eitaa logo
حماسه جنوب،خاطرات
5.1هزار دنبال‌کننده
11.1هزار عکس
2هزار ویدیو
69 فایل
سرزمین عشق، جایی جز وادی پر جریان دشت عاشقی نیست بشنویم این قصه ناگفته ی انسان های نام آشنای غریب را ------------------ ادمین: @Jahanimoghadam @defae_moghadas2 (کانال‌دوم (شهدا 🔸️انتقال مطالب با لینک بلااشکال است.
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
؛ 🍂 نماهنگ " لبیک یا حسین " 🔹 با نوای حاج صادق آهنگران به مناسبت اربعین حسینی        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄       @defae_moghadas  👈لینک عضویت            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
؛ 🍂 شیوه‌های شکنجه ساواک 3⃣1⃣ ┄❅✾❅┄ 🔹 شمع: شکنجه‌گران ساواک از آتش و اشک شمع نیز برای شکنجه‌ی زندانیان سیاسی استفاده می‌کردند. آنان با روشن کردن شمع و ریختن اشک آن بر روی پوست و نقاط حساس بدن زندانیان، درد و رنج بسیاری را به آنها وارد می‌ساختند. در مورد این نوع شکنجه آمده است: «شکنجه‌گران با قساوت تمام شمعی را روشن و قطرات ذوب شده آن را به بدن لخت عزت می‌چکانند، تا پوستش سوراخ، سوراخ شود.»[19] فندک: شکنجه‌گران با قرار دادن آتش فندک بر روی پوست بدن و حتی بیضه‌های زندانیان به آزار و اذیت آنان می‌پرداختند: به این خاطر آثار سوختگی در بسیاری از نقاط بدن زندانیان سیاسی مشاهده می‌گردید. این اقدام و اقدامات مشابه عوارضی نیز به دنبال داشت، حجت الاسلام دعاگو می‌نویسد: «به بیضه‌های من سوزن می‌زدند یا سیگار روی آن خاموش می‌کردند و به آن لگد می‌زدند که بر اثر این شکنجه‌ها بیضه‌ی راستم سرطانی شد.»[20] ------------ 19] خاطرات عزتشاهی (مطهری)، پیشین، ص 260. [20]. خاطرات حجت الاسلام محسن دعاگو، پیشین، ص 137 نشر حداکثری = جهاد تبیین ┄┄┄┄┄❅✾❅┄┄┄┄┄ ادامه دارد @defae_moghadas 👈لینک عضویت ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
یا کلید پارتی روایتی تاسف بار از روابط غیراخلاقی تیمسارهای دربار پهلوی به روایت حمید شفیعی سرباز سابق گارد جاویدان . نشر حداکثری = جهاد تبیین ┄┄┄┄┄❅✾❅┄┄┄┄┄ @defae_moghadas 👈تلینک عضویت ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 در محاصره آتش تدوین: نرگس اسکندری ┄┅┅┅❀🌴❀┅┅┅┄ 🔹 دایی‌ام به مادرم گفته بود اینجا موندن کار خطرناکیه. خودت نمی‌آیی حداقل دخترها رو بده ببرم. اگر عراقی‌ها بیان تو اهواز به هیچکس رحم نمی‌کنند. - خدا کریمه هرچی خدا بخواد همون می‌شه. از دخترها مواظبت می‌کنه. برادرم هم یک‌بار که از جبهه برگشت، روش درست کردن کوکتل مولوتوف را یادمان داده بود. با مادرم و برادر کوچکم تعداد زیادی درست کرده و روی پشت بام گذاشته بودیم. این‌ها آماده بود تا اگر نیروهای عراقی وارد شهر می‌شدند و کسی برای دفاع نمانده بود از خودمان محافظت کنیم. الحمدلله هیچ وقت این اتفاق نیفتاد و آنها هم بی استفاده ماند زهرهرا عیسوی •┈••✾○✾••┈• از کتاب: زنان جبهه جنوبی @defae_moghadas ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 عکسی از پذیرایی رزمندگان در زینبیه اهواز این مرکز در طول دفاع مقدس پذیرای رزمندگانی بود که برای مرخصی و یا رفتن به جبهه‌ها، گذارشان به اهواز می خورد و جایی برای اسکان نداشتند. کافی بود رزمنده‌ای سراغ محلی برای استراحت را از رهگذری بپرسد تا همه او را به زینبیه راهنمایی کنند. این مرکز بصورت شبانه روزی و با ظرفیت بالا جهت خواب و غذا در خدمت دفاع مقدس بود و هزینه‌های هنگفت آن توسط خیرین و بازاریان اهواز تامین می شد. ┄┄┄┄┄❅✾❅┄┄┄┄┄ @defae_moghadas 👈لینک عضویت ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 آخرین بغض‌ها و کینه‌ها /۱۳ راوی: رحمت‌الله صالح پور •┈••✾✾••┈• 🔹 از اتوبوس عراقی پیاده شدیم و پس از عبور از دروازه مرزی خسروی سوار بر اتوبوس ایران که از قبل منتظر ما بود شدیم. در آن لحظات هنوز هم باورکردنی نبود که آزاد شدم. اتوبوس‌ها به سمت اسلام آباد حرکت کردند. در مسیر حرکت و در ابتدا وانت‌های ورودی روستاهای مسیر حرکت تمام هموطنان کرد اعم از مردان و زنان و جوانان و حتی بچه ها در دو طرف جاده ایستاده بودند و با تکان دست‌هایشان ابراز خوشحالی می‌کردند. دود اسپند تمام فضا رو پر کرده بود. واقعا قابل وصف نیست آن لحظات پر از شور و محبت. فرد اسیری که بغل دست من در اتوبوس نشسته بود خودش رو سرهنگ خلبان نیروی هوایی با بیش از ۹ سال اسارت معرفی کرد. اهل تهران بود و حدود ۵۸ سال سن با موهایی کاملا سفید بود. منهم خودم رو معرفی کردم و در مسیر بیشتر با هم آشنا شدیم. پس از توقف کوتاه و ادای نماز جماعت به امامت حاج آقا ابوترابی و صرف نهار در اسلام آباد غرب به سمت فرودگاه کرمانشاه حرکت کردیم. 🔸 تکریت ۱۱ ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ @defae_moghadas 👈لینک عضویت ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 مدیریت مرحوم ابوترابی در اسارت /۴ 🔅 پیگیری برای حل مشکلات اسرا ┄┅═✼✿‍✵✦✵✿‍✼═┅┄ 🔸 حسن نوروزی از دیگر اسرای ایرانی که از نزدیک شاهد تلاش حجت‌الاسلام ابوترابی برای رفع مشکلات اسرا بود، می‌گوید: «حاج آقا ابوترابی تمام وقت در خدمت اسرا بودند. ایشان یک دستگاه چرخ خیاطی آوردند و در گوشه‌ای گذاشتند. اسیر جوانی به حاج آقا گله کرد که خیاط پیراهن او را ندوخته است. حاج آقا از او خواست که پیراهنش را به ایشان بدهد، خودشان آخر همان شب پیراهن او را دوختند». 🔹 علی علی‌دوست نیز می‌گوید: «نکته‌ دیگر، شام بچه‌ها بود. در اردوگاه‌های عراق دادن شام مرسوم نبود و تقریباً بعد از صرف ناهار اندک تا صبحانه‌ فردا غذایی نداشتند. بچه‌ها جوان بودند و ناهار عراقی‌ها هم کافی نبود. به همین دلیل فشار مضاعفی وارد می‌شد، حتی بسیاری از اسرا شب‌ها به‌دلیل گرسنگی نمی‌توانستند بخوابند. ایشان با هماهنگی کارگران آشپزخانه و صرفه‌جویی در ناهار برای بچه‌ها شام تهیه می‌کردند و شب‌ها شام مختصری که بیشتر نان و ماست بود، به بچه‌ها داده می‌شد. ┄┅═✦═┅┄ ادامه دارد @defae_moghadas 👈لینک عضویت ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 مردی که خواب نمی‌دید/ ۱۲۵ خاطرات مهندس اسداله خالدی نوشته داود بختیاری ┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄ هوا گرم بود. نفس‌ام به زور بالا می‌آمد. از یکی از تانک ها صدای بمی بیرون ریخت. کسی فریاد زد: - الان است که تانکها بترکند.... حرف مرد تمام نشده بود که انفجاری مهیب نخلستان را از بیخ و بن تکاند. آسمان آتش گرفته بود. شعله ها دور و برشان را چنگ می‌زدند. هوا داغ داغ شد. پوست تن و صورتم به سوزش افتاد. یکهو مثل بچه ها از جا کنده شدم و داد زدم و خندیدم. قهقهه ام از ته دل بود. ذوق زده کف می‌زدم و بالا و پایین می‌پریدم. تنوره آتش به آتش چهارشنبه سوری می‌ماند. دلم می‌خواست از بالایشان بپرم. نه گرسنه بودم و نه تشنه. آتش بازی ام گرفته بود. بادی وزیدن گرفت. شعله ها جای بالا رفتن در طول نخلستان خزیدند. نخل‌ها یکی یکی به مشعل بزرگی تبدیل شدند. به عمرم آن همه آتش را یک جا ندیده بودم. جهنم را می‌شد در آنجا دید. عراقی‌ها هول و دستپاچه توپ در می‌کردند. ترس و جنون گرفته بودشان. مانده بودم از کجا دست به حمله زده ایم. تا خود صبح زمین و آسمان نخلستان را به گلوله بستند. خواب حرامم شد. نشسته به آتش بازی چشم دوختم. به اندازه تمام عمرم چهارشنبه سوری دیدم. خورشید در حال طلوع بود که شعله های تانک‌های عراقی خاموش شد. شب دوم بهمن را هم به هر شکلی بود گذراندیم. گرسنگی و تشنگی ولمان نمی‌کرد. تو معده ام انگار میخ فرو کرده بودند. از دردش به خود می‌پیچیدم. نگاه کردم به محمود و امیر عسگری. آنها هم حال من را داشتند. رنگ‌شان پریده بود. لب‌هایشان خشکیده بود رو هم. خودم را جمع و جور کردم. چشم دوختم به تانک‌های سوخته. به آهن پاره هایی می‌ماندند. باد بوی خاک سوخته را پر می‌کرد تو سرمان. از جا کنده شدم. پشتم قولنج کرده بود و پاهایم سنگین شده بودند. دست گرفتم به توری کف دستم. سیاه شد. حرص ام در آمد. مالیدماش به خاک کنار سنگر. یکهو فکری به سرم زد. سر چرخاندم به طرف امیر عسگری. داشت دود کوله اش را می تکاند. سرفه های بریده بریده‌اش گوشخراش بود. صدایش زدم - داش امیر ... داش امیر ... دوید طرف‌ام. فکر کرده بود حالم خوش نیست. با انگشت تانک‌ها را نشان دادم. - کاش می‌رفتی سراغشان ... شاید چیزی برای خوردن مانده باشد. - الان می‌گویی؟ آن همه انفجار و آتش مگر چیزی هم می‌گذارد؟ - راست می‌گویی باید دیروز زیر و رویشان می‌کردیم ... قبل از منهدم کردنشان ... ولی دیدنشان که عیب ندارد بد نیست نگاهی بیندازی امیر شیلنگ انداز دوید طرف تانک ها. فریاد زد: - هنوز گرم است . بعد دور آهن پاره ها چرخید و زیر و رویشان کرد. چند بار سر چرخاند و شانه بالا انداخت با خنده گفتم - بیشتر بگرد ... یکی از بچه ها هم به کمک اش رفت. کدامشان بود یادم نیست دلم مثل سیر و سرکه می‌جوشید. خدا خدا می‌کردم چیزی برای خوردن پیدا کنند. دو شبانه روز بود که چیزی نخورده بودیم. دقیقه ها به شکنجه و عذاب می گذشت. ناامیدی معده ام را چنگ می‌کشید. درد امانم را بریده بود. می‌دانستم جوان ترها حالشان بهتر از من نیست. با تمام وجود خدا را صدا زدم. تنها کسی بود که می‌شد از او گدایی کرد. شروع کردم به دعا خواندن. آن طور می‌توانستم شکنجه و فشار را به حداقل برسانم بلکه راحت شوم. با فریاد امیر به خودم آمدم. هیکل لاغرش رو هوا چرخ می‌خورد. انگار که می‌رقصید. رقصی از شادی و هیجان بود. - نان ... نان .. همه جمع شدیم دور هم. امیر با چند قرص نان سوخته دوید طرفمان. نشستیم به تقسیم کردنشان. به هر نفر یک کف دست هم نمی رسید. خدا را شکر کردیم. نانهای خشک و سوخته را هول و دستپاچه تپاندیم تو دهان گرسنه مان. •┈••✾○✾••┈• ادامه دارد کانال حماسه جنوب/ ایتا @defae_moghadas ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
؛ 🍂 نماهنگ اربعینی "مسیر عاشقی" 🔹 با نوای حاج صادق آهنگران به مناسبت اربعین حسینی        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄       @defae_moghadas  👈لینک عضویت            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
؛ 🍂 شیوه‌های شکنجه ساواک 4⃣1⃣ ┄❅✾❅┄ 🔹 ناخن‌گیر: مأموران ساواک از ناخن‌گیر نیز برای شکنجه زندانیان استفاده می‌کردند آنان از این وسیله هم برای کشیدن موهای بدن و هم کشیدن ناخن بهره می‌بردند. درباره‌ آقای عزت‌شاهی گفته شده است: «موهای بدنش را با ناخن‌گیر تار به تار می‌کندند.»[22] آقای بشارتی نیز در خاطرات خود با اشاره به کشیدن ناخن‌هایشان، می‌گوید: «درباره کشیدن ناخن‌هایم مسئله عجیبی اتفاق افتاد. در آغاز شکنجه کمی مقاومت و یک‌دندگی کردم و گفتم ناخن مرا می‌کشی؟ خیال می‌کنی اسراری زیر این ناخن است؟ با این حرف، آنها خیلی عصبانی شدند و شروع به کشیدن دیگر ناخن‌های دست و پایم کردند. سپس با شلاق، هویه، آتش سیگار، مشت و لگد و باطوم بر سر و صورت و بدنم زدند و سوزن به زیر ناخن‌هایم فرو کردند.»[23] روغن جوشان: آنان حتی از قرار دادن اعضای بدن در میان روغن جوشان نیز اجتناب نمی‌کردند. درباره آیت‌الله شیخ حسین غفاری گفته شده است: «آقای شیخ حسین غفاری آذرشهری را پس از دستگیری تحت شکنجه‌های طاقت‌فرسا قرار می‌دهند... از جمله شکنجه‌هایی که به او داده بودند، این بود که پاهای او را در میان دیگ روغن زیتون جوشان گذشته گوشت و پوستش را سوزاندند.»[24] ------------ [24]. شکنجه‌های ساواک در ایران از کتاب در ویتنام، بی‌جا، بی‌تا، ص 14. نشر حداکثری = جهاد تبیین ┄┄┄┄┄❅✾❅┄┄┄┄┄ ادامه دارد @defae_moghadas 👈لینک عضویت ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 مقداری نان خشک و ماست 🔹فریدون هویدا، نماینده شاه در سازمان ملل متحد در خاطراتش می‌نویسد: در بهار سال 42 همراه چند تن از دوستان به املاکشان که نزدیک ساری در کنار دریای خزر قرار داشت رفتیم تا تعطیلات سال نوی ایرانی را در آنجا بگذرانیم. 🔹مردم روستایی که در آن نواحی زندگی می‌کردند در کلبه‌های گلی به سر می‌بردند و بیش از دو وعده در روز غذا نمی‌خوردند که تازه آن هم از مقداری نان خشک و ماست فراتر نمی‌رفت. مالکین تمام محصول برنج روستاییان را از آن‌ها می‌گرفتند و مأموران دولت نیز آن‌ها را به شدت تحت نظر داشتند تا اگر هر کدامشان از دادن سهم مالکان خودداری کنند تنبیه شود. 📚سقوط شاه، فریدون هویدا، ص68 نشر حداکثری = جهاد تبیین ┄┄┄┄┄❅✾❅┄┄┄┄┄ @defae_moghadas 👈تلینک عضویت ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 صبحانه مشتی در خط مقدم خواهر محمودی ┄❅✾❅┄ یکی از روزها ۲۵ گوسفند برای نهار بچه‌ها آماده کرده بودیم و می‌خواستیم به آشپزخانه خط تحویل دهیم. یکی از بچه‌های رزمنده وقتی فهمید که ۲۵ گوسفند کشته‌ایم به من گفت: مادر، بچه‌ها خیلی وقت است هوس کله‌پاچه کرده‌اند. من دیدم بهترین فرصت است که این خواسته‌ بچه‌ها برآورد شود. به خانم‌ها گفتم من به خط می‌روم تا زمانی که برمی‌گردم کله‌پاچه‌ها را آماده کنید. ما باید صبح زود کله‌پاچه به سنگر بچه‌ها ببریم. نیمه‌شب کله‌پاچه‌ها آماده شد. کف وانت یک گاز بزرگ گذاشتیم. حدود ۷ صبح به سنگر بچه‌ها رسیدیم. بچه‌ها در هر سنگر در ظرف جداگانه‌ای کله‌پاچه‌ای داغ دادیم. بچه‌ها اصلا باورشان نمی‌شد که داخل سنگر به آنها کله‌پاچه آن هم کله‌پاچه داغ بدهند. در حالی که جلوی سنگرهایشان ایستاده بودند و کاسه‌های کله‌پاچه در دست‌هایشان بود شعار می‌دادند: "ای رهروان زینب، خدا نگهدارتان". ┄┄┄┄┄❅✾❅┄┄┄┄┄ @defae_moghadas 👈 عضو بشوید ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 آخرین بغض‌ها و کینه‌ها /۱۴ راوی: رحمت‌الله صالح پور •┈••✾✾••┈• 🔹 در مسیر، جناب سرهنگی که کنار من نشسته بود و دیگه خیلی با هم خودمونی شده بودیم شروع کردیم به گپ زدن. او گفت که کمر درد مزمنی دارد. ضمن آنکه کتف و دستش هم مشکل دارد. از من خواست که وقتی پیاده شدیم ساک همراه ش رو برایش بیاورم. ساکی همراهش با ظرافت خاص و با پارچه های رنگارنگ دوخته شده بود. شبیه کیسه‌ای بزرگ بود که به جای زیپ از دگمه های لباس استفاده و دوخته شده بود. نگاهی به این ساک کردم و خطاب به او گفتم مشکلی نیست برایتان می‌آورم. وقتی رسیدیم فرودگاه کرمانشاه، می خواستیم از اتوبوس پیاده بشوم باز ایشون کلی سفارش کرد که ساکش رو فراموش نکنم. او به همراه حاج آقا و دیگر اسرا پیاده شدند. من هم با برداشتن کیسه انفرادی خودم وقتی دستم رو بردم کیسه سرهنگ رو بردارم دیدم یاخدا بقدری این کیسه سنگین است که به زحمت و با زور دو دست بلندش کردم و با مصیبت انداختم روی دوشم. نمی دانم داخلش چی بود. فکر می کنم در طول این ۹ سال اسارت هر چی صنایع دستی ساخته بود، همه رو جمع کرده توی این کیسه کرده و باخودش به ایران آورده بود.... 🔸 تکریت ۱۱ ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ ادامه دارد @defae_moghadas 👈لینک عضویت ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 باز هم گذرمان به جبهه‌ها افتاده و باز هم شلمچه.. باز هم تنگه چذابه.. ..و باز هم مهران گویی اعتقاد و معنویت و صفا و جلای روحمان باز هم از این مسیر باید رشد کند و روحمان را به پرواز در آرد. آیا این راه را تجربه کرده‌ای؟ راهی که ابتدایش از زمین آغشته به خون جوانان جهادگری است که ۸ سال جانانه ایستادند و راه را هموار کردند. و آخرش، قبله سید و سالار عشق، حسین‌بن‌علیه‌السلام ..و چه حیف است راه را بی‌توجه طی کنیم و ندانیم.. "سرگذشت راه نورانی را..." ┄┄┄┄┄❅✾❅┄┄┄┄┄ @defae_moghadas 👈لینک عضویت ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 مدیریت مرحوم ابوترابی در اسارت /۵ 🔅 پیگیری برای حل مشکلات اسرا ┄┅═✼✿‍✵✦✵✿‍✼═┅┄ 🔸 فداکاری و ایثار از دیگر مؤلفه‌های رفتاری حجت‌الاسلام ابوترابی در دوران اسارت می‌توان به فداکاری و ایثار وی اشاره کرد. فیروز عباسی در این باره می‌گوید: «سربازهای عراقی دو طرف راهرو ایستاده بودند. بچه‌ها که می‌خواستند رد شوند با کابل می‌زدندشان. حاج‌آقا هم بود. موقع رد‌شدن از بین عراقی‌ها، خودش را سپر بقیه می‌کرد. برای همین، بیشتر کابل‌ها به او ‌خورد. همان وقت، کابل یکی از سربازها از دستش افتاد. حاج‌آقا ایستاد، خم شد، کابل را برداشت و به سرباز داد. سرباز عراقی چند لحظه حاج‌آقا را نگاه کرد. بعد کابل را زمین انداخت و رفت.  بعد از آن، هیچ وقت با کابل به اردوگاه نیامد». شجاع آهنگری از دیگر اسرای ایران در زندان رژیم بعث با اشاره به ایثار و فداکاری‌های حجت‌الاسلا ابوترابی می‌گوید: «در ارودگاه موصل بودیم که یک روز آمدند و اسامی ۲۰ نفر را خواندند که من و حاج آقا هم جزو آنها بودیم، گفتند: صدام حکم اعدام شما را داده‌اند و بلافاصله هم مأموران عراقی آمدند و ما را بردند. ابتدا ما را به داخل اتاقی بردند و بعد از دقایقی یک افسر و چند سرباز شلاق به دست وارد شدند، گفتند دستور است که نفری یکصد ضربه شلاق به شما بزنیم و بعد حکم اعدام را اجرا کنیم. ما مانده بودیم چه کار بکنیم، که حاج آقا از جایشان بلند شده و به افسر عراقی گفتند: شما با بقیه کاری نداشته باشید و شلاق  همه را به من بزنید. افسر عراقی وقتی جثه کوچک و ضعیف حاج آقا را دید خنده ای کرد و گفت: اگر من دو ضربه بزنم که تو مرده‌ای؟ حاج آقا فرمودند: شما بزنید، اگر من مردم که مردم، ولی اگر زنده ماندم اینها را آزاد کنید. افسر عراقی هم قبول کرد و دستور شلاق حاج آقا را داد...».  ┄┅═✦═┅┄ ادامه دارد @defae_moghadas 👈لینک عضویت ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 مردی که خواب نمی‌دید/ ۱۲۶ خاطرات مهندس اسداله خالدی نوشته داود بختیاری ┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄ به تعداد مجروح‌ها اضافه شده بود. تو مساحت بیضی شکل جای خالی نبود. کنار هر شهید یک مجروح بود و کنار هر مجروح یک شهید. رنگ به صورت نداشتند. مثل چوب خشک شده ای ردیف شده بودند کنار هم. در جواب نگاه های ماتشان حرفی نداشتم بگویم. تنها کارم باز کردن باند دست و پای شهدا بود و بستن آن روی جراحت مجروح‌ها. بعضی وقتها چند خط آیة الکرسی بیخ گوششان می‌خواندم. شلاق تیز تن نخلستان را می‌سوزاند. فریاد نخل‌ها بلند شده بود. جمع شدیم کنار مجروحها. رحیمی زل زده بود به نقشه ای که رو زمین پهن بود. خط قرمز دور تا دور نخلستان تو دل را خالی می‌کرد. دنبال راهی برای فرار بودیم. راهی که باریکترین خط قرمز را داشته باشد. نگاه مجروح‌ها به نقشه بود. می‌خواستند بفهمند چه خبر است. ترس از مرگ نداشتند. تنهایی بود که دیوانه شان می.کرد. - میخواهید ... ما را بگذارید و بروید؟! همه برگشتیم به طرف صدا. بسیجی جوان گردن کشیده بود و نگاهمان می‌کرد. زیر هیکل گوشت آلودش خون لخته زده بود. دویدم بالای سرش سر خواباند رو زمین گودی چشمهایش پر بود از اشک. با پشت دست گرفتم‌اش. بغض اش را قورت داد. لباش را به خنده کشید. پیشانی زخمی‌اش را بوسیدم. گلویم پر شد از بغض. سر برگرداندم. چشم هایم افتادند به دو اسیر دست و پا بسته میان شهدا. از جا کنده شدم و پا تند کردم به طرف شان. چشم‌های ذغالی شان پر از ترس بود. - با اینها چه کار می‌کنید؟ رحیمی بلند شد و کنارم ایستاد. نگاهش چنان دوخته شده بود رو صورت اسیرها که انگار هیچ وقت عراقی ندیده بود. - می‌گویی چه کارشان کنیم؟ ... - من؟ - بله حاجی ... هر چه تو بگویی؟ لب باز نکرده بودم که صدای سیدهادی غنی بلند شد. - تیرباران ... درست مثل آن یکی داد زدم، - نه... نه ... این کار درست نیست آن یک نفر را هم که تیرباران کردی اشتباه بود.... - زخمی ها را به مسخره گرفته بود. - می‌گرفت ... چه طور می‌شد... صدای حاجی دخیل، دخیل اسیرهای سیاه چرده و سبیل کلفت بلند شد. سیدهادی پشت کرد به ما و نشست رو زمین. نگاه کردم به رحیمی. - زنده زنده جان می‌دهند ... این درست نیست. دست و پاهایشان را باز کن بروند. - تو راست می‌گویی به هیچ درد ما نمی خورند . .... تا برسند آن طرف ما رفته ایم تند و هول گره طناب را باز کردم. اسیرها مچاله شدند تو خودشان. تمام اعضای صورتشان می‌لرزید. زیر یکی‌شان خیس بود. اشاره کردم به جایی که عراقی‌ها بودند. بهت زده نگاهمان می‌کردند. - د راه بیفتید دیگر ... چرا گیج می‌زنید؟ خمیده و ترسیده پا کشان راه افتادند. احساس کردم چشم هایشان از پشت کله شان بیرون زده. می‌ترسیدند از پشت به گلوله ببندیم شان. گلوله توپی تو نهر ترکید. آب گل‌آلود نهر، فواره زد. سر بریده‌ی نی‌ها سوت شدند تو نخلستان. با انفجار دوم تنوره خاک و دود از داخل نخلستان سر بلند کرد. دویدیم به طرف سنگرهایمان. عراقی‌ها کشیده بودند جلو. •┈••✾○✾••┈• ادامه دارد کانال حماسه جنوب/ ایتا @defae_moghadas ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
؛ 🍂 نوحه قدیمی "محمل مبند بر اشتران" 🔹 با نوای حاج صادق آهنگران به مناسبت اربعین حسینی        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄       @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 بیا و یک شب دیگر حضورت را مکرر کن  تمام لحضه هایم را به لبخندی معطر کن نمیدانم چگونه؟ سنگر و تسبیح و سجاده برای گفتن آن خاطرات خوب لب تر کن تو مانند منورهای جبهه روشن روشن!      دل تاریک و خاموش مرا لختی منور کن تو ای زیباترین تصویر سجده در دل سنگر! برایم چفیه و تسبیح و آتش را مصور کن منم آن مرغ بی بالی که در کنج قفس مانده  بیا و هستی‌ام را با نگاه خویش پرپر کن الا ای امتداد سجده هایت پشت آیینه زمین و آسمان تشنه را محراب و سنگر کن و اینک بار دیگر ای حضور روشن فریاد گلوی زخمی ما را پر از الله اکبر کن !!... ملیحه قاصدیان  ┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ @defae_moghadas 👈لینک عضویت ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
؛ 🍂 شیوه‌های شکنجه ساواک 5⃣1⃣ ┄❅✾❅┄ 🔹 روغن جوشان: آنان حتی از قرار دادن اعضای بدن در میان روغن جوشان نیز اجتناب نمی‌کردند. درباره‌ی آیت‌الله شیخ حسین غفاری گفته شده است: «حجت‌الاسلام آقای شیخ حسین غفاری آذرشهری را پس از دستگیری تحت شکنجه‌های طاقت‌فرسا قرار می‌دهند... از جمله شکنجه‌هایی که به او داده بودند، این بود که پاهای او را در میان دیگ روغن جوشان گذشته گوشت و پوستش را سوزاندند.»[24] قیچی جراحی: بازگو کردن بسیاری از شکنجه‌های ساواک بسیار دشوار است و شنیدن و خواندن آن نیز قابل تحمل نمی‌باشد. در مورد قیچی جراحی آمده است:‌ «یک بچه‌ی ۴ ساله را جلوی چشم مادرش به شلاق سیمی بستند و با میخی جراحی، پشت گردن پسربچه را قطعه قطعه می‌بریدند تا مادر را به حرف زدن وادار کنند.»[25] برای سوزاندن اعضای بدن زندانیان علاوه بر شمع، فندک و سیگار از وسایل مخصوص نیز استفاده می‌کردند که عبارت بودند از: اجاق‌گاز: شکنجه‌گران ساواک از اجاق گاز برای سوزاندن باسن و پاهای زندانیان استفاده می‌کردند. اجاق گاز نسبت به سیگار و فندک آثار شدیدتری داشت که تا مدت‌های زیادی و شاید پایان عمر باقی می‌ماند. چنین اشخاصی قادر به نشستن نبودند و گاهی نیز با سوزاندن پاهای فرد، وی از راه رفتن نیز ناتوان می‌گردید. آقای بشارتی درباره‌ی سرنوشت یک دانشجوی جوان که به دلیل شک نادرست فریدونی مورد شکنجه قرار گرفته است، می‌نویسد: «... یک تکه آهن به اندازه یک موزاییک روی آن [ اجاق گاز ] گذاشته بودند. هنگامی که آهن سرخ شده بود اولیاء [ نام دانشجوی جوان ] را لخت کرده و روی آن نشانده بودند و خود بازجو هم روی پاهای او نشسته بود. بعد از این سه بار باسن او را جراحی پلاستیک کردند، باز هم زخم بود و آنجا را می‌بایست پانسمان می‌کردند و هرگز نمی‌توانست بنشیند.»[26] ------------ [24]. شکنجه‌های ساواک در ایران از کتاب در ویتنام، بی‌جا، بی‌تا، ص 14. [25]. همان.             [26]. عبور از شط شب، پیشین، ص 92. نشر حداکثری = جهاد تبیین ┄┄┄┄┄❅✾❅┄┄┄┄┄ ادامه دارد @defae_moghadas 👈لینک عضویت ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂