eitaa logo
عشق غیر مجاز♡
25هزار دنبال‌کننده
490 عکس
203 ویدیو
8 فایل
هرگونه کپی و نشر از (رمان همسر استاد) و (رمان عشق غیر مجاز) و (همسر تقلبی من)از سوی مدیر سایت و انتشارات پیگرد قانونی دارد⛔⛔ آی دی نویسنده و مدیر چنل👇 @ تبلیغات👇 https://eitaa.com/Jazb_bartar آدرس چنل همسر استاد👇 https://eitaa.com/hamsar2ostad
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎧 دوست دارم به اندازه ثانیه های عمرم...🥰 صبحت بخیر همیشگیم🤩 ❚❚ 𝑱𝒐𝒊𝒏 𝒕𝒉𝒆 𝒚𝒐𝒖𝒓 𝒎𝒖𝒔𝒊𝒄 𝒄𝒉𝒂𝒏𝒏𝒆𝒍👇 ┅────────‌‌┅ 𖧷-‹.𝒋𝒐𝒊𝒏: | @Tykecell ┅────────‌‌┅
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
♥️♥️♥️♥️♥️♥️ ╔ღ═╗╔╗ ╚╗╔╝║║ღ═╦╦╦═ღ ╔╝╚╗ღ╚╣║║║║╠╣ ╚═ღ╝╚═╩═╩ღ╩═╝ ♥️♥️♥️♥️♥️♥️ پدربزرگ و مادر آراد وقتی متوجه شدن همراه آراد از عمارت بیرون میرم مخالفتی نکردن، اما موقع رفتن مادرش گفت: -شب زودتر بیاین مهمون داریم، خانواده عمو و عمه ات برای تبریک نامزدی تون میان، منم گفتم برای شام بمونن! مات به آراد نگاه کردم که سری تکان داد و چشم بلند بالایی گفت. همین که داخل اتومبیل لوکسش نشستم سمتش چرخیدم: -امشب چی میشه؟ شونه ای بالا انداخت: -چی قراره بشه؟ چرا اینقدر ترسیدی؟ -نباید بترسم؟ تو این عمارت هیچکس چشم دیدنمو نداره، درضمن اون نامزدتون یعنی دختر عموتون اصلا باهام خوب حرف نزد، هیچ رفتار دوستانه ای نداره، رسما منو دشمن خودش میبینه!
♥️♥️♥️♥️♥️♥️ ╔ღ═╗╔╗ ╚╗╔╝║║ღ═╦╦╦═ღ ╔╝╚╗ღ╚╣║║║║╠╣ ╚═ღ╝╚═╩═╩ღ╩═╝ ♥️♥️♥️♥️♥️♥️ ماشینو به حرکت انداخت و با تعجب گفت: -ببینم الی نکنه تو از ماریا ترسیدی هوم؟ شجاع باش دختر، اون هیچکاری نمیتونه بکنه... -حتی اگه پشتش به پدربزرگتون گرم باشه؟ شما خوب می‌دونین که همه دلشون میخواد شما و ماریا باهم نامزد بشید! من اصلا حس خوبی به مهمونی امشب ندارم... به نظرم حتی از تولد دیشب هم ترسناکتره! با صدای بلندی خندید: -وای نه نه هیچی از دیشب ترسناک تر نمیتونه باشه! همیشه اولش سخته... بعد اوکی میشه، تو هم اینقد نترس، هیچی نمیشه! پوفی کشیدم و نامطمئن به روبروم نگاه کردم که پرسید: -خب کجا باید برسونمت؟ -میرم دانشگاه!
♥️♥️♥️♥️♥️♥️ ╔ღ═╗╔╗ ╚╗╔╝║║ღ═╦╦╦═ღ ╔╝╚╗ღ╚╣║║║║╠╣ ╚═ღ╝╚═╩═╩ღ╩═╝ ♥️♥️♥️♥️♥️♥️ نگاهی به ساعت مچیش انداخت: -مطمئنی به کلاسات میرسی؟ -آره به یکی شون میرسم... سری تکان داد که با خجالت پرسیدم: -میگم... آقا آراد؟ چیزه... پولو... برام ریختن؟ نگام کرد: -نه هنوز... چطور مگه؟ -خب... میدونین... من یکم الان... چه طوری بگم... -راحت باش! نفسمو فوت کردم، خدایا چقدر خنگه که متوجه نشده چی میخوام! به سختی ادامه دادم: -دستم خالیه!
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
♥️♥️♥️♥️♥️♥️ ╔ღ═╗╔╗ ╚╗╔╝║║ღ═╦╦╦═ღ ╔╝╚╗ღ╚╣║║║║╠╣ ╚═ღ╝╚═╩═╩ღ╩═╝ ♥️♥️♥️♥️♥️♥️ به روبروش نگاه کرد و با بی تفاوتی گفت: -فعلا 200 میزنم برات، تا بعد! با تعجب نگاهش کردم، انگار داشت صدقه میداد! پس قرارمون چی میشد؟ مگه قرار نبود به محض تموم شدن مهمونی دیشب کل پولو برام بریزه؟ قرارمون 20 میلیون بود... پس چی شد؟ از اونجایی که شرمم میشد همچین سوالی ازش بپرسم سکوت کردم و هیچی نگفتم. روبروی دانشگاه پیاده شدم و وارد محوطه شدم، مستقیم سمت بوفه رفتم، میدونستم بچه های خوابگاهو میشه اونجا پیدا کرد، با دیدنشون سمتشون رفتم؛ سارا، آسیه، هانیه و سپیده هر چهارتاشون پشت میزی نشسته بودن، سلام دادم و کنارشون نشستم که با تعجب نگام کردن، سارا فوری گفت: -تولد بازیا تموم شد خانم؟ بچه ها از چیزی خبر نداشتن، خیال میکردن من قراره عمادو غافلگیر کنم... و یه تولد دونفره و رمانتیکو باهم داشته باشیم!
♥️♥️♥️♥️♥️♥️ ╔ღ═╗╔╗ ╚╗╔╝║║ღ═╦╦╦═ღ ╔╝╚╗ღ╚╣║║║║╠╣ ╚═ღ╝╚═╩═╩ღ╩═╝ ♥️♥️♥️♥️♥️♥️ گوشه لبمو جویدم که سپیده پرسید: -خب بگو چکار کردین بلا؟ چرا دیشب نیومدی خوابگاه؟ یعنی تا این حد پیش رفتین؟ و چشمکی زد، کلافه تکه ای از کیک هانیه رو خوردم و جواب دادم: -آره آره نشد بیام خوابگاه، فکر کنم یه مدتم نتونم بیام، فقط نمیدونم جواب خانم تقوی رو چی بدم! نمیدونم چرا به بچه ها دروغ گفتم، شاید چون دلم نمیخواست فکر کنن عماد تنهاس و براش دندون تیز کنن، به هر حال عماد یکی از گزینه های آس دانشگاه بود؛ خصوصا که پدرش مدیر دانشگاه و همه کاره اینجا بود، غیر از اون از لحاظ ظاهر و ثروت چیزی کم نداشت، تقریبا همه دخترا آرزوشون بود با عماد باشن! به همین خاطر وقتی من و عماد باهم دوست شدیم همه ماتشون برد چون میدونستن من از لحاظ مالی اصلا اوکی نیستم و حتی هزینه این دانشگاهم با بورسیه تونستم پرداخت کنم... عماد همه اینارو میدونست با این حال منو خواست... باهم حالمون خوب بود که...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎧 🎬 💞 ❤️‍🔥 دوست داشتنت😍😘 اندازه ندارد...!! پایان ندارد...!! گویی بایستی بر ساحل اقیانوس و موج های کوچک و بزرگ مکرر را بی انتها ، بشماری ...♥️ ❚❚ 𝑱𝒐𝒊𝒏 𝒕𝒉𝒆 𝒚𝒐𝒖𝒓 𝒎𝒖𝒔𝒊𝒄 𝒄𝒉𝒂𝒏𝒏𝒆𝒍👇 ┅────────‌‌┅ 𖧷-‹.𝒋𝒐𝒊𝒏: | @Tykecell ┅────────‌‌┅
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎧 🎬 💞 ❤️‍🔥 عشقِ تو مثل هوای دَم صبح است ؛ تازه اَم می کند ..! کافیست کمی تو را نفس بکشم ، کافیست ریه اَم را از دوست داشتنت پُرکنم ...! ❚❚ 𝑱𝒐𝒊𝒏 𝒕𝒉𝒆 𝒚𝒐𝒖𝒓 𝒎𝒖𝒔𝒊𝒄 𝒄𝒉𝒂𝒏𝒏𝒆𝒍👇 ┅────────‌‌┅ 𖧷-‹.𝒋𝒐𝒊𝒏: | @Tykecell ┅────────‌‌┅
♥️♥️♥️♥️♥️♥️ ╔ღ═╗╔╗ ╚╗╔╝║║ღ═╦╦╦═ღ ╔╝╚╗ღ╚╣║║║║╠╣ ╚═ღ╝╚═╩═╩ღ╩═╝ ♥️♥️♥️♥️♥️♥️ برای تولدش خریت کردم و پیشنهاد آرادو قبول کردم، دلم نمیخواست پیش بچه های دانشگاه کم بیارم... باید هدیه معقولی براش تهیه میکردم اما خریت محض بود... آره اشتباه بزرگی‌ کرده بودم... آسیه با حیرت پرسید: -اگه خوابگاه نمیای پس کجا قراره بمونی؟ لبخند بیخودی زدم: -خب خونه عماد! چیزی نمونده بود تا چشاشون از حدقه بیرون بزنه، خیلی خوب حس حسادتو تو نگاهشون میتونستم ببینم! با این حال که تو دلم رخت شسته میشد و از گفتن این حرفا اصلا مطمئن نبودم اما با حماقت لبخند میزدم و خودمو شاد جلوه میدادم، بچه ها هرکدوم حرفی زدن و کلی سر به سرم گذاشتن که مجبور به همراهی شون شدم... تو این دانشگاه باید همرنگ جماعت میشدم وگرنه مزحکه همه‌شون بودم! شخصیت اصلیم با اینی که نقش بازی میکردم زمین تا آسمون فاصله داشت... اما از نظر خودم چاره دیگه ای نبود!
ᶫᵒᵛᵉᵧₒᵤഽ ...‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ به تو قول میدهم دنبال من خواهی گشت در آدم‌های بعدی... 💜⃟ •••❥ ℒℴνℯ ❄♠ @deklamesoti ♠❄
ᶫᵒᵛᵉᵧₒᵤഽ ...‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ دلتنگ که باشی گاهی با کوچک‌ترین چیز میشکنی... حتی تشابه اسمی... 💜⃟ •••❥ ℒℴνℯ ❄♠ @deklamesoti ♠❄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎧 🎬 💞 ❤️‍🔥 دورت بگردم... ❤️ ❚❚ 𝑱𝒐𝒊𝒏 𝒕𝒉𝒆 𝒚𝒐𝒖𝒓 𝒎𝒖𝒔𝒊𝒄 𝒄𝒉𝒂𝒏𝒏𝒆𝒍👇 ┅────────‌‌┅ 𖧷-‹.𝒋𝒐𝒊𝒏: | @Tykecell ┅────────‌‌┅
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ ⛔️ 📝 ༊────────୨୧────────༊ نمیدانم چقدر گذشته که در اتاقم باز میشود و مادر داخل میشود: -تلفنت تموم شد؟ موبایل را سمتش میگیرم: -آره، ممنون! موبایل را میگیرد و با کنجکاوی میپرسد: -این کدوم دوستت بود؟ کمی هول میشوم: -اوم... یکی از بچه های دانشگاست که فکر نکنم شما دیده باشی! -خب چکارت داشت؟ -هیچی مامان جان؛ سوال درسی داشت. و برای اینکه حواسش را از این موضوع پرت کنم میپرسم: -بابا آروم شد؟ -بهتره؛ براش گل گاو زبون دم کردم، تو هم اینقدر جلوش از بقیه دفاع نکن، بذار لااقل الان که اوضاع اینجوری پیش میره دل بکنه از این خونه، بریم جدا زندگی کنیم، نزدیک سی ساله با این خانواده دارم زندگی میکنم... دیگه خسته شدم!
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ ⛔️ 📝 ༊────────୨୧────────༊ با تعجب نگاهش میکنم: -یعنی چی مامان؟ تو دلت میخواد از اینجا بریم؟ -آره خب، من از همون اول دلم میخواست مستقل باشیم، اما مدام خانجونت می‌گفت شهریار تنها بچمه باید عصای پیریم باشه! -مامان؛ خان‌جون و آقاجون تو سنی نیستن که تنهاشون بذاریم! مادر رو ترش میکند: -کجا تنهان؟ مگه شهاب همین امروز ور دلشون نبود؟ خب بمونه کنارشون دیگه! ماهم میریم پی زندگی مون. دلم نمیخواهد به افکار مادر شاخ و برگ بدهم، فکر اینکه از این خانه برویم غمگینم میکند... در سکوت تماشایش میکنم که به من میتوپد: -چیه نکنه دلت نمیخواد از اینجا بریم؟ با غم میگویم: -خب خان‌جون و آقاجون چی پس؟...
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ ⛔️ 📝 ༊────────୨୧────────༊ انگار تمام سختی های این چند سال با این حرف من به یادش آمده باشد که صدایش بالا میرود: -آرامش مادرت برات مهم نیست؟ این همه سال تحمل کردم... این همه سال حرف شنیدم، این همه سال محبت پدرت نصف شده بین من و خانوادش، این همه سال حمالی و نوکری شونو کردم، اینا به چشمت نمیاد؟ تو شوهرداری و خونه داری و حتی تربیت تو دخالت کردن... هربار مهمون داشتم یا خواستم تو خونم تنها با خواهرم درد و دل کنم سرخود خودشونو دعوت میکردن... هربارم اونا مهمون داشتن من باید میرفتم حمالی میکردم... من آدم نبودم؟ من نیاز به آرامش و استقلال نداشتم؟ مات به مادر نگاه میکنم، خیال نمیکردم تا این حد دلش پر باشد... با بهت بلند میشوم و شانه هایش را میگیرم: -مامان ببخشید... ببخشید عزیزدلم... فکر نمیکردم اینقدر دلت از این موضوع پر باشه! با چشمان نمناکش مرا کنار میزند و از اتاقم خارج میشود، مات به در اتاقم زل میزنم... مادر هم حق دارد، خان‌جون هم حق دارد... هردو پی چیزی هستند که آرامش شان را حفظ کند...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سرانگشتانت را که می بوسم😘 عشق جاری می شود♥️ در امتداد رگ هایم🍃 و شکوفه می دهد🌸 نگاهی که از عطر تنت🥰 جان گرفته است😍 💖رازهای همسرداری💍 @Sargozasht_vagheii 💕💕💕💕
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎧 🎬 💞 ❤️‍🔥 .🌱بر پنجره‌ام بُخارِ تو می‌چسبد صبحانه در انتظارِ تو می‌چسبد قوری و سماور و دوفنجان باعشق چایی چقَدَر کنارِ تو می‌چسبد♥    .. ❚❚ 𝑱𝒐𝒊𝒏 𝒕𝒉𝒆 𝒚𝒐𝒖𝒓 𝒎𝒖𝒔𝒊𝒄 𝒄𝒉𝒂𝒏𝒏𝒆𝒍👇 ┅────────‌‌┅ 𖧷-‹.𝒋𝒐𝒊𝒏: | @Tykecell ┅────────‌‌┅
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎧 🎬 💞 ❤️‍🔥 نفسم میره رو 💯 جایی رفتی زود برگرد😉 ❚❚ 𝑱𝒐𝒊𝒏 𝒕𝒉𝒆 𝒚𝒐𝒖𝒓 𝒎𝒖𝒔𝒊𝒄 𝒄𝒉𝒂𝒏𝒏𝒆𝒍👇 ┅────────‌‌┅ 𖧷-‹.𝒋𝒐𝒊𝒏: | @Tykecell ┅────────‌‌┅
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎧 🎬 💞 ❤️‍🔥 .🌱 عشق جانم ♥️ من تو را به هیچ ♥️ اتفاق بهتری نخواهم داد❤️ ❚❚ 𝑱𝒐𝒊𝒏 𝒕𝒉𝒆 𝒚𝒐𝒖𝒓 𝒎𝒖𝒔𝒊𝒄 𝒄𝒉𝒂𝒏𝒏𝒆𝒍👇 ┅────────‌‌┅ 𖧷-‹.𝒋𝒐𝒊𝒏: | @Tykecell ┅────────‌‌┅
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎧 🎬 💞 ❤️‍🔥 دوباره خنجر از پشت دوباره دل کم آورد🖤 ❚❚ 𝑱𝒐𝒊𝒏 𝒕𝒉𝒆 𝒚𝒐𝒖𝒓 𝒎𝒖𝒔𝒊𝒄 𝒄𝒉𝒂𝒏𝒏𝒆𝒍👇 ┅────────‌‌┅ 𖧷-‹.𝒋𝒐𝒊𝒏: | @Tykecell ┅────────‌‌┅