فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 سکانسی جذاب از
فیلم "شیار ۱۴۳"
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#کلیپ #سکانس
#نماهنگ
کانال رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂 لحظه دیدار
بعد از آزادی
آزاده، حاج محسن جام بزرگ
┄═❁๑❁═┄
🔻 قبل از پدر و مادر سپاهیها آمدند استقبالم.
نرسیده به همدان به ما خبر دادند که برنامه استقبال داریم.
گفتم: استقبال برای چه؟ نیازی نیست.
خجالت میکشیدم. اسارت دیگر این حرفها را نداشت. نزدیک روستای کوریجان، بیست کیلومتری همدان، ماشینی چندبار چراغ داد. نگهداشتیم. حاج ناصر پدر شهیدان علی و امیر چیت سازیان بود و دو نفر دیگر، همدیگر را در آغوش گرفتیم و سیر گریه کردیم ...
به همدان که رسیدیم به اخوی گفتم: بریم خونه. گفتند: نه باید برویم سپاه، آنجا مراسم تدارک دیدهاند.
در سپاه همدان اولین نفر «حاج حسین همدانی» فرمانده وقت سپاه همدان بود که ما سه نفر را در آغوش گرفت و خیرمقدم گفت.
بعد از ایشان، یکی پس از دیگری دیده بوسی، حال و احوال و گاه اشک ادامه یافت، اما من هنوز پدر، مادر و همسرم را ندیده بودم. ما سه نفر در اتاق حاج حسین، هم میهمان بودیم و هم میزبان. در این لحظه پدر، مادر، همسر، برادر و خواهرهایم وارد اتاق شدند.
🔻همسرم گفت: پاشو بایست!
با آمدن آنها حاج حسین، قاسم و جربان به اتاق دیگری رفتند.
ابتدا با مادر بعد پدر، بعد با همسرم و بقیه دیده بوسی کردم. همسرم که هاج و واج به من خیره شده و چشمانش و صورتش از گریه سرخِ سرخ شده بود، جلو صندلیام آمد و گفت: حاج آقا بلندشو بایست!
جا خوردم و گفتم: برای چه؟
گفت: بلندشو راه برو، میخواهم ببینم.
باید خودم را سالم نشان میدادم. پای راست مجروح را به سختی با احتیاط گذاشتم روی زمین و سنگینی را روی پای چپ انداختم، به آهستگی دو سه قدم کوتاه برداشتم. من به او نگاه میکردم، او به من و پاهایم و همه خانوادهام به ما دو نفر چشم دوخته بودند و اشک میریختند. خانمم پرسید: آقا محسن! پایت، پایت چی شده؟
با تانی گفتم: میخواستی چه بشود؟
گفت: چرا اینجوری راه میروی؟
گفتم: چه جوری راه میروم؟
سکوت کردم، جای انکار نبود. بدون اینکه در این باره سئوال دیگری بپرسد، گفت: از محمد چه خبر؟ از خجالت سرم را پایین انداختم. با بغض پرسید: چرا جواب نمیدهی؟
گفتم: محمد شهید .... جملهام تمام نشده بود که او و همه دوباره به گریه افتادند.
🔻سپاه نگذاشت خانه بروم!
برادران سپاه به سختی خانواده را دست به سر کردند و مرا نگهداشتند. خواهش کردم اجازه بدهند بروم پیش خانوادهام، اجازه ندادند و گفتند: ما اینجا برنامهها داریم.
اردوگاه تکریت ۱۱
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#خاطرات_آزادگان
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍃؛💫؛🍃
💫؛🍃
🍃 خاطرات اسرای عراقی
"اسیر منطقه فاو" 2⃣
محقق: مرتضی سرهنگی
┄═❁๑❁═┄
🔸 شب حملهی نیروهای شما به فاو، ما را به این منطقه آوردند.
البته به ما نگفتند که ایرانی ها حمله بزرگی کرده اند، فقط گفتند ایرانی ها حمله کوچکی کرده و عقب نشسته اند و شما را برای پاکسازی به این منطقه آورده ایم.
صبح ساعت ۷ به منطقه رسیدیم. ما را هم تهدید کرده بودند که اگر به عقب برگردیم همگی اعدام خواهیم شد.
نیروهای ما کمی که به جلو رفت من هم بعنوان کمک پزشکیار در پشت نیروهای خودمان، متوجه شدیم از سه طرف در محاصره هستیم. نیروهای ایرانی از ما تقاضا میکردند که اسیر شویم. سرگردی بنام « حامد ظاهر سعید» که اهل دیوانیه بود گفت تسلیم نمیشویم و تیراندازی نیروهای شما شدت گرفت. در همانحال این سرگرد مورد اصابت گلوله قرار گرفت که او را به پشت جبهه منتقل کردند. من هم درون سنگر کوچکی بودم و یکی از سربازان مجروح که تیر به گردنش اصابت کرده بود را پانسمان میکردم که در حین پانسمان آن سرباز مرد اسم آن سرباز نبیل علی موسی بود. اهل بغداد و سرباز وظیفه بود. در این حمله از یک گردان پانصد نفری فقط یکی دو نفر مانده بودیم و شاید هم زنده مانده باشند.
من تصمیم گرفتم که بطرف نیروهای شما بیایم، از آن سنگر کوچک بیرون آمدم. اما یک ترکش کاتیوشا بدستم اصابت کرد و مجروح شدم. در موضع ما جنازه های زیادی از نیروهای خودی زمین را پوشانده بود. و تعداد زیادی از تانک ها هم سالم بجای مانده بود. نیروهای شما به گمان اینکه کسانی در این تانک هستند آنها را با آرپیجی و گلوله توپ به آتش میکشیدند.
در زیر این آتش کشنده هرطوری بود خودم را به نیروهای شما رساندم و انها با خوش احلاقی تمام مرا بوسیده و دستم را پانسمان کردند. من به آنها گفتم که از این تان ها نترسید کسی درون آنها نیست. چند نفر از رزمندگان شما بطرف تانک ها رفتند و آنها را سالم به پشت خاکریز آوردند.
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#خاطرات_اسرای_عراقی
کانال رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
✧✧ ܭߊࡅ߭ߊܠܙ حܩߊܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐܢߺ ✧✧
🍂
🍂 مگیل / ۱۶
داستان طنز
اثر ناصر مطلق
✾࿐༅◉○◉༅࿐✾
دفعۀ دوم خواب میبینم که با مگیل به مسافرت رفته ایم؛ به یکی از کشورهای همسایه، دوباره از خواب میپرم.
این خوابهای عجیب و غریب یا از روی گرسنگی است و یا از روی ترس و لرز بی اندازه. هوس یک چای داغ کردهام. بیشک، در بساط حاج صفر پیدا میشود، اما حال اینکه آتش درست کنم را ندارم اما، چه خوب میشد اگر یک فنجان چای داغ میخوردم. کم کم این احساس وسوسه ام میکند. به آنچه در خواب دیده ام میخندم و از جا بلند میشوم. مگیل، اما، ترجیح میدهد همانجا ولو باقی بماند. تصمیم میگیرم پالان قاطرهای مرده را روی هم بگذارم و آتش بزنم. این کار را میکنم و از قضا آتش بزرگی روشن میشود. فقط دعا میکنم که در دید عراقیها نباشد تا دوباره آنجا را به شخم ببندند. کورمال کورمال کتری حاج صفر را پیدا میکنم. درست ته یک کیسه جا خوش کرده کنار کتری یک بسته چای و مقداری قند هم هست. اما چیزی که تعجبم را بر می انگیزد، وجود چند سکه در ته کتری است. سکه ها را در می آورم بررسیشان میکنم. بعید است که پول باشند. حتما سکه طلاست. شاید لابه لای هدایای مردمی بوده، حاج صفر آنها را سوا گذاشته.
- مگیل پولدار هم شدیم! سکه های طلا، بیا، تو که چشم داری خوب سیاحت کن، باید طلا باشد، نه؟ هفت هشت سکه. حیف که به دردمان نمیخورد. اینجا مثل پُل صراط میماند. هزار تا از این سکه ها هم داشته باشی به حالت فرقی نمی کند. ملائک خدا هم که اهل باج گرفتن نیستند. طلاها میماند روی دستت ولى من اینها را با خودم میآورم. آمدیم و یک جا گیر کردیم، یادت باشد همیشه چند تا سکه همراه داشته باش. بغل پالتو در جای امنی میگذارم و درش را محکم میبندم. البته بگویم پول و طلا همیشه هم مایه آرامش نیست. یک وقت دیدی برای همین سکه ها سرمان را بریدند.
به خود میآیم و میبینم چقدر با مگیل حرف زده ام؛ جملات بی سروته، حرفهای صد تا یک غاز، چقدر هم صحبت داشتن خوب است.
کتری را از برف پر میکنم و کنار آتش میگذارم. خیلی زود متوجه لمبرهای کتری میشوم و میفهمم که آب جوش آمده است. قدری چای در آب جوشیده میریزم و بعد عطر دم کشیدنش، همه جا را بر می دارد. در حین انجام این کارها مدام دستم به دک و پوز مگیل میخورد. آن دوروبر به دنبال شکلات و نخودچی کشمش است. یک کنسرو لوبیا و یک تن ماهی هم باز میکنم.
امشب جشن گرفتیم، میخواهم تلافی این چند روز را دربیاورم. همه چیز هست. غذای داغ، چای قندپهلو و جای گرم و نرم کنار آتش. "مرگ میخواهی برو گیلان"، راستی هیچ وقت نفهمیدم این ضرب المثل از کجا آمده. خلاصه مرگ میخوای برو گیلان. ناگهان مگیل از جا بلند میشود. برای چند لحظه باورم میشود که راهی گیلان است. منظورم گیلانغرب نیست. از اینجا تا آن گیلان که من میگویم خیلی راه است. ترس مثل خون زیر پوستم میدود و بدن سردم را گرم می کند. یعنی چه شده که مگیل این طور سراسیمه از جایش بلند شده؟
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#مگیل
#طنز
کانال رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂
🔻 پسرهای ننه عبدالله/ ۸۷
خاطرات محمدعلی نورانی
نوشته: سعید علامیان
┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄
🔸 شانزدهم
روی تخت بیمارستان گوشم به صدای ضعیف رادیویی بود که از دفتر بخش میآمد. آغاز سال ۱۳۶۱...
فردای آن روز صدای مارش بلند شد و خبر از شروع عملیات بزرگ فتح المبین داد. کارهای ترخیص از بیمارستان را انجام دادم و راهی آبادان شدم. بچه ها از دیدنم خوشحال شدند. وقتی خبر زخمی شدنم به سپاه خرمشهر رسیده بود، برایم دعای توسل برگزار کرده بودند. میگفتند همیشه سر نماز دعای امن یجیب می خواندیم که خوب شوی. مسعود شیرالی گفت: «وقتی زخمی شده بودی و داشتی میمردی، میگفتی مسعود حواست به گردان باشد. مواظب بچه ها باش.
از عبدالرضا موسوی اجازه خواستم به خط بروم. اجازه نداد. سپاه خرمشهر در عملیات فتح المبین یگان مستقلی نداشت، اما تعدادی از بچه ها با یگانهای دیگر در عملیات شرکت کرده بودند. رضا هم تازه از منطقه آمده بود. پس از کمی غرولند گفتم حداقل برویم ببینیم چه اتفاقی افتاده؟ قبول کرد. روز هفتم فروردین همراه فتح الله افشاری و پسر خاله ام حمزه با یک پیکان سواری به طرف منطقه فتح المبین حرکت کردیم. سایت چهار و پنج دزفول خط مقدم بود. مسافتی مانده تا سایت، زمین ناهموار بود و پیکان نمی توانست حرکت کند. پیاده شدیم. به سختی با عصا راه میرفتم. نزدیک سایت که رسیدیم تقریبا آخرین نیروهای عراقی در حال تسلیم شدن بودند. به ستونی از اسیران عراقیها برخوردیم که آنها را به پشت جبهه منتقل می کردند. جلوتر، رزمنده ها در حال بیرون آوردن عراقیها از سنگرهایشان بودند. عراقی ها از ترس، ساعتهایشان را باز میکردند و به رزمنده ها میدادند. یکی از آنها ساعتش را به یک بسیجی داد. بسیجی با لهجه اصفهانی به او گفت: به کشور ما حمله کردید وطن ما را اشغال کردید حالا به ما ساعت میدهی؟»
ساعت را به او پس داد رو کرد به بچه ها گفت: کسی حق ندارد از اینها چیزی بگیرد! یک اسیر عراقی اورکتش را به یکی از بچه های همان یگان داد، او هم تنش کرد. همان بسیجی آمد با او دعوا کرد، گفت: این کار را نکن اینها فکر میکنند به خاطر این چیزها با آنها می جنگیم. اورکت را گرفت و همراه چند فحش به عراقی داد. حمزه هیجان زده شده بود. بچه ها را بغل میگرفت و میبوسید. توی صندوق عقب ماشین کلمن آب داشتیم، آن را آورد و به رزمنده ها و عراقی ها آب داد. تا قبل از غروب آنجا بودیم و برگشتیم. وسعت عملیات فتح المبین چهار برابر عملیات طریق القدس بود. با پیروزی هر عملیات جرئت و اعتماد فرماندهان جنگ بیشتر می شد و گام بزرگتری بر میداشتند. هر وقت مارش میزدند و پیروزی به دست می آمد، مردم هم ذوق و شوقشان بیشتر میشد و نیروها بیشتر به جبهه می آمدند. هر موقع موفقیت نبود و شکست بود، شوق نیروها کمتر میشد؛ پیروزی پیروزی می آورد و شکست، شکست. چون عمليات طريق القدس موفق بود در عملیات فتح المبين حدود صد گردان بسیجی سازماندهی شد. نیروی زرهی عراق از ما قوی تر بود ولی نیروی پیاده ما از آنها قوی تر بود. تانک و نفربر ما نمی توانست به تنهایی با زرهی عراق مقابله کند. باید با نیروی پیاده به مقابله تانکها میرفتیم.
•┈••✾○✾••┈•
ادامه دارد
#پسرهای_ننه_عبدالله
کانال حماسه جنوب/ ایتا
@defae_moghadas
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 جهانی شدن شعار آزادی فلسطین
"از نهر تا بحر"
چقدر این صحنه ها زیبا و اعجاب انگیز است.
🔸 ملت مظلوم اما مقتدر فلسطین با وجدانهای بیدار جامعه کاری کرد که چون سیل بنیان کن ریشه های صهیونیزم را به زودی خواهد سوزاند.
🔻 رهبر معظم انقلاب: فلسطین، فلسطینِ «از نهر تا بحر» است، نه حتی یک وجب کمتر
🔹با تمام وجود رهبر عزیزمان را باورداریم و به فرمایشات ایشان عمیقا ایمان داریم که ۱۰ سال پیش فرمود: اسرائیل تا ۲۵ سال دیگر وجود نخواهد داشت
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#جبهه_مقاومت
کانال رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
یک جرعه چشاندی به من از عشقت و مستم
یک جرعهی دیگر بچشان، مست ترم کن
شوق سفرم هست در اقصای وجودت
لب تر کن و یک بوسه جواز سفرم کن
دارم سر پرواز در آفاق تو، ای یار
یاری کن و آن وسوسه را بال و پرم کن
عاری ز هنر نیستم اما تو عبوری
از صافی عشقم ده و عین هنرم کن
••••••
برای کسی که مصمّم است پرواز کند
نداشتنِ بال
فقط یک مسئله ساده ست..!
صبحتان در آرامش
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#عکس
#منزوی
کانال رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
حماسه جنوب،خاطرات
🍂 لایههای ناگفته - ۱ محسن مطلق خاطرات یک رزمنده نفودی ✾࿐༅◉༅࿐✾ 🔸 از
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 لایههای ناگفته - ۲
محسن مطلق
خاطرات یک رزمنده نفودی
✾࿐༅◉༅࿐✾
🔸 از کنار جاشها
شب بود که راه افتادیم. از خط اول دشمن گذشته وارد خاک عراق شدیم و به عقبه خط دشمن رسیدیم. هر شب با استفاده از تاریکی، مناطق بسیاری را پشت سر میگذاشتیم تا اینکه به کوههای شهر «سید صادق» (از شهرهای عراق و در استان سلیمانیه) رسیدیم. این کوهها میتوانست تا حدودی ما را زیر چتر امنیت خود بگیرد و یک مانع طبیعی استتار بود. کردهایی که همراه ما بودند مدتها بود که به سید صادق نرفته بودند و بنابراین باید مراقبتهای لازم را از جهت مسایل امنیتی می کردیم. تنها چیزی که کردها به آن امید داشتند توپخانه ما بود. آنها فکر می کردند چون ما نمایندگان یک حکومت هستیم و یک دولت پشتیبان ما است در صورت درگیر شدن توپخانه ما را حمایت می کند.
در طول مسیر پایگاهها و محلهای استقرار دشمن شناسایی و ثبت و گرابندی شد و گاه تماسهایی با عقب گرفته می شد. همه چیز طبق روال عادی پیش میرفت تا اینکه به اطراف شهر سید صادق رسیدیم.
یک روز صبح که از خواب بیدار شدیم ماموسلی را ندیدیم. مامو یکی از همان کردهای همراه بود. از همان روز بود که سایه تعقیب عراقیها را پشت سر خود دیدیم و شک نکردیم که از آن کاک نابرادر یکدستی خورده ایم. دیگر کارمان شده بود رفتن و رفتن، لحظه ای توقف، یا اسارت به دنبال داشت و یا مرگ. از نحوه تعقیب عراقیها فهمیدیم که آنها میخواهند ما را زنده به دام بیندازند. آن ساعتها ساعتهای کمرشکنی بود. از یک طرف ته کشیدن ذخیره غذایی و از یک طرف دیگر راه رفتنهای زیاد با آن راههای پر پیچ و خم کوهستانی، نداشتن غذا کار را به جایی رساند که فک یکی از بچه ها از شدت ضعف، چنان قفل شد که با هزار مکافات آن را باز کردیم و فقط توانستیم مقداری سبزه در دهانش بگذاریم. در راه نیز مجبور شدیم از چند رودخانه بگذریم که تن به آب زدن بچه ها در هوای سرد آن روزها مقاومت آنها را لحظه به لحظه کمتر می کرد. نزدیک سید صادق که رسیدیم حلقه محاصره عراقیها کامل شد. آنها در دو طرف ما بودند و از طرف سوم نیز «جاشها». ساعت ۱۰ شب بود. با چند نفر دیگر تصمیم گرفتم که به مقر جاشها بروم و با آنها صحبت کنم. به بچه ها گفتم: «اگر خطری پیش آمد، هر کس مسئول حفاظت از خودش است و باید به هر قیمتی شده، خودش را به عقب برساند.»
کردهای همراه ما، با دیدن این اوضاع و احوال، بی نهایت ترسیدند.
بچه ها به آنها دلداری میدادند و میگفتند اگر لازم باشد میگوییم همه جا را به توپ ببندند و هواپیماهای خودی ما را حمایت کنند. این خالی بندبها حداقل چیزی که برای ما داشت بند آمدن زبان کردها بود. هر کدام یک کلت به کمر بستیم و راه افتادیم به طرف مقر جاشها با این تصور که آنها ما را تحویل میدهند و یا به ما اجازه عبور می دهند در هر صورت کار یکسره میشد و ما از بلاتکلیفی آمدیم.
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
همراه باشید
#لایههای_ناگفته
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 سوخته دلی و سوخته جانی را جز
از بازار پر آتش عشق نمیتوان خرید
چرا که، جز پروانگان بیپروای عشق
کسی جرات بال سپردن به این شمع را ندارد...
▪︎ شهید مرتضی آوینی
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#کلیپ #آوینی
#نماهنگ
کانال رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas ⏪ عضویت
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍃؛💫؛🍃
💫؛🍃
🍃 خاطرات اسرای عراقی
"اسیر منطقه فاو" 3⃣
محقق: مرتضی سرهنگی
┄═❁๑❁═┄
🔸 خون زیادی از دستم رفته و تمام بدنم را ضعف گرفته بود. رزمندگان شما مرا بلافاصله به بیمارستان صحرائی رساندند، تقریباً ساعت ٤ بعد از ظهر بود که حالم بهتر شد و دیدم که مجروحان زیادی از نیروهای عراقی را آورده و به اهواز منتقل میکنند. من هم به همراهشان به بیمارستان اهواز آمدم. دو شب در این بیمارستان بستری بودم و یک عمل خوب روی دستم انجام داده و بعد از گچ گرفتن مرا به تهران منتقل و مجددا به یکی از بیمارستانهای تهران رفتم. ٤٥ روز مداوای تکمیلی روی دستم طول کشید.
در عراق به ما گفته بودند که ایرانیها بدترین رفتار را با اسرای عراقی دارند. از جمله این افراد یک افسر توجیه سیاسی بود بنام «ثابت ابراهیم دیلمی» که در همین منطقه کشته شد.
این افسر در یکی از سخنرانیهای خود به ما گفته بود که اگر از نیروهای ایرانی کسی اسیر شد به او نه آب بدهید و نه غذا و نه چیزی دیگر. او را بترسانید و به مرگ تهدید کنید تا بتوانید اطلاعات بگیرید. اگر اطلاعات داد که کاری نداشته باشید. اگر اطلاعات نداد و زخمی هم بود او را بکشید. همین افسر گفت اگر هر نیروی ایرانی که اسیر شد و ریش داشت بلافاصله آنها را بکشید! عاقبت هم خودش در جبهه کفر کشته شد.
نکته دیگر که میتوانم بگویم این است که نیروهای عراقی خسته شده اند. آنها میفهمند که برای استکبار خدمت میکنند و برای یک مشت سرمایه دار عراقی دارند جانشان را از دست میدهند و میدانند که این جنگ هیچ نتیجه ای جز مرگ برای آنان نخواهد داشت ولی چه میتوانند بکنند. آنها از خدا میخواهند که اسیر بشوند. وضعیت اجتماعی عراق واقعا تکان دهنده است. هیچ کس امنیت ندارد الا یک مشت جانی و تبهکار بعثی. درست است که من در ایران اسیر هستم ولی واقعاً آزادم و از چنگ ارتش عراق و حزب بعث خلاص شده ام. من در ایران آزاد هستم و هیچ تفاوتی بین من و سربازان ایرانی در این اردوگاه نیست.
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#خاطرات_اسرای_عراقی
کانال رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
✧✧ ܭߊࡅ߭ߊܠܙ حܩߊܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐܢߺ ✧✧
🍂
🍂 مگیل / ۱۷
داستان طنز
اثر ناصر مطلق
✾࿐༅◉○◉༅࿐✾
ناگهان مگیل از جا بلند میشود. یعنی چه شده که مگیل این طور سراسیمه از جایش بلند شده؟
حتی این شوخیها هم دیگر نمی تواند مرا بی خیال جلوه دهد. افسار مگیل را محکم میچسبم.
- آدم اند؟ آره مگیل؟ اینهایی که ازشان ترسیدی آدماند؟
مگیل گردن میکشد و میخواهد افسارش را رها کنم. اما من محکم او را
گرفته ام. چند بار دور خودش میچرخد و مرا هم مجبور به این کار میکند. کارم تمام است.
- عراقی ها هستند نه؟ بیا، دستهایم را میبرم بالا آن مسلم، لا اله الا الله.
در همین فکرها از همه چیز قطع امید میکنم. حتی نزدیک است افسار مگیل را رها کنم. ناگهان فکر دیگری به ذهنم خطور میکند. چرا مگیل باید از آدمهایی که دوروبر ما هستند بترسد؟ او که آدم زیاد دیده است. پس اینها آدم نیستند. یعنی اگر موجودی یا موجوداتی به ما نزدیک شده باشند، آدم نیستند.
- گراز هستند!؟ ای بابا اینجا که گراز ندارد کوچک اند؟ بزرگاند؟ فهمیدم. گرگ هستند. ای گرگهای لعنتی..
چند شیشه الکلی را که در خورجین حاج صفر پیدا کرده ام، روی آتش میریزم. از گرمای آتش میفهمم که حسابی گر گرفته است.
- هاهاها بزنید به چاک گرگهای بی حیا برو به جان حاج صفر دعا کن که توی بساطش از شیر مرغ تا جون آدمیزاد
پیدا می شود.
رو به آسمان میکنم و میگویم خدایا قصۀ این دره خیلی طولانی شده،
خودت ما را با سلام و صلوات از اینجا خارج کن.
از آرامش مگیل و اینکه دیگر سم نمیکوبد و افسارش را نمی کشد، می فهمم که گرگها رفته اند. به قول قدیمیها ماستشان را کیسه کرده اند. جلوی مگیل بروز نمیدهم اما فکر اینکه گرگهای وحشی گرسنه تا چند متری ما آمده اند، حتی از حمله عراقیها هم برایم ترسناکتر است.
-عجب گرگهای پررویی هستندها، تا دیدند ما آمده ایم خودشان را دعوت کردند. شما کاریات نباشد مگیل خان، تا من را داری غصه نداری. میدانی، دو تا تیر در کنی پا به فرار میگذارند. البته این را هم بگویم اینها برای من آمده بودند. یعنی راستش را بخواهی گوشت قاطر دوست ندارند. نه اینکه قاطرها گوشت تلخ باشند، اما در جایی که آدمیزاد باشد، دیگر التفاتی به قاطر و استر و اسب ندارند. این بیشرفها آمده بودند تا داداشت را یک لقمه چپ کنند که تو به موقع من را خبر کردی؛ وگرنه الان بیرسول شده بودی. میگویم داداش یک وقت فکر نکنی تعارف میکنم ها، اصلا میخواهی یک صیغه برادری بین ما خوانده شود تا باور کنی؟!
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#مگیل
#طنز
کانال رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 نواهای ماندگار
🔸 با نوای
حاج صادق آهنگران
┄═❁❁═┄
🔸 همه آماده بهر عملیات دیگر
سپه مهدی عازم به نبرد است برادر
همه آماده بهر عملیات دیگر
سپهی که هم اکنون سوی جبهه روان است
سپه جان نثاران امام زمان است
نظر لطف مهدی سوی این کاروان است
که به این سرفرازان بود او میر و سرور
همه آماده بهر عملیات دیگر
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#کلیپ
#نماهنگ
کانال رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂
🔻 پسرهای ننه عبدالله/ ۸۸
خاطرات محمدعلی نورانی
نوشته: سعید علامیان
┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄
🔸 جنگ مثل بازی شطرنج میماند. وقتی طرف سربازش را حرکت می دهد، شما باید بدانی چه مهره ای در مقابلش حرکت بدهی و بتوانی بخوانی که دو حرکت بعدش چیست.
بهار سال شصت و یک دل انگیزترین هوای عمرم را تنفس کردم. همه خانواده در آبادان بودند ، مادرم ، پدرم باباحاجی، بیبی، محمود، رسول، عبدالله و خانمش، فاطمه خواهرم، علی آقا دامادمان، بچه های خواهرم به جز غلامرضا همه بودند. سیزده نفر در دو کیلومتری خط مقدم در همان خانه ای که در مقر مرغداری برپا کرده بودیم زندگی می کردیم. شاید یکی از زیباترین دوران زندگی ام بود. گرچه جنگ بود، ولی ما با سنگری که در خانه موقتمان ساخته بودیم، به خوشی روزگار می گذراندیم. روزها به جبهه می رفتیم و شبها دور هم جمع میشدیم. از اوضاع جنگ صحبت میکردیم. زندگیمان با جنگ آمیخته شده بود. خانه کنار پل جزیره مینو و زیر آتش بود. خمپاره اندازها و توپخانه سنگین دشمن روی آنجا کار میکرد. در همین حال، پدرم در باغچه ای که در محوطه مرغداری درست کرده بود سبزی کاری می کرد؛ سبزی، گوجه، بادمجان ، خیار، باقالا و صیفی جات میکاشت. هر روز صبح، پس از نماز بیل دستش میگرفت و مزرعه اش را آبیاری و وجین میکرد. مادرم تنوری داشت و مثل گذشته نان می پخت. نان گرم مادرم، با ریحان و تربچه و گوجه برای ما از هر غذایی لذیذتر بود.
کنار سنگر بتنی که توی محوطه مستقر کرده بودیم، یک مبل فرسوده گذاشتیم. باباحاجی روی آن لم میداد و به مادرم میگفت: «هاجر برو یک قلیون سیم (برایم) چاق کن. مادرم میگفت رو چشمم حاجی! برایش قلیان چاق میکرد جلویش میگذاشت. به باباحاجی
می گفت «بابا، حالا تو هم یک فایز برایم بخوان. فایز یک آواز بومی دشتستانی و بوشهری با لحنی غمناک سوزناک است. فایز خوانی جزو فرهنگ قدیمی و سنتی آبادانی هاست.
باباحاجی صدای خوبی داشت. میدانست مادرم دل پری از داغ شهادت غلامرضا دارد. برایش میخواند
خبر آمد که دشتستان بهاره
زمین از خون جوانان لاله زاره
مادرم میزد زیر گریه. وقتی خوب اشک می ریخت و سبک می شد می گفت: «حاجی» یک پک از این قلیونت بده مو هم بکشم. بعد یک سینی چای میآورد پای صحبت باباحاجی و بیبی می نشستیم و برایمان از قدیم ها میگفتند.
بابا حاجی میگفت پدربزرگی داشته به اسم کلحسین که در بحرین زندگی میکرده. او بزرگ خاندان پرجمعیتی بوده با بچه ها و برادرهای زیاد. آنطور که باباحاجی نقل میکرد آنها شب تاسوعایی مشغول عزاداری بوده اند که عده ای به عزاداری شان حمله میکنند و چند نفرشان کشته و زخمی میشوند. کلحسین هم شب عاشورا طایفه اش را جمع میکند و به کسانی که آنها حمله کرده بودند یورش میبرد. او برای تاوان، تعدادی از به لنج هایشان را تصرف میکند. کلحسین که میبیند ماندن در بحرین سرانجامی جز کشتار و خونریزی بیشتر نخواهد داشت، طایفه را سوار لنج های خودش و لنج های مصادره شده میکند و به طرف آبادان می رود.
•┈••✾○✾••┈•
ادامه دارد
#پسرهای_ننه_عبدالله
کانال حماسه جنوب/ ایتا
@defae_moghadas
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂 لَختی استراحت ؛
و باز آغازی برای نبردی دیگر
برای فتح خرمشهر ...
جمعه ۱۰ اردیبهشت ۱۳۶۱
کنار شانه شرقی جاده اهواز_خرمشهر
رزمندگان لشکر ۲۷ حضرت رسول ﷺ
••••••
پیر ما گفت شهادت هنر مردان است
عقل نامرد در این دایره سرگردان است
پیر ما گفت که مردان الهی مردند
که به دنبال رفیق ازلی میگردند
صبحتان منور به نور الهی
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#عکس
کانال رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂 لایههای ناگفته - ۳
محسن مطلق
خاطرات یک رزمنده نفودی
✾࿐༅◉༅࿐✾
🔸 از کنار جاشها
بعد از ورود و کارهای مقدماتی سلام و احوالپرسی با عراقیها رفتیم سر اصل مطلب. طرفحساب ما، فرماندۀ آنها بود. به او گفتیم که ما در محاصره هستیم. تنها یک راه برای عبور ما وجود دارد و آن هم از سمت شماست. حساب و کتاب جنگی حکم میکرد که یک سری آمار و ارقام قلابی نیز بدهیم و آن اینکه:
- ما ۳۰۰ نفر هستیم و همه تا بن دندان مسلح. تازه به نیروهایی که بیرون ده منتظر هستند گفته ایم که اگر تا نیم ساعت دیگر برنگشتیم اطلاع بدهند تا از طرف ایران مقر شما را به توپ ببندند. خلاصه حساب کار خودتان را بکنید جدای از این اگر ما موفق به فرار نشویم
شما نیز جان سالم از این معرکه بیرون نمی برید.
خالی بندیهای استراتژیک ما، اولین ضربه ای بود که به سر فرمانده جاشها خورد. وقتی دیدیم سرش را پایین انداخته و جا خورده است، بدون معطلی دومین ضربه را با چماق حرفهای سیاسی بر سرش زدیم.
ما کرد هستیم و شما هم گرد. رژیم صدام دشمن ما است. اگر ما از هم حمایت نکنیم پس چه کسی میتواند دستمان را بگیرد؟ اصلاً اگر هم نبودیم...
بالأخره آن وعده ها و این حرفها کار خودش را کرد و به ما اجازه عبور داد.
اما حالا مانده بودیم که چه کنیم با آن ۳۰۰ نفر خیالی. ما فقط ۲۰ نفر بودیم، احتمال دادیم که اگر جمعیت کم ما را ببینند، یا از پشت ما را تعقیب کنند یا به رگبار ببندند. برای چاره، بچه ها را یکی یکی و دوتا دوتا به هوای جلودار و یا بازدید از منطقه رد کردیم و خودمان ماندیم آخر. همه ما نیز فرمانده جاشها را با صحبت به خارج از منطقه آزاد بردیم و از او جدا شدیم. وقتی او فهمید که ما از جمهوری اسلامی هستیم خیلی خوشحال شد. ما نیز یک کلت به رسم یادگار به او هدیه کردیم و با خداحافظی گرمی، ما را بدرقه کرد.
خواندن نماز در اول وقت و روحیه بالای بچه ها بهترین مایه های امیدواری بود؛ امیدواری دسته ای کوچک، در دل کوهها و صحراهای یک کشور غریبه به یاد خدا بودن و به نیت رضای خدا در این هزار توی پر از رنج و سرما و گرسنگی و تشنگی و ترس و اضطراب و تلاش و.... گام گذاشتن، تنها نیروی حرکت ما بود.
چون شبی که برای گرفتن اجازه عبور با جاشها صحبت کردیم، خیلی معطل شدیم مجبور بودیم برای رسیدن به منطقه مورد نظر، تند حرکت کنیم نزدیک طلوع آفتاب بود و ما همچنان ارتفاعات پر از برف را پشت سر می گذاشتیم.
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
همراه باشید
#لایههای_ناگفته
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 روایت عاشقی
شهید عبدالحسین برونسی
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#کلیپ #شهید
#نماهنگ
کانال رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas ⏪ عضویت
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂