eitaa logo
حماسه جنوب،خاطرات
4.9هزار دنبال‌کننده
10.8هزار عکس
1.8هزار ویدیو
51 فایل
سرزمین عشق، جایی جز وادی پر جریان دشت عاشقی نیست بشنویم این قصه ناگفته ی انسان های نام آشنای غریب را ------------------ ادمین: @Jahanimoghadam @defae_moghadas2 (کانال‌دوم (شهدا 🔸️انتقال مطالب با لینک بلااشکال است.
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌹؛🌴🌹 🌴؛🌹 🌹 جنایت در خرمشهر / ۱۷ از زبان افسران حاضر در خرمشهر ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ 🔸خرمشهر دریایی از خون سروان سعدی فرحان الکرخی یک روز به فرمانده تیپ گفتم: جناب فرمانده آیا شما واقعاً معتقدید که تاریخ فعالیتهای ما را ثبت خواهد کرد؟ با ناراحتی جواب داد اگر تاریخ چنین فداکاریها و قهرمانی هایی را ثبت نکند، پس چه خواهد نوشت؟! اگر تاریخ این قهرمانی ها و این گونه مردانی را که با تفنگ‌هایشان مجد و عظمت آفریدند به خاطر نسپارد، لعنت بر او. این موفقیت‌ها را باید با کلماتی از نور در تاریخ نوشت! محمره (خرمشهر) بازپس گرفته شد. تاریخ، این زمان و مردانی را که در بازپس گیری آن سهیم بوده اند به خاطر خواهد سپرد. فرمانده لحظه ای سکوت کرد و گفت: اشتباهاتی هم رخ داده است؛ هر جنگی اشتباهاتی دارد. ولی باید گفت: محمره افق روشنی را در مقابل ما پدیدار می سازد. ما این شهر را به بزرگترین زرادخانه خاورمیانه از نظر سلاح و مهمات، غذا و دیگر وسایل تبدیل کرده ایم. از محاصره و از مرگ - در صورتی که ما حمله کردیم و یا آنها حمله کردند - نترسید! امروز روز مبارزه بزرگ تاریخ است. مبارزه ای که در سایه آن سرنوشت امت عربی رقم خواهد خورد. ما به اینجا آمده ایم تا بر امپراتوری توسعه طلبانه فارسی مهر پایان بزنیم و بر ویرانه های آن امپراتوری عربی را احیا کنیم. امروز روز عربیت است، روز نسل عربی، روز رقم خوردن آینده عربی. در محاسبات ما سود و زیان جایی ندارد، مهم این است که ایرانی‌ها را از این منطقه فراری داده ایم و تاریخ باید موضع خود را درباره این قضیه مشخص کند. ما خدا را به خاطر این پیروزی سپاس می گوییم. محمره همچنان به عنوان شهری که سمبل عزت عرب است باقی خواهد ماند. به خاطر دارم که در اواخر حضور ما در خرمشهر، دستورات، بسیار قاطع و شدید بود و نسبت به اعدام هر شخص مشکوک تصریح داشت. یک روز دستگاههای اطلاعاتی ما به وجود شبکه ای از اهالی پی بردند که با سپاه پاسداران انقلاب همکاری می‌کردند. این شبکه شامل ۲۴ نفر می‌شد که نه نفر آنها زن و پنج نفر دیگر افراد سالخورده بودند. بعد از گذشت یک هفته تحقیق و بازرسی همراه با انواع شکنجه ها همه از دنیا رفتند. از یکی افراد مربوط به این قضیه سؤال کردم: ماجرای آنها به کجا کشید؟ با خونسردی جواب داد: زیر شکنجه از دنیا رفتند، اما به هیچ وجه چیزی اعتراف نکردند. سرلشکر فاضل براک مدیر سازمان امنیت گفت مردن برای آنها بهتر است از زندگی در فضایی که سرشار از آزادی و دمکراسی است! ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ پیگیر باشید @defae_moghadas 👈لینک عضویت ✧✧ ܭߊ‌ࡅ߭ߊ‌ܠܙ حܩߊ‌ܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐ‌ܢ‌ߺ ✧✧ 🍂
🍂 🔻 حاجی کُرده بهمن دبیریان         ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄                                     حاجی کُرده قدکوتاه و خیلی لاغر اندام بود و سنش حدود ۶۰ سال بود. ایشان اسمش «مام خدر» و کُرد زبان بود. بخاطر سنش که بالا بود به احترامش حاجی کُرده صداش می‌زدند. ایشان کشاورز و چوپان بوده که دموکرات‌های ضدانقلاب کردستان ایشان را گرفته و به عراق فروخته بودند. نگهبان ولید بی پدر و مادر حاجی کُرده رو خیلی کتک می‌زد. بیشتر از همه احمد متولیان نگهداریش می‌کرد. کتکی که حاجی کُرده خورد در طول اسارت اگر من می‌خوردم همون روزهای اول هرچه اطلاعات از عملیات داشتم دو دستی تقدیم می‌کردم. این بنده خدا از تاریخی که از عراق برگشتیم دنبال بنده گشته بود تا این‌که یک نفر رو به بنیاد شهید کرمانشاه فرستاده بود تا بالاخره مرا پیدا کرد. درود به شرفش که قدردان بود ان‌شاءالله اگر عمری باشد به دیدنش میرم.‌ نگهبان‌ها به حاجی کُرده می‌گفتند: گریه کن! حاجی هم چشماش رو روی هم فشار می‌داد و بدون اشک گریه می‌کرد. دوباره نگهبان می‌گفت: بخند حاجی می‌خندید و گاهی بشکن می‌زد. ایشان خیلی تحمل داشت. روی سرش چند لکه قهوه‌ای بود. از پشت پنجره آسایشگاه داد می‌زد: هوووو سسسسیییدددد عببببد! «عبد» هم تو حیاط می‌ایستاد و می‌خندید، یادش بخیر، چه دورانی بود.      آزاده اردوگاه تکریت ۱۱        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻  بابا نظر _ ۸ شهید محمدحسن نظر نژاد تدوین: مصطفی رحیمی                                 •┈••✾❀○❀✾••┈• ▪︎فصل اول ◇ نیروی دشمن در حال ضعف بود. کردهای انقلابی در پاوه به ما ملحق شدند و باند فرود هلی کوپتر به تصرف در آمد. دشمن در حال عقب نشینی بود. وقتی به پاسگاه درله رسیدیم یک گروهان از پادگان ابوذر ارتش به ما ملحق شد. فرمانده گروهان سروان صیف، جوان وارسته ای بود. آدم کارکشته و دلسوزی بود. تا زمانی که او را ندیده بودم، فکر می کردم فقط خودمان وارث انقلاب هستیم و با تمام وجود مایه می گذاریم، اما صیف، جلوتر از ما بود. حیطه عملیات او از محدوده پاسگاه درلــه بیشتر نبود. ◇ وقتی ما به سمت پاسگاه مرخی که محل درگیری با دشمن بود، می رفتیم، نشسته بود و گریه می‌کرد. می آمد و صورت رستمی را می بوسید و می گفت من قادر نیستم حرکت کنم، چون از هنگ اجازه نمی‌دهند. دلم می‌خواهد کنار شما باشم و بجنگم. یک شب در پاسگاه درله ماندیم، فردای آن روز از پاسگاه گذشتیم. ساعت هفت بود که به پاسگاه مرخی رسیدیم. نیروهای ژاندارمری مستقر در پاسگاه فرار کرده بودند. چنان آمده بودند پاسگاه درله و می گفتند دشمن دارد می‌آید که ما با سرعت رفتیم مبادا دشمن آنجا را غارت کند. همه تسلیحات و مهمات هم آنجا بود. ◇ خوشبختانه ما از دمکرات هایی که از سمت رودخانه دوآب می آمدند، زودتر رسیدیم. پاسگاه را تصرف کردیم و مستقر شدیم. یکی از بچه ها به نام آذرپناه مأموریت یافت گوسفندی را از همان حوالی بخرد و برای شام آماده کند گوسفندی به قیمت هفتصد هشتصد تومان که در آن زمان خیلی گران نبود پیدا کرد. سر گوسفند را بریدم. دو نفر از بچه ها مأمور آماده کردن گوشت شدند. گوشت را درست کردند و روی کُندۀ اجاق گذاشتند. ◇ جای بچه ها طوری بود که اگر درگیر می‌شدند سنگر و جان پناه داشتند. هوا گرگ و میش بود که ناگهان دیدم پنجاه شصت نفر از دمکرات ها از ارتفاع به طرف پایین سرازیر شده اند. به سمت پاسگاه آمدند. تیراندازی و درگیری بالا گرفت. رستمی که مسئول ما بود به من گفت همراه چند نفر از سمت پاسگاه داخل باغ بروید و دشمن را دور بزنید. از دو طرف اگر تیراندازی بشود فکر می‌کنند تعدادمان زیاد است. با ده بیست نفر راه افتادم. هفت هشت نفر از آنها کشته شدند. اجسادشان مانده بود. تعدادی از کشته ها و زخمی ها را با خودشان برده بودند و به سمت کوه بیزل فرار کردند. ساعت دوازده شب بود که آمدم پاسگاه و به سمت دیده بانی رفتم. یک نفر داشت از زیر پله پاسگاه تیراندازی می‌کرد. به او گفتم کجا را میزنی؟ گفت: دشمن هنوز آنجاست. ◇ خوب که نگاه کردم دیدم سنگلاخ ها را می زند! مهتاب سایه انداخته بود او فکر می‌کرد هنوز دشمن آن جاست. گفتم آنجا سنگلاخ است. گفت برویم از نزدیک ببینیم چه خبر است؟ .. دیدم باز صدای تیراندازی می‌آید. یک تیر به سمت ارتفاع می انداختند یکی هم سمت پاسگاه. از بالا نگاه کردم دیدم آقای جوان است. پرسیدم چکار می‌کنید آقای جوان؟ گفت تو نمیدانی قضیه چیست روی ارتفاع را می‌زنم که اگر کسی مانده گورش را گم کند. این طرف هم می‌زنم که شام شب از دست نرود! دیگ آبگوشت چپ شده بود. آبها یک طرف و گوشت ها در طرف دیگر ولو بود. آقای جوان گفت: هیچی نگو که خبر ندارند. بگذار بخورند. نان آوردند و گوشتها را تا حدی نجات دادند. هر چه بچه ها گفتند بخورید می‌گفتیم حالمان خوب نیست. ◇ اول صبح، خبر دادند پاسگاه را به بچه های ژاندارمری تحویل دهید و به سمت شهر نوسود حرکت کنید. ساعت هشت صبح راه افتادیم و ساعت یازده رسیدیم سه راهی دوآب. به ما گفتند، شما باید وارد پاوه شوید تا اگر هنوز نیروهای دشمن باقی مانده بودند، دست و پای خودشان را جمع کنند. در آنجا به دکتر چمران و اصغر وصالی که از بچه های سپاه تهران بود برخوردیم. اکثر نیروهای اصغر وصالی شهید شده بودند. از پنجاه نفر فقط دوازده نفر برای او مانده بود. خود او هم زخمی بود. با این حال آمد جلو و گفت: من با شما می آیم. رستمی گفت: باید مقررات ما را رعایت کنی. حق شلیک یک تیر هم نداری مگر این که خودم بگویم. ◇ دکتر چمران در بانه جریان را کامل توضیح داد و گفت: وقتی به مریوان رسیدید یک گروهان توپخانه، یک گروهان پیاده و یک گروهان از کلاه سبزهای ارتش به شما ملحق خواهند شد.        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ نشر همراه با لینک کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 یادش بخیر دوستان شهیدمان نماهنگی به یاد شهدای دفاع مقدس        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
کعبه زیباست بشرطی که تو در کعبه درآیی به حرم تکیه نهی روی به عالم بنمایی خواستم تا که دعایی بکنم بهر ظهورت چه دعایی بکنم یوسف زهرا تو دعایی 🍂🍂🍂 خاک عرفات را، آب زمزم را، کوه حرا را، جرات ابراهیم را، طاقت اسماعیل را، وصال معشوق را، صاحب کعبه نصیبتان کند… عید شکست شیطان بر شما مبارک… @defae_moghadas 🍂
در آن زمین مقدّس زدند حلقه عشق به اشک و ناله و افغان و شور و شوق و دعا روند جانب مسلخ کنند قربانی نه گوسفند، بگو گرگ نفس و دیوِ هوا ¤ عیدتان مبارک، روزتان ابراهیمی        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 شکارچی - ۶ خاطرات شهید مدافع حرم مصطفی رشیدپور از دفاع مقدس ✾࿐༅◉༅࿐✾ یکی از آن سه نفر افسری بود که فقط نشانه می گرفت و شلیک می کرد و دو نفر دیگر گلوله گذاری می کردند... تلاش می کردم زیاد شلیک نکنم. خود را آماده کرده بودم که در یک لحظه آنها را در حال گلوله گذاری دیدم. افسر عراقی کمی به عقب رفت و کاملاً در مسیر من ثابت شد. یاعلی گویان ماشه را فشار دادم و...😊 دو سرباز سریعاً جنازه را جمع کرده و در حال انتقال او بودند که پایین آمدم. کار به پنج دقیقه هم نرسیده بود که خبر را به بچه ها دادم. ابتدا باورشان نمی شد. ولی وقتی دیدند از شلیک، دیگر خبری نیست، باور کردند. کار را خیلی سریع و تنها با سه شلیک انجام داده بودم. سعی می کردم هیچ وقت سر🤕 را نشانه نگیرم. چون احتمال خطا بالا می رفت. هر موقع بالا تنه را نشانه می گرفتم حتماً میزدم و این را از آمدن آمبولانس🚑 آنها می فهمیدم. در آن ایام از دیدن هیچ ماشینی به اندازه این آمبولانس ها خوشحال نمی شدم. ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ @defae_moghadas 👈عضو شوید ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
____________ ____________ کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas 👈عضو شوید ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 سکانسی از فیلم " آسمان غرب " رئیس جمهور من کسی‌ه که، برای وجب به وجبِ خاکِ این مملکت دلش بسوزه ...        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌹؛🌴🌹 🌴؛🌹 🌹 جنایت در خرمشهر / ۱۸ از زبان افسران حاضر در خرمشهر ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ 🔸▪︎ خرمشهر و آن دوران سیاه سرهنگ دوم ستاد سلام نوری الدلیمی هنگامی که در خرمشهر حضور داشتیم دستوراتی به ما رسید مبنی بر اینکه باید چنین کسانی را مسموم کرد. هدف، خلاص شدن از افراد حاضر در خرمشهر و همچنین گسترش جو رعب و وحشت در میان آنها بود. از سوی دیگر فرماندهی در میان سربازان و اهالی این خبر را شایع کرد که ایرانی ها قصد دارند آبها را مسموم کنند. روز بعد گروهی به راه افتادند و در کمال خونسردی نسبت به ریختن سم در آبها و حوضچه هایی که احشام و حیوانات از آن آب می خوردند، اقدام کردند. اما ظاهراً یک نفر عراقی به نام ستوان وظیفه عدنان صابر البصری با اهالی تماس می‌گیرد و آنها را در جریان حیله و فریب فرماندهی قرار می دهد. آنها از نوشیدن آب امتناع می کنند، اما نمی توانند مانع حیوانات و احشام خودشان بشوند. ستوان مذکور نیز به ایران پناهنده شد و بدین ترتیب، سحر ساحر به خودش بازگشت و اهالی علاقه بیشتری به انقلابشان پیدا کردند. ¤¤¤¤ من از افراد تیپ دهم زرهی بودم و در ابتدای جنگ درجه سروانی داشتم. در ساعت پانزده روز ۱۹۸۰/۹/۷ نیروهای واحد ما اقدام به یک حرکت نظامی سریع کردند و توانستند اهداف مورد نظر یعنی پاسگاه های مرزی سرنبت، پیر علی، تفقل زین القوس و الشکره را تصرف کنند. در واقع این مناطق سرزمین خشک و بی حاصلی بودند که اثری از وجود انسان در آنها به چشم نمیخورد و بیشتر اراضی رملی، یعنی نامناسب برای کشاورزی بود. در آن هنگام سروان سلطان مطلک فرمانده گروهان اول تیپ زرهی با لبخندی گفت: به خاطر تصرف این اراضی به شما تبریک می گویم. به خدا سوگند اگر این منطقه را مفت و مجانی هم به من بدهند، در آنها پا نخواهم گذاشت. سپس پرچم عراق بر فراز این مناطق و پاسگاهها برافراشته شد و چند نفر مرزبان ایرانی که در یکی از پاسگاه ها حضور داشتند، اعدام شدند. نیروهای ما در آن منطقه بدون هیچ گونه مقاومتی پیشروی می کردند. ما در واقع از اصل غافلگیری استفاده کردیم؛ زیرا در آن هنگام ایرانی ها درگیر مراحل اولیه پیروزی انقلابشان بودند و بنا به اطلاعاتی که به ما رسیده بود در آن هنگام در میان آنها اختلافات حزبی وجود داشت. در ساعت ۶ صبح ۱۹۸۰/۹/۱۰ نیروهای لشکر سوم عراق پیشروی خود را به سوی اهداف تعیین شده آغاز کردند و توانستند پاسگاههای «هیله» و «مای خضر» را تصرف کنند. به خاطر دارم هنگامی که این دو پاسگاه به تصرف درآمد ماهر عبدالرشید که در آن زمان سرهنگ دوم بود و فرماندهی یک ستون زرهی را به عهده داشت از روی یک دستگاه تانک فریاد می‌زد "بر آنها بتازید به آنها حمله کنید امروز روز پیروزیهای بزرگ است از حرف و حدیث دیگران درباره آنها نگران نباشید. بکشید آنها را! سرشان را از بدن جدا کنید." ماهر عبدالرشید آنچنان احساساتی شده بود که سرنیزه ای را بیرون کشید و در مقابل سربازان فریاد زد این همان شمشیر سعد ابی وقاص است. این شمشیر قادسیه اول است. ماهر عبدالرشید سربازان ایرانی را که در پاسگاههای هیله و مای خضر حضور داشتند با همان سرنیزه به قتل رساند. سرنیزه ای که دست ماهر عبدالرشید بود با سرنیزه های معمولی تفاوت داشت. این سرنیزه در دانشکده نظامی به او اعطا شده بود و بسیار تیز و برنده بود. او با این سرنیزه سرگروهی از ایرانی ها را از تن جدا کرد. وقتی من پرسیدم: چرا او چنین کرد؟ در جواب به من گفته شد: سعد بن ابی وقاص نبرد خود را در قادسیه با زدن گردن ایرانی‌ها آغاز کرد و ما امروز مـی خواهیم اولین صفحات قادسیه را رقم بزنیم. ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ پیگیر باشید @defae_moghadas 👈لینک عضویت ✧✧ ܭߊ‌ࡅ߭ߊ‌ܠܙ حܩߊ‌ܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐ‌ܢ‌ߺ ✧✧ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 او را از آستین خالی دست راستش خواهی شناخت ▪︎سردارشهید حاج حسین خرازی        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻  بابا نظر _ ۹ شهید محمدحسن نظر نژاد تدوین: مصطفی رحیمی                                 •┈••✾❀○❀✾••┈• ▪︎فصل اول ◇ هر چهار گروهان به سمت بانه حرکت کردیم. شام را نوسود خوردیم. قصد رستمی این بود که شبانه به سمت مریوان حرکت کنیم. بچه هایی که در پاسگاه ژاندارمری آنجا بودند اصرار کردند که نرویم. یکی از آنها که آشنایی کاملی به منطقه داشت دست و پای رستمی را می بوسید و می گفت: امشب در ارتفاعات مرخور، کمین کرده اند و شما در آن کمین قتل عام می‌شوید. شب را در پاسگاه ماندیم. اول صبح نماز خواندیم و حرکت کردیم. ◇ می‌خواستیم به سمت مریوان سرازیر بشویم که ناگهان متوجه شدیم چهل پنجاه نفر از دمکرات ها از ارتفاع سرازیر شده اند. آنها به سمت شهر خرمال عراق می رفتند. به رستمی گفتم چکار کنیم؟ گفت: اگر می توانی آنها را بزنی بزن. با ده بیست نفر نیرو و یک بیسیم چی در پی آنها سرازیر شدیم. به پایین که رسیدیم آنها رفتند داخل شهر و ناپدید شدند. ما فکر کردیم به طرف سد دربندیخان رفته اند. به طرف شهرهای خرمال و حلبچه عراق حرکت کرده بودیم که رستمی تماس گرفت و گفت کجا می‌روی؟ شما داخل خاک عراق هستید. پرسیدم: چکار کنیم؟ گفت: سریع برگردید. برگشتیم. به نیمه‌های ارتفاع رسیده بودیم که دیدم یک فروند هلی کوپتر عراق در آسمان منطقه ظاهر شد، منتها تیراندازی نکرد. فاصله ما با علیمردانی تیربارچی گروه، زیاد بود. گفتم: علی اگر هلی کوپتر نزدیک شد بزن. گفت باشد. ◇ هلی کوپتر نزدیک نشد و با فاصله منطقه را دور زد. فکر کردم افراد داخل هلیکوپتر تصور کرده اند ما دمکرات هستیم. آرام آرام از ارتفاع بالا رفتیم. وقتی به مریوان رسیدیم سه بعدازظهر بود. نماز را خواندیم. داخل پادگان مریوان یک هلی کوپتر نشست. دکتر چمران به همراه یک سرهنگ دوم از کلاه سبزهای ارتش از آن خارج شدند. رستمی به استقبال رفت. دکتر چمران گفت: آقای رستمی بیست نفر آماده کن تا برویم راه سمت بانه را باز کنیم. رستمی رو به من کرد و گفت: آقای نظر نژاد، تعدادی از بچه ها را آماده کنید. گفتم: چشم. ◇ نه نفر داخل هلیکوپتر نشستیم. دکتر چمران و همان جناب سرهنگ کلاه سبز هم بودند. وقتی پرواز کردیم دکتر چمران گفت: "روز گذشته وقتی شما در راه بودید کلاه سبزها به پاسگاه بستان حمله کردند اما موفق به تصرف پاسگاه نشدند. کلاه سبزها صد نفر بودند. حتی از آتش هلی کوپتر هم برخوردار بودند. دشمن به یکی از هلی کوپترها شلیک هم کرد، اما خوشبختانه سقوط نکرد. امروز ما می‌خواهیم با شما مشکل را حل کنیم. اگر این راه باز نشود ستون نیروهای زمینی نمی‌توانند بیایند." داخل هلی کوپتر من جلوی در نشستم تا اگر زمانی احتیاج بـه تیراندازی شد، قادر به تیراندازی باشم. جناب سرهنگ از آقای عظیمی سؤال کرده بود فرمانده شما کیست؟ ◇ ایشان هم مرا نشان داده بود. سرهنگ سرش را جلو آورد و پرسید: شما قبلاً ارتشی بوده اید؟ گفتم: خیر! گفت: در فلسطین یا لبنان چریک بودید و می جنگیدید؟ گفتم: خیر! پرسید: آموزش نظامی دیده اید؟ گفتم خیر! پرسید: حتی به آن شکلی که تکاوران یا کلاه سبزها آموزش می بینند چه؟ گفتم: نه، به آن شکل هم آموزش ندیده ام. فقط مختصری آموزش دیده ام. پرسید: میدانی کجا می‌روی؟ گفتم: بله، پاسگاهی که شما نتوانستید بگیرید، ما می رویم تا آن را تصرف کنیم. سرهنگ گفت: اگر از هلی کوپتر بخواهیم پیاده شویم، نیروهایتان را به کدام سمت هلی کوپتر هدایت می‌کنید؟ گفتم: به سمت سر هلی کوپتر . گفت: چهار پنج متر باید بپری. گفتم: این‌هایی که من با خودم آورده ام، همگی جودوکار هستند. بیشتر از چهار پنج متر هم می‌توانیم بپریم. وقتی نزدیک پاسگاه شدیم یکی از هلی کوپترها، پایین ارتفاع داخل دره پرواز کرد یکی دیگر در قسمت بالای پاسگاه. دو هلی کوپتر کبری هم که گروه را هدایت می‌کردند یکی از بالا و دیگری از پایین پرواز می کردند.        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ نشر همراه با لینک کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 آقا بیا ! شهیدان ثابت کردند اینجا کوفه نیست ...        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 دلت که‌ گرفت با رفیقی‌ درد و دل‌ کن که‌ آسمانی‌ باشد! و الا زمینی‌ها در کارِ خود مانده‌اند ... ¤ روزتان بخیر و در پناه خدا        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 شکارچی - ۷ خاطرات شهید مدافع حرم مصطفی رشیدپور از دفاع مقدس ✾࿐༅◉༅࿐✾ توی خاکریز سنگری داشتم که خیلی به این سنگر علاقمند شده بودم. جلویش را نیزاری 🌾🌾 بلند پوشش داده بود و استتار خوبی برای ما داشت. به بچه ها گفته بودم که از آنجا هیچ وقت تیراندازی نکنند. یکی دیگر از شلیک هایی که هنوز که هنوز است گاهی اوقات اذیتم می کند مربوط به یک سرباز عراقی بود. او ژاکت سبز رنگ سرشانه داری که معمولاً همه آنها به تن داشتند، پوشیده بود. تا کمر از خاکریز بالا آمده و انگار به عربی چیز غمگینی زمزمه می کرد. ثابت ایستاده بود و حرکتی نمی کرد. او را نشانه گرفتم و لحظاتی روی او مکث کردم. ماشه را چکاندم ولی ماشه عمل نمی کرد. علتش را نمی فهمیدم. شاید ماشه را اصلاً فشار نمی دادم !! این حالت برایم عجیب بود. از سنگر بیرون آمدم تا به خود مسلط شوم. دوباره رفتم ولی خبری از او نبود. با خودم گفتم خدایا این چه حسی است که در من بوجود آمده است! در طول دو سه روز بعد، یک بار دیگر هم این اتفاق تکرار شد و دوباره از همان سنگر آماده شلیک شدم. حتی خلاصی ماشه را هم رد می کردم ولی شلیک نمی کردم. ظهر، سر ناهار در سنگر، ماجرا را برای بچه ها گفتم. یکی از آن ها با خنده گفت نکند شیعه است و خدا نمی خواهد بزنی!!! یکی دیگر گفت شاید شیطان نمی گذارد و هر سه نفر خندیدند. 😂 ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ @defae_moghadas 👈عضو شوید ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
________ ________ کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas 👈عضو شوید ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 سیلی خوردن به‌خاطر انتخابات ایران علی علیدوست قزوینی         ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄                                     🔻 چند روز بعد از این که در تاریخ دهم مهرماه ۱۳۶۰ مقام معظم رهبری با درصد آرای بالا به عنوان سومین رئیس جمهور ایران انتخاب شدند، عراقی ها در اردوگاه موصل یک قدیم، به یک بهانه ای، تعدادی از بچه ها را جلو مقر جمع کرده بودند و «سرگرد اظهر» اسامی شأن را می خواند و به هر کدام یک سیلی می زد و روانه آسایشگاه می کرد. 🔻 این معرکه ادامه پیدا کرد تا سرهنگ محمد از در مقر آمد بیرون و دید که سرگرد هر اسمی را که می خواند یک سیلی می زند. پرسید چرا می زنی شان !؟ سرگرد به مافوق خودش جوابی داد که مرحم سیلی هائی شد که به گوش اسرا می خورد. ا گفت: سیدی ! ( قربان!) اگر این ها ایران بودند به همین تعداد به آرای علی خامنه ای افزوده می شد! 🔻 تازه می فهمیدیم که سرگرد کجایش می سوزد! چرا که در ایران انتخابات شده بود و در موصل دشمن عقده خود را سر اسرا خالی می کرد. 🔻 ۷ تیرماه باز هم خواهیم آمد تا بازهم دشمن را عصبانی کنیم. ولی به حول قوه قادر منان دیگر کسی نمی تواند به فرزندان امام سیلی بزند چون آن زمان گذشت و بنا به فرموده قرآن کریم : « قل موتوا بغیظکم » یعنی خشمگین باشید و از این خشم به بمیرید.      آزاده اردوگاه موصل        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 لطمه‌هایی که روشنفکران به انقلاب زدند ▪︎سردارشهید حاج ابراهیم همت        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂