eitaa logo
عشق غیر مجاز♡
25.2هزار دنبال‌کننده
490 عکس
200 ویدیو
8 فایل
هرگونه کپی و نشر از (رمان همسر استاد) و (رمان عشق غیر مجاز) و (همسر تقلبی من)از سوی مدیر سایت و انتشارات پیگرد قانونی دارد⛔⛔ آی دی نویسنده و مدیر چنل👇 @ تبلیغات👇 https://eitaa.com/Jazb_bartar آدرس چنل همسر استاد👇 https://eitaa.com/hamsar2ostad
مشاهده در ایتا
دانلود
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ ⛔️ 📝 ༊────────୨୧────────༊ چند روز از تماس شهاب گذشته و باز در بی خبری به سر می‌برم، وکیل؛ کارهای جدایی را تمام کرده و حالا مانند اسیری هستم که از اسارت آزاد شده... پدر هنوز با من سرسنگین است، مادر برای دیدن خاله نسترن پنهانی با او رفت و آمد میکند، دلگیر و بی حوصله تنها کلاس‌هایم را میگذرانم و به خانه برمیگردم، تمام کارهایم زیر نظر پدر است... اوایل به او حق میدادم، اما حالا این رفتارها کلافه ام میکند، یکبار بالاخره کاسه صبر لبریز شده و سر میز شام گفتم: -بابا اینجوری که نمیشه، من به موبایل احتیاج دارم، سیم کارتمو عوض میکنم تا نگرانی ای نداشته باشید... اما پدر با اخم تماشایم کرد و گفت: -خب با سیم کارت جدید به شهاب زنگ میزنی! من دختر خودمو خوب میشناسم، براش اهمیت نداره بهش بی احترامی شده باشه، با سادگی دنبال دلت میری! نمیدونی این راه برات مناسب نیست! آن شب تنها به پدر نگاه کرده بودم و دیگر حرفی نزده بودم...
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ ⛔️ 📝 ༊────────୨୧────────༊ احساس افسردگی میکردم، یک روز که پدر در خانه نبود از موبایل مادر با پروا تماس گرفتم و حسابی درددل کردم... پروا وقتی حرف هایم را میشنود میگوید: -عزیزدلم آخه اینجوری که نمیشه... لااقل بیا خونه ما... با بچه ها سرگرم میشی کمتر این احساس اذیتت میکنه! فکر بدی نبود، دلم برای بهار و دیار هم حسابی تنگ بود، به همین خاطر دعوت پروا را قبول میکنم و قرار میشود فردا که پنجشنبه است مهمانشان باشم و شب هم کنارشان بمانم. سریع سراغ مادر میروم، پشت میز نشسته و هویج رنده میکند، کنارش مینشینم و موبایلش را روی میز میگذارم: -من فردا خونه پروا دعوت شدم! نگاه چپی میکند: -به همین خیال باش که بابات اجازه بده! با تعجب میگویم: -واقعا شماها چتون شده مامان؟ من از آزادی صد در صد گذشته رسیدم به اینجای ماجرا؟ حتی اجازه رفتن به خونه دوستامم ندارم؟ مگه عهد بوقه؟ بس کنید تروخدا... کلافه از پشت میز بلند میشوم که میگوید: -چرا به من میگی آخه؟ به بابات این حرفارو بزن!
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ ⛔️ 📝 ༊────────୨୧────────༊ عصبی نگاهش میکنم: -با بابا مگه میشه حرف زد؟ شمشیرو از رو بسته! بعد اون همه اتفاق که تو زندگیم افتاد... اون سهراب لعنتی و هلند و هزار تا مشکل دیگه... حالا که خبر طلاقم به گوشم رسیده به قدری افسرده ام که توان خوشحالی کردن و جشن گرفتن از جدایی اون سهراب لعنتی رو ندارم... خسته شدم مثل زندونیا همش به در و دیوار این خونه نگاه کردم... حتی حق سر زدن به خونه خان‌جونو ندارم... مگه بچه دو ساله ام؟ شماها چتون شده؟ چرا زمانی که قرار بود با سهراب ازدواج کنم اینقدر سخت نگرفتین تا پشیمونم کنید؟ الان که نیاز دارم تنها نمونم همه چیو برام جهنم میکنین؟ مگه شهاب قراره منو بدزده؟ این فکرای مسخره چیه آخه؟ نکنه میخواین افسردگی بگیرم؟ بعد با ناراحتی و بغض سمت اتاقم میروم که میگوید: -پریا جان، الهی قربونت برم مامان... خودتو ناراحت نکن... باشه برو، خودم باباتو راضی میکنم... بمیرم من؛ خدا نکنه تو افسردگی بگیری عزیزدلم! با غم در اتاقم را میبندم و به آن تکیه میزنم، حال مزخرفی دارم و حس میکنم رفتن به منزل پروا و کوروش واقعا روحیه ام را زنده میکند...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سلام به همگی🙈 یه عذرخواهی بزرگ بابت این تاخیر زیاد🙈 واقعا شرایط نوشتن از لحاظ فکری و ذهنی برام فراهم نبود🤕 مرسی که هنوز همراهمین مهربونا امیدوارم بتونم این صبوری تونو جبران کنم❤️❤️❤️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎧 🎬 💞 ❤️‍🔥 ثبت کن عشق منو در راس قلبت ثبت کن صبح بخیر جانا😍 ❚❚ 𝑱𝒐𝒊𝒏 𝒕𝒉𝒆 𝒚𝒐𝒖𝒓 𝒎𝒖𝒔𝒊𝒄 𝒄𝒉𝒂𝒏𝒏𝒆𝒍👇 ┅────────‌‌┅ 𖧷-‹.𝒋𝒐𝒊𝒏: | @Tykecell ┅────────‌‌┅
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ ⛔️ 📝 ༊────────୨୧────────༊ مادر همانطور که گفته بود پدر را راضی میکند، البته طبق گفته خودش از هفت خان رستم گذر کرده تا پدر راضی شده، شرطش هم این است که مادر مرا برساند و بعد هم مرا برگرداند، خیالم راحت شده بود و آن شب توانستم با آرامش بخوابم. روز بعد تا حوالی ظهر از خواب بیدار نمیشوم، حسابی خستگی این هفته و کلاس ها را در آورده ام. با آرامش دوش میگیرم و همراه مادر ناهار میخوریم. بعد از مدتها آرایش مفصلی میکنم و حسابی تیپ میزنم، حس میکنم روی روحیه ام تاثیر دارد... قرار است مادر بعد از رساندن من، به خاله نسترن هم سری بزند، سرم را به شیشه ماشین تکیه داده ام و خیابان‌های شلوغ را تماشا میکنم، هر لحظه خیال میکنم شهاب را باید از دل این جمعیت پیدا کنم، مدام فکر میکنم گوشه کناری برای دیدنم ایستاده، حتی چند بار پشت سرمان را نگاه میکنم تا مطمئن شوم دنبال ما می آید، اما هیچ خبری نیست...
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ ⛔️ 📝 ༊────────୨୧────────༊ همین که از ماشین پدر پیاده میشوم و برای مادر دست تکان میدهم نگاهم طبق عادت اطراف را میکاود، اما زهی خیال باطل... زنگ خانه را میزنم و منتظر میمانم، صدای پروا در گوشم میپیچد و در باز میشود، حیاط بزرگ و دلبازشان را قدم میزنم و نفس میکشم، بهار همراه چند عروسک روی تاب گوشه حیاط نشسته که با دیدنم با هیجان از تاب پایین میپرد و سمتم میدود. دستانم را باز میکنم که خودش را در آغوشم می اندازد، انگار غصه ها فراموشم میشود و با شادی بغلش میکنم و چند دور دور خودم میچرخم، بهار ذوق زده قهقهه میزند و من آرام گونه سفید و نرمش را بوسه میزنم تا کمتر آثار رژ لبم روی گونه اش نمایان شود. همراه هم سمت خانه میرویم که پروا به استقبالمان می آید، یکدیگر را در آغوش میکشیم و او مثل همیشه مهمان نواز است، از کوروش خبری نیست پس آزادانه مانتو و شالم را برمیدارم و سمت دیار میروم که تازه از خواب بیدار شده، با موهایی پریشان و ابروهایی که در هم رفته تماشایم میکند، بغلش میگیرم و او همچنان صورت مرا از نظر میگذراند که با خنده میگویم: -این بچه هیچوقت قرار نیست با من مچ بشه!
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ ⛔️ 📝 ༊────────୨୧────────༊ پروا در حالی که شربت خوش رنگی را داخل لیوان میریزد میخندد: -خیلی قُده! مادر کوروش میگه به کوروش رفته! و باز میخندد، نگاهی به چهره دیار می‌اندازم و میگویم: -آره واقعا، چون خودت که حسابی خوش خنده ای! پروا همراه سینی شربت به پذیرایی می آید: -آره سر کلاساشم همچین اخم میکرد، بیا و ببین... کسی جرات نداشت نفس بکشه! -جدی؟ پس از اون استاد جذاب بداخلاقا بوده! -آره دخترا براش غش و ضعف میرفتن، ولی خب چشش دنبال بنده بود! و با شیطنت به خودش اشاره میکند و چشمکی میزند...
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ ⛔️ و 📝 ༊────────୨୧────────༊ مقابل هم مینشینیم و دیار را روی پایم میگذارم: -خیلی دلم میخواد از خاطراتتون تعریف کنی پروا، به نظرم هیجان انگیز میاد! خودش را غرق فکر جلوه میدهد: -اووووم بذار ببینم خاطره جالبی دارم برات تعریف کنم یا نه... هنوز چند ثانیه نگذشته که میگوید: -آها یه خاطره یادم اومد، نمیدونم تلخه یا شیرین... شاید هردوتاش باشه! با هیجان نگاهش میکنم: -خب خب تعریف کن! -اون موقع ها کوروش هر روز کلاس داشت و خب منم یکی از دانشجوهاش، سر لو رفتن مسئله خواهرم پریناز و فرزاد، کوروش خیال کرد من از همه چیز خبر داشتم و از اون مخفی کردم، واس همین منو از دیدن بهار محروم کرد، خیلی دلم شکسته بود و از طرفی حسابی دل نگران بهار بودم اما با این حال به قدری از قضاوت کوروش دلگیر بودم که رفتم‌ خونه خودم، تو همون روزا مادر کوروش اومده بودن مشهد تا برای کوروش زن بگیرن، اما خب کوروش زیر بار نمیرفت، تا اینکه منو برای کوروش لقمه گرفتن اما خب ما جفتمون مخالف بودیم، بیشتر کوروش مخالف بود، مادر کوروش وقتی دید بینمون شکراب شده از حرص کوروش گذاشت رفت شهرشون و من حسابی دل نگران تنهایی کوروش و بهار بودم، بچم داشت دندون در می اورد و خیلی بی قراری میکرد، باورت نمیشه پریا، اونقدر مغرور بود که از من کمک نخواست، روز بعد وقتی رفتم دانشگاه پسر همسایم خیلی کنه بود دنبالم راه افتاد و تا جلوی دانشگاه تعقیبم کرد تازه با پرویی یه بوسم واسم فرستاد!
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ ⛔️ 📝 ༊────────୨୧────────༊ زیر خنده میزنم که او هم با خنده ادامه میدهد: -وقتی رفتم داخل کلاس با خودم گفتم کوروش امروز نمیاد و کلاسش کنسل میشه اینو به دوستم ساناز گفتم اما دیدم با اعتماد به نفس میگه نه استاد میاد سر کلاس، یهو دیدم اره کوروش با سر و وضع مرتب و کت و شلوار اومد تو کلاس، منم دلم مثل سیر و سرکه واسه بهار میجوشید، آخر طاقت نیاوردم و بهش پیامک دادم سراغ بهارو گرفتم که در جوابم نوشت از بغل دستیت بپرس... نگو آقا بهارو سپرده به مادر ساناز! درصورتی که قبلا هم این کارو میکردیم اما بعد فهمیدم مادر ساناز واسه اینکه بهار بی قراری مارو نکنه شربت میداده به بچه تا خوابش ببره و به این ترتیب کار خودشو راحت میکرده، وای که وقتی اینو شنیدم بیشتر نگران شدم، به ساناز التماس کردم بره به مامانش بگه یه وقت چیزی به بچه نخورونه، سانازم رو ترش کرد و من عصبی شدم صدامو بردم بالا، وای کل کلاس داشتن مارو نگاه میکردن، کوروش اومد و گفت چه خبره خانما... باورت نمیشه پریا بغض کرده بودم گفتم الانه که وسط کلاس مثل بچه ها بزنم زیر گریه، آخه هم نگران بهار بودم هم توقع نداشتم از کوروش که مادر سانازو به من ترجیح بده! هیچی دیگه با همون چشای قرمز نگاش کردم گفتم نمیتونم تو کلاسش بمونم و زدم بیرون... این کوروش خان غُد هم کلاسو کلا کنسل کرد افتاد دنبال من...
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ ⛔️ 📝 ༊────────୨୧────────༊ با کنجکاوی به صورت پروا زل زده ام، جرعه ای از شربش مینوشد و ادامه میدهد: -اونقدر صدام زد محل نذاشتم، از دانشگاه اومد بیرون دنبال من، تا سوار تاکسی شدم اونم خودشو انداخت تو و گفت پیاده شو هر جا میری خودم میبرمت با این حالت، منم مرغم یه پا داشت، بیچاره راننده هم مونده بود چکار کنه، یهو تا دهن باز کرد و غر زد کوروش فکشو چسبید و گفت نذار دومین نفری باشی که امروز ازم کتک میخوره، اولش نفهمیدم منظورشو اما وقتی از تاکسی پیاده شدیم دکمه کتشو باز کرد و گفت پسر همسایتو ادب کردم تا اون باشه واسه تو بوس نفرسته! هر دو زیر خنده میزنیم که میان خنده ادامه میدهد: -تازه کلی اذیتش کردم اون روز هی گفت کجا میخوای بری، منم گفتم میرم پیش همونی که عاشقشم و براش میمیرم... من داشتم بهارو میگفتم اما اون رگ غیرتش هی باد میکرد و میگفت غلط میکنی بری جایی...
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ ⛔️ 📝 ༊────────୨୧────────༊ به خاطرات شیرین پروا با فراق بال میخندم و او با هیجان و حالی خوب برایم از روزهای خوش گذشته اش میگوید... شیرین و دوست داشتنی ست شنیدن خاطرات عشقی که هنوز پاربرجاست و جان دارد... پروا به شامش سر میزند و من با بچه ها مشغولم، وقتی کارش تمام میشود و برای خورد کردن کاهو پشت میز مینشیند میپرسد: -راستی پریا میگم ما یه مهمون دیگه هم داریم، ناراحت که نمیشی؟ متعجب نگاهش میکنم، با اینکه غافلگیر شده ام اما از روی ادب میگویم: -نه عزیزم اختیار داری! لبخند میزند: -خوبه پس... دیگه الانا با کوروش میرسن! نگران نباشیا خیلی خون گرم و خوش اخلاقه...
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ ⛔️ 📝 ༊────────୨୧────────༊ سر تکان میدهم و کمی در خودم فرو میروم، حالا که مهمان دیگری هم دارند بهتر بود بعد از شام به خانه برگردم! در همین افکار هستم که در سالن با کلید باز میشود و صدای کوروش به گوشم میرسد: -یاالله، پروا جان ما اومدیم! فوری شالم را روی موهای آزادم می اندازم، پروا هم خودش را مرتب میکند و میگوید: -بفرمایید کوروش جان! می ایستم تا با کوروش و مهمانشان خوش و بش کنم، اما وقتی کنار کوروش، شهاب را میبینم... مات در جای می مانم و یکباره قلبم با هیجان در س,ینه میکوبد...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌃 در آغـوشـم آرام بگیـر🫂 فـردا و تـمام فـرداهای دیــگرهـم... دوستت خواهم داشت♥️ شـب مـن و تـــو بــرای بـخیـر شـدن فـقط یـک بـوسـه مـی‌خـواهـد... ازکـــُنـج لـب‌هــای تــــ💋ـــــــو🙈 ⇠ عشق قشنگمــ🫀⇢ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 💖رازهای همسرداری💍 @Sargozasht_vagheii 💕💕💕💕