eitaa logo
حماسه جنوب،خاطرات
4.9هزار دنبال‌کننده
10.8هزار عکس
1.8هزار ویدیو
51 فایل
سرزمین عشق، جایی جز وادی پر جریان دشت عاشقی نیست بشنویم این قصه ناگفته ی انسان های نام آشنای غریب را ------------------ ادمین: @Jahanimoghadam @defae_moghadas2 (کانال‌دوم (شهدا 🔸️انتقال مطالب با لینک بلااشکال است.
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂‌ مگیل / ۴۰ داستان طنز اثر ناصر مطلق ✾࿐༅◉○◉༅࿐✾ همان جا کنار تخت من، سامی دیوان حافظ کوچکش را دست گرفت و تفالی زد. همای اوج سعادت به دام ما افتد اگر تو را گذری بر مقام ما افتد حباب وار براندازم از نشاط کلاه اگر ز روی تو عکسی به جام ما افتد. فدای تو. ببین عجب فالی آمد. این از آن غزلهاست که حافظ خودش هم دلش نمی آید تمامش کند میدانی که همیشه آخرین بیت غزل تخلص شاعر است اما اینجا بعد از بیت تخلص یکی دو بیت دیگر هم ادامه داده. به ناامیدی از این در نرو بزن فالی بود که قرعه دولت به نام ما افتد - خدا را شکر حافظ شناس هم هستی. - توی زندگی به هم ریخته من فقط شعر و شاعری است که من را تسکین می دهد. وقتی سامی از خودش و اوضاع خانوادگی‌اش می‌گفت تازه فهمیدم که ما دو تا چقدر زندگیمان شبیه به هم است. چیزی که ما دو تا را متمایز می‌کرد طبقه اجتماعی بود که البته او این حرف من را قبول نداشت. سامی آن شب آن قدر درددل کرد تا به گریه افتاد و بعد با هم زیارت عاشورا خواندیم و گریه کردیم. چقدر هم چسبید سجده آخر زیارت، وقتی سامی سرش را روی مهر گذاشته بود، کورمال ، کورمال پارچ آب را برداشتم و همه را روی سرش خالی کردم. دیگر نفهمیدم چه شد. ناگهان به خود آمدم و احساس کردم روی هوا رها شده ام و بعد توی وان پر از آب حمام فرود آمدم. - ای نامرد مدارکم خیس شد. - مدارک تقلبی به درد هیچ کس نمیخورد. با آنها دیگر کاری نداریم. وقتی از حمام بیرون آمدم سامی آن قدر سرحال شده بود که حالا داشت با محافظ کرد شوخی می‌کرد. بیچاره مست لا یعقل روی تخت افتاده بود و خرناس می‌کشید و سامی با یک تکه چوب کبریت داشت با سوراخ بینی‌اش ور می‌رفت. هر از گاهی سرش را می چرخاند تن خرناسش عوض می‌شد و به گمان اینکه پشه دارد توی بینی‌اش می‌رود دستش را بالا و پایین می‌برد. - تو هم دیواری کوتاهتر از دیوار این بیچاره پیدا نکردی؟ - برعکس است، به جای اینکه او مواظب ما باشد ما باید مراقبش باشیم تا یک وقت به خاطر زیاده روی سکته مکته نکند. ببین چه سبیل‌های کت و کلفتی هم دارد. - آهای مواظب باش به سبیل.هایش دست نزنی. سبیل دیگر شوخی بردار نیست. کردها روی سبیل‌هایشان حساس اند؛ بخصوص اینها که گرایشات کمونیستی هم دارند. - نه بابا، کمونیست چی است. آن یکی تو زندان، از افتخاراتش این بود که یک پولی از یک جایی بگیرند و مثل این بنده خدا خوش باشند. سامی همین طور که با من حرف میزد ناگهان از جایش پرید و شروع به دست زدن کرد. فهمیدم فهمیدم موقع برگشت اگر همین همراهمان باشد یک نقشه خوب برایش دارم. - چه نقشه ای؟ سامی سرمان را به باد می‌دهی. با این کارهایت. - نه، فقط هر چی من می‌گویم خوب گوش کن. فردا نقشه مان را عملی می کنیم. شب توی هتل خیلی خوش گذشت. گوش‌های من بعد از عمل و استفاده از داروهایی که دکتر داده بود انگار قدرت شنوایی بیشتری پیدا کرده بود. صداهای خیلی دور را هم می‌شنیدم؛ حتی صدای سیفون دستشویی اتاقهای کناری و راه رفتن مسئول نظافت توی راهروها را. با سامی شام مفصلی خوردیم و کمی هم سربه سر محافظ کرد گذاشتیم. لابه لای حرف ها به سامی گفتم: «نقشه ات به ضرر این بنده خدا نشود!؟ آنها سرش را گوش تا گوش می‌برند.        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 پرواز در نماز خاطره‌ای خاص از سید آزادگان آزاده سرافراز: سید مجتبی میرشجاع ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas 👈عضو شوید ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍂 سوریه همراه با ایران ایران همراه با سوریه        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 کدام جنگ‌های دنیا را سراغ دارید که زنان با عفاف و حجاب در جنگ حاضر شده و عاطفهٔ زنانگی و شهادت را دَرهم آمیزند و جنگ را فتح کنند... پ.ن: در طول جنگ تحمیلی ۱۳ هزار زن مستقیم در جنگ حضور داشتند..! عکاس : سیف‌الله صمدیان صبحتان منور به جمال محمد و آل محمد "ص"        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 لایه‌های ناگفته - ۲۳ محسن مطلق خاطرات یک رزمنده نفودی در کردستان عراق ✾࿐༅◉༅࿐✾ 🔸 مجروح بعدی ما ـ به قول همراهانش فردی بسیار مهمی بود. - چند نفر دور تا دور برانکارد را گرفته او را به اورژانس آوردند. مرتب می گفتند: آقای دکتر این تعمیر کار تانک است. این عراقی است، با ما همکاری می‌کند و نباید بمیرد. خلاصه از او خیلی تعریف می‌کردند. با این حساب من یک لحظه به این فکر افتادم که نکند دم مسیحایی را به من نیز بخشیده اند و من از این موهبت غافلم! خون زیادی بالا آورده بود. در وهله اول من متوجه زخمی که در پشت سرش بود، نشدم و فقط فکر می‌کردم که چرا خون بالا آورده است. مجرای تنفسی اش بسته شده بود. مقداری ماساژ قلبی به او دادیم و بعد شروع کردیم به تنفس دهان به دهان. هر دستوری که من یعنی جناب دکتر! می دادم، بی کم و کاست اجرا می‌شد تا اینکه متوجه زخم عمیق کاسه سرش شدیم. قسمتی از استخوان جمجمه اش جدا شده بود و حتی مقداری از سفیدی مغزش نیز بیرون ریخته بود! من فکر می کنم بزرگترین دکترها نیز چنین جراحی مغزی نکرده باشند. به این فکر می کردم که اگر این مجروح را در آمبولانس بگذاریم، به خاطر ناهموار بودن جاده و تکانهای شدید آمبولانس ممکن هست از همان حفره ای که در سر ایجاد شده بقیه مغزش نیز به بیرون بریزد؛ این بود که خورده های مغزش را که بیرون ریخته بود، برگرداندیم در شکاف سرش! و در آن را نیز که قسمتی از جمجمه جدا شده اش بود ـ سرجایش گذاشتیم و سرش را باندپیچی کردیم. بچه هایی که او را به عقب بردند گفتند که او تا آخرین لحظه تحویل به بیمارستان زنده بود. ان شاء الله که هنوز هم زنده است. آن روزها راه به راه مجروح می‌آوردند. ما در شبانه روز خواب و خوراک نداشتیم. خود من یک هفته بیشتر از چهار ساعت نخوابیدم. خلاصه چیزی نمانده بود که خودمان نیز موجی شویم! راننده تانکری که برای اورژانس آب می‌آورد با ترکش خمپاره در بین راه شهید شد و ما بعد از یک هفته بی آبی، سر از موضوع در آوردیم. متأسفانه با شهادت راننده تانکر هیچ کس به فکر اورژانس نبود و فکر نمی کردند که باید برای اورژانس هم آب فرستاد. تقریباً تا آخرین روزهایی که ما در آنجا بودیم از آب خبری نشد. ما نیز نه بیسیمی داشتیم که با عقب تماس بگیریم، نه کسی از مسئولان به ما سر می زد. اوضاع خیلی قمر در عقرب شده بود. لحظه به لحظه برای ما مجروح می آوردند و مستقیماً هم می آمدند سراغ من که:‌دکتر به دادمان برس. البته خیلی خوشحال بودم که می‌توانستم خدمتی به مخلصان راه خدا بکنم؛ اما مانده بودم که با اینکه لباس سفید هم نداشتیم، چرا دم به دم دکتر دکتر به پیشانیم می چسباندند. ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ همراه باشید @defae_moghadas 👈عضو شوید ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 امام و رزمندگان حاج شعبان رفاعی ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ حاج شعبان رفاعی از محافظان بیت امام خاطرات فراوانی از آن روزها و سالها دارد. او روایتی را از رابطه امام با پاسداران بیان می کند: « جای شما خالی، در روزهایی که حضرت امام ملاقات حضور داشتند پاسدارهای بیت خدمت ایشان می رسیدند. همچنین معمولا رزمندگانی که می خواستند به جبهه اعزام شوند نیز به دستبوسی می آمدند و در فضایی خودمانی با ایشان احوالپرسی می کردند. تنها چیزی که رزمندگان در آن ملاقات ها به امام می گفتند این بود که «دعا کنید شهید شویم» و امام هم با لبخند پاسخ می دادند که «ان شاء الله پیروز شوید». این مکالمه و لبخند رزمندگان با امام انگار رمزی بین آنها بود که همیشه تکرار می شد. جالب است که اکثر این رزمندگان شهید می شدند و یکی از آنها داماد ما بود که حدود 3،4 روز پس از خوانده شدن خطبه عقدش توسط امام در جبهه شهید شد. امام همیشه می گفتند شما که پاسدار هستید اول از خودتان پاسداری کنید». ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas 👈عضو شوید ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌹؛🌴🌹 🌴؛🌹 🌹 جنایت در خرمشهر / ۳ از زبان افسران حاضر در خرمشهر ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ 🔸 چرا خرمشهر؟ سرهنگ دوم ستاد ثامر احمد الفلوجی عدنان خیرالله ادامه داد: از دیدگاه من برانگیختن اختلافات قومی و طائفه ای بهترین شیوه است که ما در سایه آن بتوانیم حرکت کنیم. این سلاحی است که با آن می توانیم با ایرانی‌ها بجنگیم و آنها را تکه پاره کنیم. قبایل خوزستانی را غرق کردن در دریایی از اختلافات قومی و طائفه ایی و درگیریهای جانبی خواسته حضرت رئیس جمهور رهبر و هر انسانی است که حزب بعث در جان و روحش نفوذ کرده است. وزیر دفاع به سخنان خود ادامه می‌داد و همه به دقت گوش فرا داده بودند. هیچ سخن یا نظر مخالفی با دیدگاه های او وجود نداشت. بعضی ها شدیداً تحت تأثیر سخنان وزیر دفاع قرار گرفته بودند حتی یکی از آنها آنچنان مات و مبهوت به وزیر دفاع خیره شده بود که باعث شک و تردید وی شد و پرسید آیا چیز خاصی است عمیر صلاح؟ نامبرده در جواب گفت خیر سرورم مسأله ای وجود ندارد. ما دشمنان را زیر پا لگدمال خواهیم کرد تا پند و عبرتی جاودان برای نسلهای آینده باشد. وزیر دفاع اضافه کرد: بله، درس و عبرتی که نسلهای آینده آن را به خاطر بسپارند. اجداد عرب ما زیر بار ذلت و خواری نرفتند و با همه ابعاد آن مقابله کردند. امروز مردم عراق حامل همه ارزشهای اخلاقی و رسالت [عربی] هستند و در برابر هرگونه مبارزه و فشار متجاوزین ایستادگی خواهند کرد. فرمانده نیروهای قادسیه سرلشکر النعیمی در ادامه این گونه سخن گفت: طی گذشت زمان، لحظات ویژه ای وجود دارد. آنچه برای ما اهمیت دارد این است که همچنان سربلند باقی بمانیم. ما از رهبری استدعا داریم آزادسازی اراضی غصب شده مان در تنب بزرگ و کوچک و ابوموسی و محمره [ خرمشهر] و شط‌العرب [ اروندرود] را صادر کنند. جناب وزیر! وقت آن فرا رسیده که سرزمین هایمان و سرزمین عربی را از سلطه فارس‌ها آزاد کنیم. به ما اجازه بدهید تا از آنها انتقام بگیریم، تقاضا دارم به اطلاع حضرت رییس جمهور برسانید که افسران و سربازانش کاملا آمادگی دارند تا وظایف و مأموریتهای محوله را انجام دهند. در این حین در زده شد و یکی از افسران محافظ وزیر با درجه سرگردی به نام سلمان عبدالله تکریتی وارد شد و به اطلاع وزیر دفاع رساند که یک نفر عربستانی از اهالی خرمشهر هم اینک به قرارگاه آمده. این شخص می‌گوید احمد خیر الله الخفاجی نام دارد. او لباس عربی - دشداشه و عقال - بر تن دارد. وزیر دفاع گفت برادران به نام شما و به نام ملت عراق به شیخ الخفاجی خوش آمد می‌گوییم و امیدواریم که زندگانی خوش و خرمی در میان برادران عراقی اش داشته باشد و با گزارشهای روزانه رهبری را در جریان اوضاع امنیتی و سیاسی منطقه خوزستان قرار دهد. منطقه ای عربی که رهبری اراده کرده اند آن را به پیکره عربی بازگردانند. ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ پیگیر باشید @defae_moghadas 👈لینک عضویت ✧✧ ܭߊ‌ࡅ߭ߊ‌ܠܙ حܩߊ‌ܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐ‌ܢ‌ߺ ✧✧ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 فایل صوتی تکان دهنده از جلسه عدنان خیرالله وزیر دفاع با صدام حسین و طارق عزیز در بحبوحه عملیات انتقال در سال ۱۹۸۸ عدنان خير الله: ما در عراق چند میلیون کرد مخلص و میهن پرست داریم که کسی کاری با آنان ندارد و سهم دولت هستند. اما پنج ده یا شاید بیست هزار کرد خرابکار را که به سمت مرزهای ترکیه پناهنده شدند با سلاح‌هایی هدف قرار دادیم که دیگر برنگردند. (احتمالا منظور خير الله سلاحهای شیمیایی است و خونسردیش هنگام صحبت از کشتار کردها به گونه ای است که گویی از امحای حشرات و موجودات مزاحم سخن می گوید.) خیراله که در عراق به عنوان قهرمان جنگ با ایران شناخته می شد یک سال پس از این جلسه در سانحه سقوط بالگرد کشته شد. ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ @defae_moghadas 👈لینک عضویت ✧✧ ܭߊ‌ࡅ߭ߊ‌ܠܙ حܩߊ‌ܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐ‌ܢ‌ߺ ✧✧ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂‌ مگیل / ۴۱ داستان طنز اثر ناصر مطلق ✾࿐༅◉○◉༅࿐✾ با هتل تسویه کردیم و به راه افتادیم. سامی چند جا ایستاد. هشت بطری عرق و ویسکی خرید تقریباً نقشه اش برایم رو شده بود. او مطمئن‌بود اگر موفق هم نشویم کردها زیاد اذیتمان نمی‌کنند. من هم برای بچه هایی که در زندان انتظارمان را می‌کشیدند یک جعبه شکلات خریدم. این در اصل، شیرینی شنوایی ام بود. وقتی از مرز رد شدیم، سامی یک یک در بطریها را باز می‌کرد و به محافظ کرد تعارف می‌کرد. خودش هم مجبور بود وانمود کند که از آن بطریها می خورد. تنها من بودم که با اخم و تخم حال آنها را می‌گرفتم. سامی می گفت نقشت را عالی بازی می‌کنی اما من واقعاً از بوی آن داشت حالم به هم می‌خورد. هرچه داشتیم ریختیم توی خیک گند محافظ اما، انگار نه انگار. در آخر، وقتی محافظ کرد برای رفع حاجت به پشت یک تخته سنگ رفت، پا گذاشتیم به فرار. من دست سامی را گرفته بودم و فقط می‌دویدم. محافظ کرد چند دقیقه بعد متوجه فرار ما شده بود و شروع کرد به تیرهوایی زدن. رد شدن چند تیر از کنار گوشمان به ما فهماند که این غول با ما شوخی ندارد. - سامی جان مادرت و ایستا می‌زند ترتیب‌مان را می‌دهد - تو‌فقط بدو، نترس. نفسم به شماره افتاده بود. احساس می‌کردم چشمانم دارد از حدقه در می آید. گوشها هم به زقزق افتاده بود. انگار خون داشت از چشم و گوشم بیرون می جهید؛ بخصوص از جای عمل. تیرهای محافظ که تمام شد امیدش را هم از دست داد. سامی با خنده گفت: جانمی جان، دیگر پشت سرمان نیست. - یکهو از جلویمان در می آید! - می شود این قدر نفوس بد نزنی؟ به یک مزرعه رسیدیم. سامی با عجله مرا هول داد توی یک پشته بزرگ از کاه و یونجه و خودش هم آمد توی بغل من. - حرف نزن همینجا استراحت می‌کنیم تا آبها از آسیاب بیفتد. - مرد حسابی، این کردها مثل کلاغ همدیگر را خبر می‌کنند. کافی است یکی‌شان ما را اینجا ببیند. صدای پارس سگها توی دلمان را خالی کرد. سامی چند بار از تپه کاه بیرون رفت و سروگوشی آب داد. غروب شده بود. جعبه شکلات را باز کردم یکی به سامی دادم و یکی هم خودم خوردم. از خستگی دیگر نمی‌توانستم به چیزی فکر کنم. همان جا بود که به خواب رفتیم.        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 دریغا..... دلى داشتم شانه بر شانه رفت دريغا كه خورشيد اين خانه رفت ازاينجا كه قامت دوتا كرده ام خبر را لباس عزا كرده ام خبر فرصت تيغ باسينه بود خبر پتك سنگين در آيينه بود خبر آمد و هر چه بر پاشكست خبر آمد و پشت دريا شكست خبر تيشه بر ريشه ى جان گرفت خبر از دلم بود و باران گرفت خبر آمدو چشم اين خانه رفت دلى داشتم شانه بر شانه رفت دريغا ستونهاى اين سينه سوخت ويك شهر در سوگ آيينه سوخت محمدرضا عبدالملکیان 🔸 سالگشت، رحلت فرزانه انقلاب حضرت امام خمینی (ره) به پیشگاه امام زمان (عج) و همه عاشقان حضرتش تسلیت باد.        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال خاطرات دفاع مقدس @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 خبری که دلم لرزید 1⃣ محسن جامِ بزرگ         ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄                                      🔻 دوباره بگم بگم شروع شد. گفتم: بگو. شروع کرد. اعصابم را بهم ریخته بود. بالاخره زبان آمد و گفت: - ببین حاجی جان! این خبر را من نمی گم. این نامردها (منظورش نگهبانهای عراقی بود.) می گن. پرسیدم: چه می گن؟ گفت: می گن امام خمینی به رحمت خدا رفته است، فوت کرده! یخ کردم. دلم ریخت و در یک آن، غصه های تمام عالم آوار شد روی دلم. گفتم: غلط کرده اند. اینها می خواهند ما را ناامید کنند. از دشمن جز این انتظار نمی رود. از این شایعه ها زیاد است. زمان پیامبر هم از این شایعه ها بوده است! گفت: می گن اخبار اعلام کرده... جلیل غمگین و ناراحت بلند شد و رفت و مرا در دنیایی پر سئوال تنها گذاشت. فکر این خبر مشکوک گذر لحظات را برایم کند کرد. در وقت هواخوری با چند نفر صحبت کردم. آنها نیز این خبر را تایید می کردند، اما دل من مثل سیر و سرکه می جوشید، متاسفانه خبر را از چند نفر دیگر هم شنیدم. غم مرموزی در دل همه افتاده بود. حس بدی به ما تلقین می کرد که خبر باید راست باشد، اما ما نمی توانستیم حتی فکر نبودن امام را به ذهنمان راه بدهیم چه برسد به دلمان.      آزاده اردوگاه تکریت ۱۱        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 خبری که دلم لرزید 2⃣ محسن جامِ بزرگ         ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄                                      🔻 خبر رحلت امام تایید شد! تلویزیون عراق، اوایل شب اعلام کرد : خمینی مات! یعنی خمینی فوت کرد! شب قبل تلویزیون تصویر امام در بیمارستان را نشان داده بود که حکایت از وخامت حال امام داشت، پس تقربیا خبر رحلت یقینی بود. با این خبر آسایشگاه مُرد، هیچ کس در خودش نبود. دریایی از غم را یکباره خالی کردند سرمان، حتی آن دزدان دریایی، قاچاق چی ها، جلیل و دوستانش هم غمگین و ماتم زده بودند. باور کردنی نبود! کسی نای حرف زدن نداشت. گویی گرد مرگ روی همه پاشیده شد. باور کردنی نبود، یعنی امام ما، رهبر ما، مقتدای ما، حضرت روح الله دیگر در بین ما نیست؟ یعنی امام ما را گذاشت و رفت. خدایا در این غربت، زیر چنگال صدام، پس چه کسی به فکر ماست، چه کسی برای ما دعا می کند؟! به دل خودم وعده می دادم که دروغ است! اما آن فیلم ها چیز دیگری می گفتند. ایران سراسر سیاه پوش و مشکی بود. مردمی که می زدند بر سرشان. تهران که قیامت بود، یعنی اینها ساختگی است. نه واقعیت داشت. تعدادی از بچه ها گریه می کردند و سرخود را به در و دیوار می کوبیدند. عده ای ماتم زده نگاه می کردند. غم با تمام قدرت دست گذاشته بود روی گلویمان!      آزاده اردوگاه تکریت ۱۱        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 خبری که دلم لرزید 3⃣ محسن جامِ بزرگ         ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄                                      🔻 صبح آن شب تلخ! آن شب را نمی دانم چه طور صبح کردیم! نوبت هواخوری صبح، بدون اینکه کسی دستوری بدهد، همه لباس های فرم سورمه ای را پوشیدند. تمام اسرا بدون استثنا با این لباسهای تیره رنگ به محوطه آمدند. اردوگاه تیره تر و غمبارتر شد. خیلی زود به خود آمدیم! قرار گذاشتیم پیش دشمن ضعف نشان ندهیم. از غصه هیچ کس حرفی نمی زد، اما هیچ گریه و عزاداری هم در کار نبود. آدم آهنی هایی بودیم که در محوطه قدم می زدیم. اشک در درونمان موج می زد، اما اجازه ندادیم بیرون بیاید. 🔻 عراقی ها کاری نداشتند! عراقی ها فقط آماری گرفتند و کار دیگری با ما نداشتند. شاید زودتر از زمان موعد به داخل آسایشگاه برگشتیم و ناگهان مثل توپ ترکیدیم. اشک و عزاداری و صدای گریه های ممتد و تلاوت قرآن در آسایشگاه ها پیچید. این برنامه ها تا سه روز ادامه داشت و نگهبان ها با اینکه بر ما نظارت می کردند، هیچ کاری با ما نداشتند. از روز سوم به بعد نگهبانها اضافه شدند.      آزاده اردوگاه تکریت ۱۱        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 شهید آوینی: داغ‌های همه تاریخ را ما یکباره دیدیم چرا که ما امّت آخرالزمانیم و خمینی(ره) میراث‌ دار همه صاحبان عهد بود داغ او بر دل ما ؛ داغ همه‌ اعصار است داغی بی تسلی ..... ¤ روزگارتان در راه اهداف امام (ره)        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 لایه‌های ناگفته - ۲۴ محسن مطلق خاطرات یک رزمنده نفودی در کردستان عراق ✾࿐༅◉༅࿐✾ 🔸 مانده بودم با اینکه لباس سفید هم نداشتیم، چرا دم به دم دکتر دکتر به پیشانیم می چسباندند. یک روز وقتی یکی از بچه ها با شتاب به داخل اورژانس آمد و در حالی که نفس نفس می‌زد گفت که چند نفر از مسئولان جهاد و سپاه در فلان جا شهید و مجروح شدند. ما نیز سریع خود را به محل رساندیم. چند نفر از مسئولان بودند که برای توجیه روی منطقه - پشت یک ارتفاع - جلسه گذاشته بودند و صحبت می کردند که یک خمپاره درست در وسط آنان به زمین میخورد و جمع آنان را پریشان می کند. وقتی ما به آنجا رسیدیم جا خوردیم. دست و پای قطع شده بود که روی زمین ریخته بود. یکی از کسانی که با آنها آشنا بود، به به من گفت: زودباش یه کاری بکن می دانستم که بی فایده است. نسخۀ شهادت آنها پیچیده شده بود و دستهای ما عاجزتر از آن بود که آنها را از آن وصلت پر نور و سرور باز بدارد. همان شخص به خاطر دوستی نزدیک با آنها و احساساتی که در این گونه مواقع قابل کنترل نیست شروع کرد به ناسزا گفتن که: بی وجد ... چرا ایستادی؟ چرا داری نگاه می‌کنی؟ الآن اینها شهید می شوند. ما که هیچ کاری از دستمان ساخته نبود، فقط نگاه می کردیم. لحظات، لحظات وصل بود و ما محرم ترین ناظران این پرواز روحانی بودیم لحظه ای که ملائک بدان غبطه میخوردند. یکی از آنها که در زمان جان دادن خیلی درد داشت کلوخی را در دست گرفت و آن قدر آن را فشار داد که تمام خردههای آن از لای انگشتانش بیرون زد و بعد شهید شد. به اورژانس برگشتیم و مشغول شغل شریفمان شدیم؛ طبابت مشتری بعدی ما یکی از بيسيجيان لشكر ۱۷ علی بن ابی طالب بود که یک تیر بیشتر نخورده بود به آرامی آمد و روی تخت خوابید. همه گفتیم چه مجروح ساکتی . طولی نکشید که همان مجروح، نعره زنان از تخت بلند شد و همه اورژانس را به هم ریخت. از قرار معلوم موجی بود. مهتابی‌های اورژانس را شکست، تختها را چپه کرد، شیشه های سرم و بتادین را ریخت و تمام بساط ما را به هم زد. ما نیز که هم نگران بودیم و هم از شما چه پنهان - خنده مان گرفته بود، سعی در گرفتن او کردیم که بی فایده بود! بالاخره با زور، یک آمپول آرام بخش به او زدیم و کم کم ساکت شد. مجروح بعدی یک سرباز بود. او یک تیر کوچک ناقابل خورده بود، ولی به اندازۀ همۀ اورژانس داد و هوار می‌کرد و دائم می‌گفت: آی مامان و گاهی هم خاله و عمه و بقیه بستگانش را صدا می زد! بعد از اینکه لباسش را بیرون آوردیم چشممان خورد به خالکوبی روی بدنش؛ نقاشیهایی از طبیعت و درختان و حیوانات از شانس بد او، ما می بایست تشخیص می دادیم چه کسی باید به عقبه انتقال یابد و چه کسی بعد از مداوا به خط برگردد. برای اینکه سر به سرش گذاشته باشم، از مداوا به خط برمی‌گردی‌. :گفتم ، باید برگردی به خط. او نیز با داد و فریاد از من میخواست که او را به عقب بفرستم و ما نیز برای اینکه از دستش راحت شویم او را با آمبولانس به عقب فرستادیم. ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ همراه باشید @defae_moghadas 👈عضو شوید ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂