگه: مِی مُو بِچِیوم. آقا رضا اومد داخل و وقتی دید من سرحالم کلی خوشحال شد و گفت: _ دکتر گفت خداروشکر که زود عمل کرد. چون عفونت زیادی دور قلاب گرفته بود. اگر عمل نمی‌کرد عفونت به نخاع می‌رسید. بعدش هم وارد مغز می‌شد. خدای نکرده جونش به خطر میوفتاد. یه سرنگ بزرگ از عفونتش به من داد بردم آزمایشگاه تا نوع آنتی بیوکش رو مشخص کنند. بعداز به هوش اومدن من را به بخش منتقل کردند و تزریق آنتی بیوکها را شروع کردند. چند روزی بستری بودم و آنتی بیوتیک گرفتم تا اینکه دکتر تشخیص داد می‌تونم ادامه درمان را با آنتی بیوک های خوراکی ادامه بدهم. دستور ترخیص من رو نوشت. من هم بعداز ترخیص به همراه آقا رضا با پای پیاده از بیمارستان به زیارت امام رضا علیه السلام رفتم. بعداز زیارت با هتل تصفیه حساب کردیم و به فرودگاه رفتیم و به خوزستان برگشتیم. خداروشکر می‌کردم که آنها پیگیر قضیه نشدند که صحت حرفهای آقا رضا رو بفهمند. والا توی دردسر بزرگی میوفتادیم. اما یه جای دیگه دروغ مصلحتی آقا رضا کار دستم داد. آن هم موقعی بود که:        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 ما یافتیم آنچه را دیگران نیافتند.. ما همه افق های معنوی را در شهدا تجربه کردیم... ما ایثار را دیدیم.. شهید سید مرتضی آوینی ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas 👈عضو شوید ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 دروغ مصلحتی «قسمت هشتم» حسن تقی‌زاده بهبهانی ✾࿐༅◉༅࿐✾ 🔸 اما یک جای دیگه دروغ مصلحتی آقا رضا کار دستم داد و آن هم موقعی بود که برای بار اول که بعداز عمل کمرم از بیمارستان امدادی شهید کامیاب مشهد مرخص شده بودم و چون پروازی به اهواز نبود به شیراز پرواز کردیم. طبق هماهنگی‌هایی که شده بود قرار بود من را از شیراز با هلیکوپتر به بهبهان بفرستند. در فرودگاه بودیم و آماده پرواز که فرمانده پرواز از آقا رضا می‌پرسه مگه این آقا چکاره هستن؟ آقا رضا باز دروغ مصلحتی گفتنش گُل می‌کنه و میگه: _ شاید درجه این آقا از شما هم بالاتر باشه. یه دفعه همه چی به هم می خوره و پرواز کنسل میشه و فرمانده میگه: _ وضعیت هوا خوب نیست و امروز نمیشه پرواز کرد. باید صبر کنید تا ببینیم کی میشه پرواز کنیم. آقا رضا که دید انگاری این بار تیرش به سنگ خورده با بهبهان تماس می گیره. میگه هوای آنجا مگه بد شده؟ آنها هم می‌گویند نه و هوا هم خیلی عالی و صافه. میره پیش فرمانده و میگه: _ من تماس گرفتم میگن هوا خوبه و مشکلی نیست. فرمانده هم میگه ما تشخیص می‌دیم که هوا خوبه یا بده. من هم که دیدم اینجور شده، دیگه حوصله موندن نداشتم. قید هلیکوپتر رو زدم و درد و سختی رفتن با آمبولانس را به جان خریدم و گفتم: ولش کن با آمبولانس میریم و راه افتادیم. هرچند که خیلی توی راه اذیت شدم، اما راضی بودم. این هم سرگذشت من با دروغ‌های مصلحتی آقا رضا بود که گاهی بدردم خورد و گاهی هم به ضررم شد. البته بیشتر اوقات کارم رو راه می انداخت. ┄═• پایان •═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 سید مهدی، شیرمرد نازنین محسن جامِ بزرگ         ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄                                      🔻 مرد نازنینی که مرا تیمار می کرد!   سید مهدی فلاحتی، کشاورز و رزمنده بابلسری استان مازندران، هم سن و سال من بود. عراقی ها به او بند کرده بودند که فرمانده گردان است و ولش نمی کردند. به او دستور داده بودند با کسی حرف نزند. او هم پیش من آمد. ابتدا احتیاط کردم که نکند او هم نفوذی باشد، اما آنقدر محبت کرد که شرمنده اش شدم. 🔻برادرم ! هیچ کاری نمی‌توانند بکند!؟ بارها به او گفتم: این قدر پیش من نیا، عراقی ها برایت درد سر درست می کنند. آنها نامردند! می گفت: گوش نده، چکار می خواهند بکنند. هیچ کاری نمی توانند بکنند. غصه نخور، ما خدا را داریم، تا خدا را داریم چه غم داریم! 🔻بی‌سواد بود اما ایمانی از جنس پولاد! ساده و بی سواد بود، اما ایمانش فوق العاده بود. او نه تنها به من بلکه همه زخمی ها سر می زد و کمک می کرد و ماساژ می داد. بارها نگهبان های عراقی به او توهین کرده بودند. یک بار پرسیدم: چرا سر و صورتت سوخته و موهایت کِز خورده؟ گفت: این سیّدی ها، می گویند تو فرمانده گردان هستی، می پرسند: کدام گردان از کدام لشگر؟ بهشان گفتم: به خدا من اصلاً نمی دانم گردان چیه؟ 🔻مرا در بشکه انداختند و آتش زدند! پرسیدم، آن وقت چکارت کردند؟ جواب داد: مرا برای بازجویی بردند و بعد از اینکه تنبیه و اذیت کردند، گفتند: برو داخل بشکه، اِمشی، قشمال قشمال! (برو مسخره!) آشغالها را در بشکه ۲۲۰ لیتری ریختند و آتش زدند. گفتم: سیدی! من برم توی این بشکه، می سوزم سیّدی! گفتند: باید بروی یالّا...! مقاومت که کردم، دست و پایم را گرفتند و انداختند داخل بشکه آتش، آنها بشکه را انداختند و مثل غلتک قِل دادند، 🔻به سید مهدی سواد یاد دادم! من برای جبران محبت های مخلصانه و بی ریای او الفبای فارسی را یادش دادم. برای این کار یک تکه پارچه کوچک را به صورت قلم درآورده و آن را داخل لیوان آب می زدم و حروف الفبا را روی زمین سیمانی می نوشتم. ایشان هم از روی آن تمرین می کرد. اگر نگهبان هم می دید چیزی جز آب، دیده نمی شد. ضمن اینکه هوا هم گرم بود و نوشته ها خیلی زود خشک می شد.      آزاده اردوگاه تکریت ۱۱        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍃؛💫؛🍃 💫؛🍃 🍃 خاطرات اسرای عراقی "جنایات ما در خرمشهر" 2⃣ محقق: مرتضی سرهنگی ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ 🔸 سرباز جلوتر از ما می‌رفت و ما هم خسته و مضطرب پشت سر او. در سرتاسر این خیابان هیچ جنبنده‌ای دیده نمی شد. اما دود و غباری که از انفجار خمپاره ها به هوا برخاسته بود تنفس را مشکل می کرد. ناگهان در یک لحظه من با شنیدن زوزه خمپاره ای روی زمین دراز کشیدم آنها هم همینطور گلوله در نزدیکی ما به زمین خورد، زمین لرزید و بعد از فرو نشستن دود و غبار، من سرم را بلند کردم. اولین چیزی که به چشمانم نشست جنازه تکه تکه شده آن سرباز بود که چند متر جلوتر از ما روی آسفالت فرش شده بود! حقیقت این است که این گلوله خمپاره آنچنان به او اصابت کرده بود که ما مشکل می‌توانستیم بدن متلاشی شده اش را جمع کنیم. در همین حال چتربازان دیگر به طرف ما آمدند. اولین کسی که خودش را به ما رسانده بود ستوان عطیه بود که نفس زنان آمده بود. در آن حال کسی حرفی برای گفتن نداشت. آن روز شش ساعت تمام در زیر خمپاره ها و گلوله های نیروهای شما دوام آوردیم تا اینکه نیروهای کمکی و زرهی تازه نفس که از طریق زمین پیشروی می‌کردند وارد منطقه شدند و با رسیدن این نيروها حمله جدیدی علیه نیروهای شما انجام گرفته و ما توانستیم چند کیلومتر دیگر از خرمشهر را اشغال کنیم. چند روز بعد دستور آمد که نیروهای ما برای پاکسازی یکی دیگر از محلاتی که تازه تسخیر شده بود اعزام شوند. وقتی به این عده از اهالی که اکثراً زن و بچه و پیرمرد بودند رسیدیم دیدیم آنها به عنوان اسیر جنگی دستگیر شده بودند. یکی از ماموریتهای ما تخلیه این اهالی به عقبه بود. ولی به علت نبود وسیله نقلیه مجبور شدیم که آنها را در همانجا که خط اول محسوب می شد، نگهداری کنیم یکی از سربازها به نام «عبدالامیر» که اهل بصره بود، نگهبانی از این عده را به عهده گرفت. صبح روز بعد نیروهای ما همه مات و مبهوت به جای خالی اسرا و عبدالامیر نگاه می‌کردند. این سرباز تمام اسیران غیر نظامی را به طرف نیروهای ایرانی برده و تحویل داده بود و بعد خودش هم به نیروهای شما پیوست. ┄═• ادامه دارد •═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas 👈لینک عضویت ✧✧ ܭߊ‌ࡅ߭ߊ‌ܠܙ حܩߊ‌ܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐ‌ܢ‌ߺ ✧✧ 🍂