eitaa logo
دورهمگرام؛ شبکه‌زنان‌روایتگر
472 دنبال‌کننده
1.1هزار عکس
201 ویدیو
5 فایل
با قصه‌ها زندگی کن اینجا زنان برش‌های واقعی زندگی خود را می‌نویسند. #دورهمگرام شبکه زنان روایتگر منتظر روایت‌های شما هستیم: @dorehamgram2 ❗انتشار مطالب تنها با ذکر منبع مجاز است.
مشاهده در ایتا
دانلود
3️⃣2️⃣1️⃣ بسم الله الرحمن الرحیم والتین والزیتون محمد التمیمی همین چند ساعت پیش برایتان درباره‌ی سریال دنیای شیرین دریاست نوشتم. من همین چند ساعت پیش داشتم خوش خوشان با شماخاطره‌بازی می‌کردم و روحم هم خبر نداشت کیلومترها آن‌طرف‌تر، زنی پیکر بی‌جان بچه‌اش را در آغوش گرفته و کمرش هرگز راست نخواهد شد. این پسر بچه را می‌بینید؟ این صورت گل‌انداخته، این شلال طلایی موها که آدم را یاد شازده‌کوچولو می‌اندازد، حالا زیر خاک فلسطین آرام خوابیده. او «محمد التمیمی»ست، یکی از اهالی روستای «نبی‌صالح» که مثل دریای داستان ما، داشته میان درخت‌ها و جویبارها، ساده و صمیمی، بزرگ می‌شده. سگیونیست‌ها او را کشتند، وقتی در ماشین پدرش نشسته بود تا به دیدن اقوامشان بروند و حتماً چشم‌هایش از ذوق مهمانی می‌درخشید. رگبار گلولهٔ اشغالگران که بی‌دلیل به سمتشان هجوم آورد، محمد دوساله حتماً در آخرین نگاه‌ها پی مادرش بوده. سرش برای میزبانی سرب داغ گلوله‌های اسقاطیلی، زیادی کوچک نیست؟ مادرش چندهزاربار قرار است این عکس را تماشا کند؟ چقدر قرار است برای این انگشت‌های کوچک معصوم که این‌طور کودکانه به هم گره خورده‌اند، بمیرد؟ چقدر قرار است بخواند «بأی ذنب قتلت؟» و آن‌قدر گریه کند تا گونه‌هایش از شوری اشک بسوزد؟ این اشک‌ها برای او بچه می‌شود؟ من یک بار دیگر هم برایتان نوشته بودم. گفته بودم «من، متصلم به همهٔ مادران جهان. من با آن مادر فلسطینی که زیتون را هسته می‌گیرد و در دهان بچه‌اش می‌گذارد، یک‌جانم. من با آن مادر عراقی که اول محرم گوشواره از گوش دخترش درمی‌آورد، قلب مشترک دارم.» این‌ها را نوشته بودم، اما حق مطلب ادا نشده بود. نتوانسته بودم بگویم هربار که کودکی در فلسطین شهید می‌شود، من پابه‌پای مادرش، تمام لحظات زندگی‌اش را مرور می‌کنم. شیرخوردنش را به یاد می‌آورم، اولین قدمش، اولین کلمه‌اش، اولین خنده‌اش… مادرها خوب می‌فهمند این یادآوری‌ها، مادر فرزندازدست‌داده را خواهد کشت… و فریاد از درد مادری که بچه‌اش را به ظلم کشته باشند… ما جز سوختن، بضاعتی نداریم. سال‌هاست با هر عکس تازه‌ای که از شهدای سرزمین زیتون به دستمان می‌رسد، آتش می‌گیریم. عکس‌ها، نام‌ها، داغ‌ها، نمی‌گذارند زخم کهنهٔ ما دلمه ببندد. تقدیر خدا فعلاً این است که با کلماتمان، با اشک‌هایمان، با فریادهایمان، خود را از بهتان بی‌عاری و بی‌دردی و بی‌تفاوتی برهانیم. دندان خشم و دریغ روی هم می‌ساییم و صبر می‌کنیم تا آن روز که خدا نابودی قوم‌الظالمین جهان را به دست ما رقم بزند، به دست ما و فرزندانی که به آیین حسین‌بن‌علی می‌پرورانیمشان. ✍ منبع 🌀 دورهمگرام؛فرصتی برای ثبت لحظات گوارای زندگی🍃 با ما از طریق لینک زیر همراه شوید: 📲 دورهمگرام در ایتا | بله | دیگرپیام‌رسان‌ها
4⃣2⃣1⃣ دو کلوم شفاف سازی صبح دوباره و چند باره بنا به عادت همیشگی هنوز چشم‌هایم درست باز نشده بود که گوشی موبایل را در دست گرفتم. با چشم‌های نیمه‌ باز و نیمه بسته شروع کردم به خواندن پیام‌ها. کی می‌توانم این عادت غلط را کنار بگذارم و روزی را که خدا دوباره به من هدیه داده با خواندن پیام‌های ناخوش شروع نکنم؟ الله و اعلم... امیدوارم بتوانم به آن روز برسم. با ناراحتی گوشی را رها کردم و مشغول کارهای عادی روزانه شدم. کارهای عادی اما امید بخش و زندگی ساز. کارهای عادی که اگر یک روز انجام نشود صدای غرغر بچه‌ها بلند می‌شود: -مامان قابلمه روی گاز نیست؟ -پس ناهار چی داریم؟ -مامان شام چی میخوای بپزی؟ -مامان امروز عصرونه دوباره کیک می‌پزی؟ و ... پایم را در آشپزخانه گذاشتم و دست‌هایم مشغول شست و شو و پخت و پز شد. اما فکرم... فکرم جای دیگری بود، پس توانسته بود اعصابم را خرد کند، تهمتی که به من زده بود در عمق وجودم نفوذ کرده بود. اما غذایی که با این فکرخوره‌ها پخته شود به جان و روح بچه‌ها که هیچ به درد جسم آن‌ها هم نمی‌خورد باید کاری کنم. دوباره گوشی را دستم گرفتم، جمله‌ها را پشت سر هم ردیف کردم و چندین بار آن‌ها را مرور کردم. با کمال آرامش شروع به تایپ کردن کردم و نهایتا دکمه‌ی ارسال. همین برای من کفایت می‌کرد، قضاوت او، نگاه درست یا غلط او در اختیار من نبود، اما شفاف سازی از طرف خودم و برای خودم باید انجام می‌شد. حالا با خیال راحت دوباره کارها را از سر گرفتم، به قول برنامه تلویزیونی معروف، خسته اما با لبخند سفره صبحانه را جمع کردم و مشغول تا کردن لباس‌ها شدم. لباس پسرها کنار هم و لباس دخترک جداگانه‌، چیدن در کشو هم باشد سهم خودشان برای مشارکت در کارهای خانه. ✍ 👈 کانال روایتگر 🌀 دورهمگرام؛ فرصتی برای ثبت لحظات گوارای زندگی🍃 با ما از طریق لینک زیر همراه شوید: 📲 دورهمگرام در ایتا | بله | دیگرپیام‌رسان‌ها
5⃣2⃣1⃣ مادرها شبِ کوه نمی‌خوابند ساعت هنوز پنج نشده ولی هوا روشن است. وسط طراوت و سرسبزی ییلاقات حصارک با زهرا در ماشین نشسته‌ایم و منتظریم بقیه بچه‌ها برسند. سرمای اول صبح مجبورمان می‌کند شیشه‌ها را بدهیم بالا. گوشی را باز می‌کنم و چشمم می‌افتد به پیام‌های اعظم. چهار صبح دخترش دندان‌درد گرفته و نمی‌تواند تنهایش بگذارد. دلم را خوش کرده بودم که امروز توی کوه با همیم و غصه‌ام می‌شود. هرقدر هم که قطعی کردن ثبت‌ناممان را به ساعت‌های آخر موکول کنیم، همیشه صبح دوباره یکی دونفر کنسلی داریم. مریضی بچه‌ها که خبر نمی‌کند و اعضای این جمع غالبا مادرند. کم‌کم چند نفر دیگر هم می‌رسند. توی یک ماشین می‌نشینیم و منتظر بقیه گروه می‌مانیم. مهدیه تعریف می‌کند که از دوهفته قبل که با هم از کلوگان برگشتیم، تا امروز درگیر بیماری بوده‌اند. مریضی قطاری بچه‌ها. خودش دیشب پنی‌سیلین زده، تا چهار صبح نخوابیده و الان اینجاست. بیشتر از خواب، ذوق را در چشمانش می‌بینم. ذوقِ طبیعت و همت مادری که خستگی را پشت سر گذاشته. من تعریف می‌کنم که دیشب، توی آن دو ساعت و نیمی که در مجموع خوابیدم، زینب چهار بار بیدار شد و هربار باید کلی روی پا تکانش می‌دادم تا دوباره بخوابد. پسر مریم تازه یک و نیم نیمه شب خوابیده. همان وقتی که دختر کوچک زهرا با دست‌های یخ و بدن داغ مادرش را بیدار کرده. حرف‌هایمان ولی شبیه مسابقه بدبختی نیست، من را یاد عنوان کتابی می‌اندازد که خیلی سال قبل خوانده بودم: «یوزپلنگانی که با من دویده‌اند» مادرهایی با دو سه بچه قد و نیم‌قد یا بیشتر و همه قصه‌های مشترکمان. کنارش ولی یک عزم مشترک هم هست. فارغ از خود طبیعت، طبیعتِ بکرِ اول صبح که مثل یک مادر آخر هفته‌ها در آغوشمان می‌گیرد، این بیدارشدن و کندن و تلاش کردن برای رسیدن به یک هدف مشترک، قدرتمندمان می‌کند. سحر که بعد نماز سر سجاده نشسته بودم به همین چیزها فکر می‌کردم. منی که عادت به ساعت‌های خواب طولانی و عمیق داشتم، کجای جوانی و نو‌جوانی‌ام‌ تصور می‌کردم بعد دو ساعت خواب تکه‌تکه اینطور مصمم از جا بلند شوم که به کوه برسم. دیشب که همه خانه خواب بودند و من در نور کم نهار امروز بچه‌ها را درست می‌کردم هم در همین فکرها بودم. من کجای زندگی‌ام این همه قوی و بابرنامه بوده‌ام؟ و تمامش چه بود جز لطف خدا؟ و چقدر شبیه بالارفتن از کوه بود. سختی‌ آکنده با لذتی عمیق. لذت خواستن، اراده کردن و توانستن. ما مادرها توی کوه بیشتر از هر چیز درباره بچه‌هایمان حرف می‌زنیم، بعضی برنامه‌ها که سبک‌تر است بچه‌ها را هم می‌بریم. توی ساعت‌های کوهپیمایی دلمان پیش اهالی خانه است، پیش بچه‌ها، دل‌نگران حال و احوال‌شان. برای همین است که خیلی زود برمی‌گردیم. شهر تازه دارد بیدار می‌شود که ما در مسیر خانه‌ایم. زهرا عجله دارد که به دختر تب‌دارش برسد، مهدیه به پسرک بیمارش و مریم باید قبل از ده خانه باشد که بچه‌ها را تحویل بگیرد که همسرش جلسه‌ دارد. مادرها بعدِکوه هم معمولا نمی‌خوابند. ولی چه ایرادی دارد وقتی از آغوش گرم مادرِطبیعت برگشته باشی. قوی، مصمم و پر از شعفی دوست‌داشتنی. ✍ 🌀 دورهمگرام؛ فرصتی برای ثبت لحظات گوارای زندگی🍃 با ما از طریق لینک زیر همراه شوید: 📲 دورهمگرام در ایتا | بله | دیگرپیام‌رسان‌ها
6⃣2⃣1⃣ کارتون خالی موز به قیمت منصفانه خریداریم من همیشه معتقد بودم مستاجرها به خدا نزدیکترند. چون با تمام وجودشان به ناپایدار بودن این دنیای فانی پی برده‌اند. می‌دانند که نباید به مال دنیا دل ببندند. سبک‌بار زندگی می‌کنند و هر لحظه آماده‌اند تا در سور بدمند و بانگ الرحیل سر دهند . اصلا مگر می‌شود جز این باشد. وقتی خانه‌ای را که چندین و چند روز دنبالش گشته‌‌اند، توانسته‌اند از هفت خوان پول جور کنند و صاحبخانه را راضی کنند تا برسند به مرحله قرارداد و گرفتن کلید. بعد با بستن بار و بنه و سر و کله زدن با باربری جماعت و باز کردن و چیدن وسایل نهایت وقتی مستقر می‌شوند می‌بینند یک ماه از دوازده ماه مدت اجاره گذشت. آن سر قضیه هم که دو ماه مانده به اتمام مدت اجاره باید دوباره بیفتند دنبال پیدا کردن خانه و جمع کردن وسایل؛ پس چیزی نمی‌ماند برای اینکه دل ببندند به این سرای و آذینش کنند. وسیله هم نمی‌خرند چون وقتی به فکر دردسر جابجایی با این همه وسایل می‌افتند و اینکه معلوم نیست منزل بعدی جایی برای نگه‌داشتنش داشته باشند ترجیح می‌دهند سبک‌بار باشند. هرشب هم سعی میکنند سر راحت بر زمین بگذارند و از لحظه لحظه بودن در این سرای فانی لذت ببرند و استفاده کنند و قدر بدانند چرا که وقتی پول رهن و اجاره ماهیانه را تقسیم می‌کنند بر هر شب اقامت؛ می‌بینند که اگر استفاده حداکثری نکنند باخته‌اند. در هرصورت صاحب‌خانه جماعت ماموری است از جانب باری تعالی که شما را و ما را ( و نه البته خودش را) به قدر دانستن این ایام در این سرای فانی رهنمون می‌سازد؛ باشد که رستگار شویم. هرچند بعضی منابع معتقدند نقش صاحب‌خانه در این قسمت با نقش ابلیس هم‌خوانی دارد که این سرا را در پیش چشم آدمیان فریبنده و مزین سازد تا او را بفریبد و الونک هفتاد سال ساخت طبقه پنجم بدون آسانسور را پنت هاوسی دنج و اصیل معرفی کند و دارا بودن انواع سوسک و مارمولک را هم‌زیستی مسالمت آمیز با انواع مخلوقات الهی بداند. گر بانگ برآوری که : چنین سرا نه سزای چو من خوش الحان است بانگ پُر زورتر برآورد که : پس برو به خانه رضوان که مرغ آن چمنی و تو ناگزیر دم فرو می‌بندی که: ما بر این در نه پی حشمت وجاه آمده‌ایم اما هر چه هست نمی‌توان از نقش او در سلامت روان غافل ماند که روزی صد هزار بار خدا را شکر نکنیم که لطف او شامل حالمان شد تا ملکی را که می‌توانسته دوبرابر قیمت اجاره دهد به ما مفت داده تا بنشینیم! پس می‌بینیم که وی نقش مهمی در شکرگزاری مستاجر دارد. حال اینکه ما نمی‌توانیم با پس‌انداز بقیه پولی که از لطف ایشان برایمان می‌ماند پس از چند صباحی صاحب خانه شویم مربوط به بی‌عرضگی خودمان است که ترجیح می‌دهیم بجایش نان بخریم و بخوریم تا از گرسنگی نمیریم. نقش صاحب‌خانه در تمرین عبودیت هم حایز اهمیت است که تفصیل آن در این مقال نمی‌گنجد اما همان‌گونه که عشق زمینی می‌تواند مقدمه عشق آسمانی باشد شاید به توان عبودیت صاحب‌خانه را تمرینی در راستای عبودیت الهی دانست ( البته گویا اشاره می‌کنند که نمی‌شود! و کاملا ناراستا! است ) به هر حال به عنوان نتیجه اخلاقی این بحث اگر مسئولان تدبیری بیندیشند که مردم بیشتری مستاجر شوند مسلما سطح معنویت جامعه ارتقا یافته و فضای معنوی بیشتری بر جامعه حاکم می‌شود. هرچند گویا الحمدالله والمنه چنین تدابیری اندیشیده شده و علیرغم صعوبت در اجرا به ید با کفایت مسئولین و همکاری مخلصانه جمعی از صاحب‌خانه‌های خداجو در حال اجرا است . 🌀 دورهمگرام؛ فرصتی برای ثبت لحظات گوارای زندگی🍃 با ما از طریق لینک زیر همراه شوید: 📲 دورهمگرام در ایتا | بله | دیگرپیام‌رسان‌ها
جای کتاب را هیچ چیز پر نمی‌کند کتاب نقش مخصوصی دارد. جای کتاب را هیچ چیزی پر نمی‌کند. کتاب را باید ترویج کرد. ... مردم باید به کتاب‌خوانی عادت کنند و کتاب وارد زندگی بشود... ▪️ منبع: من و کتاب از سیدعلی خامنه‌ای ____________________________________ 🔻📚 کارنامه‌‌ی دورهمگرام برای جمع‌خوانی کتاب: ۱. دکل (مستند داستانی گام دوم انقلاب): ۲. مثل نهنگ نفس تازه می‌کنم (مستند داستانی یک زن فعال اجتماعی که با بارداری ناخواسته، مسیر پیشرفت خود را متوقف می‌بیند و.‌‌..) : 🌀 دورهمگرام؛ فرصتی برای ثبت لحظات گوارای زندگی🍃 با ما از طریق لینک زیر همراه شوید: 📲 دورهمگرام در ایتا | بله | دیگرپیام‌رسان‌ها
"باید به توصیه امام (ره) گوش فراداد، امام بزرگ است، سرآمد است، زنده است، با ما حرف می‌زند، ماهم راه طولانی در پیش داریم، کارهای بزرگ در پیش داریم لذا به توصیه امام احتیاج داریم." به نظرتون امام به مایی که ایشان را ندیدیم چه توصیه‌ای کردند؟ شما هم دعوتید به خوانش بیانات رهبری در مراسم سی و چهارمین سالگرد ارتحال امام خمینی(ره) ۱۴۰۲/۳/۱۴ https://khl.ink/f/53057 زمان دوشنبه ۲۲ خرداد ماه ۱۵ الی ۱۶ بعد ازظهر در بستر اسکای روم منتظرت هستیم 🌐 skyroom.online/ch/nehzatkh99/dorehamgeram 🌀 دورهمگرام؛ فرصتی برای ثبت لحظات گوارای زندگی🍃 با ما از طریق لینک زیر همراه شوید: 📲 دورهمگرام در ایتا | بله | دیگرپیام‌رسان‌ها
لطفا (...سه نقطه...) نباشیم 🥀 شهادت مهدی رحیمیان سرباز وظیفه در اصفهان در تاریخ ۱۴۰۲/۳/۲۰ ⛔️سکوت خبری رسانه ای 🥀 شهادت محمدنظری مرزبان در ارومیه در تاریخ ۱۴۰۲/۳/۲۰ ⛔️در سکوت خبری 🥀 شهادت رسول مهدوی پور در درگیری با قاچاقچیان مواد مخدر در استان مرکزی در تاریخ ۱۴۰۲/۳/۲۱ ⛔️درسکوت خبری 🥀 شهادت محمد قنبری شهید مدافع امنیت در ایذه در تاریخ ۱۴۰۲/۳/۲۱ ⛔️🗣در وارونگی خبری رسانه ها ⁉️ چرا رسانه های پر طمطراق در واکنش به کشته شدن این عزیزان ساکت اند ؟ یا واقعیت را وارونه جلوه می دهند ؟ ______________________ 🌀 دورهمگرام؛ فرصتی برای ثبت لحظات گوارای زندگی🍃 با ما از طریق لینک زیر همراه شوید: 📲 دورهمگرام در ایتا | بله | دیگرپیام‌رسان‌ها
7⃣2⃣1⃣ پدری مهربان بود که دیگر نیست تلویزیون را روشن می‌کنم، اخبار می‌گوید: در طی مراسمِ پسر بچه ای که در جریان شلوغی های چند ماه پیش کشته شده بود، فردی ناشناس یا (شایدم شناس!) با خودرویش به مأمورانی که به نیت حفظ امنیت مراسم آنجا بودند حمله می‌کند و سروانی را به شهادت می‌رساند. در دلم برای رزق شهادتی که نصیبش شده، تبریک می‌گویم. در اخبار که عمیق می‌شوم؛ بغضم می‌گیرد و قلبم مچاله می‌شود. همکارانش از او می‌گویند که شخصیتی مهربان و خیرخواه داشت و صاحب پنج فرزند بود که چهارتایشان دختراند. صحنه‌ چند دقیقه قبلِ خانه‌مان از جلوی چشمانم عبور می‌کند، پدری که از سرکار آمده و خستگی‌اش را با بغل گرفتن و بازی دادن تنها دخترش از تن به در می‌کند. از آشپزخانه که نگاهشان می‌کردم، وجودم سراسر شکر و آرامش می‌شد و می‌خواستم هرچه زودتر به آن دریای محبت بپیوندم. با دیدن اخبار دروغین و وارونه‌ی عده ای از خدا بی‌خبر، به فکر همسر شهید می‌افتم که حتما با خواندنشان تمام بغض های عالم در گلویش جمع می‌شود و احساس می‌کند خانه‌ای که می‌خواست چراغش را بعد شهادت همسر روشن نگه دارد، فرو ریخته... به او که دسترسی ندارم، تا با تسلیتی تسلّای خاطرش باشم. اما می‌‌دانم با قلم مجازی می‌توانم بنویسم و صدایم را بلند کنم و در دهان هر شیطان صفتی بزنم که می‌خواهد جای جلاد و شهید را عوض کند. 🌀 دورهمگرام؛ فرصتی برای ثبت لحظات گوارای زندگی🍃 با ما از طریق لینک زیر همراه شوید: 📲 دورهمگرام در ایتا | بله | دیگرپیام‌رسان‌ها
8⃣2⃣1⃣ ﷽ همه کتابهای کتابخانه‌ی توی سرم را ریخته ام زمین. هرقدر میگردم باز هم کوتاه ترین قلب و تحریف تاریخی که سراغ دارم، همان ده قدم بود‌. ابوموسی اشعری همه توافقات را کرد و ده قدم پیش آمد. از رسانه‌ی آن زمان که منبر باشد، بالا رفت. و آنچنان که انگشتری را از دست در آورد، امیرالمومنین را از خلافت مخلوع کرد و حماقتش را مسجل و ماندگار، به تماشای تاریخ گذاشت. لازم است یادآور شوم عمروعاص از رسانه اش چه استفاده‌ای کرد؟! نمیدانم چه سرّی است که همیشه اشک یک یتیم روی امضای تکذیبیه های خبری می چکد. از یتیمان کوفه بگیر تا یتیمان شهید محمد قنبری. حالا از در و دیوار مجازی روایت های وارونه میریزد؛ جوان مسلح را میکند جوان تسلیم. قاتل بیرحم را با شعبده‌ی دروغ مبدل میکند به جوان مظلوم. چه جای تعجب؟ سو استفاده از رسانه روال تاریخ است. مگر با تحریف، خانواده‌ی سیدجوانان اهل بهشت را خارجی لقب نداد و در غل و زنجیر به بازار نکشید؟ کتاب ها را دانه دانه سرجایشان برمیگردانم. ذهنم نظم میگیرد. دختر بیست ساله ای که در اعماق ذهنم، هنوز پشت میزی توی دانشگاه نشسته و تاریخ تشیع را تورق میکند، قلم برمیدارد و بالای صفحه ای می نویسد: اهل کوفه نباشیم. روایت حقیقت تنها بماند. 👈 کانال روایتگر 🌀 دورهمگرام؛ فرصتی برای ثبت لحظات گوارای زندگی🍃 با ما از طریق لینک زیر همراه شوید: 📲 دورهمگرام در ایتا | بله | دیگرپیام‌رسان‌ها
اسلام پرچم دار کتاب‌خوانی من هر زمان که به یاد کتاب و وضع کتاب در جامعه‌‌ی خودمان می‌افتم، غالبا غمگین و متاسف می‌شوم. این به خاطر آن است که در کشور ما به هر دلیلی که شما نگاه کنید، باید کتاب اقلا ده برابر این میزان، رواج و توسعه و حضور داشته باشد. اگر ایران پرچم‌داری تفکر اسلامی و حاکمیت اسلام به حساب بیاید، بنظرتان آیا به کتاب و کتابخوانی و نوشتن اهمیت می‌دهد؟ ▪️ منبع: من و کتاب از سیدعلی خامنه‌ای 🌀 دورهمگرام؛ فرصتی برای ثبت لحظات گوارای زندگی🍃 با ما از طریق لینک زیر همراه شوید: 📲 دورهمگرام در ایتا | بله | دیگرپیام‌رسان‌ها
📌 سکونت‌گاه امن... 🕋 از کعبه  شروع  شد، آب فرو نشست و خشکی  پدیدار شد تا زمین سکونتگاهی امن باشد برای انسان تا  کعبه مطاف حق شود و حریم مقدسش  پناهگاهی برای بندگان... 🔅 و روزی دوباره در چنین روزی و در همین مکان وعده حق رقم خواهد خورد آخرین ولی خدا که خودش همچون کعبه است به دیوار خانه خدا تکیه می‌زند و "اناالمهدی" سر می‌دهد آن روز زندگی و حیات است که از خانه خدا در سراسر عالم  گسترانیده می‌شود و دنیا جانی تازه می‌گیرد. 📆 ۲۵ ذی القعده روز دحوالارض 🌀 دورهمگرام؛ فرصتی برای ثبت لحظات گوارای زندگی🍃 با ما از طریق لینک زیر همراه شوید: 📲 دورهمگرام در ایتا | بله | دیگرپیام‌رسان‌ها
9⃣2⃣1⃣ شهید الداغی پرده‌ی اول دخترک سیزده سال بیشتر نداشت. در حال گشت و گذار مجازی در اینستاگرامش بود. مرتب صفحات مختلف را بالا پایین می‌کرد. بعضی‌ها را لایک می‌کرد. اوایل دیدن صحنه‌های دلخراش دلش را می‌‌آزرد. احساسش می‌گفت یک جای این داستان درست نیست، سر جایش نیست. اما الان بعد از گذشت فقط چند ماه نه تنها برایش عادی شده بود، بلکه آن صحنه‌ها را هم می‌پسندید. هشتگ را میزد تنگ صحنه‌های مثله کردن شهدای امنیت توسط مدعیان« شعار زن زندگی آزادی» و در صفحه‌اش می‌گذاشت. همینطور هشتگ را، راستش دقیق معنای ناموس را نمی‌دانست. ولی خیلی مهم نبود. چون شاخ‌های اینستاگرامی همین کار را می‌کردند. حتما چیز خوبی بود. پرده‌ی دوم سابقه‌دار بود. چند ماه پیش از این دست به عصا تر بود در اوباشگری. کوچه‌های خلوت را ترجیح می‌داد برای زورگیری و مزاحمت برای نوامیس. ترجیح می‌داد دور از چشم پلیس اموراتش را بگذارند. الان به لطف هشتگ‌های و دیگر برایش سر چهارراه و کوچه‌ی خلوت فرقی نمی‌کرد. چون دیدن صحنه‌های حمله به پلیس و مثله کردن مدافعان امنیت برای مردم عادی شده بود. فکر می‌کرد پلیس بعد از آن ماجراها دست به عصا تر شده و دفاع از ناموس هم به افسانه‌ها پیوسته باشد. پرده‌ی سوم چند ماه بعد چشمش را که باز کرد موبایل را دست گرفت. وارد تلگرامش شد. همه جا صحبت از ناموس بود. از غیرت، از حمیدرضا الداغی موضوع برایش جالب شد. فیلم را دید. حمیدرضا تا پای جان پای ناموس مانده بود. پای دفاع از دخترکی که می‌گفت قاتل حمیدرضا، چاقو زیر گلویش گذاشته بود که مجبورش کند با او برود. اگر حمیدرضا نرسیده بود خدا می‌دانست سرنوشت آن دخترک به کجا می‌کشید. دست‌هایش یخ کرده بود. آن دخترک هم سن و سال خودش بود. چشمانش را بست. خودش را جای او گذاشت. تازه داشت معنی ناموس را می‌فهمید. خون داغی به چهره‌اش دوید. خدا را شکر کرد که هنوز دور و برش آدم‌هایی بودند که ناموس برایشان مهم بود. 🌀 دورهمگرام؛ فرصتی برای ثبت لحظات گوارای زندگی🍃 با ما از طریق لینک زیر همراه شوید: 📲 دورهمگرام در ایتا | بله | دیگرپیام‌رسان‌ها