#روایت_بخوانیم 3️⃣9️⃣5️⃣
منم ابالفضل العباسم| قسمت ۲
حسین حق بهجانب گفت «برو بابا، تو چه میدونی بچه. من از شماها بزرگترم. روضه مامانی همیشه پنجشنبه اول ماهه. تعطیلم نمیشه.»
چشمهای زهرا گشاد و برّاق شد. دستهای مشت شدهاش را به کمر زد و در حالیکه سرش را تکان میداد گفت «خودم شنیدم مامان پشت تلفن میگفت ساعت روضه، دقیقا ساعت پخش جومونگه. مامانی میخواد ساعت روضه رو عوض کنه که خانوما اینقدر کم نیان. آخه مامان میگه همه ایران اونموقع پای تلویزیونن.»
تا خواستم از هویت جومونگ بپرسم، ضربهای به شانههایم خورد. حسین با شمشیر پلاستیکی زده بود به من که یعنی برویم شمشیر بازی. یک شمشیر دیگر هم دستش بود. صورتش را کجوکوله کرد و گفت «اگه میخوایش خودت بیا بگیر ترسوخان.» و از اتاق دوید توی پذیرایی، پیش مامان و باباها. سریع بلند شدم و گذاشتم دنبالش. به خاطر جورابها نزدیک بود تو راهروی سنگشده بخورم زمین. به سختی خودم را جمعوجور کردم و سمت شمشیر تو دستش هجوم بردم. مامان و بابا و عمو و زنعمو نگاهمان میکردند.
از بین دستوگردن حسین، چشمهای بابا را دیدم. تشویقم میکرد و لبخند کوتاهش دلم را قرص کرد که شمشیر را از دست حسین محکمتر بکشم.
تقریبا با همه هیکلم از دست حسین آویزان شده بودم. حسین به سختی مقاومت میکرد. کلافه داد زد «من جومونگم، فرمانده گوگوریو.» زهرا از اتاق بیرون دوید و گفت «منم بانو سوسانوام.» من نمیدانستم سوسانو کیه، اما هرکه بود یک مداد تو موهای سرش میکرد. چون زهرا هم، همینکار را کرده بود. زورم به حسین نمیرسید اما باید کاری میکردم، باید چیزی میگفتم. توی ذهنم به قویترین آدمهایی که میشناختم فکر کردم. تو یک غافلگیری، انگشتهایم را دور قبضه شمشیر جا کردم و شمشیر را از دست حسین قاپیدم. با همان صدا که دوستش دارم داد زدم «منم ابالفضل العباسم.»
نمیدانم واقعا یک لحظه سکوت شد یا چون تلفن بابا زنگ خورد همه ساکت شدند. مامانی بود، به بابا گفت که ساعت روضه را عوض نمیکند.
✍#سمانه_بهگام
🏷 منبع
#تاریخ_سازی
#قهرمان_سازی
#جنگ_روایتها
#خوراک_فکری_کودکان_در_رسانه
🌀 دورهمگرام؛ شبکه زنان روایتگر
فرصتی برای ثبت لحظات گوارای زندگی🌱
📲 دورهمگرام در ایتا | بله | دیگرپیامرسانها
#روایت_بخوانیم 4️⃣9️⃣5️⃣
آن یار دلنشینم |قسمت ۱
از وقتی خواندن یاد گرفتم، محسور این جادوی لذتبخش شدم. تقریبا هر چیز که میشد خواند را امتحان میکردم، مثل تست مزه غذا. اگر میپسندیدم دیگر زمین نمیگذاشتم مگر مجبور شوم.
در خانههای دهه شصت غیر از کتابهای آیت الله دستغیب و مطهری کتاب دیگری نبود. داستان راستان، گناهان کبیره، سراج الشیعه، قصص الانبیاء و ...
معمولا نثر کتابها سخت بود و فهمیدنش سختتر. اما من پرروتر از این حرفها بودم. قصص الانبیاء را خواندم. اول هم از داستان حضرت یوسف شروع کردم، جذابیت یوسف و زلیخا بود دیگر.
سوم ابتدایی عضو کتابخانه مدرسه شدم. مسابقات کتابخوانی هم که روی شاخش بود. کلاس چهارم برنده مرحله استانی شدم.
قصه من و کتاب، روزی زیباتر شد که برادرم کاظم، یک روز تابستانی دستم را گرفت و در نزدیکترین مرکز کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان، ثبتنامم کرد.
مرکز بیستوپنج جای باصفایی بود. از در نردهای سبز که وارد میشدیم، روبرویمان راه باریکه سیمانی از وسط کلی درخت میگذشت.
مسیر نیم دایرهای که در انتها به ساختمانی سفید میرسید با پنجرههایی کوچک و چوبی. رویاییتر از تصویر حیاط و نمای ساختمان، داخلش بود. خودم را وسط دریایی از کتاب دیدم. کاظم عضو فعال کانون و عروسکگردان بود. تازه اجرای نمایش عروسکی «زیر سنگ آسیاب» را تمام کرده بودند.
نقش دوتا موش را بازی میکرد. به خاطر او کلی تحویلم گرفتند و همه جا را خوب نشان دادند.
✍#سمانه_نجارسالکی
🌀 دورهمگرام؛ شبکه زنان روایتگر
فرصتی برای ثبت لحظات گوارای زندگی🌱
📲 دورهمگرام در ایتا | بله | دیگرپیامرسانها
#روایت_بخوانیم 4️⃣9️⃣5️⃣
آن یار دلنشینم |قسمت ۲
احساس کسی را داشتم که گنج پیدا کرده.
آن همه کتاب با موضوعات مختلف، من و این حجم از خوشبختی؟ انگار خواب و رویا بود.
بعد از امتحان نهایی سوم راهنمایی، بیشتر به کانون میرفتم و میماندم.
همان روزها عضو حلقه شعرخوانی هم شدم. برای من شعر و شاعری دنیایی رمزآلود و هوسانگیز داشت. یادم میآید، اولین بار با دلهره کنار بچهها نشستم. مربی حلقه از مجله روی میز شعری انتخاب کرد تا یکی از بچهها بخواند. او هم با منمن و صدای آهسته خواند. دکلمه خیلی دوست داشتم. همیشه متنهای ادبی کتابهای درسی را توی خانه با صدای بلند دکلمهطور میخواندم. هوس کردم بخوانم. از مربی اجازه گرفتم و شعر را خواندم «در بهار دل من، تو چه خوبی و چه پاکی که خدا تا رسیدن به فلق با تو خواهد آمد.»
اختتامیه جشنواره تابستانی برنده مسابقه شعرخوانی شدم و یک دیوان حافظ جایزه گرفتم که رفاقتم با شعر کلاسیک را محکم کرد.دنیای نوجوانی ام پر شد از بیت و غزل و قصه، سهراب و نیما، باخانمان، پیرمرد و دریا، ترکه درخت آلبالو، شهر طلا و مس.
کمکم چیزهایی مینوشتم، شعر نو، دلنوشته و ... مشتری پروپا قرص کانون ماندم تا وقتی ازدواج کردم.
با نگاه به آن روزها تراژدی قصه، شروع زندگی مشترکم در سنین نوجوانی بود.
مسیر تقدیر از من به جای نویسنده یا شاعر، مادری کتابخوان ساخت.
رویای شعر و قصه را نگهداشتم و با خود آوردم، تا در میانه دهه چهارم زندگی به واقعیت برسانم.
امروز سعی میکنم تحقق آرزوهایم را زندگی کنم.
✍#سمانه_نجارسالکی
🌀 دورهمگرام؛ شبکه زنان روایتگر
فرصتی برای ثبت لحظات گوارای زندگی🌱
📲 دورهمگرام در ایتا | بله | دیگرپیامرسانها
#روایت_بخوانیم 5️⃣9️⃣5️⃣
تنفس مصنوعی | قسمت ۱
-کتابخَرِ بیسواد.
آبدار و کشدار از میان دندانهایم به بیرون پرت شد.
رگ کتابدوستیام گل کرده و آمده بودم سروقت کتابخانه. نخواندههای چشمبهراه را بر اساس تتمه ردهبندی به جامانده از روزگار دانشجویی کنارهم چیدم. رگ ابداعات من درآوردی هم حسابی گل کرده بود و خواندهشدهها دوشادوش یکدیگر قطار شدند. ساعت رومیزی را با همان تیکتیکهای کشدار و خوابآلود کنارشان جا دادم.
عقب ایستادم و با چشم ردیفها را دنبال کردم. هنوز شیرینی این چیدمان، قندخونم را بالا نبرده بود که سلولهایم داغ شدند. تناسب فیل و فنجانی نخواندهها و خواندهها بدجوری توی ذوقم زد و کمی بعد جدیتر شد و بیخ گلویم را گرفت. مغز هم درجا پاسخ را میان دهانم پرت کرد:
-کتابخَر بیسواد.
بیسوادی به رخم کشیده شده بود. انگار سربازی وسط جنگ، بالاخره تصمیم میگیرد ماشه را بچکاند اما میفهمد تفنگش خالیست و این لحظه کشف بود، جیبهایی که برای آگاهیام دوخته بودم خالی بود و برهوت.
دیوار عَلَم شده میان خواندهها و نخواندهها، خجالت و خودخوری را مهمانم کرد و ترسی عجیب از داشتن کتاب و ندانستن درون آن.
این روایت میتوانست، لذت خواندن کتاب و آگاهی بعد از آن را صاف بریزد در جان مخاطب. حتی میتوانست تجربه زیسته دلانگیزی باشد از داشتن کتابخانه پربار و ارثی فرهیختگانی برای نسلهای بعد، اما من شبیه اینها نیستم.
✍#مژده_خدابخشی
🌀 دورهمگرام؛ شبکه زنان روایتگر
فرصتی برای ثبت لحظات گوارای زندگی🌱
📲 دورهمگرام در ایتا | بله | دیگرپیامرسانها
#روایت_بخوانیم 5️⃣9️⃣5️⃣
تنفس مصنوعی | قسمت ۲
من شبیه آن کسی شدهام که مهمانش جلوی جمع به او گفته بود، دوسال قبل که به خانهشان آمده، یکی از کتابهای کتابخانه را سروته کرده. گذشتن دو سال همان و دست نخورده ماندن کتابِ سروته همان.
بگذریم که کنف شدن آن میزبان الان حرف ما نیست، که این کنف شدن روزی روزگاری گریبان هر کتابخَرِ کتابنخوانی را خواهد گرفت.
لبهایم را بههم فشار دادم:
-تا اینا رو نخونم دیگه خبری از کتاب جدید نیست. این خط این هم نشون.
هنوز جمله خیس عرق بود که آجرهای دیوار توجیه روی هم سوار شدند:
-خب اگه نخرم، تکلیف صنعت نشر چی میشه؟
من در مقابل این صنعت وظیفه دارم. یکی میخوانم و بعد کد خرید برای کتاب بعدی آزاد میشود.
میان جنگ نابرابر دو وَر افکار گیر افتاده بودم که چشمم به کتاب توتوچان خورد.
نمیدانستم خستگیِ مرتب کردنِ کتابخانه است که چشمم دوتا میبیند یا بدون خستگیِ چشم هم دوتاست.
دست، پیش کشیدم و دستِ طفلکِ از همهجا بیخبر هنوز به مقصد نرسیده توی هوا خشکش زد.
توتوچان و توتوچان. دوقلوهای همسان که دست در گردن هم انداخته و چپچپ نگاهم میکردند.
نه خدایا، دیگر این یکی خیلی مهلک بود. چرا دو تا داشتم؟ اولی را کی خریده بودم و دومی را کی؟
احتمالا این بزرگترین کشف دردآور در مطالعهام باشد، اما زجر این کشف به جانم.
تکنیک مطالعه سه دقیقهای برای من جوابگو نبوده و نخواهد بود. با حساب دودوتا چهارتا، یک هفته یا دو هفتهای یک کتاب را به آخر رساندن، ده هیچ که سهل بود هزار به صفر از نخواندههایم عقبتر بودم. روزها و ماههای قبل که به نرمافزارهای کتابخوان پناه میبردم، میگرن بود که ناخوانده بر سر سفرهام مهمان میشد. اما مگر میشد بخاطر دردی که توانایی چلاندنم توسط او سر به آسمان میزد، خواندن را رها کنم؟ دوباره رو آوردم به کتابهای چاپی و تنفس در بوی کاغذ. بماند که همین چند روز پیش کتابی که دل، به دل خواندنش داده بودم چقدر سر بزنگاه کمکم آمد و راه قانع کردن رفیقم را، میان سطرهای کتاب پیدا کرده بودم.
بالا و پایین کردنهایم کورسوی امیدی پیدا کرده بودند. تکنیکی که برایم از دور چشمک میزد جنگ بود. جنگ با وقتهای مرده و نیمه جان.
وقتم در حال احتضار است و باید مهیای تنفس مصنوعی شوم.
صدای تیکتیک ساعت گوشم را پر میکند، تندتر از همیشه.
✍#مژده_خدابخشی
🌀 دورهمگرام؛ شبکه زنان روایتگر
فرصتی برای ثبت لحظات گوارای زندگی🌱
📲 دورهمگرام در ایتا | بله | دیگرپیامرسانها
#روایت_بخوانیم 6️⃣9️⃣5️⃣
جان من است او...| قسمت ۱
هیچ وقت به زبان نیاوردهام،
هیچ وقت به زبان نیاورده،
اما همه میدانند جان من و بابا برای هم درمیرود. از بچگی اینطور بودم. او هم جور دیگری دوستم داشت. نه تکدختر بودم، نه سر تغار، نه ته تغار، اما همه فهمیده بودند که بابا سر این دخترش با کسی شوخی ندارد.
تصاویری نیمهجان از پستوی ذهنم جلوی چشمهایم کلیک میخورند. ۵-۶ ساله بودم و سرخک به جانم افتاده بود. بابا و عمو و کارگرها کار بنایی حیاط و انباری را پیگیری میکردند. تب شعله میکشید و میسوزاندم. هربار که چشم باز میکردم، بابا کنارم بود. هرچه عمو و مادر میگفتند نترس، چیزی نیست، کار بنایی را تمام کن، دلش آرام نمیشد. پارچه خنک روی پیشانیام میگذاشت و لبهایش تندتند با دعا باز و بسته میشد. بیقرار بود، با کمی عصبانیت به مادرم میگفت:
-چرا زودتر نگفتی؟ تببر تو خونه نداریم؟
از شکاف باریک چشمهایم، صورت مهربان و محاسن مشکیاش را میدیدم. نگاهش مثل عطر خنکی در جانم میپیچید و حالم را جا میآورد.
در خانه باب کرده بود بعد از تحویل سال بیرون بروم، در بزنم و خودش در را باز کند. میخواست اولین کسی که در سال تازه به خانه پا میگذارد، من باشم چون:
-روزی تو رو خدا یه جور دیگه باهام حساب میکنه، واسه هممون برکت داری بابا جون.
میان ناز و نوازشش قد کشیدم. وقتی دبیرستانی بودم، حال بابا بد شد. آنقدر بد که نمیشد حتی به عمل جراحی فکر کرد. قلب نازنینش .
✍#سمیه_خوانساری
#فاطمیه
🌀 دورهمگرام؛ شبکه زنان روایتگر
فرصتی برای ثبت لحظات گوارای زندگی🌱
📲 دورهمگرام در ایتا | بله | دیگرپیامرسانها
#روایت_بخوانیم 6️⃣9️⃣5️⃣
جان من است او...| قسمت ۲
خسته میتپید و قلب من هم.یک ماه توی آیسییو میان مرگ و زندگی معلق بود.
یک ماه زندگی من شده بود مثل خطوط شکسته و زاویهدار ضربان قلب بابا روی صفحه مانیتور، همانقدر پرفراز و نشیب و غیرقابل پیشبینی.
ضعیف بودم، ترک برنداشتم، متلاشی شدم. وقتی بابا برگشت خانه روزی هفده تا قرص میخوردم. هر دو زرد و ضعیف و لاغر شده بودیم. کمکم خنده بابا که از ماهیچههای دور دهانش فراتر میرفت و کشیده میشد به چشمهای مشکیاش، تنور زندگیام گرم شد و جان به دستوپایم برمیگشت.
بابا موذن مسجد بود. دلم میخواست فقط یکبار صدای اذانش بپیچد توی جانم. ظهرها مدرسه بودم و بعدترها هم دانشگاه. شبها هم میرفتند مسجدی که از خانه دور بود. اصلا قسمت نمیشد.
یک سال ظهر عاشورا هرطور بود همسرم را راضی کردم و نرفتیم شهرستان پیش خانوادهاش. پسرم را به پدرش سپردم، وارد مسجد که شدم دخترم را نشاندم کنار مادرم، کم بودن جا را بهانه کردم و از آنها دور شدم. بابا شروع کرده بود به خواندن زیارت عاشورا. صدای گرم و هایهای مردانهاش در مسجد طنین میانداخت. زنها چادرشان را توی صورت انداخته و زبان گرفته بودند.
من اما جان میدادم. تنگ بلور دلم به ضربه بغض بابا شکسته بود و آب از چشمهایم سرریز کرده بود. ماهی قلبم بیتاب خود را بلند میکرد و به زمین میکوبید. صدایش چه سوزی داشت. به سجده که رفتم، دیگر نای بلند شدن نداشتم. فرش مغزپستهای مسجد از اشک من دورنگ شده بود. صدای زنها را میشنیدم که میگفتند نفس حاج آقا خوانساری چه گرم است، دلمان سبک شد، خدا خیرش بدهد.
دل من اما هزار تکه شده بود. بعد بابا اذان گفت و تیر خلاصش را زد. به تقلید از مرحوم موذنزاده اذان میگفت، اما به سبک خودش. به گوشم آواز پر جبرئیل میآمد. انگار فقط من بودم و بابا و خدا. زمان ایستاده بود. من نوزادی بودم در دستهای درشت و سبزه بابا و او در گوشم فقط برای من اذان میگفت. مطمئنم که روحم برای لحظاتی رفت و برگشت. رفت، دور سر بابا گشت، بغلش کرد، رد اشک را روی محاسن جوگندمیاش بوسید، سر گذاشت روی سینه بابا و از موسیقی منظم تپش قلب و تنفس منظمش جان گرفت.
اما سالها دور،
بانویی میان اذان، نام پدرش را شنید و نزدیک بود که جان عزیزش از کالبد خستهاش پربکشد. بانویی بود به دردانگی تمام، نازپرورده دامن بابا. بعد از پدر فقط ۷۵ روز توانست دنیا را تاب بیاورد. آن هم نه آنطور که صاحبعزا باشد و بنشیند و بیایند به او سرسلامتی بدهند، نه. غصههایش را با خود اینطرف و آنطرف میکشید تا از امام زمانش دفاع کند. امامی که حیدر کرار بود. اگر دست به شمشیر میبرد، حریف برایش نبود. اما وقتی بوته یاسش پشت در پرپر میشد و گلهایش مثل ستارههای سوخته به زمین میریخت، نخواست، نشد و نتوانست کاری بکند.
انگاری برای همین است که یاس به سینه دیوار میچسبد و بالا میرود. یادگار مادر است، حیف است زیر دست و پا باشد.
✍#سمیه_خوانساری
#فاطمیه
🌀 دورهمگرام؛ شبکه زنان روایتگر
فرصتی برای ثبت لحظات گوارای زندگی🌱
📲 دورهمگرام در ایتا | بله | دیگرپیامرسانها
12.09M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
بانو
چنان ایستادی که من هنوز مبهوتم...!
مبهوتم از اینکه سروقامتی چون تو را چگونه قد خمیده مینامند!
🥀شهادت بانوی دو عالم، حضرت زهرا سلامالله علیها تسلیت باد🥀
منبع: کتاب منبع نور بهشت، خنده تو فاطمه
✍#محسن_عباسیولدی
🌀 دورهمگرام؛ شبکه زنان روایتگر
فرصتی برای ثبت لحظات گوارای زندگی🌱
📲 دورهمگرام در ایتا | بله | دیگرپیامرسانها
#روایت_بخوانیم 7️⃣9️⃣5️⃣
داغی که سرد نمیشود
سرش درد میکرد. احساس کردم سرم داغ شده. تپش قلب داشت، دست روی قلبم گذاشتم، تندتند میزد. تشنه شده بود، لبهایم بیهوا خشک شد. دواندوان سمت سوپر مارکت دویدم. آب معدنی خنک را در دستهایم جابهجا کردم.
آب معدنی را دستش دادم. آرام شد. دلم آرام شد. انگار از همان روزی که قصد مادر شدن کرده بود ما یک وجود بودیم در دو تن، دو تن بودیم از خون، گوشت و استخوان هم، پس حق دارم بنویسم.
لازم نیست، کمر خمیدهاش را ببینی همین که نفس نفس میزند، نفس تو هم به شماره میافتد.
لازم نیست، استخوان دست شکستهاش را از زیر روانداز سفید بیرون بیندازد، تو خودت دستت ناخودآگاه با شنیدنش تیر میکشد.
لازم نیست، خون از گوشه کبود لبهایش جاری شود، ناگهان ترشی و شوری خون را روی لبهایت حس میکنی.
آه ! مادر، تو فقط خودت نیستی، تو منی، منی که قد کشیدهام اما هنوز من، توام.
تو که نیمه شب قصد پرواز می کنی، غریبانه، تکهای از من را هم با خودت بردی.
ما بچهها از شبی که رفتی تا صبح ظهور داغمان سرد نمیشود، مگر نه داغ مصیبت دیده با دیدن سردی خاک مزار، سرد میشود، ما که خاک مزار تو را ندیدهایم، نبوسیدهایم، در آغوش جانمان نکشیدهایم.
مادر! ای عصاره هستی، سردرگمی مرا ببین. من بیوجودم، بی تکهای از جانم چه کنم؟
تکهای از جانت را دریاب مادر!
در این وانفسای نفسگیر روزگار.
✍#محدثه_قاسمپور
🏷 منبع
#فاطمیه
🌀 دورهمگرام؛ شبکه زنان روایتگر
فرصتی برای ثبت لحظات گوارای زندگی🌱
📲 دورهمگرام در ایتا | بله | دیگرپیامرسانها
#روایت_بخوانیم 8️⃣9️⃣5️⃣
ایستاده در غبار | قسمت ۱
جوان میگفت انبارهای کتاب ضاحیه را زیر آتش خالی کردیم؛ هرکس شنید سرزنشمان کرد اما ما میخواستیم که مردم حتی وسط جنگ هم کتاب بخوانند.
برادرِ لبنانیمان، اینها را میگوید اما وقتی از وضعیت علمی اینجا میپرسم، سر از جاهای عجیب و غریبی درمیآوریم:
-ما نمیخواییم قطب علمی باشیم؛ میخواییم مصرفکننده علم شما باشیم.
✍#محسن_حسنزاده
🏷 منبع
🌀 دورهمگرام؛ شبکه زنان روایتگر
فرصتی برای ثبت لحظات گوارای زندگی🌱
📲 دورهمگرام در ایتا | بله | دیگرپیامرسانها
#روایت_بخوانیم 8️⃣9️⃣5️⃣
ایستاده در غبار | قسمت ۲
میپرسد فکر میکنی این جمله را چه کسی گفته؟ منتظر نمیماند. میگوید یکی از علمای ایران به من گفت در گفتگویی که با سیدهاشم صفیالدین داشته، این جمله را از او شنیده.
میگفت ما جمعیتمان کم است؛ خرد و کلان و پیر و جوانمان هم رزمنده شویم، باز در برابرِ اسرائیل باید بیشتر شویم.
میگفت خودش در جلسهای از سیدحسن شنیده که رهبری سالها قبل از او خواسته تا فعالیتهایشان را در جهت نابودی اسرائیل تنظیم کنند و سیدحسن هم گفته که دیگر وظیفهای جز این نمیشناسد.
جوان، اینها را میگوید که تاکید کند ما میجنگیم؛ شما تولید علم کنید. میگوید اگر از این حرف تعجب میکنید، در نگاهِ امتیتان تجدیدنظر کنید.
ما اگر یکی هستیم، اگر همه زیر چتر انقلابیم، باید طوری عمل کنیم کانه در یک کشور واحدیم.
فارغ از علوم تجربی، لبنان به آگاهیهای معنوی ایران هم نیاز دارد. جای خالی نهضت ترجمه اینجا به شدت احساس میشود. چند هفته قبل، وقتی توی محله فتحالله، دختر نوجوانی را دیدیم که با ترجمه "سلام بر ابراهیم" دلداده شهید ابراهیم هادی شده بود، چیزهایی نوشتیم اما حالا جوانِ لبنانی رسما دارد مذمتمان میکند سر این که نهضت ترجمه را جدی نگرفتهایم.
القصه؛ کمک به جبهه مقاومت، فقط مالی نیست؛ تولید علم، نشر آگاهی و تلاش برای گسترش ارتباطات فرهنگی هم کمک به جبهه مقاومت است.
✍#محسن_حسنزاده
🏷 منبع
🌀 دورهمگرام؛ شبکه زنان روایتگر
فرصتی برای ثبت لحظات گوارای زندگی🌱
📲 دورهمگرام در ایتا | بله | دیگرپیامرسانها
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📌 لزوم مصاحبه و نگارش تاریخ شفاهی
✒ باید واقعیتها را گسترش داد
تا
به اعتقاد تبدیل شوند...
🎬 باهم ببینیم،
از زبانِ خانم زینب عرفانیان
در نشست ماهانه دورهمگرام،
جمعخوانی کتاب «همسایههای خانمجان»
#قسمت_یازدهم
#آموزشی
🌀 دورهمگرام؛ شبکه زنان روایتگر
فرصتی برای ثبت لحظات گوارای زندگی🌱
📲 دورهمگرام در ایتا | بله | دیگرپیامرسانها