eitaa logo
حماسه جنوب،خاطرات
5.5هزار دنبال‌کننده
11.6هزار عکس
2.3هزار ویدیو
72 فایل
سرزمین عشق، جایی جز وادی پر جریان دشت عاشقی نیست بشنویم این قصه ناگفته ی انسان های نام آشنای غریب را ------------------ ادمین: @Jahanimoghadam @defae_moghadas2 (کانال‌دوم (شهدا 🔸️انتقال مطالب با لینک بلااشکال است.
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 عید فطر در ارودگاه و قتل عدنان خیرالله علی علیدوست قزوینی         ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ 🔻اوضاع پعنوی ان سال اوضاع معنوی جدیدی شکل گرفته بود از نظر معنوی عبادی، اوضاع خیلی خوب بود ولی یک جو معنوی دیگر بصورت فکر متحد شکل گرفته بود و این برای اولین بار بود که این جو بوجود آمده بود و همه بدنبال این بودند که از این فرصت پیش آمده نهایت استفاده را بکنند. 🔻نماز جماعت ممنوع بود اولین کاری که شروع کردیم این بود که نمازها را همه با هم می خواندیم، البته نماز جماعت ممنوع بود ولی ما همگی نمازمان را همزمان شروع می کردیم و تعقیبات را هم یک نفر بلند می خواند و بعد همگی دعای قبل از افطار و دعاهای دسته جمعی و ربنا رو با رعایت مسائل امنیتی می خواندیم. 🔻ختم قرآن داشتیم در طی روزهای ماه رمضان هم ختم های قرآن فردی، گروهی و بعضی از کلاس ها مثل احکام، آموزش قرآن و ترجمه قرآن را شروع کردیم و در شب های جمعه هم دعای کمیل می خواندیم و در شب های قدر مراسم احیاء اجرا کردیم و قرآن بسرگرفتیم و در آخر نماز عید فطر هم، بذهنم میاد که نماز عید را به جماعت خواندیم و مشکلی هم پیش نیامد. تکریت ۱۱        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 جرعه‌ای گرم از آن چاییِ صبح افطار به دل تشنه ما هم بدهید ... اَللّهُمَّ اَهلَ الکِبرِیا ِوَالعَظَمَه فَتَقَبَّلْ مِنَّا امروز و هر روزتان، در رحمت الهی        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال رزمندگان دفاع مقدس @bank_aks @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 یادش بخیر !! نمی‌دانم! شاید کلیسای آبادان این قدر که برای ما عزیز است برای خود ارامنه عزیز نباشد!         ‌‌‍‌‎‌┄═❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ عجب روزهایی بود! آن پرده های مخمل، آن مجسمه های مسیح و مریم مقدس! آن نمادهای مسیحیت ! آن فضا برای ما بیشتر شبیه فیلم ها بود. گاه و بی گاه بچه ها صدای پیانو را (درهم و برهم) می نواختند و هرکس از گوشه و کنار آوای زیبایی سر می داد! انگار که دسته ارامنه سرود و مناجات می خواندند! آن یکی با چفیه برای مریم مقدس روسری می‌بست! دیگری فرشته های برهنه بالدار را مستور می کرد!! دیگری وقت اذان صدای ناقوس را به.صدا در می‌آوردو... ...و چه می کشید از دست ما، حاج حمید دست نشان! 😔 که قرار بود بچه‌ها از آن مجل بیرو کند. حسن اسدپور        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال رزمندگان دفاع مقدس @bank_aks @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 پسرهای ننه عبدالله/ ۶۲ خاطرات محمدعلی نورانی نوشته: سعید علامیان ┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄ یکی از نیروهای فدائیان اسلام وسط صحبت آقا بلند شد با لهجه غلیظ آذری گفت: «آقا اینجا به ما میگویند دزدهای دریایی ما دزد دریایی هستیم؟ ما از زندگیمان گذشتیم آمدیم اینجا برای اینها می‌جنگیم، اینها به ما می‌گویند دزد دریایی!» ایشان گفت: نخیر، شما مردان رزمنده خدا هستید.» یکی گفت: «تکبیر!» همه تکبیر گفتند: «الله اکبر الله اکبر خمینی رهبر، مرگ بر ضد ولایت فقیه، مرگ بر آمریکا، مرگ بر شوروی، مرگ بر اسرائیل، مرگ بر صدام یزید کافر ... در اینجا یکی بلند شد و با لهجه آذری ادامه داد: «صدام یزید کافری تو از الاغ هم بدتری، دربه دری، بی پدری، کره خری...» آقا زد زیر خنده. همه خندیدند. شب رفتیم مقر خودمان. غذایمان خوراک لوبیا بود. خوراک لوبیایی که عبد آشپزش باشد معلوم است چه از آب در می‌آید. معده ایشان به هم ریخته بود. جهان آرا مرا کشید کنار و گفت: «اگر میتوانی مقداری ماست برای حاج آقا پیدا کن.» رفتم آشپزخانه دیدم چراغ خاموش است و کسی نیست. همه جا را گشتم، کمی ماست پیدا کردم مقداری آب رویش ریختم و هم زدم. تقریباً یک ماست آبکی شد، ریختم داخل یک کاسه پلاستیکی و با مقداری نان خشک آوردم. آقا نان خشکها را ریخت توی ماست و آرام آرام میل کرد. ساعتی بعد محمد جهان آرا آمد، گفت: «ایشان حالش خوب نیست برو به دکتر بگو قرصی بدهد.» یک دانشجوی پزشکی بود که به او دکتر می‌گفتیم. یک پایش قطع بود فکر می‌کنم از مشهد آمده بود. رفتم پیش او گفتم: «آقایی میهمان محمد جهان آراست که ناراحت است، قرصی بده!» توی کمدش را گشت دو تا قرص آورد. گفتم: «این مؤثره؟ چون محمد می‌گوید آقا حالش بده. دوباره دست کرد توی کمد گفت: اگه حالش خیلی بده، این پنج تا قرص را باهم بخورد. پنج تا قرص را ریخت کف دستم بردم اتاق محمد. گفت: «همه اش را بخورند، کار دستمان ندهد؟» گفتم: «ان شاء الله که مؤثر باشد.» محمد قرصها را به آقا داد. ایشان پرسیدند: «همه را یکجا بخورم، یا برای چند روز است؟» محمد گفت: «آقا، دکتر ما می‌گوید همه را الآن بخورید. ایشان هم یک لیوان آب برداشت و همه را باهم خورد. فردای آن شب ایشان با جهان آرا به اهواز رفت. نگران حالشان بودم. جهان آرا که آمد از حال ایشان پرسیدم. گفت: بحمد الله حال آقا خوب خوب شد. یک بار هم آقای هاشمی رفسنجانی آمد. ایشان را به کتابخانه مقر پرشین هتل بردیم. لباس نظامی خیلی به او می آمد، با کلاه مثل ژنرالهای توی فیلم ها شده بود. در طبقه همکف پرشین هتل سالن بزرگی بود که توی آن یک مسجد، یک آشپزخانه و یک کتابخانه درست کرده بودیم. کتابخانه قبلا بار هتل بود. بچه ها در هر فرصتی مطالعه می‌کردند. در آنجا بچه هایی که برای شناسایی به قسمت اشغال شده خرمشهر می رفتند برای آقای هاشمی شرح دادند که چطور از رودخانه عبور می‌کنند و کدام مناطق خرمشهر شناسایی کرده اند. حتی در جریان دو شناسایی آخر فیلم هم گرفته بودند. پیش از جنگ، یکی از بچه ها کار با دوربین کوچکی که به آن سوپر هشت می‌گفتند، آموزش دیده بود، موقعی که برای شناسایی می رفت، فیلم هم می‌گرفت. آقای هاشمی گفت می خواهم این فیلم را ببینیم. قرار شد روز بعد، عبدالله و عباس بحر العلوم این فیلم را به اهواز ببرند، ایشان و فرماندهان جنگ آن را ببینند. آقای هاشمی رفسنجانی در آنجا برای ما صحبت کرد، دلداری داد که ان شاء الله پیروزی ما قطعی است. عبدالله به عنوان فرمانده عملیات گزارشی داد. یکی دو نفر دیگر هم صحبتهایی کردند. آقای هاشمی گفت: «این گزارشها، شجاعت شما و دلاوریهای شما را حتماً به حضرت امام می‌گویم.» بچه ها می گفتند آقا سلام ما را به امام برسانید. یکی از بچه ها گفت: «آقا شما برنامه ای هم برای بازسازی خرمشهر دارید؟ آقای هاشمی گفت آقاجان بگذار اول بگیریمش، بعد سراغ بازسازی برویم. همه زدند زیر خنده. •┈••✾○✾••┈• ادامه دارد کانال حماسه جنوب/ ایتا @defae_moghadas ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 رختشورخانه ۱ ناهید نیازی از کتاب حوض خون         ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ چه سختی ها، مصیبت ها و گرفتاری ها که نداشتیم؛ ولی هیچ وقت دم از نا امیدی نمی‌زدیم چون صمیمیت و مهربانی بود. کسی نق نمی زد. توی خاموشی زندگی می‌کردیم. کسی حق نداشت سیگار هم روشن کند. امکاناتی نداشتیم اما هرکس هرچه می‌توانست برای پیروزی در جنگ تلاش می‌کرد. توی مساجد و خانه های زیادی پتوها و لباس های رزمنده ها را می شستند. اما به علت اضطرار، سال ۱۳۶۰ رخت شوی خانه ساخته شد. خیلی از پتوها و لباس های رزمنده ها را از جبهه با هلی کوپتر می آوردند به آن رختشویی. مامانم، عمه ام زن عمویم و خواهر کوچک ترم عصمت و... همه با هم می‌رفتند رختشویی. از خانمهای خانواده مان فقط من نبودم. برادرم صادق مجروح بود و شوهر عمه ام، اسیر، من هم نهضت کار می کردم. مامان با عمه ام عصر که از رخت شویی برمی‌گشتند گونی‌های سبزی را از بسیج می‌گرفتند توی خانه پاک می‌کردیم، می‌شستیم و آماده می دادیم تحویل. کارهای خانه هم کم نبودند. یک روز مامانم گفت کار رخت شویی خیلی زیاده حتی بیشتر مادرهای شهدا با حال خراب می آن لباس می‌شورن. تا چند ساعت درباره این موضوع فکر کردم مادر شهید چطور تحمل دیدن خون شهدا را دارد. دیگر نمی توانستم به خاطر نهضت و کارهای توی خانه نروم رخت شویی، از طرفی هم نمی شد کلا نروم نهضت. با لبیک به حرف امام رفته بودم. آنجا سر کا مدام در فکر مادرهای شهدا و لباس ها بودم.        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 رختشورخانه ۲ ناهید نیازی از کتاب حوض خون         ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ وقتی صادق مجروح شد خواب و خوراکم بهم ریخت و بیشتر نگران برادر دیگرم کوروش که جبهه بود می‌شدم. حالا این مادرها چه حالی دارند؟ بغض گلویم را اذیت می‌کرد اما نمی‌توانستم گریه کنم. ظهر برگشتم خانه. به زور چند لقمه غذا خوردم. آرام و قرار نداشتم. بی اختیار چادر سر کردم و رفتم رخت شویی. آنجا واقعاً دنیای عجیبی بود. از نوجوان تا خانم پیرو قد خمیده داشتند لباس و ملافه می‌شستند. تا چند دقیقه به شان نگاه کردم. پنج شش تا از مادرهای شهدا را شناختم. مثل بقیه بودند؛ همه توی یک سطح. من هم وارد جمع‌شان شدم. جوان بودم و فرز. قصد داشتم همان نصفه روز اول اندازه چند روز ملافه بشویم. وایتکس ریختم روی ملافه، گاز وایتکس و بوی خون رفت توی حلق و بینی ام. حالت تهوع گرفتم هوا به شدت گرم بود. محوطه رخت شویی هم سرپوشیده بود و پر از بوی مواد شوینده. از مادرهای شهدا شرم داشتم حالم را بروز بدهم، برای همین به زور تحمل می‌کردم. گاهی صدای صلوات و شعار دادن خانمها بلند می‌شد و گاهی صدای گریه های آرام برایم عجیب بود. دقت کردم دیدم ای وای به اکثر رختها تکه گوشت و پوست و مو چسبیده، کاش این مادرهای داغ دار فقط لباس خونی می‌شستند. اما قبل از اینکه رختها دست همه بیفتند چند تا از این مادرها تکه ها را جمع می کردند، غسل می دادند و توی محوطه زیر خاک دفن می کردند. هیچ چیز دردناک تر از این صحنه ها نبود. اشک چشم و روله روله کردن آنها با سکوت و مظلومیتشان قلبم را به درد می آورد. دیگر حالت تهوع برایم معنی نداشت، مدرسه آموزش صبر بود. از مادر و همسر شهید و اسیر و مجروح تا خانمی که هیچ کس را جبهه نداشت هرچه بیشتر لباس می شستند صبر و استقامت‌شان بیشتر می شد. اکثراً غصه دار بودند که نمی توانند تفنگ دست بگیرند و بروند جبهه و مدام آن را به زبان می‌آوردند. سال ۶۵ در عملیات کربلای ۴ کوروش شهید شد. وقتی خبر شهادتش را آوردند حس کردم به نسبت زمان مجروحیت صادق بی قراری نمی‌کنم. خوب می‌دانستم جو رخت شویی باعث شده صبور باشم. کوروش فقط پانزده سالش بود که شهید شد. داغش سنگین بود. ولی مادرم هم مثل بقیه مادرهای شهدا هر روز پای تشت می نشست و لباس های خونی را با صبر می شست. وقتی به فعالیت خانمهای پیر و جوان توی رخت شویی نگاه می‌کردم انرژی می‌گرفتم هر چند واقعاً دلم به درد می‌آمد. از کوچک ترین فرصت برای رفتن به رخت شویی استفاده می‌کردم. صبح تا ظهر توی دفتر نهضت کار می‌کردم بعد می‌آمدم خانه چند لقمه غذا می خوردم و می‌رفتم رخت شویی. دو سال بعد از شروع جنگ شدم عروس عمه ام. هروقت شوهرم خانه بود با موتورسیکلت می‌رساندم رخت شویی روزهای تعطیل هم از صبح با مامانم می رفتم و تا عصر می ماندم.        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 و باز ... به یاد روزهای اسارت همه در جمعی دوستان در لباس اسارت ولی در کمال آزادی و بالندگی تکریت ۱۱        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال رزمندگان دفاع مقدس @bank_aks @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا