#مسیحای_عشق
#قسمت_دویست_وچهل_وهفتم
از بالای سرش،سرڪ مےڪشم و داخل اتاق را مےبینمـ.
سعے مےڪنم شیطنت لحنم را ڪم ڪنم و همچنان جدے بہ نظر برسم :مہمون نمےخواے همسایہ؟
براے چند صدم ثانیہ سر بلند مےڪند و در چشمهایم خیره مےشود.
مسته تیلہ هاے براق قہوه اےاش مےشوم ڪہ در این روشنایے ظہر،روشن تر بہ نظر مےرسد.
سریع نگاهش را مےدزدد و ڪنار مےڪشد.
آرام، "یا الله" مےگویم و وارد اتاق مےشومـ.
نیڪے با چشمهاے گرد شده نگاهم مےڪند.
سعے مےڪنم خنده ام را ڪنترل ڪنم:باید صندلهامو بیرون درمےآوردم؟ببخش همسایہ،حواسم نبود....ولے مطمئن
باش تمیزه...
خیالت راحت...
با تعجب همچنان نگاهم مےڪند.
حق دارد.
حتے خودم هم نمےدانم چرا در ڪنار او،بہ جنبہ هاے دیگرے از درون مسیح پے مےبرم.
اما باید خودم را ڪنترل ڪنمـ.
مےترسم این وابستگے،بعدها ڪار دستم بدهد.
مےگویم:نہار آماده است...
حس مےڪنم چہرهاش دمغ مےشود: میل ندارم
نباید خودم را ببازمـ.
باید مثل یڪ فرمانده جنگے حواسم بہ اوضاع باشد.
لحنم را جدے مےڪنم و دلخور،مےگویم:
گفتے سرقولم باشم....هستم،خیالت راحت
چشم از صورتم مےگیرد و گلهاے قالے را نگاه مےڪند.
:_اما تو هم باید سر قولت باشے
جا مےخورد،سرش را بالای مےآورد و سریع،پایین مےاندازد.
آرام مےپرسد:چہ قولے؟
شمرده شمرده مےگویم:قول دادے تا وقتے اینجا هستے،با من غذا بخورے،سر یہ میز، یادت ڪہ نرفتہ ؟
مےخواهد اعتراض ڪند
:+ولے آخہ پسرعمو...
:_ولے و اما نداره،پاے قولے ڪہ دادے بمون، همونطور ڪہ توقع دارے من بمونم....
سرجایش بےحرڪت ایستاده.
بہ نظرم،این سڪوت علامت موافقت است.
بہ طرف در مےرومـ.
یڪ لحظہ یاد چیزے مےافتم و برمےگردم
'_طلا خبر نداره از قضیہ ے ما..
خواهشا تابلو نباش...
آرام سر تڪان مےدهد.
از اتاق بیرون مےآیم و بہ طرف نہارخوری مےرومـ.
دلم براے دستپخت نیڪے تنگ شده...
هرچند همین ڪنارهم غذاخوردنمان توفیق اجبارے است.
طلا راست مےگوید،نیڪے واقعا لاغرتر شده.
با این حربہ الاقل از غذاخوردنش مطمئن خواهم شد.
حداقل روزے سہ بار ڪنارش مےنشینمـ.
این دیدار هاے ڪوتاه، را بعد از دوهفتہ بہ غنیمت خواهم برد.
دو هفتہ و بعد از آن،خط خوردن نام نیڪے از شناسنامہ ام و از آن بدتر،از زندگےام...
چہ مدت ڪوتاهے...
چقدر زود حریفت را مغلوب و بازنده ڪردے...
باید بہ خاطر سپرد این جنگ را...
همین خاطرا ِت ڪوتاِه مشترڪ مےشود سوغات جنگ...
جنگ نابرابریِ یڪ جفت سپاِه چشمانش،با یڪ قل ِب بےنوا...
براے یادگارے هم از این جنگ،قلب مجروحم را خواهم بردـ
به قَلَــــم فاطمه نظری
_______
@gordan110
#مسیحای_عشق
#قسمت_دویست_وچهل_وهشتم
قلبے ڪہ تا ابد،جراحتش بہ هیچ نوشدارویے درمان نمےشود...
ڪاش تنہا،دو هفتہ از عمرم باقے بود،ڪاش...
*نیکی*
مڪبر،دستور قامت بستن مےدهد.
چادِر نمازم را روے سرمـ مرتب مےڪنم. بلند مےشوم و
هنوز فڪرم درگیر تصمیمهاے ناگہانے مسیح است.
رفتن...
برگشتن...
برگشتن با یڪ آشپز...
اینها چہ معنے مےدهد ؟
ِ پیشنماز مےآید ڪہ آرام اذان مےگوید.
صداے آرام و زمزمہوار
هنوز فڪرم درگیر است.
پس زدن ها و پیش ڪشیدن هایش را نمےفہممـ.
مرا از آشپزے در خانہ اش منع مےڪند، اما یادآورے مےڪند ڪہ روزے سہ بار باید ڪنارش غذا بخورم.
باید خودم را بہ دستان مقتدر خدا بسپارم.
مگر نہ اینڪہ او رحمان و رحیم است و بر هر چیز بندگانش آگاه...
تاریڪخانہ ے ذهنم را از هرچہ جز او پاڪ مےڪنم و توڪل مےڪنم بہ معبودم★ .
چادر رنگےام را مرتب و باحوصلہ تا مےڪنم و درون ڪیفم جا مےدهم.
چادر مشڪے ام را در دست مےگیرم و آرام،بازش مےڪنمـ.
مشڪ ِے براقم جلوے چشمانم مےݪغزد و دلربایے مےڪند.
روزے تمام آرزویم این بود ڪہ بےهیچ دغدغہ و نگرانے،براے نمازهاے یومیہ بہ عنوان بانویے چادرے بہ مسجد
بیایمـ.
حالا ڪہ این نعمت در اختیارم قرار داده شده،چرا شڪرگزار نیستم ؟
الحق ڪہ آدمے فراموشڪار است و "قلی له من عبادے لاشڪور"..
ڪش چادرم را دور سرم مےاندازم و با افتخار دوباره مےنشینم.
دستهایم را دو طرف تربت سیدالشہدا مےگذارم و سجده ے شڪر را با حالوت "الحمد الله"هایم بہ جا مےآورم.
چقدر من ناسپاس بوده ام...
چرا یادم رفتہ،من همان بنده ے ناخلف و ناصالح بودم و دست مہربان خدا، تا ڪشتے نجات،هدایتم ڪرد.
چرا فراموش ڪرده ام،اوست ڪہ آدمے را جان مےبخشد و مےمیراند...
سر از مہر ڪہ برمےدارم،انگار بار روے دوشم سبڪ مےشود.
دیگر نگران نیستم..
نگران هیچ چیز...
نہ مسیح...
نہ جدایے...
نہ بازگشت بہ خانہ ے پدرے...
مگر مےشود خدا را بنده بود و از آینده،بیمناڪ ؟؟
محال است.
آرام از جایم بلند مےشوم.
ڪیفم را برمےدارم.
مےخواهم از مسجد خارج شوم ڪہ دستے روے شانہام مےنشیند.
برمےگردمـ.
چہره ے مہربان و صمیمے حنانہ،همسر سیدجواد،پشت سرم مےبینمـ.
لحنه دوستداشتنے منحصر بہ خودش مےگوید: بہ بہ نیڪے خانم! لبخند مےزند و با
چشممون بہ جمال شما،روشن....
نمٻتوانم صبر ڪنم.
محڪم بغلش مےڪنم:واے حنانہ دلمـ برات تنگ شده بود....
حنانہ مےخندد:حالا دلت تنگ شده بود و سال بہ سال خبرے از ما نمےگیرے؟
از حنانہ جدا مےشوم و در چشمهاے سبز روشنش خیره.
لبخند مےزنم:بہ جون هر جفتمون گرفتار بودم...
نگاهے موشڪافانہ بہ صورتم مےاندازد: بلہ دیگہ... عروس شدے ، ما رو یادت رفت...
به قَلَــــم فاطمه نظری
_______
@gordan110
#مسیحای_عشق
#قسمت_دویست_وچهل_ونهم
از خجالت سرم را پایین مےاندازم.
حنانہ بغلم مےڪند و گونہ ام را مےبوسد.
مےگوید:مبارڪ باشہ خوشگل خانم...
ان شاء الله بہ پاے هم پیر بشید...
هنوز هم بہ این جملہ ے تعارفے عادت نڪرده ام.
لبخند ڪمجانے مےزنم و آرام و جویده جویده پاسخ مےدهم:ممنون
حنانہ مےگوید:حالا ڪہ عجلہ ندارے،دارے؟
دو دقیقہ بشین پیش ما...
با هم بہ گوشہ مےرویم و هر دو بہ دیوار تڪیہ مےدهیم.
حنانہ با لبخند مےگوید:
خب الہے قربونت برم تعریف ڪن ببینم...
مشدے بہم گفت ڪہ با همسرت اومدے و ڪلے غذا آوردے واسہ نیازمندا..
سر تڪان مےدهمـ.
مےگوید :پس خداروشڪر همسرت اهل ڪار خیر هستن... نمےدانم چہ بگویم.
فقط ڪمے از این بحث،خوشم نمےآید.
مےگویم:از آقاے علوے چہ خبر ؟
حنانہ لبخند تلخے مےزند : میاد... یڪے دو هفتہ مےمونہ،دوباره اعزام مےشہ..
هرچقدر مےگم بیشتر بمون،قبول نمےڪنہ..
حتے فڪر نمےڪنم واسہ زایمانم بتونہ خودشو برسونہ...
چند لحظہ طول مےڪشد تا جملہ ے ساده اش را تجزیہ و تحلیل ڪنم.
با ذوق بہ چشمان حنانہ خیره مےشوم:چے؟؟الہے قربونت برم...مامان شدے؟؟
حنانہ،لبخند گرمے مےزند:آره...
با اشتیاق دوباره بغلش مےڪنم.
صداے حنانہ آرام مےآید:خالہ جون مامانمو ڪُشتے..
حنانہ را از خودم جدا مےڪنم و مےگویم:الہے خالہ قربونش بره...
حنانہ لبخند مےزند : انشاءالله خودت مامان بشے...
سرخ مےشوم و سرمـ را پایین مےاندازمـ.
★
آرام از ڪنار خیابان راه مےافتم.
بغض ڪرده ام.
یاد
چشمان بارانے حنانہ مےافتم،وقتے از دلتنگےهایش مےگفت.
من ڪہ هیچ علاقه ای بہ مسیح ندارم و تنہا بہ عنوان خشڪ و خالے همسر،ڪنارش زندگے مےڪنم،آن شب ڪہ
بےخبر از خانہ بیرون زد،نزدیڪ بود مجنون شوم.
تا خود صبح،بیدار بودم و چشمم بہ در..
از حنانہ خجالت مےڪشم.
ِکسانی از امثال حنانہ ڪہ همسرانشان را،سایہ ے سرشان را، امید خانہ شان را ،پدر فرزندانشان را و رد
را بہ
خونخوار مرگ مےفرستند.
قطره اشڪے بہ سرعت روے گونہام مےلغزد.
من،هیچ وقت نمےتوانم مثل آنها،مقاوم باشم.
خالے ذهنم مےپیچد. "وقتے مےخوام از دلتنگے شڪایت ڪنم، از عمہ ے سادات ِ پژواڪ صداے حنانہ در
خجالت مےڪشم..
آقاسید رفتہ جنگ،ولے خب پدرم،برادرم، پدر ایشون،همہ هستن...
دستتنہا نیستم.
اگہ چیزے لازن داشتہ باشم همہ سریع، مےخوان ڪمڪم ڪنن...
آقاسید همیشہ میگن،اگہ دلت گرفت فقط یادت بیفتہ حضرت زینب، عصر روز عاشورا، وقتے هیچ مردے نبود، وقتے
میون اون همہ نامحرم....
فقط بہ این فڪر ڪن حنانہ" ....
اشڪهایم را از صورتم پاڪ مےڪنم.
بہ سمت خیابان مےروم و مےگویم: تاڪسے...
★
به قَلَــــم فاطمه نظری
_______
@gordan110
#مسیحای_عشق
#قسمت_دویست_وپنجاه
ڪرایہ را بہ طرف راننده مےگیرم و پیاده مےشوم.
هوا ڪاملا تاریڪ شده و صداے رفت و آمد ماشینها در گوشم مےپیچد.
با ڪلید در را باز مےڪنم و وارد لابی ساختمان مےشوم.
آرام بہ نگہبان سلام مےڪنم و دڪمہ ے آسانسور را فشار مےدهم.
درب آسانسور باز مےشود،وارد مےشوم و منتظر مےایستمـ.
بہ طرف آینہ برمےگردمـ.
زیر چشمهایم گود افتادهـ.
هرچقدر خواستم مقاوم باشم و حداقل جلوے حنانہ گریہ نڪنم،نشد...
وقتے از اولین بارے ڪہ صداے قلب دخترشان را،تنہا شنیده بود،وقتے از طعنہها و ڪنایہهاے دوست و فامیل
مےگفت،وقتے از مجروحیت سید جواد حرف مےزد....
نتوانستم خودم را ڪنترل ڪنمـ.
دست در گردنش انداختم و بلند بلند گریہ ڪردمـ.
طورے ڪہ خانمهایے ڪہ براے مجلس تفسیر قرآن جمع بودند،برگشتند و نگاهم ڪردند.
آهے از تہ دل مےڪشمـ.
آسانسور مےایستد.
بہ آرامے پا در راهرو مےگذارم و بہ طرف خانہ قدم برمےدارم.
نرسیده بہ در،دست در ڪیفم مےڪنم و بہ دنبال ڪلید خانہ مےگردم.
قبل از اینڪہ ڪلید را درون قفل بیندازم،در واحد باز مےشود.
مسیح،با چہره اے عبوس پشت در ایستاده.
آرام،سلام مےدهم و وارد خانہ مےشوم.
ڪاش مےشد بہ این پسربچہ ے تخس و پر سر و صدا یاد بدهم،جواب سلام واجب است.
مےخواهم بہ طرف اتاقم بروم ڪہ مےگوید : ڪجا بودے؟
بہ طرفش برمےگردمـ.
،نیڪی چند سال پیش را نشانش دهم و مثل خودش، لجبازے ڪنم. مےخواهم باز
اما یاد حرفهاے حنانہ،یاد قرارے ڪہ با خدا بستم...
من نمےتوانم مغرور باشم.
همین نیڪے ساده و آرام را ترجیح مےدهمـ.
حس مےڪنم این نیڪے،بہ خدا نزدیڪتر است.
سرمـ را پایین مےاندازم
:+رفتہ بودم مسجد....
مسیح سعے مےڪند صدایش بالا نرود.
:_نیڪے یہ نگاه بہ ساعتت بنداز،ساعت هشت شبہ....
با گوشہ ے روسرےام بازے مےڪنم.
:+ببخشید....
:_میشہ لطفا بگے اون گوشے واسہ چے همراهتہ؟؟
واسہ اینڪہ اگہ یہ بدبختے اینور خط،از ساعت چہار بعد از ظہر،تا هشت شب، بال بال زد تا صداتو بشنوه،تو جواب
بدے...
مےدونے تا بیاے ُمردم از نگرانے؟
سرم را بلند مےڪنم.
چشمهایش بہ خون نشستہ اند اما صداقت میان برق چشمانش پرواز مےڪند.
نگران من شده...
براے بار دوم..
چقدر مسئولیت پذیر!
:+ببخشید پسرعمو...
اصلا حواسم بہ ساعت نبود...
اگہ مےدیدم زنگ زدین حتما جواب مےدادمـ..
ببخشید...
مےخواهم قصد اتاق ڪنم ڪہ مےگوید:میشہ بعد از این هرجا ڪہ میرے بہ من یا طلا بگے؟ حتے اگہ یہ یادداشت
ڪوچولو برام بذارے...
سر تڪان مےدهم
به قَلَــــم فاطمه نظری
_______
@gordan110
#مسیحای_عشق
#قسمت_دویست_وپنجاه_ویکم
:+حتما...و سعے مےڪنم هیچوقت دیر نیام
لبخند مےزند.
لبخند واقعے...
از آن خنده ها ڪہ او را شبیہ پسربچہ ها مےڪند.
مثل برقگرفتہ ها از جا مےپرم.
دوست ندارم اینطور بےمہابا بہ او زل بزنمـ.
بہ طرف اتاقم مےروم.
در را ڪہ مےبندم،موبایل را از ڪیفم در مےآورمـ.
راست مےگوید،هفتاد و یڪ تماس بےپاسخ...
گوشے را روے تخت مےاندازم و در ڪمد را باز مےڪنمـ.
مےخواهم مانتویم را از تن بڪنم، ڪہ حس مےڪنم صفحہ ے گوشے روشن مےشود.
بہ طرفش مےروم.
تماسه دریافتے از طرف "زنعمو"
جواب مےدهم و موبایل را روے گوشم مےگذارم.
:_جانم زنعمو؟
:+سلام نیڪےجان،خوبے؟
:_سلام،ممنون شما خوبین؟
:+بدموقع ڪہ مزاحم نشدم؟
:_نہ اختیار دارین...
:+خب من سریع حرفمو مےزنم،ڪہ بیشتر از این وقتتو نگیرم..
دخترم باید ببینمت...
باید باهم صحبت ڪنیم،فقط لطفا مسیح از این قضیہ بو نبره؟
باشہ؟
تأڪید مےڪنم،مسیح نباید چیزے بفہمہ...
چند تقہ بہ در اتاقم مےخورد.
با شتاب برمےگردم
صداے مسیح را از پشت در مےشنوم:نیڪے...
بلند مےگویم:بلہ؟
:_شام حاضره...
:+اومدم اومدم
موهایم را ڪنار مےزنم و گوشے را با دو دستم مےگیرمـ.
ڪنجڪاوے امانم را بریده.
زنعمو ڪہ متوجہ اوضاع شده مےگوید:برو دخترم... شتابزده مےگویم:چشم،سلام برسونین،خداحافظ
موبایل را روے تخت مےاندازم و سریع لباسهایم را عوض مےڪنم.
مےخواهم از اتاق بیرون بروم ڪہ یڪ لحظہ چیزے شبیہ برق از تنم مےگذرد.
صداے مسیح،در سرم مےپیچد،بزرگ مےشود و همہذجا را مےگیرد
"یڪے اینور خط از چہار بعدازظہر ، تا هشت شب،بال بال زده تا صداتو بشنوه"...
آرام،ناخودآگاه،دستم را از روے دستگیره برمےدارم.
ُ تمام وجودم گر
مےگیرد.
براے اولینذبار در عمرم،احساسے خالص و ناب،در رگهایم جریان مےیابد.
دوباره،صداے مردانہ و محڪم مسیح، زمزمہوار، گوشهایم را نوازش مےدهد.
"مےدونے تا تو بیاے،من ُمردم از نگرانے"
دستم از من فرمان نمےبرد.
ناخودآگاه،سمت چپ قفسہے سینہام مےنشیند.
قلبم،آنقدر بلند و محڪم مےڪوبد ڪہ مےترسم مسیح صدایش را بشنود.
برمےگردم.
رو بہ آینہے قدےام مےایستم.
ِ پیراهن سرخابے،ڪہ از ڪمر بہ پایین گشاد است و قدش تا وسطه
ساق پایم مےرسد.
جورابشلوارے ضخیم مشڪے و شال گلبهی
چشمهاے درشت قہوه اے روشن...
به قَلَــــم فاطمه نظری
_______
@gordan110
#مسیحای_عشق
#قسمت_دویست_وپنجاه_ودوم
پوستِ روشن و مہتابے...
شالم را روے سرم مرتب مےڪنم.
باز نگاهم بہ برق چشمانم مےافتد....
صداے مسیح در سرم مےپیچد
"تا بیاے،ُمردم از نگرانے"....
حس مےڪنم این نفس نفس زدن هاے بےامان،ڪوبشهاے محڪم و...
صداے مسیح مےآید،دور است..
انگار از آنسوے خانہ صدایم مےزند
:_نیڪے....شام،یخ ڪرد ....
حس مےڪنم دستپاچہ شدهام.
انگار اولین بار است ڪہ میبینمش.
پاتند مےڪنم و از اتاق خارج مےشوم.
مسیح پشت میز ڪوچڪ آشپزخانہ نشستہ،روبہرویش مےنشینم.
بدون اینڪہ نگاهم ڪند،مےگوید
:_چقدر دیر ڪردے...
از سرماے لحنش،یخ مےزنم.
با تعجب،نگاهش مےڪنم.
چقدر زود،حالتش عوض مےشود.
با حوصلہ،در بشقابش،سہ تا ڪتلت مےگذارد و بعد،بشقاب را بہ طرفم مےگیرد.
هول مےشوم،تشڪر مےڪنم و بشقاب را مےگیرم.
براے خودش هم،ڪتلت مےگذارد و شروع بہ خوردن مےڪند.
من هم آرام،شروع مےڪنم.
اما هرچند لحظہ یڪبار ناخودآگاه سر بلند مےڪنم و نگاهش مےڪنم.
او،بےتوجہ بہ من،مشغول خوردن است.
:_چقدر گرسنہ بودم....
سرم را بلند مےڪنم.
اولین بار است ڪہ از گرسنگے مےگوید.
زیر لب مےگویم
:+ڪاش زودتر غذاتون رو مےخوردین...
بدون اینڪہ نگاهم ڪند،برخلاف من،با لحنے محڪم مےگوید
:_منتظر تو بودم...
غذا برایم مےشود زهره هلاهل... مےشود سم...
مےشود مرگ....
حسے بچگانہ،گلویم را چنگ مےاندازد.
"نگران نشده فقط مےخواستہ با من غذا بخوره،اونم از سر تڪلیف"....
سعے مےڪنم ڪودڪ درونم را آرام ڪنم.
چند نفس عمیق مےڪشم.
حس مےڪنم،بغض چنبره زده بر گلویم سعے دارد خفہام ڪند.
مسیح،پارچ آب را برمےدارد و بدون اینڪہ چیزے بگوید،لیوان مقابلم را پر مےڪند.
از همہ ے حرڪاتش تعجب مےڪنم.
بہ چہ حقے ذهن من را مےخواند ؟
ِ آب احتیاج دارم.
هرچہ ڪہ بود،الان بہ این لیوان نیاز دارم
دست دراز مےڪنم و لیوان را برمےدارم و لاجرعه سر مےڪشم.
حس مےڪنم بہترمـ
هرچند وقتے در اتاق،یاد حرفهاے مسیح و دلنگرانےاش افتاده بودم،حال دوستداشتنی تری داشتم
از پشت میز بلند مےشومـ.
آرام،متڪبر و مغرور سر بلند مےڪند
:_غذاتو ڪامل نخوردے...
+:میل ندارم...
و بے هیچ حرف دیگرے بہ طرف اتاق برمےگردمـ.
به قَلَــــم فاطمه نظری
___
@gordan110
#مسیحای_عشق
#قسمت_دویست_وپنجاه_وسوم
لحظہےآخر،صورتم را بہ طرف آشپزخانہ مےگیرم.
مسیح،دست تنہا مشغول جمع ڪردن میز است.
پا روے دلم مےگذارم و وارد اتاقم مےشوم.
★
ڪتاب بہ دست ، وارد آشپزخانہ مےشومـ.
طلا مشغول پاڪ ڪردن سبزے است.
متوجہ حضور من نشده.
سرفہ اے مصلحتے مےڪنم تا توجہاش جلب شود.
سرش را بلند مےڪند،مےخواهد بلند شود ڪہ مےگویم
:_بشین،بشین
صندل روبہ رویش را بیرون مےڪشم
:_مزاحم ڪہ نیستمـ ؟
لبخند مےزند
:+اختیار دارین خانم...
روے صندلے مےنشینم و ڪتاب را روے میز مےگذارم.
طلا دوباره مشغول مےشود.
:_ڪمڪ نمےخواے؟
:+نہ خانم،ممنون
:_تو یخچال سبزے نداشتیم؟
:+پلاسیده شده بودن خانم...بہتره سبزے رو نشستہ،داخل یخچال گذاشت..
سر تڪان مےدهم
:_نمےدونستم...
طلا لبخنِد عمیقے مےزند
:+خانم شما خیلے جوونین...آقامسیح هم واسہ همین بہ من گفتن بیام..
بہ صرافت مےافتم
:_واسہ چے؟
:+خب خانم،خونہدارے سختہ...آقا گفتن نمےخوان شما بیشتر از این دچار ضعف بشید و از درساتون عقب بمونین...
راستش شراره خانم هم...
طلا حرفش را مےخورد.
یڪ تاے ابرویم را بالا مےدهم و با لحنے پر از شڪ و ابہام مےپرسم :شراره خانم چے؟
طلا با چاقو و ساقہهاے ڪرفس خودش را مشغول مےڪند
:+هیچے خانم،هیچے...
یاد تماس دیشب زنعمو مےافتمـ.
ڪنجڪاوے،قلقلڪم مےدهد.
از بچگے خیلے اهل ڪنجڪاوے نبوده ام،اما نمےدانم چرا راجع هرچہ بہ مسیح مربوط مےشود،گوشتیز مےڪنم.
با لحنے شمرده و محڪم مےگویم
:_طلاخانم،مٻگم زنعمو چے مےگفتن ؟
طلا آرام مےگوید
:+هیچے بہ خدا خانم...فقط مٻگفتن آقامسیح خیلے شما رو دوست دارن...
بہ پشتے صندلے تڪیہ مےدهم و فڪر مےڪنم ناآگاهانہ،پوزخند مےزنمـ.
طلا مےگوید
:+شراره خانم همیشہ راست مٻگن...در این مورد هم حق با ایشونه...
خوِد من دیدم،دیروز ڪہ شما بےخبر رفتین بیرون،آقا وقتے برگشتن خونہ چقدر نگران شدن...
تا وقتے من اینجا بودم،پنج شش بار رفتن تا سر خیابون و برگشتن...
مدام موبایل و تلفن خونہ دستشون بود و بہ شما زنگ مےزدن...
من هیچوقت آقا رو اینطور پریشون ندیده بودم...
مےخواهم بحث را عوض ڪنم
:_شما ڪے رفتے؟
:+من سہ ربع از چہار گذشتہ بود،رفتم..مےدونین آخہ شوهرم یہ ڪمے حساسہ...
حس مےڪنم مےخواهد درد و دل ڪند.
به قَلَــــم فاطمه نظری
___
@gordan110
#مسیحای_عشق
#قسمت_دویست_وپنجاه_وچهارم
مےپرسم
:_چند سالتہ شما،طلا خانم؟
:+من نزدیڪ پنجاه سال از خدا عمر گرفتم...
لبخند مےزنم،درست حدس زده بودم..
حالا یڪے دوسال اینطرف آنطرفتر..
حرفش را ادامہ مےدهد.
:+راستش خانم... میگن پیرے هزار دردسر و آفت دنبالش داره،راس میگن...شوهرمنم،سر پیرے،معرڪہ گرفتہ...
اینروزا همش مےگہ دیر نیا خونہ،قبل غروبے خونہ باش...
لبخند مےزنم.
:_خب طلا خانم،لابد دوستتون داره، نمےخواد بیش از حد ڪار ڪنین و خستہ بشین...
لبخند شرمآگینے مےزند.
از شنیدن این حرف،لپهایش گل مےاندازد.
یاد وقاحت بعضے از دختران همسن و سال خودم مےافتم..ڪاش گذر زمان خیلے چیزها را عوض نمےڪرد.
طلا با خجالت روسرےاش را مرتب مےڪند.
+:آره خانم... راستش بہم میگہ بچہها دیگہ از آب و گل دراومدن...
لازم نیست زیاد ڪار ڪنیم..
اما وقتے شرارهخانم زنگ زدن گفتن واسہ آقامسیح و تازه عروسشون مےخوان آشپزے ڪنم،بہ شوهرم گفتم اینجا رو
نمےشہ نرم...آقامسیح خیلے گردن من و خونواده ام حق دارن...
مےگویم
:_مگہ شما،ڪمڪ حال زنعمو نبودین؟
:+نہ خانم... شرارهذخانم خودشون آشپزے مےڪنن... فقط دوهفتہ یہ بار یہ خانمے هست ڪہ مےره واسہ نظافت...
من فقط روزایے ڪہ مہمون دارن میرم ڪہ دستذتنہا نباشن...
چقدر زندگے هاے مامان و زنعمو شبیہ است و چقدر رفتارهایشان متفاوت...
از وقتے بہ یاد دارم،منیر ڪارهاے آشپزخانہمان را برعہده داشت.بین مامان و زنعمو،من ترجیح مےدهم شبیہ
زنعمو باشمـ.
مےپرسم
:_چند تا بچہ دارے طلا خانم ؟
طلا بہ یاد بچہهایش ڪہ مےافتد لبخند مےزند
:+سہ تا ...سہ تا پسر...
الان دیگہ هرڪدوم واسہ خودشون مردے شدن...
لبخند مےزنم
:_خدا حفظشون ڪنہ..ـ
:+ولے الان بہشون برمےخوره ڪہ من میام اینجا...
لب پایینش را مےگزد.
انگار از حرفے ڪہ زده،پشیمان شده.
:+ببخشید خانم،اصلا قصد بدے نداشتم
:_حرف بدے نزدے طلا خانم....
:+خانم بہ آقامسیح نگید...ممڪنہ منو مرخص کنن...
دستم را بہ گرمے روے دستش مےگذارم
:_نگران نباش طلا خانم...
لبخند تلخے مےزند.
:+مےدونین خانم؟ حتما آقامسیح بہتون گفتن...
من بہ عنوان دایہ،این روزا بہش میگن پرستار،آقامسیح رفتم تو خونہ ے آقاے آریا...از بچگے دیدمشون،یعنے از
وقتے چند ماهشون بود...اگہ بیشتر از پسراے خودم دوسشون نداشتہ باشم ڪمتر هم ندارم...
باز انگار،حس مےڪند حرف ناشایستے زده.
خودش را جمع و جور مےڪند..
نمےخواهم از حضورم معذب شود.روزها در این خانہ،بہ یڪ همصحبت نیازمندم.
:_مےفہمم چے میگے طلا خانم...
:+راستش خانم،الان دیگہ بہ پو ِل ڪار ڪردن من نیاز نداریم....
اونقدر آقامسیح و آقامانے ڪمڪمون ڪردن ڪہ خداروشڪر،الان دیگہ دستمون بہ دهنمون مےرسہ.. لحنش محڪم
به قَلَــــم فاطمه نظری
@gordan110
#مسیحای_عشق
#قسمت_دویست_وپنجاه_وپنجم
مےشود
:+ولے بہ شوهرم و بچہهام گفتم،گفتم هرطور شده باید برم...آقامسیح ڪم در حق من و خونوادم لطف نڪردن
لبخند مےزنم،پس از این ڪارها هم بلد است.
طلا با لبخند گرمے مےگوید
:+خانم،قدر آقامسیح رو بدونین، ماشاءالله هزار ماشاءالله یہ پارچہآقان...
خدا رو صد هزار مرتبہ شڪر،فرشتہ اے مثل شما،نصیبشون شد...
لبخند تلخے مےزنمـ.
دو هفتہ بعد ڪہ خبر طلاقمان پخش شود،نمےدانم چہ حسے خواهند داشت.
صداے موبایلم از اتاق بلند مےشود.
"ببخشید" مےگویم و از جا بلند مےشوم.
گوشے را برمےدارم.
"ناشناس" روے صفحہ حڪ شده با پیششماره ے تہران..
منتظر تماس ڪسے نیستم.
بےخیال رد تماس مےدهم و بہ طرف طلا برمےگردمـ.
طلا خوب و گرم حرف مےزند و آدم دوست دارد ساعتها ڪنارش بنشیند.
مےخواهم از مسیح بیشتر بدانم،از دلیلش هم خبر ندارم!!
:_مسیح بچگیاش چطورے بود؟
طلا نگاهش را از من مےگیرد و بہ نقطہ ے نامعلومے خیره مےشود.
انگار مےخواهد تڪتڪ روزهاے گذشتہ را بہ خاطر بیاورد.
خط لبخندش عمیق مےشود و مےگوید
:+خیلے شلوغ و پر جنب و جوش....از دیوار راست مےرفتن بالا....یادمہ یہ بار از شمال ڪہ برگشتن،یہ
جوجہاردڪ با خودشون آورده بودن.شرارهخانم مےگفتن مجبور شدن اونو واسہ آقامسیح بخرن...
آقامسیح عاشق اون جوجہاردڪ بودن..مےخواستن بیارنش تو اتاقشون اما شرارهخانم منع ڪرده بودن...
یہبار پنہونے جوجہے بیچاره رو آوردن تو خونہ...
خانم،یہویے رفتن تو اتاق آقا...آقامسیح اونقدر هول شدن ڪہ جوجہ رو پرت ڪردن تو سر شرارهخانم....
جوجہ ے بدبخت،بین موها و بیگودےهاے سره خانم گیر ڪرده بود و خانم از ترس بالا و پایین مےپریدن...
از تصور این صحنہ،با صداے بلند مےخندمـ.
طلا هم از خنده ے من و یادآورے آن روزها مےخندد.
بلند و بےمالحظہ قہقہہ مےزنم ڪہ طلا سریع از جا بلند مےشود :سلام
بہ طرف ورودے برمےگردم ڪہ با دیدن مسیح جا مےخورمـ.
*مسیح*
براے بار دوم،قہقہہ اش را مےبینم.
چقدر خواستنے مےشود.
صداے سلام طلا مےآید،اما نمےخواهم حتے ثانیہاے چشم از نیڪے بردارم.
ِ
مسخ صورتش شده ام و ناخودآگاه با دیدن نیمرخ قشنگش لبخند مےزنم.
نیڪے با شنیدن صداے طلا برمےگردد.
هنوز آثار خنده از روے لبهایش پاڪ نشده.
مرا ڪہ مےبیند جا مےخورد.
بلند مےشود و "سلام" مےدهد.
ناخودآگاه بہ طرفش ڪشیده مےشوم؛بدون اینڪہ چشم از صورتش بردارم.
دست خودم نیست وگرنہ بہ پاهایم دستور ایست مےدادم.
یڪ قدمےاش ڪہ مےرسم مےایستم.
ڪیف و موبایل را روے میز،جلوی نیڪے مےگذارم،بدون اینڪہ چشم از او بگیرم.
نیڪے سرش را بالا مےگیرد تا بتواند در صورتم نگاه ڪند.
آرام مےپرسد:خوبین؟
متوجہ موقعیتم مےشوم.
سرے بہ تأیید تڪان مےدهم و با چند سرفہ ے مصلحتے،گلویم را صاف مےڪنم.
صورتم را برمےگردانم:بہ چے مےخندیدین؟
طلا مےگوید:خاطره ے اردڪتون رو برا خانم تعریف ڪردمـ...
نیڪے سرخ مےشود و سرش را پایین مےاندازد.
به قَلَــــم فاطمه نظری
@gordan110
#مسیحای_عشق
#قسمت_دویست_وپنجاه_وششم
دوباره بہ طرف نیڪے برمےگردم.
با خنده مےگویم :من از این خاطره ها زیاد دارم...طلاخانم بیشتر واسہ نیڪے تعریف ڪن،تا بہتر بدونہ من چہ
آتیشپاره اے بودم....
نیڪے با خنده سرش را پایین مےاندازد.
طلا، "چشم،بااجازه" مےگوید و تنہایمان مےگذارد.
ڪاش نمےرفت...
من از تنہا شدن با تو مےترسم دختربچہ جان!
من ڪہ مسته خندههایت مےشوم...
اگر واقعا زنم بودے ڪہ ممڪن بود سنگڪوب ڪنم...
"دامادے از ذوقزدگےـمرد"
خندهذام مےگیرد.
بعید نیست...
ِاما حیف ڪہ از
آن من نخواهے شد.
راستے!
چند روز از آن قوله مسخره و بےجا گذشتہ است؟
چند روزش مانده؟
چند روز دیگر میہمان من هستے؟
سخت است...
سخت است و فڪرش قلبم را مےلرزاند.
اینڪہ بروے و روزے براے مجلس عروسیت....
نہ!
من خودخواه تر از این حرفها هستم...
نمیتوانم،حتے خوشبختیت را در ڪنار فرد دیگري تصور ڪنم...
فڪرش هم وحشتناڪ است...
پسرعمویت را ببخش،نمےتواند تو را ڪنار دیگرے تصور ڪند...
ببخش من را،اگر تو را دست در دست مردے دیگر دیدم و ُمردم....
ببخش،اگر تو را ڪنار دیگرے،حتےـمردے شبیہ خودت،ببینم و بعد،بہ جرم قتل او در زندان باشم!
ببخش ڪہ نمےتوانم....
از تصور ده روز بعد،ڪہ نیڪے دیگر اینجا نباشد،دهانم گس مےشود.
ناخودآگاه ابروهایم درهم فرو مےرود.
روے اولین صندلے مےنشینم.
نمےدانم نیڪے چہ چیزے در صورتم مےبیند ڪہ مےپرسد :چیزے شده؟
سر تڪان مےدهم.
صداے زنگ موبایل مانے بلند مےشود.
نیڪے،سریع،مثل بچہها گوشے را بہ طرفم مےگیرد.
قبل از اینڪہ گوشے را بہ دستم بدهد، با دقت نگاهش مےڪند.
مےگویم:گوشی مانیہ...
سر تڪان مےدهد.
موبایل را که مےگیرم نگاهے بہ شماره مےاندازم
مےگویم:مال خودم شڪستہ...
ببخش ڪہ تمام واقعیت را نمےگویم.
ببخش ڪہ نمےگویم گوشے را بہ جرم بدحرف زدن با تو شڪستم.
:_بلہ،بفرمایید...
:+آقاے مسیح آریا ؟
صدا غریبہ است و از آن عجیب تر اینڪہ سراغ من را از شماره ے مانے مےگیرد..
_:بفرمایید
:+آقاے آریا،از ڪلانتری مزاحمتون مےشم...شما برادر آقای مانے آریا هستید دیگہ،بلہ آقا ؟
از جا مےپرم.
سعے مےڪنم خودم را ڪنترل ڪنم
:_بلہ...
به قَلَــــم فاطمه نظری
___
@gordan110
#مسیحای_عشق
#قسمت_دویست_وپنجاه_وهفتم
:+لطفا هرچہ سریعتر خودتون روبه کلانتری برسونید ...
نگاهم بہ صورت نگران نیڪے مےافتد.
مانے،چرا آنجاست ؟
*نیکی*
براے بار هزارم طول و عرض سالن را درمےنوردم.
نگرانے،مثل خوره بہ جانم افتاده.
مسیح گفت:مانے رو گرفتن...
و بہ سرعت از خانہ بیرون رفت.
طلا،مانتو و مقنعہاش را پوشیده و ڪیفش را در دست گرفتہ
:_خانم،شام آمادهاست.گذاشتم تو ماڪروویو گرم بمونہ..
اگہ اجازه بدین،من برم دیگہ..
نگاهے بہ ساعت مےاندازم.چہار و سے و پنج دقیقہ...
سر تڪان مےدهم.
:+برو طلاخانم... برو تا قبل تاریڪ شدن برسے خونہتون...
طلا تشڪر مےڪند و از خانہ بیرون مےرود.
دلنگرانم.
براے هزارمین بار شمارهے مانے را مےگیرم.
ِن روحم مےشود:دستگاه مشترڪ مورد نظر خاموش مےباشد...
همچنان صداے اپراتور میاید
بہ فڪر مےافتم سراغ مانے و مسیح را از عمومحمود بگیرم.
شماره را مےگیرم.
قبل از اینڪہ بوق اول بخورد،بہ صرافت مےافتم و سریع قطع مےڪنم.
شاید عمو از این موضوع بےخبر باشد.
شاید مسیح و از آن مہمتر مانے نخواهند ڪہ ڪسے را مطلع ڪنند.
موبایل را روے مبل مےاندازم و خودم ڪنارش مےنشینمـ.
سرم را بین دستانم مےگیرم.
ڪلافه ام
هرچقدر فڪر مےڪنم ذهنم بہ جایے قد نمےدهد.
مانے و رفتارش را معقول شناختہ ام.
سردرگمے تا سر حد مغز استخوانم را دربرگرفتہ.
ڪاش حداقل آدرس و شماره ے ڪلانترے را مےدانستم.نمےتوانم بیڪار بنشینم.
دوباره شمارهے مانے را مےگیرم
"دستگاه مشترڪ موردنظر،خاموش مےباشد"...
★
صداے چرخیدن ڪلید در قفل مےآید.
بہ طرف در،اوج مےگیرم.
مسیح،خستہ و ڪلافه با شانہ هایے آویزان و ابروهایے گرهخورده،وارد خانہ مےشود.
بہ طرفش مےدوم:سلام
چند ثانیہ فقط نگاهم مےڪند.
عصبانیت،خستگے و ڪلافگی در برق چشمهایش مےرقصد.
سرش را تڪان مےدهد و روے اولین مبل،خودش را پرتاب مےڪند.
خستہ است...خیلے خستہ...
ڪنارش مےنشینم.
سرش را روے پشتے مبل مےگذارد و چشمانش را مےبندد.
نمےخواهم مزاحمش شوم،اما از طرفے خیلے نگرانم.
مےدانم از صبح تابہ حال چیزے نخورده.لبهاے خشڪ و صورت بےحالش اینطور نشان مےدهد.
این پا و آن پا مےڪنم.
ڪلمات بدون اینڪہ فرصت اداشدن پیدا ڪنند تا پشت دهانم مےآیند و برمےگردند.
مثل ماهے،لبهایم را بین تردید براے گفتن و نگفتن باز و بستہ مےڪنم.
:_چیزے مےخورے برات بیارم؟
عاقبت،طلسم سڪوت را مےشڪنم.
به قَلَــــم فاطمه نظری
___
@gordan110
#مسیحای_عشق
#قسمت_دویست_وپنجاه_وهشتم
خودم هم جا مٻخورم.
بےاختیار و ناخودآگاه،فعلها و ضمایرم را در باب مفرِد مخاطب بیان مےڪنم.
شاید در دلم،"پسرعمو" ؛ "مسیح" شده و عقلم هنوز بےخبر است...
ِ نمےخواهم فعلا ذهنم جز
نگران مانے،درگیر چیز دیگرے باشد.
بشود
جملہے سوالےام،مسیح چشمانش را آرام باز مےڪند.
خستگے از نفسهاے نامرتبش هم پیداست.
نگاهم مےڪند.
:+نہ،میل ندارم... ساعت چنده؟
آرام مےگویم
:_یہ ربع بہ ده...
لب مےزند
:+شام خوردے؟
با صداقت مےگویم
:_نہ..منم میل نداشتم...
حس مےڪنم قصد ڪرده، استراحت ڪند.
مےخواهم بلند شوم ڪہ مےگوید
:+بمون نیڪے...
:_آخہ شما خستہ اے
باز هم چالش ضمایر مفرد و جمع...
:+بمون
دلم ضعف مےرود از غربت صدایش.
لحن دستورے ڪلامش،خارج از هرگونہ تڪلفے،عاجزانہ است...
سرجایم مےنشینم.
جابہجا مےشود و ڪمے تڪان مےخورد.
پاهایش را بلند مےڪند و روے مبل،دراز مےڪند.
دراز مےڪشد و سرش را هم درست ڪنار پایم روے مبل مےگذارد.
بےهیچ برخوردے،اما در عین حال،بےهیچ فاصلہ اے...
احساسے بڪر و تازه در رگهایم جریان مےیابد از این همہ نزدیڪے.
سرم را ڪمے روے صورتش خم مےڪنم.
با احتیاط و با فاصلہ.
چشمهایش بازند.
مردمڪهایش را مےچرخاند و بالای سرش را نگاه مےڪند.
:_چہ خبر؟
با حسرت سر تڪان مےدهد و نگاهش را از صورتم مےگیرد.
:+نتونستم براش ڪارے بڪنم.
با ترس و نگرانے مےپرسم
:_تصادف ڪرده؟
:+نہ
دنبال فرضیہے بعدے مےگردم.
هرچقدر از ظہر تا بہ حال فڪر ڪردهام،هیچ جرمے بہ ذهنم نرسیده.
مانے را نمےتوانم در ڪسوت یڪ مجرم یا متہم تصور ڪنم.
نمےتوانم جلوے زبانم را بگیرم.
:_آخہ آقامانے چے ڪار ڪردن؟
اصلا فڪر نمےڪردم پاش بہ ڪلانترے وا بشہ..
حلقہے لرزان دور چشمان مسیح، عقل و دلم را سست مےڪند.
پلڪ مےزند تا اشڪ درون چشمانش جمع نشود.
انگار با خودش حرف مےزند،آرام اما محڪم مےگوید +:آره...
هیچوقت پاش وا نشده بود...
بلند و با حسرت مےگوید
:+نتونستم ڪارے براش بڪنم...
به قَلَــــم فاطمه نظری
@gordan110