🍂 پیامبر اکرم ﷺ :
پیام غدیر را تا روز رستاخیز
حاضران به غایبان و پدران
به فرزندان برسانند ...
..و امروز
تنها وارثِ غدیر
حضرت مهدی (عج) است
خدایا لذت دیدارش را
بر ما ارزانی بدار ...
¤ زندگیتان بر مدار عشق به امیرالمؤمنین علی علیه السلام
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#عکس
#غدیر_خم
کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂 پشت تپههای ماهور - ۱
خاطرات آزاده فتاح کریمی
مریم بیات تبار
✾࿐༅○◉○༅࿐✾
پلک هایم سنگینی میکرد و چشمهایم میسوخت. این کم خوابی ها، اثر شناسایی های شبانه بود که تا دیروقت طول میکشید. اگر به خاطر نماز صبح نبود دوست داشتم تا روشن شدن هوا توی آلاچیق حصیری جلوی سنگر بخوابم و از خنکی هوای صبح لذت ببرم.
به زحمت یکی از پلک هایم را باز کردم. هوا گرگ و میش بود. بلند شدم و
کورمال کورمال به سمت تانکر آب رفتم. خنکی آب وضو حالم را جا آورد. شبها با لباس نظامی و آماده باش میخوابیدیم. فقط گاهی که هوا خیلی گرم میشد؛ پوتینهای مان را در می آوردیم تا عرق جورابهایمان خشک شود.
بعد از نماز صبح پلکهایم هنوز سنگینی میکرد و وسوسه میشدم که کمی چرت بزنم، ولی بر احساسم غلبه کردم. ناسلامتی بعد از بیست ماه حضور در جبهه جنوب و غرب حسابی جان سخت شده بودم.
بعضی از بچه ها با این که کارهای سنگین مهندسی میکردند و شب ها دیر می خوابیدند؛ صبح زودتر از بقیه بیدار میشدند و خیلی سرحال و شاداب بودند. دلم میخواست مثل آنها باشم.
به طرف سنگرمان رفتم. سنگرها را با لودر در دل کوه یا تپه ای میکندیم و برای سقفش از تراورس یا تنه درختان استفاده میکردیم. با پلیت یا نایلون روی آن را می پوشاندیم و بعد خاک میریختیم. اطرافش را گونیهای خاک می چیدیم و برای در ورودی اش از جعبه مهمات استفاده میکردیم. وقتی وارد سنگر شدم هنوز دو تا از فانوسها روشن بودند. پیلوت آنها را پایین کشیدم و فوت کردم. یکی از بچه ها کوله پشتی اش را زیر سرش گذاشته و خوابیده بود. پایم به ظرفهای پلاستیکی کنار چراغ علاء الدین خورد و ریخت. صدای به هم ریختنشان چرت او را پاره کرد و غر زد. زیلوی تا شده را باز کردم و نشستم. از جیب کوله ام شانه کوچکم را برداشتم و به موهای به هم ریخته ام کشیدم. بیرون سنگر ایستادم و چند نفس عمیق کشیدم تا طراوت هوای صبح توی ریه هایم پر شود.
جبهه غرب تابستانهای گرمی داشت اما طرف صبح هوا خنک میشد. برای من که بچه شهری کوهستانی بودم تحمل سرما راحت تر از گرمای طاقت فرسای جنوب بود.
نیروهای آنجا «دایی عیسی» را خوب می شناختند. ذکر خیرش را زیاد میشنیدم اما خودش نبود. قبل از اعزام من، در منطقه «چنانه» مجروح شده بود. خیال میکردم بلافاصله بعد از ورود من عملیات درگیری خواهد بود؛ اما خبری نشد.
زمستان سال ٦٥ به منطقه ی «نفت» «شهر» در نزدیکی سومار اعزام شدم. محل استقرارمان روبروی ارتفاع شترمیل بود که نزدیک نفت شهر قرار داشت.
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
ادامه دارد
#پشت_تپههای_ماهور
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
____
____
#شهید_سید_ابراهیم_رئیسی
#شهید_جمهور #خاطرات
کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂 "یاعلی" گفتیم و
راه عشق را پیمودهایم
در پناه بیرق آل علی آسودهایم ...
#نحن_ابناء_الحیدر
#عید_سعید_غدیر_مبارک
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#عکس
#غدیر_خم
کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂
🔻 آمارگیر وسواسی
#طنز_جبهه
#طنز_اسارت
•┈••✾💧✾••┈•
یكی از درجهداران عراقی كه سالها در ارتش بعث خدمت كرده بود، در شمردن اسرا خیلی وسواس به خرج میداد و همیشه هم دست آخر اشتباه میكرد. یك روز عصر شروع كرد به شمردن بچّههای اتاق ۱۰ تا آنها را به داخل آسایشگاهشان بفرستد. تعداد افراد هر آسایشگاه حدوداً صد و پنجاه نفر بود؛ ولی گاهی میشد چند نفری را برای نظافت بیرون نگه میداشتند و یا مثلاً به جرم مخالفتی به سلّول میبردند.
خلاصه این كه چند بار تا آخر شمرد و دوباره برگشت و در هر بار از مسئول آسایشگاه چیزی میپرسید. مثلاً میگفت: چند نفر در بیمارستان یا سلّول هستند و بالاخره بعد از كلّی شمردن، دستور داد صف به صف داخل اتاق شوند. بعد از داخل كردن بچّهها هم، در را قفل كرد. اما همین كه خواست به طرف آسایشگاه دیگر برود، دید دو نفر دوان دوان به طرف آسایشگاه میآیند. پرسید: شما مال كدام اتاق هستید؟ هر دو گفتند: اتاق ۱۰. درجهدار عراقی با تعجب به طرف اتاق ۱۰ برگشت تا آنها را داخل اتاق كند كه دید چند نفر دیگر هم آمدند. بدبخت درجهدار فداكار صدام از خجالت داشت آب میشد و بچّهها هم داخل اتاق از خنده رودهبُر شده بودند.
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#طنز_جبهه
کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🌹؛🌴🌹
🌴؛🌹
🌹 جنایت در خرمشهر / ۲۶
از زبان افسران حاضر در خرمشهر
┄═❁๑❁═┄
🔸 سربازان ما برای رسیدن به مقاصدشان از روی جنازه ها در خرمشهر می گذشتند.
در آن لحظات خرمشهر به شهری زلزله زده تبدیل شده بود. هیچ کس نمیتوانست شمار کشته شدگان و تلفات تجهیزات را برآورد کند. به هر حال خرمشهر در روزی که اشغال شد وضعیتی پیدا کرد که شبیه به صحنه ها و تصویرهایی شده بود که در عصر عاشورا میکشند.
صحنه های مصیبت باری در گوشه و کنار شهر به چشم میخورد. کودکی که در پی خانواده گم شده اش می گشت، گلوله ای از سلاح سروان عبدالباقى السعدون به سویش شلیک شد. فرمانده سروان عبدالباقی، سرهنگ احمد الربیعی به او گفته بود: دنیا برای او تیره و تار خواهد شد، با شلیک گلوله ای او را خلاص کن.
در جای دیگری صحنه رقت بارتری رخ می داد. کودک خردسالی را دیدم که از شدت درد و رنج به خود می پیچید. آنچنان لگدی به او زده شد که برای همیشه نفسش بند آمد. آنگاه لودری مشتی خاک بر پیکر مطهر و مقاوم او ریخت. خانمی دیوانه وار مسافت زیادی را می دوید و باز به همان جای اولش بر می گشت! رفتارش مانند انسانهای دیوانه بود، لباسهای خاک آلودیبر تن داشت و بر سر و صورتش میزد. ستوان حقی الدلیمی با خنده خطاب به او گفت چه شده است؟ دنبال کسی میگردی؟
آن خانم با صدای بلند گفت: همسرم!
ستوان به سوی او رفت و گفت: من همسر توام.
خانم گفت: نه خیر! عبدالله مثل فرشته ها بود اما تو به شیطان می مانی. ضربه ای به صورت او زد و هفت تیرش را به سوی او نشانه رفت و از زن خواست که تسلیم خواسته هایش شود. جواب این خانم در کمال عفت و پاکدامنی چنین بود: ستاره های آسمان نزدیکتر از تو هستند که به این خواسته ات بررسی. ستوان هفت تیرش را کشید و سه گلوله به سر او شلیک کرد. آنگاه ستوان فریاد زد، او قصد ترور مرا داشت. میخواست مرا بکشد! فقط افراد کمی حرف ستوان را باور کردند. اما دوستان حقیقت را برایم تعریف کردند. چند ماه بعد خود او برخی از جنایتهایی را که در خرمشهر مرتکب شده بود برای آنها نقل کرده بود. او گفته بود ما با علم به افکار و اندیشههای رئیس جمهور رهبر و ارزشهای انقلاب و حزب چنان میکردیم. حکایت حاج منصور و خانواده اش یکی دیگر از وقایع دلخراش و فجیع است.
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
پیگیر باشید
#جنایت_در_خرمشهر
#خاطرات_اسرای_عراقی
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
✧✧ ܭߊࡅ߭ߊܠܙ حܩߊܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐܢߺ ✧✧
🍂
حماسه جنوب،خاطرات:
🍂
🔻 بابا نظر _ ۱۷
شهید محمدحسن نظر نژاد
تدوین: مصطفی رحیمی
•┈••✾❀○❀✾••┈•
▪︎فصل اول
◇ هفت هشت روزی مشهد ماندیم. حجت الاسلام واعظ طبسی فرمانده سپاه بود. ایشان، من و علیمردانی را تشویق کرد و نامه ای نوشت برای بیت حضرت امام تا ما را به حضور بپذیرند. مــن بـا خانواده ام به قم رفتم. هر چه این طرف و آن طرف زدیم، دیدیم کسی به ما توجه نمی کند. مانده بودیم چکار کنیم. گفتم: من نامه دارم و می خواهم با حضرت امام دیدار خصوصی داشته باشم. گفتند: نامه داری برو حضرت امام را ببین.
گفتم: زن و بچه ام هم هستند.
گفتند: حضرت امام ملاقات خانوادگی ندارند.
◇ چند روزی در قم سرگردان و ناراحت بودم. یک دفعه اصغر وصالی چشمش به من افتاد و پرسید اینجا چکار میکنی؟ گفتم: یک نامه برای ملاقات با حضرت امام دارم اما اینها نمی گذارند. گفت: خودم ترتیب ملاقات را میدهم.
از در پشتی بیت امام داخل حیاط کوچکی رفتیم. بعد ایشان ما را به خانه برد. دیدم دو سه روحانی دیگر هم نشسته اند. یک طلبه جوان هم آنجا بود. بعدها فهمیدم ایشان آقاسیدحسین نوه حضرت امام و پسر شهید آقامصطفی بودهاند. وقتی حضرت امام آمدند، همگی بلند شدیم و صلوات فرستادیم.
◇ امام آمدند و نشستند. یکی از طلبه ها، یک بسته کوچک شکلات برای تبرک به حضرت امام داد. همین که حضرت امام دستش را داخل پلاستیک کرد دخترم به طرف بسته شکلات حمله برد. دستش را گذاشت روی دست امام و فکر کرد ایشان میخواهد همه را بردارد. چنگ زد و از شکلاتها مقداری برداشت. بعد که دخترم آمد،
شکلات ها را گرفت گفت: امام میخواهد همه اش را بخورد! گفتم نه امام نمیخواهد همه اش را بخورد، می خواهد آنها را تبرک کند.
◇ دیگر هیچ چیز نگفتم و مدام به او میگفتم ساکت باش. خودم هم مانده بودم که با او چکار کنم. آقایانی که آنجا بودند، صحبت کردند و امام فقط گوش دادند. بعد گفتند که خدا جزای خیـر بـه شـما بدهد. اصغر وصالی گفت آقای نظر نژاد هم از نیروهای کردستان هستند و فعالیت زیادی داشتند. بعد آقا، به طرف ابوشریف نگاهی کرد. دانستم ایشان ابوشریف را بیشتر از وصالی میشناسد. ابوشریف گفت: این آقای وصالی با دکتر چمران در پاوه بوده اند. این همان جوانی است که دکتر، مرتب از ایشان تعریف میکرد.
◇ بعد حضرت امام دستش را دراز کرد و اصغر وصالی را نوازش کرد. بلند شدند و رفتند. ما صلوات فرستادیم و آمدیم بیرون. توی مسافرخانه مادر فاطمه گفت: تو شکلات داری، یکی را به من بده.
دخترم گفت نه حالا اگر تبرک است، همه اش مال خودم است!
بعد به اصفهان و شیراز رفتیم و برگشتیم. آذرماه ۱۳۵۸، دوباره به کردستان اعزام شدم. اما چهل و پنج روز بیشتر طول نکشید. مطلب خاصی در این اعزام نبود. چون هیأت حسن نیت درست شده بود و داشتند مذاکره می کردند. ما توی ساختمان سابق ساواک در سقز مستقر بودیم. کسی با کسی کار نداشت.
◇ اوایل اسفند ۱۳۵۸ بود که اطلاع دادند گنبد کاووس شلوغ شده و فرمانده سپاه گنبد شهید شده است. سه گروهان تشکیل شد. یک گروهان را به من سپردند و دو تای دیگر را به حشمتی و علیمردانی واگذار کردند. ساعت هشت شب حرکت کردیم و اول صبح به گنبد کاووس رسیدیم. در محل سپاه گنبد جمع شدیم. همسر فرمانده شهید سپاه گنبد برای ما سخنرانی کرد. این سخنرانی خیلی شورانگیز بود. صاحب سینمای گنبد را که از اهالی ترکمن بود و منزلش محل استقرار ما شده بود با خانواده اش تا مدتی در اتاق خدمتکاران خودش بازداشت کردیم. در آن زمان برای او نامه هایی از آمریکا می آمد. البته از طرف دختر و پسرش بود که در آمریکا به سر می بردند.
◇ تصمیم گرفتیم حمله را از داخل شهر آغاز کنیم. قرار شد گروهان علیمردانی برود و جلوی پل بندر ترکمن را ببندد. حشمتی هـم قـرار شد میدان میوه و تره بار را محاصره کند. مرکز شهر را هم به من دادند. قبل از ما بچه های گنبد کاووس و تهران آمده بودند. چون امکانات و مهمات شان کم بود نتوانسته بودند کاری از پیش ببرند.
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
#بابا_نظر
نشر همراه با لینک
کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 زنگ حساب
شهید ابراهیم همت
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#شهید #شهید_همت
کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂 اینجا صحنه انقلاب است..
و صحنه انتخاب..
گاهی باید تصمیم گرفت تا..
یک پا را برداشت، انتخاب با شماست
پایی برای رفتن به عقب ،
و پایی برای رسیدن به اوج عزت
مردان پاک سرزمینم
زخمها را به جان خریدند
تا زخمی بر جانمان ننشیند..!
انتخاب امروز، صحنه قدردانی است
از کسانیکه راه را برای عزت ما هموار کردند.
رای همه ما:
"جبهه انقلاب و خط امام و رهبری"
¤ قدمهایتان در مسیر راه شهدا
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#عکس
#انتخابات
کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂 پشت تپههای ماهور - ۲
خاطرات آزاده فتاح کریمی
مریم بیات تبار
✾࿐༅○◉○༅࿐✾
زمستان سال ٦٥ به منطقه «نفت شهر» در نزدیکی سومار اعزام شدم. محل استقرارمان روبروی ارتفاع شترمیل بود که نزدیک نفت شهر قرار داشت.
این ارتفاع درست مشرف به شهر مندلی عراق بود و خیلی راحت می شد آن جا را دید.
سمت چپمان ارتفاعات ٤٠٢ قرار داشت. این ارتفاعات برای عراقیها مهم بود. کانالهای بتونی شکلی داشت که به راحتی میشد با موتور از داخل آن رفت و آمد کرد. (شیمیایی شهر سومار و شهادت مظلومانه خیلی از رزمنده ها، به خاطر گرفتن همین ارتفاعات بود)
اول صبحی با شنیدن صدای زیارت عاشورای یکی از بچه های سنگر بغلی حال و هوای روزهای محرم بهم دست داد. یکی- دو روز دیگر، مداحی و سینه زنی بعد از نماز عشاء شروع میشد.
چه قدر برای شرکت در مراسمهای عزاداری شهرمان انتظار کشیده و لحظه شماری کرده بودم. حتی یک بار نوبت مرخصی ام را به یکی از بچه های متاهل دادم تا روز تاسوعا در زنجان باشم. چند روز زودتر درخواست مرخصی دادم و مطمئن بودم که به خاطر حضور طولانی ام در منطقه با آن موافقت می شود. اما جواب آمد که همه مرخصی ها لغو شده . حالم حسابی گرفته شد. احتمال میدادند که دشمن تحرکاتی در منطقه انجام میدهد.
ذهنم با این چیزها درگیر بود و داشتم جلوی سنگر بند پوتینم را سفت میکردم که یک هو صدای غرشی بلند شد. از جا پریدم و سرم را بالا گرفتم. چند هواپیمای جنگی در ارتفاعی کم، از بالای سرم رد شدند و چند کیلومتر آن طرف تر را بمباران کردند.
بین بچه ها همهمه افتاد هراسان از چادرها و آلاچیقها بیرون دویدند و بالای سرشان را نگاه کردند. خواب از سر همه پریده بود. یکی پوتینش را میپوشید، دیگری دنبال اسلحه اش میگشت،
دوباره نگاهی به عقبه کردم. دود غلیظ و سیاهی بلند شده بود. هواپیماها توی آسمان جولان میدادند و مثل نقل روی توپخانه و مهمات یگانهای پشتیبانی موشک میریختند.
چند دقیقه بعد ضد هواییهای خودی شروع به کار کردند. صدای فرمانده یگان را شنیدم که بین بچه ها میدوید و داد میزد: ماسک! ماسک هاتونو بزنید. احتمال داره شیمیایی بزنن.
بی دلیل نبود که اول صبحی یاد شیمیایی شهر سومار افتاده بودم. سریع دویدم و از توی سنگر ماسکم را برداشتم و به صورتم زدم.
یگان ما یگان مهندسی لشکر ۵۸ ذوالفقار بود و تجهیزات نظامی چندانی نداشتیم. وظیفه نیروهای مهندسی ایجاد پل و سنگر و جاده یا خنثی کردن مین بود نه درگیری مستقیم با دشمن. نیروهای مهندسی همیشه در پشت نیروی خط شکن مستقر میشدند و هرجا که نیاز بود؛ پلی میزدند یا جاده ای را صاف میکردند.
گروهان ما چند دسته بود و هر دسته مسئولیتی را به عهده داشت. من، مسئول گروه تخریب و راه سازی بودم. ابزارمان، مین، لودر، بیل و بولدوزر بود، نه موشک و ضدهوایی و کاتیوشا.
وقتی که تیرهای ضدهوایی در عقبه بیشتر شد هواپیماها مسیرشان را کج کردند و به طرف یگان ما آمدند. دویدیم و توی حفره روباه ها پنهان شدیم. حفره روباهها چاله های مکعبی شکلی بودند که نزدیک سنگرهای خودی به اندازه یکی دو- متر از زمین کنده بودیم. درست اندازه یک قبر. گاهی بچه ها توی آن میخوابیدند و به شوخی میگفتند: «قبرمان را با دست خودمان کنده ایم. فقط کافی است یک گلوله بهمان بخورد تا همین جا شهادتین را بگوییم.
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
ادامه دارد
#پشت_تپههای_ماهور
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
________
________
#شهید_سید_ابراهیم_رئیسی
#شهید_جمهور #خاطرات
کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🌹؛🌴🌹
🌴؛🌹
🌹 جنایت در خرمشهر / ۲۷
از زبان افسران حاضر در خرمشهر
┄═❁๑❁═┄
🔸 حاج منصور زبیدی پیرمردی بود که میخواست خود را از چنگ عراقی ها برهاند. خانواده او متشکل از چهار دختر و سه پسر بود. او به همراه فرزندانش سوار بر یک دستگاه اتومبیل لندکروز شده بودند و با سرعت هر چه تمام در حالی که تانکهای عراقی او را تعقیب می کردند، حرکت می کرد.
یکی از فرماندهان واحد زرهی نگ فیصل عبدالله با دوربین اتومبیل حاج منصور زبیدی را زیر نظر داشت. با خنده گفت: بدبخت بیچاره این مرد فکر میکند میتواند از تانکها و توپهای ما در امان باشد. آنگاه دستور شلیک به سوی او را صادر کرد. گلوله به سوی وی باریدن گرفت و اتومبیل حاج منصور مورد اصابت قرار گرفت و به خاکستر تبدیل شد؛ به نحوی که دیگر هیچ اثری از آن خودرو قرمز رنگ و آن بندگان خدا باقی نماند. در آن هنگام هیچ کس با آن اعمال غیرانسانی مخالفتی نمی کرد و وجدان کسی بیدار نبود. بلکه همه دم از پیروزی دروغین میزدند و با صدای بلند فریاد میزدند زنده باد رهبر و جشن پیروزی قادسیه صدام را برپا کرده بودند. هنگامی که اتومبیل آتش گرفت شاهدان فریاد می زدند: خدا را شکر، خدایا ما ایرانی ها را نابود کردیم. ای کرکسها برای خوردن جنازه های آنها به دنبال ما بیایید!
در زمان اشغال خرمشهر جهانیان نسبت به جنایتهای ما به گریه افتادند و این در حالی بود که ما با سرودهای پیروزی، دنیا را پر کرده بودیم و حقایق را با پرده نفاق و دوگانگی پوشانده بودیم؛ اما تعدادی از خبرنگاران و عکاسان توانسته بودند فیلمها و عکسهای غیر مجازی - از نظر ما - تهیه کنند که بیانگر تلفات مادی و انسانی بود. صدام تعدادی از افسران خود را احضار کرد تا طی یک مراسم سیاسی، نظامی و با دادن مدال شجاعت از آنها تکریم به عمل آورد. صدام در آن مراسم بیان داشت برادران عزیز من از ملاقات با شما خوشحالم. شما انسانهای قهرمان فاضل و با شرافتی هستید که با تلاشهای جسورانه و استثنایی خودتان موفق شدید مفاهیم عزت و اقتدار را رقم بزنید. برادران امروز روز فداکاری و آزادسازی است.
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
پیگیر باشید
#جنایت_در_خرمشهر
#خاطرات_اسرای_عراقی
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
✧✧ ܭߊࡅ߭ߊܠܙ حܩߊܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐܢߺ ✧✧
🍂