🍃؛💫؛🍃
💫؛🍃
🍃 خاطرات اسرای عراقی
"از قصرشیرین تا فاو" 1⃣
محقق: مرتضی سرهنگی
┄═❁๑❁═┄
🔸 وقتی که جنگ شروع شد من در شهر «بعقوبه» بودم و در یکی از لشگرهای عراق خدمت میکردم. در همان روزهای اول جنگ تمام تیپهای لشگر ما را بطرف شهرک «منتظریه» حرکت دادند. بعد از استقرار واحدها در منتظریه دو تیپ ۱۹ و ۳۰ وارد شهر قصرشیرین شدند و بدون اینکه با مقاومت منظم و سازمان داده ای روبرو شوند، قصر شیرین را اشغال کردند. البته نیروهای پاسگاههای مرزی به همراه تعدادی از نیروهای مردمی مقاومت کردند. اما عده شان بسیار کم بود. این روز حمله (۱۰/۹/۲۲) (۵۹/۱/۳۱) بنام روز «رعد» نامگذاری شده بود. یعنی روزیکه ایران به عراق حمله کرده است و امروز، روز دفاع عراقیهاست در حالیکه اصلا اینطور نبود و ما وارد خاک شما شده بودیم. حتی وقتیکه ما به منتظریه آمدیم قبل از ما نیروهای دیگری در آنجا مستقر بودند.
یک هفته بعد از سقوط قصر شیرین من وارد این شهر شدم. قصر شیرین شهر قشنگی بود. و من فکر کردم یک شهر
مرزی که فاصله زیادی با مرکز دارد چطور میتواند اینقدر آباد و زیبا باشد.
اولین چیزی که در شهر دیدم عده ای از مردم قصر شیرین بود که ترسیده بودند و مثل آواره ها نمیدانستند به کجا پناه ببرند. یکی از دوستان سربازم که اسم کوچکش «رعد» بود به من گفت که بیا به تماشای یک زن ایرانی برویم. پرسیدم این زن در شهر مانده است؟ دوستم گفت بله! آن زن کر ولال هم هست و مثل دیوانه هاست! به اتفاق رعد وارد خانه آن زن شدیم، زن با دیدن ما فریاد کشید. زن تصور کرد که میخواهیم او را اذیت کنیم. او حرفهایی زد، که اصلا نفهمیدم. رعد گفت که او کر و لال است و نمیتواند حرف بزند. فقط صداهائی از خودش در می آورد.
این زن حدوداً ٤٠ ساله بود. در خانه ساده و محقری زندگی میکرد. وقتی ما وارد اتاق شدیم او نشسته بود اما با دیدن ما بلند شد و داد و فریاد راه انداخت. وضع اتاق کاملاً درهم ریخته بود. حتی تشک ها و بالش های اتاق را سربازانی که قبل از ما آمده بودند، پاره کرده بودند، حتماً تصور کرده بودند که ممکن است اسلحه یا چیزی دیگر در میان آنها باشد. به همین دلیل کف اتاق پر از پنبه تشکها و متكاها بود. آن زن وضع رقت باری داشت و دیدن او آدم را متأثر میکرد.
من شنیدم که عده ای از سربازها برای آن زن غذا و آب میبردند.
چند روز بعد از دیدار آن زن به پشت جبهه منتقل شدم و به پادگان "جلولا" آمدم. شنیدم تمام افراد غیر نظامی که در قصر شیرین بودند جمع آوری به شهرهای عراق برده شدند. البته من خودم چند نفر از آنها را دیدم که اکثراً پیر مرد بودند. شاید حدود ۱۶ نفر میشدند. من از سرنوشت آن زن بیچاره دیگر خبری ندارم.
┄═• ادامه دارد •═┄
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#خاطرات_اسرای_عراقی
کانال رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
✧✧ ܭߊࡅ߭ߊܠܙ حܩߊܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐܢߺ ✧✧
🍂
______________________
______________________
#شهید_سید_ابراهیم_رئیسی
#شهید_جمهور
#خاطرات
کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂 مگیل / ۳۵
داستان طنز
اثر ناصر مطلق
✾࿐༅◉○◉༅࿐✾
ده قبلی، ما را به حمام بردند و با غذاهای جورواجور از ما پذیرایی کردند. اما اینجا از این خبرها نیست. کسی که کنارم نشسته سامی است. او سرباز ارتش است و از بقیه کم سن و سالتر. دستم را میگیرد و با انگشت سبابهاش روی لبها و بینی ام علامت هیس می کشد. یعنی اینکه ساکت باشم. بعداً فهمیدم که این کار را به خاطر خودم کرده است. گرچه من از این حرکت بی ادبانه اش ناراحت شدم
- دوست عزیز سوء تفاهم نباشد من بیچاره به خاطر موج انفجار و نوشجان کردن چند ترکش، نه میبینم و نه میشنوم. باید با من به زبان اشاره حرف بزنی. یا مثل فینقی ها با نشان دادن و پیش آوردن اشیا حرفها را حالی ام کنی!
سامی که سرباز سه ماه خدمت بود، پس از گذراندن دوره آموزشی، به کردستان مأمور میشود و تازه داشته با پارتی بازی خودش را به تهران منتقل می کرده که اسیر گروهک پ.ک.ک میشود؛ گروهی که به نام کارگران کرد کردستان معروف شده است. از قضا خانواده سامی آدمهای پولداری هستند و او را برای اخاذی گرفته اند. قرارشان بیست میلیون تومان بوده و حالا این گروه منتظر بودند تا پولهای پدر سامی، جان او را نجات دهد. وقتی سامی این چیزها را برایم تعریف کرد تازه فهمیدم که احتمالا مرا هم برای همین منظور گرفتهاند. میزنم زیر خنده. حالا نخند و کی بخند. اگر کسی حال و روز مرا می دانست، می فهمید که این خنده ها برای چیست.
- خوش به حال تو که خانواده ات حاضرند برای تو پول بدهند! اما راجع به من سخت در اشتباه اند. البته پدر من خیلی پولدار است ولی به این سادگی ها دم به تله نمیدهد. یک تهران است و یک قاسم سیاست. فکر کنم از این کردهای گروه پ ک ک یک پولی هم بگیرد.
سامی، که انگار از حرفهای من خوشش آمده، میزند به شانه هایم و از خنده
ریسه می رود.
واقعاً زندگی من از جوک هم خنده دار تر است. اما من نگران چشمهایم هستم. گوشها و چشمها میترسم تا آخر عمر دیگر نه ببینم و نه بشنوم. روزهای اول با نان خشک و چای از ما پذیرایی میکردند اما همین که پدر سامی اولین قسط را به گروگان گیرها رساند، اوضاع عوض شد.
گوسفند بریان و برنج با ماست محلی و شیره انگور فقط قسمتی از پذیرایی آنها بود. ظاهراً پدر سامی علاوه بر پول مقدار زیادی هم خوراکی و تنقلات برای ما فرستاده بود. البته برای سامی اما ما هم این وسط بی فیض نماندیم. طی آن چند هفته من حسابی با سامی قاطی شدم. نمیدانم از روی دلسوزی بود یا احتیاج او به یک همدل که این همه مرا تحویل میگرفت در اصل سامی بود که روز به روز خود را به من نزدیک میکرد بخصوص از وقتی که قصه مجروحیت و بلایی را که سر دستهمان آمده بود. برای او تعریف کردم جور دیگری روی من حساب میکرد. او قهرمان قصه هایش را پیدا کرده بود و روز به روز ارادت بیشتری به من نشان میداد. این را وقتی فهمیدم که او عاشقانه دوستی اش را نثارم کرد و من گاهی او را تا حد مرگ میخنداندم. البته فقط چند خاطره کوتاه برایش تعریف میکردم در اصل او آدم خوش خنده ای بود. مثل همانهایی که حاج صفر میگفت که به ترک روی دیوار هم میخندند.
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#مگیل
#طنز
کانال رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
27.87M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍂 نواهای ماندگار
🔸 با نوای
حاج صادق آهنگران
سپه حق روانه به سوی کربلا شد...
🔹 در دیدار رزمندگان اسلام با حضرت امام(ره) در «حسینیه جماران»
در سال ۱۳۶۲
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#کلیپ #نماهنگ
کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂
🔻 پسرهای ننه عبدالله / ۱۰۸
خاطرات محمدعلی نورانی
نوشته: سعید علامیان
┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄
🔸 بار دیگر به جمع باصفای خانوادگی در خانه عاریتی داخل مرغداری برگشتیم. مادر، بیبی، باباحاجی و پدرم، بی اعتنا به شرایط جنگی، از اینکه بچه ها دورشان جمع هستند خوشحال بودند. ما هم همین طور. از ابتدای پیروزی انقلاب تا آن روزها هیچ وقت این طور کنار همدیگر نبودیم. همه خانواده دور هم بودیم، جمعمان جمع بود،
به جز غلامرضا که نبود.
🔸بعدها...
عبدالرسول پس از آزادسازی خرمشهر وارد سپاه خرمشهر شد و مسئولیت اسلحه خانه سپاه را به عهده گرفت. اسلحه خانه شامل دو بخش نگهداری و تعمیر سلاح بود. رسول سلاحهایی مثل تیربار و کلاشینکف و ژ ۳ را به خوبی تعمیر میکرد. او بخشی از این کار را از فتح الله افشاری یاد گرفته بود. یک دوره آموزشی هم در اهواز گذارند. روز دوم دی شصت و دو، رسول در حال تعمیر اسلحه معیوب بوده که یک تیر باقیمانده در خان اسلحه شلیک میشود. او ملاحظات فنی را هم رعایت کرده بود که باید لوله به سمت دیوار باشد، اما گلوله پس از شلیک و برخورد با دیوار کمانه کرده و مستقیم به قلب رسول اصابت میکند. رسول بدون اینکه بترسد دست روی قلبش میگذارد میبیند از لای انگشتانش خون بیرون میزند. محل تعمیر در طبقه بالا بود. با پای خودش پائین میآید وسط پله ها میافتد. بچه ها او را به بیمارستان میبرند ولی پیش از رسیدن به بیمارستان شهید می شود. آن روز در راه کوت شیخ بودم که سید احمد عالمشاه را دیدم. پرسید: از رسول چه خبر؟» گفتم صبح رفت سپاه» گفت «خبر جدید از او نداری؟» گفتم «نه چیزی شده؟» مکث کرد گفت: ظاهراً زخمی شده. پرسیدم: «کجاست؟» گفت: «بیمارستان طالقانی» رفتم بیمارستان پرستاری آنجا بود پرسیدم ز خمی دارید؟ گفت نه زخمی نداریم. گفتم: یک ساعت پیش زخمی نیاوردند؟ گفت: جوانی را آوردند که شهید شده بود. پرسیدم: «الان کجاست؟» گفت: «سردخانه.»
خواهش کردم در سردخانه را باز کرد دیدم رسول است. نشستم، او را بوسیدم، دست به صورت و ریشهایش کشیدم. تازه ریشش درآمده بود؛ ریش نرم و لطیف با صورتی معنوی. از او گلایه کردم؛
- رسول! بی معرفت چرا زودتر رفتی تو که میگفتی خودت مرا می شویی..... خانواده خبردار شدند و آمدند. الآن پس از چهل سال، هنوزداغ رسول بر دلم مانده است. شهادت رسول برای ما ناگهانی بود. مادرم در مراسم شهادت رسول سه بار طوری بیهوش شد که فکر کردیم تمام کرده؛ به سختی به هوش میآمد. مادرم بچه هایش را غیر عادی دوست داشت. عاطفی بود. همه زندگی اش بچه هایش بودند. شهادت رسول بعد از شهادت غلامرضا ضربه سنگینی بر او وارد کرد. یکی دو سال حالت افسردگی داشت. میرفت سر قبر رسول میگفت: «رسول مرا هم با خودت ببر بعد از تو دیگر نمیخواهم زنده باشم.» گرمای ظهر از خانه بیرون میرفت تا تاریکی هوا کنار قبر رسول می نشست، می گفت: «وقتی سر قبرش می روم دلم خنک می شود، با او حرف میزنم.» مادر شهیدان حمید و سعید ارجعی هم می آمد. قبر حمید در آبادان و قبر سعید در خرمشهر کنار قبر رسول است. هر دو مادر جوان از دست داده با هم سر قبر فایز میخواندند؛ یک بیت شعر فایز را مادرم میخواند و بیت دیگر را مادر ارجعی جواب میداد؛ بسیار سوزناک بود. هرکسی آن دو را میدید، می نشست و با شعر آنها زار میزد. مادرم مرتب خانواده ها را دعوت میکرد. شبهای جمعه دعای کمیل در خانه ما برپا بود. بعد از دعا سفره می انداخت و شام میداد. توی قبرستان بچه های فقیر را پیدا میکرد، برایشان دمپایی و زیرپوش می خرید میگفت بنشین سر این قبر فاتحه بخوان، بگو خدا بیامرزد این رسول را میگفت خدا از زبان شما بیشتر قبول میکند. به دختر بچه ها پول یا خرما میداد میگفت بنشینید اینجا دعا کنید، بگویید خدایا این رسول نورانی را با شهدای اسلام محشور کن. خانمهای
رزمنده به سراغش می آمدند. سر قبر رسول شلوغ میشد.
•┈••✾○✾••┈•
ادامه دارد
#پسرهای_ننه_عبدالله
کانال خاطرات دفاع مقدس
@defae_moghadas
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
دلتان به گرمای آتش ؛
دستانتان معطر به عطرِ چای تازه
صبح تان پُر خیر و برکت
با یاد مردان خاکی جبهه
▪︎ صبحتان، پر از آکنده از یاد خدا
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#عکس
کانال خاطرات دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂 لایههای ناگفته - ۲۰
محسن مطلق
خاطرات یک رزمنده نفودی در کردستان عراق
✾࿐༅◉༅࿐✾
🔸 ۴۔ خیانت فرمانده
موقع گذشتن از دژبانی، به بچه های همراه گفتم، من تعهد می نویسم که با مسئولیت خودمان وارد می شویم، همگی امضا کنید که هر کس مسئول جان خودش باشد.
بچه ها هم با بی خیالی گفتند: باشه بابا بنویس ما امضا می کنیم.
نامه را نوشتم و بعد از امضای همه بچه ها تحویل دژبانی دادیم و راهی شدیم. با سرعت به راه خودمان ادامه می دادیم که ناگهان صداهایی عجیب و غریب توجه همه را به خودش جلب کرد و بعد از چند لحظه فهمیدیم که این صداها صدای تیرهایی است که از دو طرف ماشین رد میشود. فهمیدیم که به ما کمین زده اند. البته تیرها به پایین ماشین نشانه گیری میشد. آنها میخواستند چرخها را پنچر کنند و ما را به اسارت بگیرند تا بهتر بتوانند با ما تجارت کنند. ما هم در داخل ماشین فقط یک گلت و یک کلاش داشتیم که با آن دو سلاح هم کاری از پیش نمی رفت و بهتر دیدیم که اصلا از خیر به کار گرفتنش بگذریم. محلی را که کردهای ضد انقلاب برای کمین انتخاب کرده بودند از نظر نظامی جای خوبی برای آنها بود. آنها در ارتفاعات بلند دو طرف جاده به کمین نشسته بودند که از پایین دیده نمی شدند. ما نمی توانستیم تشخیص بدهیم از کجا به طرف ما شلیک می شود. از شانس بد ما کنار جاده را نیز شن ریزی کرده بودند که به خاطر کم عرض شدن جاده قدرت مانور ماشین هم کمتر بود. سعی من در این بود که کنترل ماشین از دستم خارج نشود. تیرها مرتب به ماشین می خورد و کمانه می کرد. به بچه ها گفتم بچه ها بوی خون و شهادت می آید.
و پرسیدم. کسی تیر خورده؟
یکی از بچه ها که شاید از همه بیشتر تیر خورده بود فریاد زد فکر کنم نفری هفت هشت تیر خورده ایم.
نفری که کنار من روی صندلی جلو نشسته بود سرش را بین کمر من و صندلی قرار داده بود تا مثلا تیر نخورد. من با دیدن این صحنه خنده ام گرفته بود و در آن هیاهو نمیدانستم بخندم یا رانندگی کنم. یکی از بچه ها خاموش افتاده بود روی صندلی عقب. از قرار معلوم در همان لحظات اول تیر به قلبش خورده و شهید شده بود. به بچه ها گفتم فلانی صدایش در نمی آید. گفتند: چیزی نیست؛ شکه شده است. در همین لحظه لبه چرخ ماشین روی خاکهای کنار جاده بالا رفت و ماشین شاید تا ۳۰ درجه به سمت راست وارونه شد؛ طوری که من فکر کردم الان است که ماشین چپ شود. من تا آخر گاز ماشین را گرفته بودم ولی از آنجا که خدا میخواست ماشین دوباره به حالت عادی برگشت. ما خیلی شانس آوردیم؛ چرا که اگر چپ می شد، دیگر در چنگ دشمن بودیم. با سرعت زیاد از پیچ گذشتیم و از محل کمین دور شدیم. آنها که دیدند ما از دستشان فرار کردیم تیرها را به ماشین می زدند تا به اصطلاح، سر بچه ها را هدف بگیرند. تیرها پشت سرهم به اطراف ماشین اصابت می کرد؛ به طوری که تمام شیشههای ماشین خرد شد، ولی خوشبختانه توانستیم پایمان را از تله ای که برایمان گذاشته بودند، بیرون بکشیم. به سرعت ماشین، برای رسیدن به بیمارستان افزودم و تازه درد و آخ و واخ بچه ها در آمده بود. به بچه ها گفتم فقط صلوات بفرستند تا برسیم به بیمارستان.
در بین راه با سرعت از کنار یک تویوتا که به سمت محل کمین می رفت، گذشتیم یکی از بچه ها با وجود تیرهای زیادی که به بدنش خورده بود، سر کلاش را از ماشین بیرون گرفت و چند تیر هوایی زد. تویوتا ایستاد و ما به آنان نزدیک شدیم از دیدن سر و وضع ما تعجب کردند. وقتی قضیه را برایشان گفتیم از رفتن منصرف شده، دنبال ما تا بیمارستان آمدند. آن روز هم خدا را صد هزار مرتبه شکر کردیم؛ شکر کردیم که با عنایت او، گیر آن آدمکشها نیفتادیم.
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
همراه باشید
#لایههای_ناگفته
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
__________________
__________________
#شهید_سید_ابراهیم_رئیسی
#شهید_جمهور #خاطرات
کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍃؛💫؛🍃
💫؛🍃
🍃 خاطرات اسرای عراقی
"از قصرشیرین تا فاو" 2⃣
محقق: مرتضی سرهنگی
┄═❁๑❁═┄
🔸 بعد از مدتی از قصرشیرین به منطقه «فیروزخان» که روستایی در خاک عراق است و با قصر شیرین فاصله زیادی ندارد، آمدم. تقریباً یکسال در این منطقه ماندم. در این مدت من دیدم که بعضی از افسران و درجه داران اموال خانههای قصر شیرین را غارت میکنند. حتی استکان و نعلبکی های خانههای قصر شیرین را غارت کردند و بیشتر اموال را به استان بعقوبه میبردند. چون عده زیادی از درجه داران و افسران اهل بعقوبه بودند. یک نفر ستوانیار بنام علی حسین سلمان بود که همیشه چند کامیون با خودش میآورد و اموال خانه ها را بار میزد. او این اموال را به خانه افسرها میفرستاد. البته برای خودش هم برمیداشت.
من در بصره یک مغازه بزرگی را دیدم در خیابان کویت، این مغازه اموال خانه های خرمشهر را میفروخت و نظامیان ما که در خرمشهر بودند اموال غارت شده خرمشهر را به او میفروختند. و عده ای از جوانان بصره هم مشتری موتورسیکلتهای خرمشهری بودند. البته
بسیاری از اهل بصره میدانستند که حرام است. بعد از یکسال به بصره آمدیم و از آنجا به هویزه رفتم، هویزه هم شهر خوبی بود. عده ای از ساکنان این شهر حاضر به ترک خانه هایشان نبودند. بیشتر این ساکنان پیرمردها و پیرزنها و کودکان بودند. یکشب در شهر هویزه گردش میکردم، زنی را دیدم که در کنار درب خانه اش ایستاده است. جلو رفتم و با آن زن حرف زدم. از او پرسیدم که شما از کجا غذا میآوردید و میخوردید؟ زن گفت ما آرد وحبوبات ذخیره داریم. از او پرسیدم چرا در اینجا مانده اید و مانند بقیه شهر را ترک نکرده اید؟ زن گفت چون ما گوسفندان زیادی داریم نمیتوانیم شهرمان را ترک کنیم. آن زن درست میگفت چون گله های زیادی از گاو و گوسفند را در هویزه دیدم که صاحبان آنها بخاطر دام هایشان مجبور بودند در آن وضعیت خطرناک شهر را ترک نکنند.
بعد از آزادی بستان نیروهای شما حمله ای به مواضع ما داشتند که در این حمله چند نفر از نیروهایتان اسیر ما شدند. تعدادشان ۵ یا ۶ نفر بود که یکی از آنها هر دو پایش بشدت آسیب دیده بود.
┄═• ادامه دارد •═┄
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#خاطرات_اسرای_عراقی
کانال رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
✧✧ ܭߊࡅ߭ߊܠܙ حܩߊܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐܢߺ ✧✧
🍂
🍂 شهربازی
آزاده، علی علیدوست قزوینی
┄═❁๑❁═┄
🔻 بابا مگه نگفتی منو میبری شهربازی!
محمود رزمنده یک دختر دبستانی داشت. یک روز قبل از اسارت، بهش گفته بود: اگر معدلت خوب بشه تو رو می برم شهربازی! روزگار فرصت نداد و محمود رزمنده قبل از وفای به عهدش اسیر شد. یکبار دخترش بهش نامه نوشت و گفت: بابا مگه نگفتی معدلم خوب بشه منو میبری شهربازی! من الان معدلم ۲۰ شده پس کی منو میبری شهربازی!
محمود هم به ذهنش خطور کرده بود از بچههای هلال احمر کمک بخواد. به هلال احمر ایران نوشت: خواهش میکنم اگر میشه لطف کنید و دختر کوچولوی مرا ببرید شهربازی! آنها هم کم لطفی نکرده بودند دختر و مادرش را بردند شهربازی و دخترش عکس گرفته بود برای محمود فرستاده بود! یادش گرامی
آزاده اردوگاه موصل
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#خاطرات_آزادگان
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂 مگیل / ۳۶
داستان طنز
اثر ناصر مطلق
✾࿐༅◉○◉༅࿐✾
در ساول یا همان طویله دوبلکس، که شاید بهترین اتاق باغ به حساب آمد، آدمهای دیگری هم بودند که حضورشان با توجه به شرایط چشم و گوش من پررنگ نبود. یکیشان خلبان عراقی بود که کردها او را برای معاوضه نگه داشته بودند. سامی میگفت همهاش عکس خانواده اش را نگاه می کند و آبغوره میگیرد. یکی دیگر سرباز فراری ژاندارمری بود، نزدیکیهای بیرجند خدمت میکرده، اما چه جوری سر از اینجا درآورده خدا میداند. یک سرکار استوار داشتیم که ماشاءالله گوله نمک بود. بچه تبریز بود و سالها در ارتش خدمت کرده بود. او به دلیل اختلافات خانوادگی خودش را به کردستان منتقل میکند. از آنجا که هر روز یکی از اعضای خانواده خودش یا زنش، که البته دختر عمویش میشود به مقرشان می آمدند و دادگاه و دادگاه کشی داشتند کردهای پ.ک.ک فکر کرده بودند که از شدت علاقه است که هر روز به او سر میزنند و او را هم گرفته بودند تا شاید بتوانند مثل ما پولی از خانوادهاش تلکه کنند. وقتی این چیزها را دانستم، فهمیدم که ما چند نفر برای چه اینجا هستیم، دلم آرام شد؛ چراکه هنوز به دست عراقیها نیفتاده بودیم. اگرچه زندانی به حساب می آمدیم اما جزء اسرا حساب نمی شدیم. شبها تا دیروقت با سامی بیدار میماندیم و از هر دری حرف میزدیم. نگهبان کردها هم بعضی وقتها هم پیاله ما میشد. سامی که حالا حرفش خیلی برش داشت تقاضای یک دست استکان و نعلبکی و کتری و قوری داده تا بتوانیم خودمان گوشۀ طویله چای درست کنیم و کنار آتش دم بیاوریم. همانجا بود که صحبتمان تا نزدیک صبح گل میانداخت. گروهبان تبریزی هم گهگاه مهمان ما میشد. اما با بقیه سر اینکه میخواهند بخوابند و ما مدام حرف میزدیم دعوایمان میشد. البته درحد بگومگو؛ بخصوص من که نمیشنیدم و معمولا بلند بلند صحبت میکردم. خلبان عراقی از این وضع خیلی شاکی بود؛ چراکه سحرخیز بود و شبها هم زود میخوابید.
یک شب سامی به او گفت میدانم برای چی مثل مرغ وقت غروب میخزی زیر پتو. برای اینکه سالها توی ارتش عراق کارت همین بوده، حالا عادت کرده ای. گروهبان که از ما بزرگتر و دنیادیده تر بود گفت: «نه بالام جان، اولاً این آقای خلبانه، مرغ نیست و خروس است. دوماً این قدر خانواده دوست است که زود میخوابد، مگر خواب مرغ و جوجه هایش را ببیند.» گروهبان وقتی این حرفها را با لهجه شیرین ترکی می آمیخت. و تعریف میکرد بقیه که میشنیدند از خنده روده بر میشدند. خلبان عراقی دید که ما در حال مسخره کردن او هستیم با گروهبان گلاویز شد و خلاصه یک بادمجان بزرگ پای چشم گروهبان بیچاره کاشت. این وضعیت اوضاع را پیچیده کرد. من هم مانده بودم که چرا آنها اولش گفتند و خندیدند و بعد کار به دعوا کشید. وقتی
سامی قضیه را برایم تشریح کرد من هم از خنده روی زمین افتادم.
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#مگیل
#طنز
کانال رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂
🔻 پسرهای ننه عبدالله / ۱۰۹
خاطرات محمدعلی نورانی
نوشته: سعید علامیان
┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄
🔸 بچه های خرمشهر زحمت کشیدند در مسجد جامع برای رسول مراسم گذاشتند. چند شب سینه زنی داشتند. در یکی از سینه زنی ها، سلمان رضازاده آن قدر به سر و سینه خودش زد که بیهوش شد. بچه ها رسول را دوست داشتند. رسول جوان با استعدادی بود، با سن کم تجربه زیادی داشت. او عزیز در دادنه خانه ما بود. اگر میماند شخصیت بزرگی می شد. پدرم غصه هایش را بروز نمی داد. کم حرف و تودار بود. ندیدم برای شهادت رسول گریه کند. بغض میکرد فقط میگفت انا لله و اناالیه راجعون. باباحاجی هم همین طور بود. ندیدم برای شهادت غلامرضا گریه کند. یک بار برای شهادت رسول گریه کرد، اما برای امام حسین(ع) به شدت گریه میکرد به طوری که شانه هایش میلرزید. پدر هم برای ائمه خیلی گریه میکرد ولی در مصیبتهای دنیا تحملش خوب بود. پس از شهادت سید عبدالرضا موسوی، خانواده رضا از تهران سر قبر رضا می آمدند و میرفتند. مدتی که در خرمشهر بودند، چند روزی به خانه ما آمدند. چهلم رسول که گذشت، خواهر رضا با پدر و مادرشان منزل ما بودند. خانم شهید عبدالرضا موسوی به خواهرم پیشنهاد داده بود که خواهر رضا دختر خوبی است اگر بشود برای حاج محمد صحبتی کنیم. خواهرم این موضوع را با من درمیان گذاشت. گفتم الآن باوجود جنگ در شرایط ازدواج نیستم. یکی دو بار دیگر گفت جواب رد دادم، تا اینکه گفت: «ننه بابت رسول خیلی آسيب ديده، الآن تنها چیزی که خوشحالش میکند این است که ازدواج کنی.»
مادرم رضا را دوست داشت. این حرف به من اثر گذاشت. گفتم: باشد صحبت کنیم. آن شب، با خواهر رضا در حیاط مرغداری قدم زدیم و صحبت کردیم. در این آمدوشدها اولین بار بود ایشان را از نزدیک میدیدم. در مورد خصوصیات رضا صحبت کردیم. گفتم: «رضا هم رفیقم، هم فرمانده ام بود.» آن روزها در ذهنم بود که اگر این جنگ تمام شد، باید برای مبارزه در سرتاسر جهان آماده باشیم. پرسیدم: «اگر شما ازدواج کنید و شوهرتان بخواهد برود آفریقا مبارزه کند حاضرید بروید؟» گفت: «هرجایی که همسرم برود با او می روم.» گفتم: «زندگی ما دست خودمان نیست، اگر ازدواج کنیم، ممکن است چهار روز بعدش خبر شهادت مرا بیاورند، تحمل دارید؟» آره یا نه نگفت، گفت: «شما همه اش از شهادت و مردن میگویید کمی هم از امید و زندگی بگویید. گفتم: به هر حال اینها واقعیتهای زندگی ماست. زندگی با یک پاسدار همین است. خواستم آمادگی داشته باشید. گفت: پس از شهادت رضا، حاضرم جانم را در این راه بدهم.
ایشان به تنها چیزی که فکر میکرد ازدواج با یک پاسدار بود که همرزم برادرش باشد. یک جلسه دیگر هم صحبت کردیم. احساس کردیم تفاهمی وجود دارد. پدر و مادرشان گفتند میروند و خبر
می دهند.
از ازدواج می ترسیدم. عشق به شهادت تمام ذهنم را گرفته بود. شاید عشق به شهادت بیشتر از عشق به زندگی یا ابراز عشق به یک خانم بود. تردیدم در این بود که شهید میشوم و یک بنده خدایی را هم با مشکل مواجه میکنم. از طرفی محمد جهان آرا بین بچه ها جا انداخته بود که باید زندگی در جنگ را تجربه کنید. چند نوبت هم تلفنی صحبت کردیم آخرین بار برای اینکه تردیدها برطرف شود، گفتم: «شما تهران هستید به بیت امام دسترسی دارید، یک استخاره
بگیر.» ایشان دو روز بعد تماس گرفت گفت: «زنگ زدم دفتر امام، استخاره گرفتم، گفتند خوب است.» قرار ازدواج گذاشتیم. مادر و پدرم به مشهد رفته بودند. با خواهرم هماهنگ کردیم آنها از مشهد به تهران بروند، من و عبدالله و محمود هم از آبادان برویم.
•┈••✾○✾••┈•
ادامه دارد
#پسرهای_ننه_عبدالله
کانال خاطرات دفاع مقدس
@defae_moghadas
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 نماهنگ ماندگار
"دو کوهه"
🔸 با نوای
حاج صادق آهنگران
ای دوکوهه تو بیا با دل من حرف بزن😭
🔹 کنگرهءملی ۲۴۰۰۰شهید پایتخت
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#کلیپ #نماهنگ
کانال خاطرات دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂 اول قرار شد باهم سفر کنیم
رفتن نصیب او شد و
تمنا به ما رسید ...
#وداع_یاران با پیکر پاک
«شهید حاج رضا داروئیان»
مداح اهلبیت و غواص دریادل
▪︎ صبحتان، پر از نگاه شهدا
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#عکس
کانال خاطرات دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂