[بسمربالعــ❤️ـشقـــــ]
فَإِنَّ مَعَ الْعُسْرِ يُسْرًا،إِنَّ مَعَ الْعُسْرِ يُسْرًا..
#آغوش_امن
#قسمت_سی_و_هفتم
°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•
پلک هایم پرید و زانوهایم لرزید.قبل از اینکه از بین لب هایم صدایی خارج شود ایلیا با قاطعیت گفت:
_تلاش خوبی بود.ولی باید بگم برخلاف خیالات تو ایشون کاملا سالمن و حالشون خوبه.
نگاهم بین آن مرد و ایلیا چرخید.نمیفهمیدم آن مرد سعی کرده بود به ایلیا یک دستی بزند یا ایلیا به او.قاطعیت و اطمینان در چشم های هردو موج میزد.ولی نمیتوانستم تشخیص بدهم که کدام یک واقعی است.آن مرد چند ثانیه به ایلیا خیره شد و کم کم صورتش جمع شد و صدای خنده گوش خراشش مثل سوهانی به روح ما کشیده شد.
_تو..تو فکر کردی من دارم بهت یه دستی میزنم؟نه پسر جون.من خودم دیدمش.تیر خورد.دقیقا اینجاش..
دستش را روی سینه اش گزاشت،جایی در نزدیکی قلبش..
_اینکه تونست فرار کنه از شانسش بود ولی با اون زخم تیر نمیتونه زیاد زنده بمونه.اگر هم بیمارستان رفته بود بلافاصله ما میفهمیدیم.ولی اون حتی یه درمانگاه هم نرفته.پس حتما یه گوشه کناری مرده و جنازه اش..
قبل از اینکه جمله اش تمام شود مشت محکم ایلیا توی دهانش فرود آمد و مرد روی زمین افتاد.صدای جیغ مامان فاطمه به گوشم رسید و فریاد حاج مرتضی که به آقای مجدی دستور میداد این مرد ها را همین حالا از اینجا ببرند.درمانده بین آن هیاهو ایستاده بودم و به صدای قدم ها و جیغ های مامان و گریه های زندایی گوش سپرده بودم.با حس سنگینی نگاهی سرم را بالا آوردم و ایلیا را دیدم که پیراهن یکی از مرد ها را گرفته بود و به زور او را از در بیرون میبرد ولی نگاهش نگران بین من و پاهایم میچرخید.انگار منتظر بود هر لحظه روی زمین بیوفتم و از حال بروم.ایلیا که از در بیرون رفت با قدم های بلند از کنار دایی و حاج مرتضی که روی زمین زانو زده بودند و زخم های یاسر را میبستند گذشتم و به سمت مامان رفتم.بالای پله ها نورا درمانده روی زمین نشسته بود و مامان و زندایی را در آغوش گرفته بود.دستم را دور بازوی مامان حلقه کردم و با جدیت گفتم:
_مامان پاشو.
مامان با تعجب و چشم های اشکی نگاهم کرد و کمی خودش را جلو کشید.
_لیلی..مادر خوبی؟
_خوبم مامان.لطفا پاشو بریم تو.
نورا هم از جدیت صدایم ترسیده بود و با نگرانی نگاهم میکرد.
_نورا لطفا تو هم زندایی رو بیار.
مامان گریه اش دوباره شدت گرفت و بی توجه به حرف من ناله کرد.
_دیدی لیلی؟دیدی مادر؟دیدی به خاک سیاه نشستیم؟اون خدا نشناس میگفت بابات زخمیه.میگفت مرده.
کلافه به چشم های مامان زل زدم.
_مامان چه اینجا بشینی چه وسط کوچه بابا نمیاد.بابا رفته.اینو قبول کن.بابا رفته و معلوم نیست کی برگرده.نه به ″ان شاءالله میاد″ حاج مرتضی گوش کن نه به ″اون مُرده″ اون عوضی.بابا رفته.یه جایی که هیچکس نمیدونه.حالا حالاها هم برنمیگرده.حالا پاشو بریم تو.
همه بدنم میلرزید و بدون اینکه بفهمم فریاد میزدم.وقتی به خودم آمدم گریه های مامان و زندایی قطع شده بود و همه با تعجب و ترحم نگاهم میکردند.از اینکه سر مامان فریاد زده بودم شرمنده شدم و سرم را پایین انداختم.برای بار آخر بازوی مامان را فشار دادم و او هم بلند شد.وقتی چرخیدم ایلیا را دیدم که بین حیاط ایستاده بود.درست همان جایی که من چند دقیقه پیش ایستاده بودم.با همان نگاه ناباور و مظطرب آن زمان من.سریع با مامان و زندایی و نورا به داخل رفتیم در را بستم.
***
ساعت از نیمه شب گذشته بود و من با همان لباس های خواستگاری در تاریکی پذیرایی نشسته بودم.دایی یاسر را به درمانگاه رساند و ایلیا و آقای مجدی آن مرد ها را برای تحویل دادن به اداره برده بودند.حاج مرتضی و نورا هم شب را پیش ما ماندند تا تنها نباشیم.مامان و زندایی را به زور قرص آرامبخش خواباندیم و اتاق مهمان را برای نورا و حاج مرتضی آماده کردم.ساعت ها بود خانه در سکوت فرو رفته بود و من روی مبل پذیرایی از پنجره خیره به در حیاط مانده بودم تا ایلیا با خبری برگردد.با صدای در از جا پریدم و قامت مردی را دیدم که وارد حیاط شد.به خاطر تاریکی نمیفهمیدم ایلیا است یا آقای مجدی،سریع از روی مبل بلند شدم و چادرم را روی سرم مرتب کردم.به سمت در حیاط دویدم و پله ها را دوان دوان پایین رفتم.در تاریک و روشن نور ماه چهره خسته و بی حال ایلیا را دیدم.شانه های افتاده اش او را شبیه سربازی کرده بود که از خط مقدم جنگ برمیگشت.انقدر غرق در افکارش بود که متوجه صدای قدم های من نشد.وقتی سرش را بالا آورد و من را دید چشم هایش را با درد بست و سرش را به سمت آسمان گرفت.مثل کسی که دعایش مستجاب نشده باشد.بی تاب نگاهش کردم و لب زدم:
_بابام..
سرش را پایین انداخت و به چپ و راست تکان داد.صدایم لرزید.
_هیچی؟
_هیچی.
_یعنی...
#آغوش_امن
°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°
مثل برق گرفته ها سرش را بالا گرفت و گفت:
_نه.انقدر زود ناامید نشید دختر حاجی.
_زود؟چند وقت دیگه میشه شیش ماه.شیش ماه از اون دو ماهی که گفته بودید.بابام کو؟
_برمیگرده..
_کِی؟
_نمیدونم.
با ناامیدی و کلافگی قدمی به عقب برداشتم و دست هایم را به صورتم کشیدم.ایلیا نفس عمیقی کشید و محکم گفت:
_بر میگردن.برشون میگردونم.
این بار قاطعیت در صدایش واقعی بود،انقدر واقعی که حس میکردم میتوانم آن را لمس کنم.
_چجوری؟
_قبلا یه تماس کوتاه گرفته بودیم که صدای طرف شبیه صدای حاج علی بود ولی مطمئن نبودیم.میرم دنبال همون سرنخ تا پیداشون کنم.
_یعنی میرید عملیات؟
نگاهش کمی مردد شد ولی دوباره موجی از اطمینان آن تردید را عقب زد.
_یه عملیات متفاوت.
_بهش میگن عملیات مرگ..
با صدای آقای مجدی از جا پریدم و تصویرش را در تاریکی پشت سر ایلیا دیدم.کمی زمان برد تا توانستم حرفی که زده بود را درک کنم.
_چ..چی؟
دست های ایلیا مشت شد و با خشونت به سمت او برگشت.
_علی ساکت.
_چرا ساکت برادر من؟تو که انقدر مطمئنی واسه رفتن بزار بدونن.
ایلیا کامل به سمت او برگشت و اخم هایش گره عمیقی خوردند.
_بهت گفتم لازم نبست کسی بدونه.چرا انقدر سرپیچی میکنی؟
_چون من نگرانتم ایلیا.فرمانده منی درست ولی نمیتونم بزارم جونت رو به خطر بندازی و منم بگم چشم.
_جون فرمانده منم تو خطره علی.منم نمیتونم بشینم و نگاه کنم.
_نمیگم بشین و نگاه کن.میگم یکم صبر کن بزار طبق روال...
_علی!زخمی شده.زمان الان برای اون یعنی زندگی.
_این رو طبق حرف سرباز دشمن میگی.نمیتونی بهش اعتماد کنی.
_نمیتونم هم بی تفاوت باشم.
بین بحشان پریدم و قدمی به جلو رفتم و از کنار ایلیا گذشتم.
_این چیزی که گفتید یعنی چی؟این..این عملیات مرگ چی هست؟
آقای مجدی نگاه کوتاهی به ایلیا کرد و دوباره به روسری من خیره شد.
_این اسم رو خود بچه های ما روش گزاشتن.یعنی عملیاتی که سرباز ها تجهیزات و وسایل کافی برای یه مدت طولانی رو برمیدارن و میرن دنبال هدف عملیات.تا وقتی هم که بهش نرسن برنمیگردن.گاهی یک ماه طول میکشه تا از عملیات برگردن.اسمش هم به خاطر این عملیات مرگه چون میانگین تلفات نیروها توی این نوع عملیات بین پنجاه تا شصت درصده.اما درصد رسیدن به هدف نود تا صد درصد.
صدای نفس هایم از حد عادی بلندتر شده بود.با بهت به سمت ایلیا برگشتم که کلافه و عصبانی به باغچه خیره شده بود.قدمی به سمتش برداشتم و آب دهانم را به زور بلعیدم.
_ع..عملیات مرگ؟
ایلیا لب هایش را با زبانش تر کرد و نگاهش را به گوشه چادرم رساند.
_من بهش میگم عملیات نجات.میرم که یه فرمانده،یه سرباز و یه خانواده رو نجات بدم..بهم اعتماد کن دخترحاجی..
🌺ڪپے فقط با ذڪر نام ڪانال و نویسندهـ آزاد است.
نویســ🖋️ــندهـ:حـنـیـفــا❣
°•°
Eitaa: @Ghalam_Asheghi💕
Instagram:aghoosh.amn🍃🍂
[بسمربالعــ❤️ـشقـــــ]
فَإِنَّ مَعَ الْعُسْرِ يُسْرًا،إِنَّ مَعَ الْعُسْرِ يُسْرًا..
#آغوش_امن
#قسمت_سی_و_هشتم
°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•
ایلیا نگاهی جدی به آقای مجدی انداخت و با ابرو به سمت اتاقک جلوی در اشاره کرد.آقای مجدی بدون حرف دیگری راهش را کج کرد و به داخل اتاق رفت.منتظر به یقه پیراهن ایلیا خیره شده بودم و منتظر توضیح قانع کننده ای ماندم.وقتی آقای مجدی رفت ایلیا نگاه کوتاهی به چشمانم انداخت و با دست تخت پشت سرم را نشان داد.
_لطفا بفرمایید بریم بشینیم با آرامش صحبت کنیم.
بدون مخالفت قدم های خسته ام را بلند کردم و به سمت تخت ها کشاندم.صدای شر شر فواره حوض برعکس همیشه مثل میخ داغی در مغزم فرو میرفت.دلم آرامشی محض میخواست و نسیمی خنک و بوی امین الدوله های بابا.روی تخت نشستم و دست هایم را زیر چادرم پنهان کردم تا لرزشش دیده نشود.ایلیا با فاصله کنارم نشست و دستش را روی شلوارش کشید تا صاف شود.
_این عملیات به ترسناکی اسمش نیست.علی فقط نگرانه که نکنه تصمیمم بر اساس احساساتم باشه.ولی اینو دیگه شما هم فهمیدید، من مرد جنگم،منطق برای من حرف اول رو میزنه.حالا اینکه شبی که یه مجرم اعتراف کرده فرمانده ام زخمی شده با شب خواستگاریم یکی شده تقصیر من نیست.خلاصه حرف اینه که تصمیم من از روی عقل و حساب شده اس.و مورد بعدی هم درباره اسم این عملیات.این اسم رو یه چندتا جوون ترسیده و تازه کار گزاشتن.هیچکدوم از بالا دستی ها و قدیمی های این کار این عملیات رو به این اسم صدا نمیزنن.حتی امشب وقتی شنیدم علی این حرف رو زد تعجب کردم،چون خودش یکی از مخالف های سرسخت این اسمه.زشته واسه یه سازمان امنیتی که عملیاتی به اسم مرگ داشته باشه.بابام راست میگفت،انگار قدیمی تر ها جنم بیشتری داشتن.خیلی سال پیش اسم این عملیات سه راه شهادت بود.قدیمی ها میدونستن مرد مبارزه نمیمیره،یا میجنگه یا شهید میشه.نمیدونم چی شد که عملیات سه راه شهادت شد عملیات مرگ یا عملیات سیاه.قدیم همه چی سخت تر بود،تجهیزات آسیب پذیر بودن،عملیات ها تو دل کوه و بیابون بود،نگهداری موادغذایی سخت بود،سیگنال ها ضعیف بود،ولی جای همه اینا یه سری مـرد تو میدون بودن که زمین زیر پاشون میلرزید.
نفس عمیقی کشید و نگاه خیره اش را از روی سنگ های کف حیاط برداشت و به پیچ و خم روسری ام رساند.
_این عملیات هنوز برای من عملیات سه راه شهادته.من میرم بجنگم نه اینکه بمیرم.عمر دست خداست،اگه لیاقتش رو پیدا کنم تو عملیات های ساده هم میتونه من رو ببره برای خودش،ولی اگه لایق نباشم...
آب دهانش را به سختی فرو داد:مهم نیست،بحث اینه که دختر حاجی من با نهایت تخصص و اراده ام دارم میرم برای نجات فرمانده ام.حالا اسم این عملیات هرچی میخواد باشه.
به خودم که آمدم ضربان قلبی که از قیامت سر شب بالا رفته بود،حالا آرام گرفته بود و نسیمی خنک و بوی امین الدوله ها صورتم را نوازش میکردند.با اطمینان سر بلند کردم ولی چشم هایم را نه.
_من به سربازی که پدرم و حاج مرتضی تربیت کردن اعتماد دارم.میدونم قدم بعدیتون رو جایی نمیزارید که ازش مطمئن نباشید.فقط..
چشم هایم را لغزاندم روی چروک های روی لباسش.اثرات دعوا هنوز روی لباس هایش مانده بود.
_فقط کی میرید؟
_خیلی زود.تو اولین فرصتی که دستور رو از حاج کاظم بگیرم.
_یعنی...
کلافه سرش تکان داد و دست هایش را در هم قفل کرد.مثل کسی که سعی داشت از فکری فرار کند اما آن فکر محکم یقه اش را گرفته بود.صدای زمزمه پر از رنجش را شنیدم.
_بله.احتمال زیاد این آخرین باریه که همدیگه رو میبینیم.
با خودم اتمام حجت کردم که باید آرام بمانم و اشک هایم را پشت چشم هایم نگه دارم.این مرد یک همراه میخواست نه یک جفت چشم تر و صدای لرزان که اراده اش را بلرزاند.اگر قرار بود به حرف دلم بروم و جواب بله به او بگویم باید احساس و قلبم را تربیت میکردم تا قوی شوند.تا سکوی پرواز او بشوم نه مانع پر و بال گرفتنش.لبخندی زدم و دست های قفل شده ام را آرام کنار پایم گزاشتم.
_جملتون رو اشتباه گفتید آقای محافظ.این آخرین باره که قبل از عملیات همدیگه رو میبینیم.نه برای همیشه.
سرش را بلند نکرد اما لبخند را روی لبش دیدم.بعد از کمی مکث سر بلند کرد و به پنجره های عمارت خیره شد.
_فردا به نورا زنگ میزنم همه چی رو بهش میگم.پشت تلفن کمتر بی تابی میکنه.بابا هم فردا تو اداره میبینم.پس لطفا شما چیزی بهشون نگید.
_حتما.
_خب من دیگه باید برم.دیر وقته.شما هم خیلی خسته اید.ببخشید که شب خواستگاریتون انقد خاص شد.
چادرم را جلوی صورتم کشیدم تا لبخند دندان نمایم دیده نشود.دلم میخواست بگویم″غیر از این از شما بعید بود آقای محافظ″ولی شرم بیخ گلویم ماند و فقط مجال گفتن چند کلمه رسمی داد:
_خواهش میکنم.تقصیر شما نبود که.
با یا علی از جا بلند شد و لباسش را تکاند.انگار از اینکه خاکی و کثیف بودند کلافه بود.
#آغوش_امن
°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°
صدایی در دلم گفت خوب قامتش را نگاه کن و به خاطر بسپار ولی به دلم نهیب زدم که این نه دیدار آخر است که بعدا حسرتش را بخوری نه او محرمت است که نگاهت بی مورد باشد.یاد حرف خودش افتادم″به این چشم ها گناه کردن نمیاد دخترحاجی″.دستم را روی چشم هایم گزاشتم و بعد روی قلبم تا یادش بیاندازم آنها امانت اند.قبل از اینکه او متوجه تردید ام شود از جا بلند شدم و سرم را پایین انداختم.هر دو در سکوت حیاط و رقص برگ ها به سمت در کوچه قدم زدیم.درخت بیدمجنون امشب انگار کمی خمیده تر شده بود.بی اختیار دستم را بلند کردم و به برگ هایش کشیدم.ناگهان ایستاد و زیر همان درخت بید مجنون به سمتم چرخید.
_امشب..وقتی اون عوضی گفت باباتون احتمال زیاد شهید شده یه جوری شدید..انگار یه لحظه یه نفر دیگه جاتون رو گرفت.اول فکر کردم شاید شوکه شدید ولی اون حس هنوزم تو چشماتون هست.یه حس اطمینان و ثباتی که تا حالا ندیده بودم.میشه بپرسم حرفای اون موقعتون به مادرتون و این حس چه معنی میده؟
_امشب بعد مدت ها من خندیده بودم.دوباره مثل یه خانواده دور هم جمع شدیم و چراغ خونمون روشن بود.ولی تو یه لحظه اون صبح امید شد یه کابوس شبانه.یه نفر از راه رسید گفت بابات دیگه برنمیگرده.دلم میخواست گریه کنم جیغ بکشم بی تابی کنم ولی...ولی مگه تو این چند ماه کی من و مامانم رو حفظ کرد؟اتفاقاتی که تا قبل این چند ماه حتی یک درصدش هم میتونست من و مامان رو بکشه ولی از همشون نجات پیدا کردیم.وقتی خدا به این قوی دارم از چی بترسم؟مگه خدا فقط واسه دوماه یا شیش ماه خدای بابای من بوده؟یا فقط وقتی بابام تو تهرانه مراقبشه؟بابای من هرکجا که باشه هرچقد هم که دور باشه تو هر حالی هم که باشه خداش رو داره.که از هر نیرو و سربازی و تجهیزاتی قوی تره.من و مامانم هم خدای خودمون رو داریم.بی کس و کار نیستیم که از چیزی بترسیم.
حرف هایم که تمام شد حس کردم زیادی او را سرپا نگه داشتم.سریع سرم را بلند کردم تا واکنشش را ببینم.از نگاهش شوکه شدم.چشم هایش پر از آرامش و افتخار بود.بی قراره چند دقیقه پیش محو شده بود و حالا فقط دو چشم آبی مایل به سیاه مانده بود.دهان باز کرد حرفی بزند اما پشیمان شد و لب هایش را محکم به هم فشار داد.بی هیچ حرف دیگری دوباره به سمت در رفت و من هم پشت سرس راه افتادم.
جلوی در که رسیدیم کمی این پا و آن پا کرد و بالاخره طاقت نیاورد و با قدم های بلند از در بیرون رفت.ماشینش در چند قدمی در پارک شده بود و کوچه در تاریکی غرق شده بود.برعکس همیشه این بار از تاریکی نترسیدم،قامت سایه واری که میان کوچه ایستاده بود حس امنیت را به رگ هایم مهمان میکرد.
دستم را به در تکیه دادم و چادرم را محکم تر گرفتم تا باد کنارش نزند.برقی کوچه را روشن کرد و پشت آن صدای رعد محکمی گوشم را لرزاند.بوی نم و خاک خیس خورده آرامشی آشوب وار به دلم انداخت ولی آن سایه هنوز میان کوچه بود،پس هنوز همه چیز خوب بود.نگاهش را به سمت آسمان کشید و چیزی شبیه ″فالله خیر حافظا..″زمزمه کرد.اولین قطره باران که روی گونه ام چکید دلشوره گرفتم که زیر باران خیس شود.قدمی به عقب برداشتم و در با دستم نگه داشتم.
_سالم برگردید آقای محافظ.
سرش را پایین آورد و به چشم هایم نگاه کرد.تاریکی مثل پرده ای حائل بین ما شده بود.
_اگر اون بالاسری بخواد،چشم دخترحاجی.
قطرات باران یکی یکی از صورتم پایین ریختند و من قدم قدم به عقب رفتم.نگاه آخر را به قرآن جلوی آینه ماشینش انداختم و در را بستم.
***
صبح با صدای باد و بوی باران از خواب بیدار شدم.پنجره بالای سرم تمام شب باز بود و حالا باد پرده را به رقص درآورده بود.لای در به آرامی باز شد و مامان با دیدن چشم های بازم لبخند زد.هنوز از دیشب هاله ای کبود دور چشمش را گرفته بود ولی نگاهش خبر میداد که همه چیز را میداند.
_بیدار شدی مامان جان؟پاشو بیا پایین صبحونه.
_سلام مامان.حاج مرتضی هنوز هستن؟
_نه صبح زود رفتن اداره.من نورا رو با هزار خواهش و تمنا نگه داشتم.میخواست بره.پاشو اونم صدا کن بیاید پایین.
_چشم.
مامان در را بست و رفت.نگاهم به تابلو خطاطی خورد که دوباره روی دیوارم جا گرفته بود.قبل از اینکه در افکارم غرق شوم از جا بلند شدم و دست و صورتم را شستم.چند قدمی اتاق مهمان رسیدم که صدای نورا را از لای در باز اتاق به گوشم خورد.صدای لرزان و فین فین های پشت سر همش که نشان میداد گریه میکند.
_مراقب خودت باش داداش.
پس ایلیا پشت خط بود.گفته بود نورا پشت تلفن کمتر بی تابی میکند اما در صدای نورا التماسی بود که هیچوقت از او نشنیده بودم.
#آغوش_امن
°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°
منتظر ماندم تا تماسش تمام شد و صدای قدم هایش آمد.از در که بیرون آمد با دیدن من از جا پرید و دستش را روی قلبش گزاشت.
_وای یا علی.ترسیدم بچه.
سریع دستش را روی گونه اش کشید و مطمئن شد که اشکی باقی نمانده باشد.لبخند همیشگی اش را زد و نقاب شادی را روی چهره اش گزاشت.
_سحرخیز شدی خرسکم.
لبخندی زدم:سلام.داداشت بود؟
رنگ لبخندش پرید.
_آره.
_پس همه چی رو میدونی.
_اوهوم.ولی به پای خدافظی شماها که نمیرسه.میگن نو که میاد به بازار کهنه میشه دل آزار همینه والا.با شما حضوری خداحافظی میکنن با ما تلفنی.
اخم مصنوعی کردم و مشتی به بازویش کوبیدم.
_نورا خانم یادت نره اون آقا هنوزم آقای محافظ و من دختر حاج علی.هرچی هم که باشه ما هنوز با هم دوتا غریبه ایم.پس بیخودی مقایسه نکن.
ابروهایم را بالا دادم و با شیطنت گفتم:
_تازه اونی که بعد خداحافظی زار زار داره اشک میریزه من نیستم.
با تمام شدن جمله ام جیغ نورا در خانه پیچید و با سرعت به سمت اتاقم فرار کردم.در را بستم و قفلش کردم.نورا چند بار با مشت و لگد به در کوبید و وقتی فهمید امیدی نیست تسلیم شد و رفت.خواستم در را باز کنم تا سر سفره صبحانه بروم که تلفنم زنگ خورد.به سمت تخت برگشتم و شماره غریبه ای را روی صفحه دیدم.بی خیال گوشی را روی تخت انداختم و قدم برداشتم اما دوباره مثل برق گرفته ها روی تخت پریدم و گوشی را چنگ زدم.این شماره به خط امن من زنگ میزد.سریع تماس را وصل کردم و گوشی را کنار گوشم گزاشتم.سکوت کردم تا آن طرف خط اول صحبت کند.صدایی آشنا در گوشم پیچید.
_لیلی خانم؟منم.
صدایش انگار رنگ و بو داشت.
_آقای محافظم دخترحاجی.
_س..سلام.
_سلام.ببخشید مزاحم شدم.
_خواهش میکنم.اتفاقی افتاده؟
_نه...فقط خواستم بگم دستور عملیات اومد.
سکوتی خط را فرا گرفت.دهانم را باز و بسته کردم تا چیزی بگویم اما ذهنم یاری نکرد.دوباره خودش به حرف آمد.
_گفتم شاید دیگه نشه باهاتون تماس بگیرم.خبر بدم بهتره.
_یعنی..الان میرید؟
_به محض اینکه آماده بشیم بله.
لبم را محکم گاز گرفتم و طعم خون حالم را بد کرد.چشم هایم را بستم تا شاید جلوی هجوم افکارم را بگیرد.
_خدا به همراهتون آقا ایلیا.
صدای در ذهنم گفت دفعه اول بود که اسمش را میگفتی.از فکرش گونه هایم رنگ گرفت و سریع پشیمان شدم.
_میدونم گفتنش فایده نداره ولی..لطفا خودتون رو به دردسر نندازید لیلی خانم.
لبخندی زدم و حرفی در دلم آمد که بی تامل به لب هایم جاری اش کردم.
_مادرتون بهتون افتخار میکنه آقای مبارز..
🌺ڪپے فقط با ذڪر نام ڪانال و نویسندهـ آزاد است.
نویســ🖋️ــندهـ:حـنـیـفــا❣
°•°
Eitaa: @Ghalam_Asheghi💕
Instagram:aghoosh.amn🍃🍂
چند قدمی تختش ایستادم و جعبه را آرام روی پتویش گزاشتم.
_دکتر مرخصم کرده.قبل رفتن اومدم این امانتی رو بهتون پس بدم.فکر نمیکنم دیگه بخواین دنبال من بگردین.
نگاه مشکوکی به من و جعبه انداخت و خم شد و برش داشت.درش را که باز کرد با دیدن گردنبند ون یکاد چشم هایش را با درد بست.
_این امانتی نبود.هدیه بود.
_از طرف کی؟
از سردی و قاطعیت صدایم تعجب کرد.چشم هایش را باز کرد ولی سمت چشم هایم نیامد.انگار نیتش برای دور شدن چشمانش از چشمانم خیلی خالصانه بود.یاد روزی افتادم که در بیمارستان بستری شدم و او به من خاطر نشان کرد که فقط و فقط محافظ من است نه هیچ چیز دیگر.مثل آن روز خودش کلماتم سرد شدند:
_شما فقط محافظ منید..یعنی بودید.فکر نمیکنم تو جزئیات ماموریتتون هدیه دادن هم ذکر شده باشه.هرچند الان فهمیدم که این هدیه رو فقط به خاطر ردیاب داخلش دادید. حالا هم که وظیفه تون تموم شده نیازی نیست دست من بمونه.
🌿آغوش امن🌿
نویسندهـ:حَـنیــٖفــٰا
ادامه داستان:
🦋@Ghalam_Asheghi 🦋
ممنون از متن هایی که ارسال کردید.🌿
این بنربرای تبليغ کانال انتخاب شد🌼
اگر دوست داشتید برای دوستانتون بفرستید🌹
[بسمربالعــ❤️ـشقـــــ]
فَإِنَّ مَعَ الْعُسْرِ يُسْرًا،إِنَّ مَعَ الْعُسْرِ يُسْرًا..
#آغوش_امن
#قسمت_سی_و_نهم
°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•
دستش را گرفتم و کیف و چادرش را روی تخت گزاشتم.
_نورا با کی لج میکنی آخه؟چرا میخوای بری؟
لبخند مهربانی تحویلم داد.
_لج نمیکنم عزیزدلم.من الان یه هفته اس اینجا سربار شمام.وقتشه برگردم خونه.
_اولا سربار چیه؟تو مثل خواهر منی.ثانیا میخوای بری خونه تنهایی چیکار کنی؟
_لیلی جان.من هشت ساله تو اون خونه تنها زندگی میکنم.
_ولی تو اون هشت سال ما رو نداشتی.تو خودت میدونی مامان چقد عاشقته.تو اون ور تنها ما اینور تنها که چی بشه؟من که میدونم حاج مرتضی هم یه هفته اس از اداره خونه نیومده.
صدای در بحثمان را قطع کرد و مامان آرام در را باز کرد.
_با اجازه.صاحبخونه.
نورا لبخندی زد و با خجالت از جا بلند شد.
_بفرمایید خاله فاطمه.
نورا به اصرار مامان عادت کرده بود به جای خانم جلالی به او خاله فاطمه بگوید.
_چی شده دخترا؟صدای جر و بحث شنیدم.نورا جان شما چرا لباس بیرون پوشیدی دخترم؟
_راستش خاله گفتم دیگه زحمت رو کم کنم.
مامان اخم شیرینی کرد و دست هایش را به کمرش زد.
_یعنی چی؟چه زحمتی؟کجا به سلامتی؟
_خونه.
_اینجا پس کجاست؟
نورا مکث کوتاهی کرد و نگاه پر حسرتش را به مامان انداخت.میدانستم محبت های مامان او را یاد مادرش می اندازد.
_ولی آخه..
_ولی و آخه و اما و اگر نداره.شما تا وقتی این ماموریت تموم بشه و پدر و برادرت برگردن اینجا صاحب خونه ای و امانت.
نورا به خاطر قاطعیت لحن مامان تسلیم شد و روسری اش را در آورد.مامام لبخند رضایتی زد و به سمت در رفت.لحظه آخر چرخید و نگاه شیطنت آمیزی به نورا کرد.
_خدا رو چه دیدی شاید تو رو هم گروگان گرفتیم تا داداشت بدون حاج آقا ما برنگرده.
صدای خنده هر سه نفرمان در اتاق پیچید ولی ترسی در چشم های مامان دو دو میزد که ضربان قلب مرا جا به جا کرد.وقتی مطمئن شدم نورا بیخیال رفتن شده از روی تخت بلند شدم و به اتاق خودم برگشتم.پنجره را باز کردم و نگاهم به اتاقک جلوی در خورد.آقای مجدی تمام این یک هفته بدون مزاحمت مراقب ما بود.غذایش را مامان برایش میبرد و خودش ظرف هایش را پس می آورد.به جز این برخورد دیگری نداشتیم.خودم را روی تخت انداختم و آفتاب تابستانی روی لباس هایم افتاد.یک هفته بدون هیچ خبر و تماسی گذشته بود و تمام دلخوشی ما حاج مرتضایی بود که دائما در اداره مشغول بود.این یعنی عملیات در حال پیشرفت بوده است.برای بار هزارم در روز گوشی ام را چک کردم و وقتی پیامی ندیدم با حرص روی تخت پرتش کردم.ارتباطم با محدثه و راحیل را تا حد ممکن کم کرده بودم تا سوال های کمتری بپرسند.هرچند از این وضعیت ناراحت و دلخور بودند اما بهتر از دروغ گفتن به آنها بود.ناخودآگاه آهنگی که همیشه با محدثه میخواندیم را زیر لب زمزمه کردم.در این چند ماه چندبار کم آورده بودم و دوباره لیست موزیک هایم به گوشی ام برگشته بود اما عذاب وجدان یقه ام را میگرفت و همه را پاک میکردم.دوباره سراغ لیست پاک شده رفتم و چند بار بالا و پایینش کردم اما چیزی پیدا نکردم.کلافه و بدون مکث یکی از صوت های قرآنی که نورا داده بود را پلی کردم و دوباره روی تخت دراز کشیدم.از زبان عربی چیز زیادی نمیدانستم،آن قدر هم قرآن خوان نبودم که معنی آیه ها را بفهمم.فقط به صوت پر از آرامش قاری گوش میدادم و به خودم دلگرمی میدادم که قدرتی فراتر از هر تهدید و خطری آن بالا چشمش به ماست.ناگهان صدای قاری شکست و صوتش قطع شد.از جا بلند شدم و با کنجکاوی صدایش را زیاد کردم.قاری از اول سعی کرد آیه را بخواند اما باز صدایش لرزید و بغض مجالش نداد.با تعجب به نفس نفس زدن هایش گوش میکردم.قاری که تا چند لحظه پیش منظم و بدون مکث میخواند اکنون گریه امانش نمیداد و به سختی آن آیه را تمام کرد.سریع صفحه گوشی را روشن کردم و اسم سوره را دیدم.به سمت کتابخانه ام رفتم و قرآن صورتی رنگم را برداشتم،به دنبال آیه ای که آن قاری خوانده بود در سوره گشتم و بالاخره چشم هایم رویش قفل شد.آیه عذاب بود،وعده عذابی بسیار دردناک و هولناکی که در انتظار کافران است.برای لحظه ای غبطه خوردم به حس و حال آن مردی که هنگام خواندن انقدر در آیه ها غرق شد که از آیه عذاب ترسید و نفسش بند آمد.یاد زمانی افتادم که در اتاق اداره قرآن نورا را دیده بودم که پر از نوشته بود.تمام حاشیه کتاب پر از دست خط مرتب نورا بود.وقتی از او پرسیدم این نوشته ها چیست،گفت:
#آغوش_امن
°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°
_هرروز بین کارهام یا آخر شب که وقت خالی گیر میارم یه صفحه قرآن با معنیش میخونم.اگر معنی آیه ای رو متوجه نشم سریع از توی اینترنت تفسیرش رو پیدا میکنم.بعد هر نکته و برداشتی که از آیه های اون صفحه بگیرم رو گوشه های صفحه مینویسم.اینطوری بیشتر نکاتش یادم میمونه.مثل یه جزوه درسی،قرآن هم پر از نکته و مطلب درباره زندگی ما.ولی ما وقتی یه جزوه سنگین داریم با ماژیک هایلایت و خلاصه نویسی و هزار تا چیز دیگه به زیون ساده مینویسیمش که یادمون بمونه.ولی به قرآن که میرسیم سر سری رد میشیم و همون عربیش رو هم به زور میخونیم.
نفس عمیقی کشیدم و قرآن را سرجایش برگرداندم.فکری بی هوا به ذهنم رسید″به یه قرآن بزرگتر نیاز دارم″.
_لیلی خانم.
اخم ظریفی کردم و به سمت در رفتم.از پله ها خم شدم و با صدای بلندی گفتم.
_جانم مامان؟
_لیلی جان یه لحظه با چادر بیا پایین.
با تعجب به لحن رسمی مامان فکر کردم.دلشوره ای به دلم چنگ زد و تا چادر سرم کنم هزار فکر به ذهنم خطور کرد.نکند حاج مرتضی برگشته؟نکند خبر بدی آورده باشد؟نکند اتفاقی برای بابا افتاده باشد؟تا پله ها را طی کنم و به پذیرایی برسم نفسم هزار بار در سینه ام حبس شد و برگشت.با دیدن آقای مجدی نفس راحتی کشیدم اما صدایی در ذهنم گفت″او هم میتواند حامل خبر بد باشد″
فکر های منفی را پس زدم و خودم را نزدیک نورا و مامان که روی مبل نشسته بودند رساندم.
_چیزی شده؟
آقای مجدی با سر پایین و کیف مشکی در دست به مبل اشاره کرد.
_بفرمایید شما هم بشینید.
نگاه پر تردیدی به مامان و آقای مجدی انداختم و کنار نورا نشستم.آقای مجدی نزدیک شد و لپ تاپ مشکی رنگی را از کیف خارج کرد.لپ تاپ را رو به روی ما گزاشت و درش را باز کرد.همزمان با در آوردن گوشی اش دکمه روشن لپ تاپ را زد.چند ثانیه مکث کرد و بعد صدای مردانه مبهمی از آن طرف خط شنیده شد.
_آماده اس.
خم شد و برنامه ای را در لپ تاپ باز کرد و نگاه کوتاه و نگرانی به ما انداخت.تصویر من و مامان در صفحه سیاه لپ تاپ دیده میشد.
_باشه.بزن.
آقای مجدی گوشی را قطع کرد و همزمان تصویری مات روی صفحه لپ تاپ ظاهر شد.تصویر چند باری تکان خورد و کم کم واضح تر شد.صدای ضعف کرده مامان اولین چیزی بود که شنیدم.
_یا حسین.
دست لرزیده ام را جلو بردم و روی صفحه لپ تاپ کشیدم.میخواستم مطمئن شوم که واقعی است.قطره های اشکم بدون اینکه پلک بزنم روی گونه ام میلغزید و روی چادرم می افتادند.مامان چادرش را محکم روی دهانش گرفته بود تا صدای گریه هایش بلند نشود.آقای مجدی چند قدمی عقب رفت و ما را تنها گزاشت.روی زمین افتادم و صورتم را نزدیک لپ تاپ کردم.مثل لال های مادرزاد لب هایم را تکان دادم و تقلا کردم تا صدایی از آنها خارج شود.نتیجه تلاشم شد صدای گرفته ای که شک داشتم متعلق به من باشد.
_بابا...
🌺ڪپے فقط با ذڪر نام ڪانال و نویسندهـ آزاد است.
نویســ🖋️ــندهـ:حـنـیـفــا❣
°•°
Eitaa: @Ghalam_Asheghi💕
Instagram:aghoosh.amn🍃🍂
*سلام عزیزان🌺
امشب به خاطر اعمال و دعاهایی که داره پارت گزاشته نمیشه که هم شما با تمرکز به دعاهاتون برسید هم من وقت بیشتری داشته باشم.😊
ما رو توی دعاهاتون فراموش نکنید.
التماس دعای زیاد.
امیدوارم همتون به حاجات دلتون برسید.🙃
یاعلی.
شب بخیر.🍃
19.71M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
نه خورده اسم همسرت به سر در همایشی
نه مانده چهره ای از او به صفحه گزارشی
برای او که انتخابش اقتدار میهن است
تفاوتی نمیکند وطن فروش و داعشی
فقط به فکر امنیت،فقط به فکر عزت است
بدون اعتنا به رنگ و دسته و گرایشی
چه پشت مرزهایمان چه در وطن همیشه او
به یک اشاره می رود بدون هیچ پرسشی
تویی که قول داده ای به او که در نبودنش
کسی نه بشنود ز تو شکایتی نه خواهشی
چه سربلند مانده ای در آزمون انتظار
بدون اینکه کودکت ببیند از تو لرزشی
چه درد ها کشیده ای ز طعنه های دیگران
چه حرف ها شنیده او،به جرم کار ارزشی
همیشه گفته اند که تو شبیه کوه محکمی
ولی ندید هیچ کس که دور از او چه میکشی
#روز_سربازان_گمنام_امام_زمان
#امنیت_اتفاقی_نیست
#مردان_امنیت
#آغوش_امن
[بسمربالعــ❤️ـشقـــــ]
فَإِنَّ مَعَ الْعُسْرِ يُسْرًا،إِنَّ مَعَ الْعُسْرِ يُسْرًا..
#آغوش_امن
#قسمت_چهلم
°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•
_سلام نور چشمم،سلام میوه دلم،سلام لیلی بابا..
مدام انگشت های لرزانم را روی تصویر مرد شکسته ای که رو به رویم بود میکشیدم.بوی عطر مشهدی اش حتی تا اینجا هم می آمد.آمدم لب باز کنم که لرزش غیرمعمول بدن مامان حواسم را پرت کرد و به سمتش برگشتم.لب های کبود و صورت رنگ گچ دیوارش نشان از حال خرابش میداد.با ترس شانه هایش را گرفتم و تکانش دادم.
_مامان؟مامان صدامو میشنوی؟
نورا سریع از جا بلند شد و به سمت آشپزخانه رفت.صدای نگران بابا در سالن پیچید.
_فاطمه؟فاطمه جان؟خوبی؟
با کلافگی اشک های سمجم را پس زدم و بازوهای مامان را محکم گرفتم تا لرزشش کم شود.نگاه کوتاه و بی تابی به بابا که قطره قطره عرق از سر و رویش میچکید انداختم.نورا با لیوان آب قندی برگشت و کنارمان نشست.محتوای لیوان را از لای لب های لرزان مامان در گلویش ریختم و نورا شانه هایش را ماساژ داد.کمی که گذشت لرزش بدنش افتاد اما چشم هایش بسته شده بودند.با درماندگی بابا را صدا زدم.
_بابا؟
بابا مثل همیشه برای حفظ کنترلش نفس عمیقی کشید:کمک مادرت کن برگرده اتاقش.من منتظر میمونم.
_اما مامان..
_وقتی بهوش اومد دوباره بهش زنگ میزنم.نگران نباش.پاشو بابا نزار اینجوری رو زمین بمونه.
دستم را دور بازو مامان حلقه کردم و از یک طرف من و از طرف دیگر نورا زیر بغل مامان را گرفت و بلندش کردیم.سنگینی وزن مامان روی دوشمان بود و هر قدم را به سختی برمیداشتیم.ما بین همان تقلاها صحنه ای در ذهنم زنده شد:
″سنگینی نگاهم را که حس کرد نگاهش را بالا آورد و چشم های درشت شده و نگرانش بین چشم هایم میچرخید.با عصبانیت دست های علی را پس زد و سرش فریاد کشید:
_دِ ول کن منو برو یکی رو صدا کن.نمیبینی حالشو؟نزار رو زمین بمونه.″
چرا تا به حال نفهمیده بودم جنس غیرت بابا و ایلیا مثل هم است.حالا میفهمیدم چرا محافظت های او طعم آغوش امن بابا را داشت.مامان را روی تخت اتاق مهمان طبقه پایین خواباندیم و نورا کنارش ماند.با استرس و تپش قلب به سمت پذیرایی دویدم و بین راه پایم به لبه فرش گیر کرد و روی زمین افتادم.بدون هدر دادن ثانیه ای از جا بلند شدم و دوباره به سمت لپ تاپ رفتم.حس میکردم هرلحظه ممکن است تصویر چهره بابا را دوباره از دست بدهم.لیلیِ بابایی کِی به یک تصویر از پدرش قانع شده بود؟وقتی صورت بابا را دیدم آرام گرفتم و دوباره روی زمین نشستم،نزدیک ترین جا به صفحه لپ تاپ.تازه توانستم خوب نگاهش کنم.موهای جوگندمی اش یک دست سفید شده بود و صورت و اندام تو پُرش نصف شده بود.استخوان گونه بیرون زده و آفتاب سوختگی حالت صورتش را عوض کرده بود،اما هنوز همان بابای مقتدر و مهربان لیلی بود.لباس ساده سرمه ای پوشیده بود و باند سفید دور بازوی چپش توی ذوق میزد.
_دستت چی شده قربونت برم؟
_چیزی نیست بابا.یه تیری اومد و رفت.زورش به ما نرسید.
_الان خوبی؟
_آره دخترم.خودت خوبی؟مامانت خوبه؟
_خوبیم ما بابا.
لرزش صدایم کم و زیاد میشد اما قطع نه.کاش میتوانستم ریش های بلندش را لمس کنم.
_بابا.
_جان بابا؟
_کی..کی برمیگردی؟
بابا نگاه نگرانی به پشت دوربین انداخت و آب دهانش را فرو داد.تکانی خورد که باعث شد چهره اش در هم برود و دستش به سمت باندش کشیده شد.با ترس دو طرف لپ تاپ را گرفتم و دندان هایم را روی هم فشار دادم.
_بابا؟
بابا با درد نگاهم کرد و چشم هایش را بست.
_ببین بابا.من یه جای..یه جای خیلی دور گیر افتاده بودم.ایلیا و گروهش تازه منو پیدا کردن.تازه سرپا شدم و میدونستم چقد شماها بی تاب شدید.به اولین جای امنی که رسیدیم ازش خواستم با حاج کاظم هماهنگ کنه با شماها تماس بگیرم.درسته ما الان جای نسبتا امنی هستیم ولی هنوز خیلی دور از خونه ام.مسیر هم از اینجا به بعد پر دشمن و کمین.معلوم نیست بتونم دوباره زنگ بزنم و چقدر طول میکشه تا بیایم یا اصلا میتونیم...
_میتونید بابا.تا اینجاش نیومدید که تهش کم بیارید.
بابا لبخند مهربانی زد.دلم لک زده بود برا ردیف دندان های سفیدش.
_یه مبارز هیچوقت کم نمیاره دخترم.ولی عمر دست خداست.چه الان چه شصت سال دیگه.
_میدونم.ولی..فقط بجنگ بابا.باشه؟به خاطر لیلی ات بجنگ.من بهت احتیاج دارم.
_میام بابا.خیلی زود.
ترسیدم از اینکه بابا خداحافظی کند اما نگاه کوتاهی به پشت دوربین کرد و با ابرو به طرف دیگری اشاره کرد.صدای قدم های کسی آمد و بعد صدای باز و بسته شدن در.
#آغوش_امن
°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•
متعجب به تغییر حالت بابا و نگاه جدی اش چشم دوختم.
_لیلی جان.
_جانم بابا؟
_کسی اونجا هست؟
نگاه کوتاهی به آقای مجدی که چند قدم آن طرف تر سر به زیر ایستاده بود انداختم.
_بله.آقای مجدی.
بابا کمی تن صدایش را بالا برد.
_علی جان اگر میشه ما رو تنها بزار.
آقای مجدی بدون مخالفتی از در بیرون رفت و من در سالن تنها شدم.چشم هایم که به چشم های بابا افتاد سریع آنها را دزدیدم.نگاهش از آن جنس نگاه هایی بود که مو را از ماست میکشید و وقتی کار اشتباهی میکردم نثارم میشد.
_میخوام باهام صادق باشی دخترم.
آرام سری تکان دادم.من همیشه با او صادق بودم ولی چرا این بار از صداقت ترسیده بودم؟
_چه اتفاقی بین تو و ایلیا افتاده؟
تنم یخ زد و پلک هایم پرید.ناخودآگاه چند بار پلک زدم و سرم را پایین انداختم.
_چ..چه اتفاقی بابا؟
_وقتی ایلیا اومد اینجا غیرتم نزاشت از یه پسر غریبه بپرسم چه اتفاقی تو خانواده من افتاده که تو رفیقت رو گزاشتی برای محافظت از دختر من و خودت پاشدی اومدی دنبال من.اونم با عملیاتی که ما بهش میگیم سه راه شهادت.
پس بابا از همان مردانی بود که ایلیا میگفت زمین زیر پایشان میلرزید و به جای عملیات سیاه،عملیات سه راه شهادت میرفتند.
_بابا خب اون عملیات به خاطر این بود که آقا ایل..آقای حسینی از یه مجرم شنیدند که شما زخمی شدید و...
_لیلی!
صدای محکم بابا تنم را لرزاند.به زور چشم هایم را به مردمک های مشکی اش رساندم.برعکس تصورم دنیایی از مهربانی در آنها بود.ولی جدیت صورت و صدایش تکان نخورده بود.
_بزرگ شدی بابا.اینو از چشم ها و رفتار هات میخونم.انگار سال هاست ندیدمت و تو حسابی بزرگ شدی.ولی یه بچه هر چقدرم بزرگ بشه ته تهش بچه پدر و مادرشه.به حرف و مشورت اونا نیاز داره.نداره؟پس بهم بگو چه اتفاقی افتاده که ایلیای محافظ شده ایلیای مبارز و اسم تو که میاد رنگ به رنگ میشه؟
نفس عمیقی کشیدم و لب هایم را از داخل محکم گاز گرفتم.انکار بیشتر از این جایز نبود و بابا را بیشتر حساس میکرد.با صدایی که سعی کردم لرزشش معلوم نشود گفتم:
_او..اومدن خواستگاریم.
منتظر عصبانیت بابا بودم ولی فقط سکوتی سنگینی همه جا را گرفت.
_خب؟جواب تو چیه؟
سرم را با شدت بالا آوردم و با چشم های گرد شده به صورت خونسرد بابا نگاه کردم.گردنم تیر کشید ولی به روی خودم نیاوردم.
_معلومه هیچی.اختیار من دست شماست و تا شما نباشید چه جوابی بدم؟
بابا لبخند کمرنگی زد و سرش را پایین انداخت.مردمک های منتظرم بین چشم های بابا میچرخیدند.نفهمیدم پنج دقیقه گذشت یا پنج سال تا بابا دوباره به حرف آمد.
_پسر خوبیه.همین که پا رو دلش گذاشته اول به خاطر دینش و بعد به خاطر وظیفه اش،ثابت میکنه.
_ش..شما از کجا میدونید؟
چشم های بابا خندیدند:خودش برام همه چی رو تعریف کرده بود.غیرت من نزاشت ازش بپرسم چی شده ولی شرم اون هم نزاشت همینطوری تو چشم هام زل بزنه و همچین چیزی رو ازم پنهان کنه.
گونه هایم رنگ گرفت و وزنه ای سرم را به پایین کشید.
_لیلی جان.منو نگاه کن بابا.
زبانم را تر کردم و گردن خشک شده ام را بالا آوردم.بابا با لبخند و اطمینان زمزمه کرد:
_پسر خوبیه.
چانه ام لرزید و تصویر مهربان بابا تار شد.صدای مبهم مردی آمد و بعد نگاه نگران بابا که خبر از رفتن میداد.
_باید برم باباجان.
دوباره به لپ تاپ چنگ زدم.انگار میخواستم جلوی رفتن بابا را بگیرم.با التماس گفتم:
_بابا..نرو..
درد در چشم های بابا نشست و دستش را روی صفحه گزاشت.طوفانی کوه چشمانش را لرزاند.
_برمیگردم بابا.خیلی زود.فقط چند شب دیگه باید بخوابی.
صدای گریه ام از اختیارم خارج شد و هق هق هایم دل بابا را لرزاند.
_دوستت دارم بابا.همیشه قهرمان من میمونی.
_منم دوستت دارم نور چشمم.مراقب خودت و مامانت باش.
اشک چشمانم را میسوزاند و وادارم میکرد به پلک زدن.در یکی از همان پلک زدن ها بود که تصویر بابا رفت..
🌺ڪپے فقط با ذڪر نام ڪانال و نویسندهـ آزاد است.
نویســ🖋️ــندهـ:حـنـیـفــا❣
°•°
Eitaa: @Ghalam_Asheghi💕
Instagram:aghoosh.amn🍃🍂
[بسمربالعــ❤️ـشقـــــ]
فَإِنَّ مَعَ الْعُسْرِ يُسْرًا،إِنَّ مَعَ الْعُسْرِ يُسْرًا..
#آغوش_امن
#قسمت_چهل_و_یکم
°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•
با صدای رعد و برق از روی تخت بلند شدم و به ابر های سیاه آسمان نگاهی انداختم.به سمت کمدم رفتم و شنل قلاب بافی که ننجون برایم بافته بود را روی شانه ام انداختم.چادر و روسری سر کردم و پا به حیاط گزاشتم.سکوت خانه با صدای قطرات باران و گنجشک های حیاط عوض شد و حس زندگی به رگ هایم تزریق کرد.لبه حوض نشستم و به تکان های آب خیره شدم.حال خودم را نمیفهمیدم،آرامشی که از دیدن صورت بابا به قلبم افتاده بود و ترس از موقعیتی که در آن قرار گرفته،حالم را نامعلوم کرده بود.صدای بابا در سرم تکرار شد″پسرخوبیه″.
بی هوا لبخندی زدم و نوک انگشت هایم را داخل آب بردم.باران تابستان بود و سوز نداشت اما دست و پاهایم یخ کرده بود.چند ساعتی در آن حالت ماندم و به همه چیز فکر کردم.هوا گرگ و میش شده بود که صدای قدم های کسی را شنیدم و نورا کنارم زانو زد.
_لیلی؟خوبی؟
چند بار پلک زدم و متوجه لباس های خیس آبم شدم.باران قطع شده بود اما هنوز زمین و باغچه خیس بودند.دست گرم نورا دست هایم یخم را در آغوش کشیدند.
_خوبم.نفهمیدم چقد اینجا موندم.
_هوا داره تاریک میشه.بیا تو.
ابروهایم را بالا دادم.
_مامانم؟
_خوبه نگران نباش.هنوز خوابیده ولی رنگ و روش بهتر شده.فکر کنم الاناس که بیدار بشه.درباره بابات چی میخوای بگی بهش؟
_بابا گفت هروقت مامان بهوش بیاد دوباره زنگ میزنه.
_خب خداروشکر.پاشو بریم.الان سرما میخوری تو چله تابستون.
نورا زیر بازویم را گرفت و از جا بلند شدم.جلوی در چادر و روسری و شنلم را درآوردم و به دست نورا دادم.خودم هم به سمت اتاقم دویدم تا آب لباس هایم روی فرش نریزد.لباس هایم را که عوض کردم جلوی آینه ایستادم تا موهایم را جمع کنم که تصویر نورا را در چهارچوب در دیدم.دست به سینه به در تکیه داده بود و با لبخند نگاهم میکرد.
_چشمات میگه حالت بهتره ولی هنوز پریشونی.بابات خوب بودن؟
برس را روی میز برگرداندم و روی تخت نشستم.
_ظاهرش که خوب بود.ولی گفت معلوم نیست کی برمیگرده.شایدم نتونه دیگه تماس بگیره.
نورا با قدم های بلند به سمتم آمد و دست هایم را گرفت.
_غصه نخور عزیز دلم.یادت بیاد تو و خاله تا دیروز چه حالی داشتید.به روی هم نمیاوردید ولی هردوتون احتمال میدادید که حاج علی خدایی نکرده دیگه برنگردن.الان خداروشکر میدونید سالمن،نفس میکشن،حالا هروقت بتونن خودشون رو میرسونن دیگه.اونا مرد جنگ و میدونن،نترس.
حق با نورا بود،حداقل امشب بدون کابوس بی بابا شدن میخوابیدم.با صدای ضعیف مامان از جا پریدم و به سمت پله ها رفتم.مامان بین پذیرایی ایستاده بود و مثل کسی که چیزی را گم کرده،با پریشانی و اظطراب اطراف را نگاه میکرد.
_مامان؟
با دیدنم با سرعت به سمتم آمد و به لباسم چنگ زد.
_با..بابات کو؟
دست هایش را محکم گرفتم و فشار دادم.
_مامان،قربونت برم آروم باش.بیا بشین بهت بگم.
_نمیشینم لیلی.بابات کو؟
با ملایمت بازویش را نوازش کردم.
_مامان بابا که نیومده بود.تماس گرفته بود که شما با دیدنش حالتون بد شد و از هوش رفتی.
زانوهای مامان با تمام شدن جمله ام خم شد و روی زمین نشست.دستش را روی سرش گزاشت و دوباره اشک هایش صورتش را خیس کردند.
_آخ خدا. آخه الان وقت حال بد بود فاطمه؟الان وقت غش و ضعف کردن بود؟بیا،تحویل بگیر،رفت..دوباره رفت..
کنار مامان زانو زدم و شانه هایش را فشار دادم تا به خودش بیاید.
_مامان.بزار حرفم رو تموم کنم.بابا گفت هروقت به هوش بیای دوباره زنگ میزنه.
چشم های مامان گرد شد و سریع اشک هایش را پاک کرد.
_راست میگی مامان؟گفت زنگ میزنه؟
_آره عزیز دلم.الان هم به نظر من شما پاشو برو یه آب به دست و صورتت بزن.یه روسری خوشگل سرت کن.آقاتون شما رو این شکلی ببینه نگران میشه ها.
مامان ضربه محکمی به پایم زد و با حرص گفت:
_تو کی میخوای یاد بگیری با حیا باشی بچه؟
خنده بلندی کردم و کمک کردم مامان از روی زمین بلند شود.انگار که جان تازه ای گرفته باشد به سمت اتاقشان پرواز کرد و در را بست.نورا با صدای پر از خنده ای گفت:
_من برم به آقای مجدی بگم عروس خانم..نه یعنی خاله فاطمه بهوش اومده.
با خنده سر تکان دادم و رفتنش را تماشا کردم.
***
آخرین بشقاب را آب کشیدم و روی آب چکان گزاشتم.نورا در یخچال را بست و به سمتم آمد.
_میگم این خاله فاطمه هم با یه نیم ساعت صحبت چه انرژی گرفته ها.سه روزه جای کثیف تو خونه باقی نزاشته.فک کنم جلوش رو نگیریم به فکر بازسازی عمارت هم میوفته.
_عشق است دیگر خواهر.خدا قسمتت کنه.
#آغوش_امن
°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•
نورا سریع دست هایش را گارد مانند جلوی خودش گرفت.
_آخ قربونت خواهر همین که نصیب شما شده برای هفت پشت ما بسه.
گونه هایم رنگ گرفت و لبم هایم را به هم فشار دادم تا لبخند نزنم.نورا محکم به بازویم کوبید و گفت:
_اووو چه خجالتی هم میکشه.دیگه از من که نمیخواد قایم کنی لیلیِ مجنون.
پشت چشمی نازک کردم و نورا را به کناری هول دادم.
_من هنوز لیلیِ بابامم نوراخانم.به جای این حرفا بیا یه چایی بریز بخوریم.
نورا به سمت کابینت لیوان ها رفت و سه فنجان در سینی نقره ای رنگی چیند.
_میگم لیلی.هفته دیگه انتخاب واحده.حواست هست دیگه؟
به اپن تکیه دادم و کف دستم را روی پیشانی ام گزاشتم.
_آخ! اصلا حس درس خوندن ندارم.تو این وضعیت زندگی من،درس خوندن انگار بی معنی ترین کاره.
_هِی هِی هِی خانم محترم از این حرفا نداریما.حتی فکرش هم نکن.ترم آخره تموم کن بره دیگه.
_باشه حالا.راحیل و محدثه احتمالا دیگه نمیخوان تو روم نگاه کنن.
نورا قوری چایی را بلند کرد و توی فنجان ها ریخت.بوی چای و هل به زیر بینی ام خورد و هوش از سرم پراند.
_خب چرا با آقای مجدی صحبت نمیکنی شاید اجازه بدن یه جا قرار بزاری ببینیشون.
_نمیدونم.بزار چند روز دیگه هم بگذره اگر خبری از بابا نشد میگم بهش.
سینی چای را از نورا گرفتم و با احتیاط از آشپزخانه خارج شدم.مامان مثل گذشته مشغول گل و گیاهان حیاط بود.سینی را روی میز پذیرایی گذشتم و خودم را روی مبل انداختم.نورا کنارم نشست و پاهایش را در دلش جمع کرد.
_میگم لیلی.
_بگو نورا.
خنده کوتاهی کرد:تا حالا به این فکر کردی داستان زندگیت رو بنویسی؟
متفکر به صورتش خیره شدم.
_داستان زندگیم؟
_آره.تو قلم خوبی داری.زندگیت هم که از هر فیلم اکشنی اکشن تره.به نظرم جالب میشه داستانش رو بنویسی.
_تا حالا بهش فکر نکرده بودم.ولی انگار ایده خوبیه.حداقل برای خودمم بمونه خیلی خوبه.
_فکر کن در آینده کلی قصه خفن داری برای بچه هات تعریف کنی.
کوسن کنارم را با شدت به سمتش پرت کردم و خندیدم.حرفش فکرم را مشغول کرد.همیشه دلم میخواست یک دفتر خاطرات بخرم و همه چیز را در آن بنویسم اما اتفاق خاصی نبود که مرا به وجد بیاورد و بخواهم بنویسمش.
_اگه بنویسی اسمش رو چی میزاری؟
_نمیدونم.باید روش فکر کنم.ولی فکر کنم ژانر داستانش باحال بشه.اکشن ترسناک پلیسی.
خندیدم ولی نورا با نگاه عمیقی به چشم هایم خیره شد و یک ابرویش را بالا انداخت.
_اکشن،ترسناک،پلیسی و رمانتیک دخترحاجی..
|•نویســ🖋️ــندهـ:حـنـیـفــا❣
°•°
Eitaa: @Ghalam_Asheghi💕
Instagram:aghoosh.amn🍃🍂
🌹با عرض پوزش از همه مخاطبان عزیزم امشب امکان نوشتن پارت جدید ندارم ولی فردا تا قبل از شب میزارم ان شاءالله.
ممنون از صبوری همه عزیزان.🌸😔
[بسمربالعــ❤️ـشقـــــ]
فَإِنَّ مَعَ الْعُسْرِ يُسْرًا،إِنَّ مَعَ الْعُسْرِ يُسْرًا..
#آغوش_امن
#قسمت_چهل_و_دوم
°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•
روسری نیلی رنگم را روی سرم انداختم و لبنانی بستم.کیف و چادرم را از روی تختم برداشتم و روی دستم انداختم.از پله ها پایین رفتم و با چشم دنبال نورا گشتم..مامان روی مبل ها نشسته بود و کتاب میخواند اما از پایش که روی زمین ضرب گرفته بود معلوم بود عصبی است.بی خبری کلافه اش کرده بود.
_مامان جان.من دارم میرم.
مامان با شنیدن صدایم سرش را بالا آورد و کتاب را روی مبل گزاشت.
_داری میری مادر؟مواظب خودت باش.زیاد از آقای مجدی دور نشیا.
_چشم.مامان مطمئنی یاسر میاد اینجا تنها نباشید؟
_آره مادر دیشب خودش زنگ زد.الانا دیگه باید برسه.بچه تازه از ماموریت برگشته.
_باشه پس من رفتم.نورا خداحافظ.
نورا از بالای پله ها خم شد.
_خداحافظ لیلی.ببخشید دارم روسری سرم میکنم نمیتونم بیام پایین.
صدای مهربان مامان نورا را مخاطب قرار داد.
_نمیخواد دخترم.یاسر تو نمیاد.
_نمیشه که کل روز بیرون بمونن خاله.من راحتم همینجوری.
از هردو خداحافظی کردم و به سمت در رفتم.چادرم را روی سرم انداختم و کفش های مشکی ام را پوشیدم.جلوی در آقای مجدی منتظر ایستاده بود.به سمتش رفتم و با صدای محکمی سلام کردم.
_سلام،صبح بخیر.
_سلام.صبح شما هم بخیر.
نگاه آقای مجدی چرخید و به بیرون از در رفت.ناگهان لبخندی زد و آرام سر تکان داد.با کنجکاوی از همان جایی که ایستاده بودم به کوچه نگاه کردم اما چیزی ندیدم.قامت یاسر در چهارچوب در پیدا شد و با دیدنش بدون اختیار به سمتش دویدم.
_سلام بی معرفت.
یاسر محکم بغلم کرد و چادرم را که کنار رفته بود دورم گرفت.
_سلام ته تغاری.آروم بچه زشته.
عقب آمدم و مشتی به بازویش کوبیدم.
_زشت خودتی با این کارات.اداره شما مامور دیگه ای نداره که هرجا ترقه بازی میشه تو رو میفرستن ماموریت تا حلش کنی؟
یاسر نوک بینی ام را گرفت و محکم فشار داد.
_حرص نخور دندونات میریزه.شنیدم عمو علی زنگ زده.آره؟
_آره فکر کنم هفت هشت روز پیش بود.
_آنا خوبه؟
_خوبه.با دیدن دلبرشون غش کردن.
یاسر با چشم های درشت ابروهایش را بالا انداخت و به پشت سرش اشاره کرد.با دیدن آقای مجدی سرخ شدم و محکم توی سرم کوبیدم.یاسر خنده کوتاهی کرد و آرام به سمت در هولم داد.
_خیلی خب نکش خودتو.برو به قرارت برسی.مواظب خودت باش.
_چشم چشم.خداحافظ.
بدون اینکه به آقای مجدی نگاه کنم مستقیم سمت در عقب ماشین رفتم و روی صندلی نشستم.
***
نمیدانم آخرین باری که آمده بودم پارک چقدر گذشته بود ولی دلم برای صدای خنده بچه ها و شرشر فواره حوض وسط پارک لک زده بود.خودم را روی نیمکت جا به جا کردم و زیرچشمی به آقای مجدی که چند نیمکت آن طرف تر خیلی عادی با لپ تاپش کار میکرد نگاه کردم.دوباره چشم هایم را به اطراف چرخاندم و این بار مشغول دید زدن بوته ای گل شدم.بی اختیار یاد خاطرات زمانی افتادم که با بابا در حیاط گل میکاشتیم و او با خنده موهای بلندم را از روی صورتم کنار میزد تا خاکی نشوند.ناگهان دستی روی چشم هایم آمد و بعد از آن بوی عطری آرام و آشنا.
_خانم خوشگه حیف نیست شما تنها باشی؟شماره بدم خدمتتون؟
با خنده محکم روی دست هایی که چشم هایم را پوشانده بود کوبیدم و از جا بلند شدم.راحیل و محدثه با خنده بالای سرم ایستاده بودند.محدثه دوباره صدایش را کلفت کرد و ادامه داد.
_ای بابا چقد ناز میکنی خوشگل خانم.بده شماره رو دیگه.قول میدم از هم خوشمون بیاد.
با حرص و خنده ضربه آرامی به بازویش زدم و بعد محکم در آغوشش کشیدم.
_سلام مزاحم.
_سلام نارفیق.
از او جدا شدم و راحیل را هم بغل کردم.
_سلام ستاره سهیل.
_بابا تیکه نندازید دیگه.
راحیل عقب کشید و حق به جانب نگاهم کرد.
_چقدم لایقش نیستی.
_خب درگیر بودم.
محدثه دلخور گفت:
_انقدر درگیر که جواب پیامای ما رو هم ندی.
_ببخشید دیگه.
راحیل دست هر دو ما را گرفت و به سمت آلاچیقی در آن نزدیکی ها برد.از گوشه چشم آقای مجدی را دیدم که بدون جلب توجه همراه با ما جا به جا شد و در جایی نشست که دید کامل به ما داشته باشد.محدثه کنارم نشست و دستم را گرفت.
_خب تعریف کن.چیکار میکردی که انقدر مشغول بودی؟
راحیل یک ابرویش را بالا انداخت:
_نکنه خبریه به ما نمیگی؟
_نه بابا چه خبری.بعدم من بخوام ازدواج کنم و به شماها نگم؟
_خوبه خوبه راضیم ازت.
سوال های پشت سر آنها تا یک ساعت ادامه داشت و من همه تلاشم را میکردم که با جواب کوتاه قانعشان کنم تا مجبور به دروغ گفتن به آنها نشوم.بعد از یک ساعت کلافه از جایم بلند شدم و نگاهشان کردم.
_اگه جلسه بازجویی تون تموم شد میشه یکم قدم بزنیم؟یا مثلا یه بستنی بخوریم؟
محدثه نگاه شرمنده ای به من و بعد به راحیل انداخت.
#آغوش_امن
°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•
_ببخشید خب خیلی نگرانت بودیم.
_میفهمم محدثه.ولی آخه الان یه ساعت امون نمیدید منم یه حرفی بزنم.همش دارید سوال میپرسید.اصلا حالا که اینطور شد همه بستنی مهمون راحیل.
راحیل با چشم های درشت سرش را بلند کرد.
_به من چه؟
_مخالفت نمیخوام پاشید ببینم.
هر سه بلند شدیم و شروع کردیم قدم زدم.
خیلی کم پیش می آمد که قرار هایمان را در پارک بزاریم چون همیشه نگاه های اضافه و ناپاکی که روی سه دختر چادری بود مثل سوهانی روی روحمان کشیده میشد.ولی این بار به خاطر وجود محافظی که پشت سرمان بود با آرامش خاطر قدم میزدم چون میدانستم نمیگذارد کسی نزدیک ما بشود.با دیدن دکه بستنی فروشی محدثه جیغ آرامی زد.
_من شکلاتی میخورم.
وقتی با نگاه چپ چپ من و راحیل مواجه شد خودش را جمع کرد و گونه هایش رنگ گرفت.
_خب شماها هم میتونید شکلاتی بخورید چشم غره نداره که.
راحیل رفت تا بستنی ها را بخرد و من و محدثه زیر درختی در سایه ایستادیم.گرم صحبت بودیم که محدثه حرفم را قطع کرد.
_لیلی ببخشید یه دقیقه صبر کن من برم کمک راحیل.انگار نمیتونه تنهایی بستنی ها رو بیاره.
نگاهی به راحیل کردم که بستنی ها را خریده بود ولی برای آوردن آنها به مشکل برخورده بود.
_باشه برو.
محدثه که رفت نگاهم را به اطراف کشاندم و دوباره نفس عمیقی کشیدم.هوا گرم بود ولی نسیم خنکی که هر از گاهی می آمد صورتم را نوازش میکرد و حس سبکی آرامش بخشی را جانم مینشاند.مردمک هایم بین درخت ها میچرخید که ناگهان با صورت آشنایی برخورد کردند.خیلی دورتر از من پشت یک درخت ایستاده بود و سعی در مخفی کردن خودش داشت ولی من آن یک جفت اقیانوس را محال بود در هر شرایطی نتوانم تشخیص دهم.هول شدم و با ترس به اطرافم نگاه کردم و دنبال آقای مجدی گشتم ولی او هم نبود.دوباره به سمت جایی که ایلیا را دیده بودم چرخیدم ولی با جای خالی اش مواجه شدم.بی اختیار شروع کردم دویدن و خودم را رساندم به همان درخت ها.چشم چرخاندم ولی جز مردمی که با تعجب نگاهم میکردند کس دیگری نبود.دوباره دویدم و همه جا را گشتم ولی نه او را پیدا کردم نه آقای مجدی را.کم کم حس شک به جانم رخنه کرد که شاید اشتباه کرده باشم.حتما از فکر و خیال زیاد توهم زده بودم.ولی آقای مجدی کجا بود؟او که سایه به سایه دنبال ما می آمد.دوباره چرخیدم که ناگهان صورت خونسرد آقای مجدی را در چند متری ام دیدم.دست هایش را در جیبش فرو برده بود و سوالی نگاهم میکرد.فرصت سوال پرسیدن را از او گرفتم و با نفس های منقطع پرسیدم.
_ش..شما کجا رفته بودید؟
_من حواسم بهتون بود خانم جلالی.لازم نبود دنبالم بگردید.
_من دنبال شما نمیگشتم.
آقای مجدی یک ابرویش را بالا داد و چشم هایش را ریز کرد.
_دنبال کی میگشتید؟
این حالتش باعث شد بیشتر به چیزی که دیده بودم شک کنم.با تردید سر تکان دادم و لب هایم را با زبانم تر کردم.
_هیچکس.
_پس بفرمایید.
با قدم های کوتاه به سمت جایی که راحیل و محدثه بودند راه افتادم.کمی که نزدیک شدم توانستم از دور چهره های مظطرب و نگرانشان را تشخیص بدهم.تا چشم های راحیل به من افتاد با عصبانیت به سمتم آمد و با صدایی که سعی میکرد کنترلش کند گفت:
_کجا غیبت زد یهو؟
با شرمندگی سرم را پایین انداختم.
_ببخشید.فکر کردم یه آشنا دیدم.
هردو نگاه عجیبی به من کردند اما نمیدانم چه چیزی در صورتم دیدند که ترجیح دادند سوالی نپرسند.هنوز گیج و منگ بین شک و تردید مانده بودم.اگر تصویری که دیده بودم توهم بود پس این بوی عطر گل نرگس از کجا می آمد؟
_بچه ها میگم،اینجاها گل نرگس دیدید شماها؟
_گل نرگس؟تو پارک؟توهم زدی لیلی؟
_شاید..
|•نویســ🖋️ــندهـ:حـنـیـفــا❣
°•°
Eitaa: @Ghalam_Asheghi💕
Instagram:aghoosh.amn🍃🍂
سلام دوستان😊
لطفا همه با دقت این پیام رو بخونید‼️
از این بعد کپی از داستان تحت هر شرایطی توی هر گروه و کانالی مشکل شرعی داره🚫
لطفا اگر جایی گذاشتید پاکش کنید❤️
کانال هایی که رمان رو داخل کانالشون پارت گزاری کردن لطفا به پی وی من پیام بدن🙏
هرکس که مشتاقه برای خوندن رمان میتونه بیاد توی همین کانال و رمان رو بخونه.این کانال پاک نمیشه.
ممنون از توجهتون🌺
و امیدوارم همه با دقت به این قضیه عمل کنن که خدایی نکرده مدیونی پیش نیاد.
سوالی بود در خدمتم.
یا علی.🍃
May 11
[بسمربالعــ❤️ـشقـــــ]
فَإِنَّ مَعَ الْعُسْرِ يُسْرًا،إِنَّ مَعَ الْعُسْرِ يُسْرًا..
#آغوش_امن
#قسمت_چهل_و_سوم
°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•
کفش هایم را با بی حوصلگی درآوردم و وارد خانه شدم.روسری و چادرم را با کلافگی کشیدم و خودم را باد زدم.
_مامان.من اومدم.
صدای مامان از آشپزخانه بلند شد.
_سلام عزیزم.بیا من اینجام.
با قدم های کوتاه و کشان کشان خودم را به آشپزخانه رساندم و مامان را در حال آشپزی دیدم.تا چشمش به من افتاد ملاقه را کنار گزاشت.
_سلام دخترم.خوش گذشت؟
_سلام.آره خوب بود.سلام رسوندن.ولی به جاش پختیم از گرما.
_خب واسه چی تو پارک قرار گزاشتید؟
_بابا آقای مجدی گفت اونجا خلوت و امنه.وگرنه مگه عقلم از دست دادم تو این گرما؟
مامان با خنده لیوان شربتی را رو به رویم گزاشت.
_خیلی خب حرص نخور.بیا این شربت رو بخور حال بیای.
لیوان را برداشتم و نصفش را یک نفس سر کشیدم.وقتی شیرینی شربت به مغزم رسید تازه توانستم متوجه نبود نورا و یاسر شوم.
_نورا و یاسر کجان؟
_نورا رفته دوش بگیره یاسر هم فرستادم برای ناهار ماست بگیره.
قلپ آخر شربت را که خوردم لیوان خالی اش را روی میز گزاشتم.
_دست شما درد نکنه.من برم لباسام رو عوض کنم.
مامام سری تکان داد و دوباره مشغول قابلمه خورشت شد.از پله ها بالا رفتم و نورا را بین راهرو دیدم.وسط راهرو با اخم ایستاده بود و به گوشی اش خیره شده بود.با شیطنت جلو رفتم و بلند داد زدم.
_سلام.
جیغ کوتاهی زد و از جا پرید و گوشی از دستش افتاد.با خنده خم شدم و گوشی اش را از روی زمین برداشتم.
_خب حالا مگه جن دیدی؟
_این چه وضع اومدنه؟نمیگی سکته کنم بیوفتم رو دستتون؟جواب بابام و داداشم رو چی میخواستید بدید؟
_خب حالا نورا با گاز شیمیایی که بهت حمله نکردم.بیا گوشیت.
لحظه آخر اسم ″داداشی″ را روی صفحه گوشی اش دیدم.با شَک به حالت چند دقیقه پیشش فکر کردم و بی اختیار پرسیدم:
_نورا چیزی شده؟
دوباره همان اخم به صورتش برگشت و نگاه کوتاهی به گوشی اش انداخت.
_نمیدونم والا.این چند وقت هردفعه زنگ زدم به گوشی ایلیا خاموش بوده ولی امروز شانسی زنگ زدم یهو بوق خورد.جواب نداد اما از ایلیا بعیده تو عملیات گوشیش رو روشن کنه.به نظرت چی شده؟
صحنه و صورت آشنایی که توی پارک دیدم از جلوی چشم هایم رد شد و تردیدی به جانم چنگ زد.نورا خودش جواب خودش را داد.
_شایدم من زیادی شکاک شدم.یه گوشیه دیگه حتما نیازش داشته.ولش کن،فکرت رو درگیر نکن.بیا بریم پایین خاله چه بوی خورشتی راه انداخته.
به زور لب هایم را از هم باز کردم و لبخندی زدم.
_باشه تو برو من لباسم عوض کنم میام.
نورا از کنارم رد شد و از پله ها پایین رفت.نتوانستم از فکر اتفاقات امروز بیرون بیایم ولی هرچه بیشتر فکر میکردم نتیجه کمتری میگرفتم.چرا باید ایلیا برگردد و خودش را پنهان کند؟بابا کجاست؟یعنی باید دوباره با دوری و نبودن بابا صبوری میکردم؟کل روز را با این علامت سوال ها گذراندم و شب تن خسته و ذهن خسته ترم را به تختم رساندم.
#آغوش_امن
°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•
با صدای بابا چشم هایم را باز کردم و دنبالش گشتم.
_لیلی خانم.بیا اینجا ببینم بابا.
با هول و اظطراب از جا بلند شدم و دنبالش گشتم.صدا انقدر دور بود که شک کردم از داخل خانه باشد.از سکوت و تاریکی خانه گذشتم و در حیاط را باز کردم.نور خورشید چشمم را زد،دستم را جلوی صورتم گرفتم و صبر کردم تا به نور عادت کنم.با تعجب به نور بیرون و تاریکی خانه نگاه کردم و این بار با کمی ترس قدم بعدی ام را برداشتم.صدای خش خشی حواسم را پرت کرد.زیر پایم را نگاه کردم،خرده های برگ های خشک زرد و نارنجی پاییزی زیر پایم مانده بود.تمام کف حیاط را این برگ ها پوشانده بودند ولی درخت ها پر از شکوفه و برگ های سبز بود.صدای همیشگی شرشر آب به گوشم خورد اما حوض خالی و بدون آب بود.قامت مشکی پوش بابا کنار حوض ایستاده بود و با لبخند به من نگاه میکرد،با لباس فرمی که هیچوقت در تنش ندیده بودم.بوی پیچ امین الدوله ها هوش از سرم برد ولی وقتی نگاه کردم بوته های خشک و بدون گلش توی ذوقم زد.صدایی ازم میخواست بترسم و برگردم ولی حضور بابا از همه این اتفاقات برایم پررنگ تر بود.بدون تردید به سمتش دویدم و وقتی نزدیکش شدم دست هایش را باز کرد و محکم در آغوشم گرفت.بوی عطر مشهدی و دست های محکمی که گاهی از شدت فشارش دور بدنم استخوان هایم درد میگرفت،ثابت میکرد که او بابای خودم است.بغض شدیدی در گلو داشتم اما حسش نمیکردم.انگار ک همه درد ها و حس های منفی از وجودم رخت بسته باشند.
_بابا؟برگشتی؟خوبی؟
_برگشتم دختر بابا برگشتم.گفتم چند شب دیگه بخوابی برمیگردم.
_دستت..دستت خوبه؟
خودم را عقب کشیدم و به دست زخمی که حالا کاملا سالم بود نگاه کردم.
_خوبم بابا.الان بهتر از همیشه ام.
با تعجب از روی شانه بابا به سایه مرد قد بلندی که چند قدم دورتر از ما ایستاده بود نگاه کردم.آرام از بابا پرسیدم:
_بابا اون آقا کیه؟
چهره آشنای مرد به من لبخند زد اما من هرکاری کردم او را به یاد نیاوردم.
_اون آقا،امیر حسین رفیق منه.البته رفیق نیمه راه.
صدای پر از آرامش آن مرد جانم را لرزاند.
_دیگه حالا که اومدم دنبالت نگو اینو داداش.
با نسیمی بوی گلاب به زیر بینی ام زد اما برگ های درختان تکان نخوردند.با ترس بازوی بابا را چنگ زدم.
_بابا؟اینجا چه خبره؟
بابا با خنده گفت:چه خبر میخواد باشه؟اینجا مثل همیشه اس لیلی.دنیا همینه دیگه دخترم.پر از هست و نیست،پر از مرگ و زندگی،پر از بودن و نبودن،ولی بعضی نبودن ها هست که از هر بودنی پر رنگ تر و پر صدا تره.اون گل ها رو میبینی؟شاید از نظر همه اون الان یه گل خشک و مرده باشه.ولی اونی که باید بشنوه بوش رو، هنوزم میشنوه.
نگاهم به درخت بید مجنون پشت سر بابا خورد که مثل همیشه سرپا بود و سبز.تنها چیزی که در حیاط رنگ زندگی داشت آن بود.
_پس چرا..چرا درخت بید مجنون خشک نشده؟
_مجنون که خشک نمیشه.مجنون هیچوقت نمیمیره.جنون و عشق از یه نسل به نسل بعدی و از یه آدم به آدم بعدی میرسه.ارثیه یه عاشق برای عاشق بعدی.الان هم به تو رسیده.
بابا دستش را روی قلبم گذاشت و از همان لبخند های پدرانه اش نثارم کرد.
با شرم سرم را پایین انداختم اما حتی شرم هم نتوانست به ترسی که داشت به جانم می افتاد غلبه کند.
_بابا.من نمیفهمم چی میگید.دیگه دارم میترسما.
بابا جلو آمد و دست هایش را روی شانه هایم گذاشت.
_لیلی،بابا،بهم قول بدی هرچی که شد یه وقت دلت نلرزه که مرد بالا سرتون نیستا.من یه مرد پشت سر خودم گزاشتم که عین کوه پشتتون باشه.
_م..مگه جایی میخوای بری؟مگه خودت نیستی؟
_هستم بابا.تا وقتی این جنون اینجا باشه منم هستم.
بابا دوباره ضربه ای روی قلبم زد.محو حرف ها چشم هایی بودم که انگار دیگر برای اینجا نبودند.انگار در زمان و مکان اشتباهی بودند،جای آنها باید جایی بالاتر از اینجایی باشد که ما ایستاده ایم.
دستی روی شانه بابا نشست و صدای همان مرد غریبه آمد.
_علی جان.وقت رفتنه.
#آغوش_امن
°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•
بابا خم شد و پیشانی ام را بوسید.ترسیده و لرزان بی اختیار اشک میریختم و پیراهن بابا را چنگ میزدم تا نگهش دارم ولی انگار کسی قوی تر از من او را میخواست.آن مرد جلو آمد و با لبخند نگاهم کرد.
_مواظب خودت باش عمو.
سنش کمتر از آن بود که به من بگوید عمو.تردید چشم هایم را که دید خندید و ردیف دندان های سفیدش معلوم شد.
_ای بابا.هنوز نشناختی؟امیر حسینم.امیر حسین ساجدی.پسرخاله مامانت.عکس منو روی طاقچه زیاد دیدی.
پلک هایم پرید.من فقط یک نفر را به این اسم میشناختم.شهید امیرحسین ساجدی که عکسش روی طاقچه خانه دایی اینا بود.آن مرد دست بابا را کشید و به سمتی برد که نمیدیدم.دست بابا از شانه ام جدا شد و حس کردم قسمتی از جانم جدا شد و همراهش رفت.انگار ذهنم هیچ درکی از تصویری که میدیدم نداشت.فقط بابا را میدیدم و نگاه نگرانش و قطره اشکی که لحظه آخر روی گونه اش غلطید.
_قوی باش نور چشمم.
***
با نفسی که از ته چاه در می آمد چشم هایم را باز کردم و روی تخت نشستم.عرق از سر و رویم میبارید و دست هایم بی وقفه میلرزیدند.در تاریک و روشن نور ماه توانستم سایه کسی را در اتاقم تشخیص بدهم.جلوتر که آمد صورت نورا را دیدم.شرمنده گفتم:
_ببخشید.سروصدا کردم بیدار شدی نه؟داشتم خواب بد میدیدم.
_نه بیدار بودم.
صدای پر بغض و لرزانش هوشیاری ام را بیشتر کرد و روی صورتش دقیق شدم.به پهنای صورت اشک میریخت ولی سعی میکرد صدایش را خفه کند.
_چ..چی شده نورا؟
_پاشو چادر سر کن عزیزم.باید بریم پایین.
_چه خبره؟
نگاهم به سمت ساعت رفت.چند دقیقه ای مانده بود به اذان صبح.
_نورا چی شده نصفه شبی؟
_پاشو لیلی جان.پاشو بیا خودت میفهمی.
مثل مرده های متحرک با اصرار و فشار های نورا از جا بلند شدم و لباسم را عوض کردم.نورا روسری و چادر دم دستی ام را سرم کرد و تمام مدت از گریه میلرزید.من اما مثل بچه های دوساله که هیچ درکی از رفتار بزرگ تر ها ندارند و مطیع آنها هستند،گوش به فرمان نورا بودم و معنی گریه هایش را نمیفهمیدم.به طبقه پایین که رسیدم خانه مثل توی خوابم تاریک و بی صدا بود.وقتی نورا در حیاط را باز کرد توقع داشتم نور شدیدی به چشم هایم بخورد اما انگار کاملا بیدار بودم،چون حیاط در تاریکی همیشگی اش فرو رفته بود و چراغ های کم سو چند نقطه را روشن کرده بودند.با صدای در چند نفر به سمتم برگشتند که به زور چهره هایشان را تشخیص دادم.مامان لبه حوض به خودش میپیچید و دایی و زندایی کنارش زانو زده بودند.چند قدم آن طرف تر حاج مرتضی و یاسر کنار کسی ایستاده بودند که عقب تر از همه با شانه هایی خمیده در تاریکی پنهان شده بود.مامان با دیدنم از جا بلند شد و لبخند زد.
_بیدار شدی مامان؟خوب شد بیدار شدی عزیزدلم.مهمون داریم.
بی تاب رو کرد به یاسر و گفت:
_یاسر مگه نگفتم برو اسفند بیار؟مهمون داریم عمه.مگه نمیبینی؟
مامان نزدیکم شد و دست های یخ زده اش را بین دست های لرزانم گرفت.چرا انقدر قدش کوتاه تر از من شده بود؟
_بیا مامان نترس.همه چی تموم شد.بابا برگشته.
با شوک همه جای حیاط را دوباره نگاه کردم اما بابایی در کار نبود.مامان انگار که دیگر مرا نمیدید روی زمین افتاد و با دست خاک روی سرش میریخت.
_آخ خدا بالاخره مَردم برگشت.خدایا شکرت سایه سرم برگشته.آخ خدا.
نتوانستم خم شوم و مامان را بلند کنم.نتوانستم جلوی قدم هایم را بگیرم تا به سمت آن سایه نروم.رفتم و رفتم تا رسیدم کنار یاسر نگرانی که آماده بود مرا بگیرد تا نیوفتم.خودش بود.همان که قول شرف داده بود برگردد،اما با بابای من..
ایلیا قد خمیده و زخمی با هر قدم من سعی میکرد بیشتر خودش را در تاریکی پنهان کند اما من تا بابایم را از او پس نمیگرفتم نمی ایستادم.نفسی گرفتم تا بتوانم حرف بزنم.
_بابام کو؟
نمیدانم کجای جمله ام انقدر درد داشت که دست هایش را روی صورتش گرفت و مقابلم روی زمین افتاد.زانوهایش لرزیدند اما بدتر از آن شانه هایش بود که بی محابا میلرزیدند و دست های حاج مرتضی نمیتوانست آرامشان کند.باز هم نتوانستم بایستم و به سمت یاسر چرخیدم.صدایم کمی بالا رفت و یقه یاسر را در مشت هایم گرفتم.
_یاسر بابام کو؟چرا هیچکس جواب نمیده؟ بابام کجاست؟
یاسر دست هایش را بالا آورد و حائلم کرد ولی کسی نبود قلبم را نگه دارد.قلبم که دیگر مثل چند ماه گذشته سریع نمیکوبید.انقدر آرام و ساکت میزد که شک کردم ضربانش قطع شده یا نه.یاسر با درد صورتش را جمع کرد.
_بابات..بابات رفت لیلی..
صدای اذان که پیچید در در بین دست های یاسر از حال رفتم و صدای گریه ها قطع شد..
|•نویســ🖋️ــندهـ:حـنـیـفــا❣
°•°
Eitaa: @Ghalam_Asheghi💕
Instagram:aghoosh.amn🍃🍂
🌹لینک گروه انتقادیمون:https://eitaa.com/joinchat/978059358Cfaeb894768
🌹لینک گروه دخترانهمون:https://eitaa.com/joinchat/867958888Cc85d3b6c45
🌹لینک حرف ناشناسمون:https://harfeto.timefriend.net/16102087884934
[بسمربالعــ❤️ـشقـــــ]
فَإِنَّ مَعَ الْعُسْرِ يُسْرًا،إِنَّ مَعَ الْعُسْرِ يُسْرًا..
#آغوش_امن
#قسمت_چهل_و_چهارم
°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•
حس میکردم اطرافم در آتش میسوزد و پوستم از گرمایش گز گز میکرد.بدن خشک و کرختم را تکان دادم و قطره های عرق را روی پیشانی ام حس کردم.به زور لای پلک هایم را باز کردم و حاله ای محو و تار را کنار خودم دیدم.چند بار پلک زدم تا توانستم صورت نورا را تشخیص دهم.با چشم هایی نیمه باز و خسته کنار تختم نشسته بودم.با تکان کوچکی که خوردم چشم هایش را باز کرد و از جا پرید.
_لیلی؟بهوش اومدی؟
قبل از اینکه جوابی بدهم بلند شد و با عجله از اتاق بیرون رفت.چند دقیقه بعد با خانم مسنی وارد اتاق شد و مامان هم پشت سرشان آمد.با دیدن موهای یکدست سفید مامان وحشت به جانم افتاد و ملافه را چنگ زدم.بدنم را جمع کردم تا بلند شوم ولی عضله هایم یاری نمیکردند.مامان با قدم های بلند کنارم آمد و دست هایم را گرفت.
_بخواب مامان جان.آروم باش.
_مامان؟
_جان مامان؟تو که ما رو ترسوندی دخترم.
_بابا؟
با شنیدن حرفی که زدم اشکی به راحتی پلک زدن روی گونههای مامان غلطید.
_بابات خوبه مامان.الان بهتر از همیشه اس.دیگه میدونیم کجاست.جاش امنه.خوشحاله.مگه همین نمیخواستی؟بی تابی نکن عزیز دلم.میبینه دلش میشکنه ها.
با برخورد فلزی سرد به دستم برگشتم و همان خانم مسن را دیدم که در حال گرفتن فشارم بود.نورا که نگاه سوالی ام را دید جواب داد.
_ایشون خانم همتی،دکتر درمانگاه سر خیابونن.این چند وقت ایشون مواظبت بودن.
_چند وقت؟
_یه روز و نصفیه که تو تب داشتی میسوختی و بیهوش بودی.هزیون گفتنات که شروع شد ترسیدیم و دکتر خبر کردیم.
_یه روز و نصفی؟
صحبتم را خانم دکتر قطع کرد و رو به مامان گفت:
_تبش اومده پایین و فشارش هم بهتره.ولی بازم باید مواظبش باشید.اگر تبش رفت بالاتر حتما برسونیدش بیمارستان چون احتمال تشنج کردنش هست.
_خیلی ممنون خانم همتی.بزرگی کردید این چند روز حواستون به بچم بوده.خدا خیرتون بده.
_این چه حرفیه؟وظیفه ام بود.خدا رحمت کنه آقای جلالی رو. ان شاءالله خدا به شما و خانواده تون صبر بده.
بند دلم با جمله آخرش پاره شد.یعنی رفتن بابا انقدر واقعی شده بود که مردم تسلیت میگفتند؟ذهنم پر از جای خالی بود که نیاز داشتم پرشان کنم تا شاید نبود بابا را باور کنم.مامان به بدرقه خانم همتی رفت و با باز شدن در تازه توانستم صوت قرآن را از طبقه پایین بشنوم.نورا دوباره کنارم نشست و شروع کرد به نوازش کردن دستم.
_نورا.بابام...بابام چجوری...
_لیلی.بزار خود ایلیا بهت توضیح بده.آخ راستی ایلیا برم بهش خبر بدم تو بهوش اومدی.
خواست از جایش بلند شود که مچ دستش را گرفتم و روی صندلی کشاندم.با تعجب سر جایش نشست.
_نمیخواد.کمکم کن پاشم میخوام برم پایین.
نورا نگاه نگرانی به صورتم و بعد به در انداخت.
_ولی..
_نورا توان مخالفت کردن ندارم.کمکم میکنی یا تنها برم؟
_باشه پاشو.
زیر بغلم را گرفت و با سستی سر جایم نشستم.برای چند لحظه جلوی چشم هایم سیاهی رفت ولی بعد چند ثانیه بهتر شدم و توانستم روی پاهایم بایستم.با پاهایی سنگین و خواب رفته به سمت دستشویی رفتم تا صورتم را آب بزنم و نورا هم رفت برایم لباس آماده کند.وارد دستشویی که شدم از دیدن دختر داخل آیینه شوکه شدم.سفیدی چشم هایم به قرمزی میزد و زیرش اندازه یک بند انگشت کبود شده بود.لب های سفید و موهای بهم ریخته ام تصویر کامل یک دختر شکسته را به نمایش گذاشته بودند.حس میکردم چشم هایم پر از حرف و درد است.درد نبودن بابا و حرف دلتنگی.ولی همه را عقب میزدم و مثل رباتی بی حس کارهایم را میکردم.الان وقت باور کردن نبودن بابا نبود.بی حال مشتی آب به صورتم زدم و از دستشویی بیرون رفتم.با دیدن لباس های مشکی که روی تختم بود پاهایم لرزید اما صدایی در ذهنم تکرار میشد که تا خودم بابا را نبینم باور نمیکنم.بی تفاوت لباس های مشکی را پوشیدم و چادرم را سرم کردم.مطمئن بودم حاج مرتضی و ایلیا طبقه پایین هستند.با قدم هایی نامطمئن به سمت پله ها رفتم و نورا قدم به قدم همراهی ام کرد.
به پله آخر که رسیدم پایم میان زمین و هوا خشک شد.دور تا دور خانه خانم های چادری و سیاهپوشی نشسته بودند و صدای گریه و قرآن به دلم چنگ میزد و حالت تهوعم را شدید تر میکرد.با تعجب به سمت نورا برگشتم که نگران نگاهم میکرد و بازویم را گرفته بود.قدم بعدی را که برداشتم جمعیت متوجه حضورم شد و صدای پچ پچ ها از گوشه و کنار بلند شد.چند نفری به سمتم آمدند و تسلیت گفتند،ولی من مثل مترسکی بی حرکت ایستاده بودم و نورا جای من جواب آنها را میداد.خانم همسایه جلو آمد و دستم را فشار داد.
_تسلیت میگم دخترم.غم آخرت باشه.خدا بگم چیکار کنه این راننده های بی احتیاط رو که با حواس پرتیشون اینجوری یه خانواده رو به عزا میشونن.
#آغوش_امن
°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•
گنگ و گیج به صورت آن خانم خیره شدم و ادامه حرف هایش را نشنیدم.بابای من تصادف نکرده بود.نورا بازویم را کشید و به سمت حیاط برد.وقتی فهمیدم خیلی وقت است نفسم را حبس کرده ام،خودم هم پا تند کردم و با سرعت وارد حیاط شدم.
مثل کسی که زیر آب مانده باشد شروع کردم به سرفه کردن و روی زمین افتادم.بی اختیار وسط تقلاهایم برای برطرف کردن سنگینی سینه ام،متوجه اشک هایم شدم که قطره قطره روی زمین میریختند.نورا کنارم زانو زد و با صدایی لرزان سعی میکرد آرامم کند.
_پاشو لیلی جان.پاشو قربونت برم لباسات خاکی شد.
همانطور که نفس نفس میزدم دستم را به میله ها گرفتم و از جا بلند شدم و چشم هایم را دور حیاط گرداندم.حاج کاظم و حاج مرتضی روی تخت نشسته بودند و با صورت هایی در هم و کلافه با هم صحبت میکردند.آقای مجدی و یاسر و چند مرد دیگر بسته هایی را جا به میکردند و کنار حوض میگذاشتند.همه پیرهن های مشکی پوشیده بودند و لباس های یاسر کمی خاکی شده بود.او را هم دیدم،زیر درخت بید مجنون نشسته بود و سرش را روی زانو هایش گزاشته بود.دست نورا را پس زدم و با قدم های بلند به سمتش رفتم.نورا بلند صدایم زد و با ترس دنبالم دوید.با صدای نورا حاج کاظم و حاج مرتضی و یاسر به سمتم برگشتند و او هم گیج و منگ سرش را بلند کرد.با دیدنم که تلو تلو خوران به سمتش میروم از جایش بلند شد و خودش چند قدم باقی مانده را پر کرد.وقتی نزدیکش شدم ایستادم و با خشم به چشم هایش زل زدم.ریش هایش کمی بلند شده بود و موهایش درهم و خاکی روی صورتش ریخته بود.دست هایم را مشت کردم.
_خوش برگشتی آقای محافظ.الوعده وفا..بابام کو؟
چشم هایش را با درد بست و سرش را پایین انداخت.
حاج مرتضی نزدیکم شد و با صدای آرامی گفت:
_دخترم ایلیا بی تقصیره..
_بابا..
صدای آرام ایلیا حاج مرتضی را ساکت کرد.نگاه کوتاهی به حاج مرتضی انداختم و دوباره به سمت ایلیا برگشتم.
_منم نگفتم شما مقصرید.فقط میخوام بدونم بابام کو؟کجاست؟بعد دو هفته برگشتید میگید بابات نیست؟بابات رفت؟هیچکس هم نمیگه چی شده.
بالاخره سر بلند کرد و نگران نگاهم کرد.
_میگم.همه چیز رو تعریف میکنم.فقط الان بشینید.دارید میلرزید.
سرگیجه ام شدید شد و دوباره سیاهی جلوی چشم هایم برگشت.ولی میدانستم بشینم دیگر توان بلند شدن ندارم.
_نمیخوام بشینم.بهم بگید چه بلایی سر بابام اومده.
ایلیا نگاه کوتاهی به پدرش انداخت و نگاهش را به چادرم دوخت.
_چند شب پیش خبر رسید مسیر پاکه و میتونیم برگردیم.نزدیک هایم تهران بودیم که قرار شد شب رو تو یه روستا بمونیم.گرگ و میش صبح بود که جمع کردیم تا راه بیوفتیم.تا از روستا خارج شدیم از زمین و آسمون ریختن سرمون.تعداد ما کم بود برای همین سعی کردیم درگیر نشیم و بالاخره تونستیم در بریم.لحظه آخر نامردا دورمون زدن و از یه طرف دیگه حمله کردن.یه گله گوسفند و دو تا چوپان هاش که نزدیک ما بودن،موندن وسط اون میدون جنگ.یه پدر و پسر بچه بودن.پدره تونست در بره ولی بچه زخمی شد.نفهمیدیم چی شد حاج علی یهو از بین حلقه ما رفتن تا پسره رو از تیر رس اون آشغالا خارج کنن.وقتی به خودمون اومدیم...خیلی دیر شده بود.فرمانده خودش سپر اون پسر کرده بود.
چشم هایم میسوخت ولی قلبم بیشتر.لبخند تلخی زدم و روی زمین افتادم.دیگر برایم مهم نبود چه موقعیتی دارم و چه اتفاقی می افتد.من بابایم را از دست داده بودم.
_بازم رفتی یکی دیگه رو نجات بدی؟خسته نشدی بابا؟نگفتی بری لیلیات بی کس میمونه؟نگفتی خونه بدون مرد میشه؟الان من به بقیه بگم بابام چی شد؟بگم شهید شد؟حتی نمیتونم اینو بگم.الان کی قراره جشن فارغالتحصیلی منو بگیره؟کی قراره شب عروسیم دستم رو بگیره نیوفتم؟کی قراره برای بچه هام ذوق کنه؟نگفتی لیلی بدون تو چیکار کنه؟چرا هیچوقت به ما فکر نمیکنی؟چرا همیشه بقیه مهم ترن؟الان دلم تنگ بشه باید چیکار کنم؟الان لیلی بدون تو چیکار کنه بابا؟
بی اختیار گریه میکردم و زیر لب ناله میکردم.دست های یاسر دورم پیچید و سرم را روی سینه اش گزاشت.چادرم را چنگ زدم و به یاسر التماس کردم.
_یاسر من بابام میخوام.جان لیلی برش گردون.یاسر قلبم درد میکنه.خیلی درد میکنه.یاسر بابام...
اشک های یاسر روی چادرم میریخت و صدای گریه نورا را میشنیدم.ولی از زجه صدای خودم دلم به حال خودم میسوخت.نمیدانم چند دقیقه در آن حالت ماندم و در آغوش یاسر اشک ریختم که برگ سبز و کوچکی جلوی پایم روی زمین افتاد و نسیمی چادرم را کنار زد.صدای بابا در سرم پیچید.
″_لیلی..بابا..بهم قول بده هرچی که شد یه وقت دلت نلرزه که مرد بالا سرتون نیستا.من یه مرد پشت سر خودم گزاشتم که عین کوه پشتتون باشه..من هستم بابا.تا وقتی این جنون اینجا باشه منم هستم.″
بی اختیار سرم را بالا گرفتم و درخت بیدمجنون سبز و خمیده را دیدم که مردی در زیرش با وجود لرزش شانه هایش مثل کوه ایستاده بود...
آغـوش امنت را مَگیر از من که میمیرم
بی تو میان هر نفس، هَـر بار میمیـرم...
حِس حضورت لا به لای شمعدانی ها
من بی تو با این حس پرتِکرار میمیرم
در اِنزوای خویش غرق بغض و دِلتنگی
تا بازگردی من هِـــــزاران بار میمیرم
دلتنگم و آخَر نمیدانی که من هر روز
با دیدن آن عکسِ رو دیــوار میمیرم...
#آغوش_امن
#آیه
{..الف بای جنون..}
آغـوش امنت را مَگیر از من که میمیرم بی تو میان هر نفس، هَـر بار میمیـرم... حِس حضورت لا به لای شمعد
حال و هوای لیلیِ بی بابای قصهمون...
[بسمربالعــ❤️ـشقـــــ]
فَإِنَّ مَعَ الْعُسْرِ يُسْرًا،إِنَّ مَعَ الْعُسْرِ يُسْرًا..
#آغوش_امن
#قسمت_چهل_و_پنجم
°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•
به لبه کابینت تکیه داده بودم و گوشت کنار ناخن هایم را بی اختیار میکندم.به بخار کتری خیره شده بودم و صوت قرآن بی وقفه به گوشم میرسید.گاهی صدای صلوات و گاهی ناله روحم را میخراشید و حس سرگیجه مبهمی به من میداد.از وقتی از حیاط برگشته بودم خودم را در آشپزخانه حبس کرده بودم تا نگاه پر از ترحم زن های بیرون را به عنوان یک بچه یتیم نبینم.مامان با خستگی وارد آشپزخانه شد و نگاه کوتاهی به من انداخت.انگار در این دو روز قدش خم شده بود.نه گریه میکرد نه بی تابی،آرامش در چشمانش همه را ترسانده بود.
_مامان؟
انگار که از دنیایی دیگر بیرون کشیده باشمش، از جا پرید.
_جانم مامان؟
_دایی اینا و ننجون کجان؟
_دایی و زندایی ات بنده خداها که از صبح خونه خودشونن.مردونه رو انداختیم اون طرف که راحتتر باشه.ننجون و عمه ات هم تو راهن.بلیط زودتر گیرشون نیومده بوده.
به نشانه فهمیدن سری تکان دادم و با حس سوزشی دستم را نگاه کردم.از کنار ناخن هایم خون جاری شده بود.قبل از اینکه مامان متوجه شود دستم را زیر آب گرفتم و خون را شستم.صدای گریه های بیرون عذابم میداد.نه من گریه میکردم نه مامان،او از آرامشش بود و من از ناباوری.هنوز نبود بابا را حس نکرده بودم.شاید بعد از پژمرده شدن گل های حیاط یا بعد از خاک گرفتن اتاق کارش متوجه میشدم.ولی الان وقتش نبود.صدای آرام نورا از پشت سرم آمد.
_لیلی..خاله..حاج کاظم با شماها کار دارن.
مامان سری تکان داد و ظرف خرما را به دست نورا داد.
_میتونی این رو ببری بدی به یاسر؟اون طرف خرما کم اومده.
_چشم.
چادرم را روی سرم صاف کردم و پشت سر مامان از آشپزخانه خارج شدم و وارد حیاط شدیم.حاج کاظم جلوی در ایستاده بود و با دیدن ما سری تکان داد.چرا حس میکردم شانه های او هم خمیده شده بود؟داغ نبودن بابا کمر فرمانده اش را هم خم کرده بود؟
مامان با قدم های کوتاه و سنگین نزدیک تخت رفت و لبه آن نشست.انگار حس میکردم مامان شبیه بابا شده است.نگاهش،نوع راه رفتنش،آرامشش همه و همه مثل بابا بود،انگار قسمتی از روح بابا در او جا مانده بود.حاج کاظم نزدیک شد و در دورترین نقطه از مامان روی تخت نشست و عرق را از روی پیشانی اش پاک کرد.
_حاج خانم شرمنده تو این شلوغی صداتون کردم.مسئله واجبی بود.
_بفرمایید حاج آقا.
_میدونم خیلی سخته تظاهر به اینکه حاج علی با تصادف فوت کرده.لیلی خانم،دخترم،میدونم خیلی سخته به جای بچه شهید به چشم بچه یتیم نگاهت کنن.به جای شهید واژه مرحوم بچسبه کنار اسم بابات.ولی علی از اولش هم میدونست که آخرش این میشه.پوشش علی یه حاج بازاری بوده نه یه نظامی یا پلیس.پس نمیتونیم یهو به دیگران بگیم شهید شده بدون اینکه کنجکاو بشن.مخصوصا با شرایط خاص شما خیلی خطر داره که خبر شهادت علی بپیچه و عده بیشتری توجهشون به خانواده شما جلب بشه.مطمئنم علی این همه نجنگیده که بعد از رفتنش شما و تک دخترش بیوفتید تو خطر.پس خواهش میکنم صبوری کنید،هرچند میدونم تحمل داغ نبودن علی خودش خیلی سخته.ولی اینطوری برای خودتون راحتتره.بعد چند وقت ان شاءالله همه چی به حالت عادی برمیگرده و تموم میشه.
_شما به نبودن بابای من میگید حالت عادی؟میدونید حاج کاظم برای بقیه شاید، ولی برای من و مامانم هیچوقت دیگه اوضاع عادی نمیشه.هیچ دردی هم تموم نمیشه.
حاج کاظم نفس عمیقی کشید و تسبیحش را در دستش گرداند.
_میدونم دخترم.هرچی بگی حق داری.گردن ما از مو باریکتر.برادرم رفته کمرم خم شده.علی فقط سرباز و همکار من نبود.برادرم بود،عضوی از خانواده ام بود.
مامان نگاه کوتاهی به من انداخت و آن را پر از خواهش کرد که آرام باشم.چند دقیقه ای طول کشید تا حاج کاظم همه نکات لازم را بگوید.وقتی مطمئن شدم حرف هایش تمام شده است برگشتم و با قدم هایی پر از درد به سمت خانه رفتم..به سمت خانه بی بابا..به خانه بدون ستون..
|•نویســ🖋️ــندهـ:حـنـیـفــا❣
°•°
Eitaa: @Ghalam_Asheghi💕
Instagram:aghoosh.amn🍃🍂