🍂
🔻 مثل امام حسین(ع)
مثل علی اکبر (ع)
┄┅┅┅❀🌴❀┅┅┅┄
پدرش بالای سرش بود. قول داده بود مواظبش باشد، والا اجازه نمی دادم یک بچه ۱۳ ساله آنجا بماند. عازم ام الطویل بودیم؛ با نگرانی به قامت کوچکش نگاه کردم.
- فکر نمیکنم روحیه شلمچه و این حرفها رو داشته باشی!
خنده زیرکانه ای تحویلم داد و گفت
- فلفل نبین چه ریزه، بشکن ببین چه تیزه
◇◇◇
با عصبانیت فریاد زدم
- این بچه رو کی آورده اینجا؟
مرد میانسالی برای وساطت آمد
- برش نگردونید. این بچه حالا که اومده من خودم ازش مراقبت می کنم.
گفتم:
- نمیشه پدرجان. این بچه فردا پدر و مادرش مشکل درست میکنند. اگه این بچه شهید بشه مردم بدبین میشن.
گفت:
- پدر این بچه منم. خواهش میکنم بگذارید بمونه. ۱۳ سالشه اما به
اندازه به مرد ۵۰ ساله قدرت داره
◇◇◇
پدر گفت:
-خواهرت رو به کی میسپاری و میری؟
پدر و مادرش را به کناری کشید و آهسته گفت:
- علی اکبر چطور از سکینه جدا شد؟ اگه ما امروز نریم، روز قیامت مسئولیم. شهدا به گردن ما حق دارند؟
پدر گریه کرد. پسر بی تاب شد.
شما باید منو مثل امام حسین که علی اکبر رو تشویق می کرد، برای رفتن به جنگ تشویق کنید!
•┈••✾○✾••┈•
از کتاب وقتی سفر آغاز شد
#اعزام
#دانش_آموزان
@defae_moghadas
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂
🔻 مردی که خواب نمیدید/ ۱۱۷
خاطرات مهندس اسداله خالدی
نوشته داود بختیاری
┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄
هر چه قدر بیشتر زور میزدیم کمتر جلو میرفتیم. فتح الله از نفس افتاده بود. تاق باز دراز شده بود رو زمین. عراقی ها زیر پا و بالای سرش را به رگبار میبستند. گرفتن گرای فتح الله کار آسانی نبود.
- من می روم آن طرف جاده ... خاک آنجا نرم است ... بچه های آن جا تو سنگرهاشان نشسته اند.
نمی توانستم جلو فتح الله را بگیرم. راضی و ناراضی گذاشتم برود. ولی زیر لب قسم خوردم که از رو نروم. یک چشمم به توری بود و یک چشمم به نوک چاقو. برقاش چشمهای خسته و خاک گرفته ام را میزد. لجاجت زمین و خستگی، شیطان را به سراغ ام آورد. دوباره گوشهای کیپ شده از انفجارم را پر کرد. از حرفهای همیشگی اش نامه ای را که به وزیر نوشته بودم یادم انداخت. به تخصص شما در پشت جبهه بیشتر نیاز است. بمانید بهتر است. قبول نکرده بودم گفتم
- باید بروم. آنجا هم میتوانم خدمت کنم. بعد از جنگ برمیگردم سر تخصصام. یکی دو هفته بعد زیر نامهام را امضاء کرده بود. خوشحالیام حد و اندازهای نداشت. ول کن نبود. شیطان را میگویم. دیوانه وار به جانم افتاده بود. به یاد حضرت آدم افتادم. حضرت را از بهشت بیرون کشیده بود؛ وای به حال من درمانده. از کندن دست کشیدم. پشت دادم به زمین. نور خورشید چشمهایم را آب انداخت. آب چشمهایم رد کشید زیر گلویم. یکهو از جا کنده شدم و با چند آیه و صلوات ردش کردم رفت.
شاباجی این طوری شیطان را دست به سر میکرد. خودش میگفت.
وضعیت قرمز قرمز بود. از زمین و آسمان گلوله میزد بیرون. سنگی سخت جلوم قد علم کرده بود. اطرافش را گود کرده بودم. مثل درختی پیر که از تنه قطع کرده باشند ریشه داشت. دست کشیدم به دور و برش انگار نازش میکردم بیخیال شود. ذره ای تکان نخورد. دوست نداشتم کار به جنگ تن به تن بکشد. دوباره افتادم به جانش. نفسهای داغ، سینه ام را آتش میزد. لبهایم خشک شده بود. سرم از تیزی آفتاب به دوران افتاده بود، ولی همچنان میکندم. برای لحظه ای نگاه سنگین سنگ را رو خودم احساس کردم. مات و مبهوت نگاهش کردم. نگاهش با نگاهم گره خورد. سنگ انگار ترسیده بود.
گوش چسباندم به سنگ صدایی تو گوشام پیچید.
- آهای .... پیرمرد چه کار میکنی؟ چرا مثل شکنجه گرها افتاده ای به جانم؟ . من که به تو آزاری نرساندم. تمام تنم را با چاقو خط انداخته ای. درد امانم را بریده ... مگر نمیبینی تا کجا ریشه دارم
... چرا میخواهی خردم کنی؟ به اندازه کافی تکه تکه ام کرده اند. همان موقعی که جاده و حصار توری را رو من میکشیدند. جا قحط است مگر؟ .... بکش آن طرف تر ... فرمانده که دست نگذاشته رو من ... کمی این ور و آن ور چه فرقی برای تو دارد ... دور و برت را نگاه کن ... دوستانت را میگویم ... مثل آنها باش ... بعضی وقت ها پاگذاشتن رو قانون بد نیست ... این قدر قانونمند نباش.
رگبار گلوله از بالا سرم گذشت به سینه افتادم رو سنگ. نفس عمیقی کشیدم و خفه گفتم
- باید ببخشید ... بنده مأمورم و معذور ... تو زندگی ام همیشه همین طور بوده ام. حرف شنو و سر به راه ... مگر دستور خلاف شرع باشد. الان هم فقط همین جا را میکنم ... این از بد اقبالی تو است که با من روبه رو شده ای. پس با اجازه ... ضربه دوم را به سنگ کوبیده بودم که فریادش دوباره بلند شد مردی که
- عجب آدمی هستی تو! صد رحمت به بولدزر و غلتک و ... لااقل آنها زبان حالی شان نمیشود.
- خوب بله ... فرق من با آنها همین است دیگر ... اگر عقل داشتند که ماشین نبودند. باور کن نمیتوانم بیخیالت شوم ... باید همین جا، رو تو، سنگرم را بکنم ... نه یک میلیمتر اینورتر و نه یک میلی متر آن ورتر ...
چاقو را کشیدم دور سنگ صدای فریادش را شنیدم چشمم را بستم تا دردکشیدنش را نبینیم.
•┈••✾○✾••┈•
ادامه دارد
#مردی_که_خواب_نمیدید
کانال حماسه جنوب/ ایتا
@defae_moghadas
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
15.26M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍂 مستند
کربلای پنج /۷
▪︎ بازتاب جهانی عملیات
بهمراه تصاویری ناب از این عملیات
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#کلیپ
#نماهنگ #مستند
#کربلای_پنج
هر شب با یک کلیپ دیدنی
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
؛
🍂 شیوههای شکنجه ساواک 6⃣
┄❅✾❅┄
🔹 پنبه: شکنجهگران ساواک و بازجویان زندانهای سیاسی برای کسب اطلاعات و شکنجهی زندانیان در بسیاری از موارد از پنبه و الکل استفاده میکردند. آنان از این وسیله برای سوزاندن اجزای مختلف بدن زندانیان بهره میبردند که در نتیجه عوارض بسیار شدیدی برای شکنجه شدگان به دنبال داشت. درباره آقای عزت شاهی (مطهری) گفته شده است:
«پنبههایی را الکلی کرده و در نافش فرو میکردند و یا به دور انگشتان پایش میپیچیدند و بعد آتش میزدند.»[7]
به این طریق، اقدام به سوزاندن اجزای بدن آنان میکردند که در بسیاری از موارد آثار آن تا مدتهای طولانی و گاهی تا پایان عمر باقی میماند.
شهید محلاتی نیز درباره شکنجه حاج مهدی عراقی گفته است: «انگشتهای حاج مهدی عراقی را سوزانده بودند و بعضی از برادرهای دیگر را همین طور شکنجه کرده بودند.»[8]
------------
[7]. خاطرات عزتشاهی (مطهری )، به کوشش محسن کاظمی، فصلنامهی مطالعات تاریخی، سال اول، ش اول، زمستان 1382، ص 256.
[8]. خاطرات و مبارزات شهید محلاتی، مصاحبه از سید حمید روحانی (زیارتی)، مرکز اسناد انقلاب اسلامی، ۱۳۷۶، ص ۷۰.
نشر حداکثری = جهاد تبیین
┄┄┄┄┄❅✾❅┄┄┄┄┄
ادامه دارد
#ساواک #شکنجه
#فساد_دربار
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂 نامه ها و اسناد پهلوی برای جلو گیری از عزاداری محرم
🔹پ.ن: زمانی که حکومت دستشون بود نتونستن این علم رو پایین بکشن ، حالا که هیچ...
نشر حداکثری = جهاد تبیین
┄┄┄┄┄❅✾❅┄┄┄┄┄
#ساواک #روشنگری
#فساد_دربار
@defae_moghadas 👈تلینک عضویت
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂 آخرین بغضها و کینهها /۶
راوی: رحمتالله صالح پور
•┈••✾✾••┈•
🔹 صبح روز دوم جهت هواخوری به محوطه کمپ راهنمايی شدیم.
رفتار نگهبانان عراقی این اردوگاه با اردوگاههای قبلی تفاوت چندانی نداشت، فقط یک مقداری ملایمتر شده بود. ظاهرا به آنها سفارش شده بود که باخشونت برخورد نکنند. ضمن آنکه مدت زمان هواخوری افزایش پیدا کرده بود و شاید دلیلش هم به خاطر این بود که تعداد اسرا کم بود و کنترل آنها آسانتر.
هواخوری ما در دو نوبت انجام میشد حدودا ۳ ساعت صبح و ۲ ساعت بعدازظهر و طی این مدت معمولا مشغول شستشوی لباس بودیم و اگر هم کار خاصی نبود با قدم زدن دو نفره و گپ و گفت درمحدوده کمپ روزها رو به شب میرساندیم....
چند روز زمان برد تا بتوانم به محیط جدید عادت کنم. ضمن آنکه دوستان جدیدی پيدا کرده و با گفتگوی با هم از بی حوصلهگی خارج شدم.
یکروز نگهبان سوت آمار زد ما بخط شدیم. از ما خواست که به طبقه دوم ساختمان برویم و کلیه پتوهایی که داخل آسایشگاهای طبقه دوم وجود دارد را جمع آوری کرده و پس از بسته بندی به محوطه انتقال بدهیم.
همینکار کردیم و به طبقه دوم رفتیم. وقتی وارد آسایشگاه شدیم با انبوه پتوهایی که مربوط به اسرایی قبلی بود مواجه شدیم. چارهای نداشتیم میبایستی بیگاری را تحمل میکردیم و دم نمی زدیم. اصلا در موقعیتی نبودیم که بخواهیم چیزی بگوئیم. تمام تلاش ما این بود که هر چه زودتر از آن شرایط رها شویم و مثل بقیه اسرا به کشور خودمان برگردیم.
چند روزی زمان برد تا با هر مصیبت و مشکل پتوها را از طبقه دوم به محوطه انتقال دهیم.
🔸 تکریت ۱۱
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#آزادگان #خاطرات_آزادگان
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂 یادش بخیر
روزهای عاشقی
اون روزها این شعر خیلی به دهان بچهها مزه کرده بود.
همه جا مینوشتن و می خوندنش
از نوشتن تو دفترچه ها و نامهها بگیر تا وصیتنامهها و تابلوهای عبوری.. و شروع سخنرانیها دلی، که خودش فصلی می خواد جداگونه..
🔸 در مسلخ عشق جز نکو را نکشند
روبه صفتان زشت خو را نکشند
گر عاشق صادقی ز مردن نهراس
مردار بود هر آنکه او را نکشند
..و خوشیهای آن ۸ سال چنان گذشت چون ابرهای بارانی بهار
...و رسیدیم به این اشعار که
🔸 سرزمین نینوا یادش بخیــــــــر!
كربلای جبهه ها یادش بخیــــر!
ذوق و شوق نینوا كرده دلم
چون هوای جبهه ها كرده دلم
بود سنگر بهترین مأوای من
آه جبهه كو برادرهای من...!
و آن روزها چقدر خیالوار
ما را به عشق خود آغشته کرد و
چون اسبی رهودار، جا گذاشت و
در حسرت نهاد
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#یادش_بخیر
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂
🔻 مردی که خواب نمیدید/ ۱۱۸
خاطرات مهندس اسداله خالدی
نوشته داود بختیاری
┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄
گلوله ای وسط جاده منفجر شد. همراه سنگ جا به جا شدم. در حالی که خاکهای پشت گردنم را پاک میکردم چشمم افتاد به سنگ. ترک گندهای برداشته بود. درست از نقطه ای که نوک چاقو سوراخش کرده بود. قلبم لرزید. دلم سوخت. کار خودم را کرده بودم
- باور کن چاره ای نداشتم. جنگ است. تو هم باید زخم برداری ... مثل خیلی از ماها .... گلوله، سنگ و آدم برایش فرقی ندارد.... کارش زخمی کردن و کشتن است ..... خدا را شکر کن نکشتت.
سکوت مبهمی نخلستان را پر کرده بود. بچه ها به دنبال زخمیها میگشتند. آخرین تکه های سنگ را از تو سنگر بیرون انداختم. صدایش تو سکوت نخلستان به انفجار گلوله ای می.ماند. نگاه کردم به سنگری که کنده بودم. بیضی ناقصی بود به طول ۱۲۰ سانتیمتر و عرض ۷۰ سانتیمتر و عمق نیم متر. خوابیدم داخلاش. زانوهایم را تا کردم زیرم.
سرم را تو گودترین جایش فرو کردم. به قبر بچه ای میمانست. این فکر خوره جانم شده بود که نیروهای قبلی کجا رفته اند؟ از جا کنده شدم و زیگزاک دویدم تو سه راهی. محمود زخمی ای را به دوش کشیده بود. رفتم کمکاش. خون سر تا پای زخمی را رنگ قرمز زده بود. نگاه کردم به چشمهایش. سفیدی اش زده بود بالا. خواباندیماش کنار زخمیها و شهدایی که رو زمین دراز شده بودند. قمقمه آباش را از کمرش باز کردم و لب پلاستیکی قمقمه را گذاشتمرو لبهای پاره شدهاش. آب همان طور رو لبهایش ماند.
- قورت بده ... قورت بده ...
پلک هایش را رو هم گذاشت و دیگر باز نکرد. نگاه کردم به محمود.بالای سر مجروحی زانو زده بود. خفه گفتم
- تو برو استراحت کن. ... من مواظبشان هستم.
بی حرف دوید طرف سنگرش. نگاه کردمش تا رفت. بعد دراز کشیدم کنار زخمیها و شهدا. باید باهاشان حرف میزدم. درد دل، تنها کاری بود که از دستم بر می آمد. خورشید سی ام دی ماه سال شصت و پنج در حال غروب بود که برگشتم تو سنگرم. احساس میکردم هزار جفت چشم از آن طرف حصار توری نگاهم می کنند. تیمم کردم و شروع کردم به خواندن دعای قبل از نماز. ترک لب هایم از هم باز میشد و میسوخت. چند گلوله آرپی جی تو نیستان ترکید. گل و لای و نیهای سبز پخش شدند تو آسمان. تندی برگشتم و بعد رو کردم به قبله. سلام نماز را که دادم خزیدم تو سنگر و تاق باز خوابیدم. آسمان خم شده بود رو نخلستان. دست دراز میکردم ستاره هایش تو چنگام بود. چشم هایم را بستم و باز کردم. داشتم پلک هایم را نرمش می.دادم. تعجب می کردم چرا چشم هایم از آن همه چیزهایی که دیده بود نترکیده. باد خنکی بلند شد و نخلستان را تکاند. صداها در هم قاتی شدند. انفجارها خفه به گوش میرسید. هر چند دقیقه یکبار منوری تو دل آسمان میترکید. زمین برق می افتاد. چشمهایمان پر میشد از نور نقره ای و طلایی. تشنه ام شده بود. قمقمه ام را تکاندم. صدای آب بلند شد. مشتی بیشتر نبود. آهسته بازش کردم و لبام را لوله کردم دور دهانه پلاستیکی اش. مزه آب را از همانجا چشیدم. گرم و مانده بود. درش را بستم و گذاشتم کنارم. صدای خش خش برگهای پهن نخلها تو تاریکی آهنگی دیگری به خود گرفته بود. آهنگی همراه با ترس و دلهره. سعی کردم گوش ندهم. صدا بلند و بلندتر شد. کوله ام را برداشتم و الکی دست چرخاندم
داخلاش. احساس کردم نخلها به پچ پچ افتادهاند. لحن شان تندتر و اعتراض آمیز بود.
- از چه حرف میزنند و به چه اعتراض میکنند؟ ... چه میخواهند بگویند؟ نکند بویی شنیده باشند؟... بوی مرگ... خب این را که خیلی وقت است شنیده اند...
•┈••✾○✾••┈•
ادامه دارد
#مردی_که_خواب_نمیدید
کانال حماسه جنوب/ ایتا
@defae_moghadas
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂