eitaa logo
حماسه جنوب،خاطرات
4.9هزار دنبال‌کننده
10.8هزار عکس
1.8هزار ویدیو
51 فایل
سرزمین عشق، جایی جز وادی پر جریان دشت عاشقی نیست بشنویم این قصه ناگفته ی انسان های نام آشنای غریب را ------------------ ادمین: @Jahanimoghadam @defae_moghadas2 (کانال‌دوم (شهدا 🔸️انتقال مطالب با لینک بلااشکال است.
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 این‌ها نمایشی نیستند...!!! فَلَمْ تَقْتُلُوهُمْ وَلَٰکِنَّ اللَّهَ قَتَلَهُمْ ۚ وَمَا رَمَیْتَ إِذْ رَمَیْتَ وَلَٰکِنَّ اللَّهَ رَمَىٰ ۚ وَلِیُبْلِیَ الْمُؤْمِنِینَ مِنْهُ بَلَاءً حَسَنًا ۚ إِنَّ اللَّهَ سَمِیعٌ عَلِیمٌ ویدیویی جدید از یکی از پایگاه های زیرزمینی موشک های بالستیک آماده شلیک به قلب رژیم صهیونیستی        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 با گروهی برای شناسایی به مواضع دشمن رفتیم. هوا کاملا تاریک بود؛ در چند قدمی عراقی‌ها قرار داشتیم. سربازان عراقی در حال گشت بودند. به بچه ها گفتم اگر با مشکلی مواجه شدیم آیه ۹ سوره مبارکه یاسین را بخوانید:{ وَجَعَلْنَا مِنْ بَيْنِ أَيْدِيهِمْ ...} (و ما پیش رویشان سدی و از پشت سرشان هم سدی قرار دادیم و چشمانشان را پوشاندیم از این رو نمی بینند.) لذا نیروهای عراقی بدون اینکه متوجه ما بشوند، آمدند و حتی پوتین یکی از آنها روی دستم رفت اما متوجه من نشد، در آنجا یکی از امداد های غیبی خداوند را دیدم. از پدربزرگم آیت الله مروّج سوال کرده بودم اگر با دشمن رو به رو شدیم و نمیخواهیم که ما را ببیند چکار کنیم؟ فرمودند که این آیه را بخوانیم و به‌خواست خداوند شما در سلامت خواهید بود و همینطور هم شد. خوش بحال آنانکه با شهادت از این دنیا رفتند 🔸 قسمتی از وصیتنامه شهید برادران بیایید به عوض تضعیف این انقلاب، دست به دست هم بدهیم و انقلاب را یاری کنیم. من نیز به جبهه آمدم تا نفس پلیدم را شست و شو دهم و خود را از آلودگی های دنیا راحت کنم. شهادت محکم ترین ضربه به دشمن و محکم ترین سنگرهاست. شهادت زیبا ترین و آسان ترین راه رسیدن به لقاالله است. برادران و خواهران، پیرو ولایت فقیه باشید. در کارها هدفتان الله باشد. پیرو نفس و ریا هرگز نباشید. یاد گرفتن قرآن و نهج‌البلاغه را فراموش ننمائید،. سردار شهید سید صادق مروج معاون گردان کربلای اهواز        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
«گردان بلدرچین ها - دار و دسته دار علی (جلد 2)»       ┄═❁❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ یکهو، لاستیک سمت چپ تویوتا روی مین گوجه‌ای می‌رود. چرخ می‌ترکد و میکروفن گوشت‌کوبی و دندان مصنوعی حاج صلواتی می‌افتد و ماشین لت و لو می‌خورد و عین آدم‌های سکته‌زده یک‌کول می‌شود. دار و دستهٔ یکم دور ماشین گرد و گلوله می‌شوند. حاجی صلواتی، رنگ‌پریده، نفس عمیقی می‌کشد و هول هولکی دندانش را جا می‌زند توی دهنش. میکروفن گوشت‌کوبی را برمی‌دارد و نطق می‌کند: «صلوات ... توجه! توجه!» بعد، انگار به دنبال مقصر می‌گردد، با تارهای صوتی لرزان و خش‌دار هوار می‌کشد: «آی تخریب! جون ننه‌ت، با این مین خنثی کردنت!» جملهٔ قصار حاج صلواتی عین توپ توی لشکر می‌پیچد و دهان به دهان نقل محفل عام و خاص جبهه می‌شود. بعد از این اتفاق، هر کس از راه می‌رسد و خرده بُرده‌ای با بچه‌های زبر و زرنگ تخریب دارد جملهٔ حاج صلواتی را تکرار می‌کند: «آی تخریب! جون ننه‌ت با این مین خنثی کردنت!» بیشتر از همه گردان فجر با واحد تخریب کُرکُری دارد و پی هر فرصتی کله به کلهٔ تخریب‌چی‌ها می‌گذاریم. بالاخره زمانی که گردان و واحدهای لشکر جبهه را تخلیه می‌کنند و برای بازسازی به پادگان چکمه بازمی‌گردند حاج صلواتی هم به مأموریت دوم خود عمل می‌کند و صبح و ظهر و غروب، پیش از اذان، داخل پادگان می‌چرخد و با بلندگوی دستی، با لهجه و اصطلاحات ابتکاری، برای واحدها و یگان‌ها، قوطی قوطی، روحیه پرتاب می‌کند.       ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ نوشته:اکبر صحرایی @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 امدادگرِ اهل آبادان ۶ خاطرات نرگس آقاجری         ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ ✍ سال ۶۳ به اهواز آمدیم. پس از گذراندن دوره فشرده یکساله پرستاری در بیمارستان‌های امام خمینی و گلستان شروع به کار کردم و تا سال ۶۷ که جنگ تمام شد، در بیمارستان گلستان ماندم. مجروحان خیلی زیادی به این بیمارستان‌ها اعزام می‌شدند. زمان عملیات کربلای چهار که خیلی شهید داشت، بیمارستان‌های امام خمینی و گلستان واقعا شلوغ شدند. آن موقع  پسر دومم را باردار بودم. در بیمارستان گلستان ماندم تا جنگ تمام شد و سال ۷۰ دانشگاه نفت، رشته پرستاری دانشگاه نفت قبول شدم و الآن بازنشسته شده‌ام. یک چیزهایی در خاطرم مانده که همیشه برایم تکرار می‌شوند. من پیکر برادر شهیدم را در سردخانه آبادان دیدم. یعنی همیشه آن صحنه جلوی چشمانم است. رفتم گلستان شهدا، پیکر برادرم را دیدم، سرش را اصلا نشان ما ندادند ولی بدن برادرم کاملا سالم بود. تقریبا سه چهار ماه بعد هم پسرخاله‌ام شهید شد.  اینها هیچ وقت از ذهنم نمی‌رود، یا خاطره آن رزمنده‌ شهیدی که برایش سجده شکر به جای آوردند، اعزام گسترده مجروحان را که می‌دیدم، یا افرادی که خیلی با آن‌ها آشنا بودم و اکنون هر روز خبر شهادت یکی از آن‌ها به گوشم می‌رسد. یادآوری این صحنه‌ها و اتفاقات خیلی ناراحت‌کننده است‌. باورتان نمی‌شود اما اگر بی‌موقع تلفنم زنگ بخورد، یا زنگ خانه به صدا در بیاید، وحشت می‌کنم! همه‌اش منتظرم یک خبر ناگواری به من برسد. آن صحنه‌ها بالاخره تأثیر بد روی ذهن آدم می‌گذارد. پایان        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 پسرهای ننه عبدالله/ ۵۹ خاطرات محمدعلی نورانی نوشته: سعید علامیان ┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄ نیروهای لجستیک زیر نظر بهمن اینانلو مرغداری را راه انداختند. روزانه چندین کارتن تخم مرغ از آن مرغداری بیرون می آمد و نه تنها سپاه ما، سپاه آبادان را هم تأمین می‌کرد و به جبهه های دیگر فرستاده می شد. مدتی پس از ازدواج عبدالله، مادرم طاقت نیاورد و قصد کرد هر طور شده به آبادان بیاید. به هر زحمتی خودش را به ماهشهر می رساند. در آنجا پرس وجو می‌کند راهی برای رفتن به آبادان پیدا کند. هرجا می رود، کسی تحویلش نمی‌گیرد. به سپاه می رود می‌گویند، مادر، آنجا منطقه جنگی است. اصلا راهت نمی‌دهند. می پرسد چطور برای رزمنده ها امکانات می‌برند؟ می‌گویند ارتش با هلیکوپتر می‌برد. نشانی می گیرد و به محل پد هلیکوپتر می‌رود. به مسئول پد التماس می‌کند که او را هم به آبادان بفرستد. مسئول پد می‌گوید خانم به من ربطی ندارد برو به فرمانده ام بگو. مادرم تعریف می‌کرد ، رفتم اتاقش خودم را روی پوتین هایش انداختم و گفتم پنج پسر دارم هر پنج نفرشان آنجا هستند، همه هستی ام این بچه ها هستند یا بزن مرا بکش یا مرا پیش بچه هایم ببرید! التماس و دعا می کند که الهی خیر از جوانی ات ببینی، خیر بچه هایت را ببینی، خیر زنت را ببینی. فرمانده دلش به رحم می‌آید، خلبان هلیکوپتر را صدا می‌کند و می‌گوید این را هم با خودت ببر. میگوید آقا، جا ندارم، پر از مهمات است می‌گوید بگذارش روی صندوق مهمات. یک روز از مادرم پرسیدم ننه، توی هلیکوپتر نمی ترسیدی؟ گفت: «چرا با هر تکانی که میخورد فکر می‌کردم هلیکوپتر ول شده الآن سقوط می‌کنه، بند دلم پاره می‌شد ولی ننه، مادر نیستی بدونی عاشقی و مادری یعنی چی؟ مادرم در چوئبده از هلیکوپتر پیاده می‌شود. می‌گفت: «جایی را بلد نبودم دیدم یک وانت کنار هلیکوپتر ایستاده و چند نفر مشغول بار زدن مهمات هستند. کمک کردم تعدادی مهمات و وسائل را توی وانت گذاشتم. شنیدم که این وانت به آبادان می‌رود. به راننده التماس کردم گفتم آقا تو را به خدا مرا به آبادان ببر. اول نمی برد، آن قدر اصرار کردم گفت برو عقب وانت بنشین! آن روز وقتی از کوت شیخ به هتل پرشین رسیدم، گفتند محمد ! ننه ات آمده. گفتم چی؟ ننه ام اینجا چه کار می‌کنه؟» گفتند تو اتاق محمد جهان آراست. مادرم چند روز تو اتاق من و محمود و رسول بود لباسهایمان را می‌شست، اتاق بچه ها را جارو می‌کشید، پتوهایشان را تکاند و مرتب می‌کرد. جهان آرا، رضا موسوی، قاسم داخل زاده، همه رفقایی را که به خانه ما می آمدند، می‌شناخت. چون عبدالله فرزند بزرگ بود به او ننه عبدالله می‌گفتند. با او شوخی می‌کردند می‌گفتند ننه عبدالله می‌خواهی آرپی جی بزنی؟ میخواهی ببریمت خمپاره بزنی؟ می‌گفت: «آره ننه، قربان همه تان می روم، ببرید یک تیر هم من بزنم.» . چند روز که گذشت مادرم را به خانه مرغداری بردیم. مادرم تا آنجا را دید گفت: «ننه عجب جایی است ،اینجا دیگر از اینجا بیرون نمی روم.» رفت شیراز پدرم را هم با خودش آورد. •┈••✾○✾••┈• ادامه دارد کانال حماسه جنوب/ ایتا @defae_moghadas ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
راست می‌گفت: از گناه که بگذری از جانت هم راحت می‌گذری ..! صبحتون، هم‌نفس با شهدا        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 آن اتفاق شیرین ۱ احمد یوسف زاده از کتاب اردوگاه اطفال         ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ خوردن یک چیز شیرین همچنان از آرزوهایمان بود. این آرزو یک روز به طور عجیب و غیر منتظره ای برآورده شد. تابستان آن سال دنیا غرق در اخبار بازیهای المپیک ۱۹۸۴ بود که در آمریکا برگزار می شد. ما خبرهای این رویداد بزرگ ورزشی را در روزنامه "بعث الریاضی" می خواندیم، اگرچه کشور خودمان ایران به همراه چند کشور دیگر از جمله شوروی سابق بازیها را تحریم کرده بودند. هوا گرم بود. عده ای زیر تیغ آفتاب کنار سیم خاردارها قدم می‌زدند، عده ای توی راهروها راه می‌رفتند و خیلی از اسرا ترجیح داده بودند توی آسایشگاه بمانند. آن طرف سیم خاردارها دو کامیون چادردار ایستادند. میان سربازهای بیرون و داخل بگومگویی شد و رحیم سوت داخل باش بی هنگام را زد. آمدیم داخل. کامیونها از میان آشپزخانه و قاطع ما گذشتند و رفتند به طرف قاطع پشتی که نیمه ساز بود. کامیونها حامل چه چیزی می‌توانستند باشند؟ این سؤال برای همه آمده بود. ارشدها را صدا زدند رفتند و آمدند با شیرین ترین خبری که تا به حال داده بودند. بچه ها دو کامیون پر از شیرینی و شکلات! باورتون میشه! باورمان نمی‌شد اما خبر راست بود. ایاد محمد گفت: «این خوراکی‌ها به مناسبت بازیهای المپیک از طرف رئیس جمهور آمریکا (بوش پدر) فرستاده شده برای اسرای جنگی این سهم شماست.» رحیم گفت: «اینها را سازمان یونسکو برای کودکان فقیر دنیا فرستاده این سهم شماست.» قحطان که بیسوادترین نگهبان اردوگاه بود گفت: «اینها هدیه سیدالرئیس هستند. دو نظریه اول قابل تامل بود ولی همه به گفته قحطان خندیدند. برای تقسیم آن همه رزق بی حساب، نظم و ترتیبی لازم بود که حق کسی ضایع نشود. رضا ترک از عراقی‌ها خواست آسایشگاه پنج را خالی کنند و اسرایش را بفرستند به آسایشگاههای دیگر .خالی کردند. ارشدها شب تا دیروقت، سهم هر نفر را به عدالت مشخص کردند. روز بعد، خوراکیهایی که هیچ وقت نفهمیدیم از کجا آمده بود به دستمان رسید. شکلاتهای کاکائویی زیبا، بیسکوییت‌های خوشمزه، صابونهای خوشبو، خمیردندان، انواع سیگار با برندهای معروف، کنسرو و خوراکیهای دیگر بعد از سه سال، ذائقه ها شامه های تعطیل شده مان به کار افتاد. صابونهای سیب و هلو، عطری مدهوش کننده داشتند. بوها ما را به دنیای پیش از اسارت برگرداندند. مزه بیسکوییت‌های موزی و پرتقالی از مرزهای کودکی برگشته بودند و ناباورانه می توانستیم بیسکویتی را از جلد خوش رنگش در بیاوریم و طعم خاطره انگیزش را توی دهانمان حس کنیم اسرای دیگر هم مثل من با تجربه هر بو و مزه ای فریادی از تعجب می‌کشیدند، یکی از اسرا صابونی با رایحه سیب را از شدت هیجان گاز زدا        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 آن اتفاق شیرین ۲ احمد یوسف زاده از کتاب اردوگاه اطفال         ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ غرق در آن نعمتهای خداداد بودیم که یک نفر داد زد: «نخورین!» آسایشگاه ساکت شد. صدا ادامه داد: «نخورین آبجو دارن. این شکلات ها با آبجو درست شدن!» دلمان نمی‌خواست خبر راست باشد، ولی بود. روی یک نوع از شکلات ها این عبارت انگلیسی را خواندم: mixed with beer (مخلوط شده با آبجو) تا آن لحظه یک عالمه از شکلاتها را خورده بودیم. عده ای رفتند دهانهایشان را آب کشیدند. بعضی هم نشنیده گرفتند. با حسرت شکلاتهای آبجویی را دور ریختیم سیگارهای خوش خط وخال تهدیدی جدی بودند برای نوجوانان اسیر. چند نفر که سیگاری بودند نق می زدند و سهمیه سیگارشان را می خواستند. روی بعضی از بسته های سیگار عبارتی خطرناک تر از آنچه روی شکلات ها دیده بودیم دیدیم. نوشته بود "توتون این سیگار با ویسکی مخلوط شده است!" ارشدها تصمیم گرفتند سیگارهای مسئله دار را نابود کنند! با موافقت اسرا این کار انجام شد. هزاران نخ سیگار توی سطل آب خمیر شدند وقتی خبر به گوش نگهبانها که همه سیگاری بودند رسید، کار از کار گذشته بود. رحیم به علیرضا ولی پور گفته بود: «شما عقل توی سرتان نیست چرا سیگارها را نابود کردید؟ می‌دادید به ما به جایش شکر برایتان می آوردیم!» علیرضا گفته بود "تجارت حرام، حرام است." رحیم، مأیوس از داشتن حتی یک نخ سیگار، فقط فحش داده بود. کار دیگری نمی توانست بکند. قانون منع استفاده از کابل هنوز پابرجا بود. سیگارها رفته بودند اما ما هنوز خوراکی های خوشمزه ای داشتیم که مورد طمع سربازان عراقی باشد. آنها انتظار داشتند از آن سفره رنگارنگ که فقط برای ما پهن شده بود سهمی داشته باشند. اما برای نگهبانها ممنوع بود که حتی از غذای اسرا بخورند، چه به شکلات و شیرینی. یک هفته بعد چیزی از آن همه خوراکی های خوشمزه در کیسه هایمان باقی نمانده بود اما صابونهای عطری را نه برای شست و شو که برای خوشبو کردن لباسهایمان نگه داشتیم؛ تا سالها. پایان خاطره        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 مثنوی بیادماندنی سبکباران خرامیدند و رفتند 🔸با نوای حاج صادق آهنگران        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 پسرهای ننه عبدالله/ ۶۰ خاطرات محمدعلی نورانی نوشته: سعید علامیان ┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄ [پدر و مادرم] گاه صبح ها دو نفری با ماشین های ارتشی و سپاه به آبادان می‌رفتند. در آبادان چند مغازه باز بود. زنهای روستایی از باغهای اطراف شهر خرما، گوجه، خیار و سبزیجات یا پنیر و سرشیر و کره و خامه می آوردند. پدر و مادرم خرید می کردند و همان طور بر می گشتند. یک شب مادرم به پدرم می‌گوید "عبد خدر یا مرا حلال کن، بگذار همین جا سرم پیش بچه هایم باشد یا خودت هم برو. باباحاجی و بی بی را بردار و بیاور اینجا تا کلفتی‌شان را بکنم. اگر مُردیم همه با هم بمی‌ریم، اگر زنده ماندیم همه با هم زنده بمانیم!" پدرم میگوید من نه تو را میتوانم رها کنم، نه پدر و مادرم را، می‌روم ببینم زورم می‌رسد اینها را بیاورم؟ پدرم به باباحاجی گفته بود: «هاجر می‌گوید نمی آیم، بین شما و زنم با بچه ها گیر کردم. بابا می آیی برویم آنجا؟» بابا حاجی گفته بود: «ها، می آیم چرا نیایم، منت هم می‌کشم. بی‌بی کمی مخالفت کرده بود. بابا حاجی راضی اش کرده بود که بیا برویم، آخر عمری فوقش یک خمپاره می‌خوریم می‌گویند شهید شد. چه اشکالی دارد؟ ما که پایمان لب گور است. یک روز دیدیم ، پدرم ، باباحاجی، بی‌بی، خواهرم با شوهر و بچه هایش آمدند. سیزده نفر در آن خانه زندگی می‌کردیم. کم کم آنجا تبدیل به پایگاه بچه های رزمنده شد. شب بچه های سپاه آنجا دور هم جمع می شدند. محمد جهان آرا و عبدالرضا موسوی و فتح الله افشاری و بقیه می آمدند، موتور برق هم بود. مادر با هرچه دم دستش بود غذا می پخت. خودبه خود یک ایستگاه صلواتی برپا شد. ارتشی ها، بچه های تیپ نوهد و توپخانه همه می‌آمدند. هر کسی خسته می‌شد، پاتوقش آنجا بود. تا می‌رسیدند مادرم می‌گفت «ننه لباسهایتان را در بیاورید بشورم.» در مدتی که غذا می‌خوردند لباسهایشان را هم می‌شست. پدرم همانجا باغچه کوچکی درست کرده بود و گوجه و خیار و باقالی و سبزی می‌کاشت. شاید شیرین ترین مقطع زندگی جنگی ام این بود که همه خانواده با عشق و علاقه و حس خوبی دور هم بودیم. پس از مدتی، وقتی عراق شهرها را می‌زد، یک واحد توپخانه آمد و روبه روی مرغداری مستقر شد آنها توپ ۱۷۵ میلی متری داشتند و با آن بصره را می زدند. روزی سه تا پنج گلوله سهمیه داشتند. توپ هایشان خودکششی بود؛ میزدند و جایشان را تغییر می‌دادند. عراقی‌ها هم از سمت خرمشهر و بصره می‌خواستند پاسخ توپهای آنها را بدهند. گرای آنجا را گرفته بودند و گلوله هایشان اطراف مرغداری می‌خورد. براثر صدای انفجار روزانه تعدادی از مرغ ها نیمه جان می‌شدند. پیش از آنکه تلف شوند آنها را سر می‌بریدند و به جبهه ها می‌بردند. کم کم سقف خانه را دو جداره کردیم. از شرکت نفت سنگر بتنی دایره ای پیش ساخته گرفتیم و توی یکی از اتاقها گذاشتیم. در محوطه باغچه یک سنگر زیرزمینی زدیم، نماز جماعت را توی همین سنگر می‌خواندیم. به هر حال زندگی در آنجا همچنان پررونق ادامه یافت. •┈••✾○✾••┈• ادامه دارد کانال حماسه جنوب/ ایتا @defae_moghadas ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 همین یک آیه ما را بس است عالم محضر خداست ... «أَلَمْ یَعْلَمْ بِأَنَّ اللَّهَ یَرَىٰ» صبحتون، متبرک به صلوات بر محمد و آل محمد        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 رختشورخانه ۱ فاطمه علی‌پور از کتاب حوض خون         ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ شوهرم صفر آژیراک، توی جهاد بود. برای کارهای عمرانی می‌رفت روستاهای مرزی یا برای رزمنده ها غذا می‌برد جبهه؛ یک پایش جبهه بود ویکی جهاد. وقتی می‌رفت جبهه آرام و قرار نداشتم تا برگردد. یک روز آمد خانه، مهمان داشتیم. بهم گفت: «من باید برم. نمی‌تونم بمونم.» گفتم: «کجا ؟ تازه رسیدی حداقل یه ساعت بشین پیش مهمونها زشته بذاری بری.» گفت: «اینها که غریبه نیستن وقت هم برا مهمونی زیاده.» با ناراحتی گفتم «من و این بچه های قدونیم قد رو میذاری کجا میری؟!» بچه هایم خیلی کوچک بودند پسر بزرگم هشت سالش بود. گفت: «توی جنگ نباید به من فکر کنی من شدم مرد بیابون.» برای اینکه نرود بهش گفتم «اگه شهید شدی بچه ها رو میذارم و میرم شوهر میکنم.» لبخندی زد و سرش را انداخت پایین اما توی چهره اش ناراحتی را دیدم. این جمله هم کارساز نبود. رفت. مدتی خبری ازش نبود. سی و یکم فروردین ۱۳۶۰ از ارتش خبر آوردند که شهید شده. باورم نمی‌شد. اقوام جمع شدند خانه ما و برایش مراسم ختم گرفتند. گریه می‌کردم، حالم خیلی بد بود، اما منتظر بودم برگردد. بعد از بیست و دو روز مرد عربی که پرسان پرسان خانه ما را پیدا کرده بود، آمد و گفت: «صفر آژیراک رو بین اسرا دیدم.» چون صفر از طرف جهاد توی روستاهای عرب نشین کارهای عمرانی انجام میداد خیلی ها او را می شناختند. وقتی چند نشانی ازش داد خیلی امیدوار شدم. رفتم هلال احمر و پرونده تشکیل دادم بعد از چند ماه نامه ای از صفر رسید دستم. شماره اسارتش ۲۳۷۶ بود. قبل از اسارت صفر، خیلی برایش می ترسیدم و مدام نگرانش بودم. اما سختی بی خبری ازش من را مقاوم کرد. برادرهایم جان محمد و علی هم جبهه بودند. نمی توانستم بیکار توی خانه بنشینم. بچه ها را می‌گذاشتم پیش مادرم و با خواهر شوهرم ، زهرا و خانم مافی غلامی و نامی پور و خانم های پشت بازار می رفتم رخت شویی. با ماشین و هلی کوپتر از جبهه پتو و لباس می‌آوردند کنار رخت شویی خالی می کردند. بیشتر، لباس می‌شستم. مواقع عملیات غروب برمی‌گشتیم خانه. خانم‌ها مداحی می‌کردند و ختم صلوات می‌گرفتند. ما هم با سرعت بیشتری کار می‌کردیم. ننه ابراهیم گاهی مویه می خواند.        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 رختشورخانه ۲ فاطمه علی‌پور از کتاب حوض خون         ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ گوشت هایی که می‌دیدیم می‌انداختیم داخل کیسه. یکی از مادرها آن ها را جلوی رخت شویی خاک می‌کرد. دستکش دستم می‌کردم، چکمه می پوشیدم تا زیر زانو، وایتکس نمیزدم، آب کشی می‌کردم با این حال دست هایم زخم می شدند و وقتی می آمدم خانه هنوز بوی وایتکس می دادم. یک روز همین که برگشتم خانه لیلا دوید جلویم و گفت: «مامان امروز چند تا عمو اومدن اینجا کار داشتن» گفتم: «چی بهشون گفتی؟» گفت: «گفتم رفته لباسهای رزمنده ها رو بشوره . بعد گفتن آفرین دختر خوب و رفتن.» توی دلم گفتم نکند از طرف صفر بوده اند؟! دوباره برای صفر هوایی شدم و به هم ریختم. چند روز بعد غروب آقای حسن رضایی با گروهی از نیروهای بنیاد شهید آمدند خانه ما. گفت: «آقاصفر توی عراق باید بهت افتخار کنه.» بهم پارچه چادر مشکی کادو گرفته برایم آورده بودند. بهشان گفتم: «شستن لباس های رزمنده ها وظیفه‌مه هیچ توقعی هم ندارم.» اندیمشک را خیلی موشک می‌زدند. آبان ۱۳۶۲ موشک خورد توی محله ما. خانواده کرمی و گلستانی شهید شدند. برای بچه هایم می‌ترسیدم. آن ها را بردم خانه برادر شوهرم، قم. صبح زود بیدار شدم. چادر سر کردم رفتم توی حیاط، یادم آمد قم هستم و کیلومترها دور از رخت‌شویی ! گریه ام گرفت. با اینکه از صدای بمب و موشک دیگر خبری نبود، آرام نبودم. مدام با خودم می‌گفتم مگر بقیه آدم نیستند که مانده اند توی شهر؟ اگر صفر بفهمد به خاطر بمباران پشت جبهه را رها کرده ام چه می‌گوید؟! ده روز گذشت. بیشتر از آن نمی‌توانستم دوام بیاورم. با بچه ها برگشتم اندیمشک. آن شب به اندازه یک عمر دیر گذشت. هی بیدار می‌شدم به ساعت نگاه می‌کردم، صبح نمی‌شد. قبل از نماز صبح دیگر نخوابیدم. خودم را مشغول کردم غذای ظهر را پختم، وسایل خانه را جمع و جور کردم، سفارش بچه ها را به مادرم کردم و توی حیاط راه رفتم تا زمان بگذرد. بالاخره سرویس خانم ها آمد. سوار شدم و تک تک خانم ها را بوسیدم. حس کردم چشم هایم با دیدن رختشویی پرنورتر شده توی دلم گفتم خدایا بهم توفیق خدمت به رزمنده هایت را بده. لباس و ملافه می‌شستم و دل خوش بودم به نامه هایی که چند ماه یک بار از صفر می رسید دستم. چون بچه کوچک داشتم، عصر زودتر بر می‌گشتم خانه. می‌گفتم: «پتوهای سهمیه من رو بدید ببرم خونه بشورم. هر بار بیش از چهل تا پتو می آوردیم. داخل خانه خودم یا با خانم مافی غلامی می‌شستیم. مافی غلامی همسایه ما بود. حیاط بزرگی داشت. وقتی پتو می آوردند برایش، آنجا مثل رختشویی شلوغ می شد. پتوها گلی و خونی بودند. وقتی می آمدند پتوهای تمیز را تحویل بگیرند، باز برای ما پتوی خونی می‌آوردند. خودمان مواد شوینده می خریدیم می‌رفتیم روی دیوار حیاط ها و پشت بام ها و پتوها را پهن می‌کردیم. چون مردها یا جبهه بودند یا مشغول بردن آذوقه و کمکهای مردم برای جبهه. ما زنها توی جنگ یک پا مرد شده بودیم.        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 جواب امام را چه بدهم علی آراسته         ‌‌‍‌‎‌┄═❁❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ پیش از عملیات بدر، صیاد نظرش را صریحاً گفت که من مخالف اجرای این عملیات هستم. وقتی طرح ابلاغ شد، صیاد گفت: «از این لحظه که دستور صادر شده، من، از دیگرانی که این طرح را دادند، محکم تر خواهم ایستاد و هیچ تخطی ای را هم نخواهم بخشید.» ایشان حقیقتا آخرین نفری بود که صحنه عملیات بدر را ترک کرد. می گفت می خواهم خدای من و امام من گواه باشند که من فقط نظر کارشناسی ام را دادم، اما در اجرا محکمتر از دیگران بودم. برادر «رحیم صفوی» خودش شاهد است. لوله تانک های عراقی دیده می شد و گلوله هایش جلوی پاهایمان می خورد. در چنین موقعیتی، بچه های سپاه ۲ تا قایق تندرو آورند، به آقا رحیم و صیاد و جمعی که آنجا بودند، گفتند سوار شوید، بروید. الان تانک ها می رسند. شما باید بروید، وگرنه اسیر می شدند. صیاد گفت: «من نمی آیم، من جواب امام را چه بدهم؟ من به امام قول دادم تا پای جان در این عملیات بایستم.» فانسقه صیاد را ۲ ، ۳ نفری گرفتند، جثه اش هم کوچک بود؛ ورزیده بود؛ ولی وزن سنگینی نداشت- بلندش کردند، انداختندش توی قایق تندرو. قایق ۱۵ ، ۲۰ متر توی آب پیش رفت، صیاد خودش را انداخت توی آب و گفت بروید؛ نگران من نباشید. 2،3 نفر از اطرافیانش هم مجبور شدند از قایق بپرند پایین؛ نمی شد تنهایش بگذارند. خلاصه با مصیبتی برش گرداندند. شهادت: ۲۱ فروردین ۷۸        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
؛ 🍂 عید سعید فطر 🍂 زمان پناه آوردن به درگاه حق مهربانی و حق تعالی‌ و رهایی از آتش نفس است         ‌‌‍‌‎‌┄═❁❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ امام علی(ع) عید فطر، عید کسی است که خداوند روزه‌اش را پذیرفته و قیام (نماز و نیایش‌های) او را سپاس گفته است و عید سعید فطر مبارک باد         ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 عید فطر در ارودگاه و قتل عدنان خیرالله سلام الله کاظم خانی عبدالرحیم موسوی         ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ 🔻 در اردوگاه یازده تکریت، روز عید سعید فطر از تلویزیون عراق که در هر آسایشگاه و یک تلویزیون داشت، جشن و سرودی پخش می‌شد یک لحظه قطع و تلاوت قرآن را پخش کردند. پس از چند دقیقه اعلام نمودند که هلیکوپتر عدنان خیرالله سقوط کرده، همه سرنشینان آن به رحمت ایزدی پیوسته اند. لازم بذکر است عدنان خیرالله پسر دایی صدام حسین بود. عدنان خیرالله یکی از فرماندهان ارشد وی بود صدام از وی حساب می برد، می ترسید روزی عدنان وی را از حکومت ساقط نماید . وی با یک ترفندی در ساقط کردن هلیکوپتر او نقشی داشته است. در دانشگاه آزادگان نماز فرادی عید سعید فطر را جایگزین نماز جماعت نمودند. 🔻 برای مرگ عدنان خیرالله که از ارکان اصلی نظام صدام بود و مقارن عید فطر یا عید قربان مُرد عزای خاصی نگرفتند .‌ یادم هست ما گفتیم شاید اینها حساس باشند لباس نو نپوشیدیم. فکر کنم نگهبان شجاع بود که آمد گفت چرا لباس نو نپوشیدید! امروز عید است. سریع لباس نو بپوشید(شبش لباس نو داده بودند که البته ربطی به این قضیه نداشت) درسته اهمیت آنچنانی که ما فکر می کردیم به این قضیه ندادند، روزی که عدنان خیرالله سقوط کرد یادم است هوا خیلی طوفانی و گرد و خاک بود و همزمان با عید فطر. توی یادداشت های من کشته شدن عدنان خیرالله مصادف با عید فطر سال ۱۳۶۸ ثبت شده و همون روز لباس نو هم گرفتیم . روز عید فطر تلویزیون عراق نشان می داد که صدام ملعون با خانواده.اش و عدنان خیرالله کنار یک دریاچه کوچک نشسته بودند و با قلاب ماهی صید می کردند. همان روز بعدازظهر که برگشتند تلویزیون عراق اعلام کرد به علت هوای طوفانی و گرد و غبار شدید، هلیکوپتر عدنان خیرالله سقوط کرد و این فرد کشته شد. تکریت ۱۱        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 پسرهای ننه عبدالله/ ۶۱ خاطرات محمدعلی نورانی نوشته: سعید علامیان ┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄ اواخر سال پنجاه ونه ستادی به اسم ستاد رزمندگان خرمشهر در شیراز تشکیل شد. آقای نوری امام جمعه، آقای مصباحی و ستوان خلیلیان که به دلیل مجروحیت در شیراز تحت درمان بود در ایجاد این ستاد نقش داشتند. حمایتهای مالی و غیرمالی آقای سلیمانی فر بازاری انقلابی خرمشهر نیز سهم بسزایی در این ستاد داشت. آنها جلسه ای با حضور آیت الله دستغیب امام جمعه و آقای محمد نبی استاندار وقت شیراز درخواست می‌کنند امکاناتی در اختیارشان گذاشته شود تا جوانهای خوزستانی که همراه خانواده هایشان به شیراز مهاجرت کرده اند و میخواهند به خرمشهر و آبادان بروند و بجنگند، آموزش بدهند و اعزام کنند. می‌پرسند چه امکاناتی می‌خواهید؟ میگویند محلی برای آموزش می‌خواهیم. استاندار هم ساختمانی در تپه تلویزیون میدهد. شروع به ثبت نام افراد داوطلب می‌کنند. با بچه های تیپ نوهد ارتش هماهنگ می‌شود که آنها آموزش بدهند. حدود چهارصد نفر از بچه های خوزستانی مقیم شیراز و تعدادی از جوانهای شیرازی که با آنها رفیق شده بودند، به آبادان اعزام شدند. آقای نوری خودش نیروی جنگ بود. برادران مصباحی فر که دو نفر از خانواده شان شهید شده بود هدایت این ستاد و اعزام نیرو را به عهده داشتند. وضع نیرویمان خوب شد. آنها را در هشت مقری که در کوت شیخ و جاهای دیگر داشتیم مستقر کردیم. با تلاش محمد جهان آرا سلاح بیشتری تهیه شد، سازمان خوبی پیدا کردیم و خط آنجا نظم و نسقی گرفت. تعدادی از شخصیتها به آبادان می‌آمدند و به سنگرهای ما سر می‌زدند. اوایل سال شصت حضرت آیت الله خامنه ای آمدند و به تک تک مقرها در کوت شیخ سر زدند با همه بچه ها خوش وبش و احوالپرسی کردند. ایشان نماینده امام در شورای عالی دفاع و امام جمعه تهران بودند. در کوت شیخ به عراقی‌ها نزدیک بودیم و خانه به خانه بین خانه ها تردد می کردیم. محوطه ای باز بود. حاج عبدالله گفت: آقا باید اینجا بدوید. گفتند اشکال ندارد، می‌دویم. محمد جهان آرا عده ای را رد کرد گفت: «دیگر پشت سر حاج آقا نیایید، عراقی‌ها حساس می‌شوند خطرناک است، بروید.» تعداد محدودی همراه آقا ماندند. عبد الله جلو افتاد، محمد جهان آرا پشت سر و ما کنارشان دویدیم. عراقی‌ها شروع به تیراندازی کردند. اتفاقی نیفتاد تا به ساختمانی رسیدیم. دیگر در پناه بودیم و سایه ای بود. ایشان روی دو پا نشستند با لبخند گفتند: جوان، حواستان به ما سن و سال دارها هم باشد. بعد به جهان آرا گفتند: «به این بچه ها بگو بروند توی سنگرهایشان. برای چی اینجا ایستادند؟ یک وقت ترکش می خورند.» محمد همه را رد کرد. همراه آقا به مقر فداییان اسلام سید مجتبی هاشمی رفتیم. آقا مجتبی همه تیپ آدمهایی را به جنگ آورده بود. چند نفرشان لاتی می‌گشتند و با یقه های باز سوار ماشین می‌شدند و توی شهر ویراژ می‌دادند. حتی دیدم یکی از افراد گروهش صلیب به گردن انداخته بود. آیت الله خامنه ای در مقرشان برای آنها سخنرانی کردند که شما پیروز هستید و صدام را شکست می‌دهید. یکی از آنها وسط صحبت آقا بلند شد با لهجه غلیظ آذری گفت: «آقا اینجا به ما میگویند دزدهای دریایی ما دزد دریایی هستیم؟ ما از زندگیمان گذشتیم آمدیم اینجا برای اینها می‌جنگیم، اینها به ما میگویند دزد دریایی!» ایشان گفت: نخیر، شما مردان رزمنده خدا هستید.» یکی گفت: «تکبیر!» همه تکبیر گفتند: «الله اکبر الله اکبر خمینی رهبر، مرگ بر ضد ولایت فقیه، مرگ بر آمریکا، مرگ بر شوروی، مرگ بر اسرائیل، مرگ بر صدام یزید کافر ... •┈••✾○✾••┈• ادامه دارد کانال حماسه جنوب/ ایتا @defae_moghadas ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂