eitaa logo
حماسه جنوب،خاطرات
4.9هزار دنبال‌کننده
10.8هزار عکس
1.8هزار ویدیو
51 فایل
سرزمین عشق، جایی جز وادی پر جریان دشت عاشقی نیست بشنویم این قصه ناگفته ی انسان های نام آشنای غریب را ------------------ ادمین: @Jahanimoghadam @defae_moghadas2 (کانال‌دوم (شهدا 🔸️انتقال مطالب با لینک بلااشکال است.
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌹؛🍂؛🌹 🍂؛🌹 عبور از 🌹؛ آخرین خاکریز / ۴۰ خاطرات اسیر عراقی دکتر احمد عبدالرحمن ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ 🔹 دانش آموزان بسیاری به ما مراجعه کرده و برای انتقال مجروحان و رسیدگی به آنها اعلام آمادگی کردند. ما از آنها خواستیم از تمامی گروهها در شهر خانقین خون تهیه کنند. همچنین برخی از اعضای اتحادیه زنان داوطلبانه برای رسیدگی به مجروحان اعلام آمادگی کردند اما چون با دیدن هر مجروح روحیۀ خود را می باختند، ناچار از عدم همکاری با آنها شدیم. در آن روزهای حساس و بحرانی مجروحی که بازوی چپش به طور کامل له شده بود به ما مراجعه کرد، وضعیتش را توضیح داده و گفتیم چاره ای جز قطع دستش وجود ندارد. پرسید: «در صورت قطع بازو از رفتن به جبهه معاف خواهم شد؟» گفتم: «البته اعزام فردی با یک دست به جبهه ممکن نیست چون از این حیث مطمئن شد با قاطعیت تمام گفت: در این صورت آقای دکتر دستم را قطع کنید و نترسید.» مجروح دیگری داشتیم که افسر نیروهای ویژه بود. در چهره اش آثار خستگی و ضعف روحی موج می‌زد. پس از مدت کوتاهی استراحت گفت: «می توانم از شما چیزی بخواهم؟» گفتم: «بفرمایید.» گفت: «فقط یک خواسته دارم» گفتم «هر چه می‌خواهی بگو.» گفت: «لقمه نانی می خواهم» او به مدت سه روز چیزی نخورده بود. در یکی از روزها چهار اسیر مجروح ایرانی را به اتاق اورژانس بیمارستان آوردند و بلافاصله آنها را معاینه کردم، دو نفر از آنها از ناحیه شکم مورد اصابت ترکش قرار گرفته بودند که بلافاصله روانه اتاق عمل شدند و دو نفر دیگر نیز جراحاتی برداشته بودند. کارکنان بیمارستان با دیدن اسرا جار و جنجال به راه انداختند به طوری که مجروحان ترسیدند. از محافظین آنها خواستم که این افراد بیکار را از سالن اورژانس خارج کنند. یکی از آنها که نظامی هم بود، در حالی که دست مرا محکم گرفته بود و با دست دیگرش به آسمان اشاره کرد و کلماتی بر زبان جاری ساخت که من جز کلمه خدا هیچ کدام را نفهمیدم. از راننده اورژانس که به زبان فارسی تسلط داشت صحبت‌های او را برایم ترجمه کرد در این مکان کسی جز خدا و شما نمی تواند به داد من برسد.» به نظامی های حرفه ای نمی‌ماند. در مورد تحصیلاتش سؤال کردم گفت: سال چهارم رشته مهندسی هستم، اما در حال حاضر دانشگاههای ایران تعطیل است. او داوطلبانه به جبهه آمده بود.» ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ ادامه دارد لینک عضویت ↙️ @defae_moghadas ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 گلستان یازدهم/ ۳۲ زهرا پناهی / شهید چیت سازیان نوشته بهناز ضرابی ┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄ 🔸 آن روزها با عجله مثل برق و باد می‌گذشت. روزهای خوبی بود؛ روزهایی که من و علی آقا به اندازه سالها کنار هم بودیم و با هم حرف می‌زدیم. بیست و پنجم مهرماه ۱۳۶۵ یکی از عصاها رفت گوشه دیوار. على آقا يونيفورم سپاه را پوشید و با یک عصا راه گرفت به طرف راه پله ها. هر چه من و منصوره خانم اصرار کردیم که نرود فایده ای نداشت. از شانس بد ما امیر هم خانه نبود تا به او کمک کند. خودش رفت و چند ساعتی دیگر برگشت. ساکش را خواست و هرچه منصوره خانم و من پاپی‌اش شدیم که نرود - چون هنوز زمان استراحتش تمام نشده بود - گوش نداد که نداد. همان روز عصا به دست به منطقه رفت. با رفتن او بقیه هم یکی یکی خداحافظی کردند و رفتند. خانه به آن بزرگی که در این چند روز پُر رفت و آمد و پرسروصدا بود یک دفعه ساکت و خلوت و دلگیر شد. خانه بدون علی آقا برای همه‌مان لحظه ای قابل تحمل نبود. با چشم گریان رختخوابش را جمع کردم. عصایش را بوسیدم و توی کمد گذاشتم. ساکم را بستم، در خانه را قفل کردم و به طرف خانه مادر به راه افتادم. دوازدهم دی ماه علی آقا برگشت؛ با خوشحالی تمام. تا به حال آن قدر ذوق زده و شاد ندیده بودمش. روی پاهایش بند نبود. می‌گفت: - قراره با بچه های سپاه به دیدار امام بریم با آه و حسرت نگاهش می‌کردیم. مادر التماس می‌کرد. - علی آقا، می‌شه یه کاری بکنی ما هم بیایم؟ این خواسته همه مان بود؛ هر چند می‌دانستیم درخواست غیر ممکنی است. سه شنبه بود که رفت و پنجشنبۀ همان هفته برگشت؛ با روحیه ای عالی. اهل خانه با روبوسی به استقبالش رفتند. با آمدن علی آقا و آن همه تعریف‌های خوب و قشنگ خانه مان حال و هوای دیگری گرفت. او می‌گفت و ما می پرسیدیم. بعد از شام مادر ساک همیشه آماده ام را داد به دستم و راهی‌مان کرد به خانه خودمان. کوچه تاریک بود، برف زیادی باریده بود و زمین مثل شیشه شده بود. شب‌ها که هوا سردتر می‌شد برف‌هایی که توی روز آب می‌شدند یخ می‌بستند و راه رفتن روی این یخ‌ها سخت می‌شد. با احتیاط قدم برمی‌داشتم و با ترس و لرز و آهسته راه می‌رفتم. از سرما دندانهایم به هم می‌کوبید. چند بار روی یخ‌ها سُر خوردم و تا خواستم زمین بخورم بازوی علی آقا را گرفتم. توی آن هیروویری نگران قول و قرارمان بودم. به همین دلیل، تا خطر رفع می شد، بازویش را رها می‌کردم. وقتی به خانه رسیدیم علی آقا به خاطر شوق و ذوق و انرژی ای که بعد از دیدن امام به دست آورده بود گفت: «فرشته، نمی‌دانم چرا هنوز گرسنه ام. یه چیزی درست می‌کنی بخوریم؟» بیشتر از دو ماه بود که در خانه را بسته و رفته بودیم. رفتم توی آشپزخانه. به دنبالم آمد. تندتند کابینت ها را باز و بسته می‌کردم بلکه چیزی باب دندان پیدا کنم. سراغ یخچال رفتم کنار ظرف شویی ايستادم. علی آقا تکیه به کابینتی داده بود و از پشت دستش را روی آن گذاشته بود. داشت نگاهم می‌کرد. با شور و شوق خاصی گفت: «فرشته به دیدار خصوصی امام که رفتیم، یکی از بچه ها جلو رفت و دست امام رو بوسید. موقع بوسیدن سعی کرده بود انگشتر امام برای تبرک بیرون بیاره، تا نیمه پایین آورده بودش اما موفق نشده بود. وقتی نوبت به من رسید، اول انگشتر را برگرداندم سر جاش و بعد دست امام را بوسیدم. امام لبخندی زد و به نشانه تأیید سرش را تکان داد.» بعد هم درباره چند متر پارچه سفیدی گفت که با خودش برده بود و امام دست کشیده و پارچه ها را تبرک کرده بود. شب بعد خانه حاج صادق بودیم. امیر و بقیه هم بودند. پارچه ها را به تکه های کوچک تقسیم کردیم به تعداد تقریبا ۱۵۰ تکه. على آقا یک تسبیح تربت کربلا داشت نمیدانم از کجا آورده بود. تسبیح بوی خوبی می‌داد بند آن را با قیچی بریدیم و تا آنجا که می‌رسید، داخل تکه پارچه ها یک دانه تسبیح گذاشتیم. پارچه ها را مثل بقچه ای کوچک تا زدیم و روی هم گذاشتیم و همه را توی کیسه ای نایلونی جاسازی کردیم. علی آقا میخواست آنها را به عنوان سوغات برای نیروهایش ببرد. اما قبل از همه سهم من و منصوره خانم را داد؛ پارچه تبرک شده و نفری دو دانه از تسبیح تربت کربلا. •┈••✾○✾••┈• ادامه دارد کانال حماسه جنوب/ ایتا @defae_moghadas ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 بشارت امام بزرگوار درباره «تشکیل هسته‌های مقاومت جهانی» امروز در منطقه محقق شده و هسته‌های مقاومت در حال تغییر سرنوشت منطقه هستند که یک نمونه آن، همین "طوفان الاقصی" است. آنها چند سال قبل در قضیه لبنان گفتند به دنبال تشکیل «خاورمیانه جدید» بر اساس نیازها و منافع نامشروع خودش هستند که البته ناکام ماندند. آمریکا به دنبال نابود کردن حزب‌الله بود اما حزب‌الله بعد از جنگ ۳۳ روزه، بیش از ۱۰ برابر گذشته قوی‌تر شد. در عراقی که آنها به دنبال بلعیدن آن بودند، امروز هسته‌های مقاومت در قضیه فلسطین وارد شده‌اند. یک برنامه دیگر آنها در طرح خاورمیانه جدید، تمام کردن مسئله فلسطین به نفع رژیم غاصب بود به‌گونه‌ای که چیزی به نام فلسطین باقی نماند، اما همان طرح خائنانه دو دولتی هم که قبلاً تصویب کرده بودند، محقق نشد و موقعیت و پیشرفت امروز فلسطین و حماس و جهاد اسلامی و سایر گروه‌های مقاومت قابل مقایسه با ۲۰ سال قبل نیست. البته جغرافیای سیاسی منطقه در حال دگرگونی است اما نه به نفع آمریکا بلکه به نفع جبهه مقاومت. ۸ آذر ماه ۱۴۰۲ ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال حماسه جنوب @defae_moghadas ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 دشت آزادگان در روزهای شروع جنگ ۱۱ ┄┅┅❀┅┅┄ 🔸 در ماه دوم جنگ یعنی آبان ماه ۵۹ شاید بین ۱۷ یا ۱۸ هم آبان بود که مقام معظم رهبری و دکتر چمران به منزل شهید عباس حلفی حیدری فرمانده نظامی نیروهای بسیجی عشایری آمده بودند و گفتند: باید کاری را انجام دهیم که خاکریز و سدّ بعثی ها شکسته شود. شب های زیادی بود که ما می‌رفتیم اما نمی توانستیم سد را بشکنیم. عراقی ها می دیدند و منور می انداختند و با خمپاره و آر پی جی به سوی ما شلیک می‌ کردند و ناچار به همراهی دکتر چمران برمی گشتیم. تا اینکه با کاشتن چند مین و بمبهای قوی، سد شکست و عراقی ها بدجور گرفتار فشار آب گردیدند و مجبور شدند به عقب برگردند و دو خاکریز ایجاد کنند و بین ما و آنها دریاچه آب به وجود آمد و دیگر آنها فقط تلاش می کردند تا مواضعشان را حفظ کنند و از پیشروی کاملاً منصرف گردیدند. بعد از انجام عملیات فوق نوبت به شبیخونهای کرخه کوره رسید. دشمن ادوات و ابزار زیادی آنجا متمرکز کرده بود. منطقه جوری هست که نهرها و کانالهای زیادی دارد و منطقه ای است پر آب و در وقت باران بسیار گل آلود و گل آن رسی و چسبنده است و حرکت تانک ها در آن سخت دشوار است و از جنگل بید پوشیده شده بود. دشمن می توانست از ناحیه کوت سید نعیم در ۲۰ کیلومتری شرق سوسنگرد پیشروی کرده و جاده سوسنگرد اهواز را قطع کند و اهواز را در معرض تهدید قرار دهد. دکتر چمران بعد از شکستن سد شرق طرّاح، متوجه کرخه کور گردید. نیروهای محلی و نیروهای جنگهای نامنظم را به کار گرفت. کار نیروهای محلی و مردمی از کار نیروهای نامنظم متفاوت بود. نیروهای جنگ‌های نامنظم از لحاظ پختگی و تجارب جنگی از نیروهای محلی برتر بودند. آنها تقریباً در گودال هایی که کنده بودند با سلاح آرپی جی مستقر شده تا از ورود تانکهای دشمن به جاده سوسنگرد - اهواز جلوگیری کنند. این نیروها توانستند با انفجار تانکهای دشمن از پیشروی آنها جلوگیری کنند. البته بر اثر باران، اغلب گودال ها از آب شده افراد ناچار بودند در هوای نسبتاً سرد داخل آب قرار گرفته و آماده شلیک به زرهی دشمن بودند. شرایط جنگ و موقعیت نیروهای محلی و جنگهای نامنظم هم سخت و دشوار بود زیرا ما به اندازه کافی آر پی جی نداشتیم. حتی نیروهای محلی سلاح‌شان ام یک بود! شب ها در شیخون ها به دستور شهید دکتر چمران ما توانستیم کلاشینکوف و فشنگ از دشمن بگیریم و خود را با سلاح سربازان بعثی مسلح کنیم حتی دکتر دستور داده بود، غذا هم از سربازان دشمن بگیریم. ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ ادامه دارد از کتاب اهواز در ۸ سال دفاع مقدس حمید طرفی @defae_moghadas 👈لینک عضویت ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 دستنوشته ماندگار حمید رضا رضایی ┄┅═✼✿‍✵✦✵✿‍✼═┅┄ یاداشت آزاده سرافراز، حمیدرضا رضایی صفحه اول قرآن اهدایی به اسرا. این آزاده در توضیح این یاداشت چنین می نویسد: روز آزادی از اردوگاه تکریت ۱۱ به کلیه اسرای ایرانی یک جلد قرآن کریم هدیه میدادند، همان موقع در صفحه اول در اتوبوس این چند سطر را نوشتم. به تاریخ و‌ امضای پائین سطر نگاه کنید و نوشته پائین مصحف شریف که نام صدام ملعون را نوشته اند. 🔸 تکریت ۱۱ ┄┅═✦═┅┄ @defae_moghadas 👈لینک عضویت ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 متولد خاک پاک کفیشه نوشته : عزت الله نصاری ┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅ 🔸 قسمت هفتادوششم کنار دبیرستان تخت جمشید که حالا به شریف واقفی تغییر اسم داده و سعید برادرم اونجا درس می‌خونه، سازمان مجاهدین یه ساختمون را گرفته و یه سنگر و تیربار هم گذاشتن. نمیدونم چرا بهشون اجازه میدن توی شهرها با اسلحه باشن. بعد از تسخیر سفارت آمریکا و استعفای بازرگان ، بحث انتخاب رئیس جمهور خیلی داغ شده، آقای ابراهیم میرزایی استاد کونگ فو ایران هم کاندیدا شده و هوادارها و شاگردهاش هم حسابی جاروجنجال بپا کردن. فرزاد کیانی استاد ما هم به بچه ها گفت ساعت ۱۰ صبح با لباس کونگ فو جلوی بانک مسکن تو خیابون شاهپور برای حمایت از میرزایی جمع بشیم. حدود ۱۵ نفر اومدن، من خجالت کشیدم با لباس توی خیابون بیام و نسبت به میرزایی و کاندیدا شدنش هم چندان علاقه ایی نداشتم. یه وانتی اومد و مقداری از پتو متکاها و کتاب و دفترها و تابلوهای نقاشی سعید را بار زدیم و رفتیم ذوالفقاری. یه خونه دوطبقه که طبقه بالایی، هم یه درب مجزا به کوچه داشت هم از داخل طبقه ی پائینی بوسیله پله های فلزی قابل دسترسی بود. حیاط بزرگی داشت ولی باغچه نداشت. خونه خیابون سیاحی یه باغچه کوچولو داشتیم که توش چندتا گل کاغذی و انگور کاشته بودیم. ننه ام یه قفس بزرگ برای نگهداری مرغ و جوجه کنار همین باغچه ساخته بود و تعداد زیادی مرغ و خروس و جوجه داشتیم. تا نزدیک ظهر مشغول چیدن اثاثیه بودیم، ننه به سعید پول داد از سر کوچه کباب بگیره، خودش چادرش را سر کرد و با من برگشتیم سیاحی غذای بچه ها و آقام را بده. هنوز درب خونه را باز نکردیم که صدای غرش هواپیما و بمباران بگوشمون خورد و سرآسیمه وارد خونه شدیم. بحث امشب توی کفیشه کاندیداهای ریاست جمهوی است. حالا که انقلاب شده و بحثهای کمونیستی هم داغ شده، بچه های بزرگتری که قبلا توی کوچه کمتر به چشمم میومدن بیشتر دیده میشن. اکثرشون توی بحثها مخالف کمونیسم هستن. یکی از این بچه ها محمد لامی است، اصالتا عرب و اهل عبدالخان از توابع اهواز هستن. با وجود اینکه عربه، بشدت با خلق عرب مخالفه، دوتا ویژگی جالب داره، اول اینکه هر چند عربه ولی ضرب المثلهای فارسی و فن بیان قشنگی داره. بدون کمترین فوت وقت طنز و متلکهای خیلی قشنگی حواله ی مخاطبش میکنه که معمولا جوابی نداره. دوم اینکه معدن خنده و طنزه، حتی به ترک دیوار هم میخنده. اینقدر خنده رو و طنزپردازه که به محمد قندی مشهور شده. کارگر شرکت نفته و متاهل ولی هنوز مثل بچه های ۱۳-۱۲ ساله اهل شوخی و بگو بخنده. با همون حال طنز و متلک گوئیش میگه، وای بحالمون، بروس لی میخواد رئیس جمهور بشه، حتما وزیرهاش هم کاراته بازن. و در نهایت بنی صدر بعنوان رئیس جمهور انتخاب شد. نمیدونم چرا، اصلا ازش خوشم نمیاد، بسیار بی قواره و بدکلام است. وقتی صحبت می‌کنه اصلا به دلم نمیشینه. تابستان ۵۹ در حالی فرا رسید که حمله امریکائیها به طبس و کودتای نوژه شکست خورده بود. بحث و جدل با مجاهدین و کمونیستها شدت بیشتری پیدا کرده، حالا دیگه هم مشکل درگیریهای کردستان بیشتر شده هم در چند شهر دیگه کمونیستها شورش کردن، بنی صدر هم دائما آزار می‌رسونه. لابلای این سروصداها دادگاه سینما رکس که برای آبادانیها خیلی حساسه، هم برگزار شد. چندین روز پر تنش و اضطراب را گذروندیم تا بفهمیم چه کسی و چرا اقدام به کشتار مردم آبادان کرده، متهمین هر چی بیشتر حرف میزنن سئوالها و ابهامات بیشتر می‌شه، آخرش هم هیچکس هیچی نفهمید و با اعدام تعدادی از متهمین این ابهام بزرگ تا ابد بی جواب موند. •⊰┅┅❀•❀┅┅⊰• ادامه در قسمت بعد @defae_moghadas ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌹؛🍂؛🌹 🍂؛🌹 عبور از 🌹؛ آخرین خاکریز / ۴۱ خاطرات اسیر عراقی دکتر احمد عبدالرحمن ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ 🔹 دومین تجربه من با اسرای ایران زمانی بود که دو مجروح آسیب دیده از ناحیه شکم را آوردند. پس از جراحی، آنها را بستری کردم. مدتی از عدم همکاری این دو مجروح در عذاب بودم. لوله هایی را که از طریق بینی به معده فرو رفته بود در می آوردند و من سعی می کردم از طریق مترجم به آنها تفهیم کنم که گذاشتن لوله های پلاستیکی به مدت چهل و هشت ساعت بعد از عمل امری ضروری است زیرا از نفخ شکم و بروز عوارض خطرناک دیگر جلوگیری می‌کند. آنها چندین بار این عمل را تکرار کردند تا جایی که دستور دادم دست هایشان را به تخت ببندند و لوله ها را مجدد از طریق بینی به داخل شکم فرو کنند. روز بعد این چهار اسیر برای ادامه معالجه و تحویل آنها به مراجع مسئول به بغداد اعزام شدند. در ضمن هنگام عمل جراحی مجبور شدیم چند لیتر خون از دانشجویان داوطلب اهل خانقین به دو مجروح تزریق کنیم، به این ترتیب خون شهروندان عراقی دو اسیر ایرانی را از مرگ نجات داد همانگونه که خون ایرانی‌ها به اسرای عراقی حیات می بخشید و این از شریفترین و ارزشمندترین کارها در شرایط جنگی از طرف افرادی است که دشمن به حساب می آیند. روزانه شصت جسد به درمانگاه می‌آوردند که ما موظف به کالبدشکافی آنها بودیم تا نوع آسیبهای منتهی به مرگ را مشخص کرده و اطلاعات لازم را در مورد مقتول به دست آوریم. مسلم کالبدشکافی اجساد و پاره کردن لباسهای آنها برای کشف نوع اصابت عملی ناراحت کننده بود. برخی از اجساد به خاطر واقع شدن در نزدیک محل انفجار گلوله های توپ و یا خمپاره ها از هم متلاشی شده بود، به طوری که قسمت تحتانی بدن یک روز و قسمت فوقانی آن دو روز بعد به درمانگاه انتقال می یافت. همکارم که موظف به کالبد شکافی بود خسته و بیمار روحی شده بود تا جایی که روزی به من گفت: بیش از این نمی توانم تحمل کنم. سعی کردم خودم به تنهایی این کار را ادامه دهم. نمیدانم چرا و چگونه تا این حد سنگدل شده بودم. در کنار این صحنه های دلخراش برخی از اجسادی که در صحنه‌نبرد باقی ماندند و بعد از ضدحمله عراق در اوایل ماه مه و تسلط مجدد نیروهای عراقی بر خاک ایران به درمانگاه انتقال یافتند، متعفن و متلاشی شده بودند تا جایی که سربازان طی پیاده کردن اجساد از آمبولانس از ماسک استفاده می‌کردند که من هرگز از این ماسکها استفاده نکردم. کینه و شماتت در درونم موج می‌زد. ناراحتی به خاطر از بین رفتن افراد بیگناه عراقی و کینه و شماتت به خاطر ملتی که برای صدام و حزب بعث دست تکان داده و رقص و پایکوبی می‌کردند. در یکی از روزها مجبور شدم همراهی یک سرهنگ مجروح را که به وسیلۀ هلی کوپتر به بیمارستان نظامی الرشید بغداد انتقال می یافت به عهده بگیرم. برای اولین بار بود که سوار هلی کوپتر می‌شدم. از ترس اینکه به سوی هلی کوپتر تیراندازی شود چشمانم به راه دوخته شده بود. اتفاقا چندین بار یگان پدافند هوایی جیش الشعبی که قادر به تعیین هویت هواپیماها و یا هلی کوپترها نبود اقدام به شلیک کرد. هنگامی که هلیکوپتر به باند فرود بیمارستان الرشید که مشرف به رود دجله بود نزدیک شد از پنجره آن، آمبولانس‌هایی را که در حال حرکت به سمت محل فرود بودند مشاهده کردم. عده ای نیز در نزدیکی اتاقهای عمل اجتماع کرده بودند که بالاخره معلوم شد آنها خانواده های نظامیان عراقی هستند و نگران سرنوشت فرزندانشان در جبهه های مختلف هستند ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ ادامه دارد لینک عضویت ↙️ @defae_moghadas ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 گلستان یازدهم/ ۳۳ زهرا پناهی / شهید چیت سازیان نوشته بهناز ضرابی ┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄ 🔸 آن شب، آخرین شبی بود که علی آقا در همدان بود. صبح روز بعد میخواست به منطقه برود. ساکش را بسته بودم اما هنوز ریزه ریزه چیزهایی را که به ذهنم میرسید جا می‌کردم توی ساکش. هر جا میرفتم به دنبالم می‌آمد. آخرش گفت: فرشته، چقدر راه می ری؟ بشین کارت دارم. با تعجب نگاهش کردم. دستم را گرفت و نشستیم وسط اتاق، روبه روی هم. گفت یه چیزی بپرسم راستش را میگی؟! قلبم تند تند میزد. حتی نمی توانستم فکر کنم درباره چه چیزی می‌خواهد حرف بزند. گفتم: «آره. بگو چی شده؟!» لب گزید و گفت حتماً تا حالا دستت آمده من آدم تو داری‌ام. خندیدم و گفتم: خیلی! حالا او می‌خندید اما این دفعه میخوام حرف دلم را بزنم. نمی دانستم منظورش چیست با تعجب به چشم‌های آبی‌اش نگاه کردم. گفت: «فردا میخوام برم ،اما بدون تو سخته، نمی‌دانم چرا این طوری شده م!» قلبم داشت می‌آمد توی دهانم. نفس حبس شده ام را رها کردم. واقعا این علی آقا بود که از این حرفها را می‌زد؟! او که به زور احساساتش را بیان میکرد حالا چه شده بود! گفت: «می آی با من بریم دزفول؟» آن روزها اوج بمباران و موشک باران دزفول هم بود. از شنیدن این جمله ذوق زده شدم. دستش را گرفتم و گفتم: وای ترسیدم. فکر کردم چی میخوای بگی! آره چرا نمی‌آم. نگرانی و لبخندی توأمان صورتش را پُر کرد. پرسید: «وجیهه خانم و بابا چی؟ می‌ذارن؟» نفس راحتی کشیدم. ببخشیدها مثل اینکه من زن توام. اجازه من دست توئه. اون بندگان خدا حرفی ندارن. با همان نگرانی گفت: آخه اونجا خیلی خطرناکه. آن قدر از شنیدن این حرف خوشحال شده بودم که بدون توجه به خطرهای دزفول بلند شدم و شروع کردم به جمع کردن وسایلم. گفتم: برای شما خطرناک نیست؟! گفت: ما فرق می‌کنیم فرشته، خوب فکر کن. کمد را باز کرده بودم می‌خواستم چند لباس بردارم. پرسیدم: «اونجا هوا چطوره؟» گفت: «بهشت مثل «بهار» برگشتم و چشمکی زدم و گفتم بدجنس! تنهایی میخواستی بری بهشت. دیگر چیزی نگفت. بلند شد و شبانه وسایل مختصری جمع کردیم. قابلمه و قاشق و چند دست کاسه و بشقاب و پیک‌نیک و وسایل آشپزخانه و یک چمدان لباس و آلبومهای علی آقا و چند تایی پتو بقیه وسایل را هم جمع کردیم و توی کارتن گذاشتیم تا بگذاریم خانه مادر. این کارها تا نزدیک صبح طول کشید. علی آقا یک دفعه تصمیم گرفته بود خانه را خالی کنیم و تحویل صاحبش بدهیم. می‌گفت: «ما که نیستیم شاید کسی باشه بخواد چند وقتی اینجا زندگی کنه.» با هم کار می‌کردیم و علی آقا برایم می‌گفت که خانه ای توی یکی از شهرکهای اطراف دزفول به او و دوستش، هادی فضلی، داده اند. هادی و همسرش و دختر کوچک‌شان چند روز پیش اسباب کشی کرده و به آنجا رفته بودند. کارتن ها را روی هم توی هال چیده بودیم. چند ساعتی تا صبح بود. بین وسایل جایی پیدا کردیم و یکی دو ساعتی خوابیدیم. صبح وسایل را بردیم و گذاشتیم توی انباری گوشه حیاط و خرپشته خانه مادر علی آقا. موضوع رفتن‌مان را به بابا و مادر گفت. آنها حرفی نداشتند. مادر فقط تأکید می‌کرد «مواظب خودتان باشید. رسیدید تلفن بزنید. ما رو بی خبر نذارید.» علی آقا وسایلی را که قرار بود با خودمان ببریم پشت آهوی خردلی جا کرد. منصوره خانم در همدان نبود. چند روز قبل از پنجم دی ماه، اولین دختر مریم مونا به دنیا آمده بود. بعد از خداحافظی با کسانی که در همدان بودند، سوار آهو شدیم و راه افتادیم به طرف دزفول. توی جاده از معمولان به این طرف علی آقا نوار کاستی را توی ضبط ماشین گذاشته بود که سرودهای حماسی و انقلابی می‌خواند. یکی از آنها را خیلی دوست داشت. تا تمام می‌شد نوار را می‌زد عقب تا دوباره بخواند. شب است و چهره میهن سیاهه نشستن در سیاهی ها گناهه تفنگم را بده تا ره بجویم که هر کی عاشقه پایش به راهه برادر بی قراره برادر شعله واره برادر دشت سینه ش لاله زاره شب و دریای خوف انگیز و طوفان من و اندیشه های پاک پویان برایم خلعت و خنجر بیاور که خون می‌باره از دلهای سوزان برادر نوجوونه، برادر غرق خونه برادر کاکلش آتش فشونه •┈••✾○✾••┈• ادامه دارد کانال حماسه جنوب/ ایتا @defae_moghadas ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 کلیپ خاطره انگیز " شب نورد " برادر نوجوونه، برادر غرق خونه برادر کاکلش، آتش فشونه       ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 دشت آزادگان در روزهای شروع جنگ ۱۲ ┄┅┅❀┅┅┄ 🔸 در شبیخون هایی که میزدیم فرماندهی در دست شهید چمران بود و در غیاب او، شهید رستمی و عباس حلفی حیدری فرماندهی را در دست می‌گرفتند. البته بنا به دستور دکتر، برنامه شناسایی کاملاً انجام می گرفت و ما با اطلاعات دقیق به سوی دشمن می رفتیم. سربازان دشمن را اغلب مست و در حال خواب مورد هجوم قرار می‌دادیم و تانک هایشان را منفجر و در درون سنگرها سربازان بعثی را هدف تیربار قرار می‌دادیم و بدون هیچگونه مقاومت، آنها یا دست به فرار می‌زدند و یا کشته می‌شدند. حملات ما به فرماندهی شهید دکتر چمران همیشه سریع انجام می گرفت و ما داخل سنگرهای دشمن نفوذ می کردیم و لذا آنها قادر نبودند نیروهای ما را تشخیص بدهند و بدین ترتیب ما بر آنها تلفات زیادی وارد می‌کردیم و دکتر هم دستور داده بود کار خیلی سریع و فوری انجام گیرد و با سلاح غنیمتی به محل استقرارمان در منزل شهید عباس حلفی حیدری، در روستای غضبان باز می گشتیم بدون اینکه تلفاتی بدهیم. من در حین عملیات شاهد جیغ‌ها و گریه‌های سربازان دشمن بودم و آنها فریاد می زدند، ولی عملیات ما سریع انجام می‌گرفت و با همان سرعت به مقرمان بازمی گشتیم و در همان حین دشمن دیوانه وار شهر حمیدیه و مناطق روستایی را ساعتها می کوبید و تا صبح منوّر می انداخت. هر شب این عملیات انجام می‌گرفت و دکتر می‌گفت: برادران کاری را بکنیم که دشمن امنیت را احساس نکند و جوری حمله کنیم که سربازانش مجبور شوند شب ها نخوابند. اگر ما بتوانیم آسایش را از آنان بگیریم بعد از چند هفته آنها فرسوده می شوند و توان جنگیدن را از دست می دهند. تا زمانی که ما هنوز نیروهای نظامی را در حال آمادگی نمی بینیم، بایستی به این برنامه ها ادامه دهیم و از روی مسؤولیت به تلاش خود ادامه دهیم. دشمن قصد بر اندازی دارد و استکبار غرب و شرق به او سلاح می دهند و ما در حقیقت با همین امکانات بسیار کم بایستی از کشورمان دفاع کنیم و می‌بینید حتی آیت الله خامنه ای در عملیات شرکت می‌کند و ما وظیفه دینی و ملی خود میدانیم از امام (ره) و انقلاب و وطن دفاع کنیم. ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ ادامه دارد از کتاب اهواز در ۸ سال دفاع مقدس حمید طرفی @defae_moghadas 👈لینک عضویت ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 متولد خاک پاک کفیشه نوشته : عزت الله نصاری ┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅ 🔸 قسمت هفتادونهم مسجد امام برای آموزش اسلحه فراخوان داد. آموزش M1 و G3 و تیربار، البته روزی که آموزش تیربار بود غیبت داشتم و یاد نگرفتم. یه روز هم رفتیم میدون تیر و با M1 چندتا تیر انداختیم. تعداد بمب گذاریها و تیراندازیها و آتش زدنها خیلی بیشتر شده و دولت هم تقریبا منفعل. شهریورماه رسید و یواش یواش برای شروع مدرسه و کلاس سوم دبیرستان آماده شدم. دایی حمید اومد آبادان باهم رفتیم سپاه پاسداران آبادان، جوانهای حدودا ۲۰ تا ۲۵ ساله هستن. ابوالفضل مجددا از کویت برگشته، ایندفعه خبرهای خوبی نداره، انگاری توی کویت نسبت به ایرانیها بدرفتاری میکنن. چند روز موند و رفت تهران خونه برادرش. آقای گازری که وابسته شرکت نفت درکنسولگری ایران در بصره است میگه اوضاع عراق خیلی بد شده. رفتار مامورهای عراقی بشدت توهین آمیز شده و ارتش عراق درحال تحرکات مشکوکی توی مرز شلمچه است. اینجوری که تعریف میکنه تعداد زیادی تانک و توپ مستقر کردن و دارن سنگر میسازن. این اطلاعات را به مسئولین نظامی منتقل کرده ولی واکنشی ندیده. آقای گازری خبرداد که عراقیها چند نفر از دیپلماتهای ما را اخراج کردن و کنسولگری تعطیل شده. بعضی جاها خبر میدن سربازهای عراقی به پاسگاههای ایران حمله کردن، از سمت خرمشهر سروصدای تیراندازی شنیده میشه، گاهی صدای انفجارهای مهیبی هم میشنویم. حسین شهریاری و مکی یازع که پاسدار هستن میگن عراقیها توی شلمچه با تانک و توپ شلیک میکنن. اوضاع داره بشدت نگران کننده میشه. وقتی بچه بودم یه مرتبه شبیه این اتفاق را دیده بودم، چند روزی وضعیت نامطلوبی پیش اومد عراقیها عده ایی را با عنوان اینکه اصالتا ایرانی بودن اخراج کردن، بهشون‌ میگفتیم رانده شده ها. اون روزها یه شعری میخوندیم نون و پنیر و سبزی عراق چرا میترسی ایران کاریت نداره سربه سرت میذاره... چند روزی بیشتر طول نکشید و اوضاع آروم شد. یه کشتی جنگی بنام بایندر در بندر آبادان پهلو گرفت و مردم برای تماشای تجهیزات جنگی کشتی میرفتن داخلش. آقام من و سعید را به دیدن کشتی جنگی برد، لباسهای سفید نیروی دریایی خیلی قشنگه. قضیه ی فروش خونه ی خیابون سیاحی و خرید خونه ی کوی ذوالفقاری تقریبا به سرانجام رسید. حالا دیگه از کفیشه خیلی دور شدیم. مثل دفعه ی قبل، من و سعید و حجت یه اتاق برای خودمون برداشتیم و اثاث کشی شروع شد. اولین اثاثیه، وسائل اتاق ما بود. مقداری از اثاثیه را به خونه ی جدید بردیم ولی هنوز ساکن خیابون سیاحی هستیم. هر روز صدای تیراندازیها بیشتر و نزدیکتر میشه. آخرین روز تابستان را با صدای بسیار وحشتناک بمباران فرودگاه آبادان شروع کردیم، رادیو اعلام کرد تعداد زیادی از هواپیماهای عراقی اقدام به بمباران فرودگاههای ایران کردن و دولت عراق اعلام کرده جنگ برعلیه ایران شروع شده. تلویزیون بغداد مارش پیروزی میزنه و تصاویر صدام حسین را در حالیکه لباس نظامی به تن کرده و تفنگ بدست داره نشون میده. ما نمی‌دونستیم، شاید رهبران انقلاب اسلامی هم نمیدونستن، پیروزی انقلاب اسلامی در ایران باعث ایجاد زلزله ی بسیار بزرگ و شدیدی در زنجیره ی استعماریِ شرق و غرب در خاورمیانه و جهان میشه. وجود شاه پهلوی در ایران همانند لنگری برای دنیای استعمارگر بود، خودشون بهش میگفتن ژاندارم منطقه ولی واقعیت این بود که ایران در حساسترین نقطه ی جهان قرارداشت، حتی حساستر از مصر و سوریه و لیبی و عراق. ایران ضمن اینکه خودش دارای معادن عظیم نفت و گاز است بر بزرگترین و حساسترین گلوگاه تامین انرژی دنیا هم اشراف کامل داره و شاه با وجود اینکه بی دین و لامذهبه، با تظاهر به اسلام و شیعه و همچنین تهدید و تطمیع و تقلب مورد تائید عده ی زیادی از علمای اسلام قرار گرفته و به این ترتیب ایرانِ پهلوی هم تضمین کننده انرژی دنیا شد هم باعث سکون و آرامش در دنیای اسلام. انقلاب اسلامی هم دنیای سیاست را بهم ریخت هم آرامش و سکون ذلت بار مسلمین را ولی غافل از اینکه پژواک این موج بزودی پدیدار میشه و طبیعتا به منشاء موج ضربه میزنه. •⊰┅┅❀•❀┅┅⊰• ادامه در قسمت بعد @defae_moghadas ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
برای کسانیکه طعم غذاهای جبهه را چشیدند این عکس یادآور خاطراتی است..! ایلام ، تیرماه ۱۳۶۵ مهران منطقه عملیاتی کربلای یک بسته‌بندی غذای گرم در کیسه‌های پلاستیکی برای قهرمانان خطوط مقدم نبرد عکاس : احسان رجبی ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ @defae_moghadas 👈لینک عضویت ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌹؛🍂؛🌹 🍂؛🌹 عبور از 🌹؛ آخرین خاکریز / ۴۲ خاطرات اسیر عراقی دکتر احمد عبدالرحمن ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ 🔹 هنگامی که به در بخش جراحی نزدیک شدیم برخی از خانواده ها سراسیمه اطرافم را احاطه کرده و راجع به اوضاع جبهه و مجروحی که با خود حمل می‌کردم سؤالاتی کردند. منظره رقت باری بود. آنها که از مجروح شدن فرزندشان اطمینان نداشتند به محض شنیدن اخبار مربوط به وقوع نبردها در مناطقی که وابستگانشان در آنها خدمت می کردند به بیمارستان هجوم آورده بودند. طبعاً در این شرایط، انتظار، توهم، بلاتکلیفی و نگرانی انسان را به انجام هر کار غیرمنطقی و غیر معقول وا می داشت. مشاهده این قبیل مناظر روحیه ها را دلسرد می‌کرد. به همین خاطر مدتها بود که صورتم را اصلاح نکرده بودم و خستگی روزهای قبل بر صورت و چشم هایم سنگینی می‌کرد اما خدا را شکر که به اتهام بی انضباطی و گذاشتن ریش بلند تنبیه نشدم. بعد از تشریح وضعیت سرهنگ مجروح، ارتوپد بیمارستان را به قصد منزلم ترک کردم تا حکایت روزهای دردناک را برای خانواده ام تعریف کنم. آنها که در چهره هایشان آثار غم و مصیبت آشکار بود و به صحبت های من گوش فرا می‌دادند در سیمای مادرم نشانی از محبت و ترس احساس کردم. نشانی که هربار برای دیدار آنان عازم بغداد می‌شدم به عینه لمس می‌کردم. گویی مادرم میخواست مرا از رفتن به جبهه بازدارد ولی خودش می دانست که مطلقا این امر ممکن نیست تا اینکه صبح روز بعد منزل را به مقصد خانقین ترک کردم . منطقه شاهد انجام تحرک نظامی و آمادگی نیروها برای انجام ضد حمله بود. لشکر هفت پیاده بعد از پخش اخباری دایر بر این که این لشکر خود را برای حمله به آبادان آماده می سازد، روانه منطقه گردید. آن روز عراق دست به حمله پرقدرتی زد و یگان های زرهی و به دنبال آن واحدهای پیاده شروع به پیشروی کردند و درگیری‌های شدیدی با نیروهای طرف مقابل پیدا کردند. نیروهای پیاده و کماندو در محور سرپل ذهاب موقعیت خود را اشتباه اعلام کردند و گزارش دادند که بر تمامی ارتفاعات منطقه تسلط یافته اند. واحدهای زرهی با اطمینان به این گزارش پیشروی کردند تا اینکه با آتش پرحجم نیروهای ضدزره از ارتفاعات مشرف بر جاده ای که برخی از واحدهای ایرانی همچنان در آن مخفی شده بودند مواجه گشتند. این عملیات منجر به آسیب دیدن تعدادی تانک و خودرو گردید و پیشروی به تأخیر افتاد تا اینکه نیروهای ایرانی از ارتفاعات عقب نشستند. ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ ادامه دارد لینک عضویت ↙️ @defae_moghadas ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 گلستان یازدهم/ ۳۴ زهرا پناهی / شهید چیت سازیان نوشته بهناز ضرابی ┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄ 🔸 علی آقا راست می‌گفت، دزفول در آن وقت سال بهشت بود. باورکردنی نبود. صبح که از همدان بیرون می‌زدیم، برف آنقدر از دو طرف کوچه ها بالا آمده بود که گاه دیوارهای برفی از دیوارهای آجری و سیمانی خانه ها بلندتر بود. قندیل‌های یخ از ناودانها و پشت بام ها آویزان بود و برودت هوا به قدری بود که کسی بدون پالتو و کلاه و دستکش و لباس گرم نمی توانست از خانه بیرون بیاید. حالا یکباره از شهر یخی وارد بهشت شده بودیم. هوا مطبوع و بهاری بود. درختهای نارنج و لیمو و پرتقال پُر شاخ و برگ و شاداب بودند. برگهای سبز و براقشان آدم را به وجد می آورد. بوی عطر گل ها شهر را پر کرده بود. بوی برگهای درخت اکالیپتوس آدم را مست می‌کرد. هوا آنقدر خوب بود که از خرم آباد به بعد، لباسهای گرم را یکی یکی در آورده بودیم. برخلاف مردم همدان که از سرما قوز کرده و توی خود فرورفته بودند در دزفول مردم قبراق و سرحال با تی شرت و پیراهنهای آستین کوتاه در شهر رفت و آمد می‌کردند. فکر می‌کردم دزفول باید خالی از سکنه باشد، اما این طور نبود. شور و نشاط و زندگی توی شهر موج میزد. بچه ها توی کوچه ها مشغول بازی و زنها چند نفری جلوی در خانه ها به تعریف ایستاده بودند. خیابانها و بلوارها پر از دار و درخت بود و سرسبز. از چند خیابان گذشتیم. توی مسیر گاهی خانه های ویران شده و تیرآهن های خم شده ای را می‌دیدم که نشانه های موشک باران و بمباران ها بود. شیشه های خرد شده، آسفالتهای کنده شده، خیابانهای پردست انداز و پرچاله و چوله و نخلهای بی سر حکایت تلخ جنگ بود. وارد شهرک پانصد دستگاه شدیم. از چند کوچه و خیابان هم گذشتیم. کوچه های شهرک نسبت به شهر خلوت تر بود؛ خاکی و بی‌دار و درخت. وارد کوچه ای شدیم. علی آقا همان طور سرود را زمزمه می‌کرد. برادر نوجوونه، برادر غرق خونه، برادر کاکلش، آتش فشونه... این هم گلستان یازده. بعد جلوی خانه ای ایستاد برادر بیقراره، برادر شعله واره... به خانه خودتان خوش آمدی گلم!» ◇◇◇ کاش با سعید آقا نمی‌رفتیم. آقا هادی و فاطمه مشغول چیدن اسباب و اثاثیه‌شان بودند. وقتی وارد خانه شدیم وسایل‌شان توی راهرو بود. هنوز درست و حسابی جاگیر نشده بودند. خانه خیلی آشفته و ریخت و پاش به نظر می‌رسید. همه جا خاکی و کثیف بود. همان لحظه اول فکر کردم یک نظافت کلی نیاز دارد. صبح روز بعد هم مردها رفتند و آن ماجراهایی پیش آمد که هنوز حسرت آن اشتباه را می‌خورم و آن بی فکری که حاصل کم تجربگی و خامی‌ام بود. دو سه روز بعد از رسیدنمان به دزفول نزدیک ساعت ده صبح بود که در زدند. فکر کردیم همان کسی است که علی آقا گفته. چادر سر کردم و رفتم پشت در پرسیدم: «کیه؟» صدا نا آشنا بود گفت: منم معاون علی آقا سعید صداقتی سعید آقا گفت: «آمدم ببینم مشکلی ندارید؟ گفتم: «علی آقا و آقا هادی شنبه صبح رفتن منطقه گفتن به این زودی برنمی‌گردن.» سعید آقا با تعجب گفت: من دارم میرم اهواز. خانم منم اهوازه، با خانم حاج حسین همدانی و آقای بشیری و چند خانواده دیگه. بیاید با من بریم گفتم: «آخه علی آقا خبر نداره. ممکنه امشب برگردن و نگران بشن.» سعید آقا گفت: «شما رو بذارم اهواز، میرم پیش علی آقا. خودم بهش می‌گم. فقط زود باشید موندن شما اینجا صلاح نیست.» از شانس بد ما همان موقع دوباره وضعیت قرمز شد و صدای ترق و تروق ضدهوایی‌ها درآمد. سعید آقا با نگرانی گفت: زود زود عجله کنید! من میرم تو ماشین. مانده بودم چه کار کنم. جریان را به فاطمه گفتم. فاطمه گفت: «فرشته بهتره بریم. راستش شبا که وضعیت قرمز می‌شه، من خیلی می‌ترسم. می‌ریم اهواز؛ موقعی که هادی و علی آقا خواستن برگردن ما هم باهاشون برمی‌گردیم.» با شنیدن نظر فاطمه مشغول جمع کردن لباسها و وسایلم شدم. اما، هنوز احساس خوبی نداشتم. انگار کسی مدام می‌گفت: «نرو.» هنوز هم وقتی یاد آن روز و آن ماجرا می افتم با خودم می‌گویم کاش با سعید آقا به اهواز نمی‌رفتیم. کاش اصلا خانه نبودیم و در را باز نمی کردیم. حتماً آن وقت پیشامدها طور دیگری اتفاق می افتاد؛ در را باز کرده بودم. هرچند همان موقع هم فکر کردم باید مقاومت کنم اما نمیدانم چرا مقاومت نکردم. اصلا نمیدانم چرا، با اینکه دلم راضی به رفتن نبود، با سعید آقا رفتیم! توى لندرور سعید آقا نشستیم. سعید آقا پرگاز به طرف اهواز میراند و دلِ من مثل سیر و سرکه می‌جوشید و زیر لب دلهره هایم را به فاطمه می‌گفتم. سعید آقا متوجه اضطرابم شده بود، گفت: «چرا این قدر نگرانید؟ ناراحت نباشید گفتم که من امروز حتماً علی آقا رو می بینم حتما هم بهش می‌گم.» بالاخره به اهواز رسیدیم. از روی پل کارون گذشتیم. چند خیابان شلوغ و یک بیمارستان بزرگ را پشت سر گذاشتیم جلوی یک خانه ویلایی و قشنگ توقف کردیم. سعید آقا چند تا بوق زد و
گفت: «اگه همۀ خانما با هم باشن، خیال ما راحت تره.» کمی بعد، زنی که چادر سفید گل داری پوشیده بود در را باز کرد. از همان روی چادر متوجه شدم زن باردار است و کمی بعد هم فهمیدیم که همسر سعید آقاست. با ما تعارف و خوشامدگویی کرد و وارد حیاط شدیم. •┈••✾○✾••┈• ادامه دارد کانال حماسه جنوب/ ایتا @defae_moghadas ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂