eitaa logo
هیئت مذهبی_فرهنگی الی الحبیب
1.2هزار دنبال‌کننده
22.7هزار عکس
5هزار ویدیو
145 فایل
یه عده جوونیم از جنس مونث، دانشجو، دانش‌آموز و طلبه... سرمان درد می‌کرد برای کار، حسین جمع‌مان کرد 🌸 . . . کانال ایتا: @elalhabibk پیج اینستاگرام: @elalhabib_1401 کانال تلگرام: @elalhabib1401 . . . ارتباط با ادمین کانال 👇 @Ro_siyah
مشاهده در ایتا
دانلود
هیئت مذهبی_فرهنگی الی الحبیب
#حبیبم_بگو #آیه_جان
هنگامى‌که (ص) به همراه مسلمانان مشغول حفر در اطراف «» بود، ناگهان در میان خندق، سنگ سفیدِ بزرگ و سختى پیدا شد که مسلمانان از شکستن و حرکت دادن آن عاجز ماندند. «» نزد پیامبر آمد و جریان را گفت. پیامبر وارد خندق شد و کلنگ را محکم بر سنگ فرود آورد. از برخورد کلنگ، جرقه‌اى بلند شد. پیامبر تکبیر پیروزى سر داد و مسلمانان با او هم صدا شدند. با فرود آمدن کلنگ دوم، باز جرقه‌ای بلند شد و قسمتى از سنگ شکست و دوباره صداى فضاى اطراف را پر کرد. براى سومین مرتبه، کلنگ را بلند کرد و از برخورد دوباره‌ با سنگ، جرقه‌اى دیگر بلند شد و این‌بار، بقیه‌ی سنگ درهم شکسته شد. صدای تکبیرِ پیروزی برای سومین بار در فضای خندق پیچید. «سلمان» گفت: «امروز وضع عجیبى از شما دیدم!» پیامبر(ص) در جواب فرمود: «در میان جرقه‌اى که بار اوّل بلند شد، کاخ‌هاى و را دیدم و به من بشارت داد که آنها در زیر پرچم قرار خواهند گرفت! در جرقه‌ی دوم کاخ‌هاى را دیدم، و باز او به من خبر داد که در اختیار مسلمانان قرار خواهد گرفت. در سومین جرقه، کاخ‌هاى و سرزمین را دیدم و باز او به من بشارت داد که مسلمانان بر آن پیروز مى‌شوند و من در آن حال، تکبیر پیروزى گفتم، اى مسلمانان به شما مژده باد!...» مسلمانان خوشحال شدند و خدا را شکر کردند. اما منافقان، ناراحت شدند و با اعتراض گفتند: «چه آرزوى باطل و چه وعده‌ی محالى؟! اینها از ترس جان خود، خندق کنده‌اند و یاراى جنگ ندارند؛ در حالی‌که خیال فتحِ کشورهاى بزرگِ جهان را در سر مى‌پرورانند.» درآنجا آیه‌ی ۲۶ نازل شد و به آنها پاسخ داد. خدایا! وجود بندگانت نفوذناپذیر است، مگر انسان از این خمیرمایه دور شده باشد. تو بنده‌هایت را می‌دهی تا از فتنه‌های شیطان در امان بمانند و آنكه چشمش فقط به سوی توست عزیز می‌گردد. «تُعِزُّ مَنْ تَشاءُ» خدایا! تو بندگانت را هدایت می‌كنی تا شاهد بر یگانگی تو باشند. حال اگر كسی تو را نبیند، او را ذلیل می‌كنی!‌ اگر دشمنت شد، او را در و ذلت می‌دهی؛ چنان كه در اوج احساس فقر، دراوج سلامتی احساس بیماری و در اوج قدرت احساس عجز می‌كند. «تُذِلُّ مَنْ تَشاءُ» ✍نویسنده: 🌺 آیه‌جان: آیه‌هایی که به جان نشسته‌اند. 🆔️ @elalhabibk 🍃🌸🍃
هیئت مذهبی_فرهنگی الی الحبیب
#حبیبم_بگو #آیه_جان
⛔«لاف نیکوکاری نزن» پرده اول چند بار این‌پا و آن‌پا کردم تا بالاخره جلو رفتم و گفتم: «سلام!» آن سال‌ها پای ثابت برنامه‌هایش بودم و و اخلاقی که از سر و ‌رویش می‌بارید مجذوبم کرده بود. در هم همان‌قدر متین و نجیب بود که از پشت قاب شیشه‌ای . کت و شلوار طوسی ساده‌ای به تن داشت و سبزِ دانه درشتی میان انگشتانش می‌لغزید. برای اثبات برادری‌ام نشانیِ برنامه‌ها را گفتم، نظر و تحلیلی تنگش چسباندم و از انس و رفاقتم با پرده برداشتم. به قد و قامت نوجوانی‌ام نمی‌آمد این اظهار فضل‌ها. با هر تبارک‌الله و تحسینش بیشتر هوا برم می‌داشت و باد در غبغب می‌انداختم.‌ به چند دقیقه نکشیده صدای عشوه‌داری در سالن پیچید، نگاهی به ساعتش انداخت و گفت باید به پروازش برسد. دانه‌درشت را جلو آورد و با تبسم ریزی گفت دعایم کنید. پر کشیدم. تسبیح در کف دستم فرود آمد و دیگر از من جدا نشد. پرده دوم همینطور که تسبیح را در دستم می چرخاندم خضرا از پشت مناره‌ها به چشمم آمد. دست بر سینه گذاشتم و سلامی دادم. خاصی نمی‌گفتم. دانه‌ها را یکی‌یکی رها می‌کردم و از صدای برخوردشان به هم سرکیف می‌شدم. در سه روز گذشته این همدم روز و شبم شده بود. لحظه‌ای آن را از خودم جدا نمی‌کردم. یاد رفاقت‌های قرآنی و تلاوت‌های دلنشین و حالا شیرینی همه با هم در صدای تق و توق دانه‌های تسبیح برایم زنده می‌شد. زوال ظهر بود. با مادر پا تند کردیم که به برسیم اما خوردیم به همهمه‌ی درهای ورودی و مسیرمان سد شد. حتی به قدر سجاده‌ای فضا برای اقامه بستن نداشتیم. ناچار کنار ستونی بر سرامیک‌های سفید و براق نشستیم تا تمام شود. بازتاب آفتاب حجاز بر آن سطح براق چشمانم را به اشک انداخت. خواستم چادر را روی صورتم بیندازم که نگاهم در نگاه خانم عرب زبانی گره خورد. نمی‌دانم اهل کجا بود. با اینکه چند کلامی می‌دانستم اما در آن لحظه هیچ کلمه‌ای میان ما رد و بدل نشد. چشم دوخته بود به تسبیحی که در آن نور بیشتر خودنمایی می‌کرد. در دلم خدا خدا می‌کردم به آن نظر نداشته باشد. به ثانیه نکشیده خواسته‌اش را نشانم داد. انگشت اشاره را به سمت تسبیح گرفت و بعد به خودش اشاره کرد. من و جدایی از این تسبیح؟ هرگز. سرم به چپ و راست گرداندم و با گردن دست بر سینه گذاشتم به نشانه عذرخواهی. نمی‌دانم زبان بدنم را فهمید یا نه. فقط یک کلام توانستم بگویم: «لا! هدیه». پرده سوم نزدیک بودیم که ولوله‌ای به جانم افتاد. دستی به کیفم کشیدم و باز هم آرام نشدم. ایستادم. کیف را زیر و رو کردم. نشانی از تسبیح نبود که نبود. چشم ملتمس خانم عرب پیش چشمم مجسم شد و حلقه اشکی دیدم را تار کرد. صلوات پشت صلوات که نشانی از تسبیح بیابم. دستم را همه جای کیف گرداندم. نور خورشید از سوراخ بزرگ ته کیف بیرون زد. رفیق خوب در ناچاری‌هایمان خودش را جلو می‌اندازد و دلداری می‌دهد. اولین آیه از جزء چهارم قرآن همانجا توی سرم با استاد پخش شد. همان که همیشه دوست داشتم وقت پرسش از محفوظات قسمتم شود و مثل بلبل بخوانم حالا در زندگی قرعه‌اش به نامم افتاده بود. می‌گفت تا وقتی نتوانستی از خواستنی‌های زندگی‌ات بگذری و از محبوبت دل بکنی، لاف نزن! حقیقت نیکی همان جاست که آنچه از جان و دل دوست می‌داری را با تمام وجود ببخشی. نگاه بی‌کلام و پرحرف خانم عرب تا همیشه به این آیه دوخته شد برایم. لَنْ تَنَالُوا الْبِرَّ حَتَّى تُنْفِقُوا مِمَّا تُحِبُّونَ وَمَا تُنْفِقُوا مِنْ شَيْءٍ فَإِنَّ اللَّهَ بِهِ عَلِيمٌ نيكى را در نخواهيد يافت تا آنگاه كه از آنچه دوست مى‌داريد انفاق كنيد. و هر چه انفاق مى‌كنيد خدا بدان آگاه است. ✍نویسنده: ✏گرافیک: 🌺 آیه‌جان: آیه‌هایی که به جان نشسته‌اند. 🆔️ @elalhabibk 🍃🌸🍃
هیئت مذهبی_فرهنگی الی الحبیب
#حبیبم_بگو #آیه_جان #تکه_ای_از_آسمان 🆔️ @elalhabibk 🍃🌸🍃
. ✍ نویسنده: همچو خورشید به ذرات جهان قسمت کُن/ گر نصیبِ تو ز گردون، همه یک نان باشد. «صائب تبریزی» ، یکی از یاران (ص)، در و باغی زيبا داشت که زبانزد همه بود. در آن باغ، چشمه‌ی آب صافی بود که هر وقت پيامبر (ص) به آن باغ می‌رفتند، از آن آب ميل می‌کردند و می‌گرفتند. پس از نزول آيه‌ی ۹۲ ، ابوطلحه خدمت پيامبر آمد و گفت: «می‌دانيد که محبوب‌ترين اموال من در همين باغ است و می‌خواهم آن را در راه خدا انفاق کنم تا ذخيره‌ای برای آخرتم باشد.» پيامبر فرمودند: «آفرين بر تو، آفرين بر تو! اين ثروتی است که برای تو سودمند خواهد بود.» سپس فرمودند من صلاح می‌دانم که آن را به خويشاوندانِ نيازمند خود بدهی. ابوطلحه به دستور پيامبر عمل کرد و آن باغ را ميان بستگان خود تقسيم کرد. خداوند در آیه‌ی ۹۲ آل‌عمران، به یکی از نشانه‌های اشاره کرده، مى‏گوید: «شما هرگز به حقیقت برّ و نیکى نمى‏رسید مگر این‌که از آنچه دوست ‏دارید در راه خدا کنید» (لَنْ تَنالُوا الْبِرَّ حَتَّى تُنْفِقُوا مِمَّا تُحِبُّونَ). انفاقی انسان را به مراحل بالای قرب به خداوند می‌رساند که انفاق از «مِمّا تُحِبُّونَ» باشد. (ع) در بستر پیامبر (ص) خوابید، از جان خود مایه گذاشت و او را تأمین کرد. گذشت از هر چیز اعم از مال و جان و آبرو، می‌شود انفاقِ «مِمّا تُحِبّونَ». وقتى عليهاالسلام را در شب به خانه‌ی شوهر مى‌بردند، فقيرى از حضرت پيراهن كهنه‌اى درخواست كرد. فاطمه‌ی زهرا به ياد آیه‌ی «لَنْ تَنالُوا الْبِرَّ ...» افتاد و پيراهن عروسی‌اش را به او بخشيد. رسد آدمی به جایی که به جز خدا نبیند بنگر که تا چه حد است مکان آدمیت «سعدی» 🌺 آیه‌جان: آیه‌هایی که به جان نشسته‌اند. 🆔️ @elalhabibk🍃🌸🍃
هیئت مذهبی_فرهنگی الی الحبیب
#حبیبم_بگو #آیه_جان #تفسیر_قرآن 🆔️ @elalhabibk 🍃🌸🍃
‌ «عزت و خواری من فقط دست خداست» ✍ نویسنده: ✏️ گرافیک: از پنجمین بیرون آمدم. آفتاب بالای سرم بود و نورش را مستقیم به فرق سرم می‌تاباند. کف پاهایم درد می‌کرد. برای پر کردن فرم همکاری، پیاده به همه‌ی مدرسه‌های اطراف سر زده بودم. و کلافه، با لباس‎های خیس از عرق به خانه رسیدم. تلفنم زنگ خورد. صدای خالی از عشوه زنانه‌ی خانمی پشت تلفن گفت: «شما سال پیش اینجا فرم پر کرده بودین اگر هنوز جایی مشغول به کار نیستید برای مصاحبه فردا تشریف بیارید مدرسه» اسم مدرسه را که گفت یادم نیامد دقیقا کجا بود. صبح زود به آدرسی که پیامک شده بود رفتم. یادم آمد سال گذشته با یکی از دوستانم آنجا فرم پرکرده بودم. مجتمع آموزشی دخترانه‌ای که از مدارس نامدار منطقه بود. با مدیر و موسس مجتمع کردم. گفتند: «از فردا به مدت یک هفته آموزشی بیا که کار را از نیروی قبلی تحویل بگیری.» در پوست خود نگنجیدن را داشتم از نزدیک می‌کردم. از خودم را یک بستنی مهمان کردم. یک هفته صبح تا ظهر و بعضی روزها که پشت کنکوری‌ها در می‌ماندند، تا شب پرانرژی رفتم و آمدم. همه تلاشم را می‌کردم به موقع برسم و همه کارهایم را درست و بی‌نقص انجام دهم. بعد از یک هفته مدیر دبیرستان از طرف موسس تماس گرفت و گفت: «توی رزومه‌ات نوشتی توی فلان مدرسه پسرانه کار کردی. ما تماس گرفتیم با مدیریت مدرسه و گفتن همچین آدمی اونجا اصلا کار نکرده! همین کارها رو می‌کنید آدم نمی‌تونه به چادری‌ها اطمینان کنه! به دروغ رزومه پر کردی چی می‌خوای یاد بچه‌های مردم بدی؟» نزدیک نیم‌ساعت پشت هم توهین و بعد هم تلفن را قطع کرد. من شوکه شده بودم. مغزم خالی از بود. با دوستی که سال قبل با هم برای پر کردن فرم به آن مدرسه رفته بودیم تماس گرفتم و ماجرا را گریه‌کنان تعریف کردم. پیشنهاد داد با مدیر مدرسه قبلی تماس بگیرم. فردا صبح هم به مجتمع آموزشی دخترانه بروم و حضوری گفتگو کنم. صبح جلوی در مدرسه که رسیدم دست‌هام می‌لرزید. از راهرو که رد شدم برای رفتن به اتاق مدیر، همکارها می‌پرسیدن «چیکار کردی؟ چه اتفاقی افتاده؟» احساس بدی بهم دست داده بود. انگار که همه با هم مچ یک سارق حرفه‌ای را گرفته باشند. در اتاق مدیریت روی دورترین صندلی از مدیر نشستم و گفتم: «من نمی‌دونم چطور شده که به شما گفتن من اونجا کار نکردم اما می‌تونم همین الان با مدیر دبستان پسرانه تماس بگیرم و ثابت کنم که دروغی نگفتم.» بعد از حرف زدن با مدیر و توضیح دادنش فهمید که موسس مدرسه پسرانه از چند ماه پروژه‌ای کار کردن من در مدرسه خبر نداشته. از من معذرت‌خواهی کرد و گفت: «می‌تونی از فردا بیای» من به سختی «نه» گفتم. برای نشان دادن احساس پشیمانی‌ یا حسن‌نیت، نمی‌دانم؛ گفت: «اگر دوست نداری پیش ما باشی می‌تونم سفارشت رو بکنم جای دیگه استخدامت کنن.» خیلی دلم می‌خواست پیشنهادش را قبول کنم اما ترجیحم این بود بدون سفارش و بند «پ» مشغول به کاری شوم که به آن علاقه دارم. در راه برگشت به با ناراحتی شروع کردم به غر زدن به عالم و آدم که تلفنم زنگ خورد. یکی از پنج مدرسه‌ای بود که چند روز قبل رفته بودم. بعد از مشغول به کار شدم. از آن روز هر جا قد سختی‌ها از قد خودم بلندتر می‌شود به این آیه فکر می‌کنم که: تُعِزُّ مَنْ تَشَاءُ وَتُذِلُّ مَنْ تَشَاءُ هر کس را بخواهی، عزت می‌دهی؛ و هر که را بخواهی خوار می‌کنی. 🌺 آیه‌جان: آیه‌هایی که به جان نشسته‌اند. 🆔️ @elalhabibk 🍃🌸🍃
هیئت مذهبی_فرهنگی الی الحبیب
#حبیبم_بگو #آیه_جان #تکه_ای_از_آسمان 🆔️ @elalhabibk 🍃🌸🍃
‌ «دل‌چال» ✍ نویسنده: ✏️ گرافیک: شاخه‌ها را که می‌کنم، دست و دلم می‌لرزد. زورم رسیده به شاخه‌های خشکِ تیغ تیغی. دارم هر بار به تیزی تیغه‌ی قیچیِ هرس مطمئن‌تر می‌شوم. بی‌زبانها، توی هم مثل انشعابِ صاعقه پیچ خورده‌اند. می‌دانم اگر سرشان را نزنم به جای تو پر شدن، مثل علم یزید، دراز و تُنُک می‌شوند و از ریخت می‌ا‌فتند. مسئول گلخانه به من گفت: «بی‌رحمانه هرس کن.» چشمهایم گرد شد. فکر کنم توخالی هم شد. چون مهربانی‌اش را وقت رسیدگی به گلدانهای خودش دیده بودم. حالا به من که رسیده بود می‌گفت بی‌رحم باش؟! از او پرسیدم. گفت را باید هرس کنی وگرنه بی‌قواره بالا می‌رود. هم بدهد آنقدر دور از دسترس است که نمی‌توانی بچینی‌ا‌ش. یک جورهایی، بی‌رحمانه هرس کردن را لازم می‌دانست برای درخت. و می‌گفت آدمها مثل درختند. به خودم فکر کردم. به اینکه این روزها یک چیزهایی از من هم هرس شد و بر باد رفت. زمانه از من یک چیزهایی را گرفت که یکهو دیدم بی‌هیچ‌چی وسط ایستاده‌ام و هنوز نفس هست، هست، هست، رفت‌و‌آمد هست، فرداها هستند. یاد گرفتم می‌شود بی‌هیچ‌چی هم زنده ماند. مثل درختی بودم که هی از من رفت و رفت و رفت. فکر کردم دیگر هیچ برایم نمانده اما مانده بود. یادم رفته بود. تا از دستشان می‌دادم یادم می‌افتاد که هستند. آخرین هرسی که شدم، سر شاخه‌ی اصلی‌ا‌م بود که پرید. قیچیِ هرس، حسابی تیز بود. گرفت به پر و بال مادرم. فکر می‌کردم حالا حالاها دارمش، هست که نوه‌ها و نتیجه‌ها را ببیند. هست که روزها و شبهای بعدی را یکی در میان مهمانِ هم باشیم و با هم حرف بزنیم. اما یک روز نشستم سر یک تلنبار خاک که دلم زیرش چال شده بوده و اسمش مامان بود. بی‌رحمی بود؟ گلخانه‌دارِ ما که حد اعلای مهربانیست. پس بی‌رحمی نبوده. لابد من بی‌قواره انشعاب داده بودم و گلخانه‌دارِ من هرسم کرده بود. همین. هر بار که می‌رفتم سر مزار ، می‌گفتم من دلم را توی کاشتم. اگر دانه‌ی به و لوبیا و لاله عباسی، جوانه می‌زنند و رشد می‌کنند، دل من هم یک جایی باید سر از خاک دربیاورد. هرس، مال روزهای است. که بیاید گلخانه‌دار دوباره مهربانی‌اش را با آب‌پاش جادویی‌اش می‌پاشد روی سرم. جای زخمها می‌کند ولی منتظرم ببینم از آن بی‌قوارگی اگر قرار است دربیایم، چه جوری قرار است بشوم؟ کجاهایم سبز می‌شوند؟ دلم قرار است چه جور میوه‌ای بدهد؟ لِكَيْلا تَحْزَنُوا عَلى‏ ما فاتَكُمْ وَ لا ما أَصابَكُمْ وَ اللَّهُ خَبِيرٌ بِما تَعْمَلُونَ این خبیر بودنِ گلخانه‌دارِ مهربان، خودش یک عالمه حال خوب ودلگرمی است برای آنهایی که هرس شدند. 🌺 آیه‌جان: آیه‌هایی که به جان نشسته‌اند. 🆔️ @elalhabibk 🍃🌸🍃
هیئت مذهبی_فرهنگی الی الحبیب
#حبیبم_بگو #آیه_جان #تکه_ای_از_آسمان 🆔️ @elalhabibk 🍃🌸🍃
‌ ✍ نویسنده: به غم‌هایی که در به شما می‌رسد دقت کرده‌اید؟ بعضی از آن‌ها را خداوند برای و استقامت بنده‌هایش می‌فرستد. گاهی هم غمی به انسان می‌رسد که به اتفاقاتی که در زندگی داشته‌ و همه را حزن و می‌پنداشته‌ توجهی نکند. شاید باید قدر داشته‌هایمان را بیشتر بدانیم. اما بعضی غم‌ها در نتیجه‌ی اعمال خودمان است. کار اشتباهی مرتکب می‌شویم و در نتیجه، غمی به ما می‌رسد. مثل غمی که به اصحاب پیامبر(ص) در رسید. حب دنیا و از جان و مال، باعث شد که میانه‌ی جنگ، پیامبر را رها کنند و فرار را بر قرار و یاری پیامبر خدا ترجیح دهند و به هیچکس توجهی نکنند. «اذ تصعدون و لا تلوون» ولی پیامبر(ص) در صحنه ماندند و جنگ‌گریخته‌ها را فراخواندند «والرسول یدعوکم فی اخراکم». خداوند غم این طایفه‌ را به غم پشیمانی و حسرت تبدیل کرد «غم بغم» تا پاداش‌شان داده باشد و آنها را از اندوهی که خودش نمی‌پسندد محافظت کند« لکیلا تأسوا علی ما فاتکم» و در آخر، آرامش و سکونی را هم بر آنها نازل کرد. انسان‌ها در روزهای خوشی و به یکدیگر نیازی ندارند، بلکه این سختی‌هاست که ور دیگر آدم‌ها را به‌هم نشان می‌دهد. دوستان واقعی باید در روزهای غم و سختی کنار هم باشند. و فرقی نمی‌کند. 🌺 آیه‌جان: آیه‌هایی که به جان نشسته‌اند. 🆔️ @elalhabibk 🍃🌸🍃
⛔«لاف نیکوکاری نزن» پرده اول چند بار این‌پا و آن‌پا کردم تا بالاخره جلو رفتم و گفتم: «سلام!» آن سال‌ها پای ثابت برنامه‌هایش بودم و و اخلاقی که از سر و ‌رویش می‌بارید مجذوبم کرده بود. در هم همان‌قدر متین و نجیب بود که از پشت قاب شیشه‌ای . کت و شلوار طوسی ساده‌ای به تن داشت و سبزِ دانه درشتی میان انگشتانش می‌لغزید. برای اثبات برادری‌ام نشانیِ برنامه‌ها را گفتم، نظر و تحلیلی تنگش چسباندم و از انس و رفاقتم با پرده برداشتم. به قد و قامت نوجوانی‌ام نمی‌آمد این اظهار فضل‌ها. با هر تبارک‌الله و تحسینش بیشتر هوا برم می‌داشت و باد در غبغب می‌انداختم.‌ به چند دقیقه نکشیده صدای عشوه‌داری در سالن پیچید، نگاهی به ساعتش انداخت و گفت باید به پروازش برسد. دانه‌درشت را جلو آورد و با تبسم ریزی گفت دعایم کنید. پر کشیدم. تسبیح در کف دستم فرود آمد و دیگر از من جدا نشد. پرده دوم همینطور که تسبیح را در دستم می چرخاندم خضرا از پشت مناره‌ها به چشمم آمد. دست بر سینه گذاشتم و سلامی دادم. خاصی نمی‌گفتم. دانه‌ها را یکی‌یکی رها می‌کردم و از صدای برخوردشان به هم سرکیف می‌شدم. در سه روز گذشته این همدم روز و شبم شده بود. لحظه‌ای آن را از خودم جدا نمی‌کردم. یاد رفاقت‌های قرآنی و تلاوت‌های دلنشین و حالا شیرینی همه با هم در صدای تق و توق دانه‌های تسبیح برایم زنده می‌شد. زوال ظهر بود. با مادر پا تند کردیم که به برسیم اما خوردیم به همهمه‌ی درهای ورودی و مسیرمان سد شد. حتی به قدر سجاده‌ای فضا برای اقامه بستن نداشتیم. ناچار کنار ستونی بر سرامیک‌های سفید و براق نشستیم تا تمام شود. بازتاب آفتاب حجاز بر آن سطح براق چشمانم را به اشک انداخت. خواستم چادر را روی صورتم بیندازم که نگاهم در نگاه خانم عرب زبانی گره خورد. نمی‌دانم اهل کجا بود. با اینکه چند کلامی می‌دانستم اما در آن لحظه هیچ کلمه‌ای میان ما رد و بدل نشد. چشم دوخته بود به تسبیحی که در آن نور بیشتر خودنمایی می‌کرد. در دلم خدا خدا می‌کردم به آن نظر نداشته باشد. به ثانیه نکشیده خواسته‌اش را نشانم داد. انگشت اشاره را به سمت تسبیح گرفت و بعد به خودش اشاره کرد. من و جدایی از این تسبیح؟ هرگز. سرم به چپ و راست گرداندم و با گردن دست بر سینه گذاشتم به نشانه عذرخواهی. نمی‌دانم زبان بدنم را فهمید یا نه. فقط یک کلام توانستم بگویم: «لا! هدیه». پرده سوم نزدیک بودیم که ولوله‌ای به جانم افتاد. دستی به کیفم کشیدم و باز هم آرام نشدم. ایستادم. کیف را زیر و رو کردم. نشانی از تسبیح نبود که نبود. چشم ملتمس خانم عرب پیش چشمم مجسم شد و حلقه اشکی دیدم را تار کرد. صلوات پشت صلوات که نشانی از تسبیح بیابم. دستم را همه جای کیف گرداندم. نور خورشید از سوراخ بزرگ ته کیف بیرون زد. رفیق خوب در ناچاری‌هایمان خودش را جلو می‌اندازد و دلداری می‌دهد. اولین آیه از جزء چهارم قرآن همانجا توی سرم با استاد پخش شد. همان که همیشه دوست داشتم وقت پرسش از محفوظات قسمتم شود و مثل بلبل بخوانم حالا در زندگی قرعه‌اش به نامم افتاده بود. می‌گفت تا وقتی نتوانستی از خواستنی‌های زندگی‌ات بگذری و از محبوبت دل بکنی، لاف نزن! حقیقت نیکی همان جاست که آنچه از جان و دل دوست می‌داری را با تمام وجود ببخشی. نگاه بی‌کلام و پرحرف خانم عرب تا همیشه به این آیه دوخته شد برایم. لَنْ تَنَالُوا الْبِرَّ حَتَّى تُنْفِقُوا مِمَّا تُحِبُّونَ وَمَا تُنْفِقُوا مِنْ شَيْءٍ فَإِنَّ اللَّهَ بِهِ عَلِيمٌ نيكى را در نخواهيد يافت تا آنگاه كه از آنچه دوست مى‌داريد انفاق كنيد. و هر چه انفاق مى‌كنيد خدا بدان آگاه است. ✍نویسنده: ✏گرافیک: 🌺 آیه‌جان: آیه‌هایی که به جان نشسته‌اند. ┅═✧❁ @elalhabibk 🏴 ❁✧═┅