eitaa logo
حماسه جنوب،خاطرات
5هزار دنبال‌کننده
10.9هزار عکس
1.9هزار ویدیو
51 فایل
سرزمین عشق، جایی جز وادی پر جریان دشت عاشقی نیست بشنویم این قصه ناگفته ی انسان های نام آشنای غریب را ------------------ ادمین: @Jahanimoghadam @defae_moghadas2 (کانال‌دوم (شهدا 🔸️انتقال مطالب با لینک بلااشکال است.
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 ویژه آغاز هفته بسیج نماهنگ | ۶ توصیه رهبر انقلاب به بسیجیان ✏️ حضرت آیت‌الله خامنه‌ای: «دشمنتان را بشناسید و اوّل هم بدانید دشمن کیست؛ دشمن را اشتباه نکنید. ثانیاً وقتی دشمن را شناختید که کیست، نقطه‌ضعف‌های دشمن را بشناسید، ناتوانی‌های دشمن را بشناسید. دشمن همیشه سعی میکند خودش را در نظر شما بزرگ و قوی جلوه بدهد. سعی کنید بشناسید دشمن در چه وضعیّتی است، چه ضعفهایی، چه نقطه‌ضعف‌هایی، چه ناتوانی‌هایی دارد. دشمن را بشناسید، نقشه‌های دشمن را بشناسید. خیلی‌ها در مقابل نقشه‌ی دشمن غافلگیر میشوند؛ (مراقب باشید) غافلگیر نشوید.» ۱۴۰۱/۰۹/۰۵       ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 متولد خاک پاک کفیشه نوشته : عزت الله نصاری ┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅ 🔸 قسمت شصت‌وپنجم سرکوچه مون یه کامیون ارتشی ایستاده بود. ترسیدم و راهم را کج کردم، فرمانده ارتشی بهم ایست داد، فرار کردم. صدای شلیک گلوله اومد، پشت سرم را نگاه کردم، سربازی بدنبالم می‌دوید. مطمئن بودم نمی‌تونه بهم برسه، پیچیدم توی یه کوچه، همون فرمانده خودش را به اون سر کوچه رسونده بود و منتظرم بود. اسلحه اش را بطرفم نشونه گرفته بود و ایست داد، به‌سرعت برق، برگشتم و از کوچه خارج شدم، صدای شلیک اومد، با سربازی که بدنبالم دویده بود فاصله خیلی کمی پیدا کرده بودم. با تمام توان دویدم، کوچه بعدی فریب نخوردم و نپیچیدم، یه لحظه توی کوچه نگاه کردم، افسره منتظر بود برم توی کوچه. فاصله ام با سربازه زیاد شده بود، به خونه پدربزرگم نزدیک شده بودم ولی از ترس اینکه سربازها درب خونه را بشکنند با همون سرعتی که داشتم مثل گربه از دیوار بالا کشیدم و خودم را روی پشت بوم رسوندم. چند سال پیش توی خونه قبلی تمرین می‌کردم از دیوار راست بالا برم و بعد از چند روز تمرین سخت موفق شدم خودم را به طبقه دوم برسونم، ننه ام به آقام گزارش داد. آقام با تعجب پرسید از دیوار راست بالا میری؟‌ منم با خوشحالی گفتم آره و بدون معطلی دورخیز کردم و زدم به دیوار و رفتم بالا، وقتی اومدم پایین یه سیلی محکم بهم زد و گفت فقط دزدها از دیوار راست بالا میرن. برو یه چیزه بهتری یاد بگیر. حالا اون تمرینها، امروز بدردم خورد. ای بابا، قبل از من چندین نفر دیگه اومده بودن روی پشت بوم قایم شده بودن. اونموقع فهمیدم بچه های کوچه با سربازها درگیر شدن و محله تحت محاصره بوده و من هم بیخبر از همه جا پریده بودم وسط حلقه سربازها. پشت بوم به پشت بوم رفتیم تا ته کوچه. ولی فایده ای نداشت، سربازها همه محل را محاصره کرده بودن. با بچه های محل تصمیم گرفتیم همه با هم و از چندین نقطه بریزیم پایین تا تمرکز سربازها بهم بخوره و نتوانند دستگیرمون کنند. با فریاد یکی از بچه ها، همگی از پشت بومها ریختیم توی کوچه و خیابونهای اطراف و شروع به دویدن به جهت‌های مختلف کردیم. با خونه مون فاصله زیادی نبود، خودم را به خونه رساندم ولی وارد خونه نشدم رفتم توی کوچه بغلی و از پشت خونه از دیوار بالا رفتم و رفتم داخل خونه. بشدت ترسیده بودم، دو سه تا گلوله بطرفم شلیک شده بود، قلبم مثل قلب گنجشگ می‌طپید. کسی خونه مون نبود و این هم خوب بود هم بد. خوب بود، چون کسی نبود ترس و وحشتم را ببینه، بد بود، چون داشتم از ترس می‌مردم و احتیاج به کسی داشتم که بهم قوت قلب بده. صبح زود ولوله ای برپاشد، مردم توی خیابانها فریاد میزدن شاه فرار کرده، برگشتم خونه و تلویزیون را روشن کردم. صحنه های باور نکردنی دیده می‌شد، شاه و فرح در حال اشک ریختن بودند و عده ای از افسران بلند پایه ارتش هم ضمن گریه کردن بپای شاه افتاده بودن. با خوشحالی اومدیم توی خیابان و راهپیمایی شروع شد. بعضی از ارتشی‌ها خوشحال بودن، خصوصا سربازها و درجه دارهای جزء، ولی افسران بشدت عصبانی بودن. پاسبانها هم بشدت ترسیده بودن و کمتر با مردم درگیر می‌شدن. خبر رسید دوسه تا از بچه های کوچه که سرباز بودن، از پادگان فرار کردن. جاسم باوی با تفنگش اومده بود. محمد پسر عمه ام که مسجد سلیمان زندگی می‌کردن، کارمند ارتش بود فرار کرد و اومده خونه ما، یکی دو روز بعد بهرام پسر عموی مادرم هم فرار کرد و به خونه پدربزرگم پناهنده شد. در این گیرودار یه نفر به اسم ابوالفضل که از کویت اومده بود هم مهمون خونه پدربزرگم بود. چون درگیر تظاهرات بودیم به ابوالفضل توجه زیادی نکردم، همینقدر فهمیدم که سالهای زیادی است ساکن کویت است و اصالتا آذربایجانی. مرد قوی بنیه ای بود و اینجور که خودش می‌گفت توی کویت پیمانکاری ساخت و ساز داره و برادرش ساکن و شاغل در تهرانه. •⊰┅┅❀•❀┅┅⊰• ادامه در قسمت بعد @defae_moghadas ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌹؛🍂؛🌹 🍂؛🌹 عبور از 🌹؛ آخرین خاکریز / ۳۲ خاطرات اسیر عراقی دکتر احمد عبدالرحمن ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ 🔹 حرص و طمع نظامیان به حدی بود که هیچ کس نمی توانست آن را کنترل کند. حتی صهیونیست ها در شهرهایی که به اشغال خود درآوردند، به چنین اعمالی دست نزدند. در طول تاریخ جز اقوام مغول و تاتار هیچ کس به چنین کارهایی دست نزد. در کنار این افراد انسانهای پاکی هم وجود داشتند، یکی از افسران مرزی خانقین حتی حاضر نبود سیگار خود را با کبریت مسروقه ایران روشن کند. برخی از آنها همکاران و دوستانشان را به خاطر پوشیدن لباس و یا کفش غصبی توبیخ می‌کردند. همت اداره توجیه سیاسی و عقیدتی ارتش، برای ترویج افکار و اندیشه های حزب و جلب هوادارانی برای حزب و شخص رئیس جمهور صرف می شود. تا به حال نشنیده ام که یک افسر توجیه سیاسی، مسائل اخلاقی و انسانی را برای ارشاد نظامیان تشریح کند. ائمه جماعت در پادگانها هم فقط به اقامه نماز، اقامه نماز بر مردگان و ایراد موعظه می پرداختند در حالی که بسیاری از آنها خودشان به توجیه اخلاقی نیاز داشتند. بنابراین تنها عامل بازدارنده افراد در ارتش عراق به تربیت خانوادگی آنها بستگی دارد. چنانچه فردی متدین، پاکیزه خو و دارای صفت ممتاز انسانی باشد این ویژگی در رفتار نظامی او نیز اثر خواهد گذاشت و شاید این رفتار نیز در مورد دیگران منشأ اثر باشد. اگر فرمانده یگان نظامی فردی متدین باشد، افراد تحت فرمانش جرئت انجام کارهای ضد اخلاقی را پیدا نخواهد کرد. اما اگر همین فرد شخصی فاسد، شراب خوار و قمار باز باشد، ترویج رفتارهای مشابه در بین سربازانش امری طبیعی خواهد بود. با اینکه بیشتر فرماندهان و افسران خود را مخالف چنین کارهایی نشان می دادند اما در عین حال عاملین این جرائم را نیز تحت تعقیب قرار ندادند. چنانچه مجرمی در یکی از واحدهای تیپ پیاده به خاطر ارتکاب چنین اعمالی مورد بازجویی قرار گرفت و جرمش به اثبات رسید طبق قانون نظامی باید این شخص به یک دادگاه نظامی تحویل داده می شد، اما فرمانده تیپ و یکی از افسران عالی رتبه بازجویی را لغو و مجرم را از حبس آزاد کرد. خوشبختانه بیشتر این مجرمین در جبهه های نبرد از بین رفتند. ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ ادامه دارد لینک عضویت ↙️ @defae_moghadas ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
یادتان هست شرط کردیم ؛ هر کس شهید شد جاماندگان از قافله را در روز قیامت شفاعت کند یادتان هست؟!       ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 گلستان یازدهم / ۲۵ زهرا پناهی / شهید چیت سازیان نوشته بهناز ضرابی ┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄ 🔸 مادر جهیزیه ام را کامل گرفته بود و بخشی از آن را توی کارتن های کوچک و بزرگ بسته بندی کرده و توی خرپشته گذاشته بود. نیمی از آن را هم توی انباری کوچکی که گوشه حیاط بود، چیده بود. رؤیا و نفیسه برای روز عروسی لحظه شماری می‌کردند. هر روز رفت و آمد به خانه ما بیشتر می‌شد. مادربزرگ، دختر خاله ها و زندایی‌ها برای کمک به مادر هر روز به ما سر می زدند. شب شد. چراغ های حیاط را روشن کرده بودیم. هر چند دقیقه یک بار آبی توی حیاط می‌گرفتم تا خنکتر شود. دست آخر دیوارها را هم شستم به حیاط و درختهای کوچک و سبز و باغچه پُر از گلمان نگاه می‌کردم که زیر نور چراغهای حیاط و آبی که رویشان بود شاداب و باطراوت تر شده بودند. فکر کردم اگر در حیاط خانه مان چادر بزنیم و ریسه های چراغ رنگی لابه لای درختها و توی حیاط ببندیم جشن‌مان چقدر باشکوه میشود. خودم را در لباس عروس و با تور سفید تصور می‌کردم. علی آقا کنارم ایستاده بود و مهمانها نقل و سکه و گل روی سرمان می‌ریختند. فکر کردم جایگاهی برای عروس و داماد درست کنیم. زنگ زدند و علی آقا و خانواده اش وارد حیاط شدند. از همان بدو ورودشان حسی به من می‌گفت خبر خوبی در راه نیست. منصوره خانم و آقا ناصر و علی آقا مثل همیشه شاد و سرحال نبودند. مادرم از همه جا بی خبر با آب و تاب از کارهایی که انجام داده بود می‌گفت از اینکه مهمانها را دعوت کرده و سفارش شیرینی داده و قرار است حیاط را فرش کنیم منصوره خانم لب می‌گزید و با پر چادر کلوکه اش، که گلهای درشت و برجسته ای داشت، ور میرفت. آقا ناصر به منصوره خانم اشاره کرد تا چیزی را که باید می گفتند بگوید. منصوره خانم من و منی کرد و گفت: "راستش یکی از فامیلای ما فوت کرده ما جشن نمی‌گیریم." یک دفعه همه وارفتیم. رنگ و روی مادرم پرید. با این حال، مظلومانه پرسید: «یعنی می‌گین عروسی رو عقب بندازیم؟!» منصوره خانم انگار دلش برای مادر سوخت نگاهی به آقا ناصر و علی آقا انداخت و گفت: «نه ما با شما کاری نداریم. شما مختارید کارتان انجام بدین شما زحمت کشیده این مهمان دعوت کرده ین، تدارک دیده ین شما برای خودتان جشن بگیرین. ما بی سروصدا می آییم عروسمان را می بریم.» بابا و مادر با تعجب به هم نگاه می‌کردند و با حرکات چشم و ابرو نظر یکدیگر را می‌پرسیدند. مادر گفت «ما کلی مهمان دعوت کرده یم.» من آنقدر از دیدن علی آقا خوشحال بودم که نمی‌توانستم از اتفاقی که افتاده ناراحت باشم. علی آقا اصرار می کرد که ما مراسم‌مان را به هم نزنیم. عاقبت ما پذیرفتیم. از فردای آن روز سرعت مادر برای تکمیل کارهایش بیشتر شد. با اینکه دست و بال بابا خیلی باز نبود، هر طور بود جهیزیه خوب و مفصلی برایم تهیه کرد سعی داشت در برگزاری جشن سنگ تمام بگذارد. مادر به بازار رفت و برایم به جای لباس عروس یک پیراهن شیری رنگ بسیار زیبا خرید به قیمت دو هزارو پانصد تومان ـ که آن زمان پول کمی نبود. هر روز و هر شب در خانه ما بحث و تکاپوی برگزاری مراسم کوچک اما آبرومندانه عروسی بود . مادرم تصمیم گرفته بود هر طور شده این جشن را برگزار کند. می گفت: «بچه ها گناه دارن خودشان متوجه نیستن. فردا روزی به مراسم عروسی که برن غصه میخورن که چرا ما از این برنامه ها نداشته یم. باید براشان خاطره های خوب بسازیم.» بالاخره، مادر کار خودش را به نحو احسن انجام داد. هر چند نه حیاط را فرش کردیم نه چادر زدیم و نه ریسه لابه لای درختها کشیدیم. مراسم ما جشنی ساده و بی سروصدا بود به صرف میوه و شیرینی. البته با یک صندلی مخصوص عروس بدون داماد. هرچه اصرار کردیم علی آقا نیامد می‌گفت: «مجلس زنانه ست. من خجالت می‌کشم بیام و وسط آن همه زن بشینم. عادت زنها را میدانم داماد را که می‌بینن دست می‌زنن و شلوغ می‌کنن.» فردای آن روز علی آقا به خانه ما آمد و گفت که خانم دوستش در دانشگاه مشهد قبول شده. آنها همه زندگی و اسباب و اثاثیه شان را ریخته اند توی یک اتاق و کلید خانه را داده اند به علی آقا. گفته بودند تا زمانی که آنها مشهد هستند ما می توانیم در خانه آنها زندگی کنیم بدون پرداخت اجاره. علی آقا گفت: «بیا بریم خانه را ببین. اگه پسندیدی، وسایل ببریم بچینیم» •┈••✾○✾••┈• ادامه دارد کانال حماسه جنوب/ ایتا @defae_moghadas ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
26.27M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍂 تا شهادت در جهادیم نماهنگی زیبا و خاطره برانگیز از دوران دفاع مقدس و حال و هوای رزمندگان اسلام در جبهه های حق علیه باطل با نوحه ای بسیار شنیدنی از مداح باصفای جبهه ها حاج صادق آهنگران 🔸 این پیام انصار حسین است تا شهادت در جهادیم سر به فرمان خط امامم خون شهیدان دهد پیامم می رسد بویی خوش بر مشامم از شهید حق آید مدامم تا شهادت در جهادیم...       ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 دشت آزادگان در روزهای شروع جنگ ۳ ┄┅┅❀┅┅┄ 🔸 با فرماندهی و سازماندهی و شبیخون‌هایی که دکتر چمران و همسرم و دیگر جوانان حمیدیه علیه متجاوزین بعثی انجام می دادند آنها ناگزیر از تخلیه بعضی مواضع خویش گردیدند. من که وظیفه ام تهیه نان گرم تنوری و غذا برای تعدادی رزمنده محلی و دکتر بود بارها مورد تفقد و محبت شهید چمران قرار می‌گرفتم. می‌گفت شما هم در جنگ شرکت دارید و مجاهدت می‌کنید. اطمینان دارم با کمک مردم خوب حمیدیه و طراح و دیگر مناطق، سر انجام دشمن متجاوز که به تحریک غرب و کشورهای مزدور به ما حمله کرده، از سرزمین اسلامیمان خواهیم راند. ای برادر عباس ما در یک وطن اسلامی زندگی می‌کنیم. خدای ما یکی است و ما موحد هستیم. قرآن ما یک قرآن است و دین ما اسلام است. دشمن، دین و سرزمین ما را مورد هجوم قرار داده و ما بایستی در یک سنگر قرار گیریم و با روح و اندیشه و سلاح خود بجنگیم. برای راندن دشمن متجاوز بایستی دردها را تحمل کنیم. چاره ای نداریم مگر این که جان خود و عزیزانمان را فدا کنیم. زیرا دشمن منطق زور را می‌داند. ما اسلحه و نیروی کافی نداریم ولی یک سلاح برنده و قوی در اختیارمان هست و آن ایمان و اعتقادات دینی ماست و نیز یک رهبر و یک فرمانده بسیار شجاع در رأس کشور داریم. رهبر ما می گویند: ما ذلت و خواری را نمی پذیریم و بایستی با خون، دشمن را بیرون کنیم. شهید چمران با دلسوزی و اعتقاد راسخ گفتگو می‌کرد و او با من و شوهرم و دیگر جوانان عرب طراح با زبان عربی سخن می‌گفت و چقدر خوب حرف می زد و تمام حرف هایش بر دل می نشست. لذا یاران خوبی دور او گرد آمده بودند و فرماندهی آنان را به عهده شهید رستمی سپرد و بعدها چند تن از دوستانش که از لبنان آمده بودند به منطقه آمدند و با بهره گیری از عشایری که در شناسایی و شبیخونها از مهارت برخوردار بودند، فشار فزاینده ای را بر دشمن وارد کرد و در هر شب عملیات تعدادی از تانکهایش را منفجر و عده ای از جوانان بسیج سربازانش از بین می رفتند. ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ ادامه دارد از کتاب اهواز در ۸ سال دفاع مقدس حمید طرفی @defae_moghadas 👈لینک عضویت ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 بعد از گذراندن دوران نقاهت، یک روز از تهران به من تلفن کردند که باید به زندان اوین بروم. سومین روز اقامتم در اوین رسید. دادگاه ویژه روحانیت به قضاوت قاضی فلاحیان، رئیس این دادگاه، شروع شد. روبه روی قاضی نشستم و سر به زیر انداخته بودم. صدای قاضی من را به خود آورد: - آقای صالح قاری! با تو تعارف ندارم. درست است که دوست هستیم، اگر خیانت کرده ای، خودت بگویی بهتر است؛ البته خدا هم می بخشد. اگر هم نکردی و مجرم نیستی، غم به دلت راه نده، خداوند ارحم الراحمین است. سر برداشتم و با دقت به قاضی نگاه کردم و گفتم: - جناب قاضی! برای چندمین بار گفتم و باز هم می گویم من خیانتی نکردم! اگر میخواستم این کار را بکنم، آن لنج پر از سلاح بهترین فرصتی بود که من خیانت کنم. اگر می خواستم خیانت کنم، الان اینجا نبودم و در عراق در رادیو تلویزیون مشغول بودم. شما اجازه بدهید، اسرا برگردند؛ اگر کسی از آنها گفت من خیانت کرده ام، هر حکمی بدهید، می پذیرم. قاضی که به دقت به حرف هایم گوش می داد، نفسی تازه کرد: - حرف حساب جواب ندارد! من حکم برائت شما را اعلام می کنم و به ضمانت من آزاد هستید تا زمان برگشت اسرا که شهادت به نفع یا ضد شما بدهند، آن موقع به پرونده شما رسیدگی خواهم کرد. انگار خداوند از ملکوتش آبی گوارا برای روح و روان گرگرفته ام سرازیر کرده بود. نفسی به آرامش کشیدم. فقط خالقم می توانست دلهره های وجودم را که به خاموشی می گرایید ببیند. لحظه ای که حکم برائتم خوانده شد، چنین حسی داشتم. ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ @defae_moghadas 👈لینک عضویت ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 متولد خاک پاک کفیشه نوشته : عزت الله نصاری ┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅ 🔸 قسمت شصت‌وششم بچه ها یه روش جدید برای اذیت کردن و ترساندن ارتشی ها پیدا کرده بودن، چندتا قوطی خالی اسپری حشره کش را می‌گذاشتن توی یه تایر کهنه ماشین، تایر را آتش می‌زدن و بسمت پاسگاه و کلانتری هل می‌دادن. بعد از چند دقیقه قوطی اسپری براثر گرما با صدای مهیبی منفجر می‌شد. شب ها تا دیروقت مشغول ساخت کوکتل مولوتف بودیم و روزها هم مشغول راهپیمایی و تظاهرات. هر روز اخبار جدید و جدیدتری میرسید، خبر رسید که آقای خمینی تصمیم گرفته به ایران برگرده. حالا دیگه اسم آقای خمینی را به امام خمینی تغییر داده بودن و هروقت اسم ایشون می‌ومد مردم صلوات می‌فرستادن. دولت فرودگاه‌ها را بست و اجازه برگشتن امام را نداد، مردم ریختن توی خیابان و بعد از چند روز تظاهرات گسترده، امام به ایران برگشت. تلویزیون داشت صحنه های پیاده شدن امام از هواپیما را نشون می‌داد یه مرتبه برنامه قطع شد و سرودشاهنشاهی پخش کرد. آقام به‌شدت عصبانی شد و تلویزیون را خاموش کرد و با همدیگه رفتیم توی خیابان. انگار همه مردم توی خونه هاشون پای تلویزیون بودن، هیچ‌کس تو خیابان نبود، دقایقی بعد خیابانها مملو از مردم شد همه شاد و خندان بودن. مردم به مشروب فروشی‌ها حمله می‌کردن و همه چیز را خرد می‌کردن. صبح ۲۲ بهمن خبر رسید که مردم قصد دارن ساواک را بگیرن. با چند نفر از بچه های کفیشه بسمت فلکه مجسمه که دیشب بعد از کلنجارهای فراوان مردم با ارتشی‌ها مجبور شدن مجسمه اش را بکنند، حرکت کردیم. صدای تیراندازی قطع نمی‌شه. به استادیوم رسیدیم، جمعیت زیادی دیده می‌شه که قصد دارن بسمت ساواک حمله ور بشن ولی شلیک‌های پی درپی و نارنجک‌های اشک آور اجازه نمی‌ده. مردم با روشن کردن آتش‌های کوچک قصد دارن در مقابل اشک آورها مقاومت کنن. صدای شلیک از یه تیربار سنگین بگوش رسید، مردم میگن یه تانک اخطار کرده اگه متفرق نشید زمینی شلیک می‌کنه. از پشت سر و توی خونه های شرکتی سروصدای شادی به هوا بلند شد، چی شده؟ یه نفر رادیو بدست اومد وسط مردم و گفت حکومت سقوط کرده، رادیو تلویزیون بدست انقلابیون افتاده..... یهویی مردم بسمت ساواک هجوم بردن. یه زره پوش ته کوچه ای که درب ساواک بود ایستاده، مخابرات مرکزی آبادان کنار ساواک واقع شده بود. در پیاده رو کنار مخابرات چند تا کابین تلفن برای تماسهای بین شهری سکه ای وجود داشت. بهمراه چند نفر از کابین ها بالا رفتیم و پا روی دیوار ساواک گذاشتیم. لبه دیوار با ورق فلزی پوشیده بود، چندنفر فریاد زدند مواظب باشید این ورقهای فلزی برق دار هستن. خیلی ترسیدم و خودم را پرت کردم توی محوطه ساواک، چند نفر دیگه هم پشت سر من پریدن پایین. ۴-۵ نفر بودیم ولی می‌ترسیدیم جلوتر برویم. لابلای ساختمونها تعدادی از مردم را دیدیم و دلگرم شدیم و بسمت ساختمونها حمله کردیم. •⊰┅┅❀•❀┅┅⊰• ادامه در قسمت بعد @defae_moghadas ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
احتیاط کن، توی ذهنت باشد که یکی دارد می‌بیند! دست از پا خطا نکنم تا مهدی فاطمه خجالت بکشد.. وقتی می‌رود خدمت مادرش که گزارش بدهد شرمنده شود و سرش را پایین بیندازد.. شهید سید مجتبی علمدار       ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ @defae_moghadas  👈عضو شوید کانال دفاع مقدس           ◇◇ حماسه جنوب ◇◇
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌹؛🍂؛🌹 🍂؛🌹 عبور از 🌹؛ آخرین خاکریز / ۳۳ خاطرات اسیر عراقی دکتر احمد عبدالرحمن ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ 🔹 رویایی که به کابوسی مبدل گردید سردمداران رژیم، تحلیلگران سیاسی و ناظران بین المللی سقوط نظام اسلامی طی دو تا سه هفته و حاکمیت صدام بر منطقه نفت خیز خوزستان را پیش بینی میکردند. صدام که نتیجه جنگ را به نفع خود ارزیابی می‌کرد حمله دیوانه وارش را آغاز کرد. دو هفته گذشت، اما ایران همچنان به مقاومت سرسختانه خود ادامه داد و با خواسته های عراق در مورد پذیرش آتش بس به شدت مخالفت کرد. این موضع گیری ها از هر حکومت اسلامی واقعی انتظار می‌رود و در واقع به مفهوم محک صداقت و صلابت آن نظام به حساب می آید. با این وضع نیروهای عراقی نتوانستند دستاورد مهمی عاید خود سازند، صدام به طور مؤکد و غیر عقلانی به نیروها دستور می‌داد که حق عقب نشینی از خاک ایران را ندارند هر چند خسارات فراوانی را متحمل شوند. در نیمه دوم اکتبر، فرماندهی کل تصمیمی دایر بر اشغال ارتفاعات مهم اطراف سرپل ذهاب به عنوان مقدمه ای برای اشغال این شهرک اتخاذ کرد بر اساس این تصمیم نیروهای ویژه تیپ ۳۲ با پشتیبانی تیپ های پیاده و آتش توپخانه به منظور دستیابی به برخی از مواضع نیروهای ایرانی در منطقه حمله گسترده ای را آغاز کردند که نتایج آن بسیار غم انگیز و رقت بار بود. هنگامی که برای اطلاع از احوال مجروحان، سرگرم بازدید شبانه از اتاق های بیمارستان در خانقین بودیم، ناگهان آمبولانس و کامیونهای نظامی حامل افراد یگان نیروهای ویژه وارد محوطه بیمارستان شدند. بیشتر افراد یگان کشته و مجروح شده بودند، حتی فرمانده یگان نیز جراحت های شدیدی برداشته بود که ما به ناچار دست وی را قطع کردیم. تمامی تخت‌های بیمارستان پر شد به طوری که برخی روی زمین نشسته و یا کف بیمارستان در از کشیدند. برخی از افسران جراحت مشکوکی از ناحیه ساق پا برداشته بودند که به نظر ساختگی می آمد. موظف به ثبت این حقایق در گزارش مصدومیت‌های فوری بودیم، اما با خستگی روحی در چهره های این افسران، از این اقدام صرف نظر کردیم. بالاخره آنها انسانند نه ابزار. هرکس با چنین موقعیتهایی روبه رو می شود، دست به کارهایی می‌زند که از نظر دیگران ضعف و شکست تلقی می‌گردد. حتی پزشک یگان که دوست و همکارم نیز بود، طی حمله، جراحتی سطحی برداشته و بستری گردید، وی می گفت که فرمانده یگان از او خواسته آتشبارها، ذخایر و مهمات را با آمبولانس حمل کند. او اعتراض می‌کند که ممکن است آمبولانس مورد حملات ایرانی ها قرار گیرد، اما فرمانده تپانچه خود را در آورده، تهدید می کند که در صورت مخالفت با این دستور او را اعدام خواهد کرد. متأسفانه این صفات غیرانسانی در بسیاری از افسران و فرماندهان یگانهای ارتش عراق وجود دارد. آنها مفهوم قوانین بین المللی و یا اصول انسانی را درک نمی‌کنند و در برخورد با این مفاهیم به حالت تمسخر لبخند می‌زنند. ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ ادامه دارد لینک عضویت ↙️ @defae_moghadas ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 گلستان یازدهم / ۲۶ زهرا پناهی / شهید چیت سازیان نوشته بهناز ضرابی ┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄ 🔸 خانه در دو کوچه در داشت. در که داخل حیاط بود کوچه اش روبه روی کوچۀ خودمان بود. ساکنان طبقه دوم از آن در رفت وآمد می‌کردند. در دیگر که مربوط به ما می‌شد داخل کوچه قاضیان بود که آن هم فاصلهٔ چندانی با خانۀ ما نداشت. اواسط کوچه سمت راست پلاک ۱۷ خانه ای سه طبقه بود که طبقه اول پارکینگ و طبقه دوم و سوم مسکونی بود. علی آقا کلید را انداخت و در خانه را باز کرد. راه پله ای فراخ داشت با پله هایی کوتاه. خانه دلباز و بزرگ و پرنور بود. از یک طرف پنجره ها باز می‌شد داخل حیاط و از این طرف داخل کوچۀ قاضیان. نقشه خانه برایم خیلی مهم نبود. همین که خانه نزدیک خانه مادرم بود عالی بود. علی آقا گفت: «می‌پسندی؟» گفتم: «خیلی.» بعد هم سرکی توی هال و پذیرایی و آشپزخانه و اتاق خوابها کشیدم. یکی از اتاقها درش قفل بود که صاحبخانه وسایلش را توی آن چیده بود. علی آقا از اینکه خانه را پسندیده بودم خوشحال بود. گفت: زهرا خانم اگه وجیهه خانم اجازه بده جهیزیه ت بیاریم بچینیم. گفتم چرا اجازه نده هروقت دوست داشتی آماده ست. همان روز علی آقا با چند نفر از دوستانش به خانه ما آمد و جهیزیه ام را آوردند. مادر برایم یک فرش شش متری گذاشته بود؛ فرش را که پهن کردیم، تازه متوجه شدیم پذیرایی خانه چقدر بزرگ است. علی آقا عصر رفت و از تعاونی سپاه دو تخته فرش دوازده متری خرید و انداختیم توی هال و پذیرایی. با این حال دور تا دور پذیرایی خالی بود. علی آقا چند متر موکت هم خرید و اطراف پذیرایی را با آن پر کردیم. شب بیست و هفتم مردادماه بود و قرار بود علی آقا به همراه خانواده اش به خانه ما بیایند و مرا به خانه خودمان ببرند. مادر زن دایی‌ها و فامیل‌های نزدیک را دعوت کرده بود. بعد از خوردن شام ظرف‌ها را شستیم و خانه را مرتب کردیم. منتظر داماد و فامیلهایش شدیم. مادر از سر شب گریه می‌کرد. اسپند دود می‌کرد و دور سرم می‌چرخاند. هر کاری می‌کردم گریه نکنم نمی شد. من همان پیراهن شیری را که مادر برایم خریده بود پوشیدم و چادری را که سر عقد بر سر کرده بودم. ساعت از ده گذشت. یازده شد، نیامدند. نمیدانم چرا دلهره داشتم به مادر گفتم: «مادر، مطمئنی قرار بوده امشب بیان؟ شاید قرارشان فردا شب بوده و شما اشتباه شنیده‌ی. مادر هم به شک افتاده بود. بلاتکلیف نشستیم. فامیل‌ها گرم گفت وگو بودند. دقیقه ها به کندی می‌گذشت. یک ساعت دیگر هم گذشت. به مادر گفتم مادر من خوابم گرفت. شاید مشکلی براشون پیش اومده. مادر به دلهره افتاده بود. مرا بغل کرد و بوسید و گفت: «همین الانها می آن.» و در بغلم گریه کرد. همین طور هم شد. کمی بعد صدای زنگ در بلند شد و علی آقا و امیر و حاج صادق و منیره خانم و مریم آمدند. •┈••✾○✾••┈• ادامه دارد کانال حماسه جنوب/ ایتا @defae_moghadas ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 دشت آزادگان در روزهای شروع جنگ ۴ ┄┅┅❀┅┅┄ 🔸 شوهرم نقل می کرد که سربازان دشمن از نام دکتر چمران می هراسیدند و بدون مقاومت صحنه نبرد را ترک نموده می‌گریختند. هر شب اسلحه فراوان می آوردند و حتی لباس و اورکت نظامی هم از سربازان دشمن می‌گرفتند و گاهی مواد غذایی و حبوبات و انواع غذاهای بسته بندی شده همراه خود می آوردند. شهید چمران می‌گفت خواهر دیگر زحمت پخت و پز را نکش. ما از این افراد بی خبر از خدا مواد غذایی غنیمتی می گیریم و می آوریم. قبل از آمدن شهید چمران قوای عراقی سنگر نمی خواستند ولی با آمدن شهید دکتر چمران ترس آنها را فرا گرفته بود، زیرا غافلگیرانه شهید چمران و نیروهایش بر سر آنان یورش می بردند و تلفاتشان روز به روز زیادتر می شد. در پی هر عملیاتی که دکتر و نیروهایشان انجام می‌دادند دشمن دیوانه وار مناطق روستایی طراح و حمیدیه را بمباران می‌کرد. بی هدف منوّر می‌انداختند و همه جا را می کوبیدند زیرا اسلحه سنگین آنها خیلی زیاد بود و انفجار گلوله‌های توپها زمین را می لرزانید. روزهای اول جنگ، ترس و رعب از انفجارات را داشتیم. تدریجاً به صداها و انفجارات گلوله ها و موشک ها عادت کردیم و جنگ جزء زندگی ما شد. زیرا خانه ما که محل سازماندهی نیروها بود، در چند خط اول دشمن بود. ما جوری حرکت می کردیم که دشمن ما را نبیند. زیرا با چشمان غير مسلّح هم سربازان دشمن می‌توانستند دقیقاً محل استقرارمان را ببینند، ولی دکتر چمران دستور داده تا محل دید دشمن با حصیر و بوریا و علف کاملاً پوشانده شود. بعد از انجام عملیات شبیخونها دکتر چمران در یکی از اتاقهای خانه می خوابید و به استراحت می پرداخت و یا مستقیماً به اهواز میرفت و سپس به روستای ما می آمد و قبل از هر گونه شبیخون با شوهرم واحمد حلفی و شهید مروانی خلوت میکرد و برنامه و طرح حمله را می کرد و دقیقاً همه چیز را از روی برنامه انجام می‌داد و توصیه به شوهرم می کرد که همه چیز با دقت انجام گیرد. ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ ادامه دارد از کتاب اهواز در ۸ سال دفاع مقدس حمید طرفی @defae_moghadas 👈لینک عضویت ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 یادش بخیر روزهایی که روی پا بند نبودیم و روز و شب نمی شناختیم کوله به دست پوتین پوشیده چفیه آذیین کرده پرچم و قرآن و گل و های‌وهوی خانواده و دود و اسفند ، همراه می‌شود با رفتن به منطقه‌ای که جز مجروحیت و شهادت و اسارت چیزی در انتظار نبود. و شیرینی این معامله، تکلیفی بود که باید انجام می‌شد. ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ لینک عضویت ↙️ @defae_moghadas ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂