eitaa logo
حرم
2.6هزار دنبال‌کننده
9.8هزار عکس
6.5هزار ویدیو
630 فایل
❤﷽❤️ 💚کانال حرم 🎀دلیلی برای حال خوب معنوی شما🎀 @haram110 ✅️لینک کانال جذاب حرم https://eitaa.com/joinchat/2765357057Cd81688d018 👨‍💻ارتباط با ادمین @haram1
مشاهده در ایتا
دانلود
15162290560110kInZwpFRNlmsDeUSGHQC47gE6zXYaKy.mp3
6.22M
استاد ♨ بخشی از صحبت های استاد همیز در همایش " زوج های "در کانون فرهنگی راه روشن @haram110
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
هشدار خیلی مهم / این کلیپ را برای تمام اطرافتان ارسال کنید! اغفال و فریب در مترو با روشی باور نکردنی! ببینید و نشر دهید..👌
🔴 حتما این را بخوانید! 💠 اصمَعی (وزیر مامون) می‌گوید: روزی برای شکار به سوی بیابان روانه شدیم. من از جمع دور شدم و در بیابان گم شدم، در حالی که تشنه و گرسنه بودم. چشمم به خیمه‌ای افتاد. به سوی خیمه رفتم، دیدم زنی و باحجاب در خیمه نشسته. به او سلام کردم او جواب سلامم را داد و تعارف کرد و گفت بفرمایید. بالای خیمه نشستم و آن زن هم در گوشه دیگر خیمه نشست. من خیلی تشنه بودم، به او گفتم: یک مقدار آب به من بده: دیدم رنگش تغییر کرد، رنگش زرد شد. گفت: ای مرد، من از شوهرم اجاره ندارم که به شما آب دهم (یکی از حقوقی که مرد بر زن دارد این است که بدون اجازه‌اش در مال تصرف نکند) اما مقداری دارم. این شیر برای نهار خودم است و این شیر را به شما می‌دهم. شما بخورید، من نهار نمی‌خورم. شیر را آورد و من خوردم. یکی دو ساعت نشستم دیدم یک سیاهی از دور پیدا شد. زن، آب را برداشت و رفت خارج از خیمه. پیرمردی سوار بر شتر آمد. پاها و دست و صورتش را شست و او را برداشت و آورد در بالای خیمه نشانید. پیرمرد، بداخلاقی می‌کرد و نق می‌زد، ولی زن می‌خندید و تبسم می‌کرد و با او حرف می‌زد. این مرد از بس به این زن بداخلاقی کرد من دیگر نتوانستم در خیمه بمانم و آفتاب داغ را ترجیح دادم. بلند شدم و خداحافظی کردم. مرد خیلی اعتنا نکرد، با روی ترشی جواب خداحافظی را داد، اما زن به مشایعت من آمد. وقتی آمد مرا کند، مرا شناخت که اصمعی وزیر مامون هستم. من به او گفتم: خانم، حیف تو نیست که جمال و زیبایی و خود را به پای این پیرمرد سیاه فنا کردی؟ آخر به چه چیز او دل خوش کردی، به جمال و جوانیش؟! ثروتش؟! تا این جملات را از من شنید، دیدم رنگش تغییر کرد. این زنی که این همه با اخلاق بود با عصبانیت به من گفت: حیف تو نیست می‌خواهی بین من و اختلاف بیندازی. "هُنَّ لِباس لَکم وَ اَنتُم لباس لَهُنَّ» چون زن دید من خیلی جا خوردم و ناراحت شدم، خواست مرا دلداری دهد گفت: اصمعی! دنیا می‌گذرد، خواه وسط بیابان باشم، خواه در قصر. اصمعی! امروز گذشت. من که دربیابان بودم گذشت و اگر وسط قصر هم می‌بودم باز می‌گذشت. اصمعی! یک چیز نمی‌گذرد و آن است. من یک روایت از پیامبر اکرم شنیدم و می‌خواهم به آن عمل کنم. آن حضرت فرمود: نیمی از ایمان، و نیم دیگرش است. اصمعی! من در بیابان به بداخلاقی و تند خویی و شوهرم صبر می‌کنم و به جمال و جوانی و سلامتی که خدا به من عنایت فرمود، به این مرد می‌کنم که ایمانم شود. 📕کتاب ازدواج‌ و پند‌های زندگی
💞زوج‌های به دليل داشتن باورهای غلط، در زندگی مشترك "احساس شكست" ميكنند. يكی از اين باورها اين است: یک رابطه عالی نیازمند تفاهم فکری است. 💞شما هیچ وقت نمی‌توانید به همه چیز از دید همسرتان نگاه کنید زیرا دو فرد کاملاً متفاوت هستید. شما از نظر ژنتیکی، فیزیولوژیکی، روانی و تاریخی متفاوت هستید. 💞شما نمی‌‌توانید با شبیه شدن به طرز فکر همسرتان، مشکلات رابطه‌تان را حل کنید. زنان و مردان ذهن متفاوتی دارند. سعی در تغییر طرز فکرتان کاری غیر طبیعی و حتی خطرناک است. 💞باید تشخیص دهید که یک رابطه وقتی با کسی باشید که زندگی‌تان را غنی‌تر کرده است، لذت‌ بخش‌تر خواهد بود. باید تفاوت‌هایتان را تحسین کنید.
حرم
#آسیب‌های_دوستی_با_جنس_مخالف 8️⃣از دست دادن تمرکز ✔️ معمولاً تمرکز افراد در این روابط پایین میاد و
9⃣سوء استفاده و آزار و اذیت: ✔️ در اغلب چنین روابطی دختر ها مورد و آزار و قرار میگیرن. 🔹مثلاً : 🔻برای اینکه دختر به درخواست های نادرستش پاسخ مثبت بده؛ تهدیدش میکنه 🤨 که عکساو فیلمهات رو پخش میکنم! 🔻یا آبروت رو میبرم😨 🔻 یا حتی بعد از تموم شدن رابطه، عکس و شمارش رو پخش میکنه تا اذیتش کنه🤐 و... ♨️ همه ی این کار ها آسیب جدی رو برای دختر ها در رابطه با موقعیت اجتماعی و ازدواجشون و... بوجود میاره. نوع محتوا: رده سنی : مخاطب : 📚منبع:من و دوست...ام 🖊 نویسنده:محمد داستانپور
حرم
#آسیب‌های_دوستی_با_جنس_مخالف 9⃣سوء استفاده و آزار و اذیت: ✔️ در اغلب چنین روابطی دختر ها مورد #
🔟 شکست عاطفی و عشقی ✔️ این مشکل به ویژه در دخترخانم ها خیلی به وجود میاد و معمولاً به دنبالش مشکلات بزرگتر و رفتارهای غلط هم به همراه داره! 😱 بعنوان مثال ‼️اعتیاد، خودکشی، خودزنی، فرار از خانه، ایجاد زمینه های خیانت بعد از ازدواج(به دلیل تنوع طلبی های قبل از ازدواج) و... 🔅 ویل دورانت روانشناس غربی میگه : بعد از ازدواج محصول عادت های غلط قبل از ازدواج هست. میل به از همان ابتدا در بشر بوده، اما امروز به علت تعدد محرک های جنسی در شهرها و لذت جنسی، این مشکل ده ها برابر شده و به نوعی و عادت بد تبدیل شده. همچنین باعث کاهش آرامش روانی، افزایش اضطراب، از بین رفتن کرامت انسانی و تنوع طلبی شده است. نوع محتوا: رده سنی: مخاطب: 📚منبع:من و دوست...ام 🖊 نویسنده:محمد داستانپور
حرم
#آسیب‌های_دوستی_با_جنس_مخالف 🔟 شکست عاطفی و عشقی ✔️ این مشکل به ویژه در دخترخانم ها خیلی به وجو
1⃣1⃣ ایجاد زمینه های گناه ✔️ یکی دیگر از آسیب های این رابطه ها، ایجاد زمینه های هست. ‼️ اولین و ساده ترینش و ازجهتی مهمترینش (چون نشون دهنده ی مخالفت با خداست! ) 🔺به اطرافیان مثلا پدر و مادر یا همسرشون میگن.! ♨️میدونید که دروغ گناه کبیره اس. ✔️ خود این رابطه ها هم اشکال شرعی داره چون ارتباط با نامحرم ه و باعث میشه قبح گناه ریخته بشه و کم کم به یه سری دیگه از گناه ها هم آلوده بشن. 🔊ما رو دنبال کنید در آینده به یکی از این گناهان میپردازیم. موضوع : ارتباط با جنس مخالف رده سنی : مخاطب: محتوا: 📚منبع: من و دوست...ام 🖊 نویسنده: محمد داستانپور
🔴 🔵 بهتره بدونی به همسر تو خانه داری و نگهداری از باعث می‌شه که ، فرصت و حوصله کافی برای وقت گذاشتن برای خودش داشته باشه و نتیجه ش ⬅️احساس و در ادامه⬅️ انگیزه ی برقراری روابط عاشقانه و محبت‌آمیز با شما میشه💞 . 🔵 کارهای و زیاد خونه، زن رو هم از لحاظ جسمی، هم روحی می‌کند🤕 و احساس عدم رضایت از زندگی زناشوئی میکنه و ناخودآگاه توان ایجاد رابطه با شما رو هم از دست میده.💔 🔵پس ازش بخاطر رسیدگی به کارهای خونه و بچه ها تشـــ🌹ـــکر کنید و قبل از اینکه خستگیِ زیادش باعث آزرده خاطری و افسردگی‌ش بشه، کمی از کارها رو با مهر از دوشش بردارید. ......... موضوع : رده سنی : مخاطب : محتوا :
حرم
#آسیب‌های_دوستی_با_جنس_مخالف 1⃣1⃣ ایجاد زمینه های گناه ✔️ یکی دیگر از آسیب های این رابطه ها، ایجاد
2⃣1⃣انحرافات جنسی ✔️ در پست قبل اشاره کردیم که یکی از آسیب های این دوستی ها ازبین رفتن قبح گناه و ایجاد زمینه های گناه هست، قرار بود در این پست یه مثال بزنیم: ✔️درگیر شدن با انحرافات : خواه ناخواه افراد در روابط از نظر تحریک میشن، یه عده که براشون مهم نیست، به گناه آلود میشن... ❌ 🔸یه عده هم،میخوان کنند و حرمت طرف مقابلشون رو حفظ کنند، ولی متأسّفانه خودشون رو در خلوت میشکنن و درگیر مشکلات و گناه بزرگی میشن! هم در فکر، هم در عمل ❌ رده سنی: مخاطب: محتوا: 📚منبع:من و دوست...ام 🖊 نویسنده:محمد داستانپور
حرم
#آسیب‌های_دوستی_با_جنس_مخالف 2⃣1⃣انحرافات جنسی ✔️ در پست قبل اشاره کردیم که یکی از آسیب های این د
3⃣1⃣کم رنگ شدن احکام الهی ✔️ قبلاً گفتیم، اولین گناه و مهم ترینش در این روابط دروغ هست. 🔻دروغ اثر تکوینی داره و کم کم باعث ایجاد موارد دیگر هم میشه. 🔅 امام حسن عسکری(ع) می‌فرمایند : تمام پلیدیها در اتاقى قرار داده شده، و کلید آن دروغ است. ✔️در اثر این گناه ها، فرد کم کم به دستورات الهی بی توجه میشه و دیگه اهمیتی براش ندارن. 🔻حتی چون میبینه این رابطه از نظر شرعی مشکل داره و دچار عذاب وجدانش میشه، دیگه توجهی به بقیه احکام شرعی هم نداره. رده سنی: مخاطب: محتوا: 📚منبع:من و دوست...ام 🖊 نویسنده:محمد داستانپور
حرم
#آسیب‌های_دوستی_با_جنس_مخالف 3⃣1⃣کم رنگ شدن احکام الهی ✔️ قبلاً گفتیم، اولین گناه و مهم ترینش در
4⃣1⃣ محرومیت از ازدواج پاک: ✔️ هر انسانی در سرشت و ذات خودش، به دنبال پاکی و نجابت 😌هست. ✔️ دخترها و پسرهایی که به دنبال رابطه های نادرست هستن در حقیقت، پشت پا به سرنوشت خود زدند و به جرم آلودگی به این روابط، شرایط ازدواج پاک رو از دست میدن. ♨️ دخترها بیشتر از پسر ها در معرض این آسیب هستن و بیشتر ضربه میخورن. 🔆 در سوره نساء، خداوند به مردان توصیه کرده که با "اخدان" ازدواج نکنید. اخدان یعنی دختر و پسرهایی که رابطه هایی نادرستی قبل از ازدواج باهم داشتن. ✅ این توصیه ی خدا اثر تکوینی داره، یعنی وقتی خدا توصیه کرده که با این گروه ازدواج نکنید، اگر ازدواج کردید من حمایتتون نمیکنم❗️ رده سنی: مخاطب: محتوا: 📚منبع:من و دوست...ام 🖊 نویسنده:محمد داستانپور
Pnahian-Clip-TaghViatRavabeteKhanevadegiBaRozeEmamHosein-128k.mp3
2.29M
🎵 تقویت روابط خانوادگی با روضه امام حسین(ع) موضوع: نوع محتوا: رده سنی: مخاطب: @haram110
* 💞﷽💞 ─┅༅ـــ✾❀﷽‌❀✾ـــ༅┅─ 🌈 🌈 -سلام مامان خوب و مهربونم -علیک سلام دختر خوب و مهربونم.بیا بشین باهم چایی بخوریم. -چشم،بابا خونه نیست؟ -نه،هنوز نیومده. برای خودم چایی ریختم و روی صندلی آشپزخونه رو به روی مامان نشستم... مامان نصف چاییشو خورده بود و به من نگاه میکرد. گفتم: _مامان!از اون نگاهها میکنی،بازم خبریه؟ مامان لبخند زد و گفت: _خوشم میاد زود میفهمی. -مامان،جان زهرا بیخیال شین. -بذار بیان،اگه نخواستی بگو نه. -مامان،نمیشه یه کاریش کنین،من نمیخوام فعلا ازدواج کنم.میخوام درس بخونم. -بهونه نیار. -حالا کی هست؟ -پسرآقای صادقی،دوست بابات. -آقای صادقی مگه پسر داره؟!!! مامان سؤالی نگاهم کرد. -مگه نمیدونستی؟ بعد خندید و گفت: _پس برای همین باهاشون گرم میگرفتی؟!! -مگه دستم به سیما و سارا نرسه.داداش داشتن و به من نگفتن. مامان لبخند زد و گفت: _حالا چی میگی؟بیان یا نه؟ بالبخند و سؤالی نگاهش کردم و گفتم: _مگه نظر من برای شما مهمه؟ مامان لبخند زد و گفت: _معلومه که مهمه.میان،اگه نخواستی میگی نه. خندیدم و گفتم: _ممنونم که اینقدر نظر من براتون مهمه. مامان خندید.گفتم: _تا حالا کجا بوده این ستاره ی سهیل؟ مامان باتعجب نگاهم کرد.با اشاره سر گفتم _چیشده؟ -مطمئنی نمیدونستی پسر دارن؟!! -وا!!مامان یعنی میگی من دروغ میگم؟! مرموز نگاهم کرد و گفت: _پس از کجا میدونی اسمش سهیله؟ جا خوردم.... یه کم به مامانم نگاه کردم،داشت بالبخند به من نگاه میکرد. سرمو انداختم پایین.وسایلمو برداشتم برم توی اتاقم،مامان گفت: _پس بیان؟ گفتم: _اگه از من میپرسین میگم نه. -چرا؟ بالبخند گفتم: _چون نمیخوام سارا و سیما خواهرشوهرام باشن. سریع رفتم توی اتاقم... منتظر عکس العمل مامان نشدم.حتما میخواست بهم بگه دختره ی پررو،خجالت بکش. وسایلمو روی میزتحریرم گذاشتم و روی تخت نشستم. دوست نداشتم برام خاستگار بیاد. درسته که خوشگلم ولی بیشتر حجاب میگیرم که کمتر خوشگل دیده بشم،اما نمیدونم حکمتش چیه که هرچی بیشتر حجاب میگیرم تو دل برو تر میشم. با همه رسمی برخورد میکنم. تا وقتی هم که مطمئن نشم خانمی که باهاش صحبت میکنم پسر یا برادر مجرد نداره باهاش ،فقط لبخند الکی میزنم. با آقایون هم برخورد میکنم.تا مجبور نشم با مردهای جوان .با استادهای کلاس نمیگیرم که مبادا مجرد باشه،با استادهای پیر هم کلاس نمیگیرم که مبادا پسرمجرد داشته باشه.خلاصه همچین آدمی هستم من. مامان برای شام صدام کرد.... بابا هم بود.خجالت میکشیدم برم توی آشپزخونه. حتما بابا درمورد خواستگاری صحبت میکرد،ولی چاره ای هم نبود. -سلام بابا،خسته نباشید. -سلام دخترم.ممنون. مامان دیس برنج رو به من داد و گفت: _بذار روی میز. گذاشتم و نشستم.سرم پایین بود.مامان بشقاب خورشت رو روی میز گذاشت و نشست.باباگفت: _زهرا بدون اینکه سرمو بالا بیارم گفتم: _جانم -مامانت درمورد خانواده ی آقای صادقی بهت گفته؟ به مامان نگاه کردم و گفتم: _یه چیزایی گفتن. -نظرت چیه؟بیان؟ سرم پایین بود و با غذام بازی میکردم. آقای صادقی و خانواده‌ش آدمهای خوبی بودن ولی.... ادامه‌ دارد... 📚 نویسنده : بانو مهدی‌یار منتظرقائم
🟨 شرح گوشه‌ ای از زیبای حضرت علی اکبر (علیه‌ السلام) : 1️⃣ مرحوم شیخ مفید مینویسد : كَانَ مِنْ أَصْبَحِ اَلنَّاسِ وَجْهاً حضرت‌ علی اکبر از زیبا ترین مردم از نظر بود. سند : الارشاد ، جلد ۲ ، صفحه ۱۱۰ 2️⃣ در نقل دیگری آمده است : مَتىٰ ما سٰايَرَ [العباس مع] ابنِ أخيهِ عَليّ‌ٍالأكبَر في دُروبِ المَدينةِ خَرَجَ العَواتقُ مِن خُدورِهِنّ زیبایی به اندازه‌ ای بود که هرگاه با برادر زاده ی خود حضرت علی اکبر از های گذر میکردند ، زنان به جهت تماشای جمال آن دو بزرگوار ، از پشت‌ پرده ها بیرون میآمدند .😍🤩 و تَشَوَّفَ الرّجالُ إلَیهِما لِيَشاهَدوا جَمالَ طَلعتَي هٰذَينِ الشّابَّينِ وَ يَستَبِقُوا لِلفَوزِ بِذٰلك. چشمان مردان مدینه نیز مات و مبهوت طلعت زیبای این دو رعنا بود و در مشاهده جمال‌ دلربای ایشان ، بر یکدیگر سبقت می‌گرفتند .😍🤩 سند : فرسان الهیجاء ، محلاتی ، جلد ۱ ، صفحه ۲۵۰ 3️⃣ بر پایه نقلی دیگر ، وقتی که (لعنت الله علیه) سر مطهر حضرت علی اکبر را دید ، گفت : پس از کشتن این ، دیگر چه نیازی به کشتن پدرش بود ؟ داغ او برای کشتن پدرش بس بود .💔 سند : هدیة الذاکرین ، صفحه ۱۹۳
پیامبر (صلی الله علیه و آله) فرمودند : يَهْرَمُ اِبْنُ آدَمَ وَ تَشِبُّ مِنْهُ اِثْنَتَانِ اَلْحِرْصُ وَ اَلْأَمَلُ (هرگاه) شود ؛ دو چيز در او میشود : و . اسناد : تحف العقول ، صفحه ۵۶ _ تنبيه الخواطر ، صفحه ۲۷۲ _ بحارالأنوار ، جلد ۷۴ ، صفحه ۱۶۰
حرم
┏◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚┓ ☆اَلابِذِکرِالله‌تَطمَئِنَّ‌القُلوب ☆☆رمان بلند امنیتی-بصیرتی-عاشقانه ☆ #کا
┏◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚┓ ☆اَلابِذِکرِالله‌تَطمَئِنَّ‌القُلوب ☆☆رمان بلند امنیتی-بصیرتی-عاشقانه ☆ ☆☆قسمت ۱۸۹ و ۱۹۰ _تو هم؟ تو هم اون بچہ رو نمیخوای؟ قطره‌ی اشک را با گوشہ‌ی روسری‌اش پاک میکند. _مَ.. من اگه میخواستم هم فرقی نمیکرد. _یعنی چی که فرقی نمیکرد؟ تو اون بچه‌ای! مگه ممکنه؟ اگه بخوای هیچکس نمیتونه ازت بگیرتش. وا میرود.قامتش روی دیوار کشیده میشود و روی زمین مینشیند. _میخوامش اما... اما وقتے نخواد نه من.. نه امیر نمیتونیم کاری کنیم. این بچہ باید بشه! از دیوانگی پری حرصم میگیرد. _چند وقتشه؟ _سِ... سه ماه. چیزی در انتهای قلبم گر میگیرد. _پری اون بچه الان داره تو اونو بکشی.تو نباید به حرفاشون گوش بدی. مگه بچه چه مشکلی داره که سازمان از این بچه میکنه؟ کلافه‌وار جواب میدهد: _خودم میدونم رویا! میدونم گناهه! میدونم روح داره! میدووونم.خواهش میکنم تو تکرارش نکن.این سایه نحس روزگار همش دنبال منِ بدبخته!چیکار کنم که بدبختم؟ سازمان نمیخواد نیروهاش رو سر همچین قضیه‌های پیش پا افتاده از دست بده. _پیش پا افتاده؟ از کی شده پیش پا افتاده؟اون روح داره یعنی اینکه سازمان چه یه آدم بزرگ بکشه چه اون طفل معصوم رو. تو بدبخت نیستی! تو ! دست سازمانِ و هر کجا بکشنت باید دنبالشون راه بیوفتی. انگار از آتش میگیرد.از چشمانش عصبانیت میبارد.تن صدایش بالا میرود: _ترسو؟ مثل اینکه یادت رفته من قبل انقلاب چیکار میکردم؟من کسے بودم که اعلامیه تو تخت طاووس و کوچه‌هاش پخش میکردم.من اسلحه به دست میگرفتم و با ساواکی‌های بی‌صفت میجنگیدم. بہ حرفهایش پوزخند میزنم و یک راست حرف دلم را میزنم. _هه! اینا رو به من نگو. من تموم اینا و حتی بیشترشو کردم اما شجاعت به اینا نیست.شجاعت یعنے کاری رو انجام بدی که درسته، از این و اون. _فکر کردی خودت خیلی وضعت از من بهتره؟ تو هم مثل منے. اگه ترس به ایناست تو هم ترسویی! تو اگه شجاع بودی اون روزایی که تردید داشتی ازین دم و دستگاه جدا میشدی. چیزهای تازه‌ای به گوشم میخورد! پری از کجا خبر تردیدم را دارد؟ _مَ... من هیچوقت تردید نکردم. با هه به دلم زخم زبان میزند. _فکر کردی من نمیفهمم؟ هم من و هم پیمان فهمیدیم توی زندان شستوشوی مغزیت دادن.فکر کردی الکی رفتین‌ مرکز؟ فکر کردی الکی کلاس عقیده میرفتے؟چرا از پیمان جدات کردن؟تو تردید داشتی... سازمان نمیخواست روی پیمان تاثیر بزاری تا وقتی که کامل عقیدت رو پیدا نکنی. پیمان هم همینطور...نگرانت بود.نگران بود نکنه از دستت بده با اون عقاید مسخره‌ای که تو سرت چپوندن. ناخودآگاه اشک در چشمم جمع میشود. یعنی چرا اینها را بہ خودم نگفته‌اند؟ چرا پیمان راضی به این جدایی شد؟ از سر دلسوزی..نه! حرفهای پایانی پری را انگار نمیشنوم.سازمان میدانسته از گفته‌های سمیرا... اما چرا پیمان به گفته‌های سمیرا اعتماد کرده؟چرا از من دفاع نکرد؟ از این چراها کلافه از جا برمیخیزم. _ببین رویا. تو نباید از پیمان دلخور باشی. درسته! حق داری! پیمان باید پشت تو می‌ایستاد اما این باعث میشد از حرف سازمان تمکین نکنه.تو که میدونی اون چقدر برای این جایگاه زحمت کشیده.همون یه حرف ساده درد چند سالش رو به باد میداد. مجبور به اطاعت شده... حرفهای پری منصفانه نیست اما دور از منطق هم نیست.باز هم حرفی نمیزنم. _رویا؟ تو رو خدا اینا رو به پیمان نگی. شاید پیمان دلیل بهتری از من داره.اصلا... شاید من اشتباه میکنم. پیمان دوستت داره. حال اشک مهمان ناخوانده‌ی چشمانمان شده.ناخودآگاه در آغوشم میپرد.نمیتوانم مثل چندی پیش با او رفتار کنم. _رویا...دل به هیچی این دنیا نبند.هیچکس از یک لحظه بعدش هم خبر نداره.شاید من... شاید پیمان روز دیگه نباشیم. او را از خود جدا میکنم. _این یعنی چی؟یعنی منو تنها میزارین؟ _احمق نباش! هیچوقت! تو جز ما هستی. عضوی از خونواده‌ی ما. منظور من مرگه! مگه تو و پیمان چیریک نیستین؟ یادت رفته چیریکا چقدر عمر میکنن؟ میان حرفهای پری به لبنان سفر میکنم.در قرارگاه همگی‌مان را برای مرگ آموزش میدادند.که عمر یک چیریک تنها شش ماه بیشتر نبود! _تو اینا رو بهتر از من میدونی.بہ قول خودت آموزش چیریکی دیدی. نه؟ _ولی این حرفا مال موقعی بود که نشده بود. همراه با پوزخند میگوید: _انقلاب؟ انقلاب خمینی؟ انقلاب وقتی میشه که ما باشیم. _مگه اعضامون وارد مجلس نشدن؟ _ما برای مجلس اینقدر جون کندیم؟ما برای مجلس ۱۷ سال توی زندگی کردیم؟ در دل میگویم آخر این ما را به خاک سیاه مینشاند. انگار را فراموش کرده‌اند که هزاران و به خون خفته، که آیت‌الله‌خمینی بودند، را در آغوشش جا داده. ☆ادامه دارد..... ☆☆نویسنده؛ مبینا رفعتی(آیه) ☆ ┗◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛┛
┏◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚┓ ☆اَلابِذِکرِالله‌تَطمَئِنَّ‌القُلوب ☆☆رمان بلند امنیتی-بصیرتی-عاشقانه ☆ ☆☆قسمت ۱۹۹ و ۲۰۰ کم‌کم سخنرانی شروع میشود و ورزشگاه از التهاب می‌ایستد.با سخنانش روز روشن را با به مردم القا میکند.خیلی جلوی خودم را میگیرم.بیشتر جملات سخنرانی‌اش بار دارد نه بار . رجوی خوب میداند با این جماعت از چه دری صحبت کند.از یک جایی به بعد پیاز داغش را زیاد میکند که: " ای گلوله‌ها بگیرید مرا.." سخنان او درمورد حکومت و حزب جمهوری خون مردمی که خارج از ورزشگاه بودند را به جوش می‌آورد.. و ..همان وقت است به سلاح گرم و سرد مردم را مورد هدف قرار میدهند.گلوله‌ها به تن مردم مینشینند و بس...به چشمان جوانان مینگرم.قلب پاکشان در معرض چاک چاک شده. دلم به حال این میسوزد که با دو کلام گول خورده است.کاش میتوانستم ماهیتی را که در سازمان به عینه دیده‌ام برایشان بگویم و از این دام پهن شده بگریزند اما دهانم را بهم دوخته‌اند و نمیتوانم کلامی به زبان آورم.فکر میکنم رجوی برای انتخاب این حرفها در این محل، بہ خاطر نزدیکی به لانه‌ی جاسوسی و پاسداران و موافقان حکومت، داشته.خیابان محشری شده است.اعضای سازمان با به خیابان ریخته. مینا دستم را میکشد و از گوشه‌ای خارج میشویم. با خشم از چماقداران میگوید. منظورش مردم است.مردمی که مثل سازمان تا خِرخِره مجهز بہ اسلحه نیستند. اگر این ها چماقدارند پس سازمان تفنگدار است؟حال بدی دارم.خیلی دورتر از خانه ازشان جدا میشوم.در خلوت به خود فکر میکنم.بہ قلاده‌ی بسته شده به فکرم. به بند دور بال و پرم.راهه نیست تا این وضعیت را تغیر دهم؟ من حتی دارم کسی بفهمد من عضو سازمان هستم.شاید برای خیلی‌ها نشان لیاقت است برای من نیست.دوست دارم از سیاست به پیچیده شده‌ی به زندگی‌ام خلاص شوم.به که نگاه میکنم. به زندگی ساده و بی‌تکلّفشان.و چقدر این سادگی را دوست دارم.در خانه‌ی یکی از همسایه‌ها باز است و از آن صدای قرآن خواندن است انگار می‌آید.چند بچه درحال جفت کردن کفشها هستند. سرم را پایین می‌اندازم.کلید را درمی‌آورم و وارد خانه میشوم.در به صدا درمی‌آید. برمیخیزم و در را باز میکنم.دختربچه‌ای کاسه‌ی گل سرخ را جلو می‌آورد. _بفرمایین. مال ختم انعامه. بہ زردی شله‌زرد و بوی گلابش خیره میشوم.کاسہ را میگیرم و لپ دخترک را کمی میکشم. _ممنون عزیزم. از طرف من به مامان سلام برسون. بگو دستشون درد نکنه. باشه‌ی شیرینی میگوید و دوان دوان به طرف همان خانه میرود که درش باز بود. خانمهای محل یکی‌یکی درحال بیرون آمدن هستند.در را میبندم.قاشق می‌آورم و از کناری میخورم.واقعا که خوشمزه است.کاسه را با احتیاط میشویم تا بعدا به همسایه دهم.عصرمی‌آید.صدای در که می‌آید فکر میکنم پیمان است.بدون چادر به طرف در میروم.اما همان همسایه‌ی دیوار بہ دیوارمان را میبینم.لبخند ملیحی دارد و صورتش را گلهای ارغوانی چادر قاب گرفته.سلام و احوالپرسی میکنم.اهل تعارف نیستم ولی او را به داخل دعوت میکنم.پشتی از نشیمن می‌آورم و به دیوار ایوان میگذارم. _بفرمایید بشینین. تشکر میکند و مینشیند. _خب... خودت خوبی؟ آ... اسمت چی بود عزیزم؟ _خوبم. اسم من ثریاست. _آره... ثریا جان.خب الحمدالله. به تکه‌کلام‌های مذهبی‌اش دقت میکنم تا . _ببخشید مزاحم شدم. _این چه حرفیه؟ اتفاقا خوب کاری کردین. من توی این محل کسی رو نمیشناسم. _آشنا میشی عزیزم.راستی... چند روز پیش خانم توکلی گفتن کسی تو محله سراغ احوال شما رو میگرفته.ما هم که چند ماهی بیشتر نیست هم رو میشناسیم.از رفتار و سکناتتون هم معلومه آدمای شیرپاک‌خورده‌ای هستین. تعجب میکنم.چه کسی از ما در محل تحقیق کرده است؟با خواهش میکنم و لطف دارین جوابش را میدهم.هندوانه را روی سینی میگذارم و برایشان برش میزنم.تشکر میکند و یک تکه‌ای در بشقابش میگذارد. _راستی ثریا جان من فکرکنم شما غریبید توی تهران نه؟ _آره. ما اهل یکی از روستاهای اطراف تهرانیم.توی خود تهران آشنایی نداریم. _الهی... خیلی سخته که! هروقت خواستی بیا پیش ما. از قدیم گفتن همسایه فامیل آدمه. خوشحال میشوم.در این نبودنهای پیمان بودن یک نفر در کنارم آن هم بی‌شیله پیله‌های سازمانی واقعا خوب است. _قربونتون. من که از خدامه... مزاحم میشم. دستم را به لطافت دستانش مهمان میکند. _مراحمی عزیز. اگه حوصله‌ی بچه داری. چون تو خونه‌ی ما بچه زیاده! هر دو ریز میخندیم. _شما بچه ندارین؟ همبازی نمیخواد بچتون؟ سرم را پایین می‌اندازم و باخجالت میگویم: _نه! ما بچه نداریم. _انشاالله به حق ائمه(ع) خدا دامنتونو سبز كنه. در دل آه میکشم. ☆ادامه دارد..... ☆☆نویسنده؛ مبینا رفعتی(آیه) ☆ ┗◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛┛
حرم
💎بنـــامـ خــــداے یــــوســـــف💎 💎رمـــــان جذاب و نیمہ واقعے 💎 #حرمت_عشق 💞 قسمت ۸ بعد از صرف ش
💎بنـــامـ خــــداے یــــوســـــف💎 💎رمـــــان جذاب و نیمہ واقعے 💎 💞 قسمت ۹ _برنامه ت چیه؟! میخای چکار کنی؟! میبینی که یاشار راهش رو انتخاب کرد.میره سر خونه زندگیش!! از نظر من هیچ مشکلی نیس. اگه تصمیمت قطعیه، مهسا مورد خوبیه.! صاف و بااقتدار نشست و گفت: _سریعتر خبرش رو بهم بده، برا هر دوتاتون میخام یه جشن بگیرم! اما خیلی مفصل. یاشار که نهایتا تا عید صبر کنه. تو هم زنگ بزن ب اقای سخایی، قرارعقد رو برا قبل عید، بذار. سکوت کرده بود.تا کلام پدرش به رسد. _بابا شما دیگه چرا!! ؟؟شما که منو میشناسین! من از... پدرش کلامش را قطع کرد و باعتاب گفت: _تو چی هااان؟! از مهسا هم خوشت نمیاد؟؟ کم کم صدای پدرش بالا میرفت.. _فکر کردی کی هسی؟؟همین که من میگم..!یا تا ٧ فروردین مراسم برپا میشه یا کلا از ارث محرومی!!! حتی یه پاپاسی هم گیرت نمیاد!! اینو تو کلت فرو کن..!!مطمئن باش.! کوروش خان پشت سرهم این جملات را ردیف کرد.و عصبی راه اتاق را در پیش گرفت... یوسف مات از حرفهای پدرش، ازتصمیماتش، نمیدانست جواب را چه بدهد..!!!که حرف دل خودش باشد..ناچار فقط کرد! حداقل نمیکرد! اکبرآقا باناراحتی نگاهش میکرد. سهیلا سری با تاسف برایش تکان میداد. مادر وخاله شهین هم دلخور از وضعیت نیم نگاهی به او انداختند و باز گرم حرفهای خودشان شدند. حس اضافی بودن را داشت. از خودداری خودش هم خسته شده بود. حالا یاشار و سمیرا هم از حیاط به جمع آنها اضاف شده بودند.یاشار بدون توجه به جو ایجاد شده، روبه اکبرآقا کرد و گفت: _اکبرآقا اگه اجازه بدید،ما امشب بشیم. ٧ فروردین هم عقد و عروسی باهم بگیریم. توی این یکماه و خورده ای، همه کارها رو انجام میدم. یاشار نگاهی به خاله شهین کرد تا تایید حرفش را بگیرد. خاله شهین_خیلی هم خوبه، من که موافقم، شما چی میگین اکبرآقا! ؟ اکبر اقا با خنده گفت: _چی بگم،..!خب... داماد که ماشالا راضی، عروس هم راضی، گور 'بابای عروس' ناراضی همه خندیدند.حتی یوسف. جلو رفت صمیمانه دست برادرش را فشرد. _خیلی خوشحالم برات داداش، خوشبخت بشین یاشار _ممنون. تو هم یه فکری کن زودتر تا سرت ب باد نرفته. و قهقهه ای زد.یوسف هم خنده اش گرفته بود.به درخواست یاشار، محرمیتشان را یوسف خواند.همه دست میزدند. همه خوشحال بودند.فخری خانم بلند شد شیرینی را گرداند تا همه دهانشان را از این وصلت شیرین کنند. همه مشغول حرف زدن بودند.فخری خانم بالا رفت برا دلجویی از همسرش. با پایین امدن پدرش از پله ها،اکبرآقا گفت: _کوروش خان ما تصمیمات اصلی رو گذاشتیم شما بیاین بعد. کوروش خان، با شکوه و اقتدار دستانش را درجیبش کرد، و آرام از پله ها پایین می آمد.بسمت اکبرآقا رفت. _همه بیاین اینجا همه روی مبلهایی نزدیک به هم نشستند... سمیرا، به محض محرم شدنشان،روسری و مانتو اش را درآورد... دیگر جایی برای یوسف نبود. جمع خداحافظی کرد.به آشپزخانه رفت وضو گرفت.و به اتاقش پناه برد. اینجور انتخاب کردن... برایش مفهومی نداشت. همیشه عقیده داشت، حرمت ، حرمت، و حتی هم برایش قائل بود. وارد اتاقش شد.. فکر اینکه چرا اینهمه میان خود وخانواده اش تفاوت هست،یک لحظه او را رها نمیکرد. آدم درد دل کردن و بازگو کردن دردهایش نبود.اما چراهای زندگیش، زیاد بود. سوالهای ذهنش چند برابر شده بود..! فکرش بسمت آقابزرگ رفت.پدر پدرش. با او راحت تر بود.حتی راحت تر از پدرش. شب از نیمه گذشته بود.. سجاده را پهن کرد، خواست دو رکعت نماز اقامه کند، برای تا دستهایش را بالا برد.... تمام تصویرهای میهمانی مانند فیلمی مقابلش صف بست.نمیدانست چه کند،.. با دستهایش روی صورتش را پوشاند، چند صلواتی فرستاد،ذهنش را متمرکز کرد و دوباره برای تکبیر دستهایش را بالا برد. باز هم نشد،... تصمیمش را گرفته بود،آنهمه عشوه های دختران و زنان کارخودش را کرده بود!!! معصوم که نبود!! خیلی نگاهش را میکرد، بود!اما خب بهرحال بود، بود، زیبا بود، و مورد توجه همه.! خودش را در بیابانی میدید.. . و نیروهایی که به او هجوم می آوردند. دستهایش را پایین انداخت.. عادت داشت چفیه روی دوشش می انداخت بهنگام نماز... ادامه دارد... ✨✨💚💚💚✨✨ ✍نام نویسنده؛ بانو خادمـ کوےیار 💚✨💚✨✨✨💚✨💚💚