بی قرار توامـ و در دلـ تنگمـ گله هاستـ
آه! بیتابـ شدنـ عادتـ کمـحوصله هاستـ
#عکس_نوشته
🔴 خیلی نزدیک، خیلی نزدیکتر
✍ مردى نزد امیرالمومنین امام علی علیهالسلام آمد و گفت:
((مرا آگاه کن از واجب و واجبتر؟
عجیب و عجیبتر؟
سخت و سختتر؟
و نزدیک و نزدیکتر!))
امام علی علیه السلام فرمودند:
((توبه و بازگشت به سوی پروردگار، واجب است، و ترک گناهان از آن؛ واجبتر
گردش روزگار عجیب است، و غفلت مردم از آن؛ عجیبتر
بردبارى در برابر مصائب دشوار است، ولى صبور نبودن و از دست دادن پاداش صبوری، از آن؛ دشوارتر
هر چیزى که به آن امید میرود، نزدیک است، و مرگ از همه آنها نزدیکتر))
📚 مطالب السئول(شافعی)، ج3
3 روز مانده تا #عید_غدیر
#بیو
در دیاری که در او نیست کسی یار کسی
کاش یا ربّ که نیفتد به کسی کار کسی
(شهریار)
سخن ، بى #تو مگر جاى شنیدن دارد ؟
نفس ، بى #تو کجا ناى دمیدن
دارد ؟
علت کورى یعقوب نبى معلوم
است
شهر بى #یار مگر ارزش دیدن
دارد ؟
#شهریار
#به_وقت_شعر
🌹🌹🌹🌹🌹🌹
🌹🌹🌹🌹🌹
🌹🌹🌹🌹
🌹🌹🌹
🌹🌹
🌹
#بازگشت
#قسمت_چهل_و_سوم
بدون هیچ سلام و علیکی و بدون سوار شدن ، گفتم :
_ چیکارم داری که منو از وسط مجلس عقد برادرم کشوندی توی کوچه خلوت ؟
_ علیک سلام . از همون بار اول که دیدمت تا حالا نشده به من سلام درست و حسابی بکنیا ! یادم میمونه . بیا سوار شو تا بگم .
_ کار دارم. وقت ندارم .
_, میدونم اگه دیر کنی و بفهمن که اومدی اینجا برات بد میشه . ولی باید باهات حرف بزنم . لطفاً سوار شو .
سوار شدم و روبه او گفتم :
_ خب بگو .
کمی روی صورتم دقیق شد و گفت :
_ با این آرایش و لباسا زیباتر شدی !
_ اگه این حرفا رو میخوای تحویلم بدی ،برم .
_ نه میگم.... ببین من تصمیمم جدی . واقعا دوسِت دارم . و قصد دارم این موضوع و به بابات بگم .
_ هووووف. حرفای تکراری . من صد دفعه گفتم من اصلا نمیخوام ازدواج کنم نه با تو نه با هیچ کس .دست از سرم بردار. دیگه هم اطرافم پیدات نشه .
_ نرگس من عوض شدم . اصلا همونی میشم که تو دوست داری .
_ نظرم تغییری نمیکنه . همون نه .
_ چرا بهم فرصت نمیدی خودم و بهت اثبات کنم !
_ فکر کردم پیام دادی و گفتی بیام ببینمت کار واجبی داری اما ...
_ اما چی ؟ حتما باید تهدیدی تو کار باشه تا تو بیای . من عوض شدم دیگه ساسان قبلی نیستم .
_ متاسفم منم دیگه نرگس قبل نیستم . ساسان منطقی باش! من و تو هیچ شباهتی چه تو رفتار چه تو اخلاق با هم نداریم .
_ پس حتما با اون پسره که دورت میپلکه شباهت داری ؟
_ کیو میگی ؟!
_ اسمش چی بود ؟ ... آهان یادم اومد ! شریک محمد ... مهندس امیرصدرا جهان پور !
_ توهم زدی ! من و اون هیچ صنمی با هم نداریم . در ضمن تو امیرصدرا رو از کجا میشناسی ؟
_ یه مدته از دور تعقیبت میکنم .
_ چرا اون وقت ؟
_ دنبال فرصتی بودم تا باهات صحبت کنم اما تو همش با همین پسره میگردی یا با اون دوستت ، چادریه رو میگم ، میگردی.
_ هه... واقعا که . تو هر کاری بکنی من به تو هیچ علاقه ای پیدا نمیکنم . والسلام . در ضمن خوشم نمیاد هی دنبال راه بیفتی .
از ماشین پیاده شدم . چند قدم دور شده بودم که او هم پیاده شد و با صدای بلندی گفت :
_ بلاخره بدستت میارم . حالا ببین .
و بعد هم گاز داد و با سرعت زیاد از کنارم رد شد و رفت. بدجور با اعصابش بازی کرده بودم و میدانستم آخر این دیدار های یواشکی برای خانوادهام فاش میشود . همیشه با خودم میگفتم :«ای کاش قلم پام میشکست و نمیرفتم مهمونی تولد ساناز ...کاش با محمد یا بابا میتوانستم راحت باشم و بگویم مزاحم دارم... » در این فکر ها بودم که نرسیده به کوچهمان احساس کردم ، سایه ی مردی رد شد. ولی وقتی وارد کوچه شدم . کسی نبود و در خانه هم باز بود .
تعجب کردم اما خداروشکر که نیاز به رنگ زدن نداشتم و کسی متوجه غیبت من نشد .
داخل که شدم عاقد آمده بود و شروع به خواندن خطبه عقد کرده بود . در ردیف دوم صندلی ها کنار شیرین جای خالی پیدا کردم و نشستم .
_ کجایی تو ؟ همه دنبالت بودن!
_ عه .
_, گوشیتم که میگفت در دسترس نیستی !
_.....
_ نمیخوای بگی ؟
_.....
_ خب بگو فضولی نمیخوام بگم .
_ نه این حرفا نیست .
_پس چیه ؟
_ ساسان برگشته؟ دوباره پیشنهاد ازدواج داده !
_ شوخی میکنی؟
_ نه جدی میگم . الان یکماه میشه .
_ چرا زودتر نگفتی؟
_ میگفتم تو چیکار میتونستی بکنی ؟ از خودمم کاری ساخته نیست . هرچی میگم برو میگه دوسم داره و از این حرفا .
_ بیخود کرده . به بابات بگو .
_ چی بگم ؟ نمیگن چرا زودتر نگفتی؟
_ حالا الان و بچسب . فردا با هم فکر میکنیم که ببینیم چیکار کنیم .
مامان نزدیکم شد و من و شیرین بحث را جمع کردیم . حتی نفهمیده بودم کی خطبه خوانده شد و نوبت به کادو ها رسیده . مامان کادویی که خودم خریده بودم را به دستم داد و گفت:
_ بیا برو کادوت رو بده .
بلند شدم که بروم چشم تو چشم امیرصدرا شدم . با چشمانی عصبانی مرا نگاه میکرد . و بعد هم با پوزخندی که گوشه لبش بود ،رویش را از من برگرداند .
دلیلش را نمیدانستم . اما برایم مهم نبود ،شاید هم مهم بود و توجهی نداشتم .
ادامه دارد ...
نویسنده:وفا
#کپی_حرام‼️
💠💠💠💠💠💠💠💠💠💠💠
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━━━┓
📌 @downloadamiran_r
┗━━─━━━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
🌹🌹🌹🌹🌹🌹
🌹🌹🌹🌹🌹
🌹🌹🌹🌹
🌹🌹🌹
🌹🌹
🌹
#بازگشت
#قسمت_چهل_و_چهارم
بعد صرف شام مهمان ها کم کم رفتند و خانه خالی شد . آخرین مهمان هایی که رفتند خالههایم بودند که هر چه مامان اصرار کرد شب را بمانند قبول نکردند و رفتند . علی به بهانه ی سردرد و خستگی به اتاقش رفت و فقط من به همراه خانواده ام و مهتاب به همراه مهرداد خان و عمویش در پذیرایی مانده بودیم . مهردادخان از پدر و محمد بابت برگزاری جشن تشکر میکرد و مامان که از صبحش سر پا بود ، روی زمین نشسته بود و پاهایش را مالش میداد . مهتاب هم با امیرصدرا حرف میزد . نمیدانم بهم چه میگفتند که امیر اخم هایش را در هم کشیده بود و مهتاب هم مدام به من نگاه میکرد .
من هم بهانه ی خستگی را آوردم و میخواستم از جایم بلند شوم و به اتاقم بروم که مامان صدایم کرد و گفت ، قبل رفتن یک سینی چای برایشان ببرم و بعد بروم .
به آشپزخانه رفتم و از زکیه خانم خواستم یک سینی چای بدهد تا ببرم . زکیه خانم ، زن زحمت کشی بود که در مجالس عروسی و ختم و روضه ها به کمک خانم های محل میرفت و از این راه امرار معاش میکرد.
کنار لیوان های چای ظرف خرما را هم گذاشتم و از او تشکر کردم و بیرون رفتم.
در جمع مهتاب و محمد نبودند . سینی را چرخاندم . نوبت به امیر که رسید . اصلا نگاهم نکرد و از جا بلند شد و رفت. از رفتارش تعجب کردم . با خودم گفتم:«مگه چیکارش کردم که این طور با من رفتار میکنه ؟» از رفتارش حرصم گرفت. همیشه اخمو دیده بودمش اما آن روز کم محلی هم میکرد .
سینی را کنار مامان گذاشتم که گفت :
_ با آقا امیر صدرا تو شرکت دعواتون شده ؟
_نه چطور ؟!
_ امروز از وقتی اومده همش تو خودشه و یکم هم عصبی میزنه . الانم که تعارف میکردی دیدم یهو رفت. گفتم شاید بحث تون شده .
_ نه چیزی نشده . من از اول که دیدمش همین شکلی بوده .
_ خب من فکر کردم حرفی بهش زدی که ناراحت شده .
_ مامان ؟!!!
_ بد میگم ؟ تو یه اخلاق بد داری که همه ی حرفات و میزنی و فکر نمیکنی شاید طرف ناراحت بشه .
_ دست شما درد نکنه .
_ حقیقته دیگه .
_ باشه . شما درست میگید ولی من همینم . نمیتونم تغییری هم به خودم بدم . فعلا شب بخیر .
از روی زمین برخاستم که بروم ، مامان گفت:
_یه دست رختخوابم ببر .
_ چرا ؟!
_ برای اینکه محمد و علی امشب میان تو اتاق تو بخوابن.
_ اونوقت چرا ؟
_ مهتاب اینا امشب و اینجا میمونن بخاطر همین اتاق محمد و علی رو میخوام براشون آماده کنم .
_ مامان اتاق من کوچیکه ! چه طوری سه نفری بخوابیم .؟
_ مامان جان یه شبه دیگه . غر نزن . در ضمن علیم بیدار کن . به آقا امیر صدرا هم بگو اگه میخواد استراحت کنه بره اتاق محمد .
_ دیگه امری نیست ؟
_ برو بچه غر نزن.
_ میرم ولی نمیرم به این پسره ی از خود راضی بگم بیاد .
مامان چپ چپ نگاهم کرد و مثل کودکی هایم به من گفت:
_ مودب باش نرگس ! من این طوری تو رو تربیت کردم ؟ همین الان میری . فهمیدی ؟
با یک «باشه» خشک و خالی از پذیرایی بیرون رفتم.
اول علی را از خواب بیدار کردم و دو دست رختخواب هم از اتاق مامان و بابا به دستش دادم تا ببرد .
یک پارچ آب و لیوان هم از آشپزخانه برداشتم تا با خودم به بالا به اتاقم ببرم .
از پنجره آشپزخانه دیدمش . روی یکی از میز و صندلی های چیده شده در حیاط نشسته بود و سیگاری هم دستش بود .
فکر نمیکردم این پسر بداخلاق و مغرور ، سیگاری هم باشد . راستش به قیافه اش نمیآمد اهل دود باشد. یاد حرف مامان افتادم که گفت صدایش کنم تا برود استراحت کند .
با همان پارچ و لیوان به دست به روی ایوان رفتم و مخاطب قرار دادمش :
_ فکر نمیکردم اهل دود و دم باشید ؟!
جوابم را نداد. فقط پوزخندی تحویلم داد . کفرم را حسابی در آورده بود . گفتم:
_دلیل رفتار تونو از عصر تا حالا نمیفهمم . میشه بگید چیکار کردم که با من این طور رفتار میکنید؟
و باز هم پوزخند تحویلم داد . با رفتارش مرا جریحهدار تر میکرد . از چند پله پایین رفتم و مقابلش ایستادم :
_ سوال پرسیدم ازتون !
و باز هم سکوت .
از حرصم پارچ و لیوان را محکم روی میز کوباندم که از صدایش ، چشم های عصبانی و به خون نشسته اش را به چشمان من دوخت و گفت :
_ یعنی خودت نمیدونی ؟
_ چی رو باید بدونم ؟
_ چرا دوست تون تشریف نیاوردن تو مجلس ؟
_ دوستم ؟!
_ هه.... میگن آدم دروغگو ، حرفش یادش نمیمونه .
_ لطفاً درست صحبت کن! من هنوز متوجه منظورت نشدم .
با این حرفم انگار بمبی بود که منفجر شد . از روی صندلی بلند شد .دست هایش را روی میز گذاشت و تکیه گاه خودش قرار داد . کمی هم جلو آمد و گفت:
_ تو واقعا نمیفهمی یا خودت زدی به نفهمیدن ؟
شک برم داشت که نکند مرا با ساسان دیده باشد . با حرف بعدیش شَکم را به یقین تبدیل کرد :
#پارت1
نویسنده: وفا
#کپی_حرام ‼️
#پارت2
_ فکر میکردم آدم درستی هستی اما ... اما...
برای اینکه کم نیاورده باشم گفتم:
_ اما چی ؟
_ اما تو بر خلاف تصور من و مهتاب ، یه دختر هوس بازی . اون یارو کی بود که رفتی ببینیش؟
_ واقعا که . با اینکه همیشه مهتاب از با ایمان بودن شما حرف میزد اما امروز برام ثابت شد که .... بگذریم . شما هنوز نمیدونید واقعیت چیه ! بعد منو قضاوت کردید .
_ قضاوت ؟ قضاوت نیست. من امروز و همین طور چند روز گذشته تو رو با اون پسره مزخرف دیدم .
_ متاسفم براتون . شما هیچی درباره موضوع نمیدونید .
_ تا همین جا هم خودم فهمیدم، کلی دلم به حال مهتاب سوخته که با تو دوسته . اگه این ازدواج نبود و فامیل نشده بودیم . مطمئن باش تا حالا به محمد گفته بودم .
_ منو میترسونی؟ فکر کردی کی هستی ؟ بهتره خوب گوش کنی آقای ....
_ نه تو گوش کن ! یکبار دیگه ببینم دور این پسره پیدات شده ، شک نکن به دقیقه نکشیده اول اونو تحویل پلیس میدم به جرم مزاحمت ناموس مردم بعد هم دست تو رو برای محمد رو میکنم .
تکیه اش را از روی میز برداشت و پشتش را به من کرد . سیگار دیگری روشن کرد و دودش را بیرون داد .
از این قضاوت و تهمتی که به من زد ، دلم شکست . اشک در چشمانم حلقه زده بود . اما اجازه ندادم اشک هایم پایین بیایند . با همان بغض و ناراحتی گفتم:
_ امیدوارم روزی که فهمیدید من اون کسی که شما فکر میکنید ، نیستم . روی اینکه از من طلب بخشش کنید و داشته باشید.
و بعد فوری حیاط را ترک کردم و به اتاقم رفتم.
ادامه دارد ....
نویسنده:وفا
#کپی_حرام‼️
💠💠💠💠💠💠💠💠💠💠💠
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━━━┓
📌 @downloadamiran_r
┗━━─━━━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
^ کـلـبــ🏠ــه رمــانـــ ^
#بیو در دیاری که در او نیست کسی یار کسی کاش یا ربّ که نیفتد به کسی کار کسی (شهریار)
غمی افتاده بر جانمـ
که درمانشـ نمی دانمـ !
دلمـ را برده یاری که
وصالمـ را نمیخواهد
#عکس_نوشته
^ کـلـبــ🏠ــه رمــانـــ ^
نگاهت می كنم، خاموش و خاموشی زبان دارد زبانِ عاشقان، چشم است و چشم، از دل نشان دارد چه خواهشها د
خامشی در پرده سامان تکلمکرده
است
از غبار سرمه آوازی توهم کرده
است
بیتوگر چندی درین محفل به عبرت زندهایم
بر بنای ما چو شمع آتش ترحمکرده است
تا خموشی داشتیم آفاق بیتشویش بود
موج این بحر از زبان ما تلاطمکرده است
#بیدل_دهلوی
#داستان_کوتاه
#داستان_واقعی
#ﭘﺴﺮ «ﮔﺎﻧﺪﯼ» در یکی از خاطراتش ﻣﯽ ﮔﻮﯾﺪ:
ﭘﺪﺭﻡ ﮐﻨﻔﺮﺍﻧﺲ ﯾﮏ ﺭﻭﺯﻩ ﺍﯼ ﺩﺭ ﺷﻬﺮ ﺩﺍﺷﺖ،،
ﺍﺯ ﻣﻦ ﺧﻮﺍﺳﺖ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺷﻬﺮ ﺑﺮﺳﺎﻧﻢ،،
ﻭﻗﺘﯽ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺭﺳﺎﻧﺪﻡ ﮔﻔ ﺖ :
ﺳﺎﻋﺖ 05:00 ﻫﻤﯿﻦ ﺟﺎ ﻣﻨﺘﻈﺮﺕ ﻫﺴﺘﻢ ﺗﺎ ﺑﺎ ﻫﻢ
ﺑﺮﮔﺮﺩﯾﻢ..
ﻣﻦ ﺍﺯ ﻓﺮﺻﺖ ﺍﺳﺘﻔﺎﺩﻩ ﮐﺮﺩﻡ،، ﺑﺮﺍﯼ ﺧﺎﻧﻪ ﺧﺮﯾﺪ ﮐﺮﺩﻡ،،
ﻣﺎﺷﯿﻦ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺗﻌﻤﯿﺮﮔﺎﻩ ﺑﺮﺩﻡ،،
ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﺁﻥ ﺑﻪ ﺳﯿﻨﻤﺎ ﺭﻓﺘﻢ،،
ﺳﺎﻋﺖ 05:30 ﯾﺎﺩﻡ ﺁﻣﺪ ﮐﻪ ﺑﺎﯾﺪ ﺩﻧﺒﺎﻝ ﭘﺪﺭ ﺑﺮﻭﻡ!!
ﻭﻗﺘﯽ ﺭﺳﯿﺪﻡ ﺳﺎﻋﺖ 06:00 ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ !!
ﭘﺪﺭ ﺑﺎ ﻧﮕﺮﺍﻧﯽ ﭘﺮﺳﯿﺪ :
ﭼﺮﺍ ﺩﯾﺮ ﮐﺮﺩﯼ؟!
ﺑﺎ ﺷﺮﻣﻨﺪﮔﯽ ﺑﻪ«ﺩﺭﻭﻍ»ﮔﻔﺘﻢ : ﻣﺎﺷﯿﻦ ﺣﺎﺿﺮ ﻧﺒﻮﺩ،،
ﻣﺠﺒﻮﺭ ﺷﺪﻡ ﻣﻨﺘﻈﺮ ﺑﻤﺎﻧﻢ،،
ﭘﺪﺭﻡ ﮐﻪ ﻗﺒﻼ ﺑﻪ ﺗﻌﻤﯿﺮﮔﺎﻩ ﺯﻧﮓ ﺯﺩﻩ ﺑﻮﺩ ﮔﻔﺖ :
«ﺩﺭ ﺭﻭﺵ ﺗﺮﺑﯿﺖ ﻣﻦ ﺣﺘﻤﺎ ﻧﻘﺼﯽ ﻭﺟﻮﺩ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﮐﻪ ﺑﻪ ﺗﻮ
ﺍﻋﺘﻤﺎﺩ ﺑﻪ ﻧﻔﺲ ﻻﺯﻡ ﺭﺍ ﻧﺪﺍﺩﻩ ﮐﻪ ﺑﻪ ﻣﻦ "ﺭﺍﺳﺖ" ﺑﮕﻮﯾﯽ !!»
ﺑﺮﺍﯼ ﺍﯾﻦ ﮐﻪ ﺑﻔﻬﻤﻢ ﻧﻘﺺ ﮐﺎﺭ ﻣﻦ ﮐﺠﺎﺳﺖ؟
ﺍﯾﻦ ﻫﺠﺪﻩ ﻣﺎﯾﻞ ﺭﺍ ﺗﺎ ﺧﺎﻧﻪ ﭘﯿﺎﺩﻩ ﺑﺮ ﻣﯽ ﮔﺮﺩﻡ ﺗﺎ ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﻣﻬﻢ ﻓﮑﺮ ﮐﻨﻢ!!
ﻣﺪﺕ ﭘﻨﺞ ﺳﺎﻋﺖ ﻭ ﻧﯿﻢ ﭘﺸﺖ ﺳﺮﺵ ﺍﺗﻮمبیل ﻣﯽ ﺭﺍﻧﺪﻡ ﻭ ﭘﺪﺭﻡ ﺭﺍ ﮐﻪ ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮ ﺩﺭﻭﻍ ﺍﺣﻤﻘﺎﻧﻪ ﺍﯼ ﮐﻪ ﮔﻔﺘﻪ ﺑﻮﺩﻡ ﻏﺮﻕ ﺩﺭ ﻧﺎﺭﺍﺣﺘﯽ ﻭ ﺍﻧﺪﻭﻩ ﺑﻮﺩ،
ﻧﮕﺎﻩ ﻣﯽ ﮐﺮﺩﻡ !!
ﻫﻤﺎﻥ ﺟﺎ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﺗﺼﻤﯿﻢ ﮔﺮﻓﺘﻢ ﺩﯾﮕﺮ ﻫﺮﮔﺰ ﺩﺭﻭﻍ ﻧﮕﻮﯾﻢ..
ﺍﯾﻦ ﻋﻤﻞ ﻋﺎﺭﯼ ﺍﺯ ﺧﺸﻮﻧﺖ ﭘﺪﺭﻡ ﺁﻧﻘﺪﺭ ﻧﯿﺮﻭﻣﻨﺪ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ
ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﮔﺬﺷﺖ 80 ﺳﺎﻝ ﺍﺯ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺍﻡ ﻫﻨﻮﺯ ﺑﺪﺍﻥ ﻣﯽﺍﻧﺪﯾﺸﻢ!!
ﺩﺭ ﺟﻬﺎﻥ
ﯾﮏ ﺭﺍﻩ ﺍﺳﺖ
ﻭ آﻥ راه...
«ﺭﺍﻩ ﺭﺍستی» است...
┄•┅┅┄❅💠❅┄┅┅•┄
✍@downloadamiran_r
اگرازعشقمیپرسیبگویمعشق
غمگیناست
ولیدرخودغمیداردکهآنغمواره
شیرین است
#سید_تقی_سیدی
#تکبیت
پاسخ به سوالات شما:🙂
لطفا روزی ۵ پارت از بازگشت بذار
_____________
سلام ، روزی ۵ قسمت زیاده ،
کانال های دیگر و که رمان آنلاین میذارن اگر دقت کنید، فقط روزی یک قسمت یا دو قسمت میذارن .
💠💠💠💠💠💠💠💠💠💠💠
سلام دوست عزیز کانال عالیههههههههههه
سلام کانال خیلی خوبه.ممنونم
_________________
سلام بر شما
ممنونم🌸
💠💠💠💠💠💠💠💠💠💠💠
سلام رمان چند پارت داره؟
___________________
سلام بر شما
حدود های ۱۰۰ قسمت میشه
💠💠💠💠💠💠💠💠💠💠💠
سلام کانالت خوبه.لطفا رمان های دیگه ای رو هم بزیرید
__________________
سلام بر شما
باشه حتما
#ناشناس
آخر ای بیگانه خو ناآشنایی
اینهمه
تا به این غایت مروت بیوفایی
اینهمه
جسم و جانم را زهم پیوند بگسستی
بس است
با ضعیفی همچو من زور آزمایی ،
اینهمه
استخوانم سوده شد از روی خویشم
شرم باد
بر زمین از آرزو رخساره سایی ،
اینهمه
هر که بود از وصل شد دلگیر و هجر
ما همان
نیست ما را طاقت و تاب جدایی ،
اینهمه
#وحشیبافقی
#به_وقت_شعر
#پروفایل
هَر چِه دَر فَهمِ تو آیَد
آن بُوَد مَفهومِ تو ...
#عطار_نیشابوری
^ کـلـبــ🏠ــه رمــانـــ ^
#پارت2 _ فکر میکردم آدم درستی هستی اما ... اما... برای اینکه کم نیاورده باشم گفتم: _ اما چی ؟ _ ا
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
🌹🌹🌹🌹🌹🌹
🌹🌹🌹🌹🌹
🌹🌹🌹🌹
🌹🌹🌹
🌹🌹
🌹
#بازگشت
#قسمت_چهل_و_پنجم
وقتی وارد اتاق شدم ، علی رختخواب ها را پهن کرده بود و چشم بندش را زده بود و خوابیده بود . این یعنی اینکه سرش درد میکند . دلم میخواست تنها میبودم و هایهای به حال خودم گریه میکردم . با همان لباس مهمانی به زیر پتو رفتم و بی صدا اشک ریختم . کنترلی روی اشکهایم نداشتم و همین طور بدون اجازه از من از گونه ام سُر میخوردند و گل های روبالشتیام را آبیاری میکردند. نفهمیدم چه قدر زمان گذشت تا بخواب رفتم .
صبح با صدای پچپچ علی و محمد از خواب بیدار شدم . اما خودم را بخواب زدم که زودتر از اتاقم بروند . در لا به لای صحبتشان شنیدم که میگفتند:
_ داداش شنیدی دیشب نرگس تو خواب گریه میکرد ؟
_ اوهوم . من و مهتاب رفته بودیم بیرون ، تو خونه اتفاقی افتاد ؟
_ نه یعنی نمیدونم . من سرم درد میکرد زودتر از بقیه اومدم بخوابم .
_ باشه حالا بریم بیرون . شاید مامان بدونه نرگس چش شده .
_ حداقل بیدارش کن بیاد صبحونه بخوره .
_ نه بذار بخوابه ، حتما شب ناآرومی داشته.
با صدای بسته شدن در ، سرم را از زیر پتو بیرون آوردم . از کم خوابی دیشبش ،چشم هایم باز نمیشد . از روی تخت بلند شدم و همان طور چشم بسته ، به سمت میز آرایشم رفتم .
از دیدن قیافه خودم در آینه وحشت کردم . چشم هایم پف کرده بود و ریمل مژه ها دور چشمم پخش شده بود .و لباسم چروک شده بود .
آرایشم را پاک کردم و لباسم را هم عوض کردم و یک لباس خواب راحت پوشیدم . در آن هوای سرد زمستان من گرمم شده بود . بدنم درد میکرد . بدن درد را به پای خستگی مهمانی گذاشتم و دوباره به تخت پناه بردم تا بخوابم .
چند دقیقه نگذشته بود که مامان وارد اتاقم شد . آمد و کنار تختم نشست .
_ مامان جان پاشو ، لباست و عوض کن بریم پایین . همه دوره سفره منتظر نشستن .
_, مامان شما برو . من خسته ام خوابم میاد .
_ همه خسته ایم . بذار مهونا که رفتن ، استراحت کن .
_ مامان من نمیتونم از جا بلند بشم . بدنم درد میکنه .
_ چیشده ؟ نکنه مریض شدی ؟
دستش را روی پیشونیام گذاشت و بعد فوری برداشت :
_ وای نرگس تو که داری تو تب میسوزی ! پاشو پاشو لباس بپوش بریم دکتر .
_ نه نمیخواد . قرص بخورم خوب میشم .
_ نمیشه که.
_ میشه شما فقط برام یه قرص بیار خوب میشم . از مهتاب و مهردادخانَم عذرخواهی کن!
_ هی بهت گفتم با لباس نازک نرو حیاط ، گوش نکردی .
مامان هم قرص داد هم کمی پاشویه ام کرد اما فایده ای نداشت . بدن دردم بیشتر شد و گلو دردم اضافه شد .
دوست هم نداشتم با این حال پایین بروم . و امیرصدرا فکر کند ، از حرف های او به این حال افتادهام .
مهتاب که برای خداحافظی آمده بود با دیدن حال من ، جلو آمد و کمک کرد روی تخت بنشینم . اصرار کرد به دکتر بروم . اما منِ لجباز قبول نمیکردم . مهتاب هم مُصّر تر از من رفت و محمد و بابا را به بالای سَرم آورد . بابا خودش از کمد برایم لباس بیرون آورد و کمک کرد تا بپوشم . من در برابر یک نفر همیشه تسلیم میشدم ،آن هم بابا بود .
به همراه بابا و محمد راهی درمانگاه شدم . در دلم آرزو میکردم کاش به همراه مامان به دکتر میآمدم . چون با یک نگاه من به مامان ،همه ی درد هایم را میفهمید و نمیگذاشت دکتر برایم سِرم و آمپول بنویسد .
دکتر سرماخوردگی شدید ، تشخیص داد با کلی دارو و آمپول .
از مطب که بیرون آمدیم با نگاه ملتمسی به محمد ، فهماندم که من آمپول ها را نمیزنم اما محمد گفت:
_ از اون نگاها نکن که باید هر چی دکتر داده رو بزنی تا خوب بشی . من مرخصی به کسی نمیدم .
اما من نیازی به مرخصی نداشتم . چون دیگر نمیخواستم به شرکت برگردم .
ادامه دارد ...
نویسنده:وفا
#کپی_حرام‼️
💠💠💠💠💠💠💠💠💠💠💠
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━━━┓
📌 @downloadamiran_r
┗━━─━━━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
#سلام
زندگی را عشق شیرین میکند
صبح و زندگی را لبخند تو !
#شعر_به_وقت_تو
جاده بهانه است مقصود چشم توست
من راهی توأم ای مقصد درست
#علیرضا_آذر
#به_وقت_شعر
📗 #داستان_کوتاه
✍در زمان موسي خشكسالي پيش آمد. آهوان در دشت، خدمت موسي رسيدند كه ما از تشنگي تلف مي شويم و از خداوند متعال در خواست باران كن. موسي به درگاه الهي شتافت و داستان آهوان را نقل نمود .خداوند فرمود: موعد آن نرسيده است. موسي هم براي آهوان جواب رد آورد. تا اينكه يكي از آهوان داوطلب شد كه براي صحبت و مناجات بالاي كوه طور رود. به دوستان خود گفت: اگر من جست و خیز کنان پایین آمدم بدانيد كه باران مي آيد وگرنه اميدي نيست. آهو به بالاي كوه رفت و حضرت حق به او هم جواب رد داد. اما در راه برگشت وقتي به چشمان منتظر دوستانش نگاه كرد ناراحت شد ، شروع به جست و خیز کرد و با خود گفت: دوستانم را خوشحال مي كنم و توكل مي نمایم. تا پایین رفتن از کوه هنوز امید هست.
تا آهو به پائين كوه رسيد باران شروع به باريدن كرد!...
موسي معترض پروردگار شد. خداوند به او فرمود: همان پاسخ تو را آهو نیز دریافت کرد با این تفاوت که آهو دوباره با توکل حرکت کرد و اين پاداش توكل او بود..
👌 یادمون باشه در همه حال ناامید نشیم و توکل به خدا داشته باشیم.
•~•~•~•~◇♡◇~•~•~•~•
✍@downloadamiran_r
🦋@downloadamiran🦋
#حدیث_روز
❤️ #امام_علی علیه السلام فرمودند:
🍀 إنَّ العَبدَ إذا اَرادَ اَن یَقرَأَ أَو یَعمَلَ عَمَلاً فَیَقُولُ: بِسمِ اللّه الرَّحمنِ الرَّحیمِ فَإنَّهُ یُبارَکُ لَهُ فیهِ؛
🍃 هرگاه بنده ای بخواهد چیزی بخواند و یا کاری انجام دهد و بسم اللّه الرحمن الرحیم بگوید در کارش برکت داده میشود.
📖 بحارالأنوار، ج92، ص242، ح48
اَللّهُــــمَّ_عَجـِّــل_لِوَلیِّــــکَ_الفَـــــرَج🎋
#عید_غدیر
^ کـلـبــ🏠ــه رمــانـــ ^
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹 🌹🌹 🌹 #بازگشت #قسمت_چهل_و_پنجم وقتی وارد اتاق شدم ، علی رختخو
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
🌹🌹🌹🌹🌹🌹
🌹🌹🌹🌹🌹
🌹🌹🌹🌹
🌹🌹🌹
🌹🌹
🌹
#بازگشت
#قسمت_چهل_و_ششم
وقتی محمد متوجه شد که قصد ندارم در شرکت کار کنم . کلی سَرم داد کشید که حق ندارم از شرکت بیرون بروم و تا پایان قراردادی که با هم بستیم باید برایش کار کنم .
مهتاب که با شنیدن صدای بلند ما به اتاق آمده بود . در را پشت سرش بست و گفت:
_ چه خبرتونه ؟؟ همه همکارا پشت در اتاق ایستادن !
محمد با عصبانیت من را نشان داد و گفت :
_ از این خانم بپرس ! میگه دیگه نمیخوام اینجا کار کنم .
مهتاب من را به سمت خودش برگرداند و با تعجب گفت:.
_اره نرگس ؟! آخه چرا ؟!
من که از بعد جشن عقد با مهتاب سر سنگین شده بودم و روی هم رفته ده کلمه هم با او حرف نزده بودم، گفتم:
_ چیزی نشده ، احساس میکنم درسا سخت تر شده من نمیتونم به هر دوتاشون برسم .
محمد: هه ، تا سه ماه پیش میگفتی هر جور شده باید کار کنی الان میگی نمیتونم .؟
_ الان شرایطم فرق کرده . از شغلی که بهم دادی خوشم نیومده .
اما جواب اصلی را در دلم دادم :
_ از همکاری با امیرصدرا خوشم نیومده !
_ دلیلتم مسخره س ! همینکه من گفتم نمیذارم همین طوری بری یا باید تا آخر قراردادت اینجا بمونی یا باید خسارت فسق قرارداد و بدی .
مهتاب که سکوت کرده بود ، سکوتش را شکست و گفت:
_ هیچ کدوم . من نمیذارم تو بری!
_ مهتاب !!!
_ مهتاب و درد . من توی این چند روز سکوت کردم تا خودت بیای بگی اما تو منو غریبه فرض کردی . چی شده که یک هفته ای رفتی تو خودت ؟ چرا با من سر سنگین شدی؟ تو شب عقد چه اتفاقی افتاد که تو و امیر هر کدومتون اخلاق تون عوض شده ؟ ...هان؟
چه میگفتم؟ از اینکه عمویت به من تهمت زده . از اینکه او مرا با ساسان دیده و قرار است آبرویم را پیش همه ببرد . از این که من با تمام علاقه ای که به کار کردن دارم باید قیدش را بزنم . آن هم به خاطر ندیدن قیافه ی یک پسر از خود راضی. واقعا چه میگفتم؟ هر دو منتظر جواب من بودند . اما من سکوت را ترجیح دادم .
_ چرا ساکتی ؟ جواب بده !
_ جوابی ندارم که بدم . خودتون بعدا میفهمید. فقط دو روز وقت میخوام تا خسارتم و بدم . وسایلمم همون روز تسویه حساب از اینجا میبرم .
آخرین حرفم را زدم و بدون شنیدن کلمه از دهان آنها ، از اتاق بیرون رفتم.
در را که باز کردم ، چند نفر از کارمندان پشت در ، گوش ایستاده بودند که با باز شدن در همه خودشان را عقب کشیدند . با دیدن من همه پراکنده شدند و رفتند به جز منشی شرکت .
اهمیتی ندادم و از کنارش رد شدم .
از پشت سرم شنیدم که گفت:
_خانم صالحی دیگه تشریف نمیارید شرکت ؟
_ نه .
و از پله ها پایین رفتم. باز هم هوای دلم ، ابری بود. با اولین تاکسی که دیدم ، دربست گرفتم و آدرس خوابگاه دانشگاه را دادم .
بغض گلویم را گرفته بود و اجازه نفس کشیدن را نمیداد . پنجره ماشین را باز کردم و دستم را لبه ی پنجره گذاشتم و چانهام را هم رویش . باد سرد که به صورتم خورد . از حرارت درونم کاست ...
دختر ضعیفی شده بودم و این با من سازگار نبود . باید قوی میشدم باید .
ادامه دارد...
نویسنده:وفا
#کپی_حرام‼️
💠💠💠💠💠💠💠💠💠💠💠
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━━━┓
📌 @downloadamiran_r
┗━━─━━━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
🌹🌹🌹🌹🌹🌹
🌹🌹🌹🌹🌹
🌹🌹🌹🌹
🌹🌹🌹
🌹🌹
🌹
#بازگشت
#قسمت_چهل_و_هفتم
فکر نمیکردم محمد با من مثل غریبه ها رفتار کند . تمام حقوق آن سه ماه را دادم و در عوض او هم قرارداد را باطل کرد . تمام این کارها مقابل چشمان من و امیرصدرا انجام شد . او بی تفاوت بود اما من ...
ولی خوشحال بودم که دیگر امیر را نمیبینم . رفتار محمد با من سر سنگین شده بود . ای کاش میتوانستم همه چیز را به او بگویم.
بعد شرکت ، با ساسان قرار گذاشته بودم . میخواستم حرف آخرم را به او بگویم.
در یک کافه ، منتظرم بود . داخل کافه شدم . پشت یک میز دونفره نشسته بود و منتظر من .با دیدن من از روی صندلی بلند شد و ایستاد . لبخندی معنادار روی لب هایش نقش بسته بود . خیلی سرد و خشک سلام کردم و نشستم . لبخند روی لبش ماسید و او هم روبهرویم نشست .
_ احوال نرگس خانم؟ انگار گرفته ای ؟
_ بد نیستم .
_ بد نیستم یعنی اتفاقی افتاده؟
_ چیکارم داشتی گفتی بیام ؟
_ چرا از جواب دادن به من طرفه میری ؟
_ تو واقعا دلیلش و نمیدونی ؟
_ نه مثل اینکه امروز اعصاب نداری ؟ عزیزم میگفتی یه روز دیگه میومدیم بیرون .
در همین حین گارسون به سر میز ما رسید و روبه من گفت:
_ خوش اومدین خانوم ! چی میل دارین؟
_ من هیچی .
برگشت سمت ساسان و گفت:
_ ساسی جون ! خانمت نگفت چی بیارم شما بگو .
با تعجب به ساسان نگاه کردم که روبه گارسون گفت :
_,حامد جون ، فعلا قهوه و کیک بیار تا بعد .
رفت من روبه ساسان گفتم :
_ من با تو نسبتی دارم ؟
_ فعلا نه .
_ خب پس چرا اون یارو گفت خانمت ؟
_ چرا جوش میاری ؟ ازم پرسید با کی قرار داری گفتم با نامزدم .
_ من نامزد توأم ؟
_ خب...
_ جوابم و بده !
_ میشی دیگه البته به زودی .
_ وای ساسان ! چرا متوجه نمیشی من تورو دوست ندارم ! نمیخوامت . ده بار بهت گفتم چرا متوجه نمیشی ؟
_ ولی من دوسِت دارم !
_ اشتباه میکنی . علاقه ی تو به چه درد من میخوره ؟
_ تو چرا بی احساس شدی؟ من چی ندارم که به چشمت نمیاد ؟ پول، خونه، ماشین ،تیپ، خانواده پولدار . دیگه چی میخوای ؟ من حتی به خاطر تو تیپم و عوض کردم . از وقتی دیدم دور اون پسره میچرخی ، خودم و شبیه اون کردم .
_ همین دیگه ، اشتباه تو همینجاست! چرا فکر میکنی من از اون خوشم میاد ؟
_ یعنی پای اون در میون نیست ؟؟
_ نه .
_ پس چرا جوابت نهِ؟
_ چون...چون...
_ چون من اجازه نمیدم!
با ترس از صندلی بلند شدم و به پشت سرم نگاه کردم . بابا پشت سرم با عصبانیت ایستاده بود و به ساسان و من نگاه میکرد .
_ بابا شما اینجا چیکار میکنید؟
_ دختره .....لاالهالاالله . دیگه حق نداری پاتو از خونه بیرون بذاری . فهمیدی ؟!
با ترس سرم و بالا پایین کردم یعنی بله .
بعد هم دستم و گرفت و دنبال خودش کشید که برویم .
ساسان که تازه به خودش آمده بود ، به خودش تکانی داد و سدّ راه بابا شد و گفت :
_اقای صالحی چند لحظه صبر کنید! تقصیر نرگس نیست . من گفتم بیاد اینجا .
_ تو غلط کردی با ناموس مردم قرار میذاری .
_ بله شما درست میگید من اشتباه کردم . ولی من قصد بدی ندارم . میخواستم به نرگس پیشنهاد ازدواج بدم تا اگه نظرش ...
چنان سیلی محکمی بابا به ساسان زد که دهانش بسته شد . همان طور که جای سیلی را با دستش ماساژ میداد گفت:
_ اصلا شما اشتباه میکنید. من پسر هیزی نیستم . دختر شما رو هم دوست دارم .
_ تو بیجا میکنی دختر من و دوست داری ! نمیخوادم به من درس شخصیت شناسی بدی .
همهی افراد کافه ایستاده بودند و بحث بین بابا و ساسان را تماشا میکردند . بابا که متوجه نگاه مردم شده بود ، روبه آنها گفت:
_شما به چی نگاه میکنید ؟ کار و زندگی ندارید؟
_ من از شما عذر خواهی میکنم ، من میخواستم زودتر بیام جلو و شما رو در جریان بذارم اما...
_ اما چی؟
_اما نرگس میگفت زوده .
_ حساب نرگس و بعداً میرسم اما اول کار شما رو یکسره میکنم که بری رد کارِت و بگیری .
_ اجازه بدین من خودم و به شما ثابت کنم .
_لازم نکرده . من اجازه نمیدم تو با دختر من ازدواج کنی والسلام. بریم نرگس .
ساسان که جواب «نه» به مزاقش خوش نیامده بود ، عصبانی شد و وقتی ما از کافه بیرون آمدیم ،از همان بیرون دیدم که رفت و میز که نشسته بودیم و بهم ریخت و ظرف ها را شکست . اگر حامد، صاحب کافه، جلویش را نگرفته بود مطمئناً کل آنجا را بهم میریخت .
رویم را که برگرداندم ، امیرصدرا را دیدم که نزدیک ما میشد....
ادامه دارد....
نویسنده:وفا
#کپی_حرام‼️
💠💠💠💠💠💠💠💠💠💠💠
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━━━┓
📌 @downloadamiran_r
┗━━─━━━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
^ کـلـبــ🏠ــه رمــانـــ ^
جاده بهانه است مقصود چشم توست من راهی توأم ای مقصد درست #علیرضا_آذر #به_وقت_شعر
جانـ و دلـ کردمـ فدای مهر تو...❣