#زندگینامهنادرشاه_افشار⚔
#پسر_شمشیر_فرزند_درگـز
#قسمتسیویکم
✍نادر که از تشنگی بی تاب شده بود پس از رسیدن به چشمه ، دید پیرزنی در حال پر کردن مشک آب خود است ، نادر بی توجه به پیرزن ، کاسه مسی وی را برداشت تا آنرا در آب چشمه فرو برده و رفع تشنگی کند ، ناگهان پیرزن که تصور می کرد نادر سرباز دولتی است فریاد زد ، چطور بخودت اجازه میدهی بدون اجازه ، به اموال من دست درازی کنی ، مگر نمیدانی اگر نادر بفهمد تو را مجازات می کند ، نادر عذر خواهی کرد و کاسه پیرزن را به او داد و سپس آستین ها را بالا زد تا با کف های دستش آبی بنوشد
دوباره فریاد پبرزن بلند شد که ای سرباز نادان ، مگر نمی دانی با بدن گرم و عرق کرده نباید آب سرد و خنک بنوشی ، نادر که تشنه بود توجهی به پیرزن نکرد و همین که خواست با دستانش آب بنوشد پیرزن چوبش را داخل آب چشمه کرد و آنرا را به هم زد تا گل آلود و کدر شود و نادر نتواند آبی بنوشد ، نادر که به سختی خشمگین شده بود بر سر پیرزن فریاد زد ، چکار میکنی عجوزه خیره سر ، چرا نمی گذاری آبی بنوشم ، پیرزن گفت ، خاموش باش نادان ، مگر نمیدانی که با خوردن آب سرد با بدن گرم و عرق کرده ، بیمار می شوی
نادر که دید پیرزن دست بردار نیست خشم خود را فرو برد و در گوشه ای نشست تا گل و لای چشمه ته نشین شود و آبی بنوشد و برود ، چند دقیقه ای نگذشته بود که پیرزن ، کاسه مسی خود را از محلی که آب چشمه میجوشید پر کرد و بدست نادر داد و به او گفت ، حالا می توانی بنوشی پسرم ، چون هم بدنت سرد شده و هم عرقت خشک شده ، نادر سرگرم نوشیدن آب شد که پیرزن چشمش به انگشتر گرانبها و تبرزین و شمشیر بزرگ نادر افتاد *(شمشیر نادر بسیار بزرگ و سنگین بود و همچنین تبرزینش ، در کتابی خواندم تبرزین نادر بیست و سه کیلو وزن داشته و هر کسی نمی توانست حتی چند دقیقه با آن بجنگد ولی نادر بمدت طولانی بدون خستگی از آن استفاده میکرد و هیج زره و کلاه خودی استقامت تحمل ضربات سهمگین آنرا نداشت)*
پیرزن ، پس از نوشیدن آب و قبل از رفتن نادر ، رو به نادر کرد و گفت ، بمن دروغ گفتی ، تو یک سرباز ساده نیستی بلکه خود نادر هستی ، نادر بناچار اقرار کرد و گفت درست گفتی مادر ، من خود نادر هستم ، پیرزن به نادر گفت حتی اگر از ابتدا نیز می دانستم تو نادر هستی باز هم همین رفتار را با تو می کردم
نادر پس از سپاسگزاری از پیرزن گفت ، با وجود شیرزنانی مثل تو در این منطقه ، چرا بعضی از فرزندان شما خطاکار از آب در می آیند ، پیرزن گفت ای سردار دلاور ، آنها گناهی ندارند چون تصور می کنند به پادشاه کشورشان (شاه تهماسب و سلسله صفویه) خدمت می کنند ، آنها پادشاه کشورشان را مایه عظمت و اقتدار کشورشان می بینند ، فرزندان ما همه دلاورند ولی باید آنها را راضی و آگاه کنی نه اینکه با آنها بجنگی ، آنها هموطن تو هستند و مایه عزت و شکوه و اقتدار کشوری هستند که تو پادشاه آنانی و در نبرد با ببگانگان بدون آنان ، هیچ قدرتی نداری
نادر که به سختی تحت تاثیر حرف های پیرزن روشن بین قرار گرفته بود انگشتر قیمتی اش را از انگشت خود درآورد و به پیرزن داد ، پیرزن انگشتر را بوسید و آنرا به نادر عودت داد و گفت ، من هرگز این انگشتر را قبول نمی کنم زیرا نمی توانم آنرا بفروشم و هر که انرا در دست من ببیند تصور می کند که آنرا دزدیده ام ، نادر آنگاه دست در جیب خود کرد و یک مشت سکه طلا به پیرزن داد و گفت مادر جان ، تو واقعا مایه افتخار من هستی و حالا تمام خستگی جنگها و سختی های آن را از تنم بیرون کردی ، پیرزن هم سریع دست در کیسه ای که به گردن خود آویخته بود کرد و مشتی کشمش و بادام درآورد و به او داد و گفت بخور مادر جان ، تا همیشه تندرست و قوی و سالم بمانی ، نادر با صدای بلند خندید و از پیرزن خداحافظی و بسوی اردوی خود بازگشت
حرف های پیرزن تاثیر شگرفی بر روی نادر گذاشت ، او هنگامی که به چادر خود رسید سرداران همراهش را احضار و به آنان دستور داد الساعه تمامی اسیران بختیاری که با وی جنگیده بودند را آزاد و از هر گونه شدت عملی نسبت به مردم و ایل بختیاری خودداری کنند ، اسرای ایل بختیاری پس از آزادی به حضور نادر رسیدند ، نادر رو به آنان گفت ، من هرگز به شما ایرانیان اصیل و پاک نژاد ، به چشم دشمن نمی نگرم ، من و شما و اجداد و نیاکانمان همگی ریشه در همین آب و خاک داریم ، اکنون نیز آزادید که هر کجا که خواستید بروید ، دستور داده ام اسب و آذوقه در اختیارتان بگذارند تا به زادگاهتان بازگردید ، با پایان یافتن سخنان نادر ، عده زیادی از جوانان ایل بختیاری به سپاه نادر پیوستند و سوگند خوردند در رکاب وی جانفشانی کنند
# دوستداران _ولايت
#زندگینامهنادرشاه_افشار⚔
#پسر_شمشیر_فرزند_درگز
#ادامهقسمتسیویکم
نادر بخوبی می دانست علیمراد خان از سرزمین های بختیاری خارج شده زیرا همه جای ایل بختیاری را گشته بود ، وی با هوش و نبوغی که با ذات وی عجین شده بود حدس زد که علیمراد خان تنها می تواند به سمت غرب برود لذا دستور داد نیروهای همراهش به سوی شوشتر و دزفول عزیمت کنند
به علیمراد خان خبر دادند نادر به سوی شوشتر و دزفول در حرکت است ، علیمراد خان که مدتها در رکاب نادر جنگیده و به روحیه و پشتکار نادر کاملا واقف بود پی برد از دست این دشمن سمج راه به جائی نخواهد برد ، لذا به نزد خانواده اش که درون غار همراه وی بودند آمد و رو به آنها گفت ، سرانجام نادر مرا خواهد یافت و تا مرا نیابد از اینجا نخواهد رفت ولی با شما کاری ندارد می ترسم با کشته شدن یا دستگیری من به شما که ناموس من هستید جسارت شود که از هزاران بار مردن برای من بدتر است ، لذا امشب شما را توسط چند راهنمای فداکار به نقطه امنی بفرستم ، چون هم بهتر میتوانم بجنگم و هم آسان تر بگریزم
مادر علیمراد خان بشدت مخالفت کرد و همسر و فرزندان وی نیز همگی از رفتن خودداری کردند همسر علیمراد خان که زنی زیبا و بلند بالا بود گفت ، در رسم اجدادی ما ننگ است که مرد خود را در دشواریها تنها بگذاریم ما همگی همراه تو میمانیم و دوش بدوش تو می جنگیم و هنگامی که دیدی شکستت حتمی شد ، یکایک ما را بکش و آنگاه مردانه به ما ملحق شو ، هر چه علیمراد خان اصرار کرد سودی نبخشید
در حدود یکماه گذشت و عاقبت پناهگاه علیمراد خان در دل کوههای زاگورکش کشف شد و علیمراد خان از بالای غار متوجه نزدیک شدن سپاهیان دولتی به سمت غار شد ، وی دوباره نزد خانواده خود امد و از آنان خواست شب هنگام بهمراه چند نفر از همراهانش از آن منطقه بگریزند که مجددا با مخالفت خانواده روبرو شد ، علیمراد خان که خود سرداری جنگ دیده و آزموده بود در بالای ارتفاعات منطقه سنگر گرفت و بشدت به مقابله با دویست نفر که در حال بالا آمدن از کوه بودند شد ، زد و خورد و جنگ و گریز بمدت چهار روز به درازا انجامید تا اینکه سپاهیان دولتی با کمک راهنمایان محلی به نزدیکی غار رسیدند ، علیمراد خان که چنین دید دوباره نزد خانواده اش آمد و با التماس به آنها گفت که خود را تسلیم کنند یا بگریزند ولی باز هم با مخالفت آنان روبرو شد و آنها گفتند تا آخر با تو می مانیم
شب هنگام ، درست در زمانی که سربازان نادر به نزدیکی ورودی های غار رسیده بودند نزدیک نیمه شب علیمراد خان برخاست و کوچکترین فرزندش را که دختری زیبا و نوجوان بود را با خود به انتهای غار برد و پس از بوسیدن و در آغوش گرفتن وی ، او را به داخل گودالی عمیق و ژرف بدرازای پنجاه متر پرتاب کرد ، چند لحظه بعد فرزند دیگرش را که او نیز دختر جوان و زیبائی بود را به سرنوشت دختر دیگر دچار کرد ، علیمراد خان سپس بسوی همسر دلبند خود آمد و در حالیکه اشک می ریخت با او به قسمت انتهایی غار رهسپار شد ، در کنار گودال دو همسر مدتی با هم گریستند ، همسر علیمراد خان که حال همسرش را دگرگون دید بدون معطلی به درون گودال پرید و دفتر زندگی اش برای همیشه بسته شد
در کمتر از یکساعت تمام اعصای خانواده علیمراد خان یک به یک درون گودال پریدند ، نزدیکی های دمیدن سپیده صبح ، بجز علیمراد خان و یاران اندک وی هیچکس درون غار زنده نبود
نادر دستور داده بود که علیمراد خان زنده دستگیر شود ، بهمین خاطر عملیات چهار روز بدرازا کشیده شده بود ، علیمراد خان که اینک مانند پلنگی خشمگین ، آماده هر گونه حادثه ای بود با فراغ بال ، شمشیر از نیام کشیده و آماده بود تا آخرین نفس بجنگد
زبده ترین و چابک ترین نیروهای دولتی در چشم بهم زدنی ، ناگهان بدرون غار تاختند و به زد و خورد با علیمراد خان و هشت نفر همراه وی پرداختند و در نهایت با کمند اندازی ، موفق شدند علیمراد خان را بهمراه چند تن دیگر از یارانش اسیر و به شوشتر نزد نادر ببرند ، در طول مسیر چند بار علیمراد خان سعی کرد خود را از ارتفاعات به پائین پرتاب کند که با هوشیاری نیروهای دولت ، موفق نشد
در شهر شوشتر علیمراد خان قبل از آمدن نادر سر به شورش علیه نیروهای حکومتی زده و عده ای از نیروهای حکومتی و خویشاوندان آنها را کشته بود مدت زیادی طول نکشید که علیمراد خان که قبلا دوشادوش نادر در رکاب وی جنگیده بود با سر و وضعی ژولیده و چهره ای در هم شکسته با وی روبرو شد
علیمراد خان نتوانست در چشمان نادر نگاه کند نادر که همرزم سابقش را روبروی خود میدید ناگهان به اسب خود مهمیز زد و از او دور شد سرداران نادر خود را به وی رسانده و از او درباره سرنوشت علیمراد خان پرسیدند نادر گفت من کاری با او ندارم او عده ای را در این شهر کشته وشاکیان زیادی در این شهر دارد او را به ریش سفید شهر و پدر فرماندار سابق شوشتر که بدست علیمراد خان کشته شده بسپارید
#شبی_خوش وآرامی روسپری نمایید☺️🤞
#زندگینامهنادرشاه_افشار⚔
#پسر_شمشیر_فرزند_درگز
#قسمتسیودوم
پس از حمله محمود افغان و ضعف دولت مرکزی و پاره پاره شدن ایران ، شیخ نشینان جزایر جنوب ایران به رهبری شخصی بنام شیخ جبار از این مسئله سوء استفاده کرده و با توافق پنهان با هلندی ها و انگلیسی ها که دارای نیروی دریائی مجهزی بودند با حمله به بحرین و دیگر جزایر ایرانی خلیج فارس ، آنها را به تصرف خود درآورده بود
شیخ جبار فردی عیاش و سنگدل بود و در حملات خود عده زیادی را به قتل رسانده بود ، وی دارای حرمسرای گسترده ای بود که نیمی از آنان را ، زنان و دختران ایرانی که خانواده آنها در جنگ با نیروهای وی کشته شده بودند تشکیل می دادند ، شیخ جبار از دادن مالیات به دولت ضعیف مرکزی ایران نیز خودداری می کرد
نادر از نداشتن نیروی دریایی و جولان هلندی ها و انگلیسی ها در آبهای سرزمینی ایران ، همیشه در رنج بود به همین خاطر مدتی که در شوشتر بود یکی از سرداران خود را بنام لطیف خان را مامور کرد به هر قیمتی که شده یک فروند کشتی بزرگ نظامی از هلندی ها بخرد ، هلندی ها ابتدا به تحریک انگلیسی ها از فروش کشتی جنگی به لطیف خان خودداری کردند ولی وقتی لطیف خان سه برابر قیمت کشتی را که بالغ بر پنج هزار تومان ، که در آن زمان مبلغ بسیار قابل توجهی بود به آنان پیشنهاد کرد ، قبول کردند و ایران دارای یک کشتی بزرگ جنگی شد
لطیف خان سپس به سراغ انگلیسی ها رفت و پیشنهاد خرید یک کشتی تجارتی را به آنان داد ، انگلیسی ها از فروش کشتی خودداری کردند ولی وقتی با تهدید شدیداللحن لطیف خان مبنی بر جلوگیری از بازرگانی آنان در سواحل خلیج فارس مواجه شدند بناجار قبول کردند و یک کشتی بزرگ تجاری خود را به پنج برابر قیمت روز آن ، به ایران فروختند ، بدین ترتیب زیر بنای نیروی دریائی ایران ، هر چند محدود به همت نادر پایه ریزی شد ، نادر به استاندار مازندران نیز دستور داد با ارسال چوب ها و الوارهای بزرگ جنگلی به سواحل خلیج فارس ، کشتی های جدید و بزرگ ، با کپی برداری از کشتی های خریداری شده ساخته شود
🔺خرید کشتی ها در نهایت پنهانکاری انجام شد و سربازان لطیف خان با بارگیری تجهیزات جنگی و سوار شدن بر کشتی های خریداری شده به سوی بحرین حرکت کردند ، جاسوسان ایرانی به لطیف خان خبر دادند که شیخ جبار با تعدادی از سرداران خود برای انجام مناسک حج به مکه رفته ، لطیف خان فرصت را غنیمت شمرد و با وانمود کردن اینکه کشتی ها تجاری بوده و قصد بازرگانی دارند بسوی بحرین حرکت کرد
🔺در آنسوی خلیج فارس ، نگهبانان دژ بحرین که مسلط بر خلیج فارس بود از نیت لطیف خان آگاهی یافته و آماده دفاع شدند ، بدستور لطیف خان زبده ترین و جابک ترین سپاهیان ایرانی گروه گروه ، خود را با قایق به خشکی رساندند و سریعا شروع به ایجاد سنگرهای دفاعی کردند
نیروهای شیخ جبار چندین بار به سربازان پیاده شده در خشکی حمله کردند ولی هر بار خود را با افرادی از جان گذشته و دلاور روبرو می دیدند و با تلفات کم و زیاد عقب می نشستند ، سردار لطیف خان که از دور متوجه شد جای پای استواری توسط شیرمردان ایران در خشکی ایجاد شده ، با قایق های بزرگ توپخانه ایران را به خشکی منتقل و سپس بیدرنگ به توپخانه دستور شلیک به دژ بحرین را صادر کرد
دژ بحرین از خشکی و دریا توسط توپخانه گلوله باران شد ، از بالای دژ نیز با شدت تمام بسوی سربازان حاضر در سنگرها شلیک می شد و دو طرف زیر باران گلوله های توپخانه ، روزگار سختی را سپری می کردند ، در اینحال لطیف خان شخصا بهمراه سربازان خود پای بر خشکی نهاد و در جلسه ای که با فرماندهان خود گذاشت رو به آنان گفت ، آذوقه ما محدود به کمتر از یکماه است و ماندن ما در پشت دیواره های دژ ، قطعا شکست ننگینی را برایمان به ارمغان خواهد آورد ، و چنانچه در این جنگ شکست بخوریم مرگ برایمان بهتر است تا اینکه با سرافکندگی به حضور نادر برسیم ، من شخصا طاقت چنین کاری را ندارم و مرگ را ترجیح می دهم ، فرماندهان حاضر در جلسه عینا صحبت های لطیف خان را تائید کردند و قرار گذاشتند فردا یا پیروز میدان باشند یا تا آخرین نفر ، زهر تلخ مرگ را به متفقا با هم بنوشند
از آن طرف فرمانده دژ بحرین که از کمبود آذوقه ایرانیان آگاه بود تصمیم گرفت از درون دژ به مقاومت خود ادامه دهد تا با بازگشت شیخ جبار و اعزام نیروهای کمکی به سپاهیان ایران بتازد و آنان را با شکست راهی میهن خود کند
فردای آن روز بدستور لطیف خان ، غرش توپخانه ایران از دریا و خشکی آغاز شد ، حجم آتش بقدری زیاد بود که در نهایت شکاف کوچک چند متری در دیواره دژ ایجاد شد ، لطیف خان بلافاصله عده ای از آزموده ترین افراد خود را به محل شکاف فرستاد ولی در آن سوی دژ ، نیروهای شیخ جبار به سختی دفاع می کردند و اجازه ورود به نیروهای ایرانی نمی دادند ، ایرانیان از پائین و بالای دژ .....
# دوستداران _ولايت
#زندگینامهنادرشاه_فشار⚔
#پسر_شمشیر_فرزند_درگز
#ادامهقسمتسیودوم
زیر باران تیر و نوکِ تیز پیکان ها و نیزه های مدافعین بودند ولی حتی یکقدم ، پا پس نمی گذاشتند ، لطیف خان دستور اعزام نیروهای کمکی داد ، در این محوطه کوچک هنگامه ای عظیم برپا شده بود ، آتش تفنگ ها ، برق شمشیرها ، بوی باروت ، گرد و غبار فراوان ، آوای مجروحان ، و فریاد و نعره جنگاوران همه و همه در هم آمیخته بود ، گرد و خاک حاصل از این درگیری وحشتناک ، دید مستقیم هر دو طرف نبرد را کور کرده بود
در این احوال سخت و وانفسا ، مردمان ایرانی ساکن دژ که مدتها با ننگ شکست احساس سرشکستگی می کردند از موقعیت پیش آمده که باعث شده بود تمام توجه سربازان شیخ جبار به آن شکاف جلب شود نهایت استفاده را کردند و بسوی دروازه غربی دژ هجوم برده و پس از زد و خورد با مدافعین کم تعداد دروازه ، درب آنرا گشوده و یکی از آنان با سرعت تمام خود را به لطیف خان رسانیده و وی را از باز بودن دروازه غربی دژ آگاه کرد
لطیف خان با احتیاط ، عده ای از افراد خود را بدنبال آن مرد فرستاد و پس از اطمینان از صحت گفته وی ، با نیمی از سربازان خود با سرعتی برق آسا به آن قسمت از دژ حمله برد ، مدافعین دژ که هنوز در حال دفاع در ناحیه شکاف ایجاد شده قلعه بودند ناگهان از پشت سر ، مورد تاخت و تاز لطیف خان قرار گرفته و مردان جنگی ایران مانتد عقابی تیز چنگ بر سر آنان فرود آمدند
فرمانده دژ که چنین دید ، دستور داد تمام نیروهای ذخیره و حاضر در دژ ، به سپاهیان ایران بتازند ، هنوز دستور وی اجراء نشده بود که ایرانیان ساکن در دژ منامه (پایتخت فعلی بحرین) که مدتها با حقارت و خواری روزگار را سپری می کردند با داس و چکش و هر جه در دست داشتند به کمک سپاهیان ایرانی آمده زد و خوردی خونین و هولناک درگرفت ، فضای دژ از چکاچک شمشیرها و بوی خون و باروت آکنده شده بود
هنوز ساعتی از نیمروز (ظهر) نگذشته بود که فرمانده دژ و سردارانش ، یک به یک شربت مرگ نوشیدند و بحرین مجددا به خاک وطن بازگشت ، مردم بحرین که خود را ایرانی می دانستند به کوی و برزن ریخته و با شادمانی به پذیرائی از سپاهیان ایران مشغول شدند
لطیف خان به وسیله جارجیان ، مردم بحرین اعم از عرب و ایرانی را به همبستگی فراخواند و اکیدا سفارش کرد به اعراب ساکن در بحرین که اهل تسنن بوده و جمعیت آنان نیز در اقلیت بود ، هیچگونه آسیبی نرسانند ، زیرا هیچ گناهی متوجه آنان نیست ، هتوز روز به پایان نرسیده بود که قصر شیخ جبار و همه گنجینه های وی بدست ایرانیان افتاد و زنان و دختران ایرانی و عرب بیشمار که در حرمسرای شیخ جبار حرمسرای شیخ جبار زندانی بودند ، آزاد و نزد خانواده های خود بازگشتند
لطیف خان با پیروزی به حضور نادر رسید ، نادر با شنیدن خبر پیروزی ، فریادی از شادی سر داد و لطیف خان را در آغوش گرفت و دستور داد هدایایی بسیار با ارزش ، بعلاوه پاداش نقدی قابل توجه ، به وی اهداء نمایند
دو روز بعد هم طی فرمانی از سوی نادر ، لطیف خان مامور شد تا نیروی دریائی قابل توجهی را برای جنگ های دریایی آینده آماده کند ، نادر در فرمان خود نوشته بود *از شما میخواهم افراد فعالی را که به دریانوردی علاقمند و فعال هستند را برگزیده تا برای جنگ های دریائی و خاتمه سیطره بیگانگان ریز و درشت اروپائی آماده باشند*
لطیف خان هنوز از خستگی جنگ در بحرین بیرون نیامده بود که بدستور نادر ماموریت یافت بسوی مسقط (پایتخت فعلی کشور عمان) تاخته و امام مسقط که با دزدان دریائی همکاری کرده و از دادن مالیات خودداری کرده را ، زنده یا مرده به نزد وی آوَرُد ، لطیف خان بیدرنگ با سپاهیان خود بسوی عمان روانه شد
لطیف خان علاوه بر دو کشتی خریداری شده ، با سه کشتی تقریبا بزرگ که از شیخ جبار در بحرین به غنیمت گرفته بود روانه مسقط شد ، پس از رسیدن لطیف خان به مسقط ، پیکی روانه قصر امام مسقط شد و از وی خواسته شد که بی چون و چرا خود را تسلیم کند ، امام مسقط پس از اطلاع از آمدن لطیف خان با گرامیداشت پیک لطیف خان ، شخصا به حضور وی در کشتی رسید ، لطیف خان ، علت همکاری وی با دزدان دریائی و شورش و امتناع وی از پرداخت مالیات به دولت ایران را پرسید امام مسقط خندید و در پاسخ گفت
بفرمایش پیامبر گرامی تقیه برای حفظ جان جایز است ، من چون توان رویارویی با دزدان سنگدل و خونخوار دریائی که در ظاهر دزد دریائی هستند ولی در حقیقت مامورین مستقیم دولت های انگلیس و هلند هستند را نداشتم و راهی نیز ، جز پرداخت باج و خراج به آنان و قبول دستورات آنان را برایم نمانده بود ، ولی اکنون که پادشاه مقتدر ایران به پشتیبانی ما آمده حاضرم همه گونه همکاری نمایم و همین حالا هم شما را به قصر خود دعوت میکنم و دستور می دهم به بهترین وجه از شما پذیرائی کنند
# دوستداران _ولايت
#زندگینامهنادرشاه_افشار⚔
#پسر_شمشیر_فرزند_درگز
#ادامه قسمت سی ودوم (2)
لطیف خان در ابتدا به سخنان امام مسقط اطمینان نکرد ولی پس از مدتی به صحت اظهارات وی پی برد و از او خواست پیرامون نحوه فعالیت دزدان دریائی اطلاعاتی در اختیار وی بگذارد ، امام مسقط گفت دهها کشتی متعلق به دزدان دریائی روزانه در آبهای خلیج فارس و دریای عمان رفت و آمد دارند که مخوف ترین آنها فردیست بنام کوسه که در قتل و آدمکشی و وحشیگری سرآمد دزدان دیگر است آنها در ظاهر دزدان دریائی هستند ولی در حقیقت بیشترشان دست نشانده دولت انگلیس و چند تائی هم تحت تسلط هلندی ها هستند لطیف خان از امام مسقط پرسید شما از کجا میدانید که این دزدان وابسته به انگلیس و هلند هستند امام مسقط پاسخ داد
روزانه چندین کشتی تجاری متعلق به کمپانی هند شرقی متعلق به انگلیس بود فعال در هندوستان و کمپانی های هلندی از آبهای خلیج فارس و دریای عمان و اقیانوس هند عبور می کند ولی تا به حال احدی ندیده و نشنیده حتی یک کشتی کوچک اروپائی ها که بیشتر از چند نفر خدمه هم ندارد مورد دستبرد دزدان دریائی قرار گیرند ولی کشتی های دیگر کشورها به محض عبور از این آبها مورد هجوم واقع شده و اموال آنان غارت شده و سپس با مبالغی بسیار ارزان به این کمپانی ها فروخته میشود و اصولا اروپایی ها طوری برنامه ریزی کرده اند که هیچکس جرات بازرگانی و تجارت را از راه دریا نداشته باشد و مردم کشورهای مختلف مجبور باشند کالاهای خود را با قیمتی ارزان به آنان بفروشند و از طرفی دولت های یاد شده نیز به هیچگونه محدودیت دیپلماتیک و بی آبروئی در عرصه های بین المللی دچار نمی شوند و مجبور به پاسخگویی به دیگر کشورها نیستند
پس از چند روز پذیرائی مفصلی که از لطیف خان بعمل آمد شبی از شبها دیدبانهای امام مسقط اطلاع دادند کشتی بزرگ و توپدار کوسه در حال نزدیک شدن به ساحل است و منتظر علامت است که لنگر بیندازد
امام مسقط دستور داد مشعل های برج های دریائی را در قسمتی که کشتی های ایرانی مستقر هستند را خاموش کرده و کشتی کوسه را به قسمت دیگری از ساحل راهنمائی کنند ، لطیف خان پس از اطلاع از آمدن کوسه به ساحل ، با راهنمائی امام مسقط به محل لنگر انداختن کشتی کوسه در ساحل رفت ، اطرافیان امام مسقط در خصوص جنگ با کوسه به لطیف خان هشدار دادند و به وی گوشزد کردند دریانوردان تحت فرماندهی کوسه مردانی بسیار حیله گر و ستیزه جو و در عین حال بسیار منضبط و نیرومندند ، و لقب فرمانده آنان یعنی کوسه از آن روست که وی مانند کوسه در دریا پنهان است و ناگهان ظاهر می شود و برق آسا ضربه می زند و ناپدید می شود ، کوسه مردیست درشت اندام و تنومند و جنگ آوری سریع و بی رحم است ، او کسی است که در یک دزدی دریائی ، بدون یاری افرادش ، یک تنه یک کشتی را تصرف و افراد داخل کشتی را بدریا انداخته است
در نیمه های یک شب سیاه ، لطیف خان با پانصد نفر از افراد آزموده سپاه خود ، با پنهانکاری تمام خود را به ساحلی که کوسه لنگر انداخته بود رسانید و پنج نفر از زبده ترین افراد خود را مامور کرد که کوسه را زنده دستگیر کنند ، الباقی افراد سپاه وی نیز ناگهان با شمشیرهای آخته مانند سیل به کشتی کوسه ریختند ، دزدان دریائی که در حال خواب بودند علیرغم آنکه غافگیر شده بودند و تعدادی تلفات دادند ولی سریعا خود را جمع و جور کرده و به نبرد با نیروهای دولتی پرداختند ، پنج نفر از افرادی که ماموریت داشتند کوسه را دستگیر کنند سریعا بداخل کابین او رفته و نبرد سختی درگرفت
کوسه که در حال خواب و مستی بود تا بخود مسلط شود با خنجر آن پنج نفر چندین زخم کاری از ناحیه کتف و بازوها دریافت کرد ولی بدون اینکه از پا بیفتد دست به مبارزه سختی با مهاجمین زد و سه نفر از آنان را با شدت تمام به در و دیوار کوبید بطوریکه انان را از پا انداخت وی سریعا دشنه ای بدست گرفته و بسوی دو نفر باقیمانده حمله کرد جنگ و درگیری به خارج از کابین کشیده شد ، در این اثناء تمامی دزدان دریائی کشته و زخمی و یا اسیر شده بودند ، لطیف خان با دیدن کوسه ، شخصا به سمت وی حمله ور و پس درگیری شدید با وی ، عاقبت با بریدن رگ و پی پاهای وی ، او را از کار انداخت و دستور داد وی را با ریسمان بسته و تحویل امام مسقط نمایند ، امام مسقط سرنوشت کوسه را به مردم محلی سپرد
مردم محلی که دل خونی از وی داشتند و یک یا دونفر از اقوام دور و نزدیکشان توسط این حیوان وحشی کشته شده بودند با هر چه در دست داشتند ضربات مرگباری به کوسه زدند و پرونده زندگی این جانی بالفطره برای همیشه بسته شد
کشتی بسیار بزرگ کوسه با تمامی تجهیزات توپخانه و جواهرات و اشیاء با ارزش به تصرف دولت ایران درآمد و لطیف خان با بدرقه گرم و احترام آمیز امام مسقط بسوی ایران رهسپار شد
# دوستداران _ولايت
هدایت شده از دوستداران ولایت
#زندگینامهنادرشاه_افشار⚔
#پسر_شمشیر_فرزند_درگز
#قسمتسیوسوم
پس از سه روز لطیف خان به بوشهر رسید ، پس از پیاده شدن از لنگرگاه بوشهر ، همزمان پیک نادر همراه با پیغام وی نزد او آمد و نامه را تحویل داد ، در نامه نادر خطاب به لطیف خان آمده بود
بسیار خوشوقتم که با سربلندی به وطن بازگشتی ، و پرچم ایران را در دورترین نقاط به اهتزاز درآوردی ، دستور داده ام که الوارهای بلند از مازندران تهیه و به جنوب ارسال شود ، تا در نهایت پنهانکاری و در خفا با آن کشتی های جنگی بسازی ، اگر مناسب دانستی هر چقدر هم که می توانی کشتی های مجهز از بیگانگان بخر ، ملاحظه قیمت نکن ، ما باید قوای بحری (نیروی دریائی) قوی داشته باشیم و بر آبهای وطن خودمان مسلط باشیم ، من از شغال بازی های انگلیسی ها و هلندی ها بدم می آید ، آنها مردمانی ترسو و بزدل ولی بسیار نیرنگ باز و حیله گرند و دائم اینجا و آنجا ، در فکر توطئه و دسیسه بین مردمند ، باید پوزه آنها را بخاک بمالی و از آبهایمان بیرونشان کنی ، مطالب این نامه بشدت محرمانه بوده و باید فقط بین من و شما بماند ، میل ندارم دیگران بدانند ما چه می کنیم آستان ولایت ، نادر
این دستخط جان تازه ای به لطیف خان داد و بی آنکه کسی بداند در نقطه ای دور و پنهان ، شروع به تهیه مقدمات و ساخت کشتی جنگی کرد
اکنون از دریاها بگذریم و به همسایگان ایران بپردازیم
روس ها پس از شکست های عظیم و پی در پی عثمانیان از ایران ، و اطلاع از ناتوان شدنشان ، به امپراطوری عثمانی اعلان جنگ داده و بسوی بندر آزوف (سواحل دریای سیاه در اوکراین فعلی) حمله کردند و با اعزام نماینده ای بنام گالوشگین از نادر خواستند به پشتیبانی از آنان به امپراطوری عثمانی اعلان جنگ نماید ، نادر درخواست روس ها رد کرد و گفت ، به ملکه تان بگوئید ، نیازی به حمایت ما ندارید چون آنها در نتیجه جنگ های پی در پی با کشور ما در نهایت ضعف و ناتوانی هستند و نیازی به حضور ما نیست ، گالوشگین نا امید و خشمگین به مسکو بازگشت
نادر پس از اینکه متوجه شد دو ابر قدرت منطقه با یکدیگر وارد جنگ شده اند با خیالی آسوده ، متوجه شرق ایران شد ، زیرا حسین خان هوتکی در قندهار سر به شورش برداشته بود و بدنبال آن فرماندار بلخ (در افغانستان) و محبت خان بهمراه برادرش الیاس خان در بلوچستان (بلوچستان منطقه بزرگی در جنوب شرقی ایران است که با دسیسه انگلیسی ها ، قسمت های بزرگتر آن در زمان قاجارها به هند (پس از جدا شدن پاکستان از هند ، این منطقه ضمیمه پاکستان شد) واگذار و قسمت کوچک آن نصیب ایران است ، در حال حاضر بلوچستان پاکستان منطقه بزرگی است که در حدود هفتاد میلیون نفر جمعیت دارد) نیز از اطاعت دولت مرکزی خودداری نموده اند ، نادر که مدتی بدنبال چنین موقعیت مناسبی بود فرصت را غنیمت شمرد و سپاهی هشتاد هزار نفره آراسته و بسوی قندهار حرکت کرد
خوانندگان عزیز با یک حساب سرانگشتی متوجه می شوند که هر سوار ، یک اسب میخواهد و یکصد عراده توپ جنگی و چادر و دیگر تجهیزات سبک و سنگین را اسبها باید ببرند ، از آن گذشته آب آشامیدنی و آذوقه و خواربار این لشگر بزرگ را نیز اسبها و استرها (قاطر) حمل می کنند ، ضمن اینکه در هنگامه جنگ ، سزبازان دشمن ابتدا اسب ها را مورد هدف قرار میدادند ، لذا در این سپاه هشتاد هزار نفره علاوه بر تعداد اسب هائی که شرح داده شد ، باید سی هزار اسب یدک نیز همواره آماده داشته باشد تا جای اسبهای کشته و زخمی شده را بگیرند ، این چارپایان همه روزه خوراک و آب و تیمار و جای استراحت می خواستند ، حرکت چنین سپاه بزرگی بجز هزینه های سرسام آور ، نشانگر اراده ای محکم و استوار و اداره این نیروی عظیم نیز ، بایستی بر پایه محاسبات دقیق و تدارکات منظم و حساب شده انجام می شد
نادر سپاه خود را به سه قسمت تقسیم کرد و ابتدا یکی از سرداران خود را بنام پیرمحمد خان (پیرمحمد خان ، خود نیز از طایفه بلوچ بود) ، برای سرکوبی محبت خان به بلوچستان و پسر جوانش بنام رضا قلی میرزا را به بلخ و خود نیز مستقیما بسوی قندهار ، (دورترین نقطه افغانستان به مرزهای فعلی ایران) حرکت کرد ، پیرمحمد خان که فرماندار هرات بود با سپاه خود به بلوچستان تاخت (این منطقه در حال حاضر در عمق خاک پاکستان است) ، محبت خان بلوچ در سه جنگ رو در رو ، از پیرمحمد خان بلوچ شکست خورد و با سربازان باقیمانده و اندک خود ، به دژی که در آن حوالی بود پناه برد ، اطرافیان محبت خان بلوچ که دیگر امیدی به پیروزی نداشتند و از طرفی میدانستند چنانچه اسیر شوند بدستور نادر به شدیدترین وجه مجازات می شوند ، محبت خان را ترغیب کردند بطور پنهانی و شبانه از دژ خارج و مستقیما به نزد نادر رفته و درخواست عفو کند ، محبت خان هم همین کار را کرد و شبانه بطور پنهانی از دژخارج شد
# دوستداران _ولايت
https://eitaa.com/doostdaranvelayat
هدایت شده از دوستداران ولایت
#زندگینامهنادرشاه_افشار⚔
#پسر_شمشیر_فرزند_درگز
#ادامهقسمتسیوسوم
محبت خان و برادرش الیاس با ترس و لرز ، به حضور نادر که هنوز در سیستان و در مسیر قندهار بود رسیدند و در پیشگاه او زانو زدند و درخواست عفو کردند ، نادر با فریادی بلند از آنها پرسید برای چه سر به شورش برداشته اند ، محبت خان گفت قبله عالم ، *همانطور که می دانید پس از ضعف سلسله صفویه ، هر روز سرداری در گوشه و کنار این سرزمین عَلَم طغیان و سرکشی آغاز می کرد و خود را شاه می نامید ، ما هم چاره ای نداشتیم ، ما برای حفظ موقعیت خود و قبیله مان ، در این گرداب هرج و مرجی که ایجاد شده بود ناجارا درصدد دفاع برآمدیم ولی حالا که مطمئن شدیم مملکت صاحب پیدا کرده ، آمده ایم خود را تسلیم کنیم و حتی اگر بدستور شما کشته هم بشویم میدانیم ، از این به بعد قوم و قبیله مان توسط هر کس و ناکسی ، مورد حمله و هجوم قرار نمی گیرد و مال و ناموسمان در امان است*
سخنان فروتنانه محبت خان بلوچ و برادرش الیاس خان ، تاثیر عمیقی بر ذهن نادر گذاشت لذا به میرزا مهدی استر آبادی دستور داد هر دو نفر بخشیده شده و از همین امروز بعنوان فرماندار نادر در بلوجستان معرفی شوند ، هر دو برادر پس از ابراز ارادت و بندگی به پادشاه ایران به بلوچستان بازگشتند و شورش بلوچ ها خاتمه یافت ، شهر بلخ نیز پس از جنگی نه چندان بزرگ توسط رضا قلی میرزا (پسر ارشد نادر) تسلیم و فرماندار شورشی آن گردن زده شد
نادر پس از رسیدن به سیستان با پیشواز گرم فرماندار آن منطقه روبرو شد ، فرماندار سیستان خیمه ای بزرگ و سراپرده ای زیبا و مجلل و رختخوابی نرم و گرم ، برای نادر برپا کرده بود ، نادر وقتی آن خیمه و خرگاه مجلل را دید رو به فرماندار کرد و گفت ، به سر و وضع من نگاه کن ، با این لباسهای خاک آلود و کثیف و این چکمه های پر از شن ، آیا صحیح است در یک سفر جنگی در رختخواب ابریشمین بخوابم مگر نمی شود در یک رختخواب ساده خوابید ، فرماندار گفت قبله عالم ، این رسم فقط مربوط به ما نیست و در همه شهرهای ایران رسم همین است و اگر جز این باشد اهانت به مقام ظل اللهی حضرت اشرف خواهد بود ، نادر رو به فرماندار گفت ، از این پس ، این رسم را ترک کنید زیرا جز صرف هزینه سنگین و اتلاف وقت ، هیچ سود و بهره ای ندارد
فردای آن روز نادر بسوی قندهار براه افتاد و از رود هیرمند گذشت و پس از بیست روز راهپیمائی به منطقه ای بنام ارغنداب در نزدیکی قندهار رسید ، سپاهیان خسته ایران شب هنگام در نزدیکی قندهار اردو زدند و پس از آن ، از فرط خستگی به خوابی عمیق فرو رفتند
در آن شب حسین خان هوتکی فرمانده دژ قندهار که فردی سخت گیر و دلیر و مقاوم بود ، سرداران خود را جمع کرد و گفت ، عادت نادر این است که یک شب پیش از حمله ، به سپاه خود استراحت می دهد ، سپاه وی از راهی دراز به اینجا آمده و خسته و کوفته است ، لذا امشب بهترین زمان برای زدن شبیخون به آنهاست ، امشب باید به این مرد سمج ، درسی فراموش ناشدنی بدهیم
در اردوی نادر همه چیز آرام بود بجز نگهبانان ، همه در خواب بودند ، ولی در آنشب حتی یک لحظه هم خواب به چشم نادر نرفت ، نزدیکی های نیمه شب بود که نادر فرمانده نگهبانان را احضار کرد و به وی دستور داد گوش ها را بیدار کند و نزد وی آورد (در قدیم گوش ها کسانی بودند که شنوائی بسیار قوی داشتند و گوش های خود را به زمین می گذاردند و صدای پای کاروان ها و سواران را از راههای دور می شنیدند و نادر این را از ازبکان ، هنگامیکه بدست آنان اسیر بود آموخته بود) ، گوش های سپاه نادر ، لحظه به لحظه گزارش های خود را مبنی بر سکوت و نبود احتمال حمله به نادر می دادند ، ولی نادر قانع نمی شد و تصمیم گرفت در آن شب سیاه ، خود به تنهائی در حدود یک کیلومتر جلوتر از اردوی لشگر ، گوش خود را بر زمین بگذارد تا خیالش راحت شود
هنوز نیم ساعتی از رفتن نادر نگذشته بود که فرمانده نگهبانان مشاهده کرد نادر سراسیمه به اردو بازگشته و دستور آماده باش سپاه را به وی ابلاغ کرد ، بدستور نادر تمامی سپاه خسته ایران بدون اینکه صدایی از آنان شنیده شود بیدار شدند و بدستور نادر با تفنگ های پر شده ، در حالیکه خود را به خواب زده بودند در ده صف جداگانه ، منتظر شبیخون نیروهای حسین خان هوتکی شدند
# دوستداران _ولايت
https://eitaa.com/doostdaranvelayat
.#زندگینامهنادرشاه_افشار⚔
#پسر_شمشیر_فرزند_درگز
#قسمتسیوچهارم
روش کار نادر در چنین موقعیتی ، این بود که سربازان در ده صف منظم و دراز ، روبروی آن منطقه ای که دشمن قصد حمله داشت کنار هم دراز می کشیدند بطوریکه دشمن می پنداشت همه آنان در خوابند ، اما به محض اینکه سپاه دشمن به تیررس سربازان نادر می رسید ، ابتدا صف اول بلند می شد و شلیک می کرد و بلافاصله می نشست و صف دوم و سپس صف سوم و چهارم الی آخر به تناوب و نوبتی شلیک می کردند ، طوری که امواج انسانی شبیخون زننده را نابود و نظم آنان را بهم می ریختند و سپس با شمشیرهای برهنه به آنان می تاختند و دمار از روزگارشان در می آوردند ، سربازان حسین خان هوتکی در حالیکه هنوز تاریکی شب سراسر دشت را پوشیده بود به یکباره با هیاهو و هلهله کنان به اردوی نادر تاختند
در پنجاه متری اردوی نادر ، ناگهان آوای شلیک مرگبار تفنگ ها بلند شد و سربازان نادر صف به صف برمی خاستند و شلیک می کردند ، حجم آتش گسترده تفنگها ، چنان پرحجم بود که سواران پیشتاز حسین خان با اسب هایشان بر زمین می غلطیدند ، فرمانده حسین خان یکباره دریافت که در دامی خطرناک افتاده ولی دیگر دیر شده بود ، زیرا اسبهای سواران با شتاب رو به جلو در حال تاخت بودند و نگهداشتن آنان امکان پذیر نبود ، سواران حسین خان ، خواهی نخواهی به اردوی نادر رسیدند
در این هنگام فریاد نادر بلند شد ، او پیشاپیش سربازان خود به میدان آمد ، جنگ با شمشیر و نیزه و گرز ، بر روی بدنهای نیمه جان سواران و اسب های مجروح آغاز شد ، سپیده صبح در حال دمیدن بود که فرمانده حسین خان با سختی زیاد تنها توانست یک سوم نیروهایش را جمع آوری و جان خود و باقیمانده افرادش را نجات دهد و با حالی زار و پریشان ، بطرف دژ قندهار عقب نشینی کند ، حسین خان هوتکی که منتظر بود سپاهیانش با پیروزی و سر بریده شده نادر بازگردند با مشاهده باقیمانده سواران شکست خورده ، امیدهایش را بر باد رفته می دید و آتش کینه و انتقام در وجودش شعله می کشید
فردای آن روز سپاه نادر بدون استراحت ، با عبور از رودخانه ارغنداب بسوی دژ قندهار براه افتاد ، و پس از محاصره دژ بفرمان نادر ، غرش توپخانه آغاز شد ، پس از مدت کوتاهی نادر پی برد اصابت توپ ها به دیواره های دژ ، هیچگونه آسیبی به آن نمیرساند ، در این بین یکی از سرداران نادر به وی گفت ، دژ قندهار در زمان اورنگ زیب ، پادشاه ایرانی تبار هندوستان ساخته شده و در آن مصالحی محکم بکار رفته که هیچ توپخانه ای قادر به ایجاد شکاف و رخنه در آن نیست ، نادر به توپخانه دستور داد از اتلاف مهمات خودداری و شلیک توپخانه متوقف شد
از ان طرف حسین خان هوتکی که متوجه شده بود حریف نادر نیست با صلاحدید سردارانش تصمیم به صبر و شکیبایی و پایداری از درون دژ گرفت ، هر دو طرف نبرد به امید پایان یافتن آذوقه و خواربار طرف مقابل ، زمان را می گذراندند ، نادر اما یک لحظه آرام و قرار نداشت ، و پیوسته به بخش های گوناگون سپاهش سر می زد و نقطه به نقطه دژ را زیر نظر می گرفت ، برنامه نادر برای تصرف دژ قندهار برنامه ای چهارماهه بود برای همین با خود می اندیشید چنانچه محاصره بیش از چهار ماه طول بکشد زمستان فرا می رسد و بسیاری از مردان جنگی وی تلف خواهند شد و آنگاه آسیب پذیر شده و شکست اش حتمی خواهد بود
یکماه از محاصره قندهار گذشت ، نادر تقریبا مطمئن شده بود که خواربار دژ به این زودی تمام نخواهد شد ، ولی او مرد بازگشت بدون پیروزی نبود ، وی روزی سرداران خود را به چادر خویش فراخواند و برای ساخت شهری جدید در نزدیکی قندهار از آنها خواست با نیروهای تحت امر خود شروع به کار و تهیه مقدمات آن نمایند ، دستور نادر بیدرنگ به انجام رسید و پنجاه هزار سرباز سپاه وی دست بکار ساخت شهری با همه امکانات شهری که در آن بازار و خیابان و کوچه و خانه و باغ های کوچک و بزرگ داشته باشد ، شدند و سی هزار نفر دیگر کماکان به محاصره دژ قندهار ادامه می دادند ، بدستور نادر هر هفته پانزده هزار تن از شهرسازان جای خود را با محاصره کنندگان عوض می کردند تا همگی در ساخت شهر جدید و محاثره دژ سهیم باشند ، به این ترتیب نادر ، هم سپاه را از بیکاری درآورد و هم جایگاهی مطمئن برای حفظ آنها از سرمای زمستان بنا کرد ، زمستان هنوز فرا نرسیده بود که شهری جدید و زیبا ساخته شد که آن را نادر آباد نام نهادند ، این شهر هنوز در نزدیکی قندهار وجود دارد و دارای سکنه و افراد محلی است
محاصره قندهار به درازا کشیده شد ، رفته رفته آثار خستگی در چهره سپاهیان نادر دیده می شد ، نادر که اینگونه دید دستور داد تا نیروهایش بظاهر عقب نشینی کرده و سنگرهای نزدیک دژ را رها کرده و اندکی دورتر مستقر و در نقطه ای پنهان شوند ، مدافعان دژ که اینگونه دیدند پنداشتند که نادر از محاصره خسته شده و قصد مراجعت دارد ،
#زندگینامهنادرشاه_افشار⚔
#پسر_شمشیر_فرزند_درگز
#ادامهقسمتسیوچهارم
این بود که جرات کرده و با احتیاط بیرون آمده و شروع به جمع آوری وسایل سپاه نادر کردند ، فردای آن روز عده بیشتری برای جمع آوری غنائم از دژ بیرون آمده و در مسیر عقب نشینی سپاه نادر هر چه بود را جمع آوری و به دژ بازگشتند ، در شهر قندهار ، مردم به تصور اینکه نادر از محاصره دست برداشته از خوشحالی در پوست خود نمی گنجیدند و جشن و پایکوبی برقرار و شادی وصف ناپذیری سراسر شهر را در بر گرفته بود ، در این حتل سرداران حسین خان نزد وی رفتند و از او خواستند برای اطمینان بیشتر با عده ای از سربازان دژ بدنبال نادر بروند ، حسین خان هوتکی که به روحیات نادر آگاهی کامل داشت و میدانست او امکان ندارد با دست خالی میدانی را خالی کند در ابتدا مخالفت کرد ولی در نهایت با اصرار سرداران خود موافقت کرد که با پانصد نفر نیرو ، بدنبال سپاه نادر بروند تا هم از عقب نشینی وی مطمئن شوند و هم اینکه در صورت امکان ، سربازان عقب مانده سپاه نادر را کشته و تجهیزات نظامی آنها را به غنیمت بگیرند
نادر که شخصا ، لحظه به لحظه مراقب اوضاع بود دستور داد عقب ماندگان سپاه ، با دیدن مردان جنگی حسین خان ، جا خالی کرده و با بجای گذاشتن عمدی وسایل خود ، سراسیمه و هراسان فرار کنند ، سربازان مدافع دژ ، شادمان و مغرور بازگشتند و جریان پیروزی خود را بازگو کردند
بامداد روز سوم ، در حدود پنج هزار نفر از نیروهای دژ به طمع جمع آوری غنیمت بیشتر ، از شهر بیرون آمده و بی پروا و مغرور بسوی رودخانه ارغنداب پیشروی کردند که به یکباره ، نیروهای نادر از پشت سر ، راه را بر آنان بسته و حمله ای برق آسا علیه آنان آغاز کردند ، جنگی سخت درگرفت و نیمی از سپاهیان حسین خان کشته و نیم دیگر آنها اسیر شدند و حتی یکنفر از آنان نتوانست به دژ بازگردد
چون هیچیک از رفتگان بازنگشت ، مدافعان دژ تصور کردند چون میزان غنائم جنگی زیاد بوده آنها هنوز سرگرم جمع آوری غنائم شده اند ، این بود که دسته ای دیگر به طمع افتاده و آنان نیز به سادگی تار و مار و از اینها نیز ، یکتن بازنگشت
رفته رفته ، سایه های شک و تردید بر اندیشه ساکنان دژ سایه افکنده بود ، حسین خان با سرداران خود ، جلسه ای اضطراری تشکیل داد ، در آن جلسه یکی از سرداران حسین خان ، بنام اشرف سلطان رئیس قبیله ای بنام توخی ، که از حسین خان نیز دل خوشی نداشت پیشنهاد کرد شخصا بهمراه سه هزار تن از سواران خود برای بررسی و آگاهی از سرنوشت افراد دژ اقدام نماید ، حسین خان با گوشزد نمودن نهایت احتیاط لازم ، با رفتن وی موافقت کرد
اشرف سلطان که اینک احساس می کرد از زندانی بزرگ رهائی یافته با برافراشتن پرچم سفید ، به اردوی نادر رفت و با زدن زانو در مقابل وی ، درخواست بخشش و پیوستن به سپاه ایران نمود ، نادر با بزرگداشت و برخورد جوانمردانه ، او را بخشید و دستور داد تا خیمه و خرگاهی آبرومند برای وی و افرادش آماده و مهیا کنند ، اشرف سلطان نیز سوگند خورد تا لحظه مرگ در رکاب نادر بجنگد ، انتظار حسین خان برای آگاهی از سرنوشت افرادش بدرازا کشید ، او اکنون کاملا مطمئن بود که آنها در تله نادر افتاده اند ، لذا دیگر به هیچکس اجازه خروج از دژ را نداد
زمستان سخت و سرد قندهار از راه رسید ، سربازان نادر ، در شهر نادرآباد مستقر شدند و به تناوب و نوبتی در مسیر شهر جدید و دژ قندهار در رفت و آمد بودند ، یازده ماه از محاصره دژ گذشت ، پایداری سرسختانه قندهار ، روح و روان نادر را آزار می داد ، او مرد یکجا نشینی نبود ، از آن سو حسین خان هوتکی از سرسختی و یکدندگی نادر در شگفت شده بود ، در این یازده ماه نادر شخصا ، وجب به وجب ، بالا و پائین ، آجر به آجر ، و تمام نقاط و پیرامون دژ را برای آگاهی از نقطه ضعفی هر چند اندک ، بررسی کرده بود ، لذا شبی از شبها فرماندهان خود را فرخواند تا جزئیات و نقشه ، آغاز جنگی سخت و نفس گیر را با آنها در میان گذاشته و دست حمله ای برق آسا بزند
#زندگینامهنادرشاه_افشار⚔
#پسر_شمشیر_فرزند_درگز
#قسمتسیوپنجم
در اثنای آن جلسه ناگهان فرمانده محافظان نادر به داخل چادر آمد و از آمدن یکی از خویشاوندان حسین خان هوتکی بنام دادشاه خبر داد ، نادر بیدرنگ دستور داد او را بداخل چادر دعوت کنند ، دادشاه از نادر درخواست کرد بطور خصوص با وی گفتگو کند که موافقت گردید
دادشاه به نادر گفت که من از روز اول که حسین خان از اطاعت دولت مرکزی ایران سرپیچی کرد مخالف بودم و به وی تاکید کردم نادر ، شاه سلطان حسین صفوی نیست و بی گمان خاک قندهار را به توبره خواهد کشید و مردم بی نوا ، آسیب زیادی خواهند دید ، ولی حریف او و سردارانش نشدم ، از طرفی می دانم که قبله عالم تا زمانی که قندهار را تحت سلطه دولت مرکزی ایران درنیاورد از پای نخواهد نشست ، در حال حاضر هم ، بخاطر حفظ جان مردم ، با اصرار زیاد حسین خان را قانع کرده ام که با فدا کردن جان خود ، تحت عنوان مذاکره نزد شما بیایم و با خنجر ظریف و تیزی که در لباس خود پنهان کرده ام شما را می کشم و غائله محاصره و کشت و کشتار سربازان دو طرف را خاتمه خواهم داد
نادر از دادشاه پیرامون وضع آذوقه شهر و مهمات و تجهیزات جنگی حسین خان سوال کرد ، دادشاه گفت ، آذوقه شهر آن هم با وجود جیره بندی سخت ، نهایتا تا دوماه دیگر به پایان میرسد ، از لحاظ مهمات و نفرات جنگی نیز با توجه به چند درگیری کوچک و بزرگ با سپاهیان شما در ماههای گذشته ، حسین خان در مضیقه قرار دارد ، نادر در ادامه از نقطه ضعف دژ مستحکم قندهار پرسید دادشاه گفت ، همانطور که می دانید هیج توپخانه ای قادر به کوبیدن دژ قندهار نیست ولی یکی از برج های این دژ بنام *دده* که در قسمت شرقی آن قرار دارد هر چند هنوز محکم و پابرجاست ولی به لحاظ رطوبت و نشست زمین در آن ناحیه ، اندکی از برج های دیگر آسیب پذیرتر است ، نادر از دادشاه پرسید بهترین زمان حمله به دژ چه وقت است ، دادشاه گفت بهترین زمان حمله نیمروز جمعه (ظهر جمعه) است که مردم و سپاهیان شهر در حال اقامه نماز جمعه هستند ، نادر گفت ، احسن بر تو ، درست گفتی
دادشاه با خبر کشتن نادر به دژ بازگشت ، حسین خان با ناباوری ، نحوه کشتن نادر را پرسید ، دادشاه گفت من بطور خصوصی و تنها با نادر گفتگو کردم و در یک لحظه از غفلت وی استفاده کرده و غذای وی را با زهری که طی دو الی سه روز اثر آن ظاهر می شود آغشته کردم ، حسین خان گفت زمان ، صحت گفتار تو را مشخص خواهد کرد
چند روزی گذشت ، فرمانده دیدبانهای دژ قندهار ، نزد حسین خان آمد و خبر عقب نشینی و تخلیه سنگرهای پیرامون دژ را به آگاهی وی رسانید ، حسین خان شخصا به بالای یکی از برج ها آمد و و با چشم خود دید سپاهیان نادر ، در حال برچیدن بار و بُنه لشگر و عقب نشینی از اطراف دژ هستند
روز جمعه فرا رسید ، در دور دست شهر قندهار در پشت تپه ای بزرگ ، نیروهای نادر خود را برای حمله ای بزرگ و سرنوشت ساز آماده می کردند ، از آن سو مردم و سپاهیان حسین خان در مسجد بزرگ قندهار ، گرد هم آمده بودند و شیخ و مفتی اعظم شهر در حال شکر گزاری کشته شدن نادر و عقب نشینی لشگریان وی بود که به یکباره صدای غرش توپ های نادری بلند شد ، در همان دقایق نخست ، بجز برج *دده* تمام برج و باروهای شهر ، آماج گلوله های توپخانه قرار گرفت
توپخانه نادر به سختی می غرید ، مردم و مدافعان شهر ، سرگردان به این سو و آن سو می دویدند ، ناگهان هزار نفر از جلوداران و پیشاهنگان سپاه نادر که از طایفه بختیاری بودند بسوی برج *دده* یورش بردند ، جلوداران بختیاری از بی باک ترین ، نیرومندترین و آزموده ترین افراد ایل بختیاری برگزیده شده بودند و نادر بیشتر آنها با اسم می شناخت ، نادر به آنها وعده داده بود در صورت گشودن درهای دژ ، به هر کدام از آنان هزار سکه نادری پاداش خواهد داد
حمله بسیار برق آسا و غافلگیر کننده بود ، با وجودی که تعداد مدافعان برج *دده* اندک بود ولی باران نیزه و تیر ، از باروهای این برج بر سر و روی نیروهای حمله کننده بختیاری فرو می ریخت ، سربازان کار آزموده نادر با هر گام و قدمی که پیش می رفتند با سرعت تمام یک سنگر و جان پناه می ساختند در حقیقت احداث هر سنگر به قیمت جان چند جوان دلاور و رشید بختیاری تمام می شد ، سرانجام پس از نیم ساعت تاخت و تاز با کشته شدن دویست نفر از سربازان بختیاری تمام سنگرهای قدیم و جدید پیرامون برج *دده* به تصرف نیروهای نادر درآمد حیرت انگیز است که بدانید سربازان ایل بختیاری در این وانفسای مخاطره آمیز توانستند چند قبضه توپ سبک را نیز با خود حمل نموده و در چند سنگر احداث شده مستقر کنند مهاجمان بختیاری سپس در میان باران تیر و تفنگ ، توپهای سبک را به نزدیک درب دژ آورده و با شلیک های بی امان یکی از درب های دژ را شکستند و در میان دود و گرد و خاک حاصله به درون دژ رفتند
#زندگینامهنادرشاه_افشار⚔
#پسر_شمشیر_فرزند_درگز
#ادامهقسمتسیوپنجم
حسین خان پس از آگاهی از رخنه سپاهیان نادر به درون دژ ، با شتاب نیروهای خود را به این سوی دژ فرستاد ، نیروهای نادر زیر فشار شکننده و خرد کننده مدافعان دژ ، به سختی پایداری می کردند و می کوشیدند پایگاه بدست آورده را از دست ندهند ، جنگی هراس آور در آستانه درب دژ در گرفت ، جنگی تن به تن و بی رحمانه ، کشته از هر دو طرف فراوان بود ، نادر پی در پی به این قسمت دژ نیروهای کمکی و تازه نفس میفرستاد ، سربازان ایرانی غوغائی بس غریب و عظیم به پا میکردند و با فریادهای یا علی و یا محمد ، بی هراس از کشته شدن ، خود را وارد مهلکه ای بس عظیم می می کردند و مانند دانه های اسفند که بر روی آتشی بیفتد با شتابی گیج کننده ، به این سو و آنسو می جهیدند تا هدف تیراندازی و پرتاب های بی امان نیزه های دشمن قرار نگیرند و در همان حال بی آنکه لحظه ای توقف کنند بسوی مدافعان شهر تیراندازی می کردند و حملات مدافعان شهر را دفع می کردند
در این هنگامه عظیم که هر لحظه ، سینه ها سپر گلوله های آتشین و قلب ها نشیمنگاه نوکِ تیز پیکانِ نیزه ها بود ،عده ای از سربازان بختیاری با جنگ و ستیزی بی امان ، از پله های برج *دده* بالا رفته و تیراندازان و نیزه پرانان بالای برج را ، یا کشتند و یا از بالای برج سرنگون کرده و کنترل برج را بدست گرفتند و از بالای برج به دیگر همرزمان خود که منتطر بودند پیام حمله سراسری دادند
طولی نکشید که به یکباره سپاهیان نادر مانند سیلی بنیان کن و بی پایان با فریادهای رسا و دلهره آمیز ، از شکاف و رخنه باز شده دژ *دده* حمله ای سهمگین آغاز کرده و و در تمامی شهر پخش شدند ، برج ها و باروهای دژ قندهار یکی پس از دیگری به تصرف سپاهیان نادر در می آمد ، روز جمعه هنوز به پایان نرسیده بود که مدافعان شهر ، چاره ای جز تسلیم نیافتند
حسین خان که خود را شکست خورده دید با شتاب تمام حرمسرا و خویشاوندان نزدیک خود را جمع کرد و به دژ کوچک و استواری که در گوشه شهر بود پناه برد و تصمیم گرفت تا آخرین لحظه در برابر نادر بجنگد ، نادر دستور داد همه جا را جستجو کنند و زنده یا مرده حسین خان را بیاورند تا اینکه متوجه شد وی به دژ کوچک قیستول پناه برده است
از آن سو ، حسین خان که میدانست شکستش حتمی است از اینکه زنان و خواهران و خویشاوندانش بدست نادر بیقتد در اندیشه ای بس آزار دهنده فرو رفته بود ، پس از اندیشه بسیار بر آن شد که همه را بکشد و پس از جنگ با نادر ، با سربلندی و مردانه کشته شود
وی هنگامی که می رفت تا در ابتدا همسرانش را قربانی تصمیم جنون آمیز خود کند خواهر زیبایش بنام زینب ، خود را به پای او انداخت و به وی گفت برادر ، کشتن فرزندان و عزیزان دردی را دوا نمی کند ، من پیشنهاد می کنم از نادر امان بخواهی ، حسین خان گفت ، نادر آنقدر به خون من تشنه است که مطمئنم به هیچکدام از شما رحم نخواهد کرد و با جسارت به شما ، مرا سرافکنده خواهد کرد زینب گفت ، اگر نادر به پیشنهاد تو جواب رد داد باز هم برای عملی کردن تصمیم خود وقت باقی است ، حسین خان قدری به فکر فرو رفت و سپس مفتی اعظم شهر را نزد خود طلبید تا با وی مشورت کند
نکته :
جلوداران و پیشاهنگان سپاه نادر طایفه بختیاری بودند
هدایت شده از دوستداران ولایت
# دوستداران _ولايت
https://eitaa.com/doostdaranvelayat
#زندگینامهنادرشاه_افشار⚔
#پسر_شمشیر_فرزند_درگز
#قسمتسیوششم
بنا به پیشنهاد زینب ، حسین خان نماینده ای به نزد نادر فرستاد و از وی تا دو روز دیگر امان خواست ، نادر به جهت جلوگیری از جنگ و خونریزی ، بیدرنگ پیشنهاد نماینده حسین خان را پذیرفت ، در این اثناء مفتی اعظم شهر به نزد حسین خان آمد ، وی وقتی توسط زینب ، از نیت حسین خان مبنی بر کشتن تمامی خانواده اش با خبر شد او را بشدت از این کار منع کرد و گفت مرا نزد نادر بفرست تا مقدمات آشتی دو طرف را آماده کنم ، حسین خان با تردید و دودلی پیشنهاد شیخ را پذیرفت ، مفتی اعظم شهر که بعلت تحریک مردم و کافر دانستن شیعیان و واجب بودن جنگ با آنان ، باعث و بانی تمامی خونریزی ها بود و از حمله قریب الوقوع نادر نیز در بیم و هراس بود و میدانست در صورتی که بدست نادر بیفتد به شدیدترین وجه به شیوه نادر ، مجازاتی سخت در انتظارش خواهد بود
در این میان زینب نیز از برادرش درخواست کرد که همراه مفتی اعظم برای مذاکره نزد نادر برود ، حسین خان در ابتدا مخالفت کرد ولی مفتی اعظم با چیدن صغری و کبری و اینکه شاید حکمت خداوند بر این واقع شده که صلح و آشتی میان دو طرف توسط خواهر با کفایت شما واقع شود ، در نهایت حسین خان را راضی کرد و به اتفاق زینب که اینک نماینده حسین خان محسوب می شد به سوی اردوی نادر براه افتاد
دروازه های دژ کوچک قیستول گشوده شد ، مفتی اعظم شهر بهمراه زینب و هیئت همراه بیرون آمدند ، شهر هنوز حالت عادی نداشت ، خانه های خراب شده و آتش گرفته ، ضجه و زاری مادران عزیز از دست داده ، ناله های مجروحین جنگی از هر دو طرف ، و مردمی که از بیم کشته شدن ، از خانه خود بیرون نمی آمدند ، و خانواده هائی که دختر و یا زن جوان داشتند از ترس تجاوزهای احتمالی سربازان نادر ، سعی در پنهان کردن آنان داشتند ، در آنطرف مردم و عده ای از سربازان نادر نیز در حال دفن دوستان و عزیزانشان بودند ، زینب با دیدن این صحنه ها ، نگاه تندی به مفتی اعظم شهر که مسبب این حوادث هولناک بود کرد و به او گفت ، چشمان خود را خوب باز کن ، این حوادث فلاکت بار ، حاصل سخنرانی های آتشین تو و همپالگی هایت است که خون شیعه را حلال کردی و محمود افغان و اشرف افغان و اینک ، برادر مرا فریب دادی تا مثلا در راه خدا با هموطنان ایرانی خود که تنها گناهشان مذهب شیعه بود بجنگند ، و این مصیبت های عظیم و جانکاه ، گریبانگیر مردم بینوا شود ، شیخ ساکت بود و چیزی نمی گفت و به سرنوشت مبهم خود می اندیشید
فرستادگان حسین خان سرانجام به سراپرده نادر رسیدند ، برابر آئین آن زمان ، هدایای نفیس و گرانقیمتی از سوی طرف شکست خورده به طرف پیروز که نادر بود هدیه شد ، نادر به هدایا که تقریبا برابر با خسارات این جنگ خانمانسوز بود توجهی نشان نمی داد و با تعجب به زنی که با پوشش کامل همراه کاروان پیام آور بود می نگریست
در این هنگام مفتی اعظم پس از چاپلوسی با اشاره به وضع ناهنجار حسین خان ، از نادر درخواست کرد بزرگوارانه او را عفو کرده و ببخشد ، نادر با آوائی بلند و درشت رو به مفتی اعظم گفت ، خطای حسین خان بسیار بزرگ است ، او سیزده ماه وقت گرانبهای ما را که می باید صرف آبادانی کشور می شد را تلف کرده و دست به برادر کشی زده ، مفتی اعظم دوباره با چاپلوسی گفت ، قربانت شوم شنیده ام دریای بخشش قبله عالم پهناور و بسیار وسیع است و چندین بار کریمانه دشمنان خود را عفو کرده اند ، حسین خان نیز برای اثبات پشیمانی و جان نثاری به درگاه شما ، عزیزترین عضو خانواده اش را یعنی زینب خاتون (خاتون در قدیم لقب زنان اعیان و اشراف بود) را برای پوزش خواهی از شما فرستاده تا طلب گذشت کند
درست هنگامی که این سخنان از دهان شیخ بیرون آمد چشمان نادر ، مانند عقابی تیزچنگ که بر روی بره آهوئی دوخته شده با نگاه های زینب خاتون که اندام درست و شانه های پهن و بازوان نیرومند و چشمان نافذش را ورانداز میکرد تلاقی کرد ، نادر از زیبائی زینب خاتون در شگفت شده بود ولی به روی خود نیاورد و با همان صلابت و تندی با مفتی اعظم به گفتگو ادامه می داد
گفتگوها تا عصر همان روز با شدت و ضعف ادامه یافت ، در نهایت نادر گفت ، من از برادر کشی ننگ دارم و همیشه سعی کرده ام تا حد ممکن از این کار بپرهیزم ، زیرا این مردم سرمایه ما و همگی هموطنان ما هستند ، مفتی اعظم با شنیدن سخنان نادر که در حقیقت فرمان عفو بود نمی دانست از شادی چه بکند ، او بی اختیار به پای نادر افتاد و پای او را بوسید ، در این هنگام نادر رو به زینب خاتون که چهره اش از شرم سرخ شده بود کرد و گفت
#زندگینامهنادرشاه_افشار⚔
#پسر_شمشیر_فرزند_درگز
#قسمتسیوهفتم
نادر قبل از فتح کامل قندهار ، یکی از سرداران خود بنام علیمراد خان را به هندوستان فرستاد یکی از ماموریت های علیمرادخان این بود که محمد شاه گورکانی را از تاجگذاری نادر مطلع سازد (محمد شاه گورکانی از نوادگان تیمور لنگ و از قوم تاتار بود که دویست سال پس از چنگیز مغول به ایران حمله کرد و ویرانی و خرابی زیادی ببار آورد از کشته پشته ساخت و میلیونها نفر را کشت و از سر مردم ، از زن و مرد و کودک در شهرهای مختلف ایران ، دهها و صدها مناره بلند ساخت و چشمهای زیادی را از حدقه بیرون آورد تیمور به گفته خودش ، هنگامی که جهش خون از رگ های بریده گردن قربانیان را می دید نشاط و لذت زائدالوصفی به وی دست می داد)
دومین وظیفه علیمراد خان این بود که دولت هندوستان با افزایش مرزبانان مرزهای خود را تقویت نماید تا از عبور افغانها و دیگر سرکشان و اشرار بداخل مرزهای شرقی ایران جلوگیری و در صورت هر گونه شرارت آنها را دستگیر و تحویل دولت ایران نماید (در آن زمان پاکستان و بنگلادش و سریلانکا جزء خاک هندوستان بود)
در خواست سوم علیمراد خان ، دستگیری و استرداد هشتصد نفر از سران لشگر اشرف افغان که پس از شکست اشرف از نادر به خاک هندوستان پناهنده شده بودند بود نادر به علیمراد خان دستور داده بود حداکثر ظرف چهل روز پاسخ نامه خود را از محمد شاه گورکانی دریافت و به قندهار بازگردد
محمد شاه گورکانی بیش از چهل روز علیمراد خان را در دهلی معطل کرد و پاسخ نادر را به روزهای بعد موکول می کردنادر سفیر دیگری بنام محمدعلی خان آغاسی را به دهلی فرستاد و بر درخواست خود پافشاری کرد
اطرافیان و مشاوران محمد شاه گورکانی به وی توصیه می کردند از دادن پاسخ به نادر تا تعیین تکلیف شهر قندهار به تعویق بیندازد (هنگام اعزام علیمراد خان و محمدعلی خان آغاسی به هندوستان هنوز قندهار به تصرف نادر در نیامده بود) معطلی نمایندگان نادر به مدت سه ماه به طول انجامید و هر دو نفر بدون اینکه پاسخ روشنی از دربار هند گرفته باشند به دژ قندهار که هنوز مقاومت می کرد به نزد نادر آمدند
نادر از علیمراد خان پیرامون اوضاع هند پرسید ، علیمراد خان گفت تا زمانی که نتوانیم شهر قندهار را تصرف کنیم پاسخ روشنی هم دریافت نخواهیم کرد ضمنا ثروتی بیکران در دربار هند دیدم که همانند افسانه های هزار و یکشب بود در آنجا هر شب میهمانی های بزرگ برگزار می شود همه ظروف غذا خوری و آبخوری ها از طلای ناب (۲۴ عیار) ساخته شده در درون باغ دو تندیس (مجسمه) به اندازه طبیعی دو فیل ساخته شده که تماما از زر (طلا) ناب است ، همه حاضرین منجمله خدمتکاران و کنیزان با گردنبند ها و کمربندهای زرین و روسری های سکه دوزی شده سرگرم کار و جشن و پایکوبی اند ، حتی سراسر ستونهای قصر محمد شاه ، با روکش های ضخیم زر ناب پوشیده شده ، بهای انگشتر هر کدام از میهمانان و رجال سیاسی کشور برابر با مالیات سالانه یک شهر بزرگ ایران است بیشتر مردم هند هم در نعمت و ثروت غوطه ور هستند و محصولات کشاورزی آنان چشمگیر است
چهره نادر را غباری از غم و اندوه فرا گرفت و با تاسف به علیمراد خان گفت ملت ما چرا باید بر اثر جنگ های پی در پی و نا امنی های ناشی از شورش های داخلی در نهایت تنگدستی به سر بَرَد و در هند اینهمه ثروت نهفته باشد نادر علیمراد خان و همراهانش را مرخص کرد و دستور داد هیچکس به چادر وی نیاید در اینگونه مواقع که نادر اطراف خود را خالی می کرد همگان می دانستند که قصد دارد تصمیم مهمی بگیرد
خبر کشته شدن محمد خان ترکمن سفیر ایران در هند به نادر آباد رسید هیچکس جرات نمی کرد این خبر را به نادر بگوید زیرا نادر ، سرداران خود را بسیار دوست داشت و از میان آنان ،به چند نفر منجمله محمد خان ترکمن دلبستگی شدیدی داشت زیرا او به گواهی خود نادر در جنگاوری و رشادت همانند او بود و همتائی نداشت ، در این میان سرداران نادر یکی از مشاوران کهنسال نادر را که احترام زیادی نزد وی داشت راضی کردند که این خبر ناگوار را بگوش نادر برساند پیرمرد کهنسال پس از صغری و کبری چیدن زیاد در نهایت خبر کشته شدن محمد خان را به گوش نادر رسانید
سرداران نادر با فریادهای هراس انگیز نادر متوجه شدند مشاور پیر ماموریت خود را به نحو احسن به انجام رسانیده نادر از عمق جان فریاد می کشید و می گفت این مردک (محمد شاه گورکانی) خیال می کند من شاه سلطان حسین هستم چنان انتقام خون محمد خان را از این بدبخت خواهم گرفت که شرح آن تا ابد در تاریخ پابرجا بماند
درجلسه نادر با سرداران و مشاوران همگان نادر را از حمله به هند برحذر داشتند ولی نادر زیر بار نمیرفت تا نهایتا راضی شد نامه ای بدین شرح برای محمد شاه گورکانی بفرستد
#زندگینامه_نادرشاه_افشار⚔
#پسر_شمشیر_فرزند_درگز
#ادامهقسمتسیوهفتم
بر خلاف رسم و آئین مردانگی و جوانمردی سفیر عزیز ما در پایتخت کشور شما کشته شد و به حیثیت و اعتبار ما لطمه شدیدی وارد آمد هنوز فرصت جبران باقی است برای اینکه از حمله اشرار به خاک ایران جلوگیری شود فوراً ، قسمتی از خاک هندوستان به ایران واگذار شود و مبلغ ده کرور تومان بعنوان خسارت و خون بهای سفیر ما بدون هیچگونه بحث و گفتگو به نمایندگان کشور بزرگ و معظم ایران تسلیم گردد
پیام نادر توسط پیکی تندرو به دهلی رسید و باعث خنده و تمسخر درباریان هند گردید ، محمد شاه گورکانی نظر مشاوران و صاحب منصبان و سرداران بی شمار خود را در این زمینه جویا شد ، همگی آنان متفق القول گفتند صرفنظر از اینکه جمعیت و ارتش ما چندین و چند برابر ارتش ایران است علاوه بر آن هندوستان کشور پهناوری است و حتی بدون اینکه بخواهیم از نیروی نظامی قابل توجهی استفاده کنیم موانع طبیعی و کوههای سخت گذر هیمالیا و تنگه هراس انگیز خیبر و شاخه های گوناگون و بسیار پر آب و خروشان رودخانه های گَنگ و سِند ، دمار از روزگار هر متجاوزی را در می آوَرَد و حتی یک سرباز ایرانی از این ورطه های هولناک جان سالم بدر نخواهد برد ، پادشاه خاطرشان آسوده باشد ، چنان درسی به نادر می دهیم که تا پایان جهان ، در تاریخ ایران و هند زبانزد خاص و عام گردد
محمد شاه که از مشورت با مشاورانش قانع شده بود دستور داد این بار هم نامه نادر بدون پاسخ بماند و پیک نادر ، دست خالی نزد وی بازگشت
در بعضی از کتب تاریخی آمده دو تن از مقامات بزرگ دربار هند بنام سعادت خان و نظام الملک ، ایرانی بودند و بطور پنهانی با نادر در ارتباط بودند ، البته سعادت خان در کشاکش جنگ با سپاه ایران کشته شد
نادر دستور داد از شهرهای دور و نزدیک ، خواربار و علوفه و اسب و استر (قاطر) و شتر بخرند و به نادر آباد بفرستند و سپاهی به استعداد هفتاد و پنج هزار پیاده و چهل و پنج هزار سوار تدارک دید که در میان آنان ، هزار تن توپچی ، پنج هزار تن بُنه دار (مسئول تدارکات) ، دوهزار تن تیمارگر اسب ها و استرها و شترها ، دو هزار تن پزشک و پرستار و داروساز و شکسته بند ، هزار نفر خدمتکار و آشپز ، که همگی مرد بودند
علاوه بر این ، شصت هزار اسب و هزار و پانصد شتر و ده هزار استر (قاطر) را باید اضافه کنیم که تنها برای بارکشی بکار میرفت با نگاهی کوتاه پی می بریم چه عزم و اراده ای در وجود این مرد بزرگ موج می زد که بتواند نیروئی چنین گسترده و عظیم را ، با تجهیزات سبک و سنگین برای یک هدف معین سازماندهی و هدایت کند و این شگفتی هنگامی به اوج خود می رسد که با امکانات محدود آن زمان ، از راههای سخت گذر کوههای مرگ آفرین هیمالیا و *تنگه هراس انگیز خیبر* با آن همه جنگاور و مدافع تا بُن دندان مسلح هندی بگذران و به دشت پهناور هندوس نیست که *تمامی تاریخ نگاران ، نادر را ،یکی از دو تن نابغه نظامی جها دانسته اند*
#زندگینامهنادرشاه_افشار⚔
#پسر_شمشیر_فرزند_درگز
#قسمتسیوهشتم
پیک نادر بهمراه ده نفر سوار بسوی دهلی حرکت کرد هنگامی به جلال آباد رسیدند فرماندار جلال اباد آنها را احضار کرد و از رفتن به دهلی برحذر داشت و گفت رفتن شما به دهلی هرگز به صلاح تان نیست زیرا محمدشاه گورکانی بشدت خشمگین است و چنانچه در حال حاضر نزد وی بروید بعید است جان سالم بدر ببرید فرمانده سواران نادر به فرماندار جلال آباد گفت ما هیچ واهمه ای از پادشاه هندوستان نداریم و محال است بدون ابلاغ نامه سرورمان نادر به محمد شاه بازگردیم و بدون اینکه منتظر عکس العمل فرماندار جلال آباد بشود از نزد وی بیرون و بسوی دهلی رهسپار شد
در میان اطرافیان فرماندار جلال آباد یک افغانی فراری بنام میرعباس که بعلت یاغیگری و هجوم های گاه و بیگاه به مرزهای ایران تحت تعقیب عوامل ایران بود حضور داشت وی برای خوش خدمتی به فرماندار و حکومت هند با پنجاه نفر راه را بر پیک نادر و سواران همراه وی بسته و تحت عنوان خیرخواهی آنان را از رفتن به دهلی برحذر داشت و سپس با جلب اطمینان آنها ناگهان بسوی آنان حمله ور و تمامی آنان را دستگیر و پس از آن با دستان بسته پس از شکنجه های وحشیانه بطرز فجیعی پیک و ده نفر سواران همراه را به قتل رسانیده و سر از بدن آنها جدا و بر نیزه زد فرماندار جلال آباد با وجودی که سعی فراوان کرد این خبر به اردوی نادر نرسد ولی سه روز بعد این خبر به نادر رسید
حال نادر با شنیدن این خبر آنچنان نگفتنی بود که نزدیکترین یاران او نیز جرات نزدیک شدن به وی را نداشتند ظرف یک ساعت لشگری آراسته شد شب هنگام بهمراه چهار هزار نفر سوار با شتاب بسوی جلال آباد براه افتاد و بامداد روز بعد بدون حتی یک لحظه استراحت به آنجا رسید فرماندار شهر بهمراه میرعباس و دیگر وابستگان حکومت بسوی دهلی فرار کردند
نادر و سپاهیانش آماده هجوم به داخل شهر بودند که چند نفر از ریش سفیدان شهر با پرچم هائ همرنگ ریش هایشان از دروازه های شهر بیرون شده و از نادر درخواست امان کردند نادر عفو عمومی اعلام کرد ولی دستور داد خانه های فرماندار و میرعباس و تمامی همراهان آنان را خراب و اموالشان را مصادره و بدون فوت وقت به تعقیب آنان بپردازند
سواران تعقیب کننده نادری پس از هشت ساعت راهپیمائی سریع به فراریان که خانواده هایشان را نیز بهمراه داشتند رسیدند جنگی سخت درگرفت و تمامی فراریان کشته شدند و خانواده و حرمسرای آنان به اسارت درآمدند
نادرکه دید میرعباس را زنده نیاورده اند در حالیکه از خشم می لرزید در اقدامی بی سابقه دستور داد تمامی اعضای خانواده فراریان را اعدام کنند
در این اثناء پیک محمد شاه گورکانی به جلال آباد رسید و نامه پادشاه را تقدیم نادر کرد که در آن محمد شاه علت لشگرکشی به هندوستان را پرسیده بود نادر بدون آنکه پاسخی بدهد با بی اعتنائی از چادر بیرون رفت
در این احوالات رضا قلی میرزا پسر ارشد و محبوب نادر از مشهد به حضور پدرش رسید نادر دستور داد نشستی با حضور سرداران و بزرگان تشکیل شود و در آن جلسه گفت جنگ من در هندوستان ممکن است به درازا بکشد هر اتفاقی برای من بیفتد رضا قلی میرزا جانشین من و پادشاه ایران خواهد بود بزرگان و سرداران همگی بالاتفاق سوگند خوردند از رضا قلی میرزا با خون خود پشتیبانی کنند و رصا قلی میرزا رسما ولیعهد ایران زمین شد سپس نادر بسوی تنگه باریک و هراس انگیز خیبر براه افتاد
امروز نیز در قرن بیست و یکم تنگه خیبر همچنان سخت گذر و خطرناک است عبور از این گذرگاه بطول پنجاه کیلومتر هنوز هم آنچنان دست نیافتنی است که تا به امروز دولت فعلی پاکستان هم نتوانسته قبیله پاتان ها را که در آنجا ساکن هستند را تحت سلطه خود درآوَرَد حال شما محاسبه کنید که نادر چگونه توانسته یکصد وبیست هزار سپاهی و یکصد و پنج هزار اسب و دوهزار شتر و تعداد زیادی چادر و مهمات و توپخانه سنگین و گلوله های آن را از چنین راه ناشناخته و دشوار آن هم در یک موقعیت جنگی بگذراند
در حال حاضر نیز با جاده سازی و بهسازی هائی که انجام شده در بسیاری از مسیر تنگه راه به اندازه ای باریک می شود که فقط یک جیپ با سختی زیاد می تواند از آن عبور کند زیرا اگر اندکی به چپ براند به دره ای بس عمیق به ژرفای هزار متر سقوط خواهد کرد و اگر اندکی به راست براند تیزی های بُران سنگ های خارای کوه به خودرو و سرنشین های آن آسیب جدی وارد می کند ضمن اینکه این سنگ های تیز تا دوهزار متر ارتفاع دارند
نادر پس از فتح جلال آباد به سوی تنگه خیبر براه افتاد ، از آن طرف ناصر خان فرمانده فراری کابل که از مقابل نادر فرار کرده بود بهمراه خیل بی شمار سربازان هندی در دهها نقطه و در پیچ های خطرناک تنگه خیبر با سنگ چین های بسیار و سلاح های آتشین برای ورود نادر و گرفتن انتقام لحظه شماری می کرد
#زندگینامه_نادرشاه_افشار⚔
#پسر_شمشیر_فرزند_درگز
#قسمتسیونهم
پس از آنکه سازمان کمین کنندگان و سنگرنشینان هندی درهم کوبیده شد همه ساز و برگ و خواربار و تجهیزات ریز و درشت آنان به چنگ نادر افتاد ، سپاهیان ایران سرمست از این پیروزی به شادمانی پرداختند ، ولی نادر میدانست که این نخستین خوان ، از هفت خوان خطرناک پیش روست ، هر چند مهم ترین و سخت ترین آنها ، همین تنگه خیبر بود
از آن سو ناصر خان که مجددا راه گریز در پیش گرفته بود خود را به پیشاور (دومین شهر بزرگ در پاکستان فعلی) رساند و از پادگان شهر خواست که بحالت آماده باش درآیند ، نادر نیز پس از سه روز گردآوری غنائم و پاکسازی صد در صدی تنگه ، دستور حرکت سریع بسوی پیشاور را صادر و خود پیشاپیش پنج هزار نفر جلوداران سپاه براه افتاد
در بین سربازان شهر پیشاور ، دو هنگ از مدافعان افغانها به فرماندهی سعداله خان و ملامحمدافغان حضور داشتند ، روزی از روزها ، آنها افراد خود را جمع کردند تا نظر آنان را در خصوص جنگ با نادر و سپاه ایران بدانند ، سربازان یکصدا فریاد زدند ، ما ایرانی هستیم و هرگز حاضر نیستیم بخاطر بیگانگان (هندیان) بر روی هموطنان خود شمشیر بکشیم ، سعداله خان و ملا محمد افغان شادمان شده و ضمن تائید نظر سربازان تحت امر خود ، در یک فرصت مناسب پیشاور را ترک کردند و با نیروهای خود ، به اردوی نادر پیوستند و از نادر درخواست عفو نمودند که بلافاصله درخواستشان اجابت شد و سپس هر دو فرمانده ، سوگند خوردند تا پای جان در رکاب نادر جانفشانی کنند ، نادر نیز دستور داد به سربازان افعان تفنگ و ساز و برگ نو تحویل داده و حقوق سه ماه را پیشاپش بعنوان پاداش ، به آنان پرداخت نمایند
نادر بیدرنگ با پنج هزار از سواران فدائی سپاه خود که جزء جلوداران لشگر بودند از لشگر اصلی جدا شد و با تاخت و تاز ، بسوی شهر پیشاور حرکت کرد و فرماندهی سپاه اصلی را به تهماسب خان جلایر سپرد تا با رعایت احتیاط های لازم در روزهای آینده به او در پیشاور ملحق شود
نادر پس از رسیدن به پیشاور ، سپاه خود را به دوازده بخش تقسیم کرد و در سپیده دم و تاریک و روشن صبحگاهی ، با همان سپاه اندک فرمان حمله به سپاهیان پیشاور به فرماندهی ناصرخان را صادر کرد ، نیروهای ناصر خان که در آمادگی کامل بودند به دفاع پرداختند ، نیروهای ایرانی که در آغاز تصور نمی کردند با چنین پایداری سختی روبرو شوند تا آمدند روحیه خود را ببازند با مشاهده فریادها و نعره های جانسوز فرمانده خود که با تبرزین مانند یک سرباز ساده در میان خیل عظیم سربازان دشمن با حرارتی مثال زدنی می جنگید ناگهان به هیجان آمدند و روحیه خود را بازیافته و بی باکانه به قلب دشمن تاختند
پس از نیم ساعت تاخت و تاز دیوانه وار سربازان به هیجان آمده ایرانی چنان بالا گرفت که باعث ایجاد ترس و وحشتی عظیم در نیروهای ناصرخان شد بطوریکه سنگرهای خود را رها کرده و مجبور به عقب نشینی شده و بسوی شهر گریختند و با بستن دروازه های شهر به دژ پیشاور پناه بردند ، در این اثناء به نادر خبر دادند که ناصر خان در میان اسیران است ، نادر دستور داد دستان او را ببندند و تا یکسره کردن کار پیشاور در نقطه امنی از او محافظت کنند
دروازه های دژ پیشاور از سوی مدافعانی که نمی دانستند فرمانده شان به اسارت درآمده بسته شده بود ، پیشه وران دکان های خود را بسته و از بیرون آمدن زن و فرزندان خود جلوگیری می کردند ، مدت کوتاهی نگذشته بود که مدافعان دژ از گرفتار شدن ناصرخان آگاهی یافتند ، ترس سراسر وجود آنان را فراگرفت ، نظامیان با کنار گذاشتن زره و دیگر البسه و جنگ افزارهای خود سعی می کردند خود را شبیه مردم عادی شهر جلوه دهند ، مردم شهر از ریش سفیدان شهر درخواست کردند به پیشگاه نادر رفته و درخواست امان نمایند ، قبل اینکه توپخانه ایران شروع به غرش نماید دهها پرچم سفید به نشانه تسلیم از برج و باروی دژ آویزان شده و بدنبال آن بزرگان و ریش سفیدان شهر با ارمغان ها و هدایایی نفیس به اردوی نادر آمدند و درخواست امان کردند
نادر با خوشروئی آنان را پذیرفت و به آنان گفت ما با مردم شهرها سرِ جنگ نداریم و اینک جان و دارائی و ناموس اهالی شهر در امان خواهد بود ، به مردم بگوئید ما را به چشم میهمان بنگرند نه یک دشمن ، بزرگان شهر شادمان به شهر بازگشتند و جارچیان پیام امان نادر را بگوش مردم رساندند ، مردم شهر که میدیدند خطری عظیم از بیخ گوششان گذشته چنان به وجد آمده بودند که با وجود خفت شکست ، در کوچه و برزن به جشن وپایکوبی پرداختند ، نادر طبق روال معمول خود ، اجازه ورود سربازانش را به داخل شهر نداد و با تعیین حاکمی از سوی خود برای پیشاور ، دستور داد ناصرخان را به حضورش بیاورند
#زندگینامه_نادرشاه_افشار⚔
#پسر_شمشیر_فرزند_درگـز
#ادامهقسمتسیونهم
دمی پس از دستور نادر ، ناصر خان را با دستان بسته نزد او آوردند ، سردار دلاور هندی که در درازای مسیر کابل تا پیشاور ، در چندین جنگ رویاروی نادر پایداری کرده بود اینک با دستان بسته ، اما مغرور و سربلند و بدون هیچ ترس و واهمه ای در برابر نادر ایستاده بود
نادر نگاهی به سراپای پیکر بلند و نیرومند و ریش سیاه و دستار (عمامه) سرخ ناصرخان کرد و وقتی در چهره این فرمانده دلاور ، هیچگونه هراس و ترسی ندید او را در دل تحسین کرد و بلافاصله دستور داد بند از دستانش بردارند ، ناصر خان پس از باز شدن دستهایش با احترام ، دست بر سینه مقابل نادر ایستاد ، خاموش ولی استوار با گردنی افراشته ، نادر رو به او کرد و گفت
ناصرخان ، از روزی که از مرز ایران گذشتم تا به امروز تو و پسرت شرزه خان مزاحم ما بودی ، مگر نمیدانستی که ایستادگی در مقابل سپاه ایران ، جز شکست بهره ای نصیب تو نمیکند ، چرا تسلیم نشدی و جان سربازان خود و ما را به هدر دادی ، ناصر خان همانگونه آرام و بی هراس پاسخ داد
بجز جنگ در تنگه خیبر ، میدانستم که حریف سپاهیان شما نخواهم شد ولی من میهنم را دوست دارم ، این سرزمین مرا پرورانده و زندگی خود و خانواده ام ، حاصل دسترنج ملت هند بوده ، من اگر در این روزگار وانفسا نتوانم پاسخ زحمات و بزرگواری هموطنانم را بدهم کِی خواهم داد ، نادر که از صراحت لهجه و سخن استوار سردار دلاور هندی در شگفت شده بود از وی پرسید
هنگامی که پی بردی جنگ ، بی فایده هست آیا حماقت نبود که باز هم با ما به جنگ و ستیز بپردازی ، ناصرخان پاسخ داد ، من سرباز هستم ، سرباز ملت هند ، سرباز به منطق نمی اندیشد بلکه به فداکاری می اندیشد من اجازه ندارم حقی که ملت هند به گردن من دارد با تسلیم و بدر بردن جانم نادیده بگیرم ، جنگیدن برای نگهداشتن میهن حماقت نیست بلکه اوج سرافرازی و سعادت است ، جای افسوس است ، ایکاش در جنگ با تو ، کشته می شدم و خبر اسارت خفت بار من به مردم سرزمینم نمیرسید زیرا ننگ دارم که مردم مرا ترسو بدانند و تصور کنند تسلیم شده ام
نادر زیرکانه گفت افسوس خوردن تو کاری را درست نمیکند تو در همین جا هم ممکن است هر لحظه جان خود را نثار مردمت بکنی ، ناصرخان گفت ، اگر شاهنشاه دستور دهد که دشنه ای به من بدهند هم اکنون نشان خواهم داد که نثار جانم در راه میهن هیچ ارزشی ندارد
سخنان ناصرخان چنان در نادر موثر افتاد که ناگهان بی اختیار و با فریادی بلند گفت ، آفرین ، آفرین ، تو از نظر من سرداری دلاور ، مردی شریف و پاک ، سربازی راستین ، میهن پرستی واقعی و شایسته احترام شایان هستی ، اگر غیر از این رفتار می کردی در نظر من مردی سست عنصر و بی مقدار بودی ، ناصر خان که در مورد خشونت ها و رفتار خشک و یکدندگی نادر داستانها شنیده بود هاج و واج شده بود که آوای نادر او را بخود آورد که میگفت
بله تو بنحوی شایسته به وظیفه خویش عمل کردی ، من با کسانی که مردانگی و دلاوری دارند نه تنها دشمنی ندارم که دوستشان هم دارم ، تو تا آخر دنیا نزد من عزیز و محبوب هستی ، اکنون هم آزاد هستی ، میتوانی پیش ما بمانی و یا هر جائی که دوست داری بروی ، ناصرخان از بزرگواری نادر اشک در چشمانش حلقه زد و گفت ، من اسیر جنگی هستم ، اگر شاه ایران مرا آزاد کند مرا مدیون خود کرده و رسم جوانمردی نیست که انسان با ولی نعمت خود بجنگد از طرفی من کماکان سرباز ملت هند هستم و نمی توانم با شما نجنگم چون در اینصورت به ولی نعمتی دیگر خیانت کرده ام ، لذا از شما استدعا می کنم مرا در اسارت خود نگهدارید تا از تردید و دودلی که پس از آزادی دچار آن خواهم شد رهایی یابم ، حال که امروز ، روح مرا خریدید جسم مرا نیز نزد خود نگهدارید
نادر با مهربانی دستش را بر شانه ناصرخان گذاشت وگفت ، از ته دل افسوس میخورم که تو سردار من نیستی و نمی توانم از تو بخواهم همراه من با ملت هند بجنگی زیرا دشمنان من برادران و دوستان تو هستند و از طرفی نمی توانم با توجه به مردانگی و شجاعتت ، تو را به چشم اسیر جنگی بنگرم ، تو از امروز در دربار ما بسیار محترم خواهی بود تا تکلیف جنگ من با محمد شاه گورکانی روشن شود ، نادر سپس با احضار مسئول تشریفات ، دستورهای شایسته در پذیرائی و ادای احترام به ناصرخان را داد و پس از سه روز ، فرمان حرکت به درون خاک هند را صادر کرد و سپاه ایران همانند سیلی بنیان کن بسوی دهلی بحرکت درآمدند
نگاه پرمهر پروردگار همیشه همراهتون
#زندگینامه_نادرشاه_افشار⚔
#پسر_شمشیر_فرزند_درگز
#قسمت چهلم
خبر حرکت سپاه ایران به هندبه امپراطوری عثمانی رسید ،ترک ها که چشم نادر را از مرزهای شمال ایران دور دیدند با تحریک بعضی از یاغیان و سرکشان طایفه لزگی و گُرجی با مسلح کردن آنها مجددا شمال قفقاز را به فرماندهی ابراهیم خان لزگی معروف به ابراهیم دیوانه درگیر شورش نمودند فرماندار گرجستان از رضاقلی میرزا (ولیعهد) درخواست کمک نمود رضا قلی میرزا نیز ابراهیم خان برادر بزرگ نادر را مامور سرکوب شورشیان کرد و وی نیز با سپاهی پنج هزار نفره بسوی قفقاز حرکت کرد (ناحیه قفقاز هزاران سال جزئی از سرزمین ایران بوده و شامل کشورهای گرجستان ، ارمنستان ، چچن و آذربایجان فعلی می باشد)
ابراهیم خان با شتاب بسوی دربند در قفقاز حرکت کرد او با دلگرمی به پشتیبانی امپراطوری عثمانی تصور میکرد در غیاب نادر به آسانی می تواند در شمال قفقاز اعلام استقلال نماید با ابراهیم خان (برادر نادر) به مقابله پرداخت جنگی خونین درگرفت جنگ یکهفته بدرازا کشید و سرانجام با پیروزی سپاه ایران و سرکوبی شورشیان خاتمه یافت ولی در واپسین روزهای درگیری که میان باقیمانده نیروهای ابراهیم خان لزگی و نیروهای ابراهیم خان رخ داد تیری بر سینه ابراهیم خان نشست ابراهیم خان که مانند نادر با تبرزین می جنگید اهمیتی نداد تا اینکه بعلت خونریزی نیروی او رو به کاهش گذاشت و بر زمین افتاد
طبیب سپاه ایران وخامت حال ابراهیم خان را به اطلاع بزرگان لشگر رسانید و تاکید کرد ابراهیم خان آفتاب صبح فردا را نخواهد دید
خبر کشته شدن ابراهیم خان باعث تضعیف روحیه ایرانیان و تقویت روحیه لزگیان شد در این اثناء در شبیخونی که لزگیان به سپاهیان ایران زدند سپاه ایران مجبور به عقب نشینی به آق برج (دژ سفید) شد و جنازه ابراهیم خان بدست ابراهیم دیوانه افتاد وی هنگامی که به پیکر ابراهیم خان دست یافت هم شادمان شد و هم ترسید زیرا مطمئن بود نادر
حتمابسراغ او خواهد آمد و انتقام خواهد گرفت لذا پیکر بیجان ابراهیم خان را با احترام بخاک سپرده شد
سپاهیان ایران را در قفقاز رها می کنیم و مجددا به نزد نادر در سرزمین هند باز می گردیم
نخستین مسئله ای که پس از تصرف پیشاور ، پیش پای نادر قرار داشت گذشتن از پنج شاخه رود سند بود که میان پیشاور و دهلی قرار داشت هنگامی که نادر به اولین شاخه رود سِند رسید و آب های خروشان و پهنای شگفت انگیز آن را دید (1600 متر) ، در اندیشه ای عمیق فرو رفت
نادر یک روز به سپاه خود استراحت داد تا عقب داران سپاه نیز به جلوداران نیروهایش ملحق شوند (در جنگ های قدیم و حتی امروزه به جهت جلوگیری از شبیخون و غافلگیری ، عده ای جلودار و عده دیگری عقب دار ، از سپاه اصلی محافظت می کنند)
مشکلی که نادر را به خود مشغول می کرد عبور یکصد و بیست هزار نیرو ، و یکصد هزار اسب و استر (قاطر) و شتر و انتقال ارابه های سنگین جنگی و توپخانه و گلوله های سنگین توپ و آذوقه و خواربار و چادر و دیگر تجهیزات سبک و سنگین این لشگر عظیم از این رودخانه خروشان و پهناور بود سرداران و مهندسان ایرانی با بُهت و حیرت رودخانه را نظاره می کردند و عبور از آن را نشدنی و ناممکن میدانستند نادر اما مرد روزهای سخت بود
مردم محلی با رها کردن کَرَجی های (قایق های کوچک) خود در آنسوی رودخانه گریخته بودند نادر دستور داد تمامی کرجی ها را در یکجا جمع کنند سپس دست به کار گِردآوری چوب و الوار و تخته هائی که در رودخانه شناور بود شده و پس از آن نیز دستورداد درختان تناور منطقه را بریده بیاورند ، فرمان نادر طی چهار روز اجراء و در ساحل رود انبوهی از چوب تهیه شد
کَرَجی ها را از پهلو به هم بستند و با ریسمان به هم متصل نمودند در حین کار به نادر اطلاع دادند ریسمان به اندازه مورد نیاز وجود ندارد سربازان ایرانی هر جه بدنبال ریسمان گشتند موفقیتی نصیبشان نمی شد تا اینکه ناگهان هوش نادر راهگشای حل مشکلات شد
بافرمان نادر تمامی اسبان سپاه به خط شدند ظرف چهار ساعت هشتاد هزار اسب در پهنه دشت آماده شدند نادر دستور داد موهای یال و دُم اسبان را چیده و با آن ریسمان ببافند هنوز دو روز از صدور فرمان نگذشته بود که از موی اسبان چندین و چند هزار متر ریسمان های محکم آماده شد
نادر ابتدا دستور داد چند تن از سربازان یک سر ریسمان را به آنسوی رود ببرند و به پای چند درخت تناور و کهنسال ببندند سپس کرجی ها (قایق کوچک) را بطور موازی با ریسمان به یکدیگر متصل و تمامی آنها را طوری به ریسمان اصلی ببندند تا آب های خروشان رودخانه آنها را منحرف و غرق نکند پس از آن نیز دستور داد الوارها و تخته های پَهَن را بر روی کرجی ها بگذارند *پل آماده شد*
نخست نادر و گروهی از سواران سپس پیادگان و بعد سواران و سپس توپخانه و آذوقه و خواربار و دیگر تجهیزات جنگی از پل گذشته و در آنسوی رود ، خیمه و خرگاه برپا داشتن....
شبتـون باب میل و مسیر زندگیتون همیشه سرسبز