eitaa logo
🌷دلنوشته و حدیث🌷
1.2هزار دنبال‌کننده
12.3هزار عکس
3.8هزار ویدیو
38 فایل
اگــر یـکــ نــفـر را بـه او وصـل کــردی برای سپاهش تــــــو ســــــــردار یـــاری 💫یا صاحب الزمان💫 🌹کپی با ذکر صلوات آزاد است🌹 @kamali220 🌹ارتباط با مدیر↖️↖️ ادمین تبادل↙️↙️ @Yare_mahdii313
مشاهده در ایتا
دانلود
من باور دارم كه مرگ حق است، سؤال و جواب در قبر حق است، من به روز قيامت ايمان دارم، روزى كه همه زنده مى شوند و سر از قبر بردارند. آن روز، روز حسابرسى است. در روز قيامت، از "حقّ النّاس" سؤال مى كنند، حقّ النّاس، همان حقوق ديگران است، حقوقى مردمى كه با آنان زندگى مى كنم. من به "پل صراط" ايمان دارم، پلى كه در روز قيامت بر روى جهنّم كشيده مى شود تا همه از روى آن عبور كنند. در روز قيامت، از "حقّ الناس" سؤال مى كنند، اين سؤال در "مِرصاد" خواهد بود. بهشت و جهنّم، حقيقت دارد، من اميد دارم كه عاقبت من ختم به خير شود، اهل بهشت باشم، من از جهنّم هراس دارم، من از عذاب جهنّم به خدا پناه مى برم. آقاى من! محورِ سعادت و رستگارى، همان ولايت توست. هر كس كه به بهشت وارد مى شود، به خاطر محبّت شماست، رضاى شما، رضاى خداست، اگر كسى بتواند شما را راضى و خشنود سازد، خدا را راضى ساخته است. هر كس با شما مخالفت كند، آتش در انتظار اوست. مولاى من! من اعتقادات خود را در حضور تو بيان كردم و اكنون تو را گواه مى گيرم، از تو مى خواهم بر آنچه براى تو گفتم شهادت بدهى. من تو را دوست دارم! به ولايت و امامت تو اعتقاد دارم، به قلب من نگاه كنى، ببين كه قلب من شيداى توست، عشق تو، تنها سرمايه من است. من دوستان تو را دوست دارم، با دشمنان تو، دشمن هستم. شما محور حق و حقيقت هستيد. حق چيزى است كه شما آن را بپسنديد، باطل چيزى است كه شما از آن بيزار باشيد. به هر چه شما فرمان دهيد، آن چيز خوب و زيباست، از هر چه كه نهى كنيد، آن چيز زشت و پليد است. من به خداى يگانه ايمان دارم، خدايى كه شريك ندارد، من محمّد را پيامبرِ خدا مى دانم، به همه شما ايمان دارم. من به همه شما (از اوّلين نفر تا آخرين نفر شما) اعتقاد دارم، من تسليم شما هستم و پيروى كامل از شما مى كنم، هر چه شما بگوييد قبول مى كنم. من آمادگى خود را براى يارى تو اعلام مى كنم، من آماده ام و منتظرم تا روزگار ظهور تو فرا برسد، روزى كه خدا دين خودش را به دست تو زنده خواهد نمود. در قلب من، فقط محبّت تو جاى دارد و بس! من هيچ كس را به اندازه تو دوست ندارم. بار خدايا! من با امام زمان خود سخن گفتم و از عشق و محبّت خود به او پرده برداشتم، من آمادگى خود را براى يارى او اعلام نمودم، اكنون از تو مى خواهم تا مرا يارى كنى تا در اين راه ثابت قدم بمانم. 💚💚💚💚💐💚💚💚💚 https://eitaa.com/joinchat/3848601639C18dab506c9
هدایت شده از ❣کمال بندگی❣
هنوز خورشيد طلوع نكرده است. مَيسِره منتظر محمّد(ص) است. او همه شتران را آماده كرده است. محمّد(ص) نزد او مى آيد. بايد همه كالاها را بار شترها كرد و حركت نمود. كارگران مشغول بار زدن شترها هستند، تعدادشان بسيار زياد است. محمّد(ص)بر كار آنها نظارت مى كند تا بارها به دقّت بسته شوند. ساعتى مى گذرد، آفتاب بالا آمده است. ديگر وقت حركت است. صداى زنگ شترها به گوش مى رسد. كاروان به سوى شام حركت مى كند. اوّل بايد از كوه ها عبور كنيم و بعد از آن به بيابان هاى خشك مى رسيم. چند روزى مى گذرد، ما آرام آرام به سوى شام حركت مى كنيم. در يكى از روزها مسافت زيادى را طى مى كنيم. همه خسته شده ايم، غروب نزديك است، ديگر بايد در همين اطراف اتراق كنيم. ما داخل درّه اى عميق هستيم. مَيسِره مى خواهد دستور توقّف بدهد; امّا محمّد(ص) به او مى گويد: ــ نگاه به آسمان كن، چه مى بينى؟ ــ خورشيدِ در حال غروب! ــ نه، طرف مشرق را مى گويم. خوب نگاه كن! ــ ابرهاى سياه را مى بينم. ــ اين نشانه باران است. ما نبايد در اينجا اتراق كنيم. به دستور محمّد(ص) كاروان به حركت خود ادامه مى دهد; امّا كاروان ديگرى كه همراه ما مى آيد در همين درّه اتراق مى كند. نام رئيس آن كاروان، مُصْعَب است. مَيسِره از سر دلسوزى نزد مُصْعَب مى رود: ــ امشب در اينجا اتراق نكنيد. اگر باران ببارد خطر سيل شما را تهديد مى كند. ــ چه كسى گفته كه در اين فصل تابستان در اينجا باران مى بارد؟ ــ محمّد. ــ برو به او بگو كه اگر ما از باران مى ترسيديم هرگز تاجر نمى شديم! مَيسِره ناراحت مى شود و برمى گردد. كاروان به حركت خود ادامه مى دهد. ما با سختى از آن درّه عبور مى كنيم. هوا كم كم تاريك مى شود، در آن طرف تپّه اى به چشم مى آيد. وقتى بالاى آن تپّه مى رسيم محمّد(ص) اينجا را براى اتراق مناسب مى بيند. بارها را از شترها پايين مى گذاريم و چند خيمه كوچك برپا مى كنيم. شام مختصرى مى خوريم. تو كه خيلى خسته هستى زود به خواب مى روى. من به آسمان نگاه مى كنم. نور مهتاب، همه جا را روشن كرده است. نسيم مىوزد، هوا خنك مى شود. كم كم خواب به چشمانم مى آيد. قطرات بارانى كه بر ما مى بارد از خواب بيدارمان مى كند. چه باران تندى! هوا طوفانى شده است. همه جا تاريك است، مهتاب ديگر پيدا نيست. ابرهاى سياه به اينجا رسيده اند. باران تندى مى بارد! آب از اين كوه ها جارى مى شود و به سمت درّه مى رود. چقدر خوب شد كه ما به بالاى اين تپّه آمديم! 🔻🔻🔻🔻💖🔻🔻🔻🔻 @shohada_vamahdawiat @hedye110
هدایت شده از ❣کمال بندگی❣
﷽ حتماً شنيده اى كه بهترين فرشتگان در عرش خدا ساكن هستند و در آن جا مشغول عبادت مى باشند. آيا مى خواهى راهى يادتان بدهم تا آن فرشتگان براى شما استفغار كنند؟ آيا بار گناه بر دوشت سنگينى مى كند؟ آيا احساس مى كنى كه گناهان باعث تيرگى وجود تو شده اند؟ تو هر چه زودتر بايد اين گناهان را از پرونده اعمالت بزدايى تا بتوانى با خداى خويش سخن بگويى. به راستى چگونه مى توان نظر مهربانى فرشتگان عرش را به سوى خود جذب كرد به طورى كه آنان براى ما دعا كنند و براى آمرزش گناهان ما از خداوند طلب رحمت كنند؟ بشتاب و اين دستور رسول خدا را انجام بده تا فرشتگان براى تو استغفار كنند و خداوند به بركت دعاى آنها گناهان تو را ببخشد. كسى كه در مسجد چراغى روشن نمايد تا آن زمان كه آن چراغ روشن باشد فرشتگان عرش براى او استغفار مى كنند. اكنون برخيز! اگر مسجد نياز به لامپ دارد آن را خريدارى كن. كار ديگرى هم مى توانى بكنى، در پول قبض برق مسجد شريك شو. تو خانه خدا را روشن مى كنى، خدا هم چراغ دلت را روشن مى كند. وقتى تو باعث روشنايى مسجد مى شوى، خدا هم كه مى بيند گناهان تمام قلب تو را تاريك كرده اند، به فرشتگان خود دستور مى دهد تا براى تو دعا كنند و با دعاى آنها است كه رحمت خدا به سوى تو نازل مى شود و آنگاه قلب تو روشن و نورانى مى شود و تو به آرامش مى رسى، چرا كه دعاى فرشتگان مى تواند، هر دل بيمار را شفا دهد.🌹🌹🌹🌹🌹 <=====●○●○●○=====> eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
هدایت شده از ❣کمال بندگی❣
🌴 🌴 🌴 امروز، هفتم ذى الحجّه است. گزارش هاى مَعقِل حكايت از برنامه ريزى بسيار دقيق مسلم براى تصرّف كوفه دارد. مسلم روز مشخّصى را براى قيام بر ضدّ ابن زياد معيّن نموده و همه ياران خود را آماده كرده است. ابن زياد ديگر نمى تواند وجود نماينده امام حسين(ع) را در اين شهر تحمّل كند; براى همين نقشه اى مى كشد. او به اين نتيجه رسيده است كه براى دستگيرى مسلم، اوّل بايد هانى را از ميان بردارد; زيرا هانى بزرگ ترين حمايت كننده مسلم است. آيا ابن زياد هانى را دستگير مى كند؟ ابن زياد نمى تواند سربازان خود را براى دستگيرى هانى بفرستد، چرا كه او شخصيّت كوچكى نيست كه به راحتى بتوان او را از سر راه برداشت. هانى، رئيس قبيله مُراد است و اين قبيله، چهار هزار سرباز دارد. از طرف ديگر يكى از برنامه هاى ابن زياد اين بود كه هر روز عدّه اى از بزرگان كوفه به نزد او مى رفتند. ابن زياد چندين بار، سراغ هانى را گرفته بود و هر بار، بزرگان كوفه به او مى گفتند كه هانى بيمار است و نمى تواند به ديدن شما بيايد. البتّه هانى خود را به بيمارى زده بود و به اين بهانه، از رفتن به نزد ابن زياد خوددارى مى كرد. امروز هم عدّه اى از بزرگان كوفه نزد ابن زياد هستند. اتّفاقاً در ميان اين جمع، پسر برادر هانى هم حضور دارد. ابن زياد رو به آنها كرده و مى گويد: "چرا هانى به ديدن ما نمى آيد؟". آنها در جواب مى گويند: "هانى مريض است و براى همين است كه نمى تواند به اينجا بيايد". ابن زياد در جواب مى گويد: "اگر او مريض است، پس چطور است كه در ايوان خانه خود مى نشيند و با افراد زيادى ملاقات مى كند؟! برخيزيد و هانى را نزد من بياوريد!". بزرگان كوفه از اين سخن ابن زياد متعجّب مى شوند; آرى رفت و آمد ياران مسلم به خانه هانى كاملاً مخفيانه بوده و براى همين هيچ كس از اين امر خبر نداشت. آنها از نقشه ابن زياد خبر ندارند و خيال مى كنند كه او امروز عصبانى است و با خود مى گويند: "خوب است، برويم هانى را به نزد ابن زياد بياوريم تا اين بدبينى برطرف شود". هيچ كس از نقشه شومى كه ابن زياد كشيده است، خبر ندارد. 🔷🌴🔷🌴🔷🌴 <=====●●●●●=====> eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef <=====●●●●●=====>
هدایت شده از ❣کمال بندگی❣
🌴 🌴 🌴 ﷽ نگاه كن! بزرگان كوفه به سوى خانه هانى مى روند. هانى نماز عصر خود را خوانده و كنار ايوان خانه اش نشسته است. درِ خانه زده مى شود و بزرگان كوفه، وارد خانه مى شوند. ــ اى هانى، چرا از ابن زياد كناره مى گيرى؟ مگر نمى دانى كه او همواره سراغ تو را مى گيرد؟ ــ من مدّتى بيمار بودم و نمى توانستم به نزد ابن زياد بروم. ــ امّا او مى گويد كه تو، عمداً، از او كناره گيرى مى كنى; چرا بايد كارى كنى كه ابن زياد به تو بدبين شود؟ برخيز و همراه ما به نزد ابن زياد بيا و اين بى مهرى را بر طرف كن! هانى، هر بهانه اى مى آورد، آنها قبول نمى كنند. سرانجام هانى از جاى خود بلند مى شود، لباس خود را مى پوشد و همراه مهمانان خود به سوى قصر حركت مى كند. آرى، ابن زياد مى داند با زور نمى توان هانى را به قصر آورد; براى همين، از راه حيله و نيرنگ، عمل مى كند. هانى به نزديك قصر رسيده است; امّا او وارد قصر نمى شود. مثل اينكه هانى شك كرده است و با خود مى گويد: "نكند اين نقشه ابن زياد باشد و بخواهد مرا از اين راه به دام بيندازد؟". نگاه كن! هانى دارد بر مى گردد. خدا را شكر! امّا پسر برادر هانى راه را بر او مى بندد: ــ عمو جان! كجا مى روى؟ ــ من از ابن زياد بيمناكم. بگذار برگردم! ــ عمو جان، جاى هيچ نگرانى نيست; ما ساعتى قبل، نزد ابن زياد بوديم; ما براى صلح و صفا مى رويم; نگران نباش كه به تو هيچ آسيبى نخواهد رسيد. هيچ كس نمى داند كه مَعقِل، آن جاسوس بدجنس در انتظار هانى است! هانى همراه با بزرگان كوفه وارد قصر مى شود. هانى به ابن زياد سلام مى كند; امّا او با عصبانيّت مى گويد: "اى هانى! مسلم بن عقيل را در خانه خود جاى مى دهى و براى او اسلحه و سرباز جمع آورى مى كنى؟". هانى مى خواهد انكار كند امّا ابن زياد فرياد مى زند: "مَعقِل! بيا بيرون!". ناگهان مَعقِل از پشت پرده بيرون مى آيد. تا نگاه هانى به مَعقِل مى افتد، همه چيز را مى فهمد. مَعقِل همان كسى است كه هر روز به خانه او رفت و آمد داشته و پول زيادى را براى خريد اسلحه به مسلم داده است. ابن زياد مى گويد: "اى هانى! آيا اين شخص را مى شناسى؟". هانى كه مى فهمد ابن زياد از همه برنامه هاى او خبر دارد، سرِ خود را پايين انداخته و مى گويد: ــ من مسلم بن عقيل را به خانه خود دعوت نكردم; بلكه او بر من مهمان شده است. ــ تو از پيش من بيرون نمى روى مگر اين كه مسلم را به نزد من بياورى. ــ به خدا قسم، چنين كارى نخواهم كرد كه مهمان خود را به دست تو دهم. ــ بايد مسلم را به من تحويل دهى. <=====●●●●●=====> eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef <=====●●●●●=====>
🌳 🌳 ﷽ حتماً مى گويى كه نُخَيله كجاست ؟ اردوگاه بزرگى در خارج از شهر كوفه كه در همه جنگ ها، سپاه كوفه در آنجا مستقر مى شد و بعد از سامان دهى از آنجا به سوى دشمن حركت مى كرد . سكوت بر فضاى مسجد حكم فرما شده است، همه مردم منتظر هستند تا بزرگان و ريش سفيدان، آمادگى خود را براى همراهى امام اعلام كنند . نمى دانم اين صحنه را چگونه برايت روايت كنم، فضاى مسجد كوفه پر از جمعيتى است كه سرهايشان را پايين انداخته اند و هيچ نمى گويند . چند ماه قبل، روز بيست و يكم ماه رمضان، همين ها با امام حسن(ع)بيعت كردند، آيا يادت هست كه چگونه فرياد مى زدند كه ما همه، سرباز تو هستيم ؟ امّا چه شده است امروز كه روز عمل است و بايد شمشير به دست گرفت و به جنگ معاويه رفت، همه سكوت كرده اند . آرى، سكّه هاى طلاى معاويه در جيب هاى اين مردم سنگينى مى كند، ديگر چگونه به جنگ كسى بروند كه وام دار او هستند . امام حسن(ع) بالاى منبر نشسته است و هيچ كس جواب او را نمى دهد . خدايا ! اين چه مظلوميّتى است كه من با چشم خود مى بينم . چرا هيچ كس، جواب امام حسن(ع) را نمى دهد ؟ همه منتظر هستند تا بزرگان شهر سخن بگويند ; امّا آنها سكوت اختيار كرده اند . همه مردم، به يكديگر نگاه مى كنند، به راستى چه شده است ؟ چرا مسجد اين طور بوى غريبى گرفته است ؟ صدايى، ناگهان سكوت را مى شكند : "اى مردم، خجالت نمى كشيد ؟ فرزند پيامبرتان شما را به يارى فرا مى خواند و شما اين گونه سكوت مى كنيد ؟ مگر شما با او بيعت نكرده ايد ؟" . آيا تو اين جوانمرد را مى شناسى ؟ او عَدى بن حاتم است . او جمعيّت را مى شكافد و نزديك امام حسن(ع) مى آيد و مى گويد : "من سخن تو را شنيدم و به سوى نُخَيله ] اردوگاه نظامى كوفه [ حركت مى كنم تا جان خويش را فداى تو كنم" . نگاه كن، او به سوى درِ مسجد مى رود و سوار بر اسب خود مى شود و به سوى نُخَيله مى رود . https://eitaa.com/joinchat/3848601639C18dab506c9