☑️ #داستانعاشقانهمذهبی
#سجده_عشق
#قسمتنهم
نوشته:عذراخوئینی
گفت:_توچراهنوزچادرسرته؟.چون سیدهم کنارمون بودبیشتراسترس گرفتم به سختی تونستم بگم_توماشین درمیارم._یعنی چی معلوم هست چت شده؟.به سمتم اومدوچادرروبرداشت اون هم مقابل چشمایی که همین چندساعت پیش ازچادرم تعریف کرد این یعنی نابودی قلبم.روصندلی که نشستم اشکام جاری شدبه جای خالیش نگاه کردم دلم می خواست ازته دل زاربزنم .
توفضای مجازی بایه دخترمذهبی اشناشدم چون غریبه بودراحت می تونستم دردودل کنم.ازعشقی که تودلم بودبراش گفتم واینکه مقابل چشماش بابام چادرازسرم برداشت!نوشته هاش دل غمگینم رواروم می کردوبرام جدیدوجالب بود
(_خداتوروخیلی دوست داره که ذره ذره باخودش وحجاب اشنات کرده،امادرموردچادربایدبدونی چراسرمی کنی.اگه فقط بخاطراونی که دوستش داری باشه فایده ای نداره چون ممکنه عشق و احساست یک طرفه باشه بعدش ازروی لجبازی میذاری کنار!.تواین زمینه به عشق بالاترفکرکن که تحت هیچ شرایطی تنهات نمیذاره اگه برای خداباشه حتی شکست عشقی هم نمی تونه توروازحجاب دورکنه.بیشترتحقیق کن تودنیای واقعی بادوستای مذهبی رفت وامدکن تاجواب سوالات روپیداکنی،چون عشق وتحولت یکدفعه پیش اومد مراقب باش به همون سرعت ازبین نره..)
پیام های مختلفی برام می فرستاد کلی کتاب بهم معرفی کرد یاادرس سایتی رومی فرستادتادانلودکنم...
دریچه جدیدی اززندگی به روم بازشده بود باچیزهایی اشنامیشدم که تاقبل ازاین هیچ شناختی نداشتم
اولین قدمی که برداشتم رابطم روبادوستام محدودکردم مخصوصامجازی که گروه های مختلط داشتم. گیتاری که عاشقش بودم روتوانباری گذاشتم به قول بهارهمین دوست جدیدم بایدازمنیت وعلاقه های پوچ دل می کندم تاراه درست برام همواربشه.
ولی هنوز خیلی ازسوالام بی جواب مونده بود.بهارپایگاه بسیج روبهم پیشنهاد داد.تواینترنت سرچ کردم اطراف ماکه نبودولی یکم دورترپایگاه داشت شمارش روتوگوشیم سیوکردم نمی خواستم بسیجی بشم احتیاج به کمک داشتم تادرست تصمیم بگیرم
یک هفته ای ازثبت نامم می گذشت موقعی که رفتم فکرنمی کردم اینقدربرخوردخوبی داشته باشند.مانتوی بلندی که نداشتم ولی همون روباشلوارپارچه ای مشکی پوشیدم ومقنعه سرکردم ارایشی هم نداشتم یعنی اینطوری هم خوشگل بودم البته دیگه مثل قبل زیادقربون صدقه خودم نمی رفتم.
هفته ای دوبارجلسه داشتند چیزی که نظرم روجلب کرد سخنران جوانشون بود.همون دوبارکلی به اطلاعاتم اضافه شد بیچاره روباسوالام خسته می کردم امابامحبت ولبخندجوابم رومیداد.
نامزدی سارانزدیک بود مامانم تواین مدت باخالم رفته بودترکیه!وکلی هم خریدکرده بود وقتی هم چهره بی ذوقم رودیدگفت:_خوشت نیومد؟!بهترین مارکه خیلی هم گرون خریدم!.
فقط به لبخنداکتفاکردم دیگه این چیزهامنوسرذوق نمی اورد مثل همه مهمونی هااین جشن هم مختلط بود برای اولین باردلم نمی خواست مثل گذشته ظاهربشم تانگاه خریدارانه دیگران روبه جون بخرم.حس می کردم این کارم خیانت به سیدمحسوب میشه
بایدخودم دست به کارمی شدم حتماتواین شهرلباس پوشیده ودرعین حال شیک ورسمی پیدامی شد...
❤️❤️❤️❤️❤️❤️☘☘☘☘
↘️💖🌻🌷
#ماه_رجب
#این_الرجبیون
#دلنوشتهوحدیث
@delneveshte_hadis110
<====🔶🌹🔸🌹🔶====>
هدایت شده از ❣کمال بندگی❣
#سكوتآفتاب🪴
#قسمتنهم🪴
🌿﷽🌿
برخيز! صداى اذان مى آيد. بايد براى نماز به مسجد برويم.
ــ آه! نمى توانم.
ــ مرادى جان! با تو هستم، ما قرار است امروز به سوى يمن برويم، اين آخرين نمازى است كه مى توانيم پشت سر امام خود بخوانيم.
ــ برادر! ببين من مريض شده ام، بدنم داغ است.
ــ خدا شفا بدهد! تو تب كرده اى، بايد استراحت كنى.
يكى از دوستان مى رود و ظرف آبى مى آورد و دستمالى را خيس مى كند و روى پيشانى مرادى مى گذارد. خداى من! تب او خيلى شديد است.
بقيّه به مسجد مى روند و بعد از نماز برمى گردند. هنوز تب مرادى فروكش نكرده است. آنها نمى دانند چه كنند. آنها براى بازگشت به يمن برنامه ريزى كرده اند، نمى توانند تا خوب شدن مرادى در اينجا بمانند.
مرادى رو به آنها مى كند و از آنها مى خواهد كه آنها معطّل او نمانند و به يمن بروند.
آنها با يكديگر سخن مى گويند، قرار مى شود كه بيمارى مرادى را به على(ع)خبر بدهند.
* * *
وقتى على(ع) ماجرا را متوجّه مى شود خودش به عيادت او مى رود و در كنار بستر او مى نشيند و با او سخن مى گويد. مرادى چشم باز مى كند امام را در كنار خود مى بيند، باور نمى كند. جا دارد كه بگويد:
گر طبيبانه بيايى بر سر بالينم***به دو عالم ندهم لذّت بيمارى را
امام رو به دوستان مرادى مى كند و از آنها مى خواهد كه نگران حالِ مرادى نباشند و به يمن بازگردند. آنها سخن امام را اطاعت مى كنند و بعد از خداحافظى مى روند. امام شخصى را مأمور مى كند كه به كارهاى مرادى رسيدگى كند و طبيبى را نزدش آورد.
* * *
امام هر صبح و شب به عيادت مرادى مى رود و حال او را جويا مى شود. مرادى شرمنده اين همه لطف و محبّت امام است. او نمى داند چه بگويد، زبان او ديگر قادر به تشكّر از امام نيست.
بعد از مدّتى، مرادى بهبودى كامل پيدا مى كند، امّا اكنون او در كوفه تنهاست، هيچ رفيق و آشنايى ندارد.
امام بارها او را به خانه خودش دعوت مى كند، به راستى چه سعادتى از اين بالاتر كه او مهمان خصوصى امام مى شود! او به خانه اى رفت و آمد مى كند كه همه حسرت حضور در آنجا را دارند. اينجا خانه آسمان است.
خوشا به حالت كه بيمار شدى، اى مرادى! اين بيمارى براى تو چقدر بركت داشت! تو مهمان خصوصى امام خود شدى. آفرين بر تو!
■■■□□□■■■
#سكوتآفتاب🪴
#امامشناسی🪴
#پانزدهمینمسابقه🪴
#ویژهعیدمیلادامیرالمومنینع
#نشرحداکثری🪴
eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
هدایت شده از ❣کمال بندگی❣
#ماجرایغدیر_و_ولایت🪴
#امیرالمومنینعلی(ع)🍀
#قسمتنهم🪴
امام رضا (علیهالسلام) میفرمایند: این روز، روز عید اهلبیت محمد علیهمالسلام است. هر کس این روز را عید بگیرد خداوند مالش را زیاد میکند.
امام هادی(علیهالسلام) میفرمایند: روز غدیر روز عید است، و افضل اعیاد نزد اهلبیت و محبان ایشان به شمار میآید.
آیا غدیر، یک حرکت دفعی و یک عمل یکباره بود یا در مورد آن تصمیم گرفته شد؟
یکی از سؤالاتی که درمورد غدیر مطرح میشود این است که آیا این ماجرا یک حرکت دفعی بوده یا در مورد آن تصمیم گرفته شده است؟ و یا اینکه اصلاً بحثی در این رابطه بوده و در سرزمین (جحفه) یک مرتبه به پیامبر اکرم(صلیاللهعلیهو آله) وحی نازل شد که علی(علیهالسلام) را به عنوان جانشین خود انتخاب کن در غیر این صورت اصلاً دین را تبلیغ نکردهای، کدام یک از این دو دیدگاه درست است؟ به احتمال زیاد دیدگاه دوم صحیح است و این چنین نبوده که در غدیر و یک مرتبه و بدون هیچ به سابقهای پیامبر (صلیاللهعلیهو آله) وحی شده باشد که علی (علیهالسلام) را به عنوان جانشین خود معرفی کن واگر معرفی نکنی دین را تبلیغ نکردهای. خیر اینگونه نبودهاست زیرا سابقه جانشینی علی(علیهالسلام) به زمان اعلان رسمی و علنی دین اسلام برمیگردد و از زمانی که آیه مبارکه( و انذر عشیرتک الا قربین) نازل شده که طبق آن پیامبر مأمور شدند تا بستگان خود را جمع و آنها را با دعوت و سخن خود آشنا نماید، در همان روز جانشینی علی(علیهالسلام) اعلام شده و از آن پس هم حضرت رسول در طول دوره نبوت خود بارها موضوع جانشینی حضرت علی(علیهالسلام) را مطرح کردند. و در این مورد اسناد بسیار معتبری داریم که حتی برخی از محققین اهل سنت هم به آن اذعان میکنند. به عنوان مثال: عمرانبن حصین میگوید: پیامبر اکرم(صلیاللهعلیهو اله) فرمودند: به درستی که علی از من است و من هم از او هستم، و او ولی هر مؤمن است بعد از من.
#ماجرایغدیر_و_ولایت
#امیرالمومنینعلی(ع)
#نشرحداکثری
#پانزدهمينمسایقه
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
#فقط_حیدرامیرالمومنین_است
#کمالبندگی
eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
◇◇◇◆◇◇◇
#بامدادخمار🪴
#قسمتنهم🪴
🌿﷽🌿
عمه جان چاي خود را نوشيد، در مبل فرو رفت و به عقب
لم داد و دسته عصا را به دست گرفت. دو پاي خود را
دراز
كرد. مچ پاي چپ خود را روي مچ پاي راست انداخت.
اولين بار بود كه از درد پا نمي ناليد. به چشمان سودابه
:نگريست و با محبت پرسيد
اگر از اولش برايت بگويم خسته نمي شوي؟ -
:سودابه با اشتياق گفت
.نه عمه، نه، خسته نمي شوم -
بهار بود سودابه جان، بهار. اي لعنت بر اين بهار كه من
هنوز عاشقش هستم. اوايل سلطنت رضا شاه بود. همين
قدر
مي دانم كه چند سالي از تاجگذاري او مي گذشت. چند
سال، چهار سال؟ پنج سال؟ سه سال؟ نمي دانم. از من
نپرس
كي قاجار رفت و كي رضا شاه آمد. سر و صدا و تق و
توق بود. حرف از رفتن قاجار بود. حرف از سردار سپه
بود.
حرف از تاجگذاري رضا خان بود. ولي من نمي دانم.
انگار در اين دنيا نبودم. در دنيايي ديگر بودم. آنچه دلم مي
.خواست همان در يادم مانده
.عمه جان ساكت شد. چانه را روي عصا نهاد و به باغ
يخزده خيره شد
انگار همين ديروز بود... آخ سودابه جان كه عمر چه قدر
زود مي گذرد.... و به خدا كه خداوند چه عمر كوتاهي به
ما
داده و تازه بيشتر اين دوران كوتاه حيات هم يا به بچگي
مي گذرد يا به پيري. دوران لذت چه قدر كوتاه است.
قديمي ها چه درست گفته اند: » مانند عمر گل. « تو هم تا
مثل من پير نشوي معناي اين حرف را نمي فهمي. نمي
....فهمي عمر برف است و آفتاب تموز، يعني چه؟ الهي كه
پير بشوي دختر جان
عمه جان ساكت شد و به باغ خيره گشت. يادش رفته بود؟
يا دوباره خوابيده بود؟
!عمه جان
.سكوت
!عمه جان
.عمه گريه مي كرد.
نمي دانم. از قاجار هيچ نمي دانم. از رضا خان هيچ نمي
دانم. از دنيا غافل بودم سودابه جان. چون عاشق بودم. هر
كه
خواهد بيا و هر كه خواهد گو برو. جهان مي خواهد زير و
رو شود. چه اهميتي دارد؟ فقط او بماند. مگر نه؟
عمه جان با چشمان اشك آلود در چشمان سودابه نگريست
و لبخند عاشقانه غمناكي زد. مانند لبخند يك دختر
.جوان. چشمان سودابه هم غرق اشك بود
:عمه دوباره پرسيد
كه گفتي خيلي دوستش داري؟ -
:سودابه شيفته وار پاسخ داد
.آره عمه جان -
.خدا به دادت برسد دختر جان. خدا به دادت برسد -
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
☘
💖☘
💖💖☘
💖💖💖☘
💖💖💖💖☘
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
#کانالدلنوشتهوحدیث
@delneveshte_hadis110
<====💠🔶🌹🔷💠====>
#سجادهصبر🪴
#قسمتنهم🪴
🌿﷽🌿
میتونم، حالا ببین اگه دیگه دیدی من با دختری گل
-اگر دختری رو در آغوش گرفتی چی؟
سهیل خشکش زد، امیدوار بود که فاطمه حداقل درین حد
ندونه، به من و من افتاد و گفت:
-چی؟ ... در آغوش بگیرم؟... چی داری میگی؟
روش نمیشد به صورت فاطمه نگاه کنه، همچنان به
لامپ بالای سرش نگاه میکرد، کل امیدش ناامید شد،
آره...
مفهوم کلمه خیانت رو الان میتونست توی ذهن فاطمه
تصور کنه... چیزی نداشت بگه
فاطمه نیم خیز شد و روی سینش قرار گرفت، چشماش
رو دوخت به چشمای سهیل، رنگ قهوه ای چشمهای
فاطمه
شرم رو مهمون نگاه سهیل کرد، سعی کرد به جای دیگه
ای خیره بشه، اما نمیشد، فاطمه دقیقا روی سینش بود و
هیچ چیزی جز صورت فاطمه نمیدید، سعی کرد لبخند
بزنه، اما با نگاه جدی فاطمه خیلی زود لبخندش خشکید،
فاطمه گفت:
.-سهیل، من همه چیزو میدونم، و وقتی فهمیدم احساس
کردم کمرم شکست، پشتم شکست، به من دروغ نگو،
نگو که آغوش تو بوی هزاران دختر رنگا وارنگ رو نمیده،
نگو که به من خیانت نکردی، نگو...
سهیل چیزی نداشت بگه، میخواست انکار کنه، اما
میدونست فایده ای نداره توی تمام این پنج سال زندگی
هیچ وقت
فاطمه به خاطر یک حرف و شایعه با سهیل بحث نکرده
بود، همیشه تا از چیزی مطمئن نمیشد بحثش رو پیش
نمیکشد و این بار سهیل خوب میدونست که فاطمه
مطمئنا همه چیزو میدونه. پس تنها چیزی که میتونست
بگه این
بود:
-شرمنده ام
-کافیه؟
....-
-نه-
سهیل کافیه؟
-تو بگو-
خوب؟
-نه، به هیچ وجه-
طلاقم بده
فاطمه از روی سینه سهیل کنار اومد و پشت به سهیل
کرد، ملافه روی تخت رو کشید روی سرش و چشمهاش
رو
بست و با وجود اون همه درگیری فکری، غمگین و
پژمرده به خواب رفت...
علی و ریحانه در حال جیغ زدن بودند، فضای سیاهی
همه خونه رو فراگرفته بود، همه جا بهم ریخته و
نامرتب بود،
خبری از سهیل نبود، بیگانه هایی که نمیدونست چی
هستند اما بسیار ترسناک و رعب آور بودند سعی
میکردند در
خونه رو باز کنند، فاطمه پشت در ایستاده بود و مدام
خدا و ائمه رو صدا میزد، ضرباتی که به در میزدند
فاطمه رو به
شدت تکون میداد و چند لحظه بعد در شکسته شد، فاطمه
به سرعت به سمت بچه هاش حرکت کرد و با یک
حرکت
اونها رو در آغوش گرفت و به سمت اتاق خواب فرار
کرد، کسی رو نمیدید اما صداهای ترسناکی رو میشنید
که
دارند تعقیبش می کنند، راه در خونه تا اتاق خواب انگار
هزار برابر شده بود و فاطمه هرچقدر میدوید بهش
نمیرسید، صداها هر لحظه نزدیک تر میشدند، تا اینکه
بالاخره به اتاق رسید، دستگیره در رو چرخوند و
خودش و
علی و ریحانه باهم به داخل اتاق پرت شدند، ضربه
سنگینی که خورده بود باعث شد از خواب بیدار بشه.
.چشماشو که مالوند ریحانه رو دید که بالای سرش
ایستاده و داره روی تخت بالا و پایین میپره:
-مامان مامان پاسو پاسو
عرق سردی روی پیشونی فاطمه نشسته بود توی دلش
هزاران بار خدا رو شکر کرد که تمام این اتفاقات خواب
بوده
⛱🇮🇷⛱🇮🇷⛱🇮🇷
💖به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم💖
☘
🦋☘
🦋🦋☘
🦋🦋🦋☘
🦋🦋🦋🦋☘
#قبلازازدواجخوبفکرکن
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
#دلنوشتهوحدیث
eitaa.com/joinchat/3848601639C18dab506c9
🇮🇷🇮🇷🇮🇷
هدایت شده از عاشقانِ امام رضا علیه السلام
#نگینآفرینش🪴
#قسمتنهم🪴
🌿﷽🌿
مقدمه
در ابتداي بحث درباره مهدويت، اين سؤال مهم مطرح است كه با وجـود علـوم و فنـون
مختلف، بحث كردن در موضوع مهدويت چه ضرورتي دارد؟ آيا ايـن بحـث ، يـك بحـث
فرعي است يا جزء مباحث مهم و اصلي زنـدگي اسـت؟ آيـا سـخن از مهـدويت ، نيـازي از
نيازهاي امروز ماست و ميتواند تحولي اساسي در زندگي ما ايجاد كند؟
روشن است كه شناخت ضرورت و بايستگي اين موضوع، سبب تقويت انگيزه و نشـاط
در پيگيري اين بحث و به كارگيري تمام امكانات مادي و معنـوي در جهـت تـرويج ايـن
عقيده و راهبرد اساسي زندگي خواهد شد. ما مدعي هستيم كه بر اساس متون ديني، امامـت
ومهدويت، هويت اصلي و اساسي مسلمين است و به همين دليل در رأس توصيه هاي پيـامبر
عظيم الشأن اسلامبوده است. امامت، اصـلي اسـت كـه در راسـتاي اصـول مهـم ديـن ،
يعني توحيد و نبوت، طرح شده و مكمل و متمم آن اصول است.
بجاست در اين مجال، ضرورت پرداختن به بحث مهدويت را در ابعاد گوناگون بررسي
كنيم:
یک. بعد اعتقادي
بدون شك، اعتقاد ركن اصلي شخصيت انسان است كه اعمال و رفتـار آدمـي را شـكل ضرورت طرح مباحث مهدویت
ميدهد؛ به همين دليل، انبياي الهـي در جهـت اصـلاح عقايـ د انسـان كوشـي دند. در اسـلام ،
مردم به اعتقاد به خدا و پيامبر و سپس جانشينان پيـامبر دعـوت شـده انـد و امـام مهـدي
آخرين جانشين رسول خداست كه هر مسلماني مكلف است پس از شـناخت او امـامتش را
بپذيرد و مطيع اوباشد.
در متون ديني، معرفت امام، جايگاه بسيار مهمي دارد و اسـاس سـعادت دنيـا و آخـرت
دانسته شده است:
قرآن كريم ميفرمايد:
یوم ندعوا کل أناس بإمامهم
روز قیامت، هر گروهی را با امام و پیشواي خود فرا میخوانیم.
و پيامبر اكرمميفرمايد:
من مات و لم یعرف امام زمانه مات میتۀ جاهلیۀ؛
هر کس بمیرد، در حالی که امام زمان خود را نشناخته است، به مرگ جاهلیـت
مرده است.
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
#امامشناسی
#نگینآفرینش
#مسابقه
#نشرحداکثری
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
➥ @shohada_vamahdawiat
➥@hedye110
⤴️ مارو به دوستان خودتون معرفی کنید🌸🌸
#آفتابدرحجاب🪴
#قسمتنهم🦋
🌿﷽🌿
))مردم ! خداوند تعالى که خود آفریننده دنیاست ، آن را خانه نابودى و زوال قرار داده است . کار این خانه این است
که حال دل بستگان به خویش را دگرگون مى کند.
فریب خورده کسى است که فریب او را بخورد و بخت برگشته کسى است که در دام هاى او بیفتد.
مردم ! دنیا شما را نفریبد، هر که به دنیا تکیه کند، دنیا زیر پایش امیدش را خالى مى کند و هر که طمع به دنیا ببندد،
دنیا ناکامش مى سازد.
من اکنون شما را در کارى هم پیمان مى بینم که باعث برانگیختن خشم خدا شده .
خداى کریم از شما روى گردادنده و عذاب خویش را بر شما حلال کرده .
مردم ! خداى ما خوب خدایى است و شما بد بندگانى هستید.
به محمد پیامبر ایمان آوردید و طاعتش را گردن نهادید و سپس به فرزندان او هجوم آوردید و کمر به قتل عترت او
بستید.
اکنون این شیطان است که بر شما مسلط شده و عظمت حضور خدا را در دلهایتان به غیبت کشانده . پس ننگ بر شما
و مقصد و مقصود شما.
ما از آن خداییم و به سوى او باز مى گردیم اما پیش روى ما قومى است که از پس ایمان ، به کفر رسیده است .
و قومى که غرقه ستم است هماره از ساحل لطف و رحمت خدا دور باد...((
امید نه ، که آرزو دارى این امت برگشته از امام ، این قبیله پشت کرده به رائد، این قوم روبرتافته از قائد با این کلام
تکان دهنده و سخنان هشیارکننده ، ناگهان به خود بیاید، آب رفته را به جوى بازگرداند و حرمت شکسته را ترمیم
کند.
اما پاسخ ، فقط صداى شیهه اسبانى است که سم بر زمین مى کوبند و بى تابى سوارانشان را براى هجوم تشدید مى
کنند.
دوست دارى حجاب از گوشهایشان بردارى و صداى ضجه سنگ و خاك و کلوخ را به آنها بشنوانى و بفهمانى که از
سنگ و خاك و کلوخ کمترند آنها که چشم بر تابش آفتاب حقیقت مى بندند.
دوست دارى پرده از چشمهایشان بردارى و ملائک را نشانشان دهى که چگونه صف در صف ، گرداگرد امام حلقه
زده اند و اشک چشمهایشان شبنم آسا بر گلبرگ بالهایشان نشسته و گریه هایشان خاك پاى امام را تر کرده است .
فرشتگانى که ضجه مى زنند: اتجعل فیها من یفسد فیها و یسفک الدماء)1( و امام با تکیه بر دستهاى خدا، در
گوششان زمزمه مى کند:
انى اعلم ما لاتعلمون .)2(
دوست دارى به انگشت اشاره ات ، پرده از ظواهر عالم بردارى و لشکر بینهایت اجنه را نشان این سپاه بى مقدار
دشمن دهى و تقاضاى تضرع آمیز امدادشان را به دشمن بفهمانى و بفهمانى که یک اشاره امام کافیست تا میان سرها
و بدنهایشان فاصله اندازد و زمین کربلا را از سرهایشان سیاه کند اما امام با اشاره مژگانش آنها را به آرامش مى
خواند و اشتیاق دیدارش با رسول لله را به رخشان مى کشد.
دوست دارى ...
ولى هیچ کدام از این کارها را که دوست دارى ، انجام نمى دهى . فقط چشم از شکاف خیمه به امام مى دوزى و رد
نگاه او را دنبال مى کنى . امام ، نگاهش را بر چهره پیرترها عبور مى دهد و باز اراده سخن گفتن مى کند و تو با خود
مى اندیشى که مگر هنوز حرفى براى گفتن مانده است ؟ مگر هیچ رگى از غیرت و هشیارى در این قوم باقى است
که بتوان بر آن تکیه کرد و احتمال تاءثیر را بر آن بنا نهاد؟ مى دانى که حسین به منفى بودن این پاسخ واقف تر
است اما او فوق وظیفه عمل مى کند و دلش براى راهیان جهنم هم مى سوزد.
))مردم ! ببینید چه کسى پیش روى شما ایستاده است . سپس به وجدانهایتان مراجعه کنید و ببینید که آیا کشتن من
و شکستن حریم من رواست ؟
آیا من فرزندزاده پیامبر شما نیستم ؟ و فرزند وصى او و پسرعم او و اولین ایمان آورنده به خدا تصدیق کننده رسول
او و آنچه از جانب پروردگار آمده ؟
آیا حمزه سیدالشهداء عموى من نیست ؟ آیا جعفر طیار عموى من نیست ؟
آیا مادر من ، فاطمه دختر پیامبر شما نیست ؟
آیا جده ام خدیجه ، اولین زن اسالم آورده نیست ؟
⛱🇮🇷⛱🇮🇷⛱🇮🇷
💖به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم💖
☘
🌷☘
🌷🌷☘
🌷🌷🌷☘
🌷🌷🌷🌷☘
#قبلازازدواجخوبفکرکن
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
#دلنوشتهوحدیث
eitaa.com/joinchat/3848601639C18dab506c9
🇮🇷🇮🇷🇮🇷