eitaa logo
حماسه جنوب،خاطرات
5.1هزار دنبال‌کننده
11.1هزار عکس
2هزار ویدیو
69 فایل
سرزمین عشق، جایی جز وادی پر جریان دشت عاشقی نیست بشنویم این قصه ناگفته ی انسان های نام آشنای غریب را ------------------ ادمین: @Jahanimoghadam @defae_moghadas2 (کانال‌دوم (شهدا 🔸️انتقال مطالب با لینک بلااشکال است.
مشاهده در ایتا
دانلود
🍂 اعزام پشت اعزام ┄┅┅┅❀🌴❀┅┅┅┄ 🍂 اسلحه ژ-۳ را به دست گرفت تا آمد تو بچه ها همه زدند زیر خنده. تعجب کرده بود. نمی دانست بچه ها به چی می‌خندند. به اسلحه نگاه کرد. خودش هم خندید اسلحه ژ-۳ چند سانتیمتر از خودش بلندتر بود. ◇◇◇ خانواده اش می خواستند او به خارج برود می‌خواستند از محیط جنگ دور باشد. •••• وسایلش را جمع کرد و از خانه خداحافظی کرد. دانشگاه را هم رها کرد. •••• می جنگید؛ مثل یک بسیجی ساده ◇◇◇ ساک به دست رسید روستا. خسته بود و دلتنگ شده بود. بعد از مدتها آمده بود مرخصی. دلش برای مادرش تنگ شده بود. رسید جلوی مسجد. صدایی از بلندگوی مسجد پخش می‌شد. "اهالی محترم روستا..." •••• به خانه نرفت. از مسجد یکراست سوار اتوبوس شد. روز اعزام بود. •┈••✾○✾••┈• از کتاب وقتی سفر آغاز شد @defae_moghadas ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 تصاویری از نبرد سنگین رزمندگان اسلام با انبوهی از تانک های پیشرفته دشمن و فرار مزدوران بعثی از میدان نبرد ... یاران جامانده از قافله شهدا ذوق و شـوق نینـوا کـرده دلم چـون هـوای جبهه ها کـرده دلم ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ @defae_moghadas 👈لینک عضویت ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 مردی که خواب نمی‌دید/ ۱۱۴ خاطرات مهندس اسداله خالدی نوشته داود بختیاری ┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄ صبحی مات بود. تا طلوع خورشید زیاد مانده بود. خنکای زمستانی هوا خواب را از چشم‌ها می‌گرفت. به ستون یک شدیم. این بار آرپی جی ای تحویل گرفته بودم. بیشتر آرپی جی زن‌ها شهید شده بودند. ترس داشتم. تا آن روز با آرپی‌جی شلیک نکرده بودم. راه افتادیم به طرف معبر. معبر نخلستان شلمچه. با دژ ویران شده بصره کاری نداشتیم. دست بچه‌های ما بود. نزدیک سنگرهای نعلی شکل اتراق کردیم. تو نهری خشک شده عراقی‌ها رویمان دید نداشتند. ماندیم تو نهر تا وانت برسد. یک گله آفتاب افتاده بود تو نهر. گرمای زمین مشت و مالمان می‌داد. محمود صبحانه بچه ها را پخش کرد. کیک و بیسکویت بود. جنگی خوردیم‌شان. همه اش تو یکی دو دقیقه وانت ترمز کرده نکرده پریدیم پشتش. جلوبندی اش زد بالا. انگار که می‌خواست تک چرخ بزند. تو باران گلوله گازش را گرفت. جاده خاکی بود و گرد و خاک کورمان می‌کرد. به سرفه افتاده بودیم. زیگزاک که می‌رفت کیک و بیسکویت ها از معده ترش کرده ام می‌زد بالا. تا به معبر برسیم هزار بار مرگ چنگ انداخت به وانت. راننده تیزتر از مرگ بود و قسر در رفت. داشت ظهر می‌شد که به پانصد متری معبر شلمچه رسیدیم. به سرعت پایین پریدیم و کنار سنگرهای خودی به صف نشستیم. از زمین و آسمان گلوله می‌بارید. هیچ کدام از بچه‌های سنگر آشنا نبودند. بی حرف به همدیگر نگاه می‌کردیم. خستگی و غم را تو چشمانشان می‌توانستم ببینم. لبخندشان تلخ بود. برایمان غذا آوردند تن ماهی. آن قدر گرسنه بودیم که بی تعارف نشستیم پایش. انگار از قحطی برگشته بودیم. مال گرد و خاکی بود که راننده به خوردمان داده بود. بعد از غذا خوردن بود که به خودم آمدم. چشم چرخاندم به دور و بر. سر نخل های شلمچه از آنجا دیده می‌شد؛ بلند و پرپشت - تا نخلستان خیلی راه است؟ - به گمانم ... بچه هایی که می‌روند برنمی‌گردند. بهت زده نگاه کردم به صورت بسیجی‌ای که جوابم را داده بود. دوید بالای خاکریز، درست جایی ایستاد که نگهبان قبلی ایستاده بود. گشتم دنبال نگهبان. پایین پاهای بسیجی رو شکم تا شده بود. پایین تر از او دو نفر دیگر هم تو خون خوابیده بودند. سر چرخاندم به طرف دسته ای که باهاشان بودم. تفنگ‌ها را به طرف خاکریز گرفته بودند. دست کشیدم روی آرپی جی‌ام. بدون آن که گلوله ای در کرده باشد داغ بود. یکهو توپخانه عراقی‌ها که انگار از خواب بیدارش کرده باشند اطرافمان را کوبید. خوابیدیم تو سنگر. به یاد آخرین جملاتی که فرمانده شب قبل گفته بود افتادم. این رفتن بازگشتی ندارد. - اجباری در کار نیست... هرکس داوطلب است طرف راست بایستد ... چشم‌هایم را می‌بندم ... نگذاشتیم چشم‌هایش را ببندد. همه طرف راست ایستادیم. من جز اولین‌ها بودم وقتی تنها شدم گفته اش بر ضمیر خودآگاهم اثر کرد، به روشنی صدایش را می‌شنیدم. صدایش انگار انعکاس صدای صحرای کربلا بود. شب نیز همان شب بود. •┈••✾○✾••┈• ادامه دارد کانال حماسه جنوب/ ایتا @defae_moghadas ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 مستند کربلای پنج /۴ ▪︎ شرح عملیات ۱ بهمراه تصاویری ناب از این عملیات ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ هر شب با یک کلیپ دیدنی @defae_moghadas 👈لینک عضویت ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 شیوه‌های شکنجه ساواک 3⃣ ┄❅✾❅┄ 🔹 قطره‌چکان: شیوه‌ دیگر شکنجه بود. این نوع شکنجه گویا از عهد باستان در چین مورد استفاده قرار می‌گرفته است. حجت‌الاسلام  هادی غفاری درباره‌ این نوع شکنجه می‌گوید: «یکی از روش‌های شکنجه آن بود که من را دمر می‌خواباندند و قطره قطره از دوش بر روی سرم آب می‌ریخت. چند بار اول قطره‌ها فرو می‌چکید چیزی متوجه نمی‌شدم، اما از بیست قطره که می‌گذشت، گویی هر قطره پاره آجری است که بر فرق سرم فرو می‌آید.»[3] این کار حتی می‌توانست منجر به جنون و دیوانگی زندانی شود، اما با وجود این، در موارد بسیار مورد استفاده قرار می‌گرفت. انبر: مأموران ساواک از انبر برای کشیدن ناخن و یا ضربه وارد کردن به ناخن دست و پا استفاده می‌کردند. این کار تأثیرات زیادی داشت. خانم دباغ در این مورد می‌گوید: «یکبار هم یکی از آنها چیزی مثل انبردست زیر ناخن پایم [فروبرد]، آن را گرفت و این ور و آن ور کرد بعد کشید. درد خیلی عجیبی داشت، اصلاً قابل تعریف نیست. حالا که حدود سی سال از آن روز می‌گذرد، این انگشت پایم هنوز عفونت دارد و چرک می‌کند.»[4] -------------- [4]. «خاطرات خانم دباغ»، نشریه‌ی فکه، فکه 5، آبان 1378، ص 12. [5]. درباره‌ی جنایات ساواک، مؤلف نامعلوم، بی جا، بی نا، بی تا، ص 87. نشر حداکثری = جهاد تبیین ┄┄┄┄┄❅✾❅┄┄┄┄┄ ادامه دارد @defae_moghadas 👈لینک عضویت ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 وضعیت اسفناک مردم تهران در دوران پهلوی 🔹تصاویری از وضعیت اسفناک مردم تهران در دوران پهلوی،به راستی چرا این تصاویر نه تنها از شبکه های منوتو بلکه از شبکه های داخلی ایران هم پخش نمی شود ؟ مردم را در یک بی خبری و بی اطلاعی نگه داشته اند و از آن طرف شبکه های فارسی ۲۴ ساعته مطالب دروغ و نوستالژی زیبا به خورد مخاطب می دهند تا گذشته را خوب جلوه دهند، همان پمپاژ ناامیدی در کشور. نشر حداکثری = جهاد تبیین ┄┄┄┄┄❅✾❅┄┄┄┄┄ ادامه دارد @defae_moghadas 👈لینک عضویت ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 آخرین بغض‌ها و کینه‌ها /۳ راوی: رحمت‌الله صالح پور •┈••✾✾••┈• 🔹 چسبیده به سقف اطاقی که در اون زندانی بودیم یک دریچه‌ کوچکی بود که ظاهرا در اون هواکشی وجود داشت. چلداوی از یکی بچه‌ها خواست که دست‌هاش رو چفت کنه تا بتونه رو شانه‌اش بره تا بیرون رو دید بزنه. همین کار رو کرد و وقتی مقابل دریچه قرار گرفت محوطه اردوگاه رو برای ما که پائین بی‌صبرانه منتظر بودیم شرح داد. او گفت اتوبوس‌ها رو می‌بنم که به ردیف پشت سرهم ایستادن و اسرا هم صف گرفتن و جایی هم میزوصندلی چیده شده و ظاهرا اعضای صلیب سرخ روی اونها نشستند و اسرا رو نام‌نویسی می‌کنند. چلداوی شرح می‌داد و در دل ما غوغایی بود و ما حسرت آزادی رو می‌خوردیم. بهرشکل این سرنوشت و تقدیر ما بود و کاری نمی‌شد کرد. همرزمان ما در بند اسارتگاه تکریت ۱۱ با نظارت ماموران صلیب سرخ سوار بر اتوبوس‌ها شده و اردوگاه رو ترک کردند. ساعانی گذشت. دیگر از سروصدا و همهمه خبری نبود. نزدیک عصر بود که یکی از گروهبان‌ها که قیافه سیاه و ترسناکی داشت و ظاهرا قبلا در بند ۱و۲ بوده و کاملا چلداوی و دوستانش رو می‌شناخت و کینه اونها رو به دل گرفته بود درب رو بازکرد و پس از فحاشی شروع کرد به خط و نشان کشیدن. خطاب به ما گفت که همه دوستان اسیر شما آزاد شدند و رفتند. حالا شما می‌مانید و من که حسابتون رو - با اشاره به کابلی که دستش گرفته بود - می‌رسم. وای به حالتون اگر از دستورات من سرپیچی کنید و فلان و بهمان می‌کنم ..... 🔸 تکریت ۱۱ ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ @defae_moghadas 👈لینک عضویت ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 مصاحبه با اسرای عراقی / قسمت اول ▪︎ مصاحبه سردار علی افشاری با اسرای عراقی در اردوگاه اهواز        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄            @defae_moghadas  👈لینک عضویت            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 اعزام پشت اعزام ┄┅┅┅❀🌴❀┅┅┅┄ به شدت مریض بود. دوستانش عازم جبهه بودند و به دیدنش آمده بودند. - ان شاءالله دفعه بعد با هم می‌ریم. - دعا کنید حالم خوب بشه. مادرم می‌گه این طوری نمی تونی بری جبهه حالت بدتر می‌شه. ••• در را بست. دلش شکسته بود. خدایا دوستانم همه رفتند کمک کن حالم خوب بشه. منم دلم می‌خواد برم جبهه ••• در را بست. ساکش تو دستش بود حالش کاملاً خوب شده بود و به جبهه بر می گشت. ◇◇◇ - آخه می‌خوای بری جبهه چکار؟ می‌خوام برات زن بگیرم آرزو دارم دامادی تو رو ببینم. - مادرجان باورکن عروسی جبهه قشنگ تره. ••• به سرعت در اتاق را قفل کرد. چند ساعت بعد برگشت تا به او بگوید که همرزمانت رفتند. ••• هراسان همه جا را گشت. پنجره اتاق باز بود. پسر از پشت بام خانه فرار کرده بود. ◇◇◇ همه لباس نظامی داشتند جز او. قاچاقی آمده بود. مسئول تدارکات برایش لباس نظامی آورد. ••• نیم متر از پایین شلوار را تا کرده بود لباس به تنش گریه می‌کرد. •┈••✾○✾••┈• از کتاب وقتی سفر آغاز شد @defae_moghadas ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 مردی که خواب نمی‌دید/ ۱۱۵ خاطرات مهندس اسداله خالدی نوشته داود بختیاری ┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄ نیروها کم بودند و دست خالی. دشمن تا بن دندان مسلح در کمین نشسته بود. همراه دسته آماده حرکت شدم. باید خودمان را به سه راهی داخل نخلستان می‌رساندیم. قرار بود خط را از بچه ها تحویل بگیریم. عملیات مرحله دوم کربلای پنج را آنها انجام داده بودند. می‌دانستم از خستگی و بی‌خوابی چشم به راه ما هستند. بیست و چهار ساعت با دشمن جنگیدن کار آسانی نبود. حتی اگر گلوله ای شلیک نمی‌شد. در طول سنگرها راه افتادیم. خاکریز بالای سرمان و نهری که کنارمان بود گلوله باران می‌شد. آب گل آلود نهر به رنگ سرب درآمده بود. لحظه ای صدای انفجارها چنان شدت گرفت که سر جایمان میخکوب شدیم. - چه طور در برابر این همه گلوله تاب آورده اند؟! - خدا می‌داند. .... فقط او با آنها بوده .... دولا دولا دویدیم. ترکش‌ها می‌توانستند جرواجرمان کنند. سنگینی گلوله آرپی‌جی تا زمین کشانده بودم. بازوهایم از درد سر شده بودند. افتادیم تو جاده خاکی مالرو. خاک و دود اطراف جاده را پوشانده بود. گلوله‌های آرپی‌جی به فاصله های چند متر از همدیگر منفجر می‌شدند. دویدیم تو نیستان. نیهای سبز در هم پیچیده بودند. سر و صورتم خراش برداشت. بدنم می‌سوخت. زل زدم به جاده. دنبال سه راهی می‌گشتم. حتی یک راه را هم ندیدم. گلوله جاده را هزار تکه کرده بود. ما سر هزار راهی ایستاده بودیم. به سرم زد برگردم. با این فکر رو پاهایم میخکوب شدم. مرگ چند متر آن طرف تر در حال دویدن بود. می‌توانستم ببینمش. هزار رنگ داشت. با هزار پنجه تیز و قوی. - داش اسدالله ترسیده ای؟ .... چرا حرف نمی‌زنی؟ ... قبل از آمدن زیاد من من می‌کردی ... چشمات به دنبال کارت رزمندگی بود. امدادگری برایت کوچک بود. یعنی تو زرد از آب درآمدی؟ ... به همین زودی ... می‌دانم ترس از همان معبر تو جانت نشست. وقتی آن همه شهید را رو خاکریز دیدی. خون سیاه شده رو زمین تو دلت را خالی کرد ... ترسو .... خودخواه .... دل‌ات می‌آید نیمه راه پشت به آنها کنی؟ نصف سن تو را ندارند ... محمود جای بچه ات است. دویدم تو جاده. گلوله ها افتاده بودند به جان نیستان. محمود را صدا زدم. جلوتر از من بود. چشم تیز کردم جلو پاهایم. نفس‌ام یکهو برید. چشم‌هایم چیزی را که می‌دیدند باور نداشتند. تن‌های تکه تکه شده و بی‌سر جاده را پوشانده بودند. فاصله هاشان همه اش چند سانتیمتر بود. انگار همه از شاخه‌های درخت قطوری ریخته شده بودند. سراسر جاده به باغ پاییز زده‌ای می‌ماند. بغض ام را فرو دادم و با چشمان خشک و مات آهسته قدم برداشتم. باد جاده را از بوی تن‌های سوخته پر کرده بود. به سه راهی رسیدیم. یک جاده پت و پهن و ماشین رو. جایی بود که تریلرها محصول‌های نخلستان را پر و خالی می‌کردند. خزیدم تو گودالی که گلوله کنده بودش. گیج می‌زدم. چشم هایم تار می‌دید. مانده بودم نیروهایی که قرار بود جایشان را بگیرم کجا هستند. •┈••✾○✾••┈• ادامه دارد کانال حماسه جنوب/ ایتا @defae_moghadas ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 مستند کربلای پنج /۵ ▪︎ شرح عملیات ۲ بهمراه تصاویری ناب از این عملیات ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ هر شب با یک کلیپ دیدنی @defae_moghadas 👈لینک عضویت ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 شیوه‌های شکنجه ساواک 4⃣ ┄❅✾❅┄ 🔹 انبر: مأموران ساواک از انبر برای کشیدن ناخن و یا ضربه وارد کردن به ناخن دست و پا استفاده می‌کردند. این کار تأثیرات زیادی داشت. خانم دباغ در این مورد می‌گوید: «یک‌بار هم یکی از آنها چیزی مثل انبردست زیر ناخن پایم [فروبرد]، آن را گرفت و این ور و آن ور کرد بعد کشید. درد خیلی عجیبی داشت، اصلاً قابل تعریف نیست. حالا که حدود سی سال از آن روز می‌گذرد، این انگشت پایم هنوز عفونت دارد و چرک می‌کند.»[4] بطری: از وسایلی است که مأمورین ساواک به طور وحشیانه برای شکنجه برخی از زندانیان سیاسی از آن استفاده می‌کردند. گرچه اکثریت کسانی که تحت این نوع شکنجه قرار گرفته‌اند، به دلیل شرم و حیا حاضر به بازگو کردن آن نبوده و نیستند، اما با وجود این موارد ذکر شده، به قدری زیاد است که انسان شک نمی‌کند که ددمنشان ساواک حتی از فرو کردن آن در.. زندانیان نیز خودداری نمی‌کرده‌اند. دکتر هلدمن وکیل مدافع ناظر کنفدراسیون و نماینده سازمان عضو بین‌الملل در دادگاه تجدیدنظر نیکخواه در دسامبر 1965 (۱۳۴۴ش) طی گزارش خود درباره شکنجه آورده است: «... در مقعد کامرانی بطری فرو کرده‌اند که در اثر شکستگی بطری و جراحت سخت، مجبور شده‌اند او را به بیمارستان ببرند....»[5] ------------ [4]. «خاطرات خانم دباغ»، نشریه‌ی فکه، فکه 5، آبان 1378، ص 12. [5]. درباره‌ی جنایات ساواک، مؤلف نامعلوم، بی جا، بی نا، بی تا، ص 87. نشر حداکثری = جهاد تبیین ┄┄┄┄┄❅✾❅┄┄┄┄┄ ادامه دارد @defae_moghadas 👈لینک عضویت ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 شاه خطاب به روشنفکران: احمق های پفیوز (اسدالله علم) بریده ای از روزنامه نیویرک تایمز در مورد اینکه روشنفکران این مملکت طالب اصلاحات اجتماعی بنیادی هستند را به شاهنشاه دادم. اصلا خوشش نیامد . گفتند: احمق‌های پفیوز . این روشنفکران فکر می‌کنند که کی هستند؟ یک مشت بیکاره‌های بزدلی هستند که انتقاداتشان صرفا به دعوت خود ما صورت گرفته است. 📚 منبع: خاطرات اسدالله علم چهارشنبه ۳۰ مهر ۱۳۵۴ نشر حداکثری = جهاد تبیین ┄┄┄┄┄❅✾❅┄┄┄┄┄ @defae_moghadas 👈لینک عضویت ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 آخرین بغض‌ها و کینه‌ها /۴ راوی: رحمت‌الله صالح پور •┈••✾✾••┈• 🔹 دراون لحظات خداوند قدرتی رو دردل ما ایجاد کرده بود که دیگر از تهدید و کابل واهمه ای نداشتیم. دوستان ما، و هم بندان ما همه آزاد شده بودند و ما انگار تازه اسیر شده بودیم و سرنوشتمان نامعلوم. اردوگاه سوت و کور شده بود و ما دلتنگ دوستان و آزادی. نزدیک عصر بود که درب رو باز کردند و ما رو انتقال دادند به ملحق کمپ ۱۲ . دو سه روزی دراین کمپ بودیم و شاهد تبادل تمام اسرای این کمپ و خالی شدن آنجا. یک روز بعدازظهر ما را سوار مینی بوس کردند و به نقطه نامعلومی حرکت دادند. از تابلوهای جاده فهمیدیم به سمت استان الانبار عراق در حرکت هستیم. روی تابلوای نوشته شده بود "رمادیه". مسیر را ادامه دادیم تا نزدیک عصر که ماشین در ورودی یکی از اردوگاه‌ها توقف کرد. این اردوگاه رمادیه ۹ نام داشت و اسرای آن قبلا تبادل شده بودند. پس از پیاده شدن یکی از افسران عراقی به همراه تعدادی از نگهبانان به استقبال ماآمدند. این افسر پس از معرفی خود بعنوان مسئول این اردوگاه، خطاب به ما گفت: شماها مجرم و خطاکار هستید و آزادی شما فعلا امکان پذیر نیست و فکر آزادی را از سرتان بیرون کنید و کماکان شما اسیر ما هستید و تمام مقررات اردوگاه را باید رعایت کنید و یکسری قوانین را به صورت فهرست وار برایمان بیان کرد.... 🔸 تکریت ۱۱ ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ @defae_moghadas 👈لینک عضویت ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 قلب و قرآن ┄┅┅┅❀🌴❀┅┅┅┄ 🔸 عملـيات والفـــجر ۱ بـود. تا نزدیک خاکریز اول عراقی ها رفته بودیم. مدتی که گذشت، بچه ها خبر شهادت مرتضی را دادند. آنطرف ها، پشت خاکریز افتاده بود؛ سراسیمه سراغش رفتم. صورتش رو به آسمان بود و لکه ی گُلی رنگِ خون؛ روی سینه اش به چشم میخورد. فرصت ایستادن نداشتم؛ میخواستم با او خداحافظی کنم؛ اما نمیدانستم چگونه. 🔹 دست به سینه ی او گذاشتم تا جای گلوله را پیدا کنم. تیر، مستقیم به قلبش خورده بود. در پیراهن زیرین، انگار چیزی در جیب داشت. دست کشیدم و آن را بیرون آوردم؛ کتابچه ی قرآنی بود که تیر، آن را هم سوراخ کرده بود. 🔸 لکه خون، مثل یک ستاره، روی جلدش نقش بسته بود. صفحه ی اولش را که آوردم آنجا هم ستاره ای سرخ رنگ بود. اسم مرتضی غفاری ساقه ای را میمانست که لکه ی خون، مثل یک گُل بر آن نشسته بود. •••• تیــر، قلب مرتضـی و قـرآن را به هم پیـوند داده و بــرده بود . •┈••✾○✾••┈• از کتاب: تیـپ ۸۳ مجموعه خاطرات روحانیون رزمنده @defae_moghadas ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 مردی که خواب نمی‌دید/ ۱۱۶ خاطرات مهندس اسداله خالدی نوشته داود بختیاری ┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄ بچه ها را صدا زدم. جوابی نشنیدم. گوش‌هایم را مالاندم و دوباره فریاد کشیدم. چند انفجار پی در پی زمین زیر تنم را لرزاند. چشمم افتاد به فتح الله خان. قد کوتاه و هیکل خپل اش از تو ابر انفجار دیده می‌شد. دیگر فریاد نکشیدم. گوش‌های سنگین مرد جوان فریادهای من را نمی شنیدند. سر چرخاندم، امیر عسگری، همان جوانی که زیر پل‌های جاده آسفالته خرمشهر - اهواز شیمیایی شده بود سینه خیز جلو می‌آمد. صدای سرفه هایش را می‌توانستم بشنوم. خشک و دلخراش بود. احساس کردم سرفه ها چنگ انداخته اند به قفسه سینه من. دست گذاشتم رو سینه ام و فشردم. نفس‌ام به زور بالا و پایین می‌شد. پلک‌هایم را فشردم و باز کردم. سه تا از بچه‌های دسته نزدیک هم سنگر گرفته بودند. فکرم رفت به پشت بام موتورخانه ای که تو جاده دیده بودم. از آنجا نخلستان را می‌شد دید. فریاد محمود را شنیدم - این جا کسی نیست .... - پس بچه ها کجا رفته اند؟ سینه خیز جلو کشیدم. آرنج هایم از فشار زمین و آرپی جی ام می‌سوختند. در چند متری محمود از حرکت ایستادم. راست می‌گفت کسی تو سه راهی و جاده ای که به نخلستان می‌رفت نبود. طبق دستور فرمانده در طول جاده خاکی و سه راهی و جاده نخلستان پراکنده شدیم. نقاطی که باید سنگر می‌گرفتیم رو نقشه نشانمان داده بودند. جای من چسبیده به حصار توری ای بود که وسط نخلستان کشیده بودند. یک حصار دو متری. فاصله ام با عراقی ها یک متر بود. فتح الله را آهسته صدا زدم. یادم رفته بود که گوش‌هایش سنگین است. فریاد کشیدم تندی برگشت. - نمیخواهی کمک کنی ... ناسلامتی همسنگر هستیم ... یادت رفته؟ خیس از عرق و نفس زنان خودش را رساند به من. عراقی ها درست پشت سرش را به رگبار بستند. فریادی کشید و خوابید روی زمین. دست انداختم به کوله پشتی‌ام. بیلچه ام را تو اردوگاه جا گذاشته بودم. نگاه کردم به فتح الله و محمود که طرف چپ جاده بود. هیچکدام بیلچه نداشتند. - پس چرا دست خالی آمده ایم؟ - کسی نگفت که باید سنگر بکنیم .... قرار بود سنگرها را از بچه ها تحویل بگیریم. فتح الله راست می‌گفت. فرمانده گفته بود سنگرها را تحویل بگیریم و همان جا بمانیم تا نیروهای بعدی برسند. دست چرخاندم تو کوله پشتی. چاقوی آلمانی ام گوشه کوله سردتر از همیشه جا خوش کرده بود. برداشتمش و افتادم به جان زمین. سخت تر از آنی بود که فکر می‌کردم. تو چند دقیقه عرق ام را درآورد. - ها؟ - چه شد؟ ... - بی پیر همه اش سنگ است .... عجب قرعه ای به ناممان افتاده. - مگر مجبوریم جای دیگر سنگر می‌کنم - جای دیگر؟ یادت رفته فرمانده کجا را نشانمان داد.‌همین جایی که دارم می‌کنم بیا...بیا ... معطل نکن...بدون سنگر انگار لخت نشسته ایم .. •┈••✾○✾••┈• ادامه دارد کانال حماسه جنوب/ ایتا @defae_moghadas ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 مستند کربلای پنج /۶ ▪︎ خسارات دشمن بهمراه تصاویری ناب از این عملیات ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ هر شب با یک کلیپ دیدنی @defae_moghadas 👈لینک عضویت ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂