eitaa logo
حماسه جنوب،خاطرات
5.4هزار دنبال‌کننده
11.4هزار عکس
2.2هزار ویدیو
72 فایل
سرزمین عشق، جایی جز وادی پر جریان دشت عاشقی نیست بشنویم این قصه ناگفته ی انسان های نام آشنای غریب را ------------------ ادمین: @Jahanimoghadam @defae_moghadas2 (کانال‌دوم (شهدا 🔸️انتقال مطالب با لینک بلااشکال است.
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻  بابا نظر _ ۱۴ شهید محمدحسن نظر نژاد تدوین: مصطفی رحیمی                                 •┈••✾❀○❀✾••┈• ▪︎فصل اول ◇ علیمردانی با ماشینی که کالیبر پنجاه روی آن بود می‌آمد. پنجاه شصت قدم مانده به مردم دکتر چمران گفت: همین جا بایستید. جماعت التماس می‌کردند و می گفتند به ناموس مان رحم کنید. ما هم گوش می‌دادیم. می‌گفتند ناموس ما ناموس خودتان است. وقتی پرسیدیم چرا اینها می‌ترسند معلوم شد سالهای قبل از انقلاب وقتی ارتش شاه و بعضی نظامیها به این منطقه رسیدند این بندگان خدا صدمه دیده بودند. مردم می‌گفتند به ما گفته شده شما از آنها بدتر هستید. دکتر چمران گفت: ما با شما کاری نداریم، ما با افرادی که مسلح هستند می‌‌جنگیم. اگر یک نظامی یا سربازی به ناموس شما نگاه کرد به من بگویید تا چشمانش را در آورم. سربازان ما پاک هستند، خیالتان راحت باشد. ◇ صحبت‌های دکتر چمران که تمام شد دیدم مردم از جیب‌هایشان شکلات و بیسکویت در آوردند تا به ما بدهند. دکتر چمران به بچه ها گفت: چیزی نگیرید، ممکن است مسموم باشد. کسی چیزی نگرفت. آنها صلوات می‌فرستادند. پانصدمتر جلوتر، روستای دیگری بود. آنها دیگر وسط جاده گوسفند کشته بودند! چهار کیلومتری بانه درگیری با دمکراتها شروع شد. ساعت چهار بعد از ظهر درگیری بالا گرفت. سمت چپ جاده به کلاه سبزها واگذار شد. سمت راست هم دست ما بود. یکی از بچه ها تخته سنگ بزرگی را جلوی خودش گذاشته بود. ته خمپاره شصت هم پشت سرش گذاشته بود. او محل امنی را ساخته بود که بتواند داخل سنگر دوام بیاورد. ◇ یکی از دمکرات ها داشت بالای ارتفاع با تیربار ما را می‌زد. بچه ها رفتند و او را به اسارت گرفتند. او می‌گفت عزالدین حسینی برای مردم بانه سخنرانی می‌کند. اگر خودتان را تا ساعت هفت برسانید، می توانید او را بگیرید. ساعت هفت به بانه رسیدیم. عزالدین حسینی فرار کرده بود و به مردم هم گفته بود فرار کنید که اینها به ناموستان رحم نمی کنند. وقتی به شهر رسیدیم عده کمی در شهر باقی مانده بودند. بقیه توی کوه ها پنهان بودند. عده ای از بچه های ده دوازده ساله می گفتند: اگر ما لباس کردی بپوشیم، سرمان را می‌برید؟ ما می گفتیم این حرفها چیست که می‌زنید! با آنها گرم گرفتیم. دور ما جمع شدند. سیدهاشم درچه ای با دوربینش از آنها عکس گرفت. آنها که دیدند ما وحشی نیستیم داخل شهر رفتند! بعد یک دفعه از دشت و بیابان مردم با گاری و ماشین به طرف شهر سرازیر شدند. ◇ شب اول محافظت از داخل شهر به عهدۀ ما و کلاه سبزها بود. مقر فرماندهی ما جایی بود که می‌گفتند مربوط به رادیو است. یک گروه به آن ساختمان و یک گروه هم به ساختمان فرهنگ و هنر رفتند. شهر را به چهار منطقه تقسیم کردیم. یکی فرمانداری بود که قبلاً مرکز فرماندهی دمکرات و کومله بود. رستمی در آنجا مستقر شد. یکی هم مقر شهربانی بود که من در آنجا مستقر شدم. قسمت دیگر هم خانه فرهنگ و هنر بود که برادران تکاور و کلاه سبز آنجا بودند. با هماهنگی رستمی و جناب سرهنگ قرار بر این شد که در همه جا دو تا از نیروهای مخصوص و یک نفر از نیروهای سپاه با هم نگهبانی بدهند. بیمارستانی در آنجا بود که پزشک‌هایش همه ژاپنی بودند. قبل از ما، دمکرات ها و کومله ها را می‌آوردند که اینها معالجه شان کنند. برای همین اطلاعات خوبی از زخمی های دشمن داشتند.        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ نشر همراه با لینک کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 نماهنگ زیبای ای لشکر صاحب زمان 🔴 با نوای حاج صادق آهنگران و هم خوانی گروهی نوجوانان ایام هجران به پایان می رسد یوسف دل ها به کنعان می رسد 👈 صدابرداری و اجرا: مشهد مقدس حرم مطهر امام رضا علیه السلام        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 در هشت سال جنگ تحمیلی دفاع ما دفاع از مقدسات بود دفاع از همه باورهامان ... دفاعی که همچنان با ماست در کنار انتخابی اصلح در آستانه انقلاب مهدی عجل الله تعالی فرجه الشریف ¤ روزگارتان متبرک به تکلیف الهی        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 شکارچی - ۱۲ خاطرات شهید مدافع حرم مصطفی رشیدپور از دفاع مقدس ✾࿐༅◉༅࿐✾ ..همانی را که کاغذ لوله شده ای در دست داشت را نشانه رفتم. فاصله اش از من زیاد بود، به همین خاطر کمرش را نشانه گرفتم و شلیک کردم. او به زمین افتاد و ولوله ای در اطرافش برپا شد. بلافاصله برای جمع کردنش اقدام کردند. برای شلیک دوم آماده شدم ولی به خاطر حرکات تند آنها و فاصله زیاد ناموفق عمل کردم. بساطم را جمع کردم و قصد پایین آمدن داشتم که سنگر چهارلول شروع به زدن ساختمان کرد. نمی دانم چه کسی را زده بودم. پایین آمدم و به هر سه دسته گروهان گفتم که امروز تردد بیخودی نکنند. یک ساعتی گذشته بود که آتش خود را روی ما شروع کردند. از خمپاره ۶۰ و ۸۰ گرفته تا ۱۲۰ روی ساختمان ریخته می شد. ولی من از خوشحالی در پوست خود نمی گنجیدم. از فرماندهی گردان و اطلاعات عملیات تماس گرفتند و پرسیدند که چه کار کردید که این ها آتش می ریزند؟ می گفتند از دور که نگاه می کنیم، در سمت شما جز گرد و خاک خمپاره ها چیزی دیدیه نمی شود. ساعت به ۲ ظهر رسیده بود. ولی هنوز ماشین غذا جرات نمی کرد به سمت ما بیاید. مقداری کنسرو توزیع کردیم تا اوضاع بهتر شود. دو به بعد بود که عصبانیت آنها فرو کش کرد و منطقه آرام شد. ..و امروز در آرامش خیال می نشینم و به روزهای پرتلاطمی فکر می کنم که لحظه ای از تکلیف خود پا پس نمی گذاشتیم. و باز مترصد روزهایی هستیم که در کنار سرورمان (ارواحنا فداه) سینه دشمنان را هدف قرار دهیم و باز به ذلت بکشانیم. .. پایان .. ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ @defae_moghadas 👈عضو شوید ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
________ ________ کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas 👈عضو شوید ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 🔻 غواصی که در قبر خندید! 5⃣ برای شهید محمدرضا حقیقی حنان سالمی         ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄     هفده بهمن سال ۶۴، دلم می‌خواست عروسی‌اش را ببینم و گفتم چه بهانه‌ای بهتر از این، اما خجالت کشید بیاید داخل. یک دل سیر خداحافظی نکردیم. فقط سرش را انداخت پایین و با صدایی که من بشنوم گفت: «مادر من دارم می‌رم.» یک نگاه به سر تا پایش انداختم و دلم لرزید. یکهو با خودم گفتم نکند این آخرین باری باشد که محمدرضا را می‌بینم. چون می‌دانستم خودش و محمودرضا همیشه عادت دارند قبل از جبهه رفتن از پدربزرگ و مادربزرگشان خداحافظی کنند. چند دقیقه بعد، آشفته دویدم بیرون. خانه‌شان نزدیک ما بود. می‌‌دویدم و امیدوار بودم یک بار دیگر محمدرضایم را ببینم اما دیر رسیدم و رفته بود.» یادم می‌آید زن حرف می‌زد و من به در نگاه می‌کردم. احساس می‌کردم آقا محمدرضا هنوز پشت چهارچوب در ایستاده است، آن هم با چشم‌هایی پر از شرم و حیا و دوباره به مادرش می‌گفت: «من دارم می‌رم» دخترها دستم را کشیدند و از فکر و خیال بیرون آمدم، اما حتی هوای آن خانه و ذرات معلق گرد و غبارش هم جان داشت و ما را صدا می‌زد! انگار حتی میز و صندلی‌ها هم جز به بزرگ بیرون رفتن ما دخترهای دوم دبیرستان قانع نبودند.        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ پیگیر باشید... کانال رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 🔻 غواصی که در قبر خندید! 6⃣ برای شهید محمدرضا حقیقی حنان سالمی         ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄     ما هم با چشم‌هایی اشکی، دور زن حلقه زدیم و او آلبوم عکس‌هایشان را ورق زد: «شبِ قبل از شهادت محمدرضا خواب دیدم برایش رفته‌ام خواستگاری. قند توی دلم آب شد. مثل همیشه لباس غواصی پوشیده بود و کنار اروند ایستاده بود. توی همان خواب به محمدرضا گفتم: «پسرم، خوب به دختر خانوم نگاه کن، اسمش فاطمه‌ست» مثل همیشه که چشم‌هایش را با حیا پایین می‌انداخت، سرش را پایین آورد و گفت: «اسمش که زیباست.» من خواب دیدم و نمی‌دانستم چه خبر است، اصلا نمی‌دانستم کجای جبهه و خط مقدم است اما فردا صبح، عملیات والفجر هشت با رمز «فاطمة الزهرا» شروع شد و محمدرضایم در همان عملیات شهید شد. خوابم زود تعبیر شد دخترها؛ شهادتش همان حجله‌ عروسی‌اش بود که خدا نشانم داد.» دخترها دست زن را گرفتند: «محمودرضا چی؟ زنده ماند؟» پلک‌هایش را روی هم انداخت: «اول محمدرضا شهید شد و یک سال بعدش، محمودرضا. پسرهایم در شهادت‌شان هم کوچک بزرگی را رعایت کردند و رفتند.» زن از خوبی‌ها و غیرت محمدرضا می‌گفت و معلم پرورشی‌مان اشاره می‌داد گوش بگیریم. دل توی دل‌مان نبود، هرچند بعضی از دخترها این پا و آن پا می‌کردند که بروند بیرون و حوصله‌شان سر رفته بود اما وقتی حرف‌ها به ماجرای قبر رسید همه‌مان یکهو ساکت شدیم و لپ‌های زن گر گرفت: ....        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ پیگیر باشید... کانال رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌹؛🌴🌹 🌴؛🌹 🌹 جنایت در خرمشهر / ۲۴ از زبان افسران حاضر در خرمشهر ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ 🔸 چرا و چگونه خرمشهر اشغال شد؟ سرهنگ دوم ستاد سلام نوری الدلیمی بوقهای تبلیغاتی عراق و رسانه های عربی این مسأله را دنبال می کردند. همچنین فرماندهان سپاه‌ها و لشکرها به هنگام فرستادن پیام تبریک به این مسأله اشاره می‌کردند. صدام حسین نیز در پیامی که به همین مناسبت فرستاد اشاره کرد که ، تلاش می‌کنیم تا برادران عزیزمان در خوزستان آزاد شوند و امیدواریم که دارای حکومت مستقلی بشوند. علاوه بر آن، خرمشهر از نظر موقعیت جغرافیایی دارای ویژگی خاصی است؛ این شهر بندر است و همچنین بر سر راه آبادان و اهواز واقع است و ارتش عراق از طریق آن می‌توانست بر منطقه خوزستان تسلط داشته باشد. بنا به این دلایل، نیروهای ما به سوی خرمشهر پیشروی کردند. این پیشروی توسط سه ستون انجام گرفت. ۱. ستون اول باید به سمت جناح راست خرمشهر پیشروی می کرد. لشکر سوم زرهی مأمور انجام این عملیات بود. ۲- ستون دوم مأموریت داشت به سوی جناح چپ خرمشهر پیشروی کند این مأموریت به لشکر ششم زرهی داده شده بود. ۳ ستون سوم، وظیفه اش پیشروی به سمت مرکز شهر بود که توسط لشکر پنجم انجام گرفت. علاوه بر این لشکرها واحدهای دیگری نیز مأموریت داشتند در شمال شهر عمل کنند تا جاده اصلی را که خرمشهر را به اهواز وصل کند قطع کنند و از رسیدن کمک‌های نظامی به آن جلوگیری شود. نیروهای ویژه یعنی تیپ‌های ۳۱ ۳۲ ۳۳ و تیپ‌های اول و دوم گارد جمهوری این عملیات را به عهده داشتند. موضوع اشغال خرمشهر تابع روشهای علمی نظامی بود، اما اشتباهات نظامی که رخ داد و همچنین جنایتهایی که نیروهای ما در این شهر مرتکب شدند قابل انکار نیستند. سپس نیروهای ما خصوصاً نیروهای ویژه با مقاومت شدیدی مواجه شدند. به نحوی که این تیپ‌ها به طور کامل منهدم شدند از این رو این واحدها که عبارت بودند از تیپهای ،۳۱ ۳۲ ۳۳ مجدداً سازماندهی شدند و به تیپهای ۶۶ ۶۷ ۶۸ تغییر نام دادند. علت این تغییر نام پاک کردن این حوادث از صفحه ذهنها و خاطره ها بود. ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ پیگیر باشید @defae_moghadas 👈لینک عضویت ✧✧ ܭߊ‌ࡅ߭ߊ‌ܠܙ حܩߊ‌ܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐ‌ܢ‌ߺ ✧✧ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 ذکر علی عباده        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂