eitaa logo
حماسه جنوب،خاطرات
5.2هزار دنبال‌کننده
11.3هزار عکس
2.1هزار ویدیو
72 فایل
سرزمین عشق، جایی جز وادی پر جریان دشت عاشقی نیست بشنویم این قصه ناگفته ی انسان های نام آشنای غریب را ------------------ ادمین: @Jahanimoghadam @defae_moghadas2 (کانال‌دوم (شهدا 🔸️انتقال مطالب با لینک بلااشکال است.
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 آخرین بغض‌ها و کینه‌ها /۱۲ راوی: رحمت‌الله صالح پور •┈••✾✾••┈• 🔹 من همراه یکی از نگهبانان راهی آسایشگاه شدم. وقتی پشت پنجره قرار گرفتم با صدای بلند گفتم‌: " قراره من آزاد بشم و اومدم خداحافظی کنم " یک دفعه کل اسرا به سمت پنجره ها هجوم آوردند. همهمه شده بود. اشک شوق از چشمانم سرازیر شد. هرکدام از آنها سعی می‌کردند آدرس منزلشان یا شماره تماس به من برسانند. در آن هیاهو و شلوغی من اصلا متوجه حرفها و گفته های آنها نمی‌شدم. نگهبان عراقی هم که تحت تاثیر قرار گرفته بود عجله می‌کرد بزور من رو از پشت پنجره دور کند. به طرف ماشين حرکت کردم و سوار شدم. چند دقیقه بعددحاج آقا و دوستانشان هم سوار ماشین شده و حرکت کردیم. نزدیک ظهر بود که به شهر خانقین رسیدیم و در یکی از ساختمانهای نظامی مستقر شدیم. روز بعد از ما خواستند سوار اتوبوس بشویم. اتوبوسی که قرار بود ما رو به سمت مرز انتقال بدهد حامل اسرایی بود که از خلبانان نیروی هوایی بوده و قرار بود با افسران و خلبانان عراقی تبادل بشوند. اتوبوسی که من به همراه‌ حاج آقا ابوترابی و دوستانشان سوار شده بودیم. به همراه یک اتوبوس دیگری که همگی آنها نيز از خلبانان بودند به سمت مرز خسروی حرکت کرده و پس از ساعتی در خط صفر مرزی که اتوبوس‌های ایرانی منتظر ما بودند توقف کردند. دو نفر از برادران پاسدار داخل اتوبوس ما شدند. در دست یکی‌از آنها سینی‌ای بود که روی آن عبا و عمامه‌ای مشکی قرار داشت. پس از روبوسی و خوش آمدگویی با احترام عمامه رو روی سرحاج آقا گذاشته و عبا رو هم روی دوش او انداختند. صدای صلوات بود که فضای اتوبوس رو پر کرده بود. حاج آقا روی پلکان اتوبوس قرار گرفت و چند دقیقه ای برای پاسداران و افرادی که بیرون و روبروی درب اتوبوس منتظر پیاده شدن ما بودند سخنرانی کردند. پس از پیاده شدن بوی وطن رو حس کردیم و اشک شوق بود که از چشمان استقبال کنندگان و اسرا سرازیر شده بود . 🔸 تکریت ۱۱ ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ @defae_moghadas 👈لینک عضویت ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 اعزام پشت اعزام ┄┅┅┅❀🌴❀┅┅┅┄ به شدت مریض بود. دوستانش عازم جبهه بودند و به دیدنش آمده بودند. - ان شاءالله دفعه بعد با هم می‌ریم. - دعا کنید حالم خوب بشه. مادرم می‌گه این طوری نمی تونی بری جبهه حالت بدتر می‌شه. ••• در را بست. دلش شکسته بود. خدایا دوستانم همه رفتند کمک کن حالم خوب بشه. منم دلم می‌خواد برم جبهه ••• در را بست. ساکش تو دستش بود حالش کاملاً خوب شده بود و به جبهه بر می گشت. ◇◇◇ ◇◇◇ •┈••✾○✾••┈• از کتاب وقتی سفر آغاز شد @defae_moghadas ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 قایق به قایق تا عملیات ┄┅┅┅❀🌴❀┅┅┅┄ 🔸 اولین کسی بود که سوار قایق شد. با عصبانیت از یقه لباسش گرفتم و پرتش کردم بیرون. - کی به تو گفته بیای اینجا؟ مگه قرار نبود برت گردونند عقب؟ ••• قایق دوم که به پد غربی رسید نشسته بود توی قایق. لجم گرفته بود. اما دیگر کاری از دستم بر نمی آمد. ۱۳، ۱۴ سال بیشتر نداشت. ◇◇◇ 🔸 با بسته ای به خانه آمد. - این بسته چیه پسرم؟ از دست مسئولان اعزام کلافه شده ام. همش می‌گن قدت کوتاهه. این کفش‌های پاشنه بلند رو خریدم تا متوجه نشن. خنده ام گرفته بود. وقتی از در خانه خارج شد. با خودم گفتم دوباره بر می گردد. ••• سه ماه گذشت. وقتی به خانه آمد، تعریف کرد که مسئول اعزام متوجه کفش‌هایش شده بود و به همین خاطر با رفتنش موافقت کرده بود. ◇◇◇ 🔸 انگار یکی بهش گفت برو هیچی نمی‌شه. به سرعت رفت زیر اتوبوس و به ماشین چسبید. به جاده نگاه نمی کرد. می دانست که چشمانش سیاهی می‌رود. تصمیم داشت ماشین هر کجا ایستاد پایین بیاید. ماشین بعد از ۵۰ متر ایستاد. مثل موشک پرید پایین، دوستانش از پنجره اتوبوس حیرت زده نگاهش می کردند. اتوبوس به راه افتاد. ماجرا را داخل ماشین برای دوستانش تعریف کرد. رنگ از روی همه پریده بود. •┈••✾○✾••┈• از کتاب وقتی سفر آغاز شد @defae_moghadas ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 مردی که خواب نمی‌دید/ ۱۲۴ خاطرات مهندس اسداله خالدی نوشته داود بختیاری ┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄ چشمم دوخته شده بود به شنی خاک آلود تانک. گوش‌هایم جلو جلو صدای غرش موتورش را می‌شنید. چند دقیقه گذشت. تانک مثل سنگ چسبیده بود به زمین. رحیمی رو تانک قدم می‌زد. صدای اسیر عراقی از تو دهانه بیرون زد. لحن‌اش به لحن آدم خیط شده ای می‌ماند. رحیمی فریاد کشید - بیا بیرون ... ما را گرفته‌ای؟ مرد خیس عرق زد بیرون. گردن گنده اش خمیده بود رو سینه پر از مویش. نگاه کردم به آسمان. سیاه قلم زده بودندش. مشت کوبیدم به زمین. درد تو استخوانم فرو رفت. از خودم و از همه آنهایی که دور و برم بودند لجم گرفته بود. پا شدم و دویدم به جایی که زخمی ها را خوابانده بودیم. دو اسیر دیگر هم آنجا بودند. وقتی برگشتم بچه ها دوباره دور هم نشسته بودند. - حالا که نمی‌توانیم راه بیندازیم‌شان منهدم شان می‌کنیم. این طور دلمان خنک می‌شود لااقل کاری انجام داده ایم ... - یک نفر داوطلب می‌خواهیم. نشستم کنار محمود. زانوهای گره دارش را بغل گرفته بود. لب‌های ترک خورده اش باز و بسته می‌شد. فکر کردم می‌خواهد داوطلب شود‌ بیوک نامی با آن کلاه خود معروف‌اش جلو کشید. از سوراخ بالای کلاه خود پشت سرش را می‌شد دید. شباهت زیادی به سلیمی که کنار شهدا خوابانده بودیم‌اش داشت. همان طور چاق و قد کوتاه ولی تیز مثل یک گنجشک. نارنجک را گرفت تو دست‌هایش و راه افتاد‌ نگاهم به سوراخ کلاه خودش بود‌ مانده بودم آیا باز هم می‌تواند قسر در برود یا نه؟ پخش شدیم تو سنگرها. همه زل زده بودند به هیکل خپل بیوک. جوان دوست داشتنی ای بود‌. دل نازک و مهربان. در یک چشم به هم زدن نارنجک ها را انداخت تو دهانه تانک‌ها و دوید طرف سنگر. رسیده نرسیده یکی از نارنجک‌ها ترکید. صدایش به صدای گلوله توپ می‌ماند. به دقیقه نکشیده بود که نارنجک‌های بعدی منفجر شدند. اما آن آخر کار نبود. باید انتظار می‌کشیدیم. همان طور خوابیده و استتار شده دوباره فکری شدم. - اگر فقط یک نفر ... آموزش تانک دیده بود...حالا اینجا ننشسته بودیم ... حالا ما هیچ، چرا این قدر بی‌فکر عمل کردیم. فرمانده‌ها چرا؟ خدایا عجب بدشانسی‌ای ... با همین سه تانک می‌توانستیم شلمچه را بگیریم ... ما از تو نخلستان و نیروهای دیگر هم از اطراف .. •┈••✾○✾••┈• ادامه دارد کانال حماسه جنوب/ ایتا @defae_moghadas ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
؛ 🍂 نماهنگ " لبیک یا حسین " 🔹 با نوای حاج صادق آهنگران به مناسبت اربعین حسینی        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄       @defae_moghadas  👈لینک عضویت            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
؛ 🍂 شیوه‌های شکنجه ساواک 3⃣1⃣ ┄❅✾❅┄ 🔹 شمع: شکنجه‌گران ساواک از آتش و اشک شمع نیز برای شکنجه‌ی زندانیان سیاسی استفاده می‌کردند. آنان با روشن کردن شمع و ریختن اشک آن بر روی پوست و نقاط حساس بدن زندانیان، درد و رنج بسیاری را به آنها وارد می‌ساختند. در مورد این نوع شکنجه آمده است: «شکنجه‌گران با قساوت تمام شمعی را روشن و قطرات ذوب شده آن را به بدن لخت عزت می‌چکانند، تا پوستش سوراخ، سوراخ شود.»[19] فندک: شکنجه‌گران با قرار دادن آتش فندک بر روی پوست بدن و حتی بیضه‌های زندانیان به آزار و اذیت آنان می‌پرداختند: به این خاطر آثار سوختگی در بسیاری از نقاط بدن زندانیان سیاسی مشاهده می‌گردید. این اقدام و اقدامات مشابه عوارضی نیز به دنبال داشت، حجت الاسلام دعاگو می‌نویسد: «به بیضه‌های من سوزن می‌زدند یا سیگار روی آن خاموش می‌کردند و به آن لگد می‌زدند که بر اثر این شکنجه‌ها بیضه‌ی راستم سرطانی شد.»[20] ------------ 19] خاطرات عزتشاهی (مطهری)، پیشین، ص 260. [20]. خاطرات حجت الاسلام محسن دعاگو، پیشین، ص 137 نشر حداکثری = جهاد تبیین ┄┄┄┄┄❅✾❅┄┄┄┄┄ ادامه دارد @defae_moghadas 👈لینک عضویت ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
یا کلید پارتی روایتی تاسف بار از روابط غیراخلاقی تیمسارهای دربار پهلوی به روایت حمید شفیعی سرباز سابق گارد جاویدان . نشر حداکثری = جهاد تبیین ┄┄┄┄┄❅✾❅┄┄┄┄┄ @defae_moghadas 👈تلینک عضویت ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 در محاصره آتش تدوین: نرگس اسکندری ┄┅┅┅❀🌴❀┅┅┅┄ 🔹 دایی‌ام به مادرم گفته بود اینجا موندن کار خطرناکیه. خودت نمی‌آیی حداقل دخترها رو بده ببرم. اگر عراقی‌ها بیان تو اهواز به هیچکس رحم نمی‌کنند. - خدا کریمه هرچی خدا بخواد همون می‌شه. از دخترها مواظبت می‌کنه. برادرم هم یک‌بار که از جبهه برگشت، روش درست کردن کوکتل مولوتوف را یادمان داده بود. با مادرم و برادر کوچکم تعداد زیادی درست کرده و روی پشت بام گذاشته بودیم. این‌ها آماده بود تا اگر نیروهای عراقی وارد شهر می‌شدند و کسی برای دفاع نمانده بود از خودمان محافظت کنیم. الحمدلله هیچ وقت این اتفاق نیفتاد و آنها هم بی استفاده ماند زهرهرا عیسوی •┈••✾○✾••┈• از کتاب: زنان جبهه جنوبی @defae_moghadas ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 عکسی از پذیرایی رزمندگان در زینبیه اهواز این مرکز در طول دفاع مقدس پذیرای رزمندگانی بود که برای مرخصی و یا رفتن به جبهه‌ها، گذارشان به اهواز می خورد و جایی برای اسکان نداشتند. کافی بود رزمنده‌ای سراغ محلی برای استراحت را از رهگذری بپرسد تا همه او را به زینبیه راهنمایی کنند. این مرکز بصورت شبانه روزی و با ظرفیت بالا جهت خواب و غذا در خدمت دفاع مقدس بود و هزینه‌های هنگفت آن توسط خیرین و بازاریان اهواز تامین می شد. ┄┄┄┄┄❅✾❅┄┄┄┄┄ @defae_moghadas 👈لینک عضویت ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 آخرین بغض‌ها و کینه‌ها /۱۳ راوی: رحمت‌الله صالح پور •┈••✾✾••┈• 🔹 از اتوبوس عراقی پیاده شدیم و پس از عبور از دروازه مرزی خسروی سوار بر اتوبوس ایران که از قبل منتظر ما بود شدیم. در آن لحظات هنوز هم باورکردنی نبود که آزاد شدم. اتوبوس‌ها به سمت اسلام آباد حرکت کردند. در مسیر حرکت و در ابتدا وانت‌های ورودی روستاهای مسیر حرکت تمام هموطنان کرد اعم از مردان و زنان و جوانان و حتی بچه ها در دو طرف جاده ایستاده بودند و با تکان دست‌هایشان ابراز خوشحالی می‌کردند. دود اسپند تمام فضا رو پر کرده بود. واقعا قابل وصف نیست آن لحظات پر از شور و محبت. فرد اسیری که بغل دست من در اتوبوس نشسته بود خودش رو سرهنگ خلبان نیروی هوایی با بیش از ۹ سال اسارت معرفی کرد. اهل تهران بود و حدود ۵۸ سال سن با موهایی کاملا سفید بود. منهم خودم رو معرفی کردم و در مسیر بیشتر با هم آشنا شدیم. پس از توقف کوتاه و ادای نماز جماعت به امامت حاج آقا ابوترابی و صرف نهار در اسلام آباد غرب به سمت فرودگاه کرمانشاه حرکت کردیم. 🔸 تکریت ۱۱ ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ @defae_moghadas 👈لینک عضویت ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 مدیریت مرحوم ابوترابی در اسارت /۴ 🔅 پیگیری برای حل مشکلات اسرا ┄┅═✼✿‍✵✦✵✿‍✼═┅┄ 🔸 حسن نوروزی از دیگر اسرای ایرانی که از نزدیک شاهد تلاش حجت‌الاسلام ابوترابی برای رفع مشکلات اسرا بود، می‌گوید: «حاج آقا ابوترابی تمام وقت در خدمت اسرا بودند. ایشان یک دستگاه چرخ خیاطی آوردند و در گوشه‌ای گذاشتند. اسیر جوانی به حاج آقا گله کرد که خیاط پیراهن او را ندوخته است. حاج آقا از او خواست که پیراهنش را به ایشان بدهد، خودشان آخر همان شب پیراهن او را دوختند». 🔹 علی علی‌دوست نیز می‌گوید: «نکته‌ دیگر، شام بچه‌ها بود. در اردوگاه‌های عراق دادن شام مرسوم نبود و تقریباً بعد از صرف ناهار اندک تا صبحانه‌ فردا غذایی نداشتند. بچه‌ها جوان بودند و ناهار عراقی‌ها هم کافی نبود. به همین دلیل فشار مضاعفی وارد می‌شد، حتی بسیاری از اسرا شب‌ها به‌دلیل گرسنگی نمی‌توانستند بخوابند. ایشان با هماهنگی کارگران آشپزخانه و صرفه‌جویی در ناهار برای بچه‌ها شام تهیه می‌کردند و شب‌ها شام مختصری که بیشتر نان و ماست بود، به بچه‌ها داده می‌شد. ┄┅═✦═┅┄ ادامه دارد @defae_moghadas 👈لینک عضویت ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 مردی که خواب نمی‌دید/ ۱۲۵ خاطرات مهندس اسداله خالدی نوشته داود بختیاری ┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄ هوا گرم بود. نفس‌ام به زور بالا می‌آمد. از یکی از تانک ها صدای بمی بیرون ریخت. کسی فریاد زد: - الان است که تانکها بترکند.... حرف مرد تمام نشده بود که انفجاری مهیب نخلستان را از بیخ و بن تکاند. آسمان آتش گرفته بود. شعله ها دور و برشان را چنگ می‌زدند. هوا داغ داغ شد. پوست تن و صورتم به سوزش افتاد. یکهو مثل بچه ها از جا کنده شدم و داد زدم و خندیدم. قهقهه ام از ته دل بود. ذوق زده کف می‌زدم و بالا و پایین می‌پریدم. تنوره آتش به آتش چهارشنبه سوری می‌ماند. دلم می‌خواست از بالایشان بپرم. نه گرسنه بودم و نه تشنه. آتش بازی ام گرفته بود. بادی وزیدن گرفت. شعله ها جای بالا رفتن در طول نخلستان خزیدند. نخل‌ها یکی یکی به مشعل بزرگی تبدیل شدند. به عمرم آن همه آتش را یک جا ندیده بودم. جهنم را می‌شد در آنجا دید. عراقی‌ها هول و دستپاچه توپ در می‌کردند. ترس و جنون گرفته بودشان. مانده بودم از کجا دست به حمله زده ایم. تا خود صبح زمین و آسمان نخلستان را به گلوله بستند. خواب حرامم شد. نشسته به آتش بازی چشم دوختم. به اندازه تمام عمرم چهارشنبه سوری دیدم. خورشید در حال طلوع بود که شعله های تانک‌های عراقی خاموش شد. شب دوم بهمن را هم به هر شکلی بود گذراندیم. گرسنگی و تشنگی ولمان نمی‌کرد. تو معده ام انگار میخ فرو کرده بودند. از دردش به خود می‌پیچیدم. نگاه کردم به محمود و امیر عسگری. آنها هم حال من را داشتند. رنگ‌شان پریده بود. لب‌هایشان خشکیده بود رو هم. خودم را جمع و جور کردم. چشم دوختم به تانک‌های سوخته. به آهن پاره هایی می‌ماندند. باد بوی خاک سوخته را پر می‌کرد تو سرمان. از جا کنده شدم. پشتم قولنج کرده بود و پاهایم سنگین شده بودند. دست گرفتم به توری کف دستم. سیاه شد. حرص ام در آمد. مالیدماش به خاک کنار سنگر. یکهو فکری به سرم زد. سر چرخاندم به طرف امیر عسگری. داشت دود کوله اش را می تکاند. سرفه های بریده بریده‌اش گوشخراش بود. صدایش زدم - داش امیر ... داش امیر ... دوید طرف‌ام. فکر کرده بود حالم خوش نیست. با انگشت تانک‌ها را نشان دادم. - کاش می‌رفتی سراغشان ... شاید چیزی برای خوردن مانده باشد. - الان می‌گویی؟ آن همه انفجار و آتش مگر چیزی هم می‌گذارد؟ - راست می‌گویی باید دیروز زیر و رویشان می‌کردیم ... قبل از منهدم کردنشان ... ولی دیدنشان که عیب ندارد بد نیست نگاهی بیندازی امیر شیلنگ انداز دوید طرف تانک ها. فریاد زد: - هنوز گرم است . بعد دور آهن پاره ها چرخید و زیر و رویشان کرد. چند بار سر چرخاند و شانه بالا انداخت با خنده گفتم - بیشتر بگرد ... یکی از بچه ها هم به کمک اش رفت. کدامشان بود یادم نیست دلم مثل سیر و سرکه می‌جوشید. خدا خدا می‌کردم چیزی برای خوردن پیدا کنند. دو شبانه روز بود که چیزی نخورده بودیم. دقیقه ها به شکنجه و عذاب می گذشت. ناامیدی معده ام را چنگ می‌کشید. درد امانم را بریده بود. می‌دانستم جوان ترها حالشان بهتر از من نیست. با تمام وجود خدا را صدا زدم. تنها کسی بود که می‌شد از او گدایی کرد. شروع کردم به دعا خواندن. آن طور می‌توانستم شکنجه و فشار را به حداقل برسانم بلکه راحت شوم. با فریاد امیر به خودم آمدم. هیکل لاغرش رو هوا چرخ می‌خورد. انگار که می‌رقصید. رقصی از شادی و هیجان بود. - نان ... نان .. همه جمع شدیم دور هم. امیر با چند قرص نان سوخته دوید طرفمان. نشستیم به تقسیم کردنشان. به هر نفر یک کف دست هم نمی رسید. خدا را شکر کردیم. نانهای خشک و سوخته را هول و دستپاچه تپاندیم تو دهان گرسنه مان. •┈••✾○✾••┈• ادامه دارد کانال حماسه جنوب/ ایتا @defae_moghadas ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
؛ 🍂 نماهنگ اربعینی "مسیر عاشقی" 🔹 با نوای حاج صادق آهنگران به مناسبت اربعین حسینی        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄       @defae_moghadas  👈لینک عضویت            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
؛ 🍂 شیوه‌های شکنجه ساواک 4⃣1⃣ ┄❅✾❅┄ 🔹 ناخن‌گیر: مأموران ساواک از ناخن‌گیر نیز برای شکنجه زندانیان استفاده می‌کردند آنان از این وسیله هم برای کشیدن موهای بدن و هم کشیدن ناخن بهره می‌بردند. درباره‌ آقای عزت‌شاهی گفته شده است: «موهای بدنش را با ناخن‌گیر تار به تار می‌کندند.»[22] آقای بشارتی نیز در خاطرات خود با اشاره به کشیدن ناخن‌هایشان، می‌گوید: «درباره کشیدن ناخن‌هایم مسئله عجیبی اتفاق افتاد. در آغاز شکنجه کمی مقاومت و یک‌دندگی کردم و گفتم ناخن مرا می‌کشی؟ خیال می‌کنی اسراری زیر این ناخن است؟ با این حرف، آنها خیلی عصبانی شدند و شروع به کشیدن دیگر ناخن‌های دست و پایم کردند. سپس با شلاق، هویه، آتش سیگار، مشت و لگد و باطوم بر سر و صورت و بدنم زدند و سوزن به زیر ناخن‌هایم فرو کردند.»[23] روغن جوشان: آنان حتی از قرار دادن اعضای بدن در میان روغن جوشان نیز اجتناب نمی‌کردند. درباره آیت‌الله شیخ حسین غفاری گفته شده است: «آقای شیخ حسین غفاری آذرشهری را پس از دستگیری تحت شکنجه‌های طاقت‌فرسا قرار می‌دهند... از جمله شکنجه‌هایی که به او داده بودند، این بود که پاهای او را در میان دیگ روغن زیتون جوشان گذشته گوشت و پوستش را سوزاندند.»[24] ------------ [24]. شکنجه‌های ساواک در ایران از کتاب در ویتنام، بی‌جا، بی‌تا، ص 14. نشر حداکثری = جهاد تبیین ┄┄┄┄┄❅✾❅┄┄┄┄┄ ادامه دارد @defae_moghadas 👈لینک عضویت ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 مقداری نان خشک و ماست 🔹فریدون هویدا، نماینده شاه در سازمان ملل متحد در خاطراتش می‌نویسد: در بهار سال 42 همراه چند تن از دوستان به املاکشان که نزدیک ساری در کنار دریای خزر قرار داشت رفتیم تا تعطیلات سال نوی ایرانی را در آنجا بگذرانیم. 🔹مردم روستایی که در آن نواحی زندگی می‌کردند در کلبه‌های گلی به سر می‌بردند و بیش از دو وعده در روز غذا نمی‌خوردند که تازه آن هم از مقداری نان خشک و ماست فراتر نمی‌رفت. مالکین تمام محصول برنج روستاییان را از آن‌ها می‌گرفتند و مأموران دولت نیز آن‌ها را به شدت تحت نظر داشتند تا اگر هر کدامشان از دادن سهم مالکان خودداری کنند تنبیه شود. 📚سقوط شاه، فریدون هویدا، ص68 نشر حداکثری = جهاد تبیین ┄┄┄┄┄❅✾❅┄┄┄┄┄ @defae_moghadas 👈تلینک عضویت ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 صبحانه مشتی در خط مقدم خواهر محمودی ┄❅✾❅┄ یکی از روزها ۲۵ گوسفند برای نهار بچه‌ها آماده کرده بودیم و می‌خواستیم به آشپزخانه خط تحویل دهیم. یکی از بچه‌های رزمنده وقتی فهمید که ۲۵ گوسفند کشته‌ایم به من گفت: مادر، بچه‌ها خیلی وقت است هوس کله‌پاچه کرده‌اند. من دیدم بهترین فرصت است که این خواسته‌ بچه‌ها برآورد شود. به خانم‌ها گفتم من به خط می‌روم تا زمانی که برمی‌گردم کله‌پاچه‌ها را آماده کنید. ما باید صبح زود کله‌پاچه به سنگر بچه‌ها ببریم. نیمه‌شب کله‌پاچه‌ها آماده شد. کف وانت یک گاز بزرگ گذاشتیم. حدود ۷ صبح به سنگر بچه‌ها رسیدیم. بچه‌ها در هر سنگر در ظرف جداگانه‌ای کله‌پاچه‌ای داغ دادیم. بچه‌ها اصلا باورشان نمی‌شد که داخل سنگر به آنها کله‌پاچه آن هم کله‌پاچه داغ بدهند. در حالی که جلوی سنگرهایشان ایستاده بودند و کاسه‌های کله‌پاچه در دست‌هایشان بود شعار می‌دادند: "ای رهروان زینب، خدا نگهدارتان". ┄┄┄┄┄❅✾❅┄┄┄┄┄ @defae_moghadas 👈 عضو بشوید ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 آخرین بغض‌ها و کینه‌ها /۱۴ راوی: رحمت‌الله صالح پور •┈••✾✾••┈• 🔹 در مسیر، جناب سرهنگی که کنار من نشسته بود و دیگه خیلی با هم خودمونی شده بودیم شروع کردیم به گپ زدن. او گفت که کمر درد مزمنی دارد. ضمن آنکه کتف و دستش هم مشکل دارد. از من خواست که وقتی پیاده شدیم ساک همراه ش رو برایش بیاورم. ساکی همراهش با ظرافت خاص و با پارچه های رنگارنگ دوخته شده بود. شبیه کیسه‌ای بزرگ بود که به جای زیپ از دگمه های لباس استفاده و دوخته شده بود. نگاهی به این ساک کردم و خطاب به او گفتم مشکلی نیست برایتان می‌آورم. وقتی رسیدیم فرودگاه کرمانشاه، می خواستیم از اتوبوس پیاده بشوم باز ایشون کلی سفارش کرد که ساکش رو فراموش نکنم. او به همراه حاج آقا و دیگر اسرا پیاده شدند. من هم با برداشتن کیسه انفرادی خودم وقتی دستم رو بردم کیسه سرهنگ رو بردارم دیدم یاخدا بقدری این کیسه سنگین است که به زحمت و با زور دو دست بلندش کردم و با مصیبت انداختم روی دوشم. نمی دانم داخلش چی بود. فکر می کنم در طول این ۹ سال اسارت هر چی صنایع دستی ساخته بود، همه رو جمع کرده توی این کیسه کرده و باخودش به ایران آورده بود.... 🔸 تکریت ۱۱ ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ ادامه دارد @defae_moghadas 👈لینک عضویت ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 باز هم گذرمان به جبهه‌ها افتاده و باز هم شلمچه.. باز هم تنگه چذابه.. ..و باز هم مهران گویی اعتقاد و معنویت و صفا و جلای روحمان باز هم از این مسیر باید رشد کند و روحمان را به پرواز در آرد. آیا این راه را تجربه کرده‌ای؟ راهی که ابتدایش از زمین آغشته به خون جوانان جهادگری است که ۸ سال جانانه ایستادند و راه را هموار کردند. و آخرش، قبله سید و سالار عشق، حسین‌بن‌علیه‌السلام ..و چه حیف است راه را بی‌توجه طی کنیم و ندانیم.. "سرگذشت راه نورانی را..." ┄┄┄┄┄❅✾❅┄┄┄┄┄ @defae_moghadas 👈لینک عضویت ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 مدیریت مرحوم ابوترابی در اسارت /۵ 🔅 پیگیری برای حل مشکلات اسرا ┄┅═✼✿‍✵✦✵✿‍✼═┅┄ 🔸 فداکاری و ایثار از دیگر مؤلفه‌های رفتاری حجت‌الاسلام ابوترابی در دوران اسارت می‌توان به فداکاری و ایثار وی اشاره کرد. فیروز عباسی در این باره می‌گوید: «سربازهای عراقی دو طرف راهرو ایستاده بودند. بچه‌ها که می‌خواستند رد شوند با کابل می‌زدندشان. حاج‌آقا هم بود. موقع رد‌شدن از بین عراقی‌ها، خودش را سپر بقیه می‌کرد. برای همین، بیشتر کابل‌ها به او ‌خورد. همان وقت، کابل یکی از سربازها از دستش افتاد. حاج‌آقا ایستاد، خم شد، کابل را برداشت و به سرباز داد. سرباز عراقی چند لحظه حاج‌آقا را نگاه کرد. بعد کابل را زمین انداخت و رفت.  بعد از آن، هیچ وقت با کابل به اردوگاه نیامد». شجاع آهنگری از دیگر اسرای ایران در زندان رژیم بعث با اشاره به ایثار و فداکاری‌های حجت‌الاسلا ابوترابی می‌گوید: «در ارودگاه موصل بودیم که یک روز آمدند و اسامی ۲۰ نفر را خواندند که من و حاج آقا هم جزو آنها بودیم، گفتند: صدام حکم اعدام شما را داده‌اند و بلافاصله هم مأموران عراقی آمدند و ما را بردند. ابتدا ما را به داخل اتاقی بردند و بعد از دقایقی یک افسر و چند سرباز شلاق به دست وارد شدند، گفتند دستور است که نفری یکصد ضربه شلاق به شما بزنیم و بعد حکم اعدام را اجرا کنیم. ما مانده بودیم چه کار بکنیم، که حاج آقا از جایشان بلند شده و به افسر عراقی گفتند: شما با بقیه کاری نداشته باشید و شلاق  همه را به من بزنید. افسر عراقی وقتی جثه کوچک و ضعیف حاج آقا را دید خنده ای کرد و گفت: اگر من دو ضربه بزنم که تو مرده‌ای؟ حاج آقا فرمودند: شما بزنید، اگر من مردم که مردم، ولی اگر زنده ماندم اینها را آزاد کنید. افسر عراقی هم قبول کرد و دستور شلاق حاج آقا را داد...».  ┄┅═✦═┅┄ ادامه دارد @defae_moghadas 👈لینک عضویت ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂