🍂 لایههای ناگفته - ۱۷
محسن مطلق
خاطرات یک رزمنده نفودی
✾࿐༅◉༅࿐✾
🔸 ۴۔ خیانت فرمانده
عید سال ۶۶ از راه رسیده بود. قرار شد برای سرکشی به یکی از مقرها در عمق ۲۰ کیلومتری خاک عراق برویم. با یکی از رهبران کردها مشورت کردیم. او هم راننده و ماشین خود را در اختیار ما گذاشت. او دو نفر از محافظان خود را نیز که معمولاً رهبران کرد آنها را از بستگانشان انتخاب میکنند همراه ما فرستاد. قبل از رفتن به محل مورد نظر، تصمیم گرفتیم برای جمع آوری اطلاعات به یک منطقه در «دربندیخان» برویم. نزدیک شهر دربندیخان، راننده با وجود اینکه ادعا میکرد راه را بلد است به اشتباه وارد شهر شد. آنجا هم پر بود از بعثی و جاش. ما که رسماً وارد شده بودیم قطعاً نظر آنها را جلب می کردیم. از کنار چند نگهبانی تأمین جاده گذشتیم. راننده دست و پایش را گم کرده بود. به او گفتم هول نشود، آرام کنار خیابان نگه دارد بعد پیاده شود. راننده نرسیده به چند نفر از جاشها، ماشین را نگه داشت. جاشها متوجه ما شدند. راننده با اینکه وحشت کرده بود، دستورهای مرا مو به مو اجرا کرد و بعد پشت فرمان نشست. به او گفتم دنده عقب بگیرد و دور بزند. بعد از دور زدن هم به مسیرش ادامه داده، آرام از شهر خارج شود. اگر هول میشد یا با سرعت از جلو چشم جاشها رد میشد حتماً ما را به رگبار می بستند. او هم کاملاً به حرفهای من گوش داد و با سلام و صلوات توانستیم از شهر خارج شویم.
آن موقع برای اولین بار ما صدای تپش قلبهای خود را شنیدیم. راهمان را به سمت مقصد مورد نظر کج کردیم و بعد از سرکشی به مقر نیروها در خاک عراق و بعد از هماهنگیهای لازم برگشتیم؛ اما در میانه راه ماشین خراب شد. یکی از چرخهایش به شدت می لنگید و ما داخل ماشین به پایین و بالا پرتاب میشدیم. راننده به ما گفت: اگر شما ماشینتان این طور شود، چه کار میکنید؟
گفتم صلوات می فرستیم و خلاصه با صلوات تا مقر اصلی آمدیم که راننده و خود ما تعجب کردیم؛ چون با آن وضعیتی که ماشین داشت انتظار داشتیم هر لحظه از کار بیفتد و چرخش از ماشین جدا شود.
بعد از این مسافرت، راننده ماشین به شدت شیفته ما شد و همیشه همراه من بود. به من گفت: تا من هستم از تو محافظت میکنم. خلاصه نه ما، که معنویت بچه های جبهه او را گرفته بود. ما هم برای ابراز علاقه برایش پیراهن میخریدیم و یا به او کمک مالی می کردیم و این کارها تأثیر مثبتی روی او گذاشت.
┄═❁๑🍃๑🏴๑🍃๑❁═┄
همراه باشید
#لایههای_ناگفته
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂
🔻 یادش بخیر
امتحانات درسی جبهه
┄═❁═┄
بعد از داير شدن مجتمع هاي آموزشی رزمندگان در جبهه ، اوقات فراغت از جنگ را به تحصيل میپرداختيم.
يكی از روزهای تابستان برای گرفتن امتحان ما را زير سايه درختي جمع كردند .
بعد از توزيع ورقه های امتحانی مشغول نوشتن شديم. خمپاره اندازهای دشمن همزمان شروع كرده بودند. يك خمپاره در چند متریمان به زمين خورد، همه بدون توجه، سرگرم جواب دادن به سئوالات بودند.
يك تركش افتاد روي ورقه دوست بغل دستيم و چون گرم بود قسمتی از آن را سوزاند.
ورقه را گرفت بالا و به ممتحن گفت:
[برگه من زخمی شده بايد تا فردا به او مرخصی بدهی !]
همه خنديدند و شيطنت دشمن را به چيزی نگرفتند.
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#یادش_بخیر
#طنز_جبهه
#عکس
کانال رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍃؛💫؛🍃
💫؛🍃
🍃 خاطرات اسرای عراقی
"رفتار با اسرای ایرانی" 4⃣
محقق: مرتضی سرهنگی
┄═❁๑❁═┄
🔸 واحد ما مدتی در منطقه میمک بود و ما در این منطقه به یک مشکل عجیبی برخورد کرده بودیم که غیر عادی و تقریباً وحشتناک بود. قضیه از این قرار بود که وقتی افراد ما میخواستند خود را به واحد غذا برسانند بعلت اینکه مواضع و سنگرهای ما در ارتفاعات قرار داشت آنها مجبور بودند که دیگهای غذا و نان و احیاناً دسر را تک تک به بالا حمل کرده و آنها را به دست ما برسانند. یک روز آنها نان را بالا آوردند وقتی که برگشته بودند تا دیگ پلو و خورشت را بالا بیاورند، در کمال تعجب دیده بودند که دیگهای غذا نیست، روز بعد دیگها را بالا می آوردند وقتی بر میگردند میبینند که نان و دسر نیست. قضیه چندین روز ادامه داشت و ما حسابی کلافه و گیج شده بودیم و کمی هم ترسیده بودیم. بعد از چند روز تحقیق متوجه شدیم که اینکار حتماً کار نیروهای شماست و آنها در یک گوشه ای کمین کرده اند. در این منطقه یک نیزار تقریباً وسیع وجود داشت. ما احتمال دادیم که ممکن است نیروهای شما در میان این نیزار باشند با همین احتمال آن نیزار را به آتش کشیدیم و حـدسـمـان درست بود زیرا بـعـد از آتش گرفتن نیزارها شش نفر از نیروهای شما از میان نیزارها بیرون آمدند.
┄═• ادامه دارد •═┄
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#خاطرات_اسرای_عراقی
کانال رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
✧✧ ܭߊࡅ߭ߊܠܙ حܩߊܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐܢߺ ✧✧
🍂
🍂 مگیل / ۳۳
داستان طنز
اثر ناصر مطلق
✾࿐༅◉○◉༅࿐✾
هنوز حرف هایم با مگیل ادامه دارد که چند شاخه خشک شده درخت از بالای سرم میگذرد. شاخه ها به ردیف هستند و با هر قدمی که مگیل جلوتر میرود، به سروکله ام گیر میکنند. شستم خبردار میشود یا در جاده ای هستیم که دو طرفشدرخت است البته درخت بی برگ و یا وارد باغ یا باغچه ای شده ایم.
- قف وایستا حیوان. مثل اینکه حسابی غرق حرفهای من شده بودی باز کجا آمدی. صبر کن ببینم.
دستی به سروگوش مگیل میکشم و تا میخواهم پیاده بشوم، گردنش را دراز و گوشهایش را تیز میکند. تا پایم به زمین میرسد، افسارش را میکشد و با ترس بر زمین سم میکوبد. صددرصد دارد اتفاقی می افتد، یا چند نفر دارند به سمت ما میآیند و یا دوروبرمان اتفاقی افتاده است. ناگهان ذهنم به سمت سگهای نگهبان میرود. درست است مگیل نباید با دیدن آدم این قدر مضطرب بشود. حتماً چند تا سگ دارند به طرفمان میدوند. افسار مگیل را میکشم و از فرار کردنش جلوگیری می.کنم اما زور او بیشتر است. چند قدمی مرا دنبال خود می کشد. به این فکر میکنم که بهتر است من هم سوارش شوم و با هم فرار کنیم؛ اما بی فایده است. سگها ما را میگیرند و تکه پاره میکنند. هر طور است مگیل را مهار میکنم و خودم هم روی زمین مینشینم. این بهترین راه در مقابل با حمله سگ است؛ بخصوص سگ نگهبان وقتی کسی را بگیرد که روی زمین نشسته دیگر از دندانهایش استفاده نمی کند. بلکه بالای سر دزد یا آن آدم می ایستد و پارس میکند تا صاحبش بیاید. سگها می آیند و با عجله دورمان حلقه میزنند. این را از آب دهان و گرمای نفسشان، که هنگام پارس کردن به سروصورتم میریزد میفهمم. دستهایم را بالا میگیرم. بی حرکت می مانم و سگها که منتظر کوچکترین بهانه برای دریدن هستند، تنها پارس میکنند و پارس میکنند.
- مگیل جان مادرت تکان نخور. ببین وقتی میگویم به بیراهه نزن این جوری میشود.
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#مگیل
#طنز
کانال رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂
🔻 پسرهای ننه عبدالله / ۱۰۶
خاطرات محمدعلی نورانی
نوشته: سعید علامیان
┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄
🔸 نوزدهم
با شهادت سید عبدالرضا موسوی و مجروح شدن حاج عبدالله فقط احمد فروزنده بود که میتوانست سکان کشتی توفان زده سپاه خرمشهر را هدایت کند، اما از پذیرفتن مسئولیت سپاه پرهیز کرد و به کار اطلاعات سپاه منطقه پرداخت. از طرف سپاه منطقه ۸ برادری به نام ناصر بهبهانی برای فرماندهی سپاه خرمشهر معرفی شد. بعد از او مصدق طاهری و پس از ایشان صدر الله فنی به عنوان فرمانده سپاه خرمشهر منصوب شدند. ناصر بهبهانی سیاستی به خرج داد گفت: هرکسی می خواهد به شهرستانی که خانواده اش مهاجرت کرده برود، آزاد است، مأموریت بگیرد و منتقل شود.
خیلی ها رفتند. سپاه خرمشهر تقریبا از نیروهای بومی و اصلی اش خالی شد. با این سیاست جوی که در سپاه خرمشهر ایجاد شده بود آرام شد. بچه های سپاه خرمشهر به شهرهای مختلف انتقالی گرفتند و هر کدام وارد یگانهای شهرها شدند و به جبهه رفتند. آن سپاه پر از صفا و صمیمتی که محمد جهان آرا و سید عبدالرضا موسوی با زحمت و خون جگر ساخته بودند چه زود از هم پاشید و همه پراکنده شدند. در همان روزها سری هم به روستاهای حاشیه کارون زدم. روستاها همه تبدیل به ویرانه شده بود. زمانی به یادم آمد که با رحمت باقری برای حل مشکلات روستاها شبانه روز می دویدیم. اوایل تشکیل سپاه در مقر سپاه بند نمیشدم. هرچه میگفتند برو نگهبانی بده، زیر بار نمی رفتم. عبدالرضا موسوی پست میداد. حتی خود محمد جهان آرا می گفت برای من پست بگذارید ولی من نه زیر بار پست دادن می رفتم نه توی مقر نشستن. محمد گفت، تو و رحمت الله باقری بروید به روستاها سرکشی کنید ببینید مشکلاتشان چیست.
گفت: «سعی کنید خودتان مسائلشان را حل و فصل کنید. با دو نفر، واحد عمرانی شبیه جهاد سازندگی، پیش از اینکه جهاد سازندگی تأسیس شود در سپاه راه اندازی کرد! با رحمت به روستاهای حاشیه کارون میرفتیم. روستا به روستا وضعیت زندگی شان را بررسی میکردیم. دخترها و خانمهای شورای شهر آرد و چای و شکر را کیسه بندی می کردند و بین روستاییان توزیع میکردیم. این اقلام توسط متمولین شهر تأمین میشد. غلامرضا در شورای شهر بود، این کار با هماهنگی او انجام میگرفت. برای روستایی ها از انقلاب و امام خمینی میگفتیم. بعضیها اصلا نمیدانستند انقلاب شده. در دنیای روستایی خودشان دنبال گازوییل و تراکتور و بذر و شخم بودند. بیشتر پمپهایشان خراب بود و نیاز به تعمیر داشت. کسی به نام نوری تعمیرکار بومی آن منطقه بود. استخدامش کردیم گفتیم از روستای قصبه منیعات تا روستای هاشمی اهواز یکی یکی موتور پمپهایشان را تعمیر میکنی. روستاییها خبردار شده بودند، به استقبال می آمدند. می گفتند پمپ ما هم خراب شده میگفتیم همه پمپها به نوبت درست میشود ، بعضی مالکین زمینهای بزرگ بودند، وضعشان خوب بود. خودشان سیستم آبیاری و تراکتور و گریدر داشتند، اما خرده پاها نیازمند بودند؛ هم موتورهایشان را تعمیر میکردیم، هم چای و قند و آرد به آنها هدیه می دادیم. در چند روستا بنا و سیمان بردیم و حمام درست کردیم. بعضی هایشان نهرشان خراب شده بود. نهرها را با بیل دستی در می آوردند. پیمانکاری بود به نام سلامی که اهل بده بستان با ادارات دولتی زمان شاه بود. او را دستگیر کرده بودند. محمد فروزنده که آن موقع بازپرس دادگاه انقلاب بود سلامی را به طور موقت آزاد کرده و به او گفته زمان محاکمه یک گریدر و یک لودر به این بچه ها بده. با این گریدر برای حدود چهل روستای حاشیه کارون نهرکشی کردیم. برایشان جالب و عجیب بود؛ سپاه محبوبیتی پیدا کرد. روحانی می بردیم برایشان احکام شرعی و مسئله دینی میگفت. کارمان گرفته بود.
•┈••✾○✾••┈•
ادامه دارد
#پسرهای_ننه_عبدالله
کانال خاطرات دفاع مقدس
@defae_moghadas
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 سکانسی دیدنی از فیلم
"خدا حافظ رفیق"
...کسی که میاد جبه اولباید ساک منافعش رو زمین بذاره و جونش رو بگیره کف دستش...
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#کلیپ #سکانس
#نماهنگ
کانال رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
و کاش آن روزگاران گم نمی شد
هوای خوب باران گم نمی شد
صفای جبهه ها می ماند ای کاش
صدای پای یاران گم نمی شد
▪︎ صبحتان، متبرک به انفاس شهدا
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#عکس
کانال خاطرات دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂 لایههای ناگفته - ۱۸
محسن مطلق
خاطرات یک رزمنده نفودی
✾࿐༅◉༅࿐✾
🔸 ۴۔ خیانت فرمانده
برای سرکشی به یکی دیگر از مقرها راهی منطقه ای صعب العبور شدیم. من خودم در زمان تشکیل پایگاه آنجا بودم و طرح نقشه آن را خودمان ریخته بودیم. نیروهای آن پایگاه حقوق بگیر ما بودند؛ ولی این موضوع مخفیانه بود. روز اول که برای سرکشی وارد مقر شدیم، هنگام نماز بود. یکی از نیروها سریع اذان گفت؛ ولی دیدیم کسی برای نماز خواندن بلند نشد.
بررسی کردیم فهمیدیم اصلاً کسی نماز نمیخواند. کمی بیشتر که دنبال قضیه را گرفتیم پی بردیم که مسئول مقر دستش با بعثیها در یک کاسه است. کسی را هم که برای ما گزارش فرستاده بود به زندان انداخته و حتی به حزب هم اعلام کرده بودند که ما یک گروه مستقل هستیم.
بعد از چند روز برگشتیم و با چند نفر از بچه ها دوباره عزم پایگاه را کردیم. این بار میدانستیم که برای ما دام پهن کرده اند؛ چون با پیدا شدن دم خروس می بایست از ما جدا می شدند و ما هم چاره ای نداشتیم که آن پایگاه را حتی با چند نیرو حفظ کنیم. ما با آمادگی کامل و اسلحه های آماده و از ضامن خارج، نزدیک مقر شدیم. یکی دوتا از بچه ها را نیز پیشتر فرستادیم تا قطعات دوشکاهای مستقر در پایگاه را باز کنند که با امنیت بیشتری وارد مقر شویم. مسئول پایگاه که از عناصر بعثیها بود فرار کرده بود. ما نیز بدون درگیری وارد آنجا شدیم. چند نفر از اجیر کرده های فرمانده قبلی پایگاه جلو ما ایستادند و گفتند نمیتوانید وارد شوید. یکی از آنها که خیلی دیوانه بود سلاحش را روی رگبار گذاشت و گفت اگر جلو بیایید می زنم. من با یک لگد که به زیر تفنگش زدم و با یک سیلی که بیخ گوشش خواباندم، خودش را از یک طرف و سلاحش را از طرف دیگر چسباندم به زمین. به بچه ها گفتم او را سریع به زندان بیندازند و بعد نیروها را جمع کردم و چند ساعتی با آنها صحبت کردم. آن کسی که به ما گزارش داده بود، به دست مسئول مقر، بعد از شکنجه فراوان کشته شده بود. بی انصافها ۱۴۰ تیر به سرش زده و جنازه اش را کنار جاده بغداد رها کرده بودند. یک نامه روی سینه اش گذاشته بودند که هر کس با نیروهای جمهوری اسلامی همکاری کند عاقبتش همین است. من با نیروهایی که در برابرمان مقاومت کرده بودند، صحبت کردم...
┄═❁๑🍃๑🏴๑🍃๑❁═┄
همراه باشید
#لایههای_ناگفته
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍃؛💫؛🍃
💫؛🍃
🍃 خاطرات اسرای عراقی
"رفتار با اسرای ایرانی" 5⃣
محقق: مرتضی سرهنگی
┄═❁๑❁═┄
🔸 ..بعد از مدتی که در این منطقه مانـدیـم واحـد مـا را بطرف جنوب حرکت دادند و ما به منطقه عملیاتی بدر آمدیم، چند روز بعد از استقرار، نوبت مرخصی من رسید و شب به من ابلاغ شد که فردا صبح میتوانم به مرخصی بروم. ساعت ۸ شب بود، مشغول شام خوردن بودیم که حمله نیروهای شما آغاز شد. حمله بسیار سنگین بود و درگیری چند روز بعد ادامه داشت.
در این خلال ۲ نفر از خلبانان هلی کوپترهای شما به اسارت ما در آمدند. یکی درجه اش سروان بود و یکی هم ستواندوم که دهانش مجروح شده بود، اینها تا سه روز در همین منطقه در اسارت ما بودند، من پیش فرمانده واحد رفتم... نام او سرهنگ دوم ((حسین الياس خضیر» بود. به او گفتم که این دو نفر احتیاج به غذا و آب دارند. ولی فرمانده بعلت اینکه درگیر جنگ بود نمی توانست به این خلبانها رسیدگی کند، او گفت که ما خودمان زخمی زیاد داریم. حالا چطور این افسر اسیر ایرانی را معالجه کنیم.
من برگشتم و یک پزشکیار آوردم، چشمان آن خلبان بسته بود. وقتی که میخواستم دهان خون آلود او را پاک کنم فکر کرد که میخواهم او را کتک بزنم. آن پزشکیار توانست کمی او را معالجه کند. من مجدداً برگشتم به مقر سرهنگ و به او گفتم این اسرا احتیاج به غذا دارند. او گفت چشمهایشان را باز کن تا غذا بخورند. گفتم که با دست بسته چطور میشود غذا خورد، سرهنگ گفت خب دستهایشانرا بازکن. گفتم با چشمان بسته چطور غذا بخورند! بنابراین متقاعد شد که به آنها غذا بدهم و من آن دو خلبان را به رستورانی که داشتیم آوردم و به آنها غذا و سیگار دادم. چون سیگارشان در آب افتاده و خیس شده بود!
همانطور که گفتم یکی از این خلبانها سروان بود. من به انگلیسی با او حرف زدم. ضمناً سه نفر سرباز هم در این رستوران خدمه بودند که فارسی میدانستند و به این خلبانها خیلی
کمک کردند.
ما وقتی که داخل رستوران بودیم نیروهای شما پیشروی کرده و به موضع ما رسیده بودند. در واقع ما در محاصره بودیم و بطرف ما هم تیراندازی میشد. ما هم بطور جدی میترسیدیم، آن خلبان سروان که انگلیسی میدانست به من گفت یک تکه پارچه سفید بمن بدهید تا بطرف نیروهای خودمان بروم. ما یک تکه پارچه سفید به آن سروان دادیم و او از غذاخوری خارج شد در حالیکه پارچه سفید را بالای دست نگه داشته بود بطرف نیروهای شما رفت. آنها وقتی متوجه شدند که این افسر خلبان خودی است او را در آغوش کشیدند. این منظره را از دور تماشا میکردیم. نیروهای شما به اتفاق آن خلبان بطرف ما آمدند و ما همدیگر را در آغوش گرفته و روبوسی کردیم. آن خلبانها تمام رفتار ما را به نیروهای شما گفتند و آنها به هر وسیله ای میتوانستند از ما پذیرائی میکردند. ضمناً فراموش کردم بگویم که خلبانان شما واقعاً زیبایی جسمی و روحی داشتند!
┄═• پایان این قسمت •═┄
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#خاطرات_اسرای_عراقی
کانال رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
✧✧ ܭߊࡅ߭ߊܠܙ حܩߊܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐܢߺ ✧✧
🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 یک روایت،
یک مرثیه
و یک دِین ملی،
برای ۵۰ روز دیگر
حاج منصور ارضی:
خانمش کُشت خودشو بدن رو ببینه، اجازه ندادیم.😭
┄═❁๑🍃๑🏴๑🍃๑❁═┄
#شهید_سید_ابراهیم_رئیسی
#شهید_جمهور
#کلیپ #نماهنگ
کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
______________________________
#شهید_سید_ابراهیم_رئیسی
#شهید_جمهور
#خاطرات
کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂 مگیل / ۳۴
داستان طنز
اثر ناصر مطلق
✾࿐༅◉○◉༅࿐✾
[همینطور] با مگیل به حرف میزنم ولی به من گوش نمیدهد. مدام افسارش در دستم کشیده می شود. آن قدر فشار می آورد که مجبور میشوم رهایش کنم.
- بابا تو چقدر خری، این سگها تکه پارهات می کنند.
در همان لحظه دستی شانه هایم را لمس میکند و درست با آمدن اوست که سگها هم خاموش میشوند. با خود میگویم این بار با لباس کردی حتما بیشتر تحویلم میگیرند. اما هنوز این فکر درست و حسابی در ذهنم جا خوش نکرده که چند مشت و لگد آبدار را روی گونه ها و گل و گردن و سینه و شکم احساس میکنم. قصد برخاستن دارم که با یک لگد دیگر از پشت نقش زمین میشوم.
- نزن نامرد، نزن، من نمیبینم نمیشنوم. تقصیر من نیست. این قاطر احمق من را آورد تو باغ شما. آخ!! نزن، بابا نزن،
نمیدانم چند دقیقه چند ساعت و شاید چند روز بعد است که در یک اتاق دربسته نمور و سرد به هوش میآیم. هنوز روی گردنم کوفتکی مشت و لگدها را احساس میکنم.
- این دفعه دیگر بز آوردی. به جای پذیرایی میخواهند دخلت را بیاورند.
کورمال کورمال، روی زمین دست میکشم. تکه های خُردشده کاه و یونجه معلوم میکند که مرا در آغول گوسفندان حبس کرده اند؛ شاید هم طویله قاطر و گاو و الاغ دیوارهای کاهگلی و کج و مأوج هم مواید همین قضیه هستند. بخصوص لبه کوتاه کنار دیوار که انگار ظرف غذای دام است و یک زین و یراق که روی دیوار آویزان شده. دستم که به زین میخورد یاد کاغذی میافتم که اهالی ده قبلی نوشته و زیر تنگ مگیل گذاشته بودند. راستی آن نامه چه بود و خطاب به چه کسی نوشته شده بود؟ دوباره دیوارها را لمس میکنم و به جلو میروم و در همین حال با خود گرم صحبت میشوم.
فکر کنم جای من و مگیل را عوض کردهاند. مگیل باید توی این اتاق زندانی میشد. من را باید میبردند توی یک اتاق دیگر. اتاق زندانیها و شاید هم اتاق اسرای مجروح.
یک پله بلند، طویله را به اتاقی دیگر وصل میکرد که هم گرمتر بود و هم دل بازتر.
- بهبه طویله دوبلکس ندیده بودیم. ای کاش حاج صفر زنده بود و از نزدیک
میدید چه جوری طویله دوبلکس میسازند. البته آن که میخواست چادر تدارکات را دوبلکس کند، یعنی کرده بود، خودش شبها میرفت بالای کارتنها میخوابید. میگفت از این بالا میتوانم همه چیز را کنترل کنم و وسایل تدارکات را از شر پاتک بچه ها حفظ کنم. خودش
میگفت: «چادر من دوبلکس است. اما اینجا بهتر ساخته شده.» در همین حال و هوا هستم که دستم به سر و گردن آدمهایی میخورد که ردیف به ردیف پای دیوار اتاق بالایی نشسته اند. آدمهایی که تا آن لحظه، در تاریکی و سکوت زل زده بودند به کارهای من. یک آن از خجالت آب شدم. دعا کردم که ای کاش فکرهایم را به زبان نیاورده باشم. یعنی نمیدانستم که چیزی گفته ام یا نه. صدایم را صاف میکنم و با لحنی ملتمسانه میگویم: سلام برادرها حالتان خوب است؟
یکی که انگار متوجه نابینایی من شده دستم را میگیرد و از من میخواهد تا همان جا بنشینم. ای دادوبیداد آدم توی تنهایی چه حرفهایی که با خودش نمیزند. نه اینکه همه اش دوست دارد به همزبانی چیزی پیدا کند، برای همین هرچی از ذهنش میگذرد روی زبانش هم جاری میشود.
این ها را می گویم که اگر از من چیزی شنیدند، ندیده بگیرند؛ اما انگار نه انگار. کار که به اینجا می کشد لحنم را عوض میکنم و قیافه حق به جانب به خود می گیرم. ماشاء الله یک گردان آدم توی این طویله نشسته اند و یکیشان نگفت خرت به چند. حالا ما که از خودتان هستیم آمدیم و یک غریبه بود. بعضیها را باید
مالیات داد تا دو کلمه با آدم حرف بزنند.
این را میگویم و ساکت میشوم اما بازهم زبان بیچاره، خودش را به این سو و آن سو میزند تا تکانی بخورد. گویا وقتی چشم و گوش کار نمیکند زبان آدم
بیشتر می جنبد.
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#مگیل
#طنز
کانال رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 گفتم زندهای؟
گفت: هنوز نه
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#نماهنگ
#کلیپ
کانال خاطرات دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂
🔻 پسرهای ننه عبدالله / ۱۰۷
خاطرات محمدعلی نورانی
نوشته: سعید علامیان
┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄
🔸 نوزدهم
آن روزها، روستاهای نوار مرزی، نهر و نخلستان داشت. الآن همه از بین رفته است. سراغ روستاهای حدود، خین، مؤمنی، سعيدان و چند روستای دیگر مرزی رفتیم. ضدانقلاب در مرز فعالیت بیشتری داشت. عمده قاچاق اسلحه از همانجا انجام می شد. در آنجا با پیرمرد مؤمن و با محبتی آشنا شدیم هر موقع می رفتیم، خانمش یک سینی دوغ و کره با نان خانگی تخم مرغ و سبزی محلی آماده میکرد. یکی از لذت های زندگی ام دیدن این سینی بود. روزی دیدم پیر مرد نشسته و عزا گرفته. دلیلش را پرسیدم گفت: جمال را گرفتند. پسرش جمال هم سن و سال ما بود. پرسیدم چه کسی گرفت؟ گفت: «والله گول خورده، رفته عراق اسلحه آورده، سپاه دستگیرش کرده.» یک نفر در بازجویی او را به اطلاعات سپاه لو داده بود. از طریق احمد فروزنده پیش او رفتم، گفتم آخر این چه کاری است کردی، ما داریم به پدرت خدمت میکنیم سپاه این قدر برای شما زحمت کشیده. پسرش از آدمهایی بود که کار میکرد، بیل میزد و دستهایش پینه بسته بود. گفت: رفقایم گولم زدند قصد خرابکاری نداشتم به عشق اسلحه رفتم میخواستم اسلحه داشته باشم.
تا آمدم کاری برایش بکنم او را به دادگاه انقلاب بردند و به زندان اهواز فرستادند. برایش چند سال زندان تعیین کردند.
جنگ که شروع شد عراقی ها وقتی میخواستند از کارون عبور کنند از کنار همین روستاها پل زدند، بعضی روستاییها را اسیر کردند و تراکتورها و گاوهایشان را با خودشان بردند. برایشان کولر برده بودیم. وقتی صدای توپ و خمپاره شنیده و فهمیده بودند جنگ شده، کولرها را پلاستیک کشیده و زیر زمین دفن کرده بودند که دست عراقیها نیفتد؛ اما جنگ چیزی از آن روستاها باقی نگذاشت.
خرمشهر پس از آزادی نیاز به فرماندار داشت. آقای محمدرضا عباسی به عنوان سرپرست فرمانداری خرمشهر منصوب شد. ایشانهم حاج عبدالله را به عنوان معاون خود انتخاب کرد. خرمشهر به شکل یک شهر مخروبه درآمده بود. راه اندازی شهر سخت بود. کارکنان ادارات آب و برق آمدند تا به سرعت آب و برق
خرمشهر را دایر کنند. شهربانی و شهرداری بلافاصله فعال شدند. سازمانها و ادارات دیگر هم کم کم تلاش کردند دوباره فعالیتشان را آغاز کنند. با اینکه شهر و منطقه زیر آتش دشمن بود حضور کارکنان و خانواده هایشان باعث شد خرمشهر دوباره حالت نیمه شهری به خود بگیرد. بعضی مردم هم می آمدند به خانه هایشان سر بزنند. بعضی خانهها تخریب نشده، اما اثاثی هم باقی نمانده بود. بیشتر به دنبال شناسنامه و مدارکشان بودند. در این شرایط آقای عباسی به من پیشنهاد داد مسئول سازمان تبلیغات خرمشهر شوم. با توجه به علاقه ای که به تبلیغات و فرهنگ داشتم پذیرفتم. بودجه ای در کار نبود، باید کارها را بدون پول انجام میدادیم. در آن مقطع فعالیتهای بدون هزینه خوبی انجام شد. با مشارکت بنیاد شهید و سپاه یک سری کارهای فرهنگی تبلیغاتی در خرمشهر انجام میدادیم. هفته ای یک روز، همراه مسئولین و کارکنان ادارات به آبادان خدمت آقای جمی می.رفتیم. گاهی هم یکی از آقایان را از حوزه علمیه دعوت میکردم برای مسئولین کلاس برگزار میکرد و شبها در مسجد جامع منبر می رفت. در آن شرایط جنگ و پیروزی ها، حال خوبی در شهر ایجاد شده بود. در شبهای قدر و محرم مراسم با معنویت خوبی برگزار می شد. دعای کمیل و ندبه و توسل به طور منظم برگزار میشد. مردم استقبال میکردند و لذت می بردند.
هر شب جمعه دو دستگاه اتوبوس تهیه میکردیم اول می رفتیم گلزار شهدای خرمشهر بعد راهی گلزار شهدای آبادان می شدیم، چون خیلی از شهدای خرمشهر مثل عبدالرضا موسوی، قاسم داخل زاده، علی سلیمانی، حسن طاهریان برادران پرورش و رنگرز و آبکار و عده ای دیگر در آنجا دفن شده بودند. عبدالله در فرمانداری، من در سازمان تبلیغات، محمود و رسول هم در سپاه بودند. همگی در خانه مرغداری جمع میشدیم. باباحاجی شبها برایمان شاهنامه، گلستان و حافظ می خواند. با با حاجی شاهنامه داشت. میگفت: «هرکسی سوره یاسین را بخواند حافظهاش قوی میشود. خودش حافظه عجیبی داشت. روزی دوبار صبح و شب سوره یاسین می خواند. هر هفته به درخواست مادرم بچه های قدیمی را در خانه جمع میکردیم و دعای کمیل میخواندیم. بعد از دعا، با بچه ها از عملیات میگفتیم و خاطراتمان را مرور میکردیم مادرم شامی آماده میکرد سفره می انداخت و دور هم میخوردیم؛ با دل و جان پذیرایی میکرد میگفت ثوابش به روح همه شهدای خرمشهر و غلامرضا و رضا موسوی و جهان آرا.
•┈••✾○✾••┈•
ادامه دارد
#پسرهای_ننه_عبدالله
کانال خاطرات دفاع مقدس
@defae_moghadas
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
33.9M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍂 نماهنگ زیبای
"سرزمین عشق و غیرت"
نماهنگی بسیار زیبا و دیدنی در وصف خوزستان و شهدای والامقام دوران دفاع مقدس
بهمراه تصاویری ناب و خاطرهانگیز از جبهه های حق علیه باطل
🔸 با نوای
حاج صادق آهنگران
سرزمین عشق و غیرت خوزستان
ای مسلخ مستان، ای مشهد یاران
ای سجده گاه آخر سرهای سرداران
ای ...
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#کلیپ #نماهنگ
کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂 این پاها برای چه رفتند؟!
برای حجاب
برای امنیت
برای وطن
برای ناموس
برای آسایش بچههایمان
و یا برای ماندگار شدن غیرت ...
#تفحص ؛ شلمچه ۱۳۷۸
عکاس: حاج محمد احمدیان
▪︎ صبحتان، پر از یاد
ولی نعمتان جهاد
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#عکس
کانال خاطرات دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂