eitaa logo
عشق‌غیر‌مجاز♡همسرتقلبی‌من♡(رمان‌های بانو فهیمی)♡
24.5هزار دنبال‌کننده
589 عکس
274 ویدیو
7 فایل
هرگونه کپی و نشر از (رمان همسر استاد) و (رمان عشق غیر مجاز)و(همسر تقلبی من)از سوی مدیر سایت و انتشارات پیگرد قانونی دارد⛔ نویسنده کتابهای👇 شایع شده عاشق شده ام به عشق دچار میشوم در هوس خیال تو نویسنده و مدیر کانال👇 @A_Fahimi
مشاهده در ایتا
دانلود
چنل زاپاس کلیپ پریارو گذاشتم با لباس عروس😁👇👇 https://eitaa.com/zapas_ostad
عشق‌غیر‌مجاز♡همسرتقلبی‌من♡(رمان‌های بانو فهیمی)♡
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ #عشق_غیر_مجاز ⛔️ #اثری_از_اعظم
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ ⛔️ 📝 ༊────────୨୧────────༊ اضطراب و تهوع جایزین ناباوری و بُهتم شده، هر چه به خانه نزدیک‌تر میشویم بیشتر درون دلم رخت شسته می‌شود... خاله نسترن چند بار تماس گرفته و جویای این شده که کی میرسیم... مقابل در خانه، سهراب بوق میزند و در باز میشود، غروب است و چراغانی حیاط چشم نواز... آقاجون به مردی اشاره میکند و جلوی اتومبیل سهراب گوسفند بی گناهی قربانی می‌شود، پدر را می‌بینم، کت و شلوار سورمه ای رنگ و شیکی پوشیده، بغض به گلویم هجوم می‌آورد... چقدر دلم آغوش محکم و مردانه‌اش را میخواهد... پدر اشاره میکند سهراب ماشین را داخل ببرد، سهراب همین کار را میکند و بعد از صندلی عقب دسته گل رز را به دستم میدهد، میگیرم و نگاهش میکنم. انگار او هم مضطرب است، حالش برایم غیرقابل درک است چون تابحال که کاملا خونسردانه رفتار کرده بود. در ماشین باز میشود، پدر است... پیاده میشوم و با بغض نگاهش میکنم: -سلام بابا... انگار نمیخواهد مستقیم نگاهم کند: -سلام بابا خوش اومدی! هنوز هم غرورش پابرجاست... لبخند غمگینی میزنم، آقاجون برخلاف پدر مرا بغل میگیرد و پیشانی ام را میبوسد. خاله نسترن، مادر و مهتاب به استقبال مان آمده اند، یکی یکی بغل شان میگیرم، مهتاب هم مثل من بغض دارد، خان‌جون اسپند دود کرده و به سختی جلو می‌آید. سمتش میروم، اشک‌هایش سرازیر است اما لبخند میزند، دست دور گردنش می‌اندازم: -گریه نکن خان جون... منم گریم میگیره ها... -گریه چیه مادر؟ سوز سرد هواس... چشام از دود اسپند سوخت... با دست آزادش به پشتم میزند: -مثل ماه شدی مادر؛ چشم حسودت کور!
عشق‌غیر‌مجاز♡همسرتقلبی‌من♡(رمان‌های بانو فهیمی)♡
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ #عشق_غیر_مجاز ⛔️ #اثری_از_اعظم
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ ⛔️ 📝 ༊────────୨୧────────༊ لبخند میزنم و به سختی جدا می‌شوم، چشم میچرخانم، چرا شهاب را نمی‌بینم؟ سمت خانه می‌رویم، داخل خانه شلوغ تر است، مهمان ها آمده اند و برای ورودمان کف میزنند، کمی خوش و بش میکنیم و بعد روی مبلی که برایمان تدارک دیده اند جای میگیریم. نفس سختی میکشم، نگاه همه به من و سهراب است، مهتاب کنارم می ایستد و شانه ام را میفشارد: -خوبی؟ سر تکان میدهم و سرم را سمتش میگیرم: -شهاب نیومده؟ لب کج میکند و سمت گوشم خم میشود: -هنوز فکرت شهابه؟ نترس میاد... آب دهانم را قورت میدهم، حس میکنم قلبم داخل دهانم میکوبد، در خانه باز میشود، کوروش و پروا وارد میشوند، همینکه نگاهشان به من می‌افتد لبخند میزنم و بلند میشوم که سمتمان می آیند. پروا بغلم میگیرد: -خیلی ناز شدی عزیزم! مبارکت باشه. -قربونت برم خیلی خوش اومدین! کوروش هم به گرمی تبریک میگوید و با سهراب دست میدهد... هر دو را با سهراب و مهتاب آشنا میکنم، بعد رو به پروا میپرسم: -پس بهار و دیار کجان؟ پروا توضیح میدهد: -خوشبختانه خواهر کوروش و همسرش مهمون مونن، بچه هارو گذاشتم پیششون، البته فریبا خواهر‌کوروش خیلی اصرار کرد. -آخی دلم براشون تنگ شده بود ولی... کاش خواهر آقا کوروشم میومد. تشکر و تعارف میکنند که مجدد در خانه باز میشود و همزمان قلب من هم می‌ایستد... شهاب و هاله وارد میشوند، نگاهم سرتاپای شهاب را میکاود... از هر وقت دیگری هم خوشتیپ تر شده...
عشق‌غیر‌مجاز♡همسرتقلبی‌من♡(رمان‌های بانو فهیمی)♡
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ #عشق_غیر_مجاز ⛔️ #اثری_از_اعظم
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ ⛔️ 📝 ༊────────୨୧────────༊ هر چه نزدیک تر میشود کوبش قلب من هم اوج میگیرد، نگاهم روی صورتش دو دو میزند، اخمش وحشتناک و نگاه جدی‌اش اصلا به جو این مجلس نمیخورَد. سهراب با دیدنش پوفی میکشد، از همان‌ روزی که یک گوشمالی حسابی از شهاب خورده است؛ هیچ دلِ خوشی ندارد. کوروش و پروا خوش و بش میکنند، شهاب سعی میکند صمیمی برخورد کند، اما حتی کوروش هم متوجه گرفتگی او شده... همینکه نگاهش را به من میدوزد بند دلم پاره میشود، هاله که انگار از ازدواج من خرسند است با لبخند پررنگی میگوید: -امشب خیلی خوشحالم از این وصلت؛ مبارک باشه پریا جون! زیر لب تشکر میکنم، شهاب حتی تبریک هم نمیگوید و همراه کوروش به گوشه ای از سالن می روند، هاله به دنبالشان میرود و پروا روی صندلی ای مینشیند، به مهتاب اشاره میکنم پروا را تنها نگذارد. روی مبل جای میگیرم؛ سهراب هم مینشیند: -انگار پدرکشتگی داره مردک!
عشق‌غیر‌مجاز♡همسرتقلبی‌من♡(رمان‌های بانو فهیمی)♡
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ #عشق_غیر_مجاز ⛔️ #اثری_از_اعظم
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ ⛔️ 📝 ༊────────୨୧────────༊ میدانستم منظورش شهاب است اما نگاهش میکنم و میپرسم: -کی؟ لبی کج میکند: -همین شهاب! ابرویی بالا میدهم: -مراقب حرف زدنت باش لطفا! نیشخندی میزند: -برو بابا! چپ چپ نگاهش میکنم و هیچ نمیگویم، خاله نسترن نزدیک میشود: -وای بچه ها یه لبخند بزنین، چقد خشکین شماها، عاقد هم رسید! بدترین خبر عمرم میتواند همین باشد... چشم میبندم و نفس عمیق میکشم، عاقد وارد میشود و حالا جمع به سکوت نشسته اند. پدر شناسنامه ها را میدهد و عاقد بعد از انجام کارهای لازم به حرف می آید، نگاه لرزانم بالا می آید، تیزی نگاهی را حس میکنم، اشتباه نکرده ام، شهاب دست به جیب به دیوار انتهای سالن تکیه داده و مرا نگاه میکند.
عشق‌غیر‌مجاز♡همسرتقلبی‌من♡(رمان‌های بانو فهیمی)♡
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ #عشق_غیر_مجاز ⛔️ #اثری_از_اعظم
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ ⛔️ 📝 ༊────────୨୧────────༊ بغض گلویم را میفشارد، نگاهش حرف میزند... سری به نشانه تاسف تکان میدهد، من اما خیره نگاهش میکنم... کاش تو کنارم نشسته بودی لعنتی... با نگاهش هر لحظه میخواهد این کار را نکنم... من اما منتظرم تا او کاری کند... سرم را به چپ و راست هدایت میکنم و این به معنای این است که دیر شده... چشمانش را با کلافگی روی هم میگذارد که حضور چند نفر بالای سرمان غافلگیرم میکند. مهتاب، پروا، هاله و خاله نسترن، پارچه سفیدی بالای سرمان میگیرند و یکی قند میساید. باور نمیکنم همه چیز واقعیت باشد... نفس سختی میکشم، مادر کنارم می ایستد و دستم را میگیرد: -بار سوم بله رو بگو عزیزم! نگران سر تکان میدهم که صدای عاقد؛ لرز به جانم می‌اندازد، ملتمس به شهاب خیره میشوم که چیزی به دستم میخورد، نگاه میکنم قران را به دستم داده اند، با دستان سردم قران را باز میکنم، نگاهم تار شده و خطوط را درست نمیبینم... صدای عاقد پتک میشود روی سرم: -دوشیزه مکرمه خانم پریا بهرامی آیا بنده وکیلم با مهریه معلوم شما را به عقد دائمی جناب آقای سهراب شهسواری درآورم؟
عشق‌غیر‌مجاز♡همسرتقلبی‌من♡(رمان‌های بانو فهیمی)♡
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ #عشق_غیر_مجاز ⛔️ #اثری_از_اعظم
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ ⛔️ 📝 ༊────────୨୧────────༊ دهانم کویر لوت است و نفس نفس میزنم... باز دوم هم خوانده میشود، شهاب از عصبانیت فکش منقبض شده و نفس های عصبی اش کاملا مشهود... گلویم خشک شده، بار سوم است... شهاب کاری بکن... حرفی بزن... این مجلس کوفتی را بهم بزن... اصلا بگو، بلند بگو از این وصلت ناراضی ای، بگو تا مادر داغ کند و جواب دندان شکنی بدهد، بگو تا دعوایی سر بگیرد، مگر عقد امشب کنسل شد و بهم خورد... چیزی بگو شهاب، بگو لعنتی دهان باز کن... -عروس خانم وکیلم؟ مادر تکانم میدهد و من لبان خشکم را تکان میدهم: -با اجازه بزرگترا بله... جیغ میکشند... کِل میکشند... کف میزنند... شهاب عصبی هاله را کنار میزند و سمت حیاط میرود... اشکم سرازیر میشود و صدای بله گفتن سهراب هم به گوشم میرسد... مادر بغلم میگیرد، از ذوق زیاد گریه میکند و من از شدت ناراحتی و بغض اشکم راه میگیرد...
عشق‌غیر‌مجاز♡همسرتقلبی‌من♡(رمان‌های بانو فهیمی)♡
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ #عشق_غیر_مجاز ⛔️ #اثری_از_اعظم
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ ⛔️ 📝 ༊────────୨୧────────༊ خاله نسترن محکم مرا در آغوشش میفشارد، خیال میکنند گریه‌ام از احساسات و دلتنگی‌ست... نمیدانند با بله ای که گفته ام همان ریسمان نازک بین خودم و شهاب را هم پاره کرده ام و هیچکس از غم درونم باخبر نیست به جز مهتاب... همراهی ام میکند و اشک میریزد، پروا هم بغض کرده و او هم از همه چیز بی خبر است... تمام شد... تمام امیدم ناامید شد... همه چیز عوض شد همه چیز... موزیک پخش میشود و مهمانها از خودشان پذیرایی میکنند، نگاهم روی هر کسی می‌افتد لبخند و تبریک عایدم میشود، خاله نسترن حلقه ها را می آورد، باور نمیکنم سهراب محرمم شده باشد اما وقتی دستم را میگیرد و حلقه اسارتی می‌اندازد، تازه به عمق فاجعه پی میبرم، مورمورم میشود یاد و خاطر نوجوانی ام پیش چشمانم پررنگ میشود... ناخوداگاه از سهراب فاصله میگیرم... پدر و آقاجون سمتم می‌آیند، با دلتنگی بغل‌شان میگیرم، اندازه دنیا بغض دارم... کاش زودتر این جشن لعنتی تمام شود...
عشق‌غیر‌مجاز♡همسرتقلبی‌من♡(رمان‌های بانو فهیمی)♡
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ #عشق_غیر_مجاز ⛔️ #اثری_از_اعظم
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ ⛔️ 📝 ༊────────୨୧────────༊ وقت صرف شام است، موبایل سهراب زنگ میخورد و من این محیط خفقان آور را تاب نمی‌آورم. دامن لباسم را در دست میگیرم و بدون جلب توجه به حیاط میروم، ریه ام را از سوز سرما پر میکنم و چشمان سوزانم را روی هم میفشارم: -چرا این کارو کردی؟ چرا خودتو حیف کردی؟ چرا؟ با وحشت سمت صدای بلند شهاب برمیگردم، اشکم میچکد و نگاهش میکنم، رگ گردنش متورم شده و جلو می‌آید، شانه هایم را میگیرد و تکان میدهد: -من نمیخوام تو بری تو غربت... تو اینقدر قوی نیستی که تاب بیاری... چرا ادای یه دختر قوی و محکمو در میاری که هیچ شباهتی بهت نداره؟ با کی لج کردی؟ خودت یا من؟ میدونی امشب چه ...وهی خوردی؟ حالیت هست یا نه؟ چشمانم روی صورتش دو دو میزند، آنقدر عصبی و پرخاشگر شده که حس میکنم غیر قابل کنترل است.
عشق‌غیر‌مجاز♡همسرتقلبی‌من♡(رمان‌های بانو فهیمی)♡
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ #عشق_غیر_مجاز ⛔️ #اثری_از_اعظم
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ ⛔️ 📝 ༊────────୨୧────────༊ آرام عقب میروم و شانه هایم را از دستان داغش رها میکنم... صورت خیسم یخ شده که میگویم: -باشه آروم باش شهاب... چشمانش ریز شده و نفس نفس میزند، میترسم کاری دست خودش بدهد، سمت خانه اشاره میکنم: -بیا بریم شام بخوریم... بیا شهاب... دستش را محکم تکان میدهد: -زهرمار بخورم بهتره... با سرعت از من دور میشود، سمت خانه خان‌جون میرود، با نگرانی نگاهش میکنم، دلم میخواهد دنبالش بروم، اما در خانه باز میشود و مادر با تعجب نگاهم میکند: -پریا تو اینجایی؟ شدی عروس فراری؟ چرا دومادتو تنها گذاشتی؟ زشته مامان! بی حوصله به مادر نگاه میکنم و سمتش میروم، وارد سالن میشویم، سهراب نشسته و شام میخورد، چقدر هم نبود من برای او پر اهمیت بوده! کنارش مینشینم و نگاهش میکنم، لبخند کجی میزند: -کجا بودی عیال؟ حرصم میگیرد، همین حالا مسخره بازی‌اش گرفته! پوفی میکشم و با سالادم بازی بازی میکنم. مهمان‌ها لحظه به لحظه کم‌تر میشوند، خاله نسترن و سهراب شب را ماندگارند... استرس عجیبی دارم که نمیدانم چرا باید از سهراب بترسم... آن هم در شرایطی که او محرمم شده...