eitaa logo
حماسه جنوب،خاطرات
5.1هزار دنبال‌کننده
11.2هزار عکس
2هزار ویدیو
69 فایل
سرزمین عشق، جایی جز وادی پر جریان دشت عاشقی نیست بشنویم این قصه ناگفته ی انسان های نام آشنای غریب را ------------------ ادمین: @Jahanimoghadam @defae_moghadas2 (کانال‌دوم (شهدا 🔸️انتقال مطالب با لینک بلااشکال است.
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 رمضان در اسارت / سال ۱۳۶۰ علی علیدوست قزوینی         ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ 🔻 اسم نویسی برای روزه گرفتن چند روز قبل از ماه مبارک، عراقی ها اعلام کردند کسانی که می خواهند روزه بگیرند اسم بنویسند. بخاطر افطاری و سحری بعضی ها نظرشان بود که ثبت نام نکنیم شاید بخواهند از این اردوگاه ببرند ولی بعضی ها گفتند ما به تکلیف مان عمل می کنیم هرچه پیش آمد خوش آمد و اسم‌ نوشتند. 🔻رفتار عراقی ها با روزه داران خوب بود هر اردوگاهی قصه خودش را دارد نمیشه مقایسه کرد اما در اردوگاه ما در روز اول ماه مبارک با سوت عراقی ها وسط اردوگاه جمع شدیم و فرمانده عراقی گفت: امروز اول ماه رمضان است آنهایی که می خواهند روزه بگیرند بیایند یک طرف و آنهایی که روزه نمی گیرند یک طرف دیگر و دو صف شدیم روزه گیرها چهار اسایشگاه شدیم و یک طرف اردوگاه و بقیه هم یک طرف و بعد طبق لیست، آسایشگاه ها شکل گرفت. برخلاف شایعات، دلهره و نگرانی که عده ای راه انداخته بودند رفتار عراقی ها با روزه داران خوب بود. 🔻غذای گرم می دادند موقع افطار و سحر درها را باز می کردند و غذای گرم می دادند. هر روز هنگام افطار شوربا ( آش یا سوپ عراقی) می دادند و سحر هم برنج می دادند. البته غذا از نظر کمی و کیفی مناسب ماه رمضان نبود و ما نه افطار نه سحر سیر نمی شدیم . 🔻آب سرد نداشتیم و‌ گرما اذیت می کرد روزهای طولانی تیر ماه و هوای گرم و نبود آب خنک کار را خیلی سخت کرده بود البته در طول ۲۴ ساعت، یک وعده، چایی می دادند ولی درست یادم نیست هنگام افطار می دادند یا سحر. 🔻راه حل ابتکاری برای آب سرد چیز دیگری هم نبود، چند روز که گذشت فکری برای آب شد هر گروه غذایی یک حلب روغن ۱۷ کیلوبی از آشپز خانه گرفتند البته به تدریج و به نوبت دور حلب های روغن را گونی کشیدند صبح که در باز می شد این حلب ها را پر آب می کردند و در سایه قرار می دادند و گونی اطراف آنرا خیس می کردند، نسیم می زد و تا آمار عصر این آب داخل حلب کمی خنک می شد تا افطار بعد از شانزده، هفده ساعت تشنگی نفری یه لیوان آب بخورند این وضعیت غذای ماها بود. 🔻اوضاع معنوی جدیدی شکل گرفته بود از نظر معنوی عبادی، اوضاع خیلی خوب بود ولی یک جو معنوی دیگر بصورت فکر متحد شکل گرفته بود و این برای اولین بار بود که این جو بوجود آمده بود و همه بدنبال این بودند که از این فرصت پیش آمده نهایت استفاده را بکنند. 🔻نماز جماعت ممنوع بود اولین کاری که شروع کردیم این بود که نمازها را همه با هم می خواندیم، البته نماز جماعت ممنوع بود ولی ما همگی نمازمان را همزمان شروع می کردیم و تعقیبات را هم یک نفر بلند می خواند و بعد همگی دعای قبل از افطار و دعاهای دسته جمعی و ربنا رو با رعایت مسائل امنیتی می خواندیم. 🔻ختم قرآن داشتیم در طی روزهای ماه رمضان هم ختم های قرآن فردی، گروهی و بعضی از کلاس ها مثل احکام، آموزش قرآن و ترجمه قرآن را شروع کردیم و در شب های جمعه هم دعای کمیل می خواندیم و در شب های قدر مراسم احیاء اجرا کردیم و قرآن به‌سرگرفتیم و در آخر نماز عید فطر هم، به‌ذهنم میاد که نماز عید را به جماعت خواندیم و مشکلی هم پیش نیامد. 🔻رسیدن مفاتیح الجنان در ساعت طلایی لازم به ذکر است یکی از خانواده ها (۱) هنگام اسارت یک جلد کتاب مفاتیح الجنان همراه داشتند که آن را با خودشان آورده بودند و این مفاتیح در واقع در ساعت طلایی بدست ما رسید و این کتاب بابرکت بداد ما رسید و تمام دعاها از روی آن نوشته شد. یکی دو شب نیز آن کتاب نزد من بود. خلاصه ماه رمضان خیلی پر برکت و بیاد ماندنی بود. ➖➖➖➖➖ ▪️توضیحات (۱ ) عراقی ها حدود چهل نفر پیرمرد، پیرزن و چند کودک را از جاده ها و شهرها ربوده و اسیر كرده بودند که اینها خانواده بودند و در یک آسایشگاه جا داده بودند. آزاده اردوگاه تکریت ۱۱        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻پسرهای ننه عبدالله/ ۵۲ خاطرات محمدعلی نورانی نوشته: سعید علامیان ┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄ سال ۱۳۵۹ رو به پایان بود. در شیراز خانواده ام از خانه مستأجری، به یک خوابگاه دانشجویی در خیابان زند رفته بودند. این خوابگاه تبدیل به خوابگاه جنگ زده ها شده بود. بیشتر خانواده نیروهای سپاه آبادان، سپاه اهواز و سپاه خرمشهر را در آن ساختمان جا داده بودند. خانواده ما همگی در یک آپارتمان سه خوابه زندگی می‌کردند؛ یک اتاق برای پدر، مادر و خانواده یکی از خواهرهایم یک اتاق در اختیار خانواده غلامرضا و در اتاق دیگر خانواده خواهر دیگرم اقامت داشتند. خوبی اش این بود که همه محرم بودند. سپاه به هر کدام از خانواده ها پنج پتو و یک چراغ نفتی داده بود. همان آقای رهنما که یک بار در سپاه با او بگومگو کرده بودم، خانواده ام را شناخته و به یکی از خانمهایی که داوطلبانه به جنگ زده ها کمک می‌کرد نشانی یک ساختمان شیک و لوکس مصادره ای را داده و گفته بود خانواده نورانی را به آنجا ببر اگر خوششان آمد، همانجا مستقر شوند. خانه در محله ای به اسم تپه تلویزیون قرار داشت که منطقه گران قیمت شیراز بود. پدر و مادرم برای دیدن ساختمان می‌روند و با ساختمانی مجلل و مجهز مواجه می‌شوند. پدرم می پرسد این خانه مال کیست؟ دختر خانم می گوید این خانه مصادره ای است. پدرم می‌گوید مصادره ای یعنی مال کسی بوده؟ می‌گوید آره دادگاه مصادره کرده. پدرم می‌گوید نمی خواهم. هر چه آن خانم اصرار می‌کند، می‌گوید اینجا نمی توانم نماز بخوانم. آن دختر خانم که سرسختی پدرم را می‌بیند به مادرم می‌گوید حاج خانم این خانه یک میلیارد قیمت دارد مادرم نگاهی به او می‌کند و می گوید والله میلیون را شنیده ام میلیارد به گوشم نخورده. به مادرم میگوید اگر خانه را بگیرید از طریق دادگاه انقلاب به نامتان می شود. مادرم می گوید و الله، هر چه حاج آقا بگوید پدرم می‌گوید در همان خوابگاه یا خانه اجاره ای می‌نشینم ولی به خانه مصادره ای نمی روم. جنگ زده ها در شیراز شرایط مختلفی داشتند. عده ای به خانه های‌اقوام و دوستانشان رفته بودند بعضی ها ساختمانهای خالی و نیمه کاره را تصرف کردند. عده ای هم در صحن شاه چراغ اتراق کرده بودند و با وسایلی که همراه داشتند در آنجا زندگی می‌کردند. آنها بعضاً دختر و پسر جوان داشتند. شاه چراغ محل آمدوشد جوانهای شیراز هم بود. مسائلی که بین جوانها می‌گذشت گاه منجر به نزاع بین خودشان یا بین خانواده های جنگ زده و شیرازیها می‌شد. وضع نابسامان در شاه چراغ آن قدر بالا گرفت. آتش نشانی زیر وسایلشان آب می‌گیرد. جنگ زده ها به خیابانها می‌ریزند شعار می‌دهند و دوباره در شاه چراغ جمع می‌شوند. عده ای از جنگ زده ها در جریان درگیری با پلیس زخمی و دستگیر شدند. زمانی که به شیراز رفتم، سپاه شیراز وارد این قضیه شده بود. پس از پرس وجو برای یافتن خانواده های بچه های سپاه، آنها را در اماکن مختلف پیدا کردم. بین‌شان خانواده های جنگ زده دیگری هم بودند. باید به همه آنها کمک می‌کردم، به طور معمول به هر نفر دو هزار تومان و به بعضیها که وضع بدتری داشتند سه هزار تومان می‌دادم. به ندرت، برای خانواده عیالوار در شرایط بحرانی پنج هزار تومان در نظر می گرفتم. بعضی ها دعا می کردند. بعضی ها را که تشخیص می دادم وضعشان خوب است و از جایی حقوق می گیرند، چیزی نمی دادم. این افراد فحش می‌دادند و می‌گفتند شماها پارتی بازی می‌کنید، حواستان به مردم نیست. به جنگ زده های دیگر. که مشکل داشتند کمک هم می کردم؛ اما اولویتم خانواده های سپاه بود. می‌گفتند در فلان خوابگاه خانواده های سه نفر از بچه های سپاه هستند. می‌رفتم سراغشان می‌دیدم پیرزن و پیرمردی هم آنجا هستند و کسی را ندارند. می‌دیدم خانواده عیالواری چند بچه کوچک دارند و پتویشان کم است یا به کسی بر می خوردم که می‌خواست کار کند سرمایه اندکی می‌دادم که یک دست فروشی راه بیندازد. کمک ها فقط پرداخت پول نبود، جاهایی نیاز به معرفی نامه از استانداری داشتند دورمان حلقه می زدند؛ بعضی ها دعا می‌کردند و بعضی ها نه. •┈••✾○✾••┈• ادامه دارد کانال حماسه جنوب/ ایتا @defae_moghadas ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سلام عزیزم..     نفسم... امیدم... همه کس‌ام.. پهلون رشیدم حاج مهدی رسولی        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔻 ستاد گردان / ۱۶ خاطرات دکتر محسن پویا از عملیات فتح المبین تدوین: غلامرضا جهانی مقدم ⊰•┈┈┈┈┈⊰• 🔹 در همان شب، گردان بدون درگیری، تمام مسیر را طی کرد. عراقی‌ها شاید حدود سی کیلومتر از مواضع خودشان عقب نشسته‌بودند. نیروهای ما بعد از رسیدن به مواضع عراقی‌ها، بقیۀ راه را می‌بایست با ماشین تا نقطۀ مرزی و ارتفاعات سایت پیش می‌رفتند. تعدادی خودرو از پشتیبانی تیپ تهیه شد و تمام نیروهای گردان را تا موقعیّت [سایت] جلو بردند. آن شب تا صبح، تمام نیروها در اطراف منطقۀ سایت مستقر شدند. در آن جا نیروهای زیادی از یگان‌های مختلف به منطقۀ سایت رسیده‌بودند. یگان‌ها آرایش درستی در منطقه نداشتند و عمدتاً به‌صورت متمرکز در منطقه قرار گرفته‌بودند. کسی انتظار نداشت شب را آن جا بخوابد. عراقی‌ها تازه به عقب رفته‌بودند و هر لحظه احتمال حملۀ مجدّد آنها داده‌می‌شد. بالأخره سنگری برای استقرار نیاز بود. آن شب هم هوا بسیار سرد بود و این در حالی بود که آتش هم نباید روشن می‌کردیم. نیروهای گردان، شب اوّل را با وجود سرمای بسیار زیاد، در سایت موشکی گذراندند. تعدادی از بچّه‌ها چادر برزنتی ماشینِ آیفای عراقی را که پر از خاک و روغن بود، پیدا کردند و روی خودشان کشیدند تا از سرمای آن شب در امان باشند. صبح روز بعد، تمرکز عجیبی از نیروها در منطقۀ سایت دیده‌می‌شد. جمعیّت را که می‌دیدیم، باورمان نمی‌شد این قدر نیرو در منطقۀ عملیّاتی آمده‌باشد. بسیاری از یگان‌ها که در آزادسازی منطقه شرکت داشتند، خودشان را به سایت رسانده و تدارکات زیادی آورده‌بودند. مشکل مهمّات نداشتیم و در سنگرهای عراقی فراوان یافت می‌شد. فردای آن روز هم موادّ غذایی و امکانات به مقدار زیادی به منطقه آوردند. صبح، هوا فوق‌العاده آفتابی و صاف بود و مه رقیقی همۀ منطقه را فرا گرفته‌بود. سایت موشکی، در یک نقطۀ مرتفع و سوق‌الجیشی قرار داشت که از آن‌جا وسعت منطقۀ آزاد‌شده را به خوبی می‌دیدیم. طبیعت زیبای بهاری در مناطق آزادشده و خوشحالیِ موفّقیت به‌دست‌آمده، شور و شعف خاصی را بین نیروها ایجاد کرده‌بود و همه به شکلی ابراز خوشحالی می‌کردند. نیروهای گردان هم تا قبل از ظهر، در نزدیکی سایت که مقرّ یکی از توپ‌خانه‌های عراقی‌ها به نظر می‌رسید، مستقر شدند. این مقر، تقریباً بر منطقه اِشراف داشت و از آن‌جا کلّ منطقه دیده‌می‌شد. وقتی از بالا به منطقۀ آزاد‌شده نگاه می‌کردیم، یک دشت بسیار بزرگی تا عمق مواضع عراقی‌ها را می‌دیدیم. عراق تا خطّ مرزی کاملاً عقب رفته‌بود. مواضع عراقی‌ها اصلاً دیده نمی‌شد. ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ ---------------------- ▪︎ آيدی و تلفن سفارش كتاب @patogh061 06132238000 09168000353 ---------------------- @defae_moghadas 👈لینک عضویت ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 ﷽ قَدْ أَفْلَحَ الْمُؤْمِنُونَ الَّذِينَ هُمْ فِي صَلاتِهِمْ خاشِعُونَ قطعاً مؤمنان رستگار شدند همان كسانی‌كه در نمازشان خشوع دارند ای به آيين پاك آيينه ساده و بی‌ريا و بی‌كينه اين همه روشنی، مگر داری جای دل آفتاب در سينه ازدحامت حضور بيداری است در صفوف نماز آدينه دستهايت كليد معبد عشق با خدا آشنای ديرينه آرمان بلند شعر من است درك آن دستهای پر پينه آشنا كن مرا به آيينت ای آئينه، آی آئينه ! مومنون - آیه ۱و۲ ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ @defae_moghadas 👈عضو شوید ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 خواب روزه‌دار  ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ .. ‌‌‌‌اگر در ماه مبارك رمضان، خواب روزه‌دار عبادت است، در جبهه‌ها نیز اینچنین است ؛ خواب مجاهدی كه از عهده‌ انجام وظیفه‌ خویش در راه خدا به‌تمامی بر آمده ، و اكنون بعد از شبی پرحادثه ، بر خاك جبهه به خواب رفته است. مقصد ما در انتهای این كانال‌هایی است كه توسط دشمن برای مقابله با سپاه اسلام حفر شده است. می دانیم شما هم به یاد این شعر افتاده‌اید كه : عدو شود سبب خیر اگر خدا خواهد. با وجود این كانال‌ها دیگر برای ما نیازی به حفر سنگر وجود ندارد. قطعه‌ای خاطره انگیز برای بچه‌های جبهه‌ای❣        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 یادش شهید محمدرضا حقیقی جوان بخیر ! همان جوان خوش قد و بالایی که تبسم حتی در قبر هم اجاره نشین گوشه لب‌هایش بود.        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 رمضان در اسارت دی ماه ۶۵ عسکر قاسمی         ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ 🔻 سرانجام ماه رمضان شروع شد و همه بچه‌ها بدون توجه به عواقب احتمالی آن، شروع به روزه گرفت کردند، سربازان عراقی هم طبق روال گذشته، صبحانه ناهار و شام را در همان ساعت‌های قبلی به اسیران تحویل می‌دادند. 🔻چند روزی گذشت. یک روز یکی از نگهبان‌های عراقی به نام امجد که تا حدی مذهبی بود به آسایشگاه ما آمد، برای ما سخنرانی کرد و ما را موعظه کرد گفت: شما اسیران ایرانی مگر مسلمان نیستید و ادعای مسلمانی نمی‌کنید، پس چرا روزه نمی‌گیرید؟ شما کافر هستید، کسی که دستورات اسلام را اجرا نکند مسلمان نیست و کافر است، شما ایرانی‌ها ثابت کردید که مجوس هستید! البته امجد خودش بهتر از ما می‌دانست که نظام صدام با اعمال مذهبی زیاد موافق نبود. ولی چه قصدی داشت که این حرف‌ها را زد الله اعلم. 🔻 یکی از اسیران بلند شد و گفت: سیدی! ما همگی روزه هستیم, مجبوریم صبحانه و ناهار خود را نگه‌داریم برای افطار و سحر، بعد غذای خود را به امجد نشان داد و گفت: قربان! ما مسلمان هستیم و دستورات اسلام را انجام می‌دهیم. بعد از این صحبت، «امجد» خیلی ناراحت شد و گفت: چرا شما سحر بیدار نمی‌شوید و سحری نمی‌خورید؟ او خبر نداشت که اسرا، سحری خود را در حالی صرف می‌کنند که خود را زیر پتو پنهان کرده تا از دید نگهبانان عراقی در امان باشند. 🔻 چند روز گذشت، روز دهم ماه رمضان فرا رسید، یک مرتبه دیدیم نگهبان عراقی آمد و دستور داد که همه ما با کل وسایل از آسایشگاه خارج شویم و ۵ نفر ۵ نفر پشت سر همدیگر، روی پا نشسته و سر را روی زانو قرار دهید. بعد از آن شروع به تفتیش کردند. تفتیش به این صورت بود که باید اول لخت می‌شدی و کل لباس خود را به جز یک شورت ییرون می‌آوردی و کل وسایل داخل کوله پشتی را بیرون می‌ریختی و بعد دانه دانه آنها را داخل کیف انفرادی یا کوله پشتی می‌گذاشتی. زمانی حدوداً چند دقیقه صرف این‌کار شد. در این مدت چند سرباز عراقی با کابل‌هایی که از جنس کابل‌های برق به صورت سه تایی بود و با هم بافته بودند شروع به زدن بر روی بدن ما کردند به طوری که هر کسی توانایی ایستادگی در برابر آن را نداشت. کل بدنش پر از زخم و کبودی می‌شد. خلاصه همه ما یکی یکی نوبتمان شد و این جریان هم تمام شد. 🔻 وقتی داخل آسایشگاه آمدیم یکی از بچه‌ها که کم سن و سال‌تر و جثه ضعیف‌تری داشت، بدون اینکه خراشی برداشته باشد یا کتکی خورده باشد ایستاده بود. اسم او «ابوالقاسم محرابی» از بچه‌های خوب خوزستان بود. او تعریف می‌کرد: من آخرین نفر بودم که باید تنبیه می‌شدم و خیلی می‌ترسیدم، هرکدام از شماها که زیر کابل می‌رفتید من شکنجه روحی زیادی را متحمل می‌شدم و بیشتر می‌ترسیدم. 🔻 در این بین، در دل خودم آیةالکرسی را قرائت کردم، می‌دانستم که آیةالکرسی خواص زیادی دارد از جمله معجزات آن محافظت در برابر دشمنان می‌باشد. باور کنید هنوز آیةالکرسی تمام نشده بود که نوبت من شد. ناگهان افسر عراقی از دو نگهبان‌ها را صدا زد که زود بیایید کارتان دارم. نگهبان‌ها هم سریعا به طرف افسر عراقی دویدند، من هم از این فرصت استفاده کردم وارد آسایشگاه شدم از آن تنبیه نجات پیدا کردم. هدیه به روح مطهر شهدای غریب اسارت کسانی که سال‌ها بعد پیکر مطهرشان به وطن اسلامی بازگشت صلوات آزاده اردوگاه تکریت ۱۱        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🏴 شهادت جمعی از مستشاران نظامی ایران ، به همراه سردار سرتیپ زاهدی بر اثر حمله هوایی دشمن صهیونیستی در محل کنسولگری ایران در دمشق سوریه، را به پیشگاه امام زمان ، رهبر معظم انقلاب و مردم شریف ایران تسلیت عرض می‌کنیم. چشم به راه انتقام سختی از این جنایت خواهیم بود. 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻پسرهای ننه عبدالله/ ۵۳ خاطرات محمدعلی نورانی نوشته: سعید علامیان ┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄ پس از چند روز به همراه حاج علی همسر خواهرم به اصفهان رفتیم. اوضاع اصفهان هم مثل شیراز بود. آنجا هم گفتند بین مهاجرین جنگی و مردم اصفهان نزاع و درگیری پیش آمده است. شنیدم چند جنگ‌زده در بیمارستان اند که هیچ کس به سراغشان نمی رود. بر حسب اتفاق، دیدم یکی از آنها عبدالصاحب نوروزی پسرخاله پدرم است؛ همان که خانه شان در خسروآباد بود پرسیدم: «اینجا چه می‌کنی؟» گفت: «پدر و مادرتان از ذوالفقاری به خانه ما آمدند، چیزی برای خوردن نداشتیم. با دوچرخه به مسجدی در آبادان رفتم تا غذایی پیدا کنم که یک گلوله توپ خورد توی مسجد.» ترکش روده هایش را بیرون ریخته بود. با دکترش صحبت کردم، گفت: هیچ امیدی به زنده بودنش نیست. فقط نیم متر از روده اش باقی مانده بود. گفت: از روزی که او را به اینجا آوردند کسی به ملاقاتش نیامده است. گفتم: خانواده شان خبر ندارند. چه اتفاقی برایش افتاده است. پرسیدم: چه چیزی برایش خوب است؟ گفت: گردو را پودر کنید با شکر بدهید. مقداری گردو گرفتم دادم همان مغازه دار پودرش کرد با شکر مخلوط کردم بردم بیمارستان و به او دادم. می‌دانستم خانواده علی هاشمیان در مبارکه اصفهان هستند. به مبارکه و خانه علی هاشمیان رفتم. خانواده محترم و باعزتی بودند. خواستند از خاطرات علی بگویم. خاطراتی از شجاعتها، هوش و تدبیر و جنگیدن هایش زیر آتش دشمن و چگونگی شهادتش را برایشان نقل کردم. فضای تأثرانگیزی ایجاد شد. دیدم دخترخانمی حدود نوزده ساله خیلی بی تاب است و گریه می‌کند. از آقایی پرسیدم: ایشان خواهر علی است؟ گفت نامزدش است. قرار بود ازدواج کنند. هر چه اصرار کردم کمکی کنم ریالی نگرفتند. گفتند همین که سر زدی و خاطرات علی را برای ما گفتی ما را زنده کردی. عموی علی در مبارکه وضع مالی اش خوب بود. خانواده علی تحت حمایت ایشان بودند. از اصفهان به الیگودرز، ازنا، خرم آباد، بروجرد، اراک و تهران رفتم. همه جا را یکی یکی سرکشی کردم. در بروجرد چند خانواده در یک مسجد زندگی می‌کردند، به آنها کمک کردم. به مدرسه ای رفتم، دیدم چهار دختر بزرگ مجرد از بیست و پنج سال به بالا با پدر و مادر و دو برادر در یکی از کلاسهای مدرسه اسکان داده شده اند. سه پتو و یک چراغ علاء الدین داشتند. پدر خانواده دست مرا گرفت، به گوشه ای برد و گفت: «جوان! خدا را خوش می‌آید من و زنم با چهار دختر و دو پسر با سه پتو زندگی کنیم؟» چند پتو برایشان خریدم. گفت: «آقا دستت درد نکند، اما برو یا مسئول اینجا صحبت کن اتاق دیگری به ما بدهد، دخترها و مادرشان در یک اتاق و پسرها و من هم در اتاق جدا باشیم. یک حکم از جهان آرا و سپاه و حکمی از استانداری داشتم. هرجا می رفتم و حکم نشان می‌دادم تحویلم می‌گرفتند. تا آرم سپاه خرمشهر را می‌دیدند احترام می‌کردند با مسئول مدرسه صحبت کردم گفت «آقای محترم، بیایید چیزی نشانتان بدهم.» مرا به سالن امتحانات برد. سه خانواده، آن سالن را با چادر زنانه جدا کرده بودند. گفت آن خانواده حداقل همه محرم هستند. اینجا یک خانواده، دختر جوان و یکی دیگر، پسر جوان دارد؛ بنزین و کاه کنار همدیگر! جای دیگری وجود نداشت. وضع جنگ زده ها در بروجرد از شهرهای دیگر سخت تر بود. هوا سرد بود. بعضی ها التماس می‌کردند که آقا ما را از اینجا به جای گرمسیر منتقل کنید. پیرمردها و خانم های مسن با من جوان بیست و دو ساله درد دل می‌کردند. بعضی خانواده ها همدیگر را گم کرده بودند. به راحتی دسترسی به تلفن نداشتند، برای یک تماس باید به مخابرات می‌رفتند. از دحام زیادی بود. متصدی باجه اگر موفق به گرفتن شماره می‌شد وصل می‌کرد. در الیگودرز خانمی گفت: «آقا، من با سه دخترم، شوهرم را گم کردیم، نمی دانم کجاست؟» عکس و مشخصات داد، گفت: شما که به اردوگاه ها می‌روی، اگر جایی او را دیدی بگو ما اینجا هستیم. در برخی اردوگاه ها اختلاط زن و مرد و دختر و پسر مسائلی به وجود آورده بود که قابل بازگو کردن نیست. •┈••✾○✾••┈• ادامه دارد کانال حماسه جنوب/ ایتا @defae_moghadas ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 تصاویری از لحظات نفس‌گیر عملیات رمضان ماه رمضان ۱۳۶۱        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 ‌تصویری از انگشتر شهید زاهدی که شب گذشته از حرم امام رضا (ع) هدیه گرفته بود... 🔻 حاج محمود کریمی: دیشب با شهید زاهدی در حرم امام رضا بودیم گفت من چیزی از امام رضا می‌خوام و ان‌شاءالله می‌گیرم امروز شهید شد        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔻 ستاد گردان / ۱۷ خاطرات دکتر محسن پویا از عملیات فتح المبین تدوین: غلامرضا جهانی مقدم ⊰•┈┈┈┈┈⊰• 🔹 عراقی‌ها بعد از عقب‌نشینی هیچ تحرّکی نداشتند. معلوم نبود چه اتّفاقی برای آنها افتاده که هیچ عکس‌العملی نشان نمی‌دهند. نه گلولۀ خمپاره‌ای می‌زدند، نه هواپیمایی. هیچ چیزی نمی‌دیدیم. بعضاً گلولۀ فسفری از طرف آنها شلیک می‌شد و در فاصلۀ بسیار دوری به زمین می‌خورد. سکوت مطلقی بر منطقه حاکم شده‌بود. شاید بیشتر به دلیل ضربۀ بسیار سنگینی بود که خوردند و هنوز نتوانسته‌بودند خودشان را انسجام دهند. عراقی‌ها یک عقب‌نشینی گسترده و عجیبی کرده‌بودند. در شب اوّل عملیّات، و بعد از عقب آمدن ما، پیکر چند تا از شهدا در منطقه جا مانده‌بود. بعد از عقب‌نشینی عراقی‌ها، تعدادی از بچّه‌های گردان، اختصاصاً برای آوردن این شهدا مأمور شدند. هنوز زمان زیادی از شهادت آنها نگذشته‌بود و به راحتی قابل شناسایی و انتقال بودند. برادرِ شهید‌، عظیم عموری هم که از بچّه‌های سپاه اهواز بود، آمده‌بود و دنبال پیکر شهید عظیم می‌گشت. من هم برای پیدا کردن شهید، همراه او رفتم. وقتی به موقعیّت شب عملیّات رسیدیم، پیکر شهید را دیدیم که همان طور روی زمین مانده‌بود. **** - برای رساندن غذا و تدارکات با آن مسیر پر پیچ و خم و میدان‌های مین، به چه شکل عمل می‌کردید؟ پشتیبانی نیروهای گردان بعد از پیش‌روی و استقرار در موقعیّت جدید، مشکلی نداشت و از جادۀ اصلی منطقه که تازه از دست عراقی‌ها آزاد شده‌بود، استفاده می‌کردیم. مسیر باز بود و با هر وسیله‌ای این امکان را داشتیم که پشتیبانی و تدارکات را برسانیم، ولی از عدم حضور نیروهای عراقی در منطقه، مطمئن نبودیم. نیروهای ما عقبۀ آنها را گرفته‌بودند و اینها حتّی می‌ترسیدند به سمت عراق برگردند. بعضاً بین تپه‌ها مخفی شده‌بودند تا در یک فرصتی بتوانند فرار کنند. با توجّه به گستردگی عملیّات، تجهیزات بسیار زیادی از عراقی‌ها به غنیمت گرفته‌بودیم. چند روزی که در آن مقر حضور داشتیم، تانک‌ها و نفربرهای غنیمتی زیادی را می‌دیدم که به عقب می‌آورند. فکر می‌کنم یکی از عملیّات‌هایی که غنایم بسیار زیادی را نصیب ما کرد، عملیّات فتح‌المبین بود. همین‌طور که در بیابان نگاه می‌کردیم، ماشین‌آلات، امکانات و سلاح و تجهیزات رها‌شدۀ عراقی بود. عملیّات [فتح المبین] عملاً تمام شده‌ و سپاه به همۀ اهداف عملیّات رسیده‌بود. بعد از استقرار در موقعیّت جدید، منتظر دستور از فرماندهی بودیم. بحمدالله در این مرحله، هیچ شهید یا زخمی نداشتیم. بعد از چند روزی که در این منطقه مستقر بودیم، حاج‌اسماعیل برای تعیین تکلیف، به مقرِّ تیپ رفتند. مأموریت گردان تقریباً تمام شده‌بود. تا این که از طرف فرماندهی تیپ اعلام شد که می‌توانید به اهواز برگردید. تمام امکانات را جمع کردیم. سلاح و تجهیزاتی که گرفته‌بودیم، به محلِّ تسلیحات تیپ که نزدیکِ شهر شوش بود، تحویل دادیم و نیروها به اهواز برگشتند. ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ ---------------------- ▪︎ آيدی و تلفن سفارش كتاب @patogh061 06132238000 09168000353 ---------------------- @defae_moghadas 👈لینک عضویت ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
«زمینهای مسلح»       ┄═❁❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ دستِ داوود بصائری(شهید سمت راست) را گرفتم و در دست رفیق دیگرمان اکبر قهرمانی گذاشتم؛ به اکبر هـم سفارش کردم مراقب داوود باشد.از نقطه ی رهایی باید عازم خط میشدیم؛ خداحافظی کردیم و از یکدیگر قول شفاعت گرفتیم. صبح روز بعد، پاتک سنگین دشمن روی کانال ۱۱۲ آغاز شد. حجم آتش به قدری شدید بود که از گرمای انفجارهای مداوم در داخل کانال، احساس میکردیم پوست بدنمان دارد میسوزد و ریه هایمان داغ شده است. زیر آن آتش باران شدید، ناگهان داوود و اکبر را دیدم که کنار هم به دیوار کانال تکیه داده بودند. با دیدن این دو بچه محل در آن وادی آتش و خون، کلی خوشحال شدم؛ آنها هم با دیدن من خیلی ذوق کردند. دستی برایشان تکان دادم که به یکباره گلوله ی توپ ۱۲۰ نزدیک آنها به زمین خورد. گرد و خاک که فرو نشست،دیدم سر داوود به روی شانه اکبر افتاده و همینطور کنار هم به شهادت رسیده اند. قلبم داشت از حرکت می ایستاد با حسرت نگاهشان کردم و در دل از خدا خواستم شفاعتشان را شامل حال من گرداند. 🔹پیکر مطهرشان تا سال ۷۳ به همین شکل در منطقه فکه، زیارتگاه ملائکة الله بوده.       ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ نوشته:گلعلی بابایی "روایتی از حمـاسـه والفـجر ۱" @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا