؛
🍂 شیوههای شکنجه ساواک 7⃣
┄❅✾❅┄
🔹 تخم مرغ: بارها مأموران دیو صفت ساواک از تخم مرغ به عنوان وسیلهای برای شکنجه و آزار زندانیان سیاسی و همچنین تحقیر شخصیت آنان استفاده میکردند. داغ بودن تخم مرغ سبب سوختن قسمتهایی از بدن متهم میشد و عمل غیر انسانیای که توسط آنان انجام میشد نیز سبب تحقیر شخصیت و ارادهی زندانیان میگردید. به این سبب گاهی بسیاری از افراد از بازگویی نوع شکنجه خودداری کرده و سایرین ازطریق نوع حرکت آنان میتوانستند به نوع شکنجه و میزان درد آنان پی ببرند.
🔸 دمپایی: مأموران از دمپایی نیز برای ضربه زدن به صورت اکثر زندانیان بهره میبردند. آنان به این وسیله پوست صورت را که لطافت بیشتری دارد، سرخ کرده و متورم مینمودند. آقای دعاگو دربارهی این نوع شکنجه میگوید:
«از اتاق شکنجه که مرا بیرون میآوردند با دمپایی پلاستیکی که در دستشان بود محکم به دو طرف صورت و پیشانیام میکوبیدند، به طوری که صورتم به حدی متورم شد که وقتی بیست روز بعد میخواستند از چهرهام عکس بگیرند، صورتم هنوز قابل شناسایی نبود و آنها نتوانستند عکسم را بگیرند.»[9]
------------
[8]. خاطرات و مبارزات شهید محلاتی، مصاحبه از سید حمید روحانی (زیارتی)، مرکز اسناد انقلاب اسلامی، 1376، ص 70.
[9]. خاطرات حجت الاسلام محسن دعاگو، تدوین زهره کلاچیان، مرکز اسناد انقلاب اسلامی، تهران 1382، ص۱۳۷.
نشر حداکثری = جهاد تبیین
┄┄┄┄┄❅✾❅┄┄┄┄┄
ادامه دارد
#ساواک #شکنجه
#فساد_دربار
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥اعتراف محمدرضاپهلوی به همکاری با سازمان جاسوسیامریکا در مصاحبه با باربارا والترز روزنامه نگار امریکایی و مجریشبکه ای بی سی نیوز در کاخ نیاوران
نشر حداکثری = جهاد تبیین
┄┄┄┄┄❅✾❅┄┄┄┄┄
#ساواک #روشنگری
#فساد_دربار
@defae_moghadas 👈تلینک عضویت
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂 آخرین بغضها و کینهها /۷
راوی: رحمتالله صالح پور
•┈••✾✾••┈•
🔹 آسايشگاه دارای تلویزیون بود و دو کانال را بیشتر نمی گرفت. این دو کانال هم اخبار مربوط به اشغال کویت توسط صدام را همراه با سرودهای حماسی پخش میکرد. فقط در اخبار شبانگاهی بطور خلاصه از تبادل اسرای عراقی، بدون جزئیات و پخش تصاویر آنها خبری گفته میشد. از بی خبری در عذاب بودیم تا اینکه به ابتکار چلداوی و با دستکاری تلویزیون موفق شدیم تلویزیون ایران را بگیریم و در ساعاتی که نوبت هواخوری بود و نگهبانان از آسایشگاه دور بودند و هواسشان به محوطه بود دو تا از بچهها که یکی از آنها وظیفه دیده بانی در پشت پنجره را بعهده میگرفت و دیگری نگهبانی در ورودی راهرو را به عهده داشت. دیگران تلويزيون ایران را میگرفتند و به صورت نوبتی و به صورتی که جلب توجه نکنند وارد آسایشگاه شده و تصاویر تلویزیون ایران رو تماشا میکردن ضمن آنکه از آخرین خبرهای روزانه ایران خبردار میشدیم تصاویر مربوط به آزادی اسرای آزاد شده رو می دیدیم. از جمله اسرای عراقی را با کت و شلوار و لباسهای تمیز می دیدیم و در مقابل اسرای ایرانی را که لباسهای ارتشی بد قواره به تن داشتند در مرز ایران و عراق مبادله میشدند. تلویزیون شهرهای ایران رو نشان میداد که مردم به استقبال اسرای ایرانی آمده و با چه شور و شوقی با شاخه های گل از آنها استقبال کرده و دود اسفند بود که فضا رو پرکرده بود و ما درحسرت آزادی این تصاویر ر وتماشا میکردیم......
🔸 تکریت ۱۱
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#آزادگان #خاطرات_آزادگان
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 مصاحبه با
اسرای عراقی / قسمت سوم
▪︎ مصاحبه با
اسرای عراقی در اردوگاه اهواز
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#کلیپ #نماهنگ
#مستند #اسرای_عراقی
#زیر_خاکی
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂
🔻 مردی که خواب نمیدید/ ۱۱۹
خاطرات مهندس اسداله خالدی
نوشته داود بختیاری
┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄
با روشن شدن منوری چشمم افتاد به نخل سوختهای که سر نداشت و بدنش به کنده سیاهی تبدیل شده بود؛ با آن حال بزرگتر از نخل های دیگر به نظرم رسید.
- حتما رهبرشان است ... بزرگ نخلستان ... آتش را اول او به جان خریده ... با این حال زار چه دارد بگوید؟! باد سردی پیچید. برگهای پهن نخلها موج برداشتند. صدای نخل سوخته گم شد. به پهلو خوابیدم. چشمهایم آن طرف حصار توری را زیر و رو می کردند. نخلها تو تاریکی حل شده بودند. همه نخلستان به کف دست سیاه شدهای میماند. ناگهان به این فکر افتادم نکند موقع خواب با یک تیر خلاصام بکنند. لرزیدم. دلم نمیخواست آن طور بمیرم. مرگ در خواب آن هم با گلوله نمیتوانست خوب باشد. دقایق عجیب و سیاه را انگار کشیده بودند. یک دقیقه به عمری میماند. عمری پر از زجر و شکنجه. شکنجه ای که روح را پاره پاره میکرد، نه جسم تکیده ام را. چشم چرخاندم به اطراف. تو تاریکی محمود را دیدم. سر بلند کرده بود و به نخلستان نگاه می کرد. دست تکان دادم ندید. دستم به کوله پشتیام گیر کرد و سر و صدا راه انداخت. چند تیر هوایی شلیک شد. پف کوله را خواباندم و چسبیدم به زمین. چشم کشیدم به طرف سه راهی. جسد بچه ها رو زمین خاکی چشم را آزار میداد. یکهو صدای یا زهرا .... یا زهرا ... از دورها شنیده شد. ناخودآگاه خیز برداشتم به طرف صدا.
- شاید بچه های زهیر هستند که آمده اند خط را بگیرند ... برگشتم تو سنگرم. باد صداها را تکه تکه میکرد. چسباندنشان کار آسانی نبود. منوری آسمان را رنگ سفید زد. شب کور شدم و هیچ جا را ندیدم. دوباره صدای یا زهرا(س) شنیده شد. زیاد دور نبود.
- از نزدیکی های نهر جاسم باید باشد. این را بچه ها گفتند، کدامشان نفهمیدم. نگاه کردم به نهر کنار جاده. تو سیاهی شب گم شده بود. از زور جانم به لب رسیده بود. سینه ام میسوخت. انگار سرنیزه ای را تو قلبم فرو می کردند. تاق باز خوابیدم. زل زدم به توری بالای سرم. باد رو صورتم رد کشید. چشم هایم پر شد از خنکی اش. نفس عمیقی کشیدم.
سایه ای رو صورتم افتاد و رد شد. سر بلند کردم چیزی ندیدم.
- مگر باد سایه هم می آورد! ... چرا که نه ....
سر گذاشتم تو گودی سنگر. چشمهایم به آن طرف توری دوخته شده بود. دشمن از آنجا میآمد. صدای خش خش شنیدم. زود افتاد. سر و پایم را ورانداز کردم. در آماده باش به سر میبردم. صدای انفجاری از دور به گوش رسید. چند تا از بچه ها از سنگرهاشان پریدند بیرون. فتح الله غرغر میکرد. مانده بودم او صدای خفه انفجار را چه طور شنیده بود. باد از تک و تا افتاد. سیاهی شب غلیظ تر شد. چشمهایم از آن طرف توری کنده نمیشد. یکھو یک جفت پوتین بزرگ جلو چشمهایم سبز شد. نگاهم میخکوب شد رو پوتینها. ترس تو دل و جانم چنگ انداخت. چیزی در درونام فرو ریخت. سنگین شده بودم. چسبیده بودم به کف سنگر. مغزم در حال انفجار بود. مانده بودم چه کنم. کوچکترین حرکتی میتوانست نیستم کند. چشم چرخاندم رو پوتینها. مردمک چشمهایم داشت از حدقه میزد بیرون. دهان باز کردم نعره بکشم. صدایم در نیامد. گلویم مثل نهر بی آبی خشک شده بود. به هر جان کندنی بود پشت از زمین کندم. نگاهم از پوتینها کنده نمیشد. سر خیس از عرقام را آهسته بالا کشیدم. ساق پاها سیخ شده بود تو پوتینها. بالا تنهاش چند برابر هیکل فتح الله بود. تنومند و قطور. گردنش را تبر قطع نمیکرد. کله گنده اش را انگار به زور تپانده بودند تو کلاه خود. صورتش تو تاریکی گم شده بود. چشمم افتاد به اسلحه اش. نوک اسلحه از توری زده بود بیرون. پیشانیام هدفاش بود. در خودم مچاله شدم. یکهو انگار که ترسام ریخته شده باشد دست کشیدم رو اسلحه ام. بعد با یک حرکت سریع اسلحه را به طرف مرد گرفتم و خشاب را خالی کردم رویش.
•┈••✾○✾••┈•
ادامه دارد
#مردی_که_خواب_نمیدید
کانال حماسه جنوب/ ایتا
@defae_moghadas
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
؛
🍂 امدادگران و
کادر درمان
در دفاع مقدس
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#کلیپ #نماهنگ
#مستند
#زیر_خاکی
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
؛
🍂 شیوههای شکنجه ساواک 8⃣
┄❅✾❅┄
🔹 سوزن: مأموران ساواک بارها از نوک تیز سوزن برای ضربه زدن به نقاط حساس بدن زندانیان تحت شکنجه استفاده میکردند. آنان این وسیله را به قسمتهای مختلف بدن فرو میکردند که این عمل درد و رنج بسیاری داشت و عوارض شدیدی از خود بر جای میگذاشت. خانم دباغ در این زمینه میگوید:
«سوزنهای بلندی را به زیر ناخنهایم فرو کردند و سپس نوک انگشتان را که سوزن زیرش بودند، توی دیوار کوبیدند. سوزنها تا انتها در زیر ناخنها نفوذ کرد. تمام تنم از درد تیر کشید.»[10]
این شکنجه در مورد آقای شیخ حسین غفاری آذرشهری، حجتالاسلام دعاگو و بسیاری از زندانیان دیگر نیز انجام شده است.
------------
[10]. خاطرات خانم دباغ، پیشین، ص ۱۱.
نشر حداکثری = جهاد تبیین
┄┄┄┄┄❅✾❅┄┄┄┄┄
ادامه دارد
#ساواک #شکنجه
#فساد_دربار
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂 آیا در زمان شاه در بین مردم جهان عزت داشتیم؟
🔹تظاهرات مردم آلمان در مخالفت با سفر محمدرضا شاه پهلوی -
📚 آرشیو ملی آلمان / kultur
نشر حداکثری = جهاد تبیین
┄┄┄┄┄❅✾❅┄┄┄┄┄
#ساواک #روشنگری
#فساد_دربار
@defae_moghadas 👈تلینک عضویت
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂 آخرین بغضها و کینهها /۸
راوی: رحمتالله صالح پور
•┈••✾✾••┈•
🔹 مسئولين غذای گروه ها که روزانه سه نوبت برای تحويل سهمیه غذای آسايشگاه به آشپزخانه اردوگاه مراجعه می نمودند عنوان کردند که در ساختمان ضلع غربی تعدادی از اسرای صلیب دیده نگهداری می شوند که بالای ۱۰ سال اسارت هستند و در بین آنها نیز یک شخصيت روحانی هست که بسیار مورد احترام اسرا و حتی نگهبانان عراقی قرار دارد.
با مشورت بچهها قرار شد اطلاعات کاملتری بهدست بیاورند. چون موقع هواخوری ما، آنها داخل آسایشگاه بودند و تنها راه کسب اطلاعات که نگهبانان عراقی متوجه نشوند همین صف گرفتن غذا توسط سرگروه ها بود. لذا آنها توانستند با مسؤلین گروه تحویل غذای آنها خبرهای جدیدی کسب کنند.
روحانی مورد اشاره مرحوم حاج آقا ابوترابی بودند که به همراه حدودا ۴۰ نفر از اسرای قدیمی ۱۰ سال اسارت از دوستانشان جدا شده و بنا بهدلایل نامعلومی، قبل از ورود ما در اين اردوگاه نگهداری میشدند و روزانه اطلاعات و اخبار بین دو طرف ردوبدل میشد.....
🔸 تکریت ۱۱
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#آزادگان #خاطرات_آزادگان
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 مصاحبه با
اسرای عراقی / قسمت چهارم
▪︎ مصاحبه با
اسرای عراقی در اردوگاه اهواز
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#کلیپ #نماهنگ
#مستند #اسرای_عراقی
#زیر_خاکی
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂 مدیریت مرحوم ابوترابی
در اسارت /۱
منش و رفتار حجتالاسلام سیدعلیاکبر ابوترابی در دوران اسارت، علاوه بر ایجاد وحدت و همدلی در میان اسرای ایرانی، موجب تحول عمیق در رفتار و منش سربازان و درجهداران رژیم بعث عراق شده بود. برخورد محبتآمیز با سربازان عراقی، پیگیری برای حل مشکلات اسرا، فداکاری و ایثار، تأکید بر سلامت اسرا، برخورد وی با فریبخوردگان و... از مهمترین مؤلفههای تأثیرگذار سید آزادگان در زندانهای رژیم بعث عراق بود.
┄┅═✼✿✵✦✵✿✼═┅┄
🔅 برخورد محبتآمیز با
سربازان عراقی
یکی از مهمترین ویژگیهای رفتای حجتالاسلام ابوترابی در دوره اسارت، خوش رفتاری با سربازان رژیم بعث بود. رضا علیصمدی که خاطرات زیادی از منش حجتالاسلام ابوترابی در دوران اسارت دارد، در مورد رفتار احترامآمیز وی با سربازان بعثی میگوید: شیوه برخورد حاج آقا ابوترابی با سربازان عراقی این بود که می گفتند: «اینها برادران مسلمان شما هستند. فکر نکنید که اینها را باید به دریا بریزیم و به درد نمیخورند. این ها بچه مسلمان هستند و در دامان مادران مسلمان بزرگ شده اند، پدرانشان مسلمانند، ولی الان زیر پرچم صدام زندگی می کنند و این مسأله، نقطه ضعف این هاست. اگر ما بتوانیم به شکلی در این ها نفوذ بکنیم، با خدمت کردن و احترام و برخوردهای اسلامی، در قلبشان دیر یا زود تأثیر خواهد گذاشت».
#تاریخ_شفاهی
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
🍂
🔻 مردی که خواب نمیدید/ ۱۲۰
خاطرات مهندس اسداله خالدی
نوشته داود بختیاری
┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄
صبح، باران گلوله بارید. با روشن شدن هوا گلوله خمپاره بود که دور و برمان به زمین مینشست. تاق باز خوابیده بودم که ترکشی رو شکمم افتاد. هول انداختماش رو زمین. انگشتهایم سوخت. به دهان گرفتمشان و فوتشان کردم. ساعت نه و نیم صبح اول بهمن شصت و پنج بود که دستور عقب نشینی رسید. از فرمانده خبری نبود. بار و بندیلمان را برداشتیم و حرکت کردیم. باید خودمان را به معبر میرساندیم. جاده خاکی خالی از نیرو بود. نه از عراقیها خبری بود نه از ایرانیها. جرأت نداشتیم داخل جاده شویم. به نظر تله میآمد. یکی از بچه ها دوید تو جاده. در یک چشم به هم زدن از تو نخلستان بالای موتورخانه گلوله باران شد. تو نخلستان پراکنده شدیم. از پشت درختی به پشت درخت دیگری میدویدم. کسی صدایم زد. محرابی بود، یکی از آرپی جی زنهای دسته. دویدم طرفش. رو زمین افتاده بود. کمک اش هم کنارش بود. خون سینهاش را خیس کرده بود. بالای سرش نشستم. آهسته گفت:
- حاجی خبر شهادتم را به خانواده ام برسان. نگاه کردم به کمک اش. رنگ به صورت نداشت. در جوابش فقط گفتم حتما. بعد چفیه ام را دور بازویش گره زدم. دویدم تو نخلستان. گلوله ها دنبالم میکردند. صورت سرخ و سفید محرابی جلو نگاهم بود - بعد از پایان اسارتم خبر شهادتش را به خانواده اش دادم. بیچاره ها چشم به راهش بودند - عراقی ها دست بردار نبودند. رگبار گلولهشان لحظه ای قطع نمیشد. به سرم زد خودم را به نهر برسانم. باید از زیر آتش عراقیها رد میشدم. نگاه کردم به آن طرف جاده. نهر به گلوله بسته شده بود. کوله ام را زمین انداختم و سینه خیز تا لبه جاده خاکی بالا کشیدم. بعد انگار که پر درآورده باشم دویدم تو نیستان. نفسام برای لحظه ای قطع شد. پشتم داغ کرده بود. فکر کردم خون است. دست کشیدم، خشک بود. فرو رفتم تو نیهای سبز رنگ. ردشدن از میانشان آسان نبود. چنگ انداختم به دور و برم. احساس خفگی میکردم. از لای نیها زل زدم به نهر. فاصله مان چند قدم بود. بالای سرم را به گلوله بستند. خمیده قدم برداشتم. حرکتی در کار نبود. در جا میزدم. از نفس افتادم. گلوله باران شدت گرفت. سر جایم ماندم. نمیدانستم چه کار کنم. با عصبانیت مشت کوبیدم به دسته نیها. سر چرخاندم به طرف نخلستان. بچه ها با عراقی ها درگیر بودند.
نگاه کردم به گلوله های آرپی جی ام
به یاد فتح الله افتادم. از صبح ندیده
بودمش. خنده ام گرفت. عجب کمکی! ...
از همان جا چشمم افتاد به محمود. لنگان لنگان پشت نخلها سنگر میگرفت. راه افتادم به طرف نخلستان. فرمانده مان محمد هادی که با یک گردان زده بود به خط برگشته پیش بچه ها. حال خوبی نداشت. به آدم بهم ریخته ای میماند که سر چند راهی ایستاده باشد. من را کنار کشید.
- بچه ها روحیه شان را از دست داده اند. باهاشان صحبت کن. حرفهای تو اثرش بیشتر است. من میروم کمک بیاورم. قبل از این که راه بیفتد دست انداختم به شانه اش زیر لبی گفتم:
- من میمانم پیش زخمی ها ....
حرفی نزد. سکوتش علامت رضا بود.
•┈••✾○✾••┈•
ادامه دارد
#مردی_که_خواب_نمیدید
کانال حماسه جنوب/ ایتا
@defae_moghadas
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
؛
🍂 روایتی از
فتح رزمندگان
در دفاع مقدس
از زبان سید مرتضی آوینی
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#کلیپ #نماهنگ
#مستند
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
؛
🍂 شیوههای شکنجه ساواک 9⃣
┄❅✾❅┄
🔹 سیگار: مأموران از سیگار به عنوان وسیلهای برای شکنجهی متهم استفاده میکردند. قرار دادن آتش سیگار بر روی قسمتهای مختلف بدن زندانی کاری بود که به کرات انجام میشد. به این سبب قسمتهای مختلف بدن آنان مانند پلک چشم، پشت دست، پیشانی و... دچار سوختگی شده بود.
در خاطرات آقای عزتشاهی (مطهری) آمده است: «با آتش سیگار، کف پا، ناف و بیضه او را میسوزاندند تا او اشارهی کوچکی به محل اختفا و خانهی تیمی خود بکند.»[11]
آقای دعاگو نیز میگوید: «آنها در عین حال که شلاق میزدند، سیگارهای خود را روی شکم من خاموش میکردند. اثر بعضی از سوختگیها هنوز کاملاً نمایان است. پوست ساق هر دو پایم به شدت آسیب دیده و شبیه به پوست سوخته است و زود زخم میشود... سیگار را روی آلت تناسلیم خاموش میکردند و یا به آن لگد میزدند.»[12]
------------
[11]. خاطرات عزتشاهی (مطهری)، پیشین، ص 256.
[12]. خاطرات حجت الاسلام محسن دعاگو، پیشین، صص 135 ـ 136.
نشر حداکثری = جهاد تبیین
┄┄┄┄┄❅✾❅┄┄┄┄┄
ادامه دارد
#ساواک #شکنجه
#فساد_دربار
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂 خاموشی گسترده، قطعی آب و تعطیلی کارخانه ها و وابستگی تولید برق کشور به تجهیزات خارجی در دوران پهلوی .
📚روزنامه اطلاعات ۲۵ تیر ۱۳۵۶
نشر حداکثری = جهاد تبیین
┄┄┄┄┄❅✾❅┄┄┄┄┄
#ساواک #روشنگری
#فساد_دربار
@defae_moghadas 👈تلینک عضویت
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂 صف تلفن در دهه پنجاه
نشر حداکثری = جهاد تبیین
┄┄┄┄┄❅✾❅┄┄┄┄┄
#ساواک #روشنگری
#فساد_دربار
@defae_moghadas 👈تلینک عضویت
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂 آخرین بغضها و کینهها /۹
راوی: رحمتالله صالح پور
•┈••✾✾••┈•
🔹 آخرین روزهای شهریور سپری میشد و تب تبادل در حال عادی شدن بود. هیچ خبری از تبادل و آزادی ما به مشام نمی رسید. در یکی از شبهای شهریور ماه که داخل آسایشگاه نشسته بودیم و آماده ميشديم تا بخوابیم، متوجه سروصدای نگهبانان عراقی شدیم و ناگهان صدای باز شدن درب آسايشگاه به گوش رسید. چون بندرت پیش میآمد که شبها درب آسايشگاه رو باز کنند. حدس زدیم که بایستی اتفاق غیرمنتظره ای اتفاق افتاده یا قرار است بیافتد که نگهبانان سراسیمه داخل آسایشگاه شدند و تمام نگاههای اسرا به درب ورودی آسایشگاه دوخته شد. وقتی درب آسايشگاه کامل باز شد گروهبان به همراه چندتا ازنگهبانان در آستانه در ظاهر شدند و در اوج ناباوری اسم من رو صدا زدند. برای لحظاتی هنگ کردم. پیش خودم فکر میکردم چه خطایی از من سر زده که این وقت شب به سراغ من آمدهاند؟
با صدای مسئول آسایشگاه که مجددا اسم من رو تکرار کرد به خودم آمدم. دستم رو بالا بردم و همزمان با نگرانی و ترس و لرز به سمت نگهبانان حرکت کردم. یکی از همراهان نگهبانان که مشخص بود تازه وارد بود با پرسیدن اسم ومشخصات و تطبیق با برگه ای که در دست داشت از من خواست باجمع آوری وسائلم از آسایشگاه خارج بشم ...
🔸 تکریت ۱۱
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#آزادگان #خاطرات_آزادگان
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂