eitaa logo
حماسه جنوب،خاطرات
5هزار دنبال‌کننده
10.9هزار عکس
1.8هزار ویدیو
51 فایل
سرزمین عشق، جایی جز وادی پر جریان دشت عاشقی نیست بشنویم این قصه ناگفته ی انسان های نام آشنای غریب را ------------------ ادمین: @Jahanimoghadam @defae_moghadas2 (کانال‌دوم (شهدا 🔸️انتقال مطالب با لینک بلااشکال است.
مشاهده در ایتا
دانلود
🍂 🔻پیش بینی انقلاب از اوضاع بد اقتصادی ۳ ••••• 🔹 شاه اولویت های خودش را هم زیر پا می گذاشت خواندن گزارش را از سر گرفتم ولی یكی دو صفحه دیگر كه خواندم شاه دوباره گفت: این ها چیست؟ من كه گفتم كمبودهای مالی شما را تامین می كنیم. شما لازم نیست نگران باشید. من دیدم شاه به نكات اصلی گزارش توجه نمی كند و همه اش صحبت از كمبود مالی می كند. ما در این گزارش می گوییم كه عدم تعادل در وضع اقتصادی و اجتماعی مملكت در حال ایجاد شدن است ولی ایشان فقط صحبت از پول و درآمد بیشتر می كند. گفتم: اگر شاهنشاه اجازه بدهند مطلبی را می خواهم به عرضتان برسانم. مساله ما فقط پول نیست كه مثلا برویم و با قرض گرفتن از خارج یا افزایش درآمد نفتی آن را برطرف كنیم. مسایل اصلی مطرح شده در گزارش مربوط به اولویت های مملكتی است كه باید تغییری اساسی در آنها داده شود. داشتن منابع مالی اضافی به تنهایی كافی نیست. در حال حاضر با فشار تورمی شدیدی مواجهیم كه بر اثر افزایش بی رویه هزینه های غیرتولیدی دولتی به وجود آمده است. این فشار تورمی با فراهم شدن پول اضافی مرتفع نمی شود چون ما با كمبود منابع حقیقی مواجه هستیم نه فقط كمبود منابع مالی. شاه گفت: منظورتان از كمبود منابع حقیقی چیست؟ گفتم: مثلا در حال حاضر كشور ما با كمبود سیمان روبرو است. سالیانه حدود پنج میلیون تن سیمان تولید می كنیم، ولی با این پروژه های مختلفی كه دولت در دست گرفته است سالانه محتاج دوازده میلیون تن سیمان هستیم. گفت: خوب! كمبود آن را وارد می كنیم. گفتم: مساله وارد كردن سیمان به این سادگی نیست. بنادر و شبكه حمل و نقل كشور؛ ظرفیت وارد كردن و حمل و نقل هفت میلیون تومان سیمان بیشتر در سال را ندارد و از این بابت دچار تنگناهای شدیدی هستیم. از بنادر كه بگذریم جاده های كشور هم كشش حمل این همه سیمان را ندارد. گفت: خوب! بنادر را توسعه می دهیم. گفتم: مساله توسعه بنادر و جاده ها چیزی نیست كه یك ساله انجام شود. از موقعی كه بخواهیم مطالعه طرح توسعه بنادر را شروع كنیم تا وقتی كه افزایش ظرفیت یك بندر تكمیل شود حداقل هفت سال زمان لازم است. بنابراین ما اینجا با یك سلسله تنگناهای شدید فیزیكی مواجه هستیم. همه چیز را نمی شود فورا با صرف پول بیشتر از خارج وارد كرد. كمبود فولاد را می شود با وارد كردن فولاد از خارج برطرف كرد ولی باز گرفتاری محدودیت بنادر و جاده ها را داریم. نیروی انسانی ماهر و نیمه ماهر را كه نمی توانیم از خارج وارد كنیم. اصولا برای همه كارهای مملكت نمی شود خارجی آورد. همین الان هم مردم ناراحتند كه چرا تعداد كارشناسان و مشاورین خارجی در ایران این قدر زیاد است. بایستی آهسته تر قدم برداریم و آهنگ هزینه های دولتی را كم كنیم. علاوه بر این باید منابع مان را از مصارفی كه اولویت كمتری دارد به سوی هزینه های با اولویت بیشتر منعطف كنیم. ┄┅┅❀•❀┅┅┄ ادامه دارد @defae_moghadas ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
تشییع همرزممان شهید یوسف سرلک در الیگودرز
🍂 🔻 "الی بیت المقدس" عملیاتی الهی ┄┅┅❀💠❀┅┅┄ 🔹 شرایط پیشروی در محورها مرحله دوم: در این مرحله آزاد سازی خرمشهر از دستور کار عملیات خارج و تصمیم گرفته شد که قرارگاه های فتح و نصر از جاده اهواز – خرمشهر به سمت مرز پیشروی کنند و قرارگاه قدس نیز ماموریت یافت تا به صورت محدود برای تصرف سرپل در جنوب کرخه کور اقدام نماید و سپس آن را گسترش دهد. عملیات در این مرحله در ساعت ۲۲:۳۰ روز ۱۶/۲/۱۳۶۱ آغاز شد. نیروهای قرارگاه فتح در همان ساعات اولیه به جاده مرزی رسیدند. یگان های قرارگاه نصر نیز با اندکی تاخیر و تحمل فشارهای دشمن، به مرز رسیده و با قرارگاه فتح الحاق کردند. دشمن با مشاهده جهت پیشروی نیروهای ایران به طرف مرز، لشکر های 5 و 6 خود را به عقب کشاند. به نظر می رسید این عقب نشینی با دو هدف انجام شده باشد: یکی جلوگیری از محاصره و انهدام این لشکرها،  و دیگری تقویت هر چه بیشتر خطوط پدافندی بصره و خرمشهر. در پی این عقب نشینی که از ساعات اولیه روز ۱۸/۲/۱۳۶۱ آغاز شده بود، نیروهای قرارگاه قدس ضمن تعقیب نیروهای دشمن، تعدادی از آن ها را که از قافله عقب مانده بودند، به اسارت خود درآوردند و در نتیجه جاده اهواز – خرمشهر (تا انتهای جنوب منطقه ای که توسط قرارگاه نصر به عنوان سرپل تصرف شده بود) و نیز مناطقی همچون جفیر، پادگان حمید و هویزه آزاد شدند. ┄┅┅❀💠❀┅┅┄ کانال رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 ققنوس‌های اروند نوشته : عزت الله نصاری ┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅ 🔻 قسمت چهل‌و‌یکم •⊰┅┅❀•❀┅┅⊰• دلم بحال شکنجه گر می‌سوزه ولی خب دکتر هم راست می‌گه. حالا من به جهنم بقیه رزمنده ها چه گناهی داشتن که این لامصب اینجوری شکنجه شون می‌داده. دکتر رفت و سرپرستار مهربون اومد. بهم توضیح داد که شکنجه گر مدتیه با شوهرش مشکل پیدا کرده، صاحب خونه جوابشون کرده، بچه اش مریض شده ووو. بیا و از شکایتت صرفنظر کن. ؛ من که شکایت نکردم. : آقای دکتر دستور داده قلم و کاغذ بهت بدم تا شکایت بنویسی. ؛ نه بابا من اهل شکایت کردن نیستم. : حالا که شکایت نمی‌کنی یه معرفتی بخرج بده، آقای دکتر تو را دوست داره، مردانگی کن باهاش صحبت کن شکایتش را پس بگیره، گزارشش را پاره کنه. قبول کردم. رفت دنبال آقای خرسندی و آوردش. نشست کنارم، خیلی باهاش صحبت کردم. بهش گفتم که احتیاجی به اخراج نیست، اون خانم هم مشکلات زندگی بهش فشار آورده تقصیری نداره، ما نباید باعث آجر شدن نون کسی بشیم...... اینقدر گفتم تا رضایت داد. وقتی از کنارم پاشد، به‌حالت خیلی دوستانه و صمیمانه پیشونیم را بوسید. شکنجه گر هم اومد و خیلی تشکر کرد. از بس گریه کرده چشماش قرمز شده. اون پرستاری که ازم دلخوره و سرم را شسته، در تمام این دقایق مرا زیر نظر داره، نمی‌دونم چرا ولی طرز نگاه‌هاش خیلی تغییر کرده. سروکله یه آقا و دوتا همراهش با راهنمایی سرپرستار پیدا شد. لهجه شمالی داره (با احترام به همه دوستان شمالی) خیلی بی تابی می‌کنه. اینجوری که از لابلای حرف‌هاشون دستگیرم شد، سنگ کلیه داره و باید جراحی بشه و سنگ را خارج کنند. حدودا ۳۵ ساله است، خانمش قدبلند و تنومند و زیبا رو. برادرش هم اومده بعنوان همراه کنارش باشه. یه ریز التماس می‌کنه و اظهار عجز و ترس. از جراحی می‌ترسه، اصلا از بیمارستان می‌ترسه. به خانمش التماس می‌کنه که ببردش خونه، فردا صبح برای عمل برش گردونند. سرپرستار بهش توضیح میده که یه شب قبل از عمل باید تحت مراقبت باشه. آروم و قرار نداره، اصلا حاضر نیست روی تخت بنشینه، خیلی تلاش می‌کنه از زیر دست و پا فرار کنه، مثل بچه های کوچیک که از آمپول می‌ترسند مدام تکرار می‌کنه؛ منو تنها نگذارید، امشب می‌میرم. حوصله همه سررفت، خانمش ضمن اشاره به مجروحینی که بستری هستن بهش گفت؛ اینها را نگاه کن، گلوله خوردن، ترکش خوردن، بمب خوردن، اینهمه سروصدا نمی‌کنند، نمی‌ترسن، تو چرا اینقدر می‌ترسی؟ : اینها خَرَند من خر نیستم!!! ای بابا!!! وسط دعوای زن و شوهری هم رزمنده های بیچاره فحش می‌خورند. پائین تخت من ایستادن، خانمش شرمنده شد، و خیلی عذرخواهی کرد. •⊰┅┅❀•❀┅┅⊰• ادامه دارد http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 جنگِ خوردن یا نخوردن عباسعلی مومن (نجار ) یک روز نگهبان عماد، مرا صدا زد و گفت منشار (همان اره نجاری) را بردار بیا. من‌هم اره را برداشتم و با هم رفتیم به‌سمت درب خروجی اردوگاه. از لای دو درب خروجی، برای اولین بار بیرون از سیم خاردار را دیدم که حس عجیب و خوبی بود. بعد من‌را برد کنار برجک نگهبانی دوروبر اردوگاه و اتاقک کوچکی را نشانم داد. بوفه سربازان عراقی بود که چند طبقه چوبی در آن نصب شده بود و باید یک طبقه اضافه می‌شد. بعد از این که طبقه را نصب کردم، سرباز عراقی که به نظر بچه روستایی بود یک نوشابه سرد که در آن ایام برای ما همچون رویایی محسوب می‌شد برایم باز کرد. نگاهی به سمت اردوگاه کردم و با خودم گفتم، همه دوستان الان پشت سیم خاردار تشنه هستند و تو می‌خواهی نوشابه زهر مار کنی؟ جنگ جنگ معرفت بود و قرار بود محک بخورم. سرباز عراقی هی تعارف می‌کرد «اشرب اشرب» آخرش از خیرش گذشتم و نوشابه را نخوردم و آن را دادم به عماد. گفتم از بچگی نوشابه دوست نداشتم. 🔹 آزاده تکریت ۱۱ ─┅═༅𖣔○𖣔༅═┅─ @defae_moghadas ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
می ستایمت که قانون جوانمردی را بر صفحه‌های تاریخ این دیار حک کردی و سرانگشتان حماسی‌ات ثانیه‌های ظلم را به کام مستبدان زمین جهنم کرده است ... @defae_moghadas 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 مردی که خواب نمی‌دید/ ۲۰ خاطرات مهندس اسداله خالدی نوشته داود بختیاری ┄┅┅┅┅❀🧿❀┅┅┅┅┄ 🔹 پرفسور آندره دست بزن داشت. چند بار جنی شدنش را دیده بودم. هر چی تو دستش بود ول می‌کرد به طرف شاگرد خاطی و پهنش می‌کرد رو زمین. یک چشمم به پرونده بود. آماده بودم موقع سوت شدن جا خالی بدهم. اگر پرتاب می‌شد درست به شقیقه ام می‌خورد. آن وقت خدا می‌دانست زنده می‌ماندم یا نه؟ هر کدام از شاگردها جای من بود، مدیر نفله اش کرده بود؛ مانده بودم چی تو چشم های من دیده بود که آن همه حوصله به خرج می‌داد. حتما به خاطر روی زیادی که داشتم؛ یا آن سکوت آرامش قبل از طوفان بود. صدایش از پشت لبهای دوخته شده اش به گوش می‌رسید. اما مفهوم نبود چی با خودش بلغور می‌کرد. گوش تیز کردم. - این یک الف بچه چه جوری دست و پایم را بسته ... آدم بشو. - نیست ... باید ردش کنم برود. به سرم زده بود هوار بکشم. - بابا دیوانه شدم ... هر کاری می‌خواهی بکنی زود باش. ولی جرات نکردم. زیر چشمی به آقای ناظم که حالا واسطه شده بود نگاهی انداختم. مثل مجسمه مات مات پرفسور آندره را نگاه می کرد. نخیر ... آن قدرها هم که فکر می‌کردم بخار ندارد. یکهو زنگ تلفن مثل آدم عصبانی ای تو اتاق هوار کشید. انگار برق سه فاز را به بدنم وصل کرده بودند. تمام وجودم لرزید. آقای ناظم دوید طرف گوشی سیاه رنگ و زمخت تلفن. پرفسور آندره با چشم‌های گشاد شده دنبالش می‌کرد. بله قربانهای آقای ناظم چنان بلند و محکم بود که پرفسور آندره را برای لحظه ای سرجایش سنگ کرد. چند لحظه بعد آقای ناظم با احترام خاصی گوشی را سر جایش گذاشت. انگار کسی که با او صحبت کرده بود، داشت از تو گوشی نگاهش می‌کرد. از اداره مرکز بود .... گفتند چند تا بازرس تو راه هستند. پرفسور که رنگ به صورتش نمانده بود دوید طرف میزش نگاهی به دور و برش انداخت. پرونده من را از رو میز برداشت و داد دست آقای ناظم. وحشت کردم. گفتم الان است که پرونده را زیر بغلم بچبانند و با یک اردنگی قبل از رسیدن بازرس‌ها از دبیرستان بفرستندم خانه. - این را بگذار تو کمد بعدا سر فرصت رسیدگی می‌کنم . با این حرف پرفسور، یخ دست و پایم باز شد. آب دهانم را قورت دادم و مظلوم به او نگاه کردم. - گمشو بیرون ... بعدا حسابت را می‌رسم ... من که بیشتر از یک ساعت بود منتظر این حرف بودم در یک چشم بهم زدن غیبم زد. - خل بازی در نیار ... فکر نکن با این حرفها می‌توانی وادارم کنی تا اسمت را تو یک دبیرستان دیگر بنویسم. - باور کن راست می‌گویم ... پرفسور آندره گفت اگر شخص اول مملکت هم سفارشم کند غیر ممکن است اسمم را بنویسد. - برای خودش گفت ... مگر تو چی از دیگران کمتر داری؟ از این حرف خانم خانما خونم به جوش آمد. نزدیک بود فریاد بکشم. بابا مگر چشم نداری فرق بین من و بچه های دیگر را ببینی؟ کت و شلوار نو تنم است؟ ... گیوه‌های تازه دوخت به پایم است؟ با ماشین آخرین مدل به مدرسه می‌روم و برمی‌گردم؟ ناهارم چلو کباب و چلوگوشت و چلو مرغ است؟ ... - مگر لال شدی؟ چرا جوابم را نمی‌دهی؟! - همان که گفتم، من دیگر به آن دبیرستان نمی روم ... نه که پرفسور اسمم را نمی‌نویسد. هیچ دلم نمی‌خواهد. من نمی روم. •┈••✾○✾••┈• ادامه دارد کانال حماسه جنوب/ ایتا @defae_moghadas ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 سینه زنی پُر شور رزمندگان دفاع مقدس به زبان لُری ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ هر شب با یک کلیپ دیدنی 👇 @defae_moghadas2 ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 🔻پیش بینی انقلاب از اوضاع بد اقتصادی ۴ ••••• 🔹 در گزارشم آورده بودم که، بایستی آهسته تر قدم برداریم و آهنگ هزینه های دولتی را كم كنیم. علاوه بر این باید منابع مان را از مصارفی كه اولویت كمتری دارد به سوی هزینه های با اولویت بیشتر منعطف كنیم. شاه گفت: مثلا چی؟ البته منظور من هزینه های سرسام آور نظامی بود و شاه هم می فهمید منظورم چیست ولی می خواست من را مجبور كند كه هزینه های نظامی را ذكر كنم و او هم به من حمله كند. چون او نسبت به هزینه های نظامی خیلی حساسیت داشت. بنابراین پاسخ دادم: ما به عنوان كارشناسان اقتصادی نمی توانیم بگوییم كه اولویت های مملكتی چه باید باشد. مقامات عالی سیاسی مملكتی هستند كه اولویت ها را تعیین می كنند ولی وقتی تعیین كردند دیگر بایستی در چارچوب همان اولویت های تعیین شده رعایت ظرفیت مالی و اقتصادی كشور را كرد و نباید اجازه داد كه بین كل تقاضا برای منابع و عرضه آن اختلافی فاحش به وجود آید. اینجا دیگر شاه از جای خود بلند شد و گفت: این مهملات و تئوری ها را قبول ندارم. شما اكونومیست ها نمی‌دانید چه دارید می گویید. ما خودمان خوب می دانیم داریم چه كار می كنیم و آینده درخشانی در انتظار این مملكت است. شما بهتر است این حرفها را كنار بگذارید و به كارهای اساسی تر بپردازید. بعد هم بلند شد و رفت. جلسه هم ختم شد. آن روز وقتی به سازمان برنامه برگشتم فورا یك نامه خطاب به معینیان رییس دفتر شاه نوشتم كه در جلسه مورخ فلان گزارش مقدماتی سازمان برنامه برای برنامه پنجم و بودجه كل كشور برای سال ۱۳۵۱ مطرح شد و به پیوست عین متن گزارش برای اطلاع شاهنشاه تقدیم می شود. ┄┅┅❀•❀┅┅┄ ادامه دارد @defae_moghadas ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 🔻 "الی بیت المقدس" عملیاتی الهی ┄┅┅❀💠❀┅┅┄ 🔹 شرایط پیشروی در محورها مرحله سوم: در این مرحله، قرارگاه نصر ماموریت یافت تا حرکت خود را به سمت خرمشهر آغاز نماید. نیروهای عمل کننده که متشکل از چهار تیپ مستقل سپاه پاسداران و دو تیپ ارتش بودند، در آخرین ساعات روز ۶۱/۲/۱۹ عملیات خود را آغاز کردند؛ اما به دلیل هوشیاری دشمن و تمرکز نیرو در خطوط  پدافندی اش، نیروهای خودی در انجام ماموریت خود توفیق نیافتند. در ساعت ۱۱ صبح روز سوم خرداد در حالی که درگیری شدیدی بین قوای ایرانی و نیروهای عراقی در شمال نهر خین جریان داشت و دشمن در فکر شکستن حلقه محاصره خرمشهر بود، رزمندگان ایرانی از جناح غرب و خیابان کشتارگاه وارد شهر شدند. ناحیه گمرک خرمشهر در کنار اروند اندکی مقاومت کرد که آن هم به سرعت در هم شکسته شد. ┄┅┅❀💠❀┅┅┄ کانال رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 ققنوس‌های اروند نوشته : عزت الله نصاری ┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅ 🔻 قسمت چهل‌و‌دوم •⊰┅┅❀•❀┅┅⊰• ...سرپرستار متوسل به خشونت شد و با تشر و تحکم بهش امر کرد؛ بنشین سرجات، الان باید لباس عوض کنی. شماها هم برید بیرون. خانمش را هُل داد که از اتاق بروند بیرون. دودستی به خانمش آویزون شده و التماس می‌کنه. سرپرستار با کمک برادر بیمار، نشوندنش روی تخت و خانم را از اتاق بیرون کردن. لامصب مثل بچه مدرسه ایها ضجه می‌زنه. خیلی خنده داره، درد خودم فراموشم شده و به این سوژه می‌خندم. برادرِ بیچاره اش اینقدر التماس کرد و زبون ریخت تا راضی شد لباسش را عوض کنه. برادرِ سیگاریه، دقایقی بعد می‌خواد بره بیرون سیگار بکشه، بیمار مثل پلنگ پرید روی شانه هاش و با تهدید میگه می‌خواهی بروی و مرا تنها بگذاری؟ حسابی سرگرم شدیم. اون رزمنده ای که پاهاش توی وزنه است هم خنده اش گرفته. بعد از چند روز اولین باره که می‌خنده و اولین باریه که صحبت می‌کنه. آذربایجانیه، ساکن کرج، یکساله نامزد کرده، شش  ماهه که افتاده روی تخت. یه روز در میون نامزدش میاد بیمارستان و چند ساعت بعنوان همراه کنارش می‌مونه. شروع کرد دلداری دادن به این بیماره، فارسی مخلوط با لهجه ترکی را خیلی دوست دارم. این چیزها را که برای بیماره گفت، یکمی تاثیر کرد، یه ذره ای آروم شد. این جنگولک بازی ها چنان سرگرممون کرد که گذر زمان را نفهمیدیم. ساعت حدود ۱۰ شب شده و یواش یواش خوابم گرفت، چشمام روی هم رفت. صبح علی الطلوع یه آقای کت و شلواری با لهجه شمالی ولی سبزه رو، کنار تختِ پیره مرد ۷۰ ساله ایستاده. وقتی فهمید بیدار شدم، ضمن معرفی، سلام و علیکِ گرمی کرد. سید محمد حسین محمدی. حدوداً ۴۰ ساله و بسیار گرم و پرجنب و جوش و اهل شوخی و مزاح. ظرف چند دقیقه چنان باهم دوست شدیم، انگاری۵۰ ساله همدیگه را می‌شناسیم. متولد کربلا است و یکی از فرزندان اون پیره مرد. پیره مردِ یکی از مجتهدین ایرانی است که سالهای زیادی ساکن عراق بوده. اون بیماری که سنگ کلیه داشت را می‌خواهند با ویلچر بسمت اتاق عمل ببرند. زمین و آسمون را بهم ریخت. خانمش و برادرش هم اومدن. چنان قشقرقی بپا کرد که سید محمد حسین هم وارد معرکه شد. سه چهارنفری زور می‌زنن که از روی تخت بکنندش و سوار ویلچرش کنند، زورشون نمی‌رسه. چارچنگولی تخت را چسبیده. به هر مصیبتی شده سوار ویلچر شد. دستهای خانمش را چنان محکم گرفته و می‌کشه که نزدیک بود دست‌هاش را از جا بکنه. •⊰┅┅❀•❀┅┅⊰• ادامه دارد http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 مردی که خواب نمی‌دید/ ۲۱ خاطرات مهندس اسداله خالدی نوشته داود بختیاری ┄┅┅┅┅❀🧿❀┅┅┅┅┄ 🔹 کلمه "من دیگر نمی روم" را چنان بلند و محکم گفتم که خانم خانما لب‌های نیمه بازش را روهم گذاشت و مات مات نگاهم کرد. فهمیدم حساب دستش آمده. آه بلندی از ته دل کشید و دست به کمر از اتاق زد بیرون. انگار که از سر جلسه امتحانی سخت با موفقیت بیرون آمدم. خیس عرق وسط اتاق، پهن زمین شدم. خوشی خاصی تو وجودم پر شده بود. خوشی که با قدرت نوجوانی قاتی شده بود. من تنها کسی بودم که توانسته بودم رأی خانم خانما را عوض کنم. رضایت گرفتن از خانم خانما آن قدرها هم آسان نبود. دلم می‌خواست با تمام قدرتی که تو گلو دارم هوار بکشم، ولی جرات می‌خواست. خانم خانما که فکرش را به صدای بلند می‌گوید، گفت خدا به دادت برسد اگر تو این دبیرستان هم آتش بسوزانی. - چی گفتی ننه؟ - هیچی مگر من حرفی زدم؟! - نخير ... من بودم که حرف زدم. - پاشو برو پی کارت .... مگر روزنامه هایت را فروختی که آمدی ور دل من نشستی؟ ... - فخری صديقه یک نگاهی به دیگ غذا بیندازید .... پاشو گفتم .... روزنامه‌ها باد می‌کنند رو دستت ... آن وقت باید جواب داداش عباس‌ات را بدهی. فروش بلیط‌های شرکت واحد و روزنامه‌هایی که داداش عباس با پارتی بازی از آشناهایش برایم جور می‌کرد تمام روزهای تعطیل تابستان‌هایم را مثل خوره می.خورد. ساعت کار نداشتم. صبح زود و زل گرمای ظهر نمی شناخت. عرق ریزان و تشنه بی‌نا و توان می‌فروختمشان. صبح وقتی دسته های روزنامه را زیر بغل هایم می‌چپاندم به داشی‌های می‌ماندم که زیر بغل‌هایشان از عشق لاتی باز مانده است. - آهای مواظب باش زیر بغلت جر نخورد .... زیادی بازشان کردی. دندان به جگر می‌گذاشتم و جواب بچه پرروهای کوچه و محله را نمی دادم. تمام فکرم فروختن روزنامه ها تا دانه آخرش بود و پول خردهایی که غروب تو جیب‌هایم سر و صدا راه می انداختند. در هر خانه یا مغازه ای که روزنامه باید تحویل می‌دادم می ایستادم. از پله های جلو خانه یا مغازه بالا می‌رفتم. داد می‌زدم. روزنامه ای، پول را تحویل می‌گرفتم. به دو خودم را به کوچه یا محله بعد می‌رساندم. خیلی کم بودند آدم‌هایی که انعامی هم بدهند. - آهاااایی ... روزنامه ای ... آهاااای ی .... روزنامه ای . هیچ به نوشته های روزنامه‌هایی که می‌فروشی نگاهی می‌اندازی؟ - نه ... آخر کدام آدم عاقلی تو زل آفتاب موقع راه رفتن روزنامه می‌خواند. - یعنی تیترهاشان را هم نمی‌خوانی؟! - نه ... بخوانم که چه؟ همان نوشته کتابهای مدرسه را می‌خوانم بس است. - حیف نان ... حتما می‌ترسی چشم‌هایت خراب شوند؟ - آره ... زیر آفتاب که به نوشته زل نمی‌زنند. حیف نان تویی حرف دهانت را بفهم‌ها ... - عجب بچه پررویی .... من را بگو که دلم برای کی سوخته. گرما چنان سیم‌های مغزم را به هم می‌چسباند که اگر حوصله به خرج نمی‌دادم مثل گربه چنگ می‌انداختم به سر و سینه کسانی که نصیحتم می‌کردند. - برو ... برو . خدا روزیت را جای دیگری بدهد. - خودش میدهد، به تو مربوط نیست. مرد یک لحظه هاج و واج نگاهم می‌کند بعد فریاد می‌کشد - عجب گیری کرده ایم ها؟! ولش کن ، بابا گرما مخ‌اش را ریخته به هم. این را مرد قد کوتاه و شکم گنده ای که از کنارمان می‌گذشت گفت. برگشتم جوابش را بدهم که تو جمعیت گم شد. •┈••✾○✾••┈• ادامه دارد کانال حماسه جنوب/ ایتا @defae_moghadas ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 چرا باید جنگ عراق بر علیه ایران را "دفاع مقدس" خواند 🔹 صحنه‌ای معنوی از رزمنده اسلام ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ هر شب با یک کلیپ دیدنی 👇 @defae_moghadas2 ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 🔻پیش بینی انقلاب از اوضاع بد اقتصادی ۴ ••••• 🔹 با خودم گفتم به هر حال بهتر است من گزارش را بفرستم حالا ایشان آن را می خواند یا نمی خواند دیگر از دست من خارج است. برای من حقیقتا این جلسه به منزله یك نقطه عطفی بود. پس از آن جلسه به این نتیجه رسیدم كه دیگر فایده ندارد. چون حقیقتا شاه به برنامه ریزی و انضباط مالی و انضباط برنامه اعتقادی نداشت و معتقد بود هر چه او می گوید باید كاملا اجرا شود و دیگرانی كه در مملكت هستند هیچ نمی دانند و حق اظهار نظر هم ندارند. اشكال دیگر شاه این بود كه حاضر به رعایت اولویت هایی كه خودش تعیین می كرد هم نبود. یعنی حاضر نبود حتی داخل همان اولویت ها انضباط مالی و برنامه ای داشته باشد. حرف كارشناسان سازمان برنامه این نبود كه چرا اولویت های مملكت را مجلس تعیین نمی كند؟ چرا مردم در تعیین این اولویت ها دخیل نیستند؟ چرا یك دیكتاتور باید همه تصمیمات را بگیرد؟ بلكه این كارشناسان فقط می گفتند لااقل پس از تعیین این اولویت ها توسط شاه، بایستی در داخل منابع مالی و اقتصادی مملكت باشد. در واقع ایراد كارشناسان یك ایراد فنی و علمی بود. شاه برنامه های عمرانی كشور را خودش تصویب می كرد ولی بعدا آن را تغییر می داد. یعنی به هزینه ها و طرح ها اضافه می كرد. پشت سر هم دستور می داد و این دستورات هم اغلب متناقض یكدیگر بودند. ما به نخست وزیر هویدا و در واقع به طور غیرمستقیم به شاه می گفتیم شما همین برنامه ای را كه خودتان تصویب كردید را دیگر دستكاری نكنید و بگذارید اجرا شود. البته می دانید كه اصلاح و تغییر برنامه اشكالی ندارد ولی اگر یك هزینه ای را به آن اضافه می كنید باید یك قلم دیگر را كم كنید. اما شاه و دربار هیچوقت هزینه ای را كم نمی كردند و فقط اضافه می كردند. اگر سازمان برنامه می‌خواست از یك هزینه كم كند تا تعادل ایجاد شود رییس دستگاه دولتی مربوطه به شدت اعتراض و به دربار شكایت می كرد. شاه نیز اغلب طرف او را می گرفت. بنابراین بعد از آن گزارش به این نتیجه رسیدم كه ادامه كار در سازمان برنامه و دولت ایران بی نتیجه است و كار مثبت و مفیدی نمی شود كرد. همان موقع تصمیم به كناره گیری گرفتم. ┄┅┅❀•❀┅┅┄ پایان @defae_moghadas ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 وسط آوار نشسته بود. دست هایش رو به آسمان. فکر کردیم دعا می‌کند. تعجب کردیم. نزدیکتر که رفتیم متوجه شدیم که آویزان است. زیر پایش هم چند متر خالی. ▪︎ بدنش سنگین بود. حامله بود. ─┅═༅𖣔○𖣔༅═┅─ @defae_moghadas 🍂