eitaa logo
عشق‌غیر‌مجاز♡همسرتقلبی‌من♡(رمان‌های بانو فهیمی)♡
24.6هزار دنبال‌کننده
585 عکس
275 ویدیو
7 فایل
هرگونه کپی و نشر از (رمان همسر استاد) و (رمان عشق غیر مجاز)و(همسر تقلبی من)از سوی مدیر سایت و انتشارات پیگرد قانونی دارد⛔ نویسنده کتابهای👇 شایع شده عاشق شده ام به عشق دچار میشوم در هوس خیال تو نویسنده و مدیر کانال👇 @A_Fahimi
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از تبلیغات موقت، لطفا صبور باشید
6.21M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌨دیگه روزای سرد و برفی شروع شده🥶 🚘هر خودرویی تو این روزا نیاز به زنجیرچرخ و دردسراش داره 🤦‍♂ اسپری ضد یخ لاستیک P3 بهترین جایگزین برای زنجیرچرخ که به تولید داخل رسیده با قیمت یک سوم خارجیش همین الان کلیک کن و این محصول رو برای ماشینت با کمترین قیمت تهیه کن 👇 https://www.20landing.com/91/1856 https://www.20landing.com/91/1856
عشق‌غیر‌مجاز♡همسرتقلبی‌من♡(رمان‌های بانو فهیمی)♡
♥️♥️♥️♥️♥️♥️ ╔ღ═╗╔╗ ╚╗╔╝║║ღ═╦╦╦═ღ ╔╝╚╗ღ╚╣║║║║╠╣ ╚═ღ╝╚═╩═╩ღ╩═╝ ♥️♥️♥️♥️♥️♥️ #همسر_تقلبی_من #به_قلم_
♥️♥️♥️♥️♥️♥️ ╔ღ═╗╔╗ ╚╗╔╝║║ღ═╦╦╦═ღ ╔╝╚╗ღ╚╣║║║║╠╣ ╚═ღ╝╚═╩═╩ღ╩═╝ ♥️♥️♥️♥️♥️♥️ -جایی نمیرم... مجبورم بمونم... میرم رو کاناپه بخوابم... لباش از بغض لرزید دیگه نباید میموندم... چون اطمینان نداشتم باز بتونم جلوی احساسمو بگیرم... وارد پذیرایی شدم... چشمم به خورده های شکسته بشقاب و خونی که روی سرامیکا خشک شده بود افتاد... کلافه و خسته به اطراف نگاه کردم، چاره چیه باید از این وضع خلاص میشدم! با احتیاط مشغول تمیز کردن شدم، بعد از این که از تمیزی کف سالن و آشپزخونه مطمئن شدم، مشغول جمع کردن و مرتب کردن ظروفی که روی کانتر بود شدم. هیچوقت به یاد نداشتم تو‌ عمارت پاشا دست به سیاه سفید زده باشم! آخ الناز ببین منو به چه کارایی وادار میکنی آخه توله... خسته روی کاناپه لم دادم که خیلی زود از شدت خستگی خوابم برد...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
خوش اومدید😍 شما با بنر واقعی رمان به این کانال دعوت شدید😍👇 میانبر رمان 👇 میانبر پارت 1 رمان 👇 https://eitaa.com/Hamsar_Ostad/45900 میانبر پارت 50 رمان 👇 https://eitaa.com/Hamsar_Ostad/48242 میانبر پارت 100 رمان 👇 https://eitaa.com/Hamsar_Ostad/51355 میانبر پارت 150 رمان 👇 https://eitaa.com/Hamsar_Ostad/52670 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃 میانبر پارت اول رمان 👇 (میانبرای این رمان سنجاقه) https://eitaa.com/Hamsar_Ostad/13996
روی پیوستن بزنید تا مارو‌ گم نکنید😍👇
سرگذشت عاشقانه داوار مرد کرد و غیرتی که عاشق یک دختر مدرسه‌ای شده👇👇 همین که تنها شدیم سوگل رو ب,غل کردم، دختر کوچولو تو ب,غلم گم می‌شد... بوی عطر تنش م,ستم می‌کرد... تمام دنیای من قد آغوش سوگل بود. صبح رسوندمش مدرسه و برگشتم خونه، گوشی سوگل روی میز آرایش بود برداشتم تا بذارم داخل کشو که یهو یه پیام براش اومد... پیامی حاوی حرف‌های عاشقانه و اینکه انگار دیشب یا قبلاً با هم بودند چون اشاره به سفیدی ب,,دن و خال ب,,دن سوگل کرده بود... به پیام قبلی نگاه کردم دیدم سوگل نوشته بود: (شوهرم برگشته از ماموریت دیگه نمی‌تونم) ساعت ارسال پیام رو نگاه کردم ساعت ۷:۱۰ بود، یعنی دقیقاً زمانی که من داخل ماشین منتظر سوگل بودم تا برسونمش مدرسه... دنیا روی سرم خراب شده بود، دوباره عقل و قلبم با هم مبارزه می‌کردند، چندین بار پیام رو مرور کردم... خال! یعنی بدن سوگل خال داره؟ منی که شوهرش بودم و اینو نمیدونستم! https://eitaa.com/joinchat/98697257C3c45126927 گیج بودم که دوباره پیام اومد (سوگلم من نمی‌تونم ۲۰ روز دوریتو تحمل کنم، یجوری بپیچونش و به دیدنم بیا) و بعد پیام بعدی رو فرستاد (راستی لباس‌هایی که برات خریده بودم اندازت بودن؟) و پیام بعدی (راستی یادت نره پیام‌ها رو پاک کنی) پاهام سست شده بود... فلج شده بودم... قدرت نداشتم از روی تخت بلند شم، یهو در باز شد و زن داداشم اومد داخل و گفت: -داداش چرا رنگت پریده؟ این نامه‌ها رو ببین برای سوگل اومده، چند بار بهت گفتم این دختر فتنه است، اما تو باور نکردی! چنان نگاه غضبناکی به آذر کردم که لبخند گوشه لبش ماسید و از اتاق بیرون رفت... فوری سوار ماشین شدم تا برم مدرسه دنبال سوگل... ادامه (سرگذشت قشنگ من) رو اینجا بخون👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat/98697257C3c45126927
. همراهان خوب چنل (عشق و همسر) عیدتون مبارک😍 💕 @hamsar_ostad
عشق‌غیر‌مجاز♡همسرتقلبی‌من♡(رمان‌های بانو فهیمی)♡
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ #عشق_غیر_مجاز ⛔️ #اثری_از_اعظم
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ ⛔️ 📝 ༊────────୨୧────────༊ چادر را روی سرم می‌اندازم و به گفته مادر شهاب چرخی میزنم. مادرش صلوات میفرستد و به فرشته میگوید باز اسپند دود کند. با لبخند به مادر شهاب زل زده ام که صدای مردانه‌اش از کنار در به گوشم میرسد: -اجازه هست؟ با ذوق سمتش میچرخم و او هم چشمانش با هیجان زیادی روی من چرخ میخورد: -به به مبارکه پریا خانم! چقدر برازنده! لبم را گاز میگیرم: -ممنون! کمی جلو می‌آید مادرش خودش را سرگرم تمیز کردن خورده پارچه ها میکند که شهاب مقابلم می‌ایستد و با شیطنت لب میزند: -میشه بزنیم رو دور تند سریع تر محرمم شی؟ با خجالت به مادرش نگاه میکنم و من هم لب میزنم: -خب قراره کی عقد کنیم پس؟
هدایت شده از گسترده چمران
‼️کانالی پر از سرگذشت های واقعی‼️ وضعمون خوب شده بود منم برای خودم یه مزون زده بودم و مشغول بودم. یک روز خانمی وارد مزون شد واز شرایط سخت زندگیش گفت منم دلم براش سوخت و با مشورت همسرم وحید اجازه دادم که مشغول بشه.باهم خیلی صمیمی شده بودیم حتی وقتی صاحبخونه جوابشون کرد شوهرم وراضی کردم که طبقه پایین خونه ما بشینند.تا اینکه.... کلیک‌کنید‌برای‌👈شروع‌داستان 🍂 اینجا سرگذشت زندگی انسان‌ها از زبان خودشان منتشر می‌شود☕️ https://eitaa.com/joinchat/4172481026Ca22de8dd1c تمامی داستان ها واقعی میباشد داستان بهار👉👉