eitaa logo
🕊️عشـــ❤ـــق‌آسمانے🕊️
15.4هزار دنبال‌کننده
6.8هزار عکس
1.8هزار ویدیو
39 فایل
#اللهم‌بارک‌لمولانا‌صاحب‌الزمان💚 🔴در آخرالزمان همه هلاک میشوند مگر کسانی که برای تعجیل فرج دعاکنن🌷 #رفیق👈 هر کاری میکنی به نیابت از حضرت نذر سلامتی و فرج مولا کن❗
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀ •🌸°∞° •🌸° ✨﷽✨ ♥️ ✍ ❌دوست عزیز کپی و ارسال رمان به کانالها و گروها و پیویتون حرااامه❌ صدای زنگ‌گوشی خاله بلند شد با فکر اینکه سعید دستپاچه از کیفش بیرون آورد، چقدر این نگرانیا بده، یاد روزی افتادم که خبری از علی نداشتم ومثل اسپند روی آتیش بودم، چندین بار گوشی رو نگاه میکردم شاید خبری از علی بشه، حتی از شدت نگرانی خواب به چشمهام نمیومد،خاله با عجله تلفنش رو جواب داد، با صحبتهایی که کرد حدس میزنم سهیله! باصدای ریخته شدن آب کتری روی گاز، دست روی پای علی گذاشتم و به آشپزخونه رفتم. سریع زیر کتری رو خاموش کردم و یه پیمانه از چایِ داخل قوطی برداشتم و تو قوری ریختم. نگاهم دوباره به خاله که تلفنش رو قطع کرده و دست روی سرش گذاشته بود افتاد. قوری رو از اب کتری پر کردم و روش گذاشتم‌. یا امام زمان خودت خبری از سعید بده تا خاله هم از این نگرانی دربیاد. داخل لیوان کمی آب ریختم و برای خاله بردم - خاله مریم، یکم از این آب بخورین حالتون بهتر شه خاله سرش رو بالا آورد و با تشکری لیوان رو گرفت. کنار علی نشستم، همه سکوت کرده بودن، انگار هیچ کدوممون دل و دماغ حرف زدن نداریم. شروع به گفتن ذکر کردم، خانم جون هم شروع به گرفتن شماره سعید کرد، اما بی فایده بود. این قضیه همه رو ناراحت و نگران کرده، یه لحظه انگار یه چیزی مثل پتک روی سرم کوبیده شد و به خودم نهیب زدم، کاش برای نبود امام زمانمونم همه اینجوری نگران می شدیم. اگه‌واقعا هممون دست به دعا و تضرع برداریم، مطمئنا یه فرجی میشه! تمام لحظاتمون خدا داره یه چیزایی رو بهمون هشدار میده، اینکه الان چندین ساله از امام زمانمون خبری نداریم و بیخیال از این دوری و فراق راحت به کار و زندگیمون میرسیم، گاهی وقتا اگر فرصت کنیم یه دعای فرجی شاید بخونیم و این شده تمام کاری که برای امام زمانمون انجام میدیم. کاش نگرانی ما نسبت اماممون مثل نگرانی خاله برای سعید بود. مشکل اینه که هیچ کدوم هنوز به این یقین نرسیدیم که غیبت امام زمان بلای بزرگی برای شیعیانه! که اگه بودیم همه با هم استغاثه میکردیم تا باقی غیبت رو خدا ببخشه و با ظهور ولی عصر این مشکلات تموم بشه و جمال بی مثال مولا رو ببینیم. با صدای علی که مخاطبش خاله بود از فکر بیرون اومدم - مریم خانم نگران نباشین، سعید که بچه نیست، یکم میره بیرون حال و هواش عوض میشه برمیگرده! خاله سرش رو تکون داد و گفت - علی اقا شما پسر کله شق منو نمیشناسین، وقتی عصبانی شه هیچی جلودارش نیس! با اون حالش میترسم یه بلایی سرخودش بیاره خانم جون با تأسف سرش رو تکون داد و حرفی نزد، علی گوشیش رو برداشت و مشغول گرفتن شماره ی سعید شد و به حیاط رفت. چندتا چایی ریختم و بعد از تعارف، برای خودم و علی هم برداشتم و نشستم. صدای صحبت علی رو که شنیدم، با خوشحالی بیرون رفتم، امیدوارم سعید جواب داده باشه، در رو باز کردم و پیشش رفتم. آروم لب زدم - سعیده؟ چی شده؟ با سرتأیید کرد و اشاره کرد یه لحظه صبر کنم. تماسش رو قطع کرد و گفت - میگه یه تصادف جزئی کرده! قلبم هری ریخت - چ...چی گفتی تصادف؟ - اره ولی خداروشکر هیچی نشده، با سرعت میرفته زده به ماشین یه بنده خدایی!فقط زهرا به خاله چیزی نگو من میرم پیش سعید! - خاله زود میفهمه، به نظرم بهتره بهش بگی ! - نه اصلا حرفی نزن، اسم تصادف که بیاد بیشتر نگران میشه! سعید گفت مامانش نفهمه، من میرم و زود برمیگردم. باشه ای گفتم و دست به لباساش زدم، از روی طناب برداشتم و به سمتش گرفتم - لباسات خشک شده، عوض کن. چایی ریختم بخور بعد برو! - برگشتم میخورم الان باید زود برم لباسارو ازم گرفت، پشت سرش وارد خونه شدم، خاله با چشمهای نگران نگاهمون میکرد و منتظر خبر بود. - چی شد پسرم، با سعید حرف میزدی؟ - اره مریم خانم، نگران نباشین حالش خوبه، یکم دیگه میاد اینجا! خاله نفس راحتی کشید و خداروشکر کرد. چه تو وی ای پی رمان رو بخونید یا تو‌کانال عشق اسمانی، اجازه کپی و انتشار و ارسال رمان جاهای دیگه رو ندارید❌❌ ♥️پارت‌اول‌رمان‌ عاشقانه ‌💕👇 https://eitaa.com/eshgheasemani/74667 .... 🚫 •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈••• ┄•●❥ @eshgheasemani •🌸° •🌸°∞ •🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞‌
🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀ •🌸°∞° •🌸° ✨﷽✨ ♥️ ✍ ❌دوست عزیز کپی و ارسال رمان به کانالها و گروها و پیویتون حرااامه❌ مامان گفت - کجا میری علی جان؟ شام گذاشتم - یه کاری دارم، میرم و برای شام برمیگردم لباساش رو عوض کرد، بعد از خداحافظی بیرون رفت، تا دم در بدرقه ش کردم و بعد از اینکه سوار ماشین شد، در روبستم و برگشتم. لباسهام رو که خشک شده بود برداشتم و وارد خونه شدم. مستقیم به اتاق خانم جون رفتم تا لباسهامو عوض کنم، کارم که تموم شد لباسهای خانم جون رو برداشتم و خواستم به هال برم که در باز شد و مامان وارد اتاق شد - چیزی میخوای مامان؟ دستم رو گرفت و گفت - زهرا چی شده؟ - چیزی نشده مامان، مگه قراره چیزی بشه؟ - زهرا من تو رو بزرگت کردم، از چشمات میتونم بفهمم یه چیزی شده و نمیگی! سعید چی شده میدونم که قایم کردن از مامان بی فایده ست و هر طوری شده از زیر زبونم بیرون میکشه! همه چی رو بهش گفتم، مامان ناراحت روی تخت خانم جون نشست - این پسره تا مریم رو دق نده راحت نمیشه - کاش وقتی فهمیدین سعید میخواد بیاد خونمون با یه بهونه ای دست به سرش میکردین - مریم بهم زنگ‌ زد گفت سعید میخواد عصربیاد بگیره، گفتم تا اونموقع اینا میرن!چه بدونم سعید اول میاد خونه ما بعد میره دنبال کارای دیگه ش! - حالا کاریه که شده، خدا روشکر علی میگفت چیز خاصی نشده، فقط سعید نمیخواسته خاله بفهمه. به خاطر همین علی گفت فعلا چیزی نگیم باشه ای گفت و برای اینکه خاله شک نکنه، سریع به هال رفتیم. خدا روشکر خیال خاله بعد از تماس علی با سعید راحت شده بود و هر از گاهی میخندید. یاد سحر و حمید افتادم که اونام الان تو جاده ن، یکم نگران شدم. شماره ی سحر رو گرفتم و گوشی رو کنار گوشم گذاشتم، به بوق سوم نرسیده صدای پرانرژیش رو از پشت گوشی شنیدم - سلام زهرا جون، خووبی، خوشی؟ - علیک سلام، الحمدلله شما خوب و خوش باشین برا ما کافیه! داداش خوبه؟ - اونم خوبه، سلام میرسونه صدای داد حمید رو از پشت گوشی شنیدم که باصدای بلند اواز میخوند، با خنده گفتم - کجایین، کی میرسین؟ - فکر کنم اذان اونجا باشیم، اینقدر دلم براتون تنگ شده که نگو! لبخند پهنی روی لبهام نشست - منم دلم تنگ شده، ان شاء الله به سلامتی بیاین، به داداش بگو اروم رانندگی کنه! - به نظرت گوش میکنه؟ وای اگه بدونی چقدر سر این قضیه باهاش بحث کردم. - مراقب خودتون باشین دیگه، منتظرتونیم باشه ای گفت و تماس رو قطع کردم. براشون ایة الکرسی خوندم و چند تا هم صلوات فرستادم. از داخل کیف پولم صدقه گذاشتم تا به سلامت برسن! شماره ی علی رو گرفتم و وقتی ناامید از جواب دادنش شدم، گوشی رو روی اپن گذاشتم و از داخل یخچال کاهو و گوجه خیار برداشتم و تو سینک گذاشتم تا بشورم. مامان نگاهی به برنج کرد و زیرش رو خاموش کرد، تقریبا نزدیک اذان بابا هم اومد، اما خبری از علی و سعید نشد، نگرانیم چند برابر شد، حداقل گوشیشم جواب نمیده تا از نگرانی دربیام. چه تو وی ای پی رمان رو بخونید یا تو‌کانال عشق اسمانی، اجازه کپی و انتشار و ارسال رمان جاهای دیگه رو ندارید❌❌ ♥️پارت‌اول‌رمان‌ عاشقانه ‌💕👇 https://eitaa.com/eshgheasemani/74667 .... 🚫 •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈••• ┄•●❥ @eshgheasemani •🌸° •🌸°∞ •🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞‌
🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀ •🌸°∞° •🌸° ✨﷽✨ ♥️ ✍ ❌دوست عزیز کپی و ارسال رمان به کانالها و گروها و پیویتون حرااامه❌ با شنبدن صدای دلنشین اذان از گلدسته های مسجد امام حسن مجتبی علیه السلام، همونطور که وضو می‌گرفتم برای سلامتی و ظهور حضرت زیر لب دعا میکردم، یادمه استاد همیشه میگفت هر موقع صدای اذان رو شنیدی حتما حتما دعای فرج بخونین و برای سلامتی و ظهور حضرت دعا کنین چرا که لحظات اجابت دعاست و چه دعایی بهتر از دعای فرج مولا که تمام مشکلات جهان با ظهورشون حل میشه! مسح پا رو که انجام دادم، مامان وارد آشپزخونه شد و گفت - زهرا از علی اقا خبری نشد؟ - نه مامان، چندبار زنگ زدم ولی جواب نداد تکیه ش رو به کابینت داد و گفت - نمازتو خوندی بیا وسایل شام رو اماده کن، حمید زنگ زدم گفت نیم ساعته میرسن، خاله ت هم گفت حاج احمد و سهیل تو راهن باشه ای گفتم و به اتاق خانم جون رفتم.چادر نماز و سجاده ش رو برداشتم و قامت بستم تا نماز بخونم. بعد از خوندن نماز و ذکر تسبیحات حضرت زهرا، دعای فرج رو خوندم.سر به سجده گذاشتم‌و برای همه دعا کردم خصوصا برای مهسا و سعیدکه میدونم با دیدن همدیگه اوضاع روحی هیچ کدوم خوب نیس! سر از سجده برداشتم و چادر نماز رو تا کردم، روی سجاده گذاشتم ، مامان وارد اتاق شد و گوشی رو سمتم گرفت - زهرا... علی اقا زنگ‌میزد تا بیارم قطع شد سریع گوشی رو گرفتم و بعد از گرفتن شماره کنار گوشم گذاشتم. بوق اول رو که زد جواب داد - سلام خوبی زهرا؟ - سلام عزیزم خداروشکر، کجایی؟ چرا گوشیتو جواب نمیدادی؟ - دستم بند بود. داریم میایم خونه، زنگ زدم اطلاع بدم باشه ای گفتم و تماس رو قطع کردم، از لحن صحبتش تعجب کردم، نمیدونم‌چیزی شده که خیلی سرد برخورد کرد، فکرم بیشتر درگیر شد روبه مامان که بالای سرم ایستاده بود گفتم - دارن میان. تا مامان نماز بخونه روسری و چادرم رو سر کردم و به آشپزخونه رفتم. خانم جون ظرف های شام رو جمع کرده، روی اپن گذاشته بود. - خانم جون شما برین نمازتونو بخونین من بقیه ی کارارو انجام میدم باشه ای گفت و بعد از رفتنش سفره و وسایل شام رو اماده کردم و کنار بابا نشستم. بابا با مهربونی دست روی سرم کشید، با محبت نگاهش کردم - میخواین پاهاتونو ماساژ بدم - نه بابا جان، از وقتی اومدم سرپایی، بمونه برا بعد لبخندی به روش زدم - این چه حرفیه، من خودم دوست دارم ماساژ بدم. روغنی که خانم‌جون برای پاهاش استفاده میکرد رو برداشتم‌و شروع به مالش دادن پاش کردم، این کار خیلی برام لذت بخشه و میدونم خدا و امام زمان چقدر دوست دارن بچه ای به پدرو مادرش خدمت بکنه. هر دو پا رو مالش دادم و بابا برام‌دعای خیر کرد، همین دعای خیرش برای دنیا و اخرتم کافیه! در روغن رو که می بستم صدای زنگ بلند شد، دستم رو تکیه گاه بدنم کردم و بلند شدم دکمه رو زدم و از پشت پنجره نگاه کردم ببینم کیه، علی به همراه سعید که سرش باندپیچی شده بود وارد حیاط شد. خدا بخیر کنه، الان خاله ببینه مطمئنم دوباره یه بحثی پیش میاد. ♥️چه تو وی ای پی رمان رو بخونید یا تو‌کانال عشق اسمانی، اجازه کپی و انتشار و ارسال رمان جاهای دیگه رو ندارید❌❌ ♥️پارت‌اول‌رمان‌ عاشقانه ‌💕👇 https://eitaa.com/eshgheasemani/74667 .... 🚫 •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈••• ┄•●❥ @eshgheasemani •🌸° •🌸°∞ •🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞‌
🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀ •🌸°∞° •🌸° ✨﷽✨ ♥️ ✍ ❌دوست عزیز کپی و ارسال رمان به کانالها و گروها و پیویتون حرااامه❌ چادرم رو مرتب کردم و با دیدن خاله که با بابا حرف میزد چندتایی صلوات زیر لب فرستادم که همه چی ختم بخیر بشه! با ورود علی و سعید، به محض اینکه خاله چشمش به سعید افتاد، نگران تو صورت خودش زد - خدامرگم بده این چه وضعشه! نگاهش نگران تو صورت سعید چرخید و رو به علی گفت - علی اقا این بچه که حرف نمیزنه، شما بگین چی شده علی نگاهی به سعید کرد و گفت - چیزی نیست مریم خانم، یه تصادف کوچک کرده! خداروشکر ختم بخیر شده خاله عصبی روبه سعید گفت - بگو ببینم ارزش داره به خاطر این دختره خودتو به این روز انداختی؟ نمیگی اگه بلایی سرت میومد چه خاکی به سرم میکردم مامان و خانم جون با صدای خاله از اتاق بیرون اومدن و سعی کردن خاله رو اروم کنن، بابا کلافه شد رو به خاله گفت - مریم خانم خداروشکر که بخیر گذشته، حالا یکم صبر کن بذار یه نفسی تازه کنن بعد ببینیم چی شده! خاله نگاه چپ چپی به سعید کرد و نشست، با صدای زنگ به سمت ایفون رفتم‌و در رو باز کردم، حاج احمد و سهیل داخل اومدن و حاج احمد برعکس خاله که حرص و جوش میخورد بدون اینکه حرفی بزنه، با تأسف سری تکون داد و با علی و بقیه گرم سلام و احوالپرسی شد. به آشپزخونه رفتم تا چایی بریزم، علی وارد آشپزخونه شد و اروم گفت - عشق من حالش چطوره؟ یاد چند دقیقه پیش افتادم و دلخور گفتم - والا با اون لحن صحبتی که شما پشت گوشی داشی فکر نکنم خیلی خوب باشه!! خندید و همونطور که چایی ریختنم رو تماشا میکرد گفت - خانمی شما که انتظار نداری پیش سعید حرفای عاشقونه بزنم! هوم؟ بعد نگاهی به هال کرد و وقتی مطمئن شد کسی نمیاد با خوشرویی گفت - عزیزدلم سعید کنارم نشسته بود به خاطر همین مجبور شدم اونجوری حرف بزنم و الا من غلط بکنم دل خانمم رو بشکنم و تحویلش نگیرم. لبخندی به روش پاشیدم و سینی رو به دستش دادم - حالا که اینقدر پسر خوبی هستی، بیا این چاییارو ببر منم قند رو بیارم دست روی چشمش گذاشت -‌ چشم خانم، بده من سینی رو دادم و پشت سرش به هال رفتم. سعید همچنان ناراحت نشسته بود و با هیچ کسی حرف نمیزد‌. سهیل به محض دیدنم پاشد قند رو گرفت و پشت سر علی تعارف کرد. تا علی نمازش رو بخونه با گوشی مشغول شدم، مامان تلفنش رو قطع کرد و گفت - زهرا برو در رو باز کن، سحر و حمید رسیدن با خوشحالی چشمی گفتم و بدون اینکه با ایفون باز کنم دمپاییا رو پام کردم و برای استقبالشون تا دم در رفتم. چه تو وی ای پی رمان رو بخونید یا تو‌کانال عشق اسمانی، اجازه کپی و انتشار و ارسال رمان جاهای دیگه رو ندارید❌❌ ♥️پارت‌اول‌رمان‌ عاشقانه ‌💕👇 https://eitaa.com/eshgheasemani/74667 .... 🚫 •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈••• ┄•●❥ @eshgheasemani •🌸° •🌸°∞ •🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞‌
🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀ •🌸°∞° •🌸° ✨﷽✨ ♥️ ✍ ❌دوست عزیز کپی و ارسال رمان به کانالها و گروها و پیویتون حرااامه❌ در رو باز کردم و با دیدن سحر که از ازماشین وسایل برمیداشت با خوشحالی به سمتش رفتم. محکم بغلش کرد - چقدر دلم برات تنگ شده بود! - منم همینطور عزیزم، بیا بریم حیاط تا اقا حمیدم ماشین رو پارک کنه بیاد باشه ای گفتم و وارد حیاط شدیم. بالاخره حمید در رو بست و باهم دست دادیم و گفت - سلام ته تغاری! خوبی؟ خداروشکری گفتم و سه نفری وارد خونه شدیم، فضای سنگین خونه با اومدن حمید و سحر کمی بهتر شد و همه گرم خوش و بش کردن باهاشون شدن. طبق معمول علی و حمید شوخیاشون رو شروع کردن، پشت سر سحر رفتم‌تا لباساشو عوض کنه، وارد اتاق خانم جون که شدیم گفت - زهرا...چی شده؟ حس کردم خاله مریم ناراحته، اخه خیلی بیحوصله سلام و احوالپرسی کرد، نکنه ازم ناراحته؟ - نه بابا، تو که کاری نکردی! حالا لباساتو عوض کن بریم بعدا میگم چی شده باشه ای گفت و بعد از عوض کردن لباساش به هال رفتیم. علی مشغول پهن کردن سفره بود، به کمک مامان رفتم و وسایلارو داخل سینی گذاشتم. سهیل هم به کمکمون اومد اما سعید همچنان ساکت نشسته و به گوشیش خیره شده بود! امیدوارم خدا خودش ارومش کنه و بهترین تقدیرو براش بنویسه! بعد از خوردن شام و شستن ظرفها، به خاطر خستگی حمید کم کم اماده شدیم. قرار شد سعید پیش خانم جون بمونه، مطمئنم این خواست خود خانم جونه که میخواد باهاش حرف بزنه از همه خداحافظی کردم و با علی سوار ماشین شدیم. - میگم علی، سعید از اتفاق ظهر هیچ حرفی نزد؟ - نه چیز خاصی نگفت، ولی حسم میگه هنوزم ته دلش یه حسی به مهسا داره ابرو بالا دادم و گفتم - ولی با اون اتفاقایی که افتاده بعید میدونم بشه یه کاریش کرد. - توکل به خدا ، امیدوارم هر چی که خیره براشون پیش بیاد. راستی زهرا من سه چهار روزی فکر نکنم بتونم ببینمت، چون عروسی زینبم نزدیکه، باید درس بخونم تا جبران اون روزا بشه! - باشه، هر چند که ندیدنت برام سخته ولی خب چاره ای نیست لبخند شیرینی زد و لپم رو کشید - اگه برا تو سخته، برا من ده برابر تو سخته! دعا کن این امتحانو خوب بدم یه نفس راحتی میکشم ان شاءاللهی زیر لب گفتم و ماشین رو جلوی درمون نگه داشت. منتظر موندیم تا حمید هم بیاد، طولی نکشید ماشین بابا داخل کوچه پیچید خواستم از ماشین پیاده شم که دستم رو گرفت - مراقب خودت باش گلم! یکم این روزا به خودت برس زهرا خیلی ضعیف شدی! از اینکه بهم محبت میکنه و نگرانمه، قند توی دلم اب شد! - باشه عزیزم، تو هم مراقب خودت باش. کاری نداری؟ - برو عزیزم، به سلامت. از ماشین پیاده شدم و بعد از خداحافظی از همه رفت.وارد خونه شدم و بعد از شب بخیر کوتاهی به اتاقم رفتم، سریع دعای ال یاسین و ذکرهای قبل از خواب رو خوندم و خوابیدم چه تو وی ای پی رمان رو بخونید یا تو‌کانال عشق اسمانی، اجازه کپی و انتشار و ارسال رمان جاهای دیگه رو ندارید❌❌ ♥️پارت‌اول‌رمان‌ عاشقانه ‌💕👇 https://eitaa.com/eshgheasemani/74667 .... 🚫 •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈••• ┄•●❥ @eshgheasemani •🌸° •🌸°∞ •🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞‌
🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀ •🌸°∞° •🌸° ✨﷽✨ ♥️ ✍ ❌دوست عزیز کپی و ارسال رمان به کانالها و گروها و پیویتون حرااامه❌ روزهای عید به سرعت برق و باد پشت سر هم گذشت و بالاخره روز عروسی زینب رسید، لباسهایی که برای عروسی قرار بود بپوشم رو داخل نایلون کوچکی گذاشتم. خداروشکر عروسی زینب هم مولودیه و از این بابت خیالم راحته که هیچ گناهی انجام نمیشه و میتونم شرکت کنم. نگاهی به ساعت کردم با اینکه دلم نمیخواست ارایشگاه برم اما اصرار های مامان باعث شد با سحر بریم. مامان وارد اتاق شد و گفت - زهرا بیا زود نهارتو بخور، برو یه دوش بگیر! سحر گفت حمید میگه یه ساعت بخوابم بردنی من میبرم ولی عصر شاید نتونم بیام دنبالتون با علی اقا هماهنگ بشین باشه ای گفتم و به هال رفتم. همونطور که نهار رو میخوردم به علی پیام زدم که ساعت شش بیاد دنبالمون تا بریم تالار! با اومدن حمید و سحر چادر و روسریم رو سر کردم و سوار ماشین شدیم، در طول مسیر چندباری بابا به حمید زنگ زد احتمالا امروز سرشون شلوغه، رو به حمید گفتم - داداش برعکس همیشه چرا امروز سرتون اینقدر شلوغه همونطور که خیابون رو دور میزد گفت - امروز جنس جدید اومده مغازه، محسنم که مادرش مریضه نتونست بیاد. باید خودم برم حساب کتابارو بکنم، یه سریاشونو قراره بیان برای خیریه ببرن اونارم باید جدا بذارم که یه موقع اشتباه نشه. فقط زهرا به علی گفتی بیاد دنبالتون؟ - اره گفتم ولی هنوز جواب نداده - امروز سر اونم شلوغه، بهش زنگ بزن یه موقع یادش نره اونجا الاف بشین باشه ای گفتم و شماره ش رو گرفتم، اما بی فایده بود بهش پیام زدم بالاخره نگاه به گوشیش بکنه می بینه! حمید ماروجلوی در آرایشگاه پیاده مون کرد و تک‌بوقی زد و رفت. زنگ آرایشگاه رو زدیم طولی نکشید در روباز کردن، با دیدنمون ستاره خانم خیلی گرم سلام و احوالپرسی کرد، تو این مدت اخلاقم دستش اومده با خنده گفت - حتما مثل همیشه ارایش ملایم و شینیون ساده میخوای که با چادر راحت باشه درسته با خنده حرفش رو تایید کردم، جواب داد - یکم منتظر بمونین کار این دوتا خانم تموم بشه ، بعد کار شمارو شروع کنم. باشه ای گفتیم و بعد از نیم ساعتی که منتظر موندیم نوبتمون رسید، تعجب میکنم چرا علی اصلا زنگ یا پیام نزده امیدوارم گوشیش رو یه چکی بکنه! روی صندلی نشستیم و سریع کارشون رو با بسم اللهی شروع کردن، نمیدونم‌چقدر طول کشید بالاخره کارمون نزدیک ساعت شش تموم شد، گوشی رو برداشتم و دوسه بار شماره ی علی رو گرفتم. بالاخره تماس وصل شد، اما برخلاف تصورم به جای علی صدای اقا محسن تو گوشم پیچید - الو سلام خانم محبی، حالتون خوبه؟ - سلام شرمنده علی اقا اونجا نیست؟ - والا باهم بودیم، هرکاری کرد ماشینش روشن نشد رفت دنبال مکانیک، متاسفانه گوشیشم جا گذاشته بود تو ماشین، منم الان بیمارستان منتظرشم ! - خیلی وقته رفته؟ - الان دیگه باید برسه، دیدم چند بار تماس گرفتین گفتم شاید کار واجبی دارین مجبور شدم جواب بدم. اگه کاری از دست من برمیاد بگین انجام بدم - نه ممنون، اگه اومدن حتما بگین باهام تماس بگیرن چشمی گفت و تماس رو قطع کردم، کلافه پوفی کردم و رو به سحر گفتم - میگه ماشین خراب شده رفته دنبال مکانیک، گوشیشم مونده اونجا - حالا چیکار کنیم؟ میخوای زنگ بزنم به حمید؟ - نه بابا یه ده دقیقه ای صبر کنیم شاید اومد. فعلا یه ساعت به مراسم مونده! باشه ای گفت و کنارم روی صندلی نشست. چه تو وی ای پی رمان رو بخونید یا تو‌کانال عشق اسمانی، اجازه کپی و انتشار و ارسال رمان جاهای دیگه رو ندارید❌❌ ♥️پارت‌اول‌رمان‌ عاشقانه ‌💕👇 https://eitaa.com/eshgheasemani/74667 .... 🚫 •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈••• ┄•●❥ @eshgheasemani •🌸° •🌸°∞ •🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞‌
🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀ •🌸°∞° •🌸° ✨﷽✨ ♥️ ✍ ❌دوست عزیز کپی و ارسال رمان به کانالها و گروها و پیویتون حرااامه❌ کلافه به صندلی تکیه دادم و از شدت استرس اینکه نکنه علی دیر بیاد، تند تند پاهامو تکون میدادم، ستاره خانم با دیدنم گفت - نهایتش با اژانس بانوان میرین، چرا اینقدر سخت میگیری دختر - بحث سخت گرفتن نیست، اخه با این ارایش و سر و وضعمون نمیشه که سوار ماشین غریبه بشیم. با ماشین خودمون راحتترم همونطور که موی دختر بچه ای رو کوتاه میکرد ادامه داد - نهایتش خودم میبرمتون! لبخندی به این همه مهربونیش زدم و تشکر کردم. چشمم به گوشی بود و زیر لب صلوات میفرستادم علی زود زنگ بزنه، که صفحه ی گوشی روشن شد و اسم نفسم روش خودنمایی کرد، سریع تماس رو وصل کردم و اینبار با شنیدن صداش انگار جونی تازه گرفتم - سلام...خوبی زهرا! شرمنده امروز همه کارام بهم ریخته. کجایین شما؟ - سلام قربونت، تو ارایشگاه منتظریم - الان میام، چند دقیقه ای میرسم. با خوشحالی باشه ای گفتم و تماس رو قطع کردم. هر دو اماده شدیم و کامل رو گرفتیم تا مبادا چشم نامحرمی بهمون بیفته، با تک زنگ علی از ستاره خانم خداحافظی کردیم و بیرون رفتیم. تو کوچه نگاه کردم خبری از ماشینمون نیست - عه... نکنه اشتباهی رفته؟ پس کو؟ با بوقی که ماشین جلویی زد سحر گفت - نکنه اون مگانِ که جلو پارک کرده؟ با دقت نگاه کردم، در ماشین باز شد و علی با کت و شلوار سرمه ای رنگ پیاده شد، با عجله به سمتش رفتم و پرسیدم - پس ماشین خودت کو؟ - مکانیک بالاسرشه، محسن سوییچش رو داد گفت شمارو برسونم سوار ماشین شدیم و راه افتاد - خدا خیرش بده، پس مارو رسوندی میخوای ماشینو ببری پس بدی؟ - اره مکانیک گفت، کارش کمه. تا من برگردم درستش میکنه خداروشکری گفتم و به خیابون شلوغ روبروم نگاه کردم، گوشیم زنگ خورد با دیدن شماره مامان سریع تمام رو وصله کردم - سلام مامان خوبی؟. - سلام پس کجا موندین شما؟ - تو راهیم یکم دیگه میرسیم - باشه، ماهم پنج دقیقه ای میشه رسیدیم. تماس رو قطع کردم و زیر چشمی نگاهی به علی که تمام حواسش با رانندگی بود انداختم. این بار برعکس روز عقدمون خیلی ساده موهاشو یکطرفه شونه کرده، اما باهمون سادگی بدجور منو عاشق خودش کرده، با ایستادن ماشین، نگاهم به در تالار که خانمها وارد میشدن افتاد - کاری نداری؟ - نه خانم برین به سلامت، منم برم ماشینو پس بدم. چادرم رو مرتب کردم و ازش خداحافظی کردیم و وارد تالار شدیم ✅ رمان نذر عشق در وی ای پی کامله با1566 پارت در دوفصل به همراه اموزش 😊 🔴برای خوندن کل رمان با پرداخت 35 هزار عضو‌ vip شو😊 بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه👇👇
6037701403767483
بانک کشاورزی مهاجری @Ad_nazreshg ❌❌مهمتر اینکه چه تو وی ای پی رمان رو بخونید یا تو‌کانال عشق اسمانی، اجازه کپی و انتشار و ارسال رمان جاهای دیگه رو ندارید❌❌ ♥️پارت‌اول‌رمان‌ عاشقانه ‌💕👇 https://eitaa.com/eshgheasemani/74667 .... 🚫 •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈••• ┄•●❥ @eshgheasemani •🌸° •🌸°∞ •🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞‌
🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀ •🌸°∞° •🌸° ✨﷽✨ ♥️ ✍ ❌دوست عزیز کپی و ارسال رمان به کانالها و گروها و پیویتون حرااامه❌ وارد تالار که شدیم، نرگس رو دیدم که از بالای پله ها پایین میومد، با دیدنش که پیراهن سفید عروسکی پوشیده بود و موهاش رو روی شونه هاش پخش کرده بود لبخندی زدم و سلام دادم - سلام زنداداش، همش منتظر شما بودم خوشگل شدم؟ - اره عزیزم خیلی خوشگل شدی! ببینم مهمونا زیادن؟ - نه فعلا خودمونیم، ابجی زینب و اقا محمد رفتن بالا دارن عکس میگیرن لپش رو کشیدم و بوسش کردم - ان شاءالله قسمت خودت بشه خوشگل خانم از حرفم لپاش سرخ شد و با سحر به اتاقی که مخصوص تعویض لباس بود رفتیم، با دیدن خاله مریم و مامان به سمتشون رفتیم و سلام دادیم، همگی به سمت سالن اصلی رفتیم، چادرامون رو برداشتیم که موقع اومدن اقا محمد بتونیم حجاب بگیریم، بالاخره اقا محمد رفت و پیش زینب رفتم. به محض دیدنش محکم بغلش کردم - الهی.....مبارکه عروس خانممممم! چه ماه شدی! - ممنون عزیزم! چقدر دیر اومدین - ماشین علی اقا خراب شده بود، دیر اومد دنبالمون سحر هم سلام و احوالپرسی گرمی کرد و کنارش نشستیم - از بچه ها چرا نیومدن؟ زینب همونطور که تور لباس عروسش رو مرتب میکرد گفت - به همشون گفتم، قراره بیان. حالا زوده دیگه از ساعت هفتِ مراسم! ان شاءالله میان. زیر لب ان شاءاللهی گفتم و کمی که صحبت کردیم، گفت - زهرا دلم مثل سیر و سرکه میجوشه، کاش امروز ختم بخیر بشه اخم ریزی کردم - معلومه که ختم بخیر میشه دختر، استرس نداشته باش بابا، امشب بهترین شب عمرته خوش باش عزیزم! با گفتن این حرفم کمی اروم گرفت، تقریبا یه ربعی نشسته بودیم که صدای آهنگ فضای تالار رو پر کرد، متعجب به زینب نگاه کردیم، زینب با نگرانی گفت - دیدی گفتم نگرانم، اصلا از صبح استرس داشتم، میدونم کار کیه! چند نفری از خانما وسط سالن ریختن و مشغول رقص شدن، دلم به حال زینب سوخت. عصبی بلند شد که بره دستش رو گرفتم - زینب یه لحظه صبر کن، زشته من خودم میرم ببینم کی اهنگو زده، تو بشین. مثلا عروسی اخه! اشک تو چشمهاش حلقه زد و با بغض گفت - عروسی بخوره تو سرم! زهرا من نمیخواستم پای گناه به مجلس عروسیم باز بشه! -باشه تو بشین من میرم باهاشون حرف میزنم. به سحر اشاره کردم نذاره بیاد و ارومش کنه. چون میدونم با این وضعیت روحی که داره ممکنه یه دعوای بزرگ بینشون بشه، از فرصت پیش اومده استفاده کردم و سریع به سمت خانمی که مسئول پخش اهنگ بود رفتم و گفتم - سلام ببخشین خانم کی گفت اهنگ بذارین؟ خواست جوابی بده که صدایی از پشت سرم باعث شد به عقب برگردم - من گفتم! یاد قیافه ی نگران زینب و استرسی که این مدت بهش وارد شده، سعی کردم به خودم مسلط بشم و با ارامش حرف بزنم. چه تو وی ای پی رمان رو بخونید یا تو‌کانال عشق اسمانی، اجازه کپی و انتشار و ارسال رمان جاهای دیگه رو ندارید❌❌ ♥️پارت‌اول‌رمان‌ عاشقانه ‌💕👇 https://eitaa.com/eshgheasemani/74667 .... 🚫 •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈••• ┄•●❥ @eshgheasemani •🌸° •🌸°∞ •🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞‌
🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀ •🌸°∞° •🌸° ✨﷽✨ ♥️ ✍ ❌دوست عزیز کپی و ارسال رمان به کانالها و گروها و پیویتون حرااامه❌ - الهه خانم این کارتون درست نیست، شما میدونین زینب اصلا اهل بزن و برقص نیست. بی زحمت اهنگ رو قطع کنین، بذارین امشب براش بهترین شب بشه! - زهرا خانم من فقط یه داداش دارم، بهشونم گفته بودم ارزو داشتم تو عروسیش بزنم و برقصم. کلافه نگاهی به زینب کردم و گفتم - الان کار شما درسته؟ امشب شب عروسیشه و کلی برا این شب ذوق داشت. اگه خودتون جای اون بودین چیکار میکردین؟ - هیچی خوش میگذروندم. نگران نباشین با یه دونه آهنگ جهنمی نمیشین، اگه شدین با من!!! انگار افتاده روی دنده ی لج! خواستم چیزی بگم که زینب عصبی نزدیکش شد و گفت - الهه، مگه ما باهم حرف نزده بودیم؟ مشکلت با من چیه؟ الهه پوزخندی زد و گفت - چطور وقتی محمد اون روز باهام بحث کرد، زبون نداشتی الان برا من زبون دراوردی؟ حاج خانم و مادر اقا محمد نزدیکمون شدن، مادر اقامحمد گفت - الهه بس کن، تو ابرو سرت نمیشه؟ صدبار بهت گفتم تو دخالت نکن، بذار هر جوری دوست دارن عروسیشون رو بگیرن. تو عروسی خودت هر کاری دلت خواست بکن! میدونی اگه محمد بفهمه چه قشقرقی به پا میکنه! بعد به مسئول تالار گفت - خانم شما لطف کن اون اهنگ رو قطع کن تا مهمونا نیومدن! مادر اقا محمد نزدیک زینب شد و گفت - به دل نگیر دخترم! الهه نادونه نمیفهمه چی میگه و چیکار میکنه! به خاطر من چیزی به محمد نگو بعد صورتش بوسید و گفت - دورت بگردم، الان مهمونا میان زشته اینجوری ببیننت! بهمون اشاره کرد زینب رو ببریم. دستهای سرد زینب رو گرفتم و گفتم - ناراحت نشو دیگه! منم دلم میگیره. خدا رو شکر ختم بخیر شد - بذار عروسی تموم بشه من میدونم و الهه! نرگس با دیدن قیافه ی ناراحت زینب نزدیکش شد، دیگه خبری از خوشحالی چند لحظه قبلش نبود. - نرگس جان برو برا زینب آب بیار سریع چشمی گفت و رفت، زینب رو تو جایگاه عروس و داماد نشوندم، کمی که آب خورد اروم شد. با شنیدن صدای زنگ گوشیم نگاهی به اسم علی کردم، سریع تماس رو وصل کردم - جانم - سلام خوبی؟ زهرا کی آهنگ پخش کرده بود؟ - هیچی اشتباهی پخش کرده بودن، گفتیم قطع کردن! باشه ای گفت و تماس رو قطع کرد. با پخش شدن صدای صلوات آقایون کمی جو سنگینی که حاکم شده بود عوض شد، اکثر مهمونا هم اومدن ولی زینب هنوز سکوت کرده بود. نگاهی به الهه که با حرص به سمتمون نگاه میکرد انداختم، امیدوارم همه چی خوب پیش بره! مداحی که تو قسمت اقایون بود شروع به مولودی خوانی کرد، دست زینب رو گرفتم و گفتم - زینب بخند دیگه، بیخیال بابا همه چی تموم شد. مهم اینه خدا نذاشت مجلست به سمت گناه بره چه تو وی ای پی رمان رو بخونید یا تو‌کانال عشق اسمانی، اجازه کپی و انتشار و ارسال رمان جاهای دیگه رو ندارید❌❌ ♥️پارت‌اول‌رمان‌ عاشقانه ‌💕👇 https://eitaa.com/eshgheasemani/74667 .... 🚫 •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈••• ┄•●❥ @eshgheasemani •🌸° •🌸°∞ •🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞‌
🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀ •🌸°∞° •🌸° ✨﷽✨ ♥️ ✍ خداروشکر با شروع شدن مولودی خانی مداح، زینب هم کمی حالش بهتر شد و لبخند روی لبهاش اومد. بعد از خوردن شام و ادامه ی جشن، بالاخره مراسم تموم شد و عروس و داماد رو تا خونشون بدرقه کردیم. موقع خداحافظی، زینب همونطور که حاج خانم و حاج آقا رو بغل میکرد، چشماش پر اشک شد. در اخر علی هم پیشونیش رو بوسید و به اقا محمد دوباره تبریک گفت و ارزوی خوشبختی کرد. نزدیک زینب شدم و محکم بغلش کردم - عزیززززم الهی خوشبخت بشین، گریه نکن دیگه! اقا محمد ناراحت میشه ها به زور لبخندی زد و گفت - ممنون زهرا جون، سعی میکنم ولی از الان دام تنگ میشه برا خونمون! ازبغلش جدا شدم و کمی که دلداریش دادم کنار علی ایستادم، بقیه هم به نوبت ارزوی خوشبختی کردن و بعد از خداحافظی سوار ماشین علی شدیم. یاد این افتادم که تقریبا یه ماه و نیم دیگه عروسی خودمونه، نمیدونم خودم چه حس و حالی میخوام داشته باشم. خمیازه ای کشیدم و نگاهی به نرگس که به شونه م تکیه داده بود کردم، سرش رو نوازش دادم و حاج خانم با محبت نگاهم کرد، اشاره به حاج اقا کرد و گفت - از امروز صبح حوصله نداره، خیلی زینب رو دوست داره، از اینکه رفت سر خونه زندگیش، همش تو حال خودشه! نگاهم به حاج اقا افتاد، ارنجش رو به درِ ماشین تکیه داده بود و در سکوت خیابون رو نگاه میکرد. محبت پدر و دختر رو همیشه از قدیم میگن، وقتی یادم میفته که منم به زودی قراره برم سر خونه و زندگیم دلم میگیره. با ایستادن ماشین جلوی در خونمون، از ماشین پیاده شدم و کنار مامان که تازه از ماشین پیاده شده بود ایستادم. از همه خداحافظی کردیم و بعد از رفتنشون به خاطر خستگی زیاد، سریع وضو گرفتم و دعا رو خوندم و خوابیدم. صبح با صدای مامان از خواب بیدار شدم، کش و قوسی به بدنم دادم و بدون اینکه موخام رو مرتب کنم به هال رفتم، با دیدن علی متعجب بهشون نگاه کردم - عه...! تو اینجا چیکار میکنی؟ با لبخند نگاهم کرد و گفت - اگه دوست نداری و ناراحتی برم؟ با لبخند گفتم - این چه حرفیه، خیلی هم خوش اومدی. صبر کن من برم موهامو مرتب کنم بیام. به سر و وضعم نگاهی کرد و به خاطر حضور مامان، خنده ش رو به زور کنترل کرد. سریع به اتاق برگشتم و موهام رو که به خاطر خستگی زیاد دیشب نتونستم بشورم به زور با برس از هم باز کردم و بعد از شستن دست و صورتم به هال برگشتم. صبحانه رو که خوردیم علی گفت - برو لباساتو بپوش بریم بیرون! با خوشحالی باشه ای گفتم و سریع اماده شدم و سوار ماشین شدیم . قبل از حرکت شاخه گلی رو به سمتم گرفت و گفت: - زهرا جان شرمنده دیروز به قدری سرم شلوغ بود یادم رفت روز زن رو به شما خانم گلم تبریک بگم...فقط... با محبت نگاهش کردم - فقط چی؟ - ببخش دیگه نتونستم فعلا چیزی برات بخرم فعلا این شاخه گل هدیه از طرف من باشه تا بعد شاخه گل رو گرفتم و گفتم - مگه قراره هربار چیزی بخری؟ اتفاقا همین یه شاخه گل بهترین هدیه ست. علی..؟ - جانم؟ - نیازی نیست هربار یه چیزی بخری، وجود خودت برام عزیزه! با محبت نگاهم کرد و استارت ماشین رو زد و حرکت کردیم ♥️پارت‌اول‌رمان‌ عاشقانه ‌💕👇 https://eitaa.com/eshgheasemani/74667 .... 🚫 •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈••• ┄•●❥ @eshgheasemani •🌸° •🌸°∞ •🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞‌
🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀ •🌸°∞° •🌸° ✨﷽✨ ♥️ ✍ ❌دوست عزیز کپی و ارسال رمان به کانالها و گروها و پیویتون حرااامه❌ ماشین رو جلوی پاساژ نگه داشت - پیاده شو نگاهی به پاساژ کردم و گفتم - برا چی اینجا؟ لبخندی روی لباش نشست - برای روز زن بریم هر چی دوست داشتی بخر دستش رو گرفتم و با خوشرویی گفتم - علی جان...من که تعارف نکردم. باور کن همین یه شاخه گل برام کافیه! قرار نیست که برای هر مناسبتی یه چیزی بخری! بعضی وقتا میشه به جای خریدن طلا و لباس و خیلی چیزای دیگه با یه کار کوچک بهترین خاطره رو بسازیم. درضمن الان کلی پول برا رهن خونه و عروسی و شروع زندگیمون لازم داریم. - خدا کریمه، خودش گفته روزی رسانه منم نگران نیستم. درضمن با یه دونه لباس خریدن که من نمیخوام پولدار شم! میدونم‌الان شرایط مالیش چجوریه، التماس رو تو چشمهام ریختم و گفتم - من جدی گفتم! چیزی لازم ندارم. همه چی خریدم! اگه میخوای من خوشحال بشم بریم حرم، خیلی وقته نرفتیم. این بهترین هدیه برا منه! باشه؟ با خنده سرش رو تکون داد - هر چند که دوست داشتم برات یه چیزی بخرم، ولی باشه این بار تو بردی!! ازاینکه موفق شدم منصرفش کنم، خیلی خوشحالم. درسته ولادت حضرت زهرا خیلی روز عزیزیه ولی منم دوست دارم ایشون رو الگو قرار بدم و وقتی میدونم‌شرایط همسرم خیلی خوب نیست، خرج بیخودی رو دوشش نذارم. علی برا هر مناسبتی برام یه هدیه ای داده اما الان شرایطمون فرق میکنه. تو زندگی بعضی از دوستام دیدم که از همسرشون انتظار دارن حتما برا هرمناسبتی یه چیز گرون بخرن، اما من کاملا مخالفم! به نظرم با همین چیزای کوچک هم میشه خوش بود. لبخند رضایتی به خاطر اینکه نذاشتم چیزی بخره روی لبهام ظاهر شد زیر لب خداروشکری کردم و به قیافه ش خیره شدم. ماشین رو داخل پارکینگ حرم پارک کرد و باهم به سمت حرم رفتیم. هر دو دست به سینه گذاشتیم و سلامی از ته دل گفتیم. بعد از زیارت و خوندن نماز، کمی نشستیم. صدای زنگ گوشیش بلند شد نگاهی به شماره کرد و گفت - صابخونه ست! - خیره ان شاءالله ببین چی میگه با سر تأیید کرد و تماس رو وصل کرد و بعد چند کلامی که حرف زد خداحافظی کرد و رو بهم گفت - زهرا جان پاشو بریم، میگه خونه کاملا آماده شده بیاین هم نگاه کنین هم بریم بنگاه قرارداد رو بنویسیم از خوشحالی روی پا پند نبودم، سریع بلند شدم و بعد از زیارت به سمت ماشین حرکت کردیم. ماشین رو روشن کرد و بعد از طی کردن چند خیابان، روبروی خونه نگه داشت، در خونه باز بود از ماشین پیاده شدیم و با دیدن خانم صابخونه، هر دو سلام دادیم. با خوشرویی تحویلمون گرفت و باهم وارد خونه شدیم و با دیدن رنگ امیزی خونه و تغییراتی که تو این مدت انجام داده بودن، از تعجب و خوشحالی دهنم باز موند. با خوشحالی به علی نگاه کردم، اونم مثل من با ذوق همه جا رو نگاه میکرد. ✅ رمان نذر عشق در وی ای پی کامله با1566 پارت در دوفصل به همراه اموزش 😊 🔴برای خوندن کل رمان با پرداخت 35 هزار عضو‌ vip شو😊 بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه👇👇
6037701403767483
بانک کشاورزی مهاجری @Ad_nazreshg ❌❌مهمتر اینکه چه تو وی ای پی رمان رو بخونید یا تو‌کانال عشق اسمانی، اجازه کپی و انتشار و ارسال رمان جاهای دیگه رو ندارید❌❌ ♥️پارت‌اول‌رمان‌ عاشقانه ‌💕👇 https://eitaa.com/eshgheasemani/74667 .... 🚫 •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈••• ┄•●❥ @eshgheasemani •🌸° •🌸°∞ •🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞‌
🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀ •🌸°∞° •🌸° ✨﷽✨ ♥️ ✍ ❌دوست عزیز کپی و ارسال رمان به کانالها و گروها و پیویتون حرااامه❌ صابخونه وارد شد و کنار همسرش ایستاد - خب اینم از خونه! امیدوارم مورد پسندتون باشه! هر دو تشکری کردیم و علی گفت - فقط من امروز وقت دارم برا قولنامه کردن خونه، شما میتونید؟ صابخونه لبخندی زد و گفت - اره پسرم. اگه میخوای همین الان بریم بنگاه سرکوچه، از رفیقامه بگیم قولنامه رو تنظیم کنه دیگه امروز کلید رو تحویل بدم علی باشه ای گفت و رو بهم گفت - بریم تو رو برسونم خونه، من برگردم. تو ماشین اذیت میشی منتظر بمونی! - نه فوقش نیم ساعته دیگه، من تو ماشین میشینم شما برین بنگاه و برگردین. خانم صابخونه که حرفای ما رو شنید با خوشرویی گفت - چه کاریه که این همه راه رو برین و برگردین، خانمتون میاد خونه ما شمام با اقا برین به کارتون برسیم تشکری کردم و خواستم قبول نکنم که ادامه داد - یه کلبه ی فقیرونه که اینهمه تعارف نداره، بیا دخترم بیا ما بریم بالا یه گپی هم باهم میزنیم. خیالتم راحت هیچ کسی نیس تنهای تنهام نگاهی به علی کردم که گفت - هر جور خودت دوست داری، اگه میخوای برو باشه ای گفتم و بعد از رفتن علی و صابخونه ماهم به طبقه بالا رفتیم. با تعجب خونشون رو نگاه کردم، به قدری بزرگ بود فکر کنم شش تا دوازده متری فقط تو هالشون انداختن! - بیا دخترم، هر جا دوست داری بشین، من برم برات شربت بیارم خنک شی! - راضی به زحمت نیستم حاج خانم همونطور که اروم راه میرفت گفت - چه زحمتی دخترم، رحمتی! روی مبل نشستم، با دوتا لیوان شربت اومد و یکیش رو بهم تعارف کرد تشکری کردم و برداشتم‌. نگاه پر محبتی بهم کرد و گفت - ان شاءالله کی عروسیتون میگیرین کمی از شربت خوردم و جواب دادم - ان شاءالله ولادت امام حسین، اگه خدا بخواد ان شاءاللهی گفت و دعای خوشبختی کرد، ادامه داد - دختر منم هم سن و سال تو بود، تو رو که میبینم یاد اون میفتم. دلم براش خیلی تنگ شده! با فکر اینکه حتما دخترش ازدواج کرده و یه شهر دیگه رفته گفتم - یه شهر دیگه هستن؟ راه دور خیلی بد میشه! چشماش پر اشک شد و اهی کشید - کاش میرفت راه دور، با سر میرفتم دیدنش! یه جایی رفته که دیگه برگشتی نداره! ای وای، کاش اینو نمیگفتم. تمام بدنم با شنیدن این حرف لرزید، عذرخواهی کردم و ادامه داد - پارسال همین موقع ها بود تو همون جایی که تو نشستی برام ادا درمیاورد و میگفت من نمیخوام عروسی کنم و تنهات بذارم...اما...اما بدقول شد بدجورم بدقول شد! عصری وقتی از بیرون برمیگشت یه ماشین میزنه بهش و فرار میکنه. اما تا برسه بیمارستان .... بقیه ی حرفش رو نتونست ادامه بده، اشک زیر چشمهام حلقه زد و گفتم - خدا رحمتشون کنه، ببخشید ناراحتتون کردم اشکش رو پاک کرد و گفت - ای وای خدا منو ببخشه! تو رو هم ناراحت کردم، ببخش دخترم دو دیقه اومدی خونمون اشکتو دراوردم با نوک انگشتم اشک جمع شده زیر چشمم رو پاک کردم. تقریبا نیم ساعتی باهم گرم صحبت شدیم که گوشیم زنگ خورد چه تو وی ای پی رمان رو بخونید یا تو‌کانال عشق اسمانی، اجازه کپی و انتشار و ارسال رمان جاهای دیگه رو ندارید❌❌ ♥️پارت‌اول‌رمان‌ عاشقانه ‌💕👇 https://eitaa.com/eshgheasemani/74667 .... 🚫 •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈••• ┄•●❥ @eshgheasemani •🌸° •🌸°∞ •🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞‌