4_5949798154831398264.mp3
12.41M
• محسن حشمتمیراد _ حسرت دیدار
با تشنگیهایت
لب
تر
نکردی
@Esrar3
نمیدانم چرا در وصف شهید سلیمانی، گفتن «موی دماغ» بیشتر از «آمریکا» مورد توجه قرار گرفت.
بیایید کمی از آن روزها بگوییم. اینکه چرا ما باید آنقدر موی دماغ آمریکا میشدیم که آمریکا فکر کند چاره ای ندارد مگر ترور و ننگ دولت تروریست به پیشانی اش بخورد.
سال ۹۷، روزهایی که فضا در عراق علیه ایران آنقدر سنگین شده بود که آمریکا توانسته بود به پشتوانهی برخی کاستی ها و درک دور از واقعیتهای عراق، شعار «ایران بره بره» ( ایران برو بیرون) را به جای شعار «أمریکا بره بره» (آمریکا برو بیرون) بنشاند.
اما شما آخرش را شنیده اید. پیش از اینها شرایط جور دیگری بود. عراق قهرمانی از ایران به خودش دیده بود که حاضر بود برایشان بمیرد. میدانید من از کجا حرف میزنم؟ از یک کشور عربی که یک عجم شده بود قهرمانش. اگر با بافت عراق آشنا باشید این را کم از معجزه نمیبینید. اما مثل بعضی داستانهای ضد قهرمان، قهرمان داستان عراق در اوج داستان مُرد.
کم کم سلیمانیِ قهرمان تبدیل شد به سلیمانی مصلحت جوی حسابگر که برای مصلحت کشور خودش اینجا آمده و عراق اهداف دوربردش برای تأمین مصالح کشورش شده. زمزمه ها به تدریج بالا گرفت. زمزمههایی از این دست که «اصلا ایران منت چه چیز را سر ما میگذارد؟ آنها برای خودشان میجنگند». دیگر مایی وسط نبود. مایِ عزیزمان ترک خورد و دو تکه شد. شده بود «منِ عراق» و «تویِ ایران».
آمریکا کار خودش را کرده بود. جا زدنِ ایران اشغالگر به جای آمریکا. کم کم فضا به این سمت رفت که آن کشور اشغالگری که باید نیروهایش را جمع کند و به تصرف چندین سالهاش پایان بدهد آمریکا نیست، ایران است.
اما سلیمانی.. او نگران و دلواپس عراق بود. غمگینِ عراقی که آمریکا برای بریدن پیوندهایش آمده. پیوندهایی که جان قاسم بودند و قاسم حاضر بود دقیقا برای همانی که میگوید «برو بیرون»، بمیرد.
آن روزها که جای دوست و دشمن عراق با هم عوض شد، او کسی نبود که بتواند از پیوندش، از عراقِ دلش کوتاه بیاید. او مردن در ایران را اگر یکبار دوست داشت مردن در عراق را هزاران بار.
او موی دماغ آمریکا شده بود برای از دست نرفتن پیوندها. برای آنکه همسایه مصلحتِ خانه نبود، روح خانه بود و آخر در خانهی همسایه هم شهید شد.
ما حق داریم موی دماغ آمریکا باشیم.
آمریکایی که یک روز دانشجویش را می خواهد از ما بگیرد و یک روز غزه و یک روز عراق را...
همسایه مصلحت ما نیست که از آن دست بکشیم، روح ماست. و تمام این موی دماغ شدنها تا سرحد مرگ، «مقاومت» نام دارد.
#همسایگی #مرزبانی
#عراق #شخص #مقاومت #آمریکا
@Esrar3
Elyanna_Olive_Branch.mp3
2.51M
🔹عزیزم نامزد ریاست جمهوری هستی نامزد من نیستی که هر دقیقه داری پیام میدی!
》هنگامه《
🔸اگه رای دادنم برات مهم بود جای اساماس زنگ میزدی.
»امیر«
🔹انقدر گوشیتو چک نکن جز جلیلی و پزشکیان هیشکی به یادت نیست و نوتیفی نداری.
》میاستنی《
🔸آقا به نامزداتون بگین به من پیام ندن شوهرم ناراحت میشه
از صبح گیر داده جلیلی و پزشکیان به تو چیکار دارن
ببینم میتونین زندگی اروم منو خراب کنین یا نه
》موکاخانِم《
🔹حتی جلیلی و پزشکیانم بهم پیام دادن ولی تو ندادی
》پیزِد《
#طناز #ایران
@Esrar3
اصرار
خونه ی بی بی از این قدیمی هاست. همون هایی که دو طرفِ حیاط اتاق داره. اون طرف حیاط آخرین اتاق بغل دیو
°
خیال می کنید خاطرات آن روزها، خاطرات آن خانه، خاطرات آن با هم بودن ها سخت یا ساده، از قلب و دل آدم پاک می شود؟ شدنی نیست. هیچ چیز مانند کنار آمدن با این شرایط، آزار دهنده نیست. فکر کردید حکایت خانه ی متروک بی بی همینجا تمام شد؟ نه. اشتباه کردید. تمام نشده. هنوز هم ادامه دارد. شکاف های عمیق بی صداتر از این ها خودشان را نشان می دهند. مثل امروز، امروز که فهمیدم یکی از همان آدم های خانه ی بی بی برای اینکه جلیلی رأی نیاورده کلی گریه کرد. تازه این را هم فهمیدم که قبلش تلفنش را برداشته برای دعوت به شرکت در انتخابات.
بارها با خودم دیالوگ های فرضی اش را مرور کردم. مثلا وقتی سلام کرده و به حسب عادت حال طرف را پرسیده و اتفاقا این بار طرف بر خلاف عادت جواب داده «هیچ خوب نیستم» چه کرده؟ اصلا آخرین بار کِی حالش را پرسیده؟ مگر حال ما چقدر برای همدیگر مهم است؟
به خودم گفتم بیا و خوش بین باش!
بابا این انتخابات اصلا بهانه بوده. بهانه بوده که دوباره همدیگر را نگاه کنیم و از هم خبری بگیریم و در جوابش جرأت کنیم چیزهایی بگوییم که قبل تر نمی توانستیم.
اما گریه هایش نگذاشت. گریه هایش کار دست هردویمان داد.
من فکر می کردم اشک هایش را وقتی می بینم که خواهر زاده اش سجاد یک روز خانه را بی خبر ول کرد و رفت.
یا حتی فکر می کردم اشک هایش را وقتی می بینم که یکی از خواهرها آن یکی خواهرش را به خانه اش راه نداده.
من فکر می کردم این صحنه ی وحشتناک خانه ی شلوغ دهه ی شصت و هفتاد و هشتاد که حالا تبدیل شده به تبعیدگاه بی بی، خیلی گریه دارتر باشد اما انگار نبود.
وقتی یکبار پرسیدم چرا با این خانه خرابی مان کنار آمدی؟ عذر آورد. عذر چیزی مثل زمانه را.
من در دلم سعی کردم، سعی کردم عذرهایش را بپذیرم. داشتم کم کم با خودم کنار می آمدم که عزیزان من دوست دارند وضع اینطور نباشد اما لعنت به این روزگار لاکردار که دست شان را کوتاه کرده وگرنه دریغ نمی کردند.
حالا اما می بینم او اشک را هم دریغ کرده.
نمی فهمم چه شد، چه شد که اشک هایمان بند آمد و رأی نیاوردن کاندیدای محبوب از پارگی پیوندهامان خانمان سوزتر به نظر می رسد؟ واقعا چه شد؟ کسی می داند؟ چه شد که دیگر حتی نگریستم؟
مقاومت شاید همین بود، همین که بگرییم.
می پرسید این هایی که نوشتم «خبر»ش کو؟
خبر اینکه زنی برای رأی نیاوردن نامزد مد نظرش ساعت ها گریست اما برای خانه ای که دیگر نبود هرگز...
🧷اسم اینها را میگذارند «شخصینوشت»؟
و این منم که انگار میکنم همین فردا ندیدهام شخصیهای عمومیِ مشترک مان را.
#خانه #حکومت #رنج #زن #اشک #مقاومت
@Esrar3
مقاومت مرزها را جور دیگری به ما چشانده بود.
همسایه را نزدیکتر کرده بود.
همسایه که دور و نخواستنی باشد، میشود همین که نام اهل خانه را «طالبان» بگذاری. و خانه و همسایه را در ردیف هم از دست بدهی.
اینکه شهروندمان را طالبانی میخوانیم یک طرف ماجراست و طرف دیگر افغانستانیست که همسایه و هممرز ماست.
فردا با افغانستان طالبانیِ همسایه که چندی قبل آن را فحش کرده بودیم، چه میکنیم؟
#همسایگی #افغانستان #مرزبانی #مقاومت
@Esrar3