فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 صحنه هایی تلخ از
موشک باران صدام
بر سر مردم دزفول
۴ خرداد، روز مقاومت و پایداری دزفول گرامیباد
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#کلیپ #نماهنگ
#دزفول
کانال خاطرات دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂
🔻 پسرهای ننه عبدالله / ۱۰۵
خاطرات محمدعلی نورانی
نوشته: سعید علامیان
┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄
🔸 نوزدهم
آزادی خرمشهر غوغایی در داخل و خارج از کشور ایجاد کرد. مردم مثل زمانی که شاه رفته بود به پایکوبی و شادی پرداختند. سلمان یکی از بچه های خوب خرمشهر که اصالتا اصفهانی بود و از آنجا اعزام شده بود، مقداری پولکی و شیرینی آورد و بین بچه ها تقسیم کرد. در سپاه خرمشهر تعمیرگاهی داشتیم. آقایی به نام صیداوی مسئول تعمیرگاه و ترابری بود. یک تلویزیون در دفتر تعمیرگاه گذاشته بودند. گاهی آخر شبها اخبار عراق را از تلویزیون تماشا میکردیم. مسئول تبلیغاتمان رضا صنیعی پسر زرنگ و خوش فکری بود؛ از دوستان پیش از انقلاب و هم دانشگاهی رضا موسوی که رضا او را به خرمشهر آورد. با او مخفیانه تلویزیون عراق را نگاه میکردیم. این کار نزد بچه ها معصیت به حساب میآمد؛ مخصوصا اگر گوینده اخبار یک خانم سربرهنه باشد ولی رضا میگفت باید اخبار عراق را تعقیب کنیم. با رضا صنیعی به دفتر تعمیرگاه رفتیم. برق نداشتیم، موتوربرق را روشن کردیم و تلویزیون عراق را گرفتیم. عراق صحنه های پیشروی خودش را نشان میداد.
روز چهارم خرداد در مقر سپاه خرمشهر بودم که حسن باقری و احمد متوسلیان به سپاه خرمشهر آمدند روبوسی کردیم. حسن پرسید: چه خبر؟» گفتم بین عده ای از بچه های ما و بچه های اصفهان دارد درگیری میشود. گفت: درگیری برای چی؟ گفتم: «بچه های اصفهان می خواهند تمام ماشینها و نفربرها و چیزهای غنیمتی دیگر را از شهر بیرون ببرند، بچه های خرمشهر میگویند اینها غنیمت خرمشهر است؛ عراقیها ماشینهای ما را سوزاندند و غارت کردند حالا اینها مال خرمشهر است.»
بین خرمشهریها و اصفهانی ها بگومگوهایی شده و به حد درگیری رسیده بود. حاج احمد متوسلیان به حسن باقری گفت: «درست می گوید، بچه های احمد کاظمی هم سر این قضیه با بچه های ما درگیر شده اند.» حسن گفت: مهم نیست در نهایت همه اینها مال سپاه است، بگذار هرکس توانست ببرد.
خواست حرف را عوض کند پرسید: از بچه ها چه خبر؟ گفتم: خودتان خبرها را دارید. رضا که شهید شد، حاج عبدالله در بیمارستان و احمد فروزنده هم در مقر تاکتیکی تیپ است. گفت: «ان شاء الله موفق باشی.»
دستش را دراز کرد خداحافظی کند شوخی جدی به او گفتم: «ما هم غنائم را برای سپاه میخواهیم الآن یک گروه دژبانی میگذارم ورودی خرمشهر جلوی ماشینها را بگیرد.» حسن گفت: «نکنی این کار را درگیر نشوی با بچه ها!» احمد متوسلیان در حالی که با من روبوسی میکرد گفت: «درگیر نشوید، هرچه میتوانید جمع کنید بیاورید اینجا.» گفتم: «باشد.»
روزی که خرمشهر آزاد شد، حدود دو ماه بود وارد بیست و چهار سالگی شده بودم. از خوشحالی در پوست خودم نمیگنجیدم. سرشار از شور و هیجان بودم. هرجا میرفتم فریاد میزدم پیش به سوی ایالات متحده اسلامی. فکر میکردم همه منطقه را تصرف خواهیم کرد. احساس میکردم آنچه قبل از انقلاب آرزویش را داشتم امروز در ابعاد وسیع تری در حال تحقق است. آن دولت کریمه که در رؤیاهای من بود در منطقه هم برقرار خواهد شد. فکر میکردم دیگر چیزی از لشکر صدام باقی نمانده. با یک یورش دیگر میشود تا بغداد رفت. موازنه قدرت حتی در سطح بین المللی به نفع ما تغییر پیدا کرده بود ، امام، سیاسیون و نظامیان همه احساس قدرت و لذت میکردند؛ لذت این پیروزی با پیروزی انقلاب برابری می کرد.
•┈••✾○✾••┈•
ادامه دارد
#پسرهای_ننه_عبدالله
کانال خاطرات دفاع مقدس
@defae_moghadas
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂 مگیل / ۳۲
داستان طنز
اثر ناصر مطلق
✾࿐༅◉○◉༅࿐✾
مگیل را هی میکنم و به راه میافتیم. به نظرم می رسد که شلان شلان قدم بر می دارد. وقتی رفته رفته از گرمای هوا کاسته میشود، در می یابم که باید شب در کمین باشد. به راه رفتن مگیل بیشتر دقت میکنم.
- ای بیچاره! بالاخره یک بلایی سر خودت آوردی. صبر کن ببینم.
او را نگه میدارم و دست و پایش را بررسی میکنم. یکی از پاهایش از مچ
مثل کوکو باد کرده. فکر کنم از این به بعد باید تو سوار من شوی.
مگیل دمش را به سروصورتم میزند و همان طور لنگ لنگان به راه می افتد. دلم برایش میسوزد.
از توی خورجین کمی نان خشک بیرون می آورم و جلوی پوزه اش میگیرم. هنوز هم مثل سابق اشتهایش سر جایش است. برای آنکه بدانم لنگی پایش تا چه اندازه جدی است. میپرم و روی گردنش سوار میشوم. پالان تو حسابی گرم و نرم است. خوب اورکتی پوشیدی ها.. آمریکایی است؟ از کجا آوردی؟ مگیل همچنان به راهش ادامه میدهد. معلوم است که زیاد درد ندارد. همان طور که میرویم من هم آن بالا جا خوش میکنم.
- عیبی ندارد فوقش یک خورده دردش بیشتر میشود. اما عوضش یک رزمنده را سوار کردی، خدا خیرت بدهد، حالا که ما تو را به عنوان راهنما انتخاب کردیم. لااقل تو هم یک کمی به ما سواری بده. دیگر طوری نمیشود، بالاخره رئیس شدن این چیزها را هم دارد. همیشه همین طور بوده. هر کی میخواهد رئیس بماند باید باج بدهد؛ آن هم به رئیس بالاتر. به قول ژپکتو: «همیشه عنکبوت بزرگی هست که عنکبوتهای کوچکتر را میخورد.»
روی گردن مگیل غرق در حکایت و سخنرانی میشوم. حرفهایی که هیچ شنونده ای جز مگیل ندارد، اما همین مرا تسکین میدهد. مگیل میرود و میرود و من فکر میکنم گوش جانش با حرفهای من است.
- نمیدانم شما حیوانات هم این جوری هستید یا نه؟ اما ما آدمها که هروقت غذا کمتر بخوریم و یا اصلا نخوریم حال خوبی پیدا میکنیم. یعنی احساس میکنیم که یک چیزهایی به قلبمان الهام میشود. کاری ندارد، خوب تو هم چند روزی امتحان کن. کمتر علف بخور، یا اصلا یک روز نخور ببین چه حالی پیدا می کنی؟! من هم آن روز سوارت نمیشوم تا گرسنه نشوی . حالا خودت راهش را پیدا کن.
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#مگیل
#طنز
کانال رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂
مریض آمده اما شفا نمی خواهد
قسم به جان شما جز شما نمی خواهد
برای پیش تو بودن بهانه ای کافیست
بهشت لطف کریمان، بها نمی خواهد
ببین به گوشه صحنت پناه آوردم
مگر کبوتر آواره جا نمی خواهد؟
#قاسم_صرافان
▪︎ صبحتان، امام رضایی (ع)
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#شهید_جمهور
#عکس
کانال خاطرات دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂 لایههای ناگفته - ۱۷
محسن مطلق
خاطرات یک رزمنده نفودی
✾࿐༅◉༅࿐✾
🔸 ۴۔ خیانت فرمانده
عید سال ۶۶ از راه رسیده بود. قرار شد برای سرکشی به یکی از مقرها در عمق ۲۰ کیلومتری خاک عراق برویم. با یکی از رهبران کردها مشورت کردیم. او هم راننده و ماشین خود را در اختیار ما گذاشت. او دو نفر از محافظان خود را نیز که معمولاً رهبران کرد آنها را از بستگانشان انتخاب میکنند همراه ما فرستاد. قبل از رفتن به محل مورد نظر، تصمیم گرفتیم برای جمع آوری اطلاعات به یک منطقه در «دربندیخان» برویم. نزدیک شهر دربندیخان، راننده با وجود اینکه ادعا میکرد راه را بلد است به اشتباه وارد شهر شد. آنجا هم پر بود از بعثی و جاش. ما که رسماً وارد شده بودیم قطعاً نظر آنها را جلب می کردیم. از کنار چند نگهبانی تأمین جاده گذشتیم. راننده دست و پایش را گم کرده بود. به او گفتم هول نشود، آرام کنار خیابان نگه دارد بعد پیاده شود. راننده نرسیده به چند نفر از جاشها، ماشین را نگه داشت. جاشها متوجه ما شدند. راننده با اینکه وحشت کرده بود، دستورهای مرا مو به مو اجرا کرد و بعد پشت فرمان نشست. به او گفتم دنده عقب بگیرد و دور بزند. بعد از دور زدن هم به مسیرش ادامه داده، آرام از شهر خارج شود. اگر هول میشد یا با سرعت از جلو چشم جاشها رد میشد حتماً ما را به رگبار می بستند. او هم کاملاً به حرفهای من گوش داد و با سلام و صلوات توانستیم از شهر خارج شویم.
آن موقع برای اولین بار ما صدای تپش قلبهای خود را شنیدیم. راهمان را به سمت مقصد مورد نظر کج کردیم و بعد از سرکشی به مقر نیروها در خاک عراق و بعد از هماهنگیهای لازم برگشتیم؛ اما در میانه راه ماشین خراب شد. یکی از چرخهایش به شدت می لنگید و ما داخل ماشین به پایین و بالا پرتاب میشدیم. راننده به ما گفت: اگر شما ماشینتان این طور شود، چه کار میکنید؟
گفتم صلوات می فرستیم و خلاصه با صلوات تا مقر اصلی آمدیم که راننده و خود ما تعجب کردیم؛ چون با آن وضعیتی که ماشین داشت انتظار داشتیم هر لحظه از کار بیفتد و چرخش از ماشین جدا شود.
بعد از این مسافرت، راننده ماشین به شدت شیفته ما شد و همیشه همراه من بود. به من گفت: تا من هستم از تو محافظت میکنم. خلاصه نه ما، که معنویت بچه های جبهه او را گرفته بود. ما هم برای ابراز علاقه برایش پیراهن میخریدیم و یا به او کمک مالی می کردیم و این کارها تأثیر مثبتی روی او گذاشت.
┄═❁๑🍃๑🏴๑🍃๑❁═┄
همراه باشید
#لایههای_ناگفته
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂
🔻 یادش بخیر
امتحانات درسی جبهه
┄═❁═┄
بعد از داير شدن مجتمع هاي آموزشی رزمندگان در جبهه ، اوقات فراغت از جنگ را به تحصيل میپرداختيم.
يكی از روزهای تابستان برای گرفتن امتحان ما را زير سايه درختي جمع كردند .
بعد از توزيع ورقه های امتحانی مشغول نوشتن شديم. خمپاره اندازهای دشمن همزمان شروع كرده بودند. يك خمپاره در چند متریمان به زمين خورد، همه بدون توجه، سرگرم جواب دادن به سئوالات بودند.
يك تركش افتاد روي ورقه دوست بغل دستيم و چون گرم بود قسمتی از آن را سوزاند.
ورقه را گرفت بالا و به ممتحن گفت:
[برگه من زخمی شده بايد تا فردا به او مرخصی بدهی !]
همه خنديدند و شيطنت دشمن را به چيزی نگرفتند.
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#یادش_بخیر
#طنز_جبهه
#عکس
کانال رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍃؛💫؛🍃
💫؛🍃
🍃 خاطرات اسرای عراقی
"رفتار با اسرای ایرانی" 4⃣
محقق: مرتضی سرهنگی
┄═❁๑❁═┄
🔸 واحد ما مدتی در منطقه میمک بود و ما در این منطقه به یک مشکل عجیبی برخورد کرده بودیم که غیر عادی و تقریباً وحشتناک بود. قضیه از این قرار بود که وقتی افراد ما میخواستند خود را به واحد غذا برسانند بعلت اینکه مواضع و سنگرهای ما در ارتفاعات قرار داشت آنها مجبور بودند که دیگهای غذا و نان و احیاناً دسر را تک تک به بالا حمل کرده و آنها را به دست ما برسانند. یک روز آنها نان را بالا آوردند وقتی که برگشته بودند تا دیگ پلو و خورشت را بالا بیاورند، در کمال تعجب دیده بودند که دیگهای غذا نیست، روز بعد دیگها را بالا می آوردند وقتی بر میگردند میبینند که نان و دسر نیست. قضیه چندین روز ادامه داشت و ما حسابی کلافه و گیج شده بودیم و کمی هم ترسیده بودیم. بعد از چند روز تحقیق متوجه شدیم که اینکار حتماً کار نیروهای شماست و آنها در یک گوشه ای کمین کرده اند. در این منطقه یک نیزار تقریباً وسیع وجود داشت. ما احتمال دادیم که ممکن است نیروهای شما در میان این نیزار باشند با همین احتمال آن نیزار را به آتش کشیدیم و حـدسـمـان درست بود زیرا بـعـد از آتش گرفتن نیزارها شش نفر از نیروهای شما از میان نیزارها بیرون آمدند.
┄═• ادامه دارد •═┄
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#خاطرات_اسرای_عراقی
کانال رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
✧✧ ܭߊࡅ߭ߊܠܙ حܩߊܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐܢߺ ✧✧
🍂
🍂 مگیل / ۳۳
داستان طنز
اثر ناصر مطلق
✾࿐༅◉○◉༅࿐✾
هنوز حرف هایم با مگیل ادامه دارد که چند شاخه خشک شده درخت از بالای سرم میگذرد. شاخه ها به ردیف هستند و با هر قدمی که مگیل جلوتر میرود، به سروکله ام گیر میکنند. شستم خبردار میشود یا در جاده ای هستیم که دو طرفشدرخت است البته درخت بی برگ و یا وارد باغ یا باغچه ای شده ایم.
- قف وایستا حیوان. مثل اینکه حسابی غرق حرفهای من شده بودی باز کجا آمدی. صبر کن ببینم.
دستی به سروگوش مگیل میکشم و تا میخواهم پیاده بشوم، گردنش را دراز و گوشهایش را تیز میکند. تا پایم به زمین میرسد، افسارش را میکشد و با ترس بر زمین سم میکوبد. صددرصد دارد اتفاقی می افتد، یا چند نفر دارند به سمت ما میآیند و یا دوروبرمان اتفاقی افتاده است. ناگهان ذهنم به سمت سگهای نگهبان میرود. درست است مگیل نباید با دیدن آدم این قدر مضطرب بشود. حتماً چند تا سگ دارند به طرفمان میدوند. افسار مگیل را میکشم و از فرار کردنش جلوگیری می.کنم اما زور او بیشتر است. چند قدمی مرا دنبال خود می کشد. به این فکر میکنم که بهتر است من هم سوارش شوم و با هم فرار کنیم؛ اما بی فایده است. سگها ما را میگیرند و تکه پاره میکنند. هر طور است مگیل را مهار میکنم و خودم هم روی زمین مینشینم. این بهترین راه در مقابل با حمله سگ است؛ بخصوص سگ نگهبان وقتی کسی را بگیرد که روی زمین نشسته دیگر از دندانهایش استفاده نمی کند. بلکه بالای سر دزد یا آن آدم می ایستد و پارس میکند تا صاحبش بیاید. سگها می آیند و با عجله دورمان حلقه میزنند. این را از آب دهان و گرمای نفسشان، که هنگام پارس کردن به سروصورتم میریزد میفهمم. دستهایم را بالا میگیرم. بی حرکت می مانم و سگها که منتظر کوچکترین بهانه برای دریدن هستند، تنها پارس میکنند و پارس میکنند.
- مگیل جان مادرت تکان نخور. ببین وقتی میگویم به بیراهه نزن این جوری میشود.
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#مگیل
#طنز
کانال رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂