عشقغیرمجاز♡همسرتقلبیمن♡(رمانهای بانو فهیمی)♡
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ #عشق_غیر_مجاز ⛔️ #اثری_از_اعظم
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸
༊────────୨୧────────༊
#عشق_غیر_مجاز ⛔️
#اثری_از_اعظم_فهیمی ✍
#پارت224 📝
༊────────୨୧────────༊
خواب به چشمانم نمیآید، آرام غلت میزنم به سهراب نگاه میکنم، از نفس های آرامش مشخص است خوابیده.
موبایلم را برمیدارم و وارد برنامه ارتباطی میشوم، برای مهتاب تایپ میکنم:
-خوابیدی؟
دقایقی منتظر میمانم اما آنلاین نمیشود، از صفحه چتش خارج میشوم و همینکه میخواهم آفلاین شوم، پیامی دریافت میکنم البته نه از طرف مهتاب... با دیدن اسمش نفسم حبس میشود، ناباور به اسمش خیره میشوم، واقعا خود شهاب است؟
فوری پیامش را باز میکنم:
-چرا بیداری پریا؟
لبم را گاز میگیرم و بغض میکنم، انگشتم روی صفحه کیبورد به حرکت می آید:
-خوابم نمیبره...
-خوبی؟ راحتی؟ چیزی لازم نداری؟
چشمانم از نگرانی اش اشکی شده:
-خوبم... نگران نباش!
-پیشته؟
-اوهوم.
مشاهده میکند اما دیگر تایپ نمیکند، میدانم عصبی شده، مجدد تایپ میکنم:
-خودت چرا بیداری شهاب؟
#کپی_و_نشر_پارتهای_رمان_مطلقا_ممنوع
عشقغیرمجاز♡همسرتقلبیمن♡(رمانهای بانو فهیمی)♡
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ #عشق_غیر_مجاز ⛔️ #اثری_از_اعظم
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸
༊────────୨୧────────༊
#عشق_غیر_مجاز ⛔️
#اثری_از_اعظم_فهیمی ✍
#پارت225 📝
༊────────୨୧────────༊
با کمی مکث تایپ میکند:
-امشب از اون شبای نحسیه که بی خوابی به سرم زده.
-چرا؟
-واقعا نمیدونی چرا؟
-یعنی واسه خاطر منه؟
-بله پریا... واسه توئه... واسه کله شقی تو... واسه فکر به آینده ات... واسه خاطر...
کنجکاو میگویم:
-حرفتو نخور!
-با تموم بچه بازیات اگه یه روز نبینمت انگار روزم شب نمیشه! بعد چطور تاب بیارم اگه بری اونور؟
لبخند تلخی میزنم و اشکم از گوشه چشم سرازیر میشود:
-نگران نباش ازت برمیاد که طاقت بیاری... مثل همون سه ماهی که قهر کردی و نیومدی خونه خانجون... همون سه ماهی که با نبودنت همه رو دق دادی!
کوتاه جواب میدهد:
-شماها منو ندیدین...
کمی به فکر میروم، اینکه منظورش از این حرف چه میتواند باشد که باز میگوید:
-سهراب کجاس؟
-خوابیده!
-اذیتت نکرد؟
لبم را گاز میگیرم و به سهراب چشم میدوزم، چطور باید رفتار میکردم؟ شهاب نباید متوجه شود سهراب نسبت به من بی میل است... کوتاه جواب میدهم:
-نه اذیت چرا؟
انگار معذب و ناراحت شده که فوری میگوید:
-هیچی بخواب شب بخیر!
شب بخیر میگویم و با غم از صفحه چتش خارج میشوم.
#کپی_و_نشر_پارتهای_رمان_مطلقا_ممنوع
14.99M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
کلیپ رمان #عشق_غیر_مجاز
ارسالی زهرای عزیزم😍
مخاطب فعال و خوش ذوقم😍
7.33M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
کلیپ رمان #عشق_غیر_مجاز
ارسالی زهرای عزیزم😍
مخاطب فعال و خوش ذوقم😍
سلام روزتون بخیر عزیزان
چشم پارت میذارم
خیلی درگیر بودم این روزا
سعی میکنم بنویسم و براتون پارت بذارم🙈
عشقغیرمجاز♡همسرتقلبیمن♡(رمانهای بانو فهیمی)♡
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ #عشق_غیر_مجاز ⛔️ #اثری_از_اعظم
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸
༊────────୨୧────────༊
#عشق_غیر_مجاز ⛔️
#اثری_از_اعظم_فهیمی ✍
#پارت226 📝
༊────────୨୧────────༊
تمام طول شب را بیدارم و با وحشت به سهراب چشم دارم، دلیل این واهمه را نمیدانم... دلم میخواهد از اتاقم پرواز کنم و همراه پتو و بالشم روی کاناپه پذیرایی بخوابم اما متاسفانه با وجود بقیه نمیشود...
چند بار پلک هایم سنگین میشوند و روی هم میافتند ولی بارها و بارها از خواب میپرم و باز به سهراب که غرق خواب است زل میزنم.
همینکه خورشید طلوع میکند روی تخت مینشینم، سرم اندازه یک وزنه صد کیلویی شده و درد میکند، با چشمانی سوزناک به چهره سهراب نگاه میکنم، موهایم هنوز نمناک است، برس میکشم و از اتاق بیرون میروم، به آشپزخانه میروم، مقداری کیک و شیر برمیدارم و پشت میز مینشینم.
با بی میلی میخورم و بعد سرم را روی میز میگذارم و نمیفهمم کی خوابم میبرد...
دستی تکانم میدهد، چشم باز میکنم، مادر است:
-پریا چرا اینجا خوابیدی مامان؟
دستی به چشمانم میکشم و کششی به اندامم میدهم، خاله نسترن را میبینم که از اتاقم خارج میشود، نگاهش متعجب و ناراحت است، لابد جای خواب پسرش را پایین تخت دیده!
سلام میدهم، خاله نسترن شوکه و دپرس است اما سعی میکند مهربان برخورد کند. مادر چای دم میکند و شیر داغ میکند، به سرویس میروم و آبی به صورتم میزنم.
#کپی_و_نشر_پارتهای_رمان_مطلقا_ممنوع
عشقغیرمجاز♡همسرتقلبیمن♡(رمانهای بانو فهیمی)♡
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ #عشق_غیر_مجاز ⛔️ #اثری_از_اعظم
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸
༊────────୨୧────────༊
#عشق_غیر_مجاز ⛔️
#اثری_از_اعظم_فهیمی ✍
#پارت227 📝
༊────────୨୧────────༊
پدر هم بیدار شده، خاله برای بیدار کردن سهراب مجدد به اتاقم رفته، اما ظاهرا موفق نمیشود که به من پناه می اورد:
-پریا جان ببین میتونی سهرابو بیدار کنی!
ناچار قبول میکنم و به اتاقم میروم، سهراب پتو را روی سرش کشیده که کنارش زانو میزنم، پتو را از روی سرش میکشم:
-سهراب بیدار شو همه منتظر تو ان!
چهره اش در خواب اخمو شده و غلت میزند:
-بابا بذارید بخوابم...
خم میشوم و حرصی کنار گوشش میگویم:
-د میگم پاشو؛ خجالت نمیکشی جلوی بابام اینقدر میخوابی؟
چشمان خمارش بالاخره باز میشود، کفری از کنارش بلند میشوم و اشاره میکنم فوری بیاید، تنها نگاهم میکند و هیچ نمیگوید.
پشت میز جای میگیرم که خاله نسترن دستی به پر شالم میکشد:
-چرا شال گذاشتی سرت خاله؟
خودم هم متعجبم، تنها لبخند میزنم:
-سردمه خاله جون!
#کپی_و_نشر_پارتهای_رمان_مطلقا_ممنوع
عشقغیرمجاز♡همسرتقلبیمن♡(رمانهای بانو فهیمی)♡
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ #عشق_غیر_مجاز ⛔️ #اثری_از_اعظم
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸
༊────────୨୧────────༊
#عشق_غیر_مجاز ⛔️
#اثری_از_اعظم_فهیمی ✍
#پارت228 📝
༊────────୨୧────────༊
کنار گوشم زمزمه میکند:
-دیشب چرا جدا خوابیدین خاله؟
نفس عصبی ای میکشم و نگاهش میکنم:
-جدا نخوابیدیم خاله، تو یه اتاق بودیم!
-اما سهراب پایین بود و تو هم ظاهرا روی تخت!
شانه ای بالا میدهم:
-نه خاله سهراب نصفه شب یهو گفت جاش راحت نیس براش جا انداختیم!
با کنجکاوی تماشایم میکند:
-مطمئن باشم چیز مهمی نیس؟
با اطمینان سر تکان میدهم:
-مطمئن باش خاله جون!
خاله لبخندی میزند و از من فاصله میگیرد، سهراب از اتاق خارج میشود و صبح بخیر میگوید، همه جوابش را میدهیم که به سرویس میرود.
مادر؛ سنگ تمام گذاشته و حسابی به خواهر و خواهرزاده اش میرسد، متوجه نگاه های زیر زیرکی پدر به سهراب هستم، چندان گرم و صمیمی برخورد ندارند، پدر به محل کارش میرود و خاله عزم رفتن میکند،
#کپی_و_نشر_پارتهای_رمان_مطلقا_ممنوع
عشقغیرمجاز♡همسرتقلبیمن♡(رمانهای بانو فهیمی)♡
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ #عشق_غیر_مجاز ⛔️ #اثری_از_اعظم
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸
༊────────୨୧────────༊
#عشق_غیر_مجاز ⛔️
#اثری_از_اعظم_فهیمی ✍
#پارت229 📝
༊────────୨୧────────༊
سهراب به بهانه رساندن خاله و انجام کارهایش میخواهد مادرش را همراهی کند، اما خاله مخالفت میکند:
-سهراب جان امروزو واسه خودتون باشید، از فردا برو دنبال کارات!
سهراب بهانه می اورد که دیر میشود و من برای اینکه خیالش را راحت کنم میگویم:
-آره سهراب درست میگه، منم باید یه سر برم دانشگاه!
خاله رضایت میدهد تا سهراب همراهش برود، به همین دلیل تا مقابل در همراهی شان میکنیم.
خاله با ما دست میدهد و منتظر به سهراب نگاه میکند، سهراب پوف کلافه ای میکشد و بعد از دست دادن با مادر دستش را مقابل من دراز میکند:
-کاری نداری پریا؟
بی میل دستش را میگیرم:
-نه خداحافظ.
خاله و مادر از این خداحافظی سرد ما ناراضی به نظر میرسند اما ما چندان اهمیت نمیدهیم.
بعد از رفتن شان مادر با اخم میپرسد:
-دیشب چخبر بود پریا؟ چرا واسه سهراب جا انداختی؟ یعنی روی تختت جا واسش نبود؟
کلافه میشوم، چرا باید به بقیه جواب پس بدهم در حالی که هم من و هم سهراب از این قضیه رضایت داریم!
نفس تندی میکشم:
-مامان جان به شما و خاله باید جواب پس بدم؟ اونجا اتاق منه... اختیارشم با خودمه... لطفا سعی نکنید تو کارمون سرک بکشید!
و با عصبانیت به اتاقم میروم.
#کپی_و_نشر_پارتهای_رمان_مطلقا_ممنوع
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
کلیپ رمان #عشق_غیر_مجاز
ارسالی زهرای عزیزم😍
مخاطب فعال و خوش ذوقم😍
عشقغیرمجاز♡همسرتقلبیمن♡(رمانهای بانو فهیمی)♡
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ #عشق_غیر_مجاز ⛔️ #اثری_از_اعظم
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸
༊────────୨୧────────༊
#عشق_غیر_مجاز ⛔️
#اثری_از_اعظم_فهیمی ✍
#پارت230 📝
༊────────୨୧────────༊
بیقرارم و میل ماندن در خانه را ندارم، لباس میپوشم کیفم را برمیدارم.
مادر تا مرا حاضر و آماده میبیند میپرسد:
-کجا؟
-میرم به خانجون سر میزنم، بعدم میرم خوابگاه!
برزخی جلو میآید:
-پریا تو دیگه ازدواج کردی، فکر خوابگاهو از سرت بنداز دور، تا قبل از سفرتون بعد از کلاسات برمیگردی خونه خودمون میمونی!
پوفی میکشم، کدام ازدواج؟ اسم سهراب را هم میشود گذاشت همسر؟
سری تکان میدهم:
-والا مامان شما بیشتر از من باورت شده که متاهل شدم! هنوز من باورش نکردم!
-منظورت از این حرفا چیه؟ جای اینکه بری خوابگاه، زنگ بزن به سهراب برید کارای رفتنتونو انجام بدید، برید یکم با هم معاشرت کنید! از این دوران نامزدی باید نهایت استفاده رو ببرید!
لبخند کجی میزنم:
-این وظیفه سهرابه مامان جون!
-کی گفته این چیزا وظیفه اس؟ حالا تو زنگ بزنی بهش آسمون زمین میاد؟
#کپی_و_نشر_پارتهای_رمان_مطلقا_ممنوع
عشقغیرمجاز♡همسرتقلبیمن♡(رمانهای بانو فهیمی)♡
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ #عشق_غیر_مجاز ⛔️ #اثری_از_اعظم
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸
༊────────୨୧────────༊
#عشق_غیر_مجاز ⛔️
#اثری_از_اعظم_فهیمی ✍
#پارت231 📝
༊────────୨୧────────༊
نفسم را با کلافگی فوت میکنم:
-نه مامان جون موضوع اینه که سهراب اگه دلش میخواست با من وقت بگذرونه اینقدر زود دنبال خاله راه نمی افتاد بره، منم خب آدمی نیستم که دنبالش برم و بشم یه موجود اضافی! حالام نگران نباش، شب برمیگردم خونه، فعلا...
سمت در خانه میروم، مادر همچنان غر میزند، اهمیتی نمیدهم و از خانه بیرون میزنم، تا منزل خانجون قدم میزنم، اتومبیل شهاب داخل حیاط نیست، پس میدانم که حضور ندارد.
از سه پله ی جلوی در بالا میروم، همین که میخواهم در را باز کنم از داخل باز میشود، نگاهم به شهاب می افتد که زیر بازوی خانجون را گرفته و او را بیرون می آورد.
نگاه نگرانم روی صورت رنگ پریده خانجون چرخ میخورد و تقریبا جیغ میزنم:
-چی شده خانجون؟
شهاب فوری میگوید:
-پریا حواست بهش باشه برم ماشینو بیارم داخل!
با عجله به کمک خانجون میروم و شهاب از خانه بیرون میدود.
#کپی_و_نشر_پارتهای_رمان_مطلقا_ممنوع