eitaa logo
دوستداران ولایت
768 دنبال‌کننده
12.3هزار عکس
9هزار ویدیو
37 فایل
صرفا جهت روشنگری،جهاد تبیین،بصیرت وآگاهی از برنامه های دشمن جهت آمادگی وتوانایی کافی درمقابله بانقشه های دشمنان دوستان عزیز،تبلیغات ارسال لینک ضدنظام وغیراخلاقی ممنوع می‌باشد کپی آزاد به شرط صلوات برمحمدو آل محمد(ص) لینک کانال @doostdaranvelayat
مشاهده در ایتا
دانلود
⚔️ گفته شد ایران بواسطه ضعف دولت صفویه مورد هجوم بیگانگان قرارگرفت روس ها ، گرجستان و ارمنستان و چچن و شوشی و باکو و آستارا و قسمت هائی از گیلان و بنادر آن را تصرف کرده بودند و بنا به سفارش پطر کبیر در دسترسی به آبهای گرم خلیج فارس قصد تصرف قزوین پایتخت ایران راداشتند امپراطوری عثمانی نیز بعد از تسخیر شمالغرب و غرب و جنوب ایران یعنی آذربایجان و کرمانشاه و همدان و ایلام و خوزستان قصد حمله به اصفهان حمله به اصفهان داشتند امپراطوری عثمانی (ترکیه) ابر قدرت بلامنازع جهان آنروز بود و در اروپا کشورهای اوکراین و چند کشور اروپای شرقی و غربی تا دروازه های وین ، پایتخت اتریش پیشروی کرده بود ، در آفریقا ، مصر و الجزایر و تونس و لیبی و سودان و سومالی و مراکش و در آسیا کشورهای سوریه و لبنان و فلسطین و عراق و کویت و عربستان سعودی و تمام کشورهای عرب زیر یوغ عثمانی بود و سربازان معروف ینی چری به استعداد پنجاه هزار نفر را در اختیار داشت به ایران هر شهر در اختیار سرداری بود شاه تهماسب دوم پس از پیروزی بر محمود افغان ، متوجه خراسان و شهر مشهد شد که تحت تسلط محمود سیستانی قرارداشت، محمود سکه بنام خود زده و خود را پادشاه ایران نامید شاه تهماسب وقتی به قوچان رسید متوجه شد مردم از اعجوبه ای بنام نادر یاد می کنند که ، ازبکان را شکست داده ، لذا بنا به خواست اطرافیان و ترس ازمحمود سیستانی که از نوابغ نظامی روزگار بود ، دستور داد نادر را به حضورش بیاورند نادر با تنی چند از یارانش بحضور شاه تهماسب رسید در مذاکره ای که بین دو طرف نادر پیشنهاد کرد بخاطر جلوگیری از جنگ نزد محمود برود  با موافقت با پیشنهاد نادر وی نزد محمود رفت محمود نادر را تکریم کرد ولی در خفا منتظر فرصتی بود تا نادر را از میان بردارد لذا به نادر پیشنهاد کرد تا به شکار بروند. محمود بهمراه نادر مشغول شکار شدندتا اینکه بعلت خستگی در نقطه ای به استراحت نشستند ، از آنجائیکه بسیار محتاط و تیزهوش بود در نقطه ای که آفتاب از پشت سرش در میتابید به استراحت پرداخت بعد از چند دقیقه نادر بدون اینکه پشت سرش را ببیند متوجه شد سایه های بلندی به سویش می آیند ، او با حرکتی برق آسا از جای خود بلند شده و به آنان حمله کرد در کسری از ثانیه ، پنج نفر از مهاجمین بر زمین افتادند با توجه به سر و صدای ایجاد شده ، یاران نادر نیز از راه رسیده و مهاجمین کشته شدند ، نادر و یارانش ، مشهد را ترک و رو به فرار نهادند در نیمه های شب ، ملک محمود سیستانی که در ارگ قصر خود در حال استراحت بود با شنیدن صدای چکاچک شمشرها و نعره ها و فریادهای نادر و ده نفر از همراهانش و‌ ناله و فغان مجروحین سپاهش که مانند برگ خزان به زمین می ریختند مواجه و در کمال تعجب متوجه شد که نادر و یارانش دل به مرگ نهاده و بی محابا با شمشیر و گرزهای خود در حالیکه فریادهای یا علی و یا محمد سر می دادند به قلب سپاه بی شمار وی زده و قصد خروج از مشهد را دارند ملک محمود سراسیمه فرمانده سپاه خود را احضار و با تهدید وی از او خواست بدون هیچ تعلل و بهانه ای زنده یا مرده نادر را به وی تحویل دهد ، در آن شب هولناک هیچ سربازی در مشهد خواب نبود و همه برای دستگیری و یا کشتن نادر و به امید گرفتن جایزه ، بسیج شده بودند یاران باوفا و از جان گذشته نادر که او را ناجی ایران می دانستند خود را فراموش کرده و سینه خود را سپر بلای نادر می کردند ، انبوه سپاهیان پیاده و سواره مشهد ، نادر و همراهانش که همگی سوار بر اسب بودند را در میان گرفته و امیدوار بودند با توجه به جنب و جوش زیاد نادر ، حداقل وی بعلت خستگی از پای درآید ولی نادر مرد خستگی نبود و تبرزین نادر ، لحظه ای از شکافتن سر و انداختن کتف ها باز نمی ماند باری ، یاران نادر که از هیچ جانفشانی دریغ نمی کردند یک به یک ، طعمه نیزه ها و شمشیرهای دشمنان شده و از زین های اسبها به زمین سقوط می کردند که این امر ، کار را برای نادر ، سخت و سخت تر می کرد ، در آن شب هولناک که بیش از دوساعت بطول انجامید معجزه ای رخ داد و نادر که مجروح شده بود توانست فقط بهمراه دو نفر از یارانش که آنها نیز زخمی شده بودند از آن ورطه هولناک بگریزد و پس از ساعتها تعقیب سواران ملک محمود ، در نهایت در نقطه ای دور ، در بیابانی در اطراف قوچان به کلبه ای مخروبه رسید و در همانجا پناه گرفت پس از رسیدن به کلبه ، نادر و دو نفر از یارانش ، تازه متوجه درد و سوزش زخمهای بی شمارشان شدند ولی آنقدر خسته و بی رمق بودند که فقط از روی لباس و برای جلوگیری از خونریزی زخم ها را بسته و به خواب عمیقی فرو رفتند در آن شب ، نادر داستان ما ، خواب عجیبی دید که سرنوشت وی و ایران ویران ما ، به این خواب گره زده شد عضویت در کانال ایتا👇👇👇 _
هدایت شده از دوستداران ولایت
⚔️ گفته شد ایران بواسطه ضعف دولت صفویه مورد هجوم بیگانگان قرارگرفت روس ها ، گرجستان و ارمنستان و چچن و شوشی و باکو و آستارا و قسمت هائی از گیلان و بنادر آن را تصرف کرده بودند و بنا به سفارش پطر کبیر در دسترسی به آبهای گرم خلیج فارس قصد تصرف قزوین پایتخت ایران راداشتند امپراطوری عثمانی نیز بعد از تسخیر شمالغرب و غرب و جنوب ایران یعنی آذربایجان و کرمانشاه و همدان و ایلام و خوزستان قصد حمله به اصفهان حمله به اصفهان داشتند امپراطوری عثمانی (ترکیه) ابر قدرت بلامنازع جهان آنروز بود و در اروپا کشورهای اوکراین و چند کشور اروپای شرقی و غربی تا دروازه های وین ، پایتخت اتریش پیشروی کرده بود ، در آفریقا ، مصر و الجزایر و تونس و لیبی و سودان و سومالی و مراکش و در آسیا کشورهای سوریه و لبنان و فلسطین و عراق و کویت و عربستان سعودی و تمام کشورهای عرب زیر یوغ عثمانی بود و سربازان معروف ینی چری به استعداد پنجاه هزار نفر را در اختیار داشت به ایران هر شهر در اختیار سرداری بود شاه تهماسب دوم پس از پیروزی بر محمود افغان ، متوجه خراسان و شهر مشهد شد که تحت تسلط محمود سیستانی قرارداشت، محمود سکه بنام خود زده و خود را پادشاه ایران نامید شاه تهماسب وقتی به قوچان رسید متوجه شد مردم از اعجوبه ای بنام نادر یاد می کنند که ، ازبکان را شکست داده ، لذا بنا به خواست اطرافیان و ترس ازمحمود سیستانی که از نوابغ نظامی روزگار بود ، دستور داد نادر را به حضورش بیاورند نادر با تنی چند از یارانش بحضور شاه تهماسب رسید در مذاکره ای که بین دو طرف نادر پیشنهاد کرد بخاطر جلوگیری از جنگ نزد محمود برود  با موافقت با پیشنهاد نادر وی نزد محمود رفت محمود نادر را تکریم کرد ولی در خفا منتظر فرصتی بود تا نادر را از میان بردارد لذا به نادر پیشنهاد کرد تا به شکار بروند. محمود بهمراه نادر مشغول شکار شدندتا اینکه بعلت خستگی در نقطه ای به استراحت نشستند ، از آنجائیکه بسیار محتاط و تیزهوش بود در نقطه ای که آفتاب از پشت سرش در میتابید به استراحت پرداخت بعد از چند دقیقه نادر بدون اینکه پشت سرش را ببیند متوجه شد سایه های بلندی به سویش می آیند ، او با حرکتی برق آسا از جای خود بلند شده و به آنان حمله کرد در کسری از ثانیه ، پنج نفر از مهاجمین بر زمین افتادند با توجه به سر و صدای ایجاد شده ، یاران نادر نیز از راه رسیده و مهاجمین کشته شدند ، نادر و یارانش ، مشهد را ترک و رو به فرار نهادند در نیمه های شب ، ملک محمود سیستانی که در ارگ قصر خود در حال استراحت بود با شنیدن صدای چکاچک شمشرها و نعره ها و فریادهای نادر و ده نفر از همراهانش و‌ ناله و فغان مجروحین سپاهش که مانند برگ خزان به زمین می ریختند مواجه و در کمال تعجب متوجه شد که نادر و یارانش دل به مرگ نهاده و بی محابا با شمشیر و گرزهای خود در حالیکه فریادهای یا علی و یا محمد سر می دادند به قلب سپاه بی شمار وی زده و قصد خروج از مشهد را دارند ملک محمود سراسیمه فرمانده سپاه خود را احضار و با تهدید وی از او خواست بدون هیچ تعلل و بهانه ای زنده یا مرده نادر را به وی تحویل دهد ، در آن شب هولناک هیچ سربازی در مشهد خواب نبود و همه برای دستگیری و یا کشتن نادر و به امید گرفتن جایزه ، بسیج شده بودند یاران باوفا و از جان گذشته نادر که او را ناجی ایران می دانستند خود را فراموش کرده و سینه خود را سپر بلای نادر می کردند ، انبوه سپاهیان پیاده و سواره مشهد ، نادر و همراهانش که همگی سوار بر اسب بودند را در میان گرفته و امیدوار بودند با توجه به جنب و جوش زیاد نادر ، حداقل وی بعلت خستگی از پای درآید ولی نادر مرد خستگی نبود و تبرزین نادر ، لحظه ای از شکافتن سر و انداختن کتف ها باز نمی ماند باری ، یاران نادر که از هیچ جانفشانی دریغ نمی کردند یک به یک ، طعمه نیزه ها و شمشیرهای دشمنان شده و از زین های اسبها به زمین سقوط می کردند که این امر ، کار را برای نادر ، سخت و سخت تر می کرد ، در آن شب هولناک که بیش از دوساعت بطول انجامید معجزه ای رخ داد و نادر که مجروح شده بود توانست فقط بهمراه دو نفر از یارانش که آنها نیز زخمی شده بودند از آن ورطه هولناک بگریزد و پس از ساعتها تعقیب سواران ملک محمود ، در نهایت در نقطه ای دور ، در بیابانی در اطراف قوچان به کلبه ای مخروبه رسید و در همانجا پناه گرفت پس از رسیدن به کلبه ، نادر و دو نفر از یارانش ، تازه متوجه درد و سوزش زخمهای بی شمارشان شدند ولی آنقدر خسته و بی رمق بودند که فقط از روی لباس و برای جلوگیری از خونریزی زخم ها را بسته و به خواب عمیقی فرو رفتند در آن شب ، نادر داستان ما ، خواب عجیبی دید که سرنوشت وی و ایران ویران ما ، به این خواب گره زده شد عضویت در کانال ایتا👇👇👇 _ @doostdaranvelayat https://eitaa.com/doostdaranvelayat
نادر دستور داد توپخانه ایران دقیقا بر روی یک نقطه از دژ گنجه مستقر شده و همان نقطه را بکوبد در نتیجه در همان روز اول بیش از هفتصد سرباز محافظ دشمن از پای درآمدند ولی فرمانده دژ گنجه دستور می داد حتی بر روی پیکرهای بیجان سربازان کشته شده سنگ و گل و ساروج بریزند و شکاف های ایجاد شده را پر کنند شاهزاده گولیتسین که همراه نادر بود پیشنهاد کرد که نادر از توپخانه پیشرفته روسها که بسیار بزرگ و دوربرد است استفاده نماید نادرپذیرفت وی که همه فرمانداران روس موظف به اجرای فرامین او بودند نامه ای به نزدیک ترین پادگان روسها نوشت و درخواست ارسال پانزده توپ نیرومند و سنگین نمود با اینکه هوا بسیار سرد شده بود ولی نادر دست از محاصره نمی کشید و بدون توقف دستور شلیک توپخانه به دیواره های مستحکم دژ گنجه را صادر می کرد پس از مدت کوتاهی توپخانه روسها رسید و شلیک توپخانه روسها نیز نتوانست دژ گنجه را تخریب و یا رخنه قابل توجهی در آن ایجاد نماید نادر که مرد یک جا ماندن نبود محاصره دژ را به یکی از سردارانش سپرد و خود با نیمی از سپاهیانش در آن سرمای سخت به سوی شهر شماخی حرکت کرد پس از رسیدن به آنجا دستور کوچ ساکنان را صادر کرد و سپس دستور داد شهر ویران و با خاک یکسان شود زیرا معتقد بود موقعیت شهر طوری است که هر زمانی می تواندباعث طمع بیگانگان و دردسر سپاهیان ایران شود نادر سپس با بهره گیری از اسرای عثمانی شهر تازه ای بنام آق سود در آن حوالی ساخت و ساکنان شماخی را در آن سکنی داد در این زمان به نادر خبر دادند عبداله پاشا با سپاهی گِران شامل سی هزار پیاده و پنجاه هزار سواره به تفلیس (پایتخت فعلی گرجستان) آمده و قصد دارد پس از سرمای قفقاز به ایران حمله کند همه نیروهای نادر بیش از پنجاه و پنج هزار سرباز که آن هم در مناطق مختلف قفقاز بطور پراکنده مستقر بودند نبود و سپاهیانی هم که مستقیما همراه و زیر نظر نادر بودند نیز بیش از هجده هزار نفر نبود خبر ورود هشتاد هزار سپاهی ترک به تفلیس که با ده هزار نیروی مستقر در دژ تفلیس بالغ بر نود هزار می شد برای نادر خبر بسیار ناخوشایندی بود زیرا یکی از سرداران نادر بنام صفی خان بغایری ، با پانزده هزار نیرو برای محاصره دژ تفلیس در حال رسیدن به آنجا بود و چنانچه عبداله پاشا از تعداد نیروهای اعزامی به تفلیس آگاهی می یافت قتل عام  نیروهای صفی خان تا آخرین نفر قطعی بود لذا نادر در آن سرمای سخت دستور حرکت به سوی تفلیس را صادر کرد یکی از عادتهای نادر که همیشه منجر به غافلگیری دشمنان می شد این بود که از بین چند مسیر همیشه سخت ترین و ناهموارترین راهها را برای رسیدن به دشمن انتخاب می کرد لذا نادر دستور حرکت سریع سپاه خود آن هم از دشوارترین مسیر را صادر و به کمک صفی خان بغایری شتافت و پس از مدت کوتاهی به وی ملحق شده و دور تا دور تفلیس را به محاصره درآورد پس از محاصره تفلیس با توجه به اینکه عبداله پاشا در دژ شهر سنگر گرفته بود نادر که توپخانه ای نیز با خود نیاورده بود ادامه محاصره شهر را صلاح ندید و دستور داد که تمامی نیروهای ایران بسوی دژ ایروان (پایتخت فعلی ارمنستان) که استحکام دژهای گنجه و تفلیس را نداشت تاخته تا ضمن اینکه آنجا را از چنگ عثمانیان خارج نماید عبداله پاشا را مجبور به مداخله و جلوگیری از سپاهیان ایران نماید حیله و ترفند نادر موثر افتاد و عبداله پاشا که شنید نادر بسوی ایروان حرکت کرده چون میدانست که شهر ایروان تاب مقاومت در برابر سپاه ایران را ندارد ناچار شد برای نجات ایروان نیروهای خود را از تفلیس خارج و مستفیما با نادر به مقابله بپردازد نادر فورا با چند پیک تندرو آنها را به شهرهای مختلف قفقاز که نیروهای ایران سرگرم محاصره آنها بودند فرستاد و فرمان داد برای مقابله با عبداله پاشا به سپاه اصلی نادر بپیوندند نیروهای عبداله پاشا و نادر در ده کیلومتری آق کندی به یکدیگر رسیدند و در مقابل هم اردو زدند نادر قبل از اینکه به آق کندی برسد دستور داده بود پنج هزار نفر از سواران سپاهش در نقطه ای دور از اردو و میدان جنگ در نقطه ای کوهستانی که مشرف به میدان جنگ بود پنهان شوند و بدون اینکه صدائی از آنان بلند شود و یا تحرکی از آنان سربزند فقط منتظر علامت و دستور نادر باشند تا وارد میدان جنگ شوند بامداد روز جنگ نیروهای ترک مانند مور و ملخ به سپاهیان ایران تاختند جنگی هراس آور و بی رحمانه در گرفت ،نادر مانند همیشه تبرزین کشان وسط میدان با رشادتی بی نظیر بدون ترس از مرگ می جنگید و سپاهیان ایران نیز با سرسختی تمام تاخت و تاز همه جانبه ترک ها را تحمل می کردند عبداله پاشا که از زیادی نفرات خود که بیش از دو برابر نیروهای ایران بودند غرّه شد و با دلگرمی به توپچیان فرمان شلیک صادر کرد دوستداران ولایت
نادر در حین بازگشت بسوی جنوب ، پیک های سریع السیری را به تمام نقاط ایران فرستاد و از بزرگان و فرمانداران و روحانیون برجسته تشیع و اهل تسنن دعوت کرد که در دشت مغان (شمال اردبیل ، در حال حاضر جزء خاک دولت آذربایجان است) برای گرفتن تصمیمی مهم و سرنوشت ساز به اردوی او بپیوندند نادر پس از نه روز از قفقاز خود را به دشت مغان رسانید و بدستور نادر برای اسکان میهمانان چادرهای بزرگی برپا شد میهمانان از سراسر ایران بدون اینکه علت حضور خود را بدانند پی در پی وارد دشت مغان می شدند و پس از اینکه همه آنها گِرد هم آمدند به دیدن سردار دلاوری که در اندک زمانی کشور تکه و پاره ایران را ، از قندهار و کابل و هرات در شرق ، تا کرکوک و موصل و اربیل و سلیمانیه و کنار بغداد تا خلیج فارس در غرب ، بحرین و مسقط (پایتخت کنونی عمان) و جزیره های ریز و درشت خلیج فارس (امارات کنونی) در جنوب ، تا مرو و خیوه و بخارا (ترکمنستان ، تاجیکستان ، ازبکستان ، مناطق بزرگی از قزاقستان و قرقیزستان فعلی) در شمال شرقی ، تا بادکوبه و دربند و تفلیس و باکو و ایروان و داغستان (چهار کشور منطقه قفقاز که اینک جزء اتحادیه اروپاست) مجددا به عظمت گذشته اش رسانید رفتندخاموشی سنگینی بر سراسر چادر بزرگی که محل اجتماع بزرگان ایران بود حکمفرما بود و کوچکترین صدائی در این میان شنیده نمی شد تا اینکه نادر سکوت مجلس را شکست و چنین گفت هموطنان عزیز ، شما نماینده اکثریت ملت ایران هستید ، وضع نکبت بار چند سال پیش را همه شما به یاد دارید ، هر قطعه از خاک ما در دست کشورهای بیگانگان گرگ صفت و یاغیان و سرکشان ریز و درشت داخلی بود ، من به خواست خداوند بزرگ و همت جوانان و دلاوران فداکار این مرز و بوم ، دشمنان را سرکوب و با خواری از این خاک زر خیز بیرون انداختم و مرزهای پیشین را دوباره احیاء و رسمیت بخشیدم ، این لشگر کشی ها و جنگ ها ، مرا خسته و کوفته کرده ، لذا میل دارم به خراسان بازگردم و باقی عمر را در آرامش باشم ، شاه تهماسب دوم و پسرش عباس میرزا هر دو حی و حاضرند ،در صورتی که بخواهید می توانید بجای من برای عباس میرزا ، نایب السلطنه ای انتخاب کنید و چنانچه مایل باشید حتی مختارید که پدرش شاه تهماسب را دوباره به شاهی ایران برگزینید از اینطرف نیز رجال سیاسی و بزرگان و فرمانداران استانهای سراسر ایران با شور و مشورت تصمیم گرفتند که سلطنت را از سلسله صفویه به نادر واگذار و تفویض نمایند و در این باره برگزاری مجمع عمومی با حضور شخص نادر را خواستار شدند در مجمع بزرگی که تشکیل شد بزرگان ایران نظر به اینکه نادر را ناجی ایران میدانستند به پاس قدردانی از نادر از وی درخواست کردند که از استعفاء از نایب سلطنتی و فرماندهی ارتش خودداری و پذیرای جلوس بر تخت سلطنت ایران گردد نادرکه قلبا از این پیشنهاد راضی بود با ۳شرط پذیرفت اول اینکه منبعد از شاه تهماسب و پسرش هواخواهی نکنید دوم ازدشنام به خلفای اهل تسنن خودداری شود ، زیرا موجب دشمنی و جنگ بین دو ملت ایران و عثمانی شده سوم سوگند بخورید پس از من به پسر و خاندان من مطیع و وفادار باشید حاضرین در مجلس هر سه پیشنهاد نادر را پذیرفته و طومار بزرگی را امضاء کردند و نادر رسما پادشاه ایران شد سکه را بر زرکرد سلطنت را درجهان خسروی گیتی ستان  نادر ایران زمین دوستداران ولايت https://eitaa.com/doostdaranvelayat
🗡 پس از خاتمه مراسم نادر برای اجرای مراسم تاجگذاری بسوی اصفهان حرکت کرد ، در طول مسیر به نادر خبر دادند علیمراد خان سرکرده ایل بختیاری سلطنت نادر شاه را نپذیرفته و اعلام نموده به سلسله صفویه وفادار است و به نادر شاه اعلام جنگ نموده ، نادر شاه پس از رسیدن به اصفهان ، دو روز پس از تاجگذاری لباس رزم پوشید و لشگری بیست هزار نفره آراسته و برای جنگ با علیمراد خان بسوی ایل بختیاری حرکت کرد علیمراد خان که از بالای کوههای منطقه ، سیاهی سپاهیان نادر را می دید بیدرنگ با سرداران خود جلسه ای تشکیل داد و گفت ، خوشبختانه فرمانده سپاهی که در حال نزدیک شدن به ماست شخص نادر است ، و همانطور که میدانید عادت نادر ، فرماندهی سپاهیانش از راه دور نیست و خود پیشاپیش افرادش شمشیر می زند ، من افراد زبده ای را مامور کرده ام که در غوغای جنگ بسوی نادر تاخته و او را از پای درآورند علیمراد خان که در بالای ارتفاعات منطقه سنگر گرفته بود به محض رسیدن سپاهیان نادر به دویست متری آنان ، فرمان حمله داد ، سپاهیان ایل بختیاری از پهلوی چپ و راست به دو ستون نیروهای دولتی یورش آوردند ولی پس از رسیدن به سی متری سپاهیان نادر ناگهان با تفنگچی هایی روبرو شدند که بدون وقفه بر آنان آتش می گشودند بطوریکه نیمی از افراد مهاجم ایل بختیاری قبل از نزدیک شدن به نیروهای دولتی تیرباران شده و از هر گونه اقدامی بازماندند ولی بقیه آنها خود را به سپاهیان دولت رسانده و جنگی خونین آغاز شد در میان غوغای جنگ که دو طرف با شدت و حرارت تمام بسوی هم می تاختند پنجاه نفر از نیروهای زبده ایل بختیاری از کمینگاههای خود بیرون آمده و مانند برق و باد بسوی نادرشاه که در قلب درگیری ها در حال شمشیر زدن بود تاختند نادرشاه بلافاصله پی برد ، گروهی که یکراست بسوی او در حال تاختن هستند قصد جانش را دارند ، در این حال همگان دیدند نادرشاه که به سختی به خشم آمده بود با کشیدن تبرزین خود و با سر دادن نعره ای عجیب و رعب آور ، به میان آنان رفت و در چشم بهم زدنی گروهی از آنان را بخاک انداخت سرداران همیشه نگران نادر ، در حمایت از وی به قلب درگیری شتافتند ، نادرشاه دستور داد مهاجمان را بیرحمانه بکشند ، مدت زمان زیادی طول نکشید که تمامی مهاجمان کشته و سپاهیان علیمراد خان یا کشته شدند و یا فرار را بر قرار ترجیح دادند علیمراد خان که پی برد حریف نادر نیست دست به عقب نشینی زد ولی نادر دستور داد با سرعت تمام بدنبال علیمراد خان و یارانش بتازند ، علیمراد خان از پلی که در آن منطقه بر روی رودخانه ای زده شده بود گذشت و سپس دستور به تخریب و انفجار پل را صادر کرد ، نادر و یارانش پس از دیدن پل تخریب شده بیدرنگ با بریدن درختان منطقه ، پلی جدید ساخته و بدون توقف به تعقیب علیمراد خان پرداختند علیمراد خان که می دانست نادر کسی نیست که او را رها کند به همراهانش دستور داد همگی در میان کوهها هر کدام در گوشه ای پنهان شوند تا پس از بازگشت نادر ،  مجددا بتوانند لشگر دیگری آراسته و به حمایت از شاه تهماسب بپردازند ، یاران علیمراد خان هر یک به گوشه ای رفته و پنهان شدند و خود علیمراد خان بسوی کوههای زاگورکش در حوالی دزفول براه افتاد و در نقطه ای دور و با تهیه آذوقه چند ماهه ، بهمراه عده ای از هواخواهانش درون غاری پنهان شد نادر بمدت پانزده روز در کوه و دشت ، و روستا به روستا بدنبال علیمراد خان می گشت ، مردم که تا به حال شاه ندیده بودند شگفت زده سراپای نادر را که لباس ساده ای به تن داشت را می دیدند ، در این پانزده روز نادر مسائل زیادی را در زمینه خواسته ها و کمبودهای مردم آموخت که در زندگی آینده وی و برخوردش با دولتمردان موثر بود صبح بسیار زود یکی از روزهای گرم تابستان نادر با لباس مبدل و روستائی سوار بر اسبش شد تا بصورت گمنام در روستاهای اطراف پرسه ای بزند و نشانی از علیمراد خان بیابد ، رفته رفته آفتاب بالا می آمد ، نادر گرسنه شد و از خورجین اسبش مقداری نان و پنیر و گردو در آورد و همینطور که بر روی اسب راه می پیمود صبحانه میخورد ، کم کم آفتاب بالاتر آمد و تشنگی به نادر فشار می آورد ، او با دیدن تعدادی درخت در پای تپه ای به وجود آب در آن محل پی برد و به تاخت خود را به آنجا رسانید ، چشمه زلالی دید و پیرزنی که در حال پر کردن کوزه خود بود ، نادر که از تشنگی بی تاب شده بود از اسب خود پیاده شد تا آبی بنوشد دوستداران ولايت https://eitaa.com/doostdaranvelayat
✍نادر که از تشنگی بی تاب شده بود پس از رسیدن به چشمه ، دید پیرزنی در حال پر کردن مشک آب خود است ، نادر بی توجه به پیرزن ، کاسه مسی وی را برداشت تا آنرا در آب چشمه فرو برده و رفع تشنگی کند ، ناگهان پیرزن که تصور می کرد نادر سرباز دولتی است فریاد زد ، چطور بخودت اجازه میدهی بدون اجازه ، به اموال من دست درازی کنی ، مگر نمیدانی اگر نادر بفهمد تو را مجازات می کند ، نادر عذر خواهی کرد و کاسه پیرزن را به او داد و سپس آستین ها را بالا زد تا با کف های دستش آبی بنوشد دوباره فریاد پبرزن بلند شد که ای سرباز نادان ، مگر نمی دانی با بدن گرم و عرق کرده نباید آب سرد و خنک بنوشی ، نادر که تشنه بود توجهی به پیرزن نکرد و همین که خواست با دستانش آب بنوشد پیرزن چوبش را داخل آب چشمه کرد و آنرا را به هم زد تا گل آلود و کدر شود و نادر نتواند آبی بنوشد ، نادر که به سختی خشمگین شده بود بر سر پیرزن فریاد زد ، چکار میکنی عجوزه خیره سر ، چرا نمی گذاری آبی بنوشم ، پیرزن گفت ، خاموش باش نادان ، مگر نمیدانی که با خوردن آب سرد با بدن گرم و عرق کرده ، بیمار می شوی نادر که دید پیرزن دست بردار نیست خشم خود را فرو برد و در گوشه ای نشست تا گل و لای چشمه ته نشین شود و آبی بنوشد و برود ، چند دقیقه ای نگذشته بود که پیرزن ، کاسه مسی خود را از محلی که آب چشمه میجوشید پر کرد و بدست نادر داد و به او گفت ، حالا می توانی بنوشی پسرم ، چون هم بدنت سرد شده و هم عرقت خشک شده ، نادر سرگرم نوشیدن آب شد که پیرزن چشمش به انگشتر گرانبها و تبرزین و شمشیر بزرگ نادر افتاد *(شمشیر نادر بسیار بزرگ و سنگین بود و همچنین تبرزینش ، در کتابی خواندم تبرزین نادر بیست و سه کیلو وزن داشته و هر کسی نمی توانست حتی چند دقیقه با آن بجنگد ولی نادر بمدت طولانی بدون خستگی از آن استفاده میکرد و هیج زره و کلاه خودی استقامت تحمل ضربات سهمگین آنرا نداشت)* پیرزن ، پس از نوشیدن آب و قبل از رفتن نادر ، رو به نادر کرد و گفت ، بمن دروغ گفتی ، تو یک سرباز ساده نیستی بلکه خود نادر هستی ، نادر بناچار اقرار کرد و گفت درست گفتی مادر ، من خود نادر هستم ، پیرزن به نادر گفت حتی اگر از ابتدا نیز می دانستم تو نادر هستی باز هم همین رفتار را با تو می کردم نادر پس از سپاسگزاری از پیرزن گفت ، با وجود شیرزنانی مثل تو در این منطقه ، چرا بعضی از فرزندان شما خطاکار از آب در می آیند ، پیرزن گفت ای سردار دلاور ، آنها گناهی ندارند چون تصور می کنند به پادشاه کشورشان (شاه تهماسب و سلسله صفویه) خدمت می کنند ، آنها پادشاه کشورشان را مایه عظمت و اقتدار کشورشان می بینند ، فرزندان ما همه دلاورند ولی باید آنها را راضی و آگاه کنی نه اینکه با آنها بجنگی ، آنها هموطن تو هستند و مایه عزت و شکوه و اقتدار کشوری هستند که تو پادشاه آنانی و در نبرد با ببگانگان بدون آنان ، هیچ قدرتی نداری نادر که به سختی تحت تاثیر حرف های پیرزن روشن بین قرار گرفته بود انگشتر قیمتی اش را از انگشت خود درآورد و به پیرزن داد ، پیرزن انگشتر را بوسید و آنرا به نادر عودت داد و گفت ، من هرگز این انگشتر را قبول نمی کنم زیرا نمی توانم آنرا بفروشم و هر که انرا در دست من ببیند تصور می کند که آنرا دزدیده ام ، نادر آنگاه دست در جیب خود کرد و یک مشت سکه طلا به پیرزن داد و گفت مادر جان ، تو واقعا مایه افتخار من هستی و حالا تمام خستگی جنگها و سختی های آن را از تنم بیرون کردی ، پیرزن هم سریع دست در کیسه ای که به گردن خود آویخته بود کرد و مشتی کشمش و بادام درآورد و به او داد و گفت بخور مادر جان ، تا همیشه تندرست و قوی و سالم بمانی ، نادر با صدای بلند خندید و از پیرزن خداحافظی و بسوی اردوی خود بازگشت حرف های پیرزن تاثیر شگرفی بر روی نادر گذاشت ، او هنگامی که به چادر خود رسید سرداران همراهش را احضار و به آنان دستور داد الساعه تمامی اسیران  بختیاری که با وی جنگیده بودند را آزاد و از هر گونه شدت عملی نسبت به مردم و ایل بختیاری خودداری کنند ، اسرای ایل بختیاری پس از آزادی به حضور نادر رسیدند ، نادر رو به آنان گفت ، من هرگز به شما ایرانیان اصیل و پاک نژاد ، به چشم دشمن نمی نگرم ، من و شما و اجداد و نیاکانمان همگی ریشه در همین آب و خاک داریم ، اکنون نیز آزادید که هر کجا که خواستید بروید ، دستور داده ام اسب و آذوقه در اختیارتان بگذارند تا به زادگاهتان بازگردید ، با پایان یافتن سخنان نادر ، عده زیادی از جوانان ایل بختیاری به سپاه نادر پیوستند و سوگند خوردند در رکاب وی جانفشانی کنند # دوستداران _ولايت
حسین خان پس از آگاهی از رخنه سپاهیان نادر به درون دژ ، با شتاب نیروهای خود را به این سوی دژ فرستاد ، نیروهای نادر زیر فشار شکننده و خرد کننده مدافعان دژ ، به سختی پایداری می کردند و می کوشیدند پایگاه بدست آورده را از دست ندهند ، جنگی هراس آور در آستانه درب دژ در گرفت ، جنگی تن به تن و بی رحمانه ، کشته از هر دو طرف فراوان بود ، نادر پی در پی به این قسمت دژ نیروهای کمکی و تازه نفس میفرستاد ، سربازان ایرانی غوغائی بس غریب و عظیم به پا میکردند و با فریادهای یا علی و یا محمد ، بی هراس از  کشته شدن ، خود را وارد مهلکه ای بس عظیم می می کردند و مانند دانه های اسفند که بر روی آتشی بیفتد با شتابی گیج کننده ، به این سو و آنسو می جهیدند تا هدف تیراندازی و پرتاب های بی امان نیزه های دشمن قرار نگیرند و در همان حال بی آنکه لحظه ای توقف کنند بسوی مدافعان شهر تیراندازی می کردند و حملات مدافعان شهر را دفع می کردند در این هنگامه عظیم که هر لحظه ، سینه ها سپر گلوله های آتشین و قلب ها نشیمنگاه نوکِ تیز پیکانِ نیزه ها بود ،عده ای از سربازان بختیاری با جنگ و ستیزی بی امان ، از پله های برج *دده* بالا رفته و تیراندازان و نیزه پرانان بالای برج را ، یا کشتند و یا از بالای برج سرنگون کرده و کنترل برج را بدست گرفتند و از بالای برج به دیگر همرزمان خود که منتطر بودند پیام حمله سراسری دادند طولی نکشید که به یکباره سپاهیان نادر مانند سیلی بنیان کن و بی پایان با فریادهای رسا و دلهره آمیز ، از شکاف و رخنه باز شده دژ *دده* حمله ای سهمگین آغاز کرده و و در تمامی شهر پخش شدند ، برج ها و باروهای دژ قندهار یکی پس از دیگری به تصرف سپاهیان نادر در می آمد ، روز جمعه هنوز به پایان نرسیده بود که مدافعان شهر ، چاره ای جز تسلیم نیافتند حسین خان که خود را شکست خورده دید با شتاب تمام حرمسرا و خویشاوندان نزدیک خود را جمع کرد و به دژ کوچک و استواری که در گوشه شهر بود پناه برد و تصمیم گرفت تا آخرین لحظه در برابر نادر بجنگد ، نادر دستور داد همه جا را جستجو کنند و زنده یا مرده حسین خان را بیاورند تا اینکه متوجه شد وی به دژ کوچک قیستول پناه برده است از آن سو ، حسین خان که میدانست شکستش حتمی است از اینکه زنان و خواهران و خویشاوندانش بدست نادر بیقتد در اندیشه ای بس آزار دهنده فرو رفته بود ، پس از اندیشه بسیار بر آن شد که همه را بکشد و‌ پس از جنگ با نادر ، با سربلندی و مردانه کشته شود وی هنگامی که می رفت تا در ابتدا همسرانش را قربانی تصمیم جنون آمیز خود کند خواهر زیبایش بنام زینب ، خود را به پای او انداخت و به وی گفت برادر ، کشتن فرزندان و عزیزان دردی را دوا نمی کند ، من پیشنهاد می کنم از نادر امان بخواهی ، حسین خان گفت ، نادر آنقدر به خون من تشنه است که مطمئنم به هیچکدام از شما رحم نخواهد کرد و با جسارت به شما ، مرا سرافکنده خواهد کرد زینب گفت ، اگر نادر به پیشنهاد تو جواب رد داد باز هم برای عملی کردن تصمیم خود وقت باقی است ، حسین خان قدری به فکر فرو رفت و سپس مفتی اعظم شهر را نزد خود طلبید تا با وی مشورت کند نکته : جلوداران و پیشاهنگان سپاه نادر طایفه بختیاری بودند
پرچم داران و پیام آوران صلح و آشتی به اردوی ایران رسیدند و یکسره به سراپرده نادر رفتند و پیام محمد شاه را در خصوص متارکه جنگ و جلوگیری از خونریزی بیشتر ، به آگاهی نادر رسانیدند ، نادر به آنان گفت احترام متقابل از شرایط همسایگی است ، به محمد شاه بگویید ما هم‌ راضی به جنگ نبودیم ولی بخاطر بی توجهی دولت هند و پناه دادن به عده ای شورشی افغان که بهمراه اشرف افغان دست به جنایت زده اند و همچنین کشته شدن سردار عزیزمان محمد خان ترکمن ، ناچار و ناگزیر شدیم دست به جنگ بزنیم ، بروید به محمد شاه  بگوئید درخواست او را درباره متارکه جنگ می پذیریم و چشم براه نمایندگان رسمی او هستیم مدت زیادی طول نکشید که نمایندگان ویژه محمد شاه بهمراه نظام الملک مجددا به اردوی ایران آمدند ، نخستین شرط نادر برای متارکه و صلح ، خلع سلاح ارتش هند و حضور شخص محمد شاه ، در اردوی ایران بود این درخواست برای هیئت هندی غیر قابل قبول و غیر منتظره بود ، لذا نظام الملک که انتظار چنین شرطی را نداشت گفت ، آمدن حضرت پادشاه ، به اردوی ایران ممکن نخواهد بود زیرا باعث سرشکستگی مقام شامخ و والای سلطنت است ، اعلیحضرت به ما اختیار تام‌ داده اند  که درباره بستن پیمان صلح گفتگو کنیم ، نادر اما زیر بار نرفت و در حالیکه خشم خود را فرو میخورد گفت ، شرط متارکه جنگ همین است که گفتم و بهیچوجه ، از آن باز نمی گردم ، پادشاهتان باید شخصا به اردوی ایران بیاید در غیر اینصورت منتظر جنگ باشید ، ولی این را هم بدانید که در صورت شکست قطعی سپاه هند ، ما با محمد شاه و دیگر بزرگان هندی مانند یک اسیر جنگی رفتار خواهیم کرد نظام الملک به نادر گفت ، محمدشاه بسیار رئوف و مهربان است و نمیخواهد خانواده های بیشتری از دو طرف داغدار شوند ، نادر با تمسخر و طعنه گفت ، ایشان خیلی زودتر ، پیش از آنکه آتش جنگ روشن شود هم ، می توانستند لطف و مهربانی خود را نشان دهند نادر با احترام فراوان نمایندگان هندی را بدرقه کرد ، ولی هنوز آنها از اردوی نادر خارج نشده بودند که شیپور آماده باش در شرایط جنگی ، در سپاه ایران بصدا درآمد نظام الملک شرط نادر را برای محمد شاه و درباریان بازگو کرد ، محمدشاه برآشفت و با تندی گفت ، معلوم می شود این مرد درنده ، بسیار کینه توز تمامیت خواه نیز هست ، نظام الملک که نادر را از نزدیک دیده بود کرنش و تعظیمی کرد و گفت ، البته هر دستوری که اعلیحضرت بفرمایند با دیده منت تا پای جان بر آن می ایستیم ، ولی نادری که من دیدم ، علاوه بر اندام درشت و چشمان گیرا و نافذش که تا مغز استخوان آدمی را می سوزاند ، دارای اراده و پشتکاری بسیار قوی است و لشگریانش مانند کودکی که از پدرش اطاعت می کند از وی اطاعت می کنند ، سر و وضع وی و چهره آفتاب سوخته اش ، با یک سرباز ساده ایرانی ، هیچ فرقی ندارد ، او مرد روزهای سخت است ، لذا در حال حاضر ، صلاح مُلک و سلطنت هند را ، در گروی مدارا با این اعجوبه دوران می دانم تا در آینده چه پیش آید محمد شاه مانند مات زدگان ، نظام الملک را می نگریست و پس از مدتی خاموشی گفت ، پس با این اوصاف چاره ای نیست و باید شرایط نادر بپذیریم ، نظام الملک با شنیدن سخن شاه ، گوئی که کوهی را از دوشش برداشته باشند ، نفسی به راحتی کشید ♻️دو پادشاه در مقابل هم* محمد شاه بهمراه جند تن از بزرگان هند و نظام الملک ، بسوی اردوی نادر براه افتاد ، بدستور نادر ، احترام ویژه ای در استقبال از محمد شاه بعمل آمد ، نادر حتی چند مرد تنومند را برگزیده بود تا هنگام پیاده شدن محمدشاه از پیل جنگی ، او را درون تخت روان زیبائی جای دهند و بر روی دوش خود حمل کرده و بهمراه دویست نفر گارد ویژه شاهی با لباس های زیبا و رسمی ، او را اسکورت و به چادر نادر راهنمائی کنند قلب محمد شاه به سختی می تپید ، او داستانهای زیادی از سخت گیریها و جنگاوری نادر شنیده بود و نگران بود که نادر چگونه با او رفتار خواهد کرد ، سرانجام پرده چادر نادر بدست پرده دار کنار رفت و محمد شاه بدرون سراپرده نادر ، گام نهاد نادر با دیدن محمدشاه از جای خود برخاست و با احترامی که بوی دوستی از آن به مشام می رسید ، به او خوش آمد گفت و محمد شاه را که اندامی لطیف و کوچکتر از او داشت را مانند کودکی در آغوش گرفت و چهره وی را بوسید ، محمد شاه اختیار از کف داد و اشک از دیدگانش سرازیر شد ، حاضران از دو طرف ، علی الخصوص بزرگان هند ، با دیدن اشک های محمدشاه ، زار زار شروع به گریستن کردند ، نیم ساعتی طول کشید تا مجلس به آرامش رسید و نادر شروع به صحبت کرد و گفت # دوستداران _ولايت https://eitaa.com/doostdaranvelayat
رضاقلی اندکی خاموش ماند و سپس سر برآورد و گفت ، من در مقابل شما چه می توانم بگویم ، آیا این رفتار پدری است با پسرش ، و پادشاهی است با ولیعهدش ، شما در ذهن خود مرا محاکمه و خطاکار قلمداد کرده اید و هر چه بگویم سودی ندارد ، من اکنون هیچ ندارم ، نه حیثیت ، نه آبرو ، نه احترام و نه قدر و منزلتی ، چه خفتی از این بالاتر است ، حال که شما اینطور می اندیشید و همچنین ، از برخورد اطرافیان و خدمتگزاران ، و نگاههای معنا دار آنان می فهمم که دیگر در این دنیا هیچ ارج و اعتباری ندارم ، من این زندگی ذلت بار و خواری را نمی خواهم ، باز هم می گویم من اصلا نمی فهمم کدام گناه ، کدام خطا ، کدام توطئه ، به همین خاطر اکنون با تمام وجود از این دنیا دل بریده ام و از خداوند مرگ را آرزو می کنم ، دیگر چیزی برای گفتن ندارم هر چه صلاح می دانید انجام دهید نادر در حالیکه از خشم می لرزید رو به نگهبانان گفت ، این پسر گستاخ را از جلوی چشمانم دور کنید ، نگهبانان در وضع بدی قرار گرفته بودند ، متحیر و سرگردان‌ که چه بکنند ، فرمان ، فرمان نادر بود و رضاقلی فرزند محبوب و پسر ارشد نادر و نایب السلطنه پیشین ایران ، نادر که دو دلی نگهبانان را دید در حالیکه زبانش در کام ، تلخ و خشک شده بود و دیگر حتی قدرت فریاد زدن نداشت با دست خود اشاره کرد که فرمان را اجراء کنند در این روزها ، نادر ضمن اینکه خواب و خوراک خوبی نداشت به باده (شراب) روی آورده بود ، او برای تسکین خود پیوسته شراب می نوشید و گهگاه از خود بیخود می شد و بی جهت فریادهای هراس انگیزی سر می داد ، در این زمان هیچکس قدرت و یارای روبرو شدن با او را نداشت فردای آن روز ، نادر باز هم برای کشف حقیقت دستور داد آقامیرزا نیک قدم را به حضورش بیاورند و باز هم با سوگندی غلیظ از او خواست نترسد و راست بگوید تا مورد بخشش قرار گیرد ، ولی نیک قدم همان حرف های قبلی خود را تکرار کرد ، مسئله ، مسئله ساده ای نبود ، موضوع آن بود که نادر ، رضاقلی را که از لحاظ اخلاق و رفتار و دلاوری و دیگر شباهت های ظاهری بشدت به او می مانست بسیار دوست داشت و از طرفی در قانون نادر ، هیچ خطاکاری ، حتی اگر عزیزترین کسانش بودند ، بدون مجازات رها نمی کرد ، *نادر بشدت درمانده شده بود و نمی دانست چکار کند و چه تصمیمی بگیرد* تا اینکه برای رهائی از این اوضاع سخت و دشوار ، دستور داد مشاورانش برای مشورت و رایزنی ، به سراپرده وی رفته و در این باره نظر بدهند ، پس از تشکیل جلسه ، نادر مشاهده می کرد مشاورانش مانند تندیس های سنگی ( تندیس یعنی مجسمه های ) در جای خود خشکیده بودند و هیچ صدائی از کسی در نمی آمد ، مسئله ، مسئله پیش پا افتاده ای نبود ، به زندگی نادر و رضاقلی مربوط بود ، نادر از خاموشی حاضران به تنگ آمد و با فریاد گفت چرا ساکتید ، تکلیف من چیست ، چیزی بگوئید ، در این زمان منشی مخصوص نادر میرزا مهدی استرآبادی با ترس و لرز ، لب به سخن گشود و گفت هر چند گناه شاهزاده عظیم است ولی دریای لطف قبله عالم بسی بزرگتر است و می تواند او را عفو کند و ببخشد ، مشاور دیگری نیز سینه اش را صاف کرد و گفت ، گناهکار باید گوشمالی داده شود تا عبرت سایرین گردد ولی این گوشمالی باید طوری باشد که چنانچه روزی قبله عالم بر سر مِهر و لطف آمدند قابل جبران و درمان‌پذیر باشد ، در این میان نزدیک ترین سردار نادر ، یعنی سردار جلایر که معتمدترین فرد نزد وی بود گفت ، سوگند میخورم نیک قدم که کینه شما را به دل داشته حال که خود را گرفتار دیده ، خواسته است که با این کار ، آخرین زهر خود را بر جان شما بریزد و نور چشم شما را بدست خودتان مجازاتی سخت نماید و با این کار در حقیقت ، شما و خاندانتان را هم مجازات نماید سخنان سردار جلایر در روان نادر اثر نیکوئی بخشید و نشانه های آرامش و خشنودی در چهره نادر هویدا گردیده و گره از ابرو ، و چینهای پیشانی نادر ، گشوده و نفس های عمیق و بعضا به شماره افتاده وی ، تا حدی منظم شد ، با رفتن مشاوران ، علت احضار رضاقلی از تهران و آمدنش به اردوی نادر در قفقاز ، مانند تشتی که از پشت بامی بیفتد مانند توپ در میان افراد سپاه ترکید و همگان از این توطئه ، آگاهی یافتند بامداد روز بعد نیک قدم برای بار سوم برای بازجوئی فراخوانده شد ، نادر میخواست اگر فرمانی به سود یا زیان پسر دلبندش و یا نیک قدم صادر کند آن فرمان موجب پشیمانی اش در آینده نباشد ، طولی نکشید که نیک قدم را نزد نادر آوردند ، نادر به وی گفت من هنوز بر سر پیمان و سوگندی که به رسول اله (ص) خورده ام هستم ، ولی برایم مسلم شده تو دروغ می گوئی ، حال باز هم سوگند میخورم اگر همین حالا هم اظهارات قبلی خود را انکار کنی و به من راست بگوئی همین حالا دستور آزادی ات را می دهم و از هر گونه مجازات معاف خواهی بود
روز بعد ، نادر هنگام بازدید از اردوگاه ، دیوان ببگی (مسئول امور اداری سپاه) را بهمراه جوانی زیبا و خوش اندام دید که در حال رسیدگی به امورات لشگر بودند ، نادر رو به دیوان بیگی کرد و گفت ، دیوان بیگی ، این جوان رعنا پسرت است ، دیوان بیگی کرنشی کرد و گفت - بله قبله عالم نادر گفت ، پسرت را خیلی دوست داری - بله ، قربانت گردم راستی ، چند روز پیش که رضا قلی را کور می کردند کجا بودی - در خدمت شما بودم قربان آیا آن صحنه دیدی - بله ، حضرت والا چرا میانجی نشدی و درخواست بخشایش نکردی - قربانت گردم ، من کجا و جسارت به شما کجا ، من که قدرت مخالفت با فرمان قبله عالم را نداشتم اگر اکنون دستور دهم چشمان زیبای پسرت را درآورند چه خواهی کرد - قلب دیوان بیگی به یکباره فرو ریخت و زبانش بند آمد نادر : چرا خاموشی؟ ، حرفی بزن دیوان بیگی : وظیفه پدری من حکم می کند عاجزانه بخواهم چنین دستوری ندهید ، او سپس در حالیکه از وحشت نزدیک بودسکته کند به پای نادر افتاد و شروع به بوسیدن چکمه های نادر کرد که به پسر جوانش رحم کند نادر گفت ، مردک پست فطرت که مانند سگ خود را به خاک می مالی ، اگر چند روز پیش مانند الان ، گریه و زاری می کردی اکنون پسر من کور نشده بود ، اینک برای اینکه به دردی که من می کشم آگاه شوی باید کور شدن پسرت را ببینی دژخیم سنگدل که این روزها سرش خیلی شلوغ شده بود بدستور نادر ، پسر زیبا و رعنای دیوان بیگی را گرفت تا به محل مجازات ببرد ، دیوان بیگی بدنبال پسر می دوید و التماس می کرد ، دقایقی بعد در حالیکه پسر از درد چشم ، و پدر از غصه فرزند ، ضجه می زدند دستور نادر اجراء گردید ، دیوان بیگی که اینگونه دید دست از جان شسته و شروع به ناسزا گفتن به نادر کرد که بلافاصله نادر دستور داد خفه اش کنید ، در کسری از ثانیه ، از چهار طرف ریسمان کلفتی به گردن دیوان بیگی انداخته شد و صدایش برای همیشه قطع گردید ، پسر دیوان بیگی که درد چشمان خود را فراموش کرده بود رو به نادر ، دنباله ناسزاهای پدر را گرفت که ناگهان با سوزشی که توسط دشنه جلاد بی رحم بر قلبش رسید برای همیشه آرام گرفت و خاموش شد وحشت هراس انگیزی اردوگاه ایران خراب در قفقاز را فراگرفته بود ، هیچکس امنیت نداشت ، کار نادر از صبح علی الطلوع تا شامگاه ، شراب خواری  در حد افراط شده و امورات لشگر نیز ، دچار اختلال و نابسامانی گردیده بود ، فردای آن روز وقتی نادر از چادر خود بیرون آمد بطور اتفاقی ، میر آخور (مسئول اسب ها و قاطرهای سپاه) را دید ، نادر در حالیکه مست و لایعقل بود از میرآخور پرسید ، هنگامیکه رضاقلی را کور می کردند کجا بودی ، میر آخور بی نوا گفت در اصطبل بودم قبله عالم ، نادر گفت دروغ می گوئی ، مطمئنم که تو هم آنجا بودی ، هر چه میرآخور قسم میخورد که من در آنجا نبودم بخرج نادر نمی رفت و به میرآخور بیچاره که تا سرحد مرگ ترسیده بود گفت ، من بخاطر این دروغگوئی ، مجازاتی شایسته برایت در نظر دارم تا عبرت دیگران شوی جلاد خون آشام دقایقی بعد بدستور نادر در محل حاضر شد ، نادر به دژخیم دستور داد دهان این مرد دروغگو را با سرب داغ ببندند ، هر چه میرآخور بدبخت ضجه می زد که من در مجازاتگاه حضرت والا نبودم فایده نداشت و مانند فریادهای غریق ، در زیر آب بود ، نادر که از شدت مستی به زحمت سر پا ایستاده بود با نهیبی به دژخیم از او خواست هر چه زودتر نفس میرآخور بدبخت را بگیرد ، جلاد بی رحم با گذاشتن چوبی در دهان میرآخور ، سرب مذاب را در دهان وی ریخت و او را از رنج خدمت در اصطبل شاهی خلاصی بخشید روز هنوز به پایان نرسیده بود که نادر مجددا دژخیم را فراخواند ، درباریان که جانشان به لب رسیده بود با احوالی پریشان از یکدیگر می پرسیدند ، دیگر برای چه ، دیگر برای که هنگامیکه دژخیم به سراپرده نادر رفت ، او در حالیکه چشمانش به سختی از مستی باز می شد به دژخیم گفت ، من دیگر دلم نمیخواهد چرخچی باشی (مسئول ارابه های لشگر ، شامل گاری ، کالسکه و غیره)، تفنگچی باشی (مسئول ساخت تفنگ و فشنگ و تعمیرات آن)، جُبه دار باشی (مسئول البسه سپاه) ، ایشیک آغاسی (مسئول تشریفات دربار) را ببینم ، اینک آنها را به تو می سپارم تا هر طور دلت میخواهد آنها را مجازات کنی ، آنهائیکه چاق هستند را شکمشان را پاره کن ، آنهائیکه چاپلوس هستند را سرب داغ در حلقشان بریز ، و یا با ریسمان خفه کن ، خلاصه هر طور که دلت خواست جان آنها را بگیر ، ولی زود بگیر و گزارش کارت را هر چه سریعتر به من بده
دوم دژخیم که مات و مبهوت ، چشم به دهان نادر دوخته بود خواست بیرون برود که نادر به او گفت ، هر پدر سوخته و مفت خور دیگری هم که هنگام مجازات رضاقلی حضور داشته را هم بگیر و همه را بسته به میل خودت از نفس کشیدن محروم کن ، من دیگر نمیخواهم ریخت نحس و پلید هیچکدام از آنها را ببینم ، نادر باز هم شراب خواست و باز هم باده می نوشید ، چهره رضاقلی حتی برای یک لحظه از نظرش محو نمی شد دژخیم با دریافت فرمان نادر ، مانند گرگی که به گله گوسفندان می زند بهمراه فرمانده گارد شاهی به سراغ تک تک افراد حاضر در مجازاتگاه رضاقلی می رفت و بیدرنگ سر از بدن آنان جدا می کرد ، با غروب خورشید در آن روز هولناک ، خورشید عمر بسیاری از درباریان نیز غروب کرد و یک به یک ، شربت تلخ مرگ را چشیدند ، شب هنگام دژخیم گزارش عملکرد خود را با اسامی افرادی که جانشان را گرفته بود ، تقدیم نادر کرد در میان این همه جنایت های هولناکی که از نادر سر زد ، شگفتی آور آن بود در میان همه کسانی که در فهرست دستور اعدام نادر بودند حتی نام یک تن از سرداران و فرماندهان ارتش ، مشاهده نمی شد و در این میان فقط درباریان درو شدند در آن شب غم انگیز ، نادر همانطور که بر روی تخت خود درازکش بود بطور غیر معمول ، از دو سوی چشمانش اشک جاری شد ، تجسم چهره پسر ناکامش او را تا سر حد دیوانگی ، به مرز جنون رسانیده بود ، آرام آرام صدای گریستن او بلند و بلندتر می شد و بدنبال آن با صدای بلند ، های های می گریست ، نگهبانان و پرده داران ، با تعجب صدای ناله های حسرت آلود او را می شنیدند ولی جرات داخل شدن نداشتند مدتی به همین حال گذشت ، صدای گریستن نادر ، آهسته و آهسته تر شد تا اینکه پس از چند روز بی خوابی مداوم ، به خوابی عمیق فرو رفت ، خبر خوابیدن نادر به درباریان رسید ، همگی شادمان شدند و دانستند حداقل در آن شب ، خون کسی بر زمین نخواهد ریخت در آوردن چشم که کاری قبیح و ناروا میباشد از دیر باز تا کنون در ایرانیان مرسوم بوده و هست  گاهی بادستان کثیف جلادی که جیره خوار و نوکر پادشاه بوده انجام میشد و گاهی هم توسط تفنگهای ساچمه ای 😭😭 @doostdaranvelayat https://eitaa.com/doostdaranvelayat
فردای آن روز ناگهان هشتاد و پنج هزار سوار و پیاده ایرانی در حالیکه فریاد یاعلی و یا محمد سر می دادند با نعره هائی هراس انگیز مانند صاعقه ای سوزان بسوی نیروهای عثمانی یورش آوردند ، سرعت عمل و تحرک سپاه ایران به اندازه سریع و چابک بود که در کمتر از چند دقیقه با سپاهیان ترک که منتظر چنین حمله سختی نبودند در آمیختند بطوریکه توپخانه آنان عملا فلج شد زیرا نمی توانست خودی را از بیگانه جدا کند و زیر آتش بگیرد سواران ایرانی چنان مردانه و دیوانه وار می جنگیدند که باعث تعجب و وحشت سربازان عثمانی می شد ، نصراله میرزا دقیقا مانند نادر ، در صف مقدم سپاه ، از این سو به آن سو می تاخت و دلاورانه شمشیر میزد خورشید آرام آرام به بالاترین نقطه در آسمان نزدیک می شد ، کم کم نشانه های ترس و نا امیدی در نیروهای ترک شدت می یافت تا اینکه سرانجام ترک ها به ناچار ، آرام آرام عقب نشستند و رو به گریز نهادند ، نصراله میرزا دستور تعقیب فراریان را داد و فرمان داد به هیچکس رحم نکنند ، عده زیادی از فراریان که در دشت پراکنده شده بودند نصیبی بجز ضربت شمشیر نبردند و عده زیادی از آنان زهر تلخ مرگ را نوشیدند در این نبرد دویست ارابه توپ دور زن به غنیمت سپاه ایران درآمد و دوازده هزار نفر از عثمانیان کشته شدند و پنج هزار نفر به اسارت درآمدند ، شمار کشته های سپاه ایران نیز در حدود دو هزار نفر تخمین زده شد