eitaa logo
حماسه جنوب،خاطرات
4.9هزار دنبال‌کننده
10.8هزار عکس
1.8هزار ویدیو
51 فایل
سرزمین عشق، جایی جز وادی پر جریان دشت عاشقی نیست بشنویم این قصه ناگفته ی انسان های نام آشنای غریب را ------------------ ادمین: @Jahanimoghadam @defae_moghadas2 (کانال‌دوم (شهدا 🔸️انتقال مطالب با لینک بلااشکال است.
مشاهده در ایتا
دانلود
🍂 همراه با قصه‌گو ۱۲ رضا رهگذر از کتاب: سفر به جنوب ✾࿐༅◉༅࿐✾ 🔸 - ما شنیده ایم کمتر از پانزده سال را نمی‌گذارند جبهه بیاید. آن وقت با آن سن و سال چطور محسن توانسته بود به جبهه بیاید؟! - با همان کلکی که خود من آمدم. من هم بار اولی که به جبهه آمدم، سنم قانونی نبود، برادر بزرگترم توی حمله والفجر مقدماتی مجروح شد. من شناسنامه اش را برداشتم و آمدم جبهه. محسن هم با شناسنامه برادرش - حسین ـ به جبهه آمده بود. مکثی می‌کند و می‌گویم آخرین سوالم همان سؤالی است‌ که بقیه هم به آن جواب دادند. راجع به کتاب خواندن؟ - من قبل از آمدن به جبهه حدود هزار و هفتصد جلد کتاب توی خانه داشتم. - بهترین کتابی که خوانده ای؟ دارم. - من به پیغمبر و خاندان ایشان علاقه مخصوصی دارم ، بیشتر کتابهایی راجع به زندگی آنها می‌خوانم. میتوانم بگویم بهترین کتابی که در این باره خوانده ام فاطمه، فاطمه است بود. زیاد وقت بچه ها را گرفته ام صداهایی که از طرف میدانگاه محل برگزاری جشن می‌آید نشان می‌دهد که مراسم شروع شده. هوا گرگ و میش است. تا یکی دو ساعت دیگر ما باید پادگان را ترک کنیم. بچه های چادر هم وضو می گیرند، پوتین‌هایشان را می‌پوشند و راه می‌افتیم طرف محل برگزاری مراسم. •°•°•°• سوسنگرد زمانی به تصرف عراقیها در می آید. جنگ کوچه به کوچه در آنجا در می‌گیرد؛ اما با رشادت نیروهای ما شهر پس گرفته می‌شود. هنوز که هنوز است در و دیوارهای شهر پر از جای گلوله ها و ترکشهاست. یک تانک از کار افتاده عراقی نیز به عنوان سمبل مقاومت شهر در یکی از خیابانها به چشم می خورد. تانک از لبه پیاده رو بالا آمده و همانجا از کار افتاده است و حالا بازیچه بچه های سوسنگردی است. هویزه که با خاک یکسان شده بود، حالا به طور کامل از نو ساخته شده است. ساختمانهای بسیار زیبای یک طبقه با نمای آجر تراشیده شده زرد رنگ، خیابانهای وسیع با خیابان بندیهای منظم، حالتی دلباز و دوست داشتنی به شهر داده است. ساختمان قدیمی مخروطی شکل قدمگاه حضرت ابراهیم (ع) در حاشیه این شهر کاملاً نوساز و شیک، جلوه خاصی دارد و بی اختیار چشم را به طرف خود می‌کشد. به آن طرف می‌رویم. ظهر است و گرما، سخت زورمند. شهر، ساکت و خاموش است. به نظر می‌رسد که هنوز ساکنان قدیمی آن به شهر باز نگشته اند. قدمگاه حضرت ابراهیم در قبرستان و درست روبه روی در ورودی است. قبرستان هم خالی است. این خلوت و سکوت آن هم در چنان جایی ما را به عالمی دیگر می‌برد. خیلی فکرها را در ما زنده می‌کند و حالتهای خاصی را درمان بر می انگیزد حالات خاصی است که دلمان نمی خواهد به این زودیها آنها را از دست بدهیم. یک نوع احساس نزدیکتر شدن به طبیعت خودمان است. بگذریم... می خواهیم برگردیم که به چهار نوجوان برمی خوریم....        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
نمایی از شهر هویزه پس از بازسازی توسط آستان قدس رضوی در دهه ۶۰
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍃؛💫؛🍃 💫؛🍃 🍃 خاطرات اسرای عراقی / ۲ "متخصص مین" محقق: مرتضی سرهنگی ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ 🔸 حادثه ای در بستان اتفاق افتاد. در یک حمله نیروهای ما توانستند دو کیلومتر پیشروی داشته باشند. بعد از آن دستور آمد که نیروهای ایرانی می‌خواهند حمله کنند و این دو کیلومتر را به تصرف خود در بیاورند و ما باید هر چه زودتر این دو کیلومتر را مین گذاری کنیم. گروهان مین آماده شده بود تا توسط نیروهای مین گذار در این دو کیلومتر کاشته شود. یکی از سربازها تعدادی مین را روی هم گذاشته بود که براثر فشار عمل کرد و انفجار بزرگی رخ داد. حدود شصت مین به همین وسیله منفجر و در حدود ۸۰ نفر هم از افراد گروهان، کشته شدند که سه افسر در میان آنها بودند. البته ما هیچ وقت موفق نشدیم که آن دو کیلومتر را مین گذاری کنیم، زیرا نیروهای شما در کمترین زمان ممکن، آن دو کیلومتر را تصرف کردند. در منطقه مهران یک میدان وسیع مین تدارک دیده بودیم و شش سنگر هم در پیشانی این میدان مین ساخته بودیم تا نیروهای شما را بهتر زیر نظر داشته باشیم و از نفوذ آنها برای خنثی کردن مین‌ها جلوگیری کنیم. یک روز فرمانده لشکر به من دستور داد تا به این سنگرها بروم و ببینم چرا این سنگرها منفجر می‌شود! من خیلی از موضوع تعجب کردم و به اتفاق چند سرباز به این سنگرها رفتم. وقتی داخل یکی از سنگرها شدم دیدم که این سنگرها مین گذاری شده، وقتی مین ها را بیرون کشیدم با حیرت زیاد دیدم که این مین‌ها ایرانی است. راستش من نمی‌دانم چه کسی این مین‌ها را داخل این سنگرها کاشته است ولی می‌توانم بگویم که این مسئله شبیه معجزه است برای اینکه اصلاً امکان نداشت که نیروهای شما بتوانند تا این حد به موضع ما نفوذ کنند و هنوز هم نمی‌دانم که آن مین‌ها از کجا آمده بود که توانست شش نفر از سربازان مرا تکه تکه کند. البته این سنگرها نگهبان داشت و بیست و چهار ساعته از آنها پاسداری می‌دادند ولی هیچ‌کس نفهمید که این مین‌ها چطور در عمق سنگرهای ما کار گذاشته شده. ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ @defae_moghadas 👈لینک عضویت ✧✧ ܭߊ‌ࡅ߭ߊ‌ܠܙ حܩߊ‌ܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐ‌ܢ‌ߺ ✧✧ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂‌ مگیل / ۷ داستان طنز اثر ناصر مطلق ✾࿐༅◉○◉༅࿐✾ مگیل، در زیر سنگ‌های بزرگ، که از ریزش برف در امان بوده اند، کمی بوته و خار و خاشاک پیدا کرده و مشغول خوردن آنها شده. دلم برایش می‌سوزد. - بخور بخور، نوش جانت. فقط همت کن و من را امروز تا یه جایی برسان. آن‌وقت بهت کاه و جو و ینجه می دهم که خودت بگویی بس است. به خدا از خجالتت در می آیم. افسار مگیل را می‌گیرم و بر می‌گردم. باید پالانش را ببندم و وسایل را بارش کنم. برای پیدا کردن مسیر دوباره زمین را لمس می‌کنم اما وجود یک رد پای انسان روی برفها حسابی غافل گیرم می‌کند. دور خودم میچرخم. - کی هستی اینجا چه می‌خواهی؟! اسلحه ام را از روی دوشم می‌گیرم و مسلحش می‌کنم. نکند یک نفر دنبال من است؟! شاید هم چند نفر. - یاالله حرف بزن! با خود می‌گویم:" حالا اگر هم حرف بزند که تو نمی‌شنوی!" - خودت را تسلیم کن. یاالله بیا جلو. مثل مرغ سرکنده دور خودم می‌چرخم و اسلحه ام را به حالت آماده شلیک به این سو و آن سو می‌برم. می‌خواهم تیری در کنم اما می‌ترسم که به مگیل بخورد. پاک گیج شده ام. نامرد کجایی؟ اگر چشمانم می‌دید نمی‌توانستی با من چنین کاری بکنی. با خود می‌گویم الان است که بیاید جلو و با سیم گارو خفه ام کند. کشتن من برایش مثل آب خوردن است. یا اینکه با یک تیر توی ملاجم کارم را بسازد. اصلا می‌تواند با سر نیزه اش حسابم را برسد. آن را تا دسته توی قلبم فروکند. از ترس دستم را روی ماشه می‌گذارم و به رگبار می‌بندم. چیزی شبیه مشت به سینه ام برخورد می‌کند و مرا نقش زمین می‌کند و بعد، درست همان لحظه افسار مگیل از دستم کشیده می‌شود. گیج و منگ روی زمین یخ زده دراز می‌کشم و صورتم را روی برفها می‌گذارم. حالا دیگر آخر کار است. هر که الان کلتش را کشیده و می‌خواهد تیر خلاص را نثارم کند. دستم را بی جهت روی زمین پر از برف می‌کشم. جای پاها آن قدر زیاد است که دیگر برایم فرقی نمی‌کند کدام برای من یا کدام برای دشمن است. اما این جای پاها درست اندازه پای خودم هستند. بله برای زمانی است که دور خودم می‌چرخیدم. شیارهای آن هم به پوتین های خودم می‌ماند. اصلاً غیر از جای پای خودم و این حیوان زبان بسته رد دیگری در برفها نیست. پس آن جای پا هم برای خودم بوده. می‌زنم زیر خنده و حالا بخند و کی نخند. آن قدر می‌خندم که شقیقه هایم درد می گیرند و دوباره افسار مگیل کشیده می‌شود. بیشک مشتهای محکمی که مرا نقش زمین کرد لگد مگیل از ترس در رفتن گلوله بود. خوب شد که تیرها به حیوان زبان بسته نخورد. این فکر مرا از جا بلند می‌کند. دست میکشم و تن و بدن مگیل را وارسی می‌کنم. - تو سالمی عزیزم؟ تو را به خدا ببخشید. فکر کردم کسی در تعقیب ماست! تو را به خدا حلالم کن چیزی ات که نشده؟ من نوکرتم. اصلا من خرتم، خوب شد که از صدای تیر پا به فرار نگذاشتی. خوبیِ شما حیوانات جنگ دیده به همین است. به صدای توپ و تفنگ عادت دارید و به این زودی میدان را خالی نمی کنید. خودمانیم؛ اما پای سنگینی داری‌ها...        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 یقین به وعده الهی 🔻 اِنَّ مَعیَ رَبی به والله‌العظیم، من از روز اول جنگ یک روز هم ناامید نشدم.        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas ⏪ عضویت            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 پسرهای ننه عبدالله/ ۷۸ خاطرات محمدعلی نورانی نوشته: سعید علامیان ┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄ اوایل سال پنجاه و هشت به خاطر مسئله ای از جهان آرا و بچه ها دلخور شدم و سه چهار روز توی خانه نشستم. آخر شب صدای در آمد. وقتی در را باز کردم دیدم محمد جهان آرا، فتح الله افشاری، رضا موسوی و قاسم آمده اند. محمد گفت: «بیا برویم.» گفتم: «نمی آیم.» گفت: «خجالت بکش مثل بچه ها قهر کردی رفتی توی خانه نشستی مگر انقلاب این حرفها را بر می‌دارد؟ بیا برویم زیاد کار داریم.» گفتم «نمی آیم.» گفت: «نمی آیی؟» گفتم: «نه.» گفت: «قاسم بلندش کن بگذارش توی ماشین. قاسم جستی زد مرا بلند کرد انداخت توی ماشین گاز دادند رفتند. هر چه داد و فریاد کردم توجهی نکردند. مرا با زیرشلواری به مقر ساختمان هتل جهانگردی بردند. سپاه هنوز به طور رسمی شکل نگرفته بود. گفتند امشب می‌خواهند گروهی از بچه ها را برای آموزش بفرستند. شما هم باید بروی. کجا؟ دزفول. گفتم: «من که لباس ندارم. نگذاشتید لباس بپوشم.» یک دست لباس خاکی آوردند تنم کردند، گفتند همین جا به تو لباس می‌دهیم. گفتند فردا ده صبح می‌روید راه آهن، آقایی با این مشخصات می آید، باید او را پیدا کنید و به ساختمان یونسکوی دزفول ببرید. آنجا محل استقرار و آموزش بود. او را پیدا کردیم. آقایی به نام کریم امامی از نیروهای دکتر چمران در لبنان بود. یک دوره فشرده پانزده روزه با عنوان «دوره صاعقه برای ما گذاشت. سخت می‌گرفت. نصفه شب ما را کنار رودخانه می‌برد و توی آب می انداخت، از سرما می لرزیدیم. پای برهنه باید روی ریگها می‌دویدیم، سینه خیز می رفتیم و در همان حال تیراندازی می‌کرد می‌گفت هرکس سرش بالا بیاید تیر به سرش می خورد. رگبار می‌بست می‌گفت: «حرکت کن!» صورتمان را به زمین می‌ساییدیم و می‌رفتیم. من و چهارده نفر دیگر آموزش تاکتیک، روش محاصره کردن و درگیری گذراندیم. از بچه های آن دوره جواد کازرونی را به یاد دارم. پس از آنکه از آموزش برگشتیم، محمد جهان آرا تدبیری اندیشید. نقشه شهر را گذاشت و از هر کدام از بچه ها می پرسید خانه ات کجاست؟ یکی می‌گفت کوی طالقانی، یکی می‌گفت کوت شیخ، یکی می گفت راه آهن. محمد گفت هر کس خانه اش هر کجا هست، حفاظت آن محدوده به عهده اوست. چهارراه ها و خیابانهایی را مشخص کرد که در صورت درگیری باید بسته می‌شد تا شهر کنترل شود. خانه ما مرکز شهر بود. مرکز شهر را به من داد. با آقای گله داری که رفیق و هم محلی ام بود هماهنگ کردم. بچه هایی را که می‌شناختیم و اطرافمان بودند، مسلح کردیم. خانه ما به عنوان مقر آماده باش تعیین شد. بچه ها هر موقع کاری نداشتند، در همان اتاقک بالای خانه ما جمع می‌شدند. قرار گذاشتیم به محض اینکه اتفاقی افتاد همه در خانه ما جمع شوند. شهر را تقسیم بندی و قرق کردیم. هر حادثه ای پیش می‌آمد شهر دست ما بود. محمد گفت: به محضی که اتفاقی افتاد با گونی سنگربندی می‌کنیم. گفت: «شما که خودتان آموزش دیده اید به بچه ها آموزش بدهید، هر چه یاد گرفته اید به بچه ها یاد بدهید.» به این ترتیب، آمادگی عملیاتی نسبتاً خوبی برای هر نوع اتفاق، پیش بینی کردیم. •°•°•°•°• یکی دو روز پس از شنیدن خبر شهادت سید محمد جهان آرا از حج برگشتم. در این مدت با حس عجیبی، کنار خانه خدا، به نیابتش زیارت میکردم •┈••✾○✾••┈• ادامه دارد کانال حماسه جنوب/ ایتا @defae_moghadas ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 ما برای نعمتِ دین ؛ زیر دِین خیلی‌ها هستیم... اسفند ۱۳۶۳ ، عملیات بدر ﺍﻧﺘﻘﺎﻝ ﭘﯿﮑﺮ ﺑﯽ‌ﺟﺎﻥ ﻗﻬﺮﻣﺎﻧﺎﻥ ﻭﻃﻦ ﺑﻪ ﭘﺸﺖ ﺟﺒﻬﻪ ؛ پیکرهایی که با طناب بسته شدند تا به بیرون نیافتند ... عکاس: بهرام محمدی فرد        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas ⏪ عضویت            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 همراه با قصه‌گو ۱۳ رضا رهگذر از کتاب: سفر به جنوب ✾࿐༅◉༅࿐✾ 🔸 می خواهیم از هویزه برگردیم که به چهار نوجوان برمی‌خوریم. سر صحبت را با آنها باز می‌کنیم. اهل هویزه هستند، اما فعلا همراه بقیه مردم شهر در آن طرف رودخانه ای که ظاهراً در شمال شرقی هویزه است زندگی می‌کنند. می گویند که همین چند روز پیش هواپیماهای عراق شهر را زده اند. همچنین می‌گویند که به زودی مردم به شهر برخواهند گشت. عرب زبان و شیعه هستند؛ اما فارسی را خیلی راحت حرف می‌زنند. از آنها عکسی می‌گیریم و صحبت‌هایی دیگر و راه می افتیم. ناهار را در قرارگاهی در همان هویزه می خوریم. دیر رسیده ایم و باز هم بی‌دعوت قبل از ما، ناهار خورده شده. آنچه اضافه آمده، سهم ماست. ناراضی نیستیم بخصوص که گرما اشتهایی برایمان باقی نگذاشته است. بیشتر آب میخوریم تا غذا. بین افرادی که در قرارگاه هستند یکی از باغبانهای دانشگاه علم و صنعت را می‌بینم. چهره اش بالای شصت سال را نشان میدهد. ریش‌های سفید و بعضی دندانهای افتاده اش این حدس را تقویت می‌کند. با دیدن هم لبخندی بر لبهای هر دویمان می‌نشیند. گرم همدیگر را در آغوش می‌گیریم و روبوسی می‌کنیم. یاد حرف امام راجع به مستضعفین و زاغه نشینها می‌افتم. نگاهی به بسیجیهایی که توی سالن مشغول استراحت هستند می اندازم. راستی هم که همه مستضعفند. چهره ها رنج کشیده، پر چروک و آفتاب سوخته دستها زمخت و درشت و پینه بسته. دستهای کار ؛ خونگرم و صمیمی و مهربان و بی ادعا حتى یک نمونه از خانواده های مرفه هم نمی‌بینم. چرا... دروغ نگویم، یکی آن گوشه نشسته و پیراهنش را می دوزد. جوان است. شاید مُصعب بن عُمیر دیگری است. به هر حال، به غیر از این یکی دیگری نمی بینم...        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
« عاشقم کن»       ┄═❁❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ . جمعی از سربازان گردان انصار الرسول (ص) وقتی که به درجه نهایی می‌رسند و آماده برای دیدار معبود هستند، طی جلسه‌ای عهدنامه‌ای تنظیم و متعهد می‌شوند که هرکس شهید شد، باقی افراد را شفاعت کند. بخشی از متن این عهد نامه: "در صورت شهادت در روز حساب و کتاب و روز محشر به اذن الله و به اذن رسوله و به اذن ائمه المعصومین (س) شفاعت کلیه برادران امضا کننده را نموده و بر این شهادت خداوند بزرگ را گواه می‌گیریم. ضمناً حتماً سلام ما را خدمت بی‌بی دو عالم خانم فاطمه زهرا (س) و مولا اباعبدالله الحسین برسانید." توجه کنید به حال و هوای این چند خط کوتاه، گواهی می‌دهد که باید توسل کرد به یکی از ائمه، توجه بچه‌های این گروهان به حضرت زهرا (س) بوده، به مقام بلند شهداء برای شفاعت گواهی می‌دهند، آماده شهادت هستند، اینجا هیچ فیلم و سریالی را روایت نمی‌کنیم، روایت عده‌ای عاشق است که معبود را شناخته و عالم والا را درک کرده‌اند و برای رفتن از این دنیا لحظه شماری، توسل و زاری می‌کنند. نمی‌توان مدعی بود که در طلب شهادت هستم و اما از ائمه اطهار غافل، از مجالس روضه دور، نمی‌توان رسید مگر با شناخت زندگی آنان، چگونه شد که حسین از خود گذشت و به معبود رسید، چگونه شد که فاطمه، فاطمه شد، چگونه علی با همه حقش سال‌ها سکوت کرد و درنهایت مظلومانه از این دنیا رخت بست.       ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ روایاتی از زندگی شهید امیر حاج امینی نویسنده: ناشناس @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 سلفی شهدا از بهشت با استفاده از هوش مصنوعی        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas ⏪ عضویت            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍃؛💫؛🍃 💫؛🍃 🍃 خاطرات اسرای عراقی / ۳ "متخصص مین" محقق: مرتضی سرهنگی ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ 🔸 هشت ماه از جنگ گذشته بود که به جبهه آمدم. تقریبا دو سال در منطقه مهران بودم مدتی هم یکی از خانه های مهران مقر ما بود و از کلیه لوازم و اسباب آن خانه و خانه های دیگر استفاده می‌کردیم. حتی تلویزیون رنگی داشتیم که از خانه ای آورده بودیم. شـنـیـده بودم کـه افراد بسیاری خانه های مهران را تاراج کردند. روزیکه اسیر شدم، روز پر حادثه ای بود. آنروز صبح بمن دستور دادند که برای بازدید یک منطقه مین گذاری شده بروم. به اتفاق چند نفر از سربازان به آن منطقه رفتم و میدان مین را بازرسی کرده و کارهائی که لازم بود انجام دادم. هنگام بازگشت بطرف ماشین ما شلیک شد و ما را به رگبار بستند. من تصور کردم که نیروهای ایرانی هستند ولی خوب که نگاه کردم دیدم نیروهای خومان هستند که بی محابا بطرف ما آتش گشوده اند من فریاد کردم که... نزنید... نزنید... ما عراقی هستیم... آنها متوجه شدند، و به کمک ما آمدند اما راننده یک تیر به پیشانی اش خورد و جابجا مرد. تقریباً همه ما زخمی بودیم و من هم چند جای بدنم براثر ترکشهای ریز جراحت برداشته بود وقتی به مقر رسیدم شب شده بود، خسته بودم و دکتر بهداری هم آمده بود تا مرا پانسمان کند. تقریباً ساعت ده شب بود که صدای تیراندازی زیادی شنیدم. بعد از تمام شدن پانسمان بیرون آمده و به مقر فرمانده گروهان رفتم و از او پرسیدم که چه خبر است؟ فرمانده گفت ایرانی ها حمله کرده اند و همه گروهان فرار کرده. بعضی ها هم کشته شده اند. جالب بود! اگر بدانید من خودم دیدم که فقط پنج نفر در گروهان مانده بودند. من پیش فـرمـانـده گروهان ماندم. دائماً با فرمانده تیپ تمـاس بــیـسـیـم برقرار بود و وضعیت خود را گزارش می‌کرد و پی در پی کمک می‌خواست و فرمانده تیپ هم می‌گفت که نیروی زیادی را فرستاده است. شب سختی را سپری کردم. فرمانـده گـروهـان خـیـلـی وحشت زده بود، این تماسها تقریباً تا نزدیکی‌های صبح ادامه داشت. من یکباره احساس کردم که صدای تانک می آید. از مقر فرمانده گروهان بیرون آمدم و دیدم که تانکها دارند می آیند. به فرمانده گفتم که از فرمانده تیپ بپرس این تانک ها را برای کمک ما فرستاده است. من و فرمانده گروهان بیرون آمدیم و ناگهان متوجه شدیم که همه این تانکها ایرانی هستند. سربازانی که روی تانکها بودند اسلحه هایشان روی شانه هایشان بود و انگار اصلا جنگی نیست! آنها آنقدر خونسرد و راحت بودند که باعث تعجب ما شده بود. نیروهای شما وقتى که ما را دیدند با خنده اشاره کردند که به طرفشان برویم. وقتی که من دیدم تانک‌های ایرانی با سربازان خندان و با نشاط جلو می آیند ترسیدم، چون شنیده بودم که نیروهای شما افسرها را خیلی سریع اعدام می‌کنند و من هم معطل نکردم. بلافاصله درجه هایم را از شانه هایم کنده و یک قبضه سلاح کمری داشتم که آنرا هم به گوشه ای پرتاب کردم و مثل یک سرباز عادی اسیر شدم. نیروهای شما وقتی متوجه زخمی بودن من شدند بلافاصله با یک ماشین مرا به پشت جبهه واحد بهداری فرستادند. در این مدت واقعاً رفتار نیروهای شما قابل باور نبود. در چادر بهداری یک سرباز ایرانی هم مجروح بود که کنار من خوابیده بود. هر چه برای آن سرباز می آوردند برای من هم می آوردند. یعنی هیچ تفاوتی بین من و او نبود. من در اینجا حالم بسیار خوب است و توانستم دین و ایمان خودم را پیدا کنم. در عراق که بودم هیچکدام از اینها را نمی‌دانستم حتی بعد از هشت ماه از شروع جنگ که به مهران آمدم، با دیدن مهران هیچ احساسی نداشتم اصلاً حرام و حلال سرم نمی‌شد ولی امروز بعنوان یک معلم در اردوگاه درس می‌دهم و کتاب «عدل الهی» نوشته آیت الله شهید مطهری یکی از کتابهایی است که حالا تدریس می‌کنم. ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ @defae_moghadas 👈لینک عضویت ✧✧ ܭߊ‌ࡅ߭ߊ‌ܠܙ حܩߊ‌ܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐ‌ܢ‌ߺ ✧✧ 🍂
🍂 سلاحی به پهنای سجاده ای خاکی برای پرواز تا خدا و روحی به بزرگی آسمان و اسلحه ای برای جهاد در راه خدا همین و بس..
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂‌ مگیل / ۸ داستان طنز اثر ناصر مطلق ✾࿐༅◉○◉༅࿐✾ همین جور قربان صدقه مگیل میروم و همه جای بدنش را دست میکشم نکند گلوله ای به او خورده باشد. اما دریغ از ذره ای احساس. همین طور ایستاده طبق معمول در حال نشخوار است. قاطری بی احساس تر و لش‌تر از تو ندیدم. مگیل همچنان نشخوار می‌کند و دم می‌چرخاند. این کار مطمئنم می‌کند که او سرحال است و از من چیزی به دل نگرفته اما به جای او، من هستم که قفسه سینه ام کمی درد می‌کند. به طرف وسایلمان برمی گردیم. همه چیز را برمیدارم و روی پالان بار مگیل می‌کنم. در اولین فرصت خشاب اسلحه را پُر می‌کنم. به نظر می‌رسد تیر بیشتر از احتیاج آورده ام. به چه دردم می‌خورد؟ تیرها که خیلی هم سنگین هستند از کوله بارمان حذف می‌شوند. یک دوربین دید در شب هم دارم که آن هم به کارم نمی‌آید باید خودم را سبک کنم. من روزش را هم نمی‌بینم چه رسد به دید در شب. ته کوله ام یکی دو تا شیشه عطر پیدا می‌کنم. اهدایی علی گازئیل است. کمی به خودم میزنم و مقداری هم به یال و گردن مگیل می‌مالم همان لحظه کله اش را تکان میدهد. ببین چقدر بدبوست که قاطر هم فهمیده. می دانم عطر تندی است. به قول بچه ها بوگیر است نه عطر. کورمال کورمال در یک کمپوت گیلاس را باز میکنم تا بخورم. عجیب است که در این هوای سرد حسابی تشنه ام شده ام. یکی دو جرعه از کمپوت خورده و نخورده مگیل پوزه اش را نزدیک می‌کند و همه را یک جا بالا می‌کشد. از قدیم گفته‌اند از نخورده بگیر بده به خورده. تو که از صبح تا حالا داری می خوری یک کمپوت گیلاس را نمی‌توانی به ما ببینی؟! افسار مگیل را می‌گیرم و او را هی می‌کنم و دوتایی به راه می افتیم. خدایا به دل این قاطر بینوا بینداز ما را ببرد و برساند به نیروهای ایرانی، آمین یا رب العالمین! دیگر از آفتاب دم صبح خبری نیست. دوباره هوا رو به سردی م‌یگذارد. شک ندارم که ابرهای سیاه پُربرف خورشید را در خود بلعیده‌اند. حین بالا رفتن از یک دره چند بار دم مگیل به سروصورتم میخورد. - خوب با دمت گردو می‌شکنی خوب است که توی این سرما حال و حوصله ات سر جایش است. یادم افتاد که رمضان خدا بیامرز درباره اسب و قاطر می گفت: «هوای سرد را بهتر از هوای گرم تابستان تحمل می‌کنند. در واقع چون بار می‌برند اصلا سردشان نمی شود.» در همین فکرها بودم که ناگهان زمین زیر پایم شروع کرد به لرزیدن. بدنم مورمور شد و انگار در وسط گردباد قرار گرفته باشم به هر طرف کشیده می‌شدم. خودش بود. یا یک دیده بان عراقی با ما شوخی‌اش گرفته بود یا اینکه چند خمپاره سرگردان از راه رسیده بودند تا حالمان را بگیرند. خود را روی زمین انداختم و افسار مگیل را محکم کشیدم. گلوله ها آنقدر نزدیک بودند که بوی دود و باروت حلقم را می‌سوزاند. خدا خدا می‌کردم که این بار مگیل رم نکند. در اصل من باید هم خود را از شر ترکشها نجات می‌دادم و هم از سم‌های محکم و سنگین مگیل. برایم جالب بود که مگیل اصلاً تکان نمی خورد؛ چراکه افسارش در دستم بود و کشیده نمی‌شد. چند دقیقه لای صخره ها دراز کشیدم تا آبها از آسیاب بیفتد. خدا کند پای دیده بان وسط نباشد. عراقی یا ایرانی‌اش فرقی نمی کند. مثلاً اگر دیده بان ایرانی مرا از دور ببیند نمیداند که هستم و از کجا می آیم و با عراقی اشتباهم می‌گیرد. اگر عراقی باشد که دیگر نورعلی نور است. ای نامردها، بابا اصلا من با این وضعیت فراملیتی هستم. می‌خواهید بروید از صلیب سرخ و هلال احمر بپرسید.        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 پسرهای ننه عبدالله/ ۷۹ خاطرات محمدعلی نورانی نوشته: سعید علامیان ┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄ پانزدهم سید عبدالرضا موسوی در عملیات ثامن الائمه مجروح شده و در تهران بستری شده بود. از وزارت امور خارجه به او پیشنهاد داده بودند سفیر یکی از کشورهای عربی شود. پس از شهادت محمد بچه ها به دنبال رضا موسوی رفتند و از او خواستند به خرمشهر برگردد. رضا با اینکه قصد رفتن از سپاه داشت با اصرار بچه ها فرماندهی سپاه خرمشهر را قبول کرد. عملیات طریق القدس نیمه شب نهم آذر شصت با رمز یا حسین علیه السلام شروع شد. مارش عملیات پیر و جوان را برای رفتن به جبهه به هیجان می آورد. ماها که در جبهه بودیم برای شرکت در عملیات بی‌تاب می‌شدیم. رفتم پیش رضا موسوی گفتم: «اجازه بده در این عملیات شرکت کنم. جوابش منفی بود. اصرار کردم گفت به ما گفتند خط پدافندی تان را داشته باشید، اگر نیاز شد از شما کمک می‌گیریم.» سپاه از عملیات طریق القدس سازمانش را گسترش داد و پنج تیپ درست کرد؛ تیپ ۲۵ کربلا به فرماندهی مرتضی قربانی، ۱۴ امام حسین (ع) به فرماندهی حسین خرازی، ۳۱ عاشورا به فرماندهی محمدعلی جعفری که بیشتر از بچه های آذربایجان بودند و از اول هم در سوسنگرد می جنگیدند. تیپ دیگر ۱۵ امام حسن (ع) به فرماندهی محمد جعفر اسدی و تیپ ۳۴ امام سجاد(ع) که فرمانده‌ش علی فضلی بود. برای عملیات طریق القدس قرارگاه مشترکی بین سپاه و ارتش تشکیل شد که آقای محسن رضایی و آقای صیاد شیرازی فرماندهی آن قرارگاه را به عهده داشتند. روز سوم عملیات، جنگ کمی گره خورد و نیرو کم آوردند. آن روز سید عبدالرضا موسوی و حاج عبدالله در قرارگاه گلف با آقا رشید فرمانده عملیات طریق القدس و جانشینش حسن باقری جلسه داشتند. آقا رشید می‌گوید عملیات مقداری سخت شده و نیرو می خواهیم، ببینید چه کار می‌توانید بکنید. عبدالله می‌گوید نیروهای ما همه در خط پدافندی‌اند. آقا رشید می‌گوید اگر می‌توانید کادر یک گردان را بیاورید، نیروی رزمنده را به شما می‌دهیم. رضا موسوی گفت: عملیات الآن احتیاج به نیرو دارد، میخواهی یک گردان تشکیل بدهی بروی «بستان؟ گفتم: «من که از خدا میخواهم، از روز اول اعلام آمادگی کرده بودم.» با هماهنگی رضا، عبدالله و احمد فروزنده کادر گردان را از بچه های باتجربه سپاه خرمشهر چیدیم؛ من به عنوان فرمانده گردان، محمد مصباحی جانشین گردان و علی سلیمانی و مسعود شیرالی فرماندهان گروهان تعیین شدند. به همین ترتیب، فرمانده دسته ها، مسئول تدارکات و دیگر مسئولان واحدها را مشخص کردیم. رفتم مرغداری لباس و زیرپوش بردارم و با مادرم خداحافظی کنم. سابقه نداشت آن ساعت به خانه بروم. تا مرا دید گفت: «ها، ننه آمدی؟خیره ان شاء الله این ساعت» گفتم: «ننه میخواهم یکسری بچه ها را ببرم آموزش!» گفت «محمد، راستش رو بگو، میخواهی بروی آموزش یا میخواهی بروی عملیات؟» گفتم: «رضا دستور داده تعدادی از بچه ها را ببرم آموزش، برگردم» پرسید: «کی برمی‌گردی؟» گفتم: «ممکن است چند روزی طول بکشد.» گفت: «می دانم این روزها که دارند مارش میزنند تو جور دیگری شدی، حتماً می خواهی بروی عملیات.» گفتم حالا ممکن است سری هم به آنجا بزنم.» گفت: نه، میدانم میخواهی بروی عملیات راضی نیستم. میدانی اگر سفری بروی و مادر راضی نباشد آن سفر سفر معصیت است، نمازت شکسته نیست، کامل باید بخوانی، حق نداری بروی. دوپهلو، طوری که به صراحت نگفته باشم به عملیات می روم، گفتم: ننه تو را خدا اذیت نکن بچه ها توی ماشین منتظرند خوب نیست معطلم کنی. بالاخره رضایت داد. گفت خب برو، ان‌شاالله دست خدا به همراهت باشد. در این فاصله بچه ها داشتند تجهیز می‌شدند. اسلحه و فانسقه و بقیه وسایل را گرفته بودند وقتی رسیدم بچه ها آماده حرکت بودند و داشتند خداحافظی می‌کردند. همین که خواستیم سوار ماشین شویم دیدم یکی از گوشه ای روی یک بلندی ایستاده و شروع به اذان گفتن کرد. هنوز ظهر نشده وقت اذان نبود. مله بود که داشت اذان می‌گفت؛ از پاسدارهای عرب زبان خرمشهر. عرب زبانها به ملّا مُله می‌گویند. اذان با صدای بلند و لهجه عربی، حس و حال عجیبی ایجاد کرد. شنیده بودیم وقتی لشکر پیامبر (ص) جنگ می‌شد برای بدرقه حضرت اذان می‌گفتند. با نوای اذان، بغض همه بچه‌ها ترکید. همدیگر را بغل گرفتند. با ده نفر نیروی کادر گردان به طرف منطقه عملیات راه افتادیم. •┈••✾○✾••┈• ادامه دارد کانال حماسه جنوب/ ایتا @defae_moghadas ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 بر خدا توکل کن و صبر داشته باش شهید مرتضی آوینی        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas ⏪ عضویت            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 یه رفیق خوب یعنی باهاتم حتی توی روزهای سخت ... صبحتان به رفاقت شهیدان        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas ⏪ عضویت            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 دوکوهه سجده گاه یاران خمینی       و نجوا خانه‌ی عاشقان  شهید مرتضی آوینی        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas ⏪ عضویت            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا