eitaa logo
گلزار شهدا
5.8هزار دنبال‌کننده
8.3هزار عکس
2.4هزار ویدیو
50 فایل
〖بِسم ربّ شھدا🌿〗 •گلزار شهدا •شیراز "اگر شهیدانهـ زندگـے کنی شهادت خودش پیدایت مـےڪند..." _ڪپے؟! +حلالت‌‌همسنگر،ولے‌‌باحــفظ‌ آیدی و لوگو✌🏻 ارتباط با ما🔰 @Shohada_shiraz
مشاهده در ایتا
دانلود
🌤️روزها اول صبـــح به درودی دل خود شاد کنيم ... و چه زيباست ، کنارِ ياران ، خنده بر صبــح زدن ...✨ 🕊️ 🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷@golzarshohadashiraz
عید نــوروز بود.برای علی اکبر و برادرش شـلوار نو خریده بودم،دیگر متوجه نـشدم از آن شـلوار استفاده کرد یا نه! سیـزده عیـد بود ڪه علـی اکبرگفت: بابا شلوارم به دوچرخه گیرکرده و پاره شده، به من پول بده شلوار نو بخرم ! به ایشان پول دادم و شلوار خرید. یک روز از سرکار به خانه می آمدم علی اکبر و دوستانش ، محمد و علی را در راه دیدم. با تعجب دیدم شلواری که برای علی اکبر خریدم پای محمد است. وقتی به خانه آمدم با ناراحتی جریان را به مادرش گفتم : « مگر پسر من محتاج پول است که شلوارش را به محمد فروخته!» وقتی علی اکبر آمد جریان را پرسیدم . از شرم سرش را پایین انداخت و گفت: «راستش محمد ، خانواده فقیری دارد و یتیم است. امسال لباس نو نداشت ، برای همین شلوارم را به او هدیه دادم و دوست نداشتم شما متوجه شوید.» عرق سردی بر پیشانی ام جوشید ، از این رفتار علی اکبر خیلی خوشحال شدم و در دل او را تحسین کردم. 🌹🍃🌷🍃🌹🍃🌷 http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* * * * * * * یکی از مهمان ها که از بستگان نسبتاً دور است از همه حال و احوال حبیب را می پرسد: «خبری هم ازش دارید؟ تلفن میزنه بهتون؟!» حمید می گوید: «بله خدا را شکر سلامت دیروز زنگ زده بود کتابخانه و به فاطمه گفته بود همین روزا میاد. خدا بخواد دو سه روز دیگه رسیده شیراز» مرد انشاالله می‌گویند و بعد می گوید :«سپاه هم چه جای خطرناکیه! جوانهای مردم رو زور میکنه که برن تو دل خطر. فرستادنشون کردستان اونم توی این آشوب؟!» حمید می گوید :چه حضوری حاجی؟! حبیب داوطلبانه رفته خودش خواست بره اونجا. مرد با تعجب می گوید :«داوطلب رفته؟! لا اله الا الله ! آخه این بچه جوانه کله اش باد داره ، تو که برادر بزرگترش هستی چرا نصیحتش نکردی؟! میدونی الان کردستان که اوضاع درهم برهمیه؟!» حمید بالحن مطمئن جواب می‌دهد: «چه نصیحتی؟! من خودم اگر گیر و گرفتاری خانواده را نداشتم باهاش میرفتم که با ضد انقلاب بجنگم.تازه گفته بعد هم که مأموریتم توی کردستان تموم بشه می خوام برم فلسطین» مرد استکان چای جلویش را بر می دارد و هورت می کشد:«وقتی مشوق از تو باشی باید هم از این برنامه‌ها داشته باشه» بعد که احساس می‌کند حمید از حرف‌هایش دلگیر شده می‌گوید: «ناراحت نشو همه جان من به خاطر خودتون میگم.به خدا دل نگران حبیب بودم که اینها را گفتم. انشاالله هر جا از خدا حفظش کنه» با پخش شدن سفره شام بحث و گفتگو ها خاتمه پیدا می‌کند و همه می روند دوره سفره و شروع به خوردن می کنند. سر سفره هم چند نفر با جمله ای ،جای همگی خالی می کنند. حمید یک دفعه احساس دلتنگی می کند. با خودش فکر می‌کند کاش امشب هم توی جمع و کنارشان بود بعد از شام شب نشینی ادامه دارد. تا جایی که دیگر کم‌کم رخوت خواب همه را می گیرد. حمید علی اشاره می کند که بلند شوند. میزبان تعارفشان می کند:«کجا ؟!حالا نشستین» حمید تشکر می‌کند: خیلی ممنون زحمت دادیم بچه ها خوابشون گرفته. و در همان حال خم می‌شود و محسن کوچولو را که گیج خواب از بغل میکند و سر پا می ایستد. سوئیچ ماشین دسته یکی از پسرعمه هاست. آن را بالا نگه داشته و می گوید: «حمیدخان بیمارستان تشریف میبری؟!» حمید می‌خندد:« قربون دستت بندازش بیاد» پسر عمه ببخشید می گوید و سوئیچ را پرت میکند :«بفرما حواس جمع» همین که بچه بغل ایستاده نمی‌تواند به موقع واکنش نشان دهد و سوئیچ یک مرتبه می‌خورد به پیشانی محسن.صدای جیغ گریه محسن خواب را از همه میپراند. ...
•دلت که گرفت💔 •با رفیقی درد و دل کن ⇜که باشد •این زمینیـ🌎ها •در کارِ مانده اند 🌷 😔 🌹🍃🌹🍃 ﻫﺮﻛﺲ ﺩﻟﺶ ﺑﺮاﻱ ﺭﻓﻴﻖ ﺷﻬﻴﺪﺵ ﺗﻨﮓ ﺷﺪﻩ ... تا دقایقی دیگر ..... ﺁﻧﻼﻳﻦ ﺯﻳﺎﺭﺕ ﺷﻬدا انجام بدهید ⬇️⬇️⬇️ پخش مستقیم با اینترنت رایگان: http://heyatonline.ir/heyat/120
💫یادی از طلبه شهید حبیب روزی طلب 💫 🌷عملیات محرم بود با شهید مجید سپاسی از خط مقدم عقب می آمدیم. به سنگر تدارکات رسیدیم. حبیب کنار شهید حاج اسکندر اسکندری ایستاده بود. کنارشان رفتیم. حبیب صدایم زد. گفت: سید محمد بیا. به سمتش رفتم. با مهربانی دستی به محاسن تازه روییده‌ام کشید و گفت: سید بیا بشین، آبچک سبیل‌هاتو برات درست کنم. اصلاح کردن سر بچه ها توسط حبیب در منطقه معروف بود. مدت‌ها بود که به مرخصی نرفته و به سر و صورتم نرسیده بودم. با تعجب گفتم: اینجا وسط عملیات!!! با خنده و مهربانی گفت: آره اینجا! روی گونی‌های سنگر نشستم. قیچی آورد و با حوصله پایین سبیل‌هایم تا بالای لبم را گرفت. بعد چند نخ موی پراکنده‌ای که روی گونه‌هایم بود را با قیچی گرفت. آینه‌ای به دستم داد و گفت: سید این جور بهتر نشدی!نگاه کردم دیدم به محبت حبیب واقعاً زیبا شدم![حاج اسکندر هم از دوست‌داران حبیب بود و بعد از شهادت حبیب،‌ بارها برای پیدا کردن حبیب به محل شهادت او در دل دشمن رفت.] 🌿🌷🌿🌷🌿 : ﺩﺭ سروش: https://sapp.ir/shohadaye_shiraz یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎞اگر خدا دوست داشت شهیدمون کنه آماده ایم 🔺و اگر دوست داشت زنده بمونیم و جوهر ما رو تا آخر به کار بگیره، بازم آماده ایم باید تکلیف الهی‌مون رو همیشه انجام بدیم... به روایت شهید مهدی زین الدین 🌹🍃🌹🍃 http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274
هر کس در شب جمعه شهدا را یاد کند. شهدا هم او را نزد حضرت اباعبدالله الحسین (ع) یاد می کنند. 🚩شهید مهدی زین الدین ⭕️ یادشهدا...... هوای حرم دارم ع 🌹🍃🌹🍃 http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
✨در ندبه هاے جمعه تو را جست و جو کنم زیباترین بهانه ے دنیاے من...سلام!💚 ✨هذا یَومُ الجُمعه و هُوَ يَومُکَ المُتَوَقَّعُ فيهِ ظهورک ...✨ 🌤️امروز روز ، روز توست! و روزی‌ ست که در آن ظهور تو انتظار میرود.🍃 💚 🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷@golzarshohadashiraz
🔰 | شهید ✍🏻 مهدی زین الدین: در زمان کبری به کسی #«منتظر» گفته می شود، که منتظر باشد 🍃🌷🍃🌷 http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* * * * * * * حمید که دست گذاشته روی پیشانی بچه و سعی می‌کند او را آرام کند می‌گوید :عیبی ندارد طوری نیست. زن صاحب خانه جلو میرود: قضا و بلا بود .چشمش کردن. الان اسفند میارم» محسن را که یکریز گریه می‌کند بغل مادرش می دهند که او را آرام کند. مهمانی به دهان همه تلخ شده. زن میزبان با آتشدان اسفند برمی گردد و دور سر محسن می گرداند و بقیه صلوات می فرستند. اطرافیان زخم را معاینه می کنند و هر کدام نظری می‌دهند.زخم عمیق نیست اما به صورت دایره ای سرخ رنگ در آمده یکی از بچه‌ها یک دفعه می گوید: «شده مثل زخم گلوله» بعضی ها لب می گذرد و چند نفر به دور از جان می گویند.اما خیلی‌ها با نظر پسرک موافقند زخم روی پیشانی محسن درست شبیه زخم گلوله شده. 🌹🌹🌹🌹🌹 ساعت از ظهر گذشته در آسایشگاه افسران شهر سنندج پاسدار های جوان بعد از نهار گروه گروه دور هم نشستند و صحبت می کنند. حسن پاکیاری رفیق صمیمی حبیب و اصغر خوشحالی ویژه‌ای دارد.برادرش محسن که او هم پاسدار است برای ماموریتی به غرب کشور اعزام شده و امروز برای دیدن برادرش که مدت‌هاست همدیگر را ندیده اند به سنندج آمده است. دو برادر صمیمانه کنار هم نشسته‌اند و صحبت می‌کنند. با ورود مسئول پایگاه همه زمزمه ها قطع می شود.ماموریتی در پیش است و لازم است چند نفر از بچه‌ها به این ماموریت بروند. مسئول پایگاه توضیح می‌دهد: «قرار دو نفر برای سرکشی و پرداخت حقوق پاسدارها به همراه یک راننده به مقر رادیو و تلویزیون و فرودگاه بروند.به عنوان نیروی تامین چند نفر را لازم داریم که از قبل برای این ماموریت انتخاب شدند» شروع به خواندن اسامی آن چند نفر می کند. نام اصغر حسین تاجیک و حسین پاکیاری هم در بین این افراد است.اصغر به سن به همراه دو نفر دیگر از جا بلند می شوند تا برای رفتن به ماموریت آماده شوند.برای لحظه نگاه حبیب محسن می‌افتد که باید زود برای اتمام مأموریت برود و هنوز سیر برادرش را ندیده است. حبیب بی هیچ تردیدی از جا بلند می شود .ابتدا به سمت مسئول پایگاه می رود و پس از صحبتی کوتاه برمی‌گردد به سمت اصغر و حسن که مشغول آماده شدن هستند.دست می‌گذارد روی شانه حسن :«تو بمون من به جای تو میرم!» حسن نگاهش می‌کند :چرا؟ _قیافه برادرت را نگاه کن دلت میاد ولش کنی بری؟!بنده خدا این همه راه اومده اینجا که جنابعالی را ببینی حالا میخوای پاشی بری ماموریت؟» حس نمی خواهد حرف بزند اما حبیب نمی‌گذارد و ادامه می‌دهد.:ولی نداره با مسئول مقر هم صحبت کردم و گفتم مشکلی نیست من جایگزین تو میشم» بعد از در آغوش گرفتن حسنین حبیب است که لباس سپاهی باشد و خشاب به کمر می بندد.سوار ماشین دو کابینی می‌شوند که راننده و دو نفر دیگر جلو نشستند و حبیب و اصغر هم به همراه دو نفر دیگر هر کدام در یک گوشه از چهار طرف قسمت رو باز عقب ماشین نشسته اند و اسلحه هایشان را در دست گرفته‌اند. ... http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
کہ دوست داشت مثل ع شهید بشود 🔰هنـوز جـنگ شروع نشـده بود. با احمـد هـم شـاگردے بودیـم. روزی دور هم در کلاس درس نشسته بودیم و از ارزوهایمان می گفتیم. احمد, با ان اخلاق حسنه اش همه دوستان را برادر صدا می زد. گفت: بـرادر من که دوست دارم امام حسین(ع),ســر از تنم جدا کنند و روز عاشورا مــرا به خاک بسپارند! از این آرزویش تنم یخ کرد و مو به تنم سیخ شد. 🔰ماه های اول جنـگ بود. به اتفـاق بچه های ڪازرون به سرپرستے علےاکبر پیـرویان در جـبهه سوسنـگرد در معیـت بودیـم. ان روزها تازه برنو را از ما گرفته و سـلاح سازمانی به ما داده بودند که باعث شادی ما شده بود. احمد بیش از بقیه شاد بود. می گفت:بچه ها من که امید دارم مثل حسین(ع) شهید بشم! 🔰روز عاشوراے سـال 59، بود.پـس از یڪ نبرد سـخت در سوسنگرد به عقـب می آمدیم. چشمم افتاد به پیکر بی سـرے که روےزمین افتاده بود. گفتم کسی این شهید را می شناسد؟ یکے از بچه ها گفت: احمد, خودم دیدم ترکش گلوله توپ را برد...😭 احمد داوودی نژاد 🌷🍃🌹🍃🌷🍃🌹 http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎬 | 🔻فکرم مشغوله به اینکه ابراهیم هادی که اینقدر رخ نشون میده... ما را دریابید .... 🍃🌷🍃🌷 http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
📝 | ✍🏻شهید هادی علی دوست : اي جوانان نكند در رختخواب ذلت بميريد كه حضرت علي عليه السلام در محراب عبادت شهيد شد. اي جوانان مبادا كه در غفلت بميريد كه امام حسين عليه السلام در ميدان نبرد شهيد شد. اي جوانان، مبادا كه در حال بی تفاوتی بميريد كه علي اكبر در راه حسين عليه السلام و با هدف شهيد شد. 🍃🌷🍃🌷 http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
🌱آنها بارِ سفر، بستند و رفتند...🍃 و ما امّا دل ‌بسته شدیم، به مسافرخانه دنیا!🍂 🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷@golzarshohadashiraz
💌 🌹 شهـــید حسین معز غلامی: 🍃هر وقت بر سر قبرم آمدید سعی کنید یک روضه از حضرت علی اکبر (ع) و یا‌ حضرت زهرا (س) بخوانید و مرا به فیض بالای گریه برسانید.🍃 🍃هر وقت قصد داشتید خیری به بنده حقیر برسانید آنرا به هیئتهای مذهبی به عنوان کمک بدهید. در کفنم یک سربند یا حسین (ع) و تربت کربلا قرار بدهید. تا میتوانید برای ظهور حضرت حجت (عج) دعا کنید که بهترین دعاهاست. 🍃🌷🍃🌷 http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* * * * * * * ابتدا به ساختمان رادیو و تلویزیون که به مقر باشگاه افسران نزدیک است می روند.سرکشی و پرداخت حقوق انجام می‌شود و بعد گروه هفت نفره به سمت فرودگاه حرکت می‌کنند. گروهی از پاسدارها هم در آنجا مستقر هستند که کار در فرودگاه کمی بیش از زمان پیش‌بینی شده به طول می‌انجامد. آذر ماه و خورشید زود غروب می‌کند. هوا کم کم رو به تاریکی می رود که گروه عزم بازگشت می کند.دلشوره های درد دل بچه ها می‌افتد چرا که با تاریک تر شدن هوا امنیت هم کمتر می شود و با وجود اینکه آتش بس اعلام شده اما همه می‌دانند که گروهک‌های ضد انقلاب اعتنایی به این فرمان را ندارند. حبیب و اصغر اسلحه های شان را محکم و آماده در دست گرفته‌اند.به ورودی شهر که می‌رسند کندی عبور و مرور و تابلوی ایست بازرسی دلشان را می لرزاند.حزب دموکرات برای خودش در ورودی شهر ایستگاه ایست بازرسی درست کرده است.آنها به محض دیدن اتومبیل از سپاه فوراً ماشین های شخصی جلوتر از آنها را بدون بازرسی به سرعت رد می‌کنند که نوبت به آنها برسد. ماشین سپاه می‌ماند و ایست بازرسی دموکرات. فرمانده پایگاه که مردی بلند بالا چو تنها مانده است و اسلحه ای بر دوش دارد سبیل کلفت را تاب می دهد و با صدای بلند و لهجه غلیظ کردی فریاد می‌زند: «سریع پیاده شوید» حبیب و اصغر و دو نفر دیگر که عقب هستند نگاهی به هم می اندازند.خوب می دانند که پیاده شدن مساوی است با خلع سلاح شدن و بعد هم تیرباران شدن. با فریاد بعدی از سوی فرمانده کرد تعداد زیادی از افراد حزب دموکرات مثل مور و ملخ از درون پایگاه بیرون می‌ریزند و در حالی که همگی مسلح هستند در گوشه و کنار آرایش حمله می گیرند.مسئول گروه پاسدارها که جلو نشسته است پیاده می‌شود و رو به مرد کرد فریاد می‌زند: «چرا پیاده بشیم؟مگه الان آتش بس نیست؟!» مرد با چشمهایی که از تعداد صورتی به دو غار گداخته می‌ماند به او نگاه می‌اندازد و دوباره فریاد می‌زند: «همتون از ماشین پیاده بشید» مسئول گروه دوباره داد می‌زند :«الان زمان آتش بس !ما هم که کاری نکردیم که بخواهیم تسلیم شما بشیم .چرا باید پیاده بشیم؟» مرد گوشش بدهکار نیست فقط می‌گوید:« شما کاری نداشته باشید فقط همتون پیاده بشید.» کاملا مشخص است که پاسدارها در مخمصه خطرناک افتادند و آنها هم به راحتی دست بردار نیستند. سنگینیه فضا به آنها فشار می‌آورد مسئول گروه فکری می‌کند.باید هر طور شده نفراتش را از این مهلکه به در ببرد. با فریاد بعدی فرمانده کرده و هم فریاد می زند: «خیلی خوب من دارم میام سمت شما شلیک نکنید» به حالت تسلیم دست هایش را بالا می‌برد قبل از اینکه راه بیفتد نگاهی به افراد عقب ماشین می‌کند و زیر لب طوری که فقط آن را بشنود می گوید: «وقتی که من دوباره سوار ماشین شدم شما شروع به شلیک کنید» ... http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎬 | 🔻حاج حسین یکتا: میخوای توام بشی یه تیکه لباس التقوا؟! آخر تیپیولوژی شهیدان که شدن یه تیکه لباس التقوا که خوشگل خوشگلا امام زمان نگاهشون کنه... ....به ما کنید 🍃🌷🍃🌷 http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
هر موقع به بهشـت زهرا سلام الله میرفت، آبی برمیداشت و قبور شـهدا رو میشست... میگفت: با شهدا قرار گذاشتم که من غبار رو از روی قبر آنها بشورم و آنها هم غبار گناه رو از روی دل من بشورند... شهید رسول خلیلی🌷 ما را دریابید 🍃🌷🍃🌷 ﺩﺭ ایتا : http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
🌸🌸 هر كس به خدا توكل كند، خداوند هزينه او را كفايت میكند و از جايى كه گمان نمیبَرَد به او روزى میدهد.✨ - كنزالعمال از خدا خواسته‌ام‌ همیشه جیبم‌ پُر پول‌ باشد تا گره از مشکلاتِ‌ مردم بگشائیم. - شهید‌ابراهیم‌هادی http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎬 🔻کربلا ما را به سوی خود فرا میخواند و ارواح مُشتاق ما بی تابانه همچون کبوتران حرم به سوی کربلا بال می گشایند... 🍃🌷🍃🌷 http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
🍃🍃🌸🌸🍃🍃 یک‌تکه‌جواهر‌ید، نورید‌شما ✨ اسطوره، غیرت‌و‌غرورید‌شما رفتید‌.؛اگر‌چه‌زود‌بر‌میگردید 💔 زیرا‌که‌ذخیره‌ظهورید‌شما🌱 🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷@golzarshohadashiraz
🌸 نماز هدیه به معصومین 🌸 🕊 می گفت در هر قضیه ‌ای گیر كردید دو ركعت نماز بخوانید و تقدیم كنید به یکی از ائمه؛ 💫 مطمئن باشید كه كارتان راه می افتد. اعتقاد خاصی به این دو رکعت نماز داشت. 📚 کتاب شهید علم، ج 1، ص 6. ❣❣❣❣❣ http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
🌹🌹🌹🌹🌹: *داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* * * * * * * و خودش به آرامی به سمت فرمانده تنومند پایگاه می رود. نفس‌ها در سینه حبس شده اند.نگاه های پاسداران جوان این طرف و آن طرف می چرخد و موقعیت را ارزیابی می کند.در همان لحظه چشم اصغر به تیربار می افتد که بالای ساختمان است و کاملاً رو به آنها گرفته شده است. با کوچکترین اشاره تیربارچی خیلی راحت آنها زیر آتش سنگین قرار می‌گیرند.اصغر در همان لحظات فورا تقسیم آتش می کند و با اشاره به چشم تیربار را به حبیب نشان می دهد و می گوید تو اول آن را بزن دقیق توی دید تو است. مسئول گروه پاسدارها به فرمانده دموکرات می‌رسد که هنوز از حرفش کوتاه نیامده است.:«به افرادت بگو پیاده شوند» مسئول گروه می‌گوید :«خیلی خوب اگر قول بدید که کاری به همون داشته باشید همشون را پیاده می‌کنم». مرد کار داد می‌زند:« کاری بهتون نداریم پیاده شوید» مسئول گروه می‌گوید:« باشه من بهشون دستور میدم پیاده بشن» و دوباره به سمت ماشین برمی‌گردد هنوز کاملاً به آن نرسیده خودش را پرت میکند توی کابین و راننده که از قبل هماهنگ شده روی گاز می‌گذارد و حرکت می‌کند. در همان حال هم حبیب و بقیه افرادی که عقب هستند رگبار گلوله را به سمت آنها می گیرند.شلیک اولیه حبیب تیربارچی را سرنگون می‌کند و بعد از آن هم چند نفر دیگر از نیروهای دشمن مثل برگ خزان نقش بر زمین می شوند. همزمان هزاران گلوله به سمت آنها شلیک می شود. اصغر ناگهان صدای فریاد حبیب را میشنود. سرش را که به سمت او برمیگرداند خون گرم به سر و رویش می پاشد.حبیب تیر خورده است و از عقب ماشین به بیرون پرت می شود. اصغر فریاد می زند :«حبیب» ماشین با حرکات زیگزاگ جلو می‌رود و از روی موانع ایست بازرسی به سختی عبور می کند. ماشین مثل آبکش سوراخ سوراخ شده است. نیروهای دشمن هم به دنبال آنها هستند بعد از اتمام موانع برای رسیدن به جاده آسفالت هم ،هنوز ماشین تلو تلو و بی تعادل جلو می رود.راننده تیر خورده است ماشین به شدت به جدول خیابان برخورد می‌کند و واژگون می شود.همگی به بیرون از ماشین پرت می شوند و اسلحه ها از دستشان می‌افتد. حبیب دورتر از ماشین و دوستانش روی برف‌ها افتاده است. سینه ام تیر خورده است و زانو و دست هایش هم. چشمهایش به آسمان است . خون گرمی که از همایش بیرون می‌زند و هوای اطراف را سرخ میکند. نفس عمیقی می کشد و یک موج خون زخم سینه اش بیرون میزند .سینه ای که تا ساعتی قبل دلتنگ خانه و خانواده‌اش بود. یک دفعه دلش هوای خانه را میکند هوای حمید,برادرزاده اش محسن،فکر می‌کند آنها الان کجا هستند و چه می کنند؟! می‌خواهد دوستانش را صدا کند اما نمی تواند .سرما و لرز جای خود را به سبکی و رخوتی شیرین می دهد .مرگ آنقدرها هم که می گویند ترسناک نیست. سایه های بالای سرش ظاهر می‌شوند.حبیب نیمه‌جان ،چند مرد قوی هیکل با لباسهای کردی می‌بیند که با نفرت نگاهش می‌کنند.یکی از آنها اسلحه را به سمت او می گیرد و شلیک می‌کند.تیر به پیشانی حبیب می‌خورد. درست همانجایی که آن شب پیشانی برادرزاده‌اش محسن زخم شده بود. ... http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔰 | 🔻رهبر معظم انقلاب : خیلی کارها هست که باید انجام بگیرد ،اما جز با روحیه بسیجی امکان پذیر نیست. هفته گرامی باد.🌷 یاد بسیجی صلوات 🌷🍃🌷🍃 http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75