🔴 #قُرص_روضه
💠 برای هر زن و شوهری در زندگی مشترک، دلخوری، سوءظن، بگو مگو، دلشکستگی و گلایه از #همسر کم و بیش، پیش میآید. اما مهم آن است که با #مدیریت ذهن، رفتار و گفتار، فضای دلگیر و گاه سرد و بیروح خانه را #گرم کنیم.
💠 یکی از فرمولهای بسیار قوی و مجرّب در این مواقع که در کلام #عرفا و بزرگان معنوی تاکید شده است #روضه بر سیدالشّهدا علیهالسلام است.
💠 وقتی از سختیهای زندگی #خسته میشوید و بر دلتان غصه و اندوه مینشیند خلوتی برای خود فراهم کنید اگر میتوانید زیارت #عاشورا قرائت کنید و با شنیدن روضهای از جنس #کربلا، اشک بریزید. هفتهای یک بار #قرص روضه را بر خود لازم بدانید.
💠 از معجزات اشک بر اباعبدالله الحسین علیهالسلام #نشاط و سبک شدن روح است. و البته با سبکشدن خود، فرصت را غنیمت بشمارید و با تدبیر، گذشت و فراموش کردن بدی همسرتان، آرام، پرانرژی و با دلی حسینی و کربلایی به زندگی #صمیمانه و مداراگونهی خود ادامه دهید.
🔴 #تقویت_رابطه_عاشقانه
💠 مردها بدانند #کمک به همسر در امور خانه و نگهداری از #بچهها باعث میشود که زن #فرصت و #حوصله کافی برای روابط عاشقانه و محبتآمیز با شما را داشته باشد.
💠 کارهای #سنگین و زیاد در خانه زن را از لحاظ روحی و جسمی #خسته میکند و ناخودآگاه #نشاط و توان ایجاد رابطه #عاطفی قویتر و مستمر با همسر را از دست میدهد.
💠 برای زن خیلی #شیرین است که گاهی شوهرش، متواضعانه در خانه خدمت کند. اینکار لذت رابطهی شما در #خلوت را نیز زیاد میکند.
🔴 #یکنواختی_ممنوع
💠 یکی از اصولی که اگر خانمها رعایت کنند اثرات خوبی در زندگی مشاهده میکنند تغییر یکنواختی در زندگی است. از لحاظ روان شناسی مردان از یکنواختی #خسته میشوند.
💠 گاهی لباس و ظاهر خود، #آرایش، غذا، عطر و محیط اطرافتان را #تغییر دهید ولو جزئی باشد. گاهی میتوانید جملات احساسی تازهای به همسرتان بگویید.
💠 سعی کنید در تغییرات گفته شده، #میل و اشتهای همسرتان را مدّ نظر قرار دهید.
💠 با این تغییرات میتوانید آرامش و #لذت جدید به شوهرتان هدیه دهید که نتیجهی آن، تزریق #انرژی تازه به مرد است تا محبّتش را به شما بیشتر کند.
🔴 #پرتاب_پَرهای_زندگی
💠 گویند در مسابقهای به شخصی پَر یک پرنده دادند و گفتند آن را به آن طرف دیوار #پرتاب کن! هرچه با زور بازو تلاش کرد موفق نشد و بعد از چند دقیقه عرق ریختن، ناامید و #خسته گوشهای نشست. بچهای از راه رسید و وقتی از ماجرا خبردار شد، پَر را برداشت و با چند #فوت ساده آن را به آن طرف دیوار انداخت.
💠 در زندگی مشترک، مشکلات و گرفتاریهایی برای همسران پیش میآید که بسیاری از آنها با چند #فوت ساده قابل حل است. فوتهایی از جنس چند رفتار یا گفتار ساده و جزئی که متناسب با روانشناسی مرد و زن است.
💠 ولی متاسفانه بسیاری از مواقع زن و شوهرها بدون #تفکّر، بدون شناخت تفاوتهای یکدیگر، بدون شناخت جنس و ریشه #مشکل، انرژی زیادی صرف میکنند و با رفتارهایی خلاف جهت آب، خود را خسته میکنند و حتی حس ناامیدی سراغشان میآید. در حالیکه اکثر این مشکلات مثل یک پر پرنده است که با چند فوت ساده به آن طرف دیوار #پرتاب میشوند.
💠 راه شناخت فوت حل مشکلات، #یادگیری کلیات تفاوتهای زن و مرد بوسیله مطالعه و مراجعه به #مشاور خانواده است. حتماً با یادگیری آنها، با نشاط و انرژی به زندگیتان ادامه دهید.
❤️🍃❤️
#همسرداری
👈خانمی میگفت من هر موقع از #شوهرم ناراحت بودم #سکوت میکردم
میگفت این سکوت من شوهرم رو #آدم میکرد😕
💢می گفت در آخر خودش میومد سمتم و #نازمو میکشید و من #خوشحال بودم که خیلی #اقتدار دارم و #سیاست زنانه من این بود
❌ولی حالا شوهرم دیگه مثل #سابق نازمو نمیکشه
و این شده بود براش #معما که چرا شوهرش بهش بی توجهی می کنه
👈❌خب عزیزم شما از همون اول اشتباه کردی
👈‼️خشت اول گر نهاد معمار کج
👈‼️تا ثریا می رود دیوار کج
👈بله دیگه،اینجوریاست
👈❌شوهرت دیگه از این #لوس بازیهات #خسته شده
شما خانم بی اعتماد به نفسی بودی که #قیافه میگرفتی و یک بار دو بار شوهرت اومده سمتت #خوشت اومده الان که نمیاد هزار و یک جور فکر میاد تو ذهنت که چرا شوهرم نسبت بهم بی میله.
👈❌یک هفته #قیافه می گیری که چی بشه ،سکوت میکنی میگی من زن خوبیم که سکوت کردم ،شوهرتم ازت می پرسه #چی شده ،شما هم که #هیچی دیگه تو قیافه ای😐
🔴 #آقای_خونه
🔵 بهتره بدونی #کمک به همسر تو خانه داری و نگهداری از #بچهها باعث میشه که #زن، فرصت و حوصله کافی برای وقت گذاشتن برای خودش داشته باشه و نتیجه ش ⬅️احساس #رضایت و در ادامه⬅️ انگیزه ی برقراری روابط عاشقانه و محبتآمیز با شما میشه💞 .
🔵 کارهای #سنگین و زیاد خونه، زن رو هم از لحاظ جسمی، هم روحی #خسته میکند🤕 و احساس عدم رضایت از زندگی زناشوئی میکنه و ناخودآگاه توان ایجاد رابطه #عاطفی با شما رو هم از دست میده.💔
🔵پس ازش بخاطر رسیدگی به کارهای خونه و بچه ها تشـــ🌹ـــکر کنید و قبل از اینکه خستگیِ زیادش باعث آزرده خاطری و افسردگیش بشه، کمی از کارها رو با مهر از دوشش بردارید.
.........
موضوع : #راز_همسرداری
رده سنی : #بزرگسال #جوان
مخاطب : #مرد
محتوا : #استدلالی_روانشناسی
#تولیدی_کامل
* 💞﷽💞
📚 رمان زیبای
#هرچی_تو_بخوای 🌈
#قسمت_صدوبیست_وهشتم ✨
بلند شد،احترام نظامی گذاشت و گفت:
_چشم قربان،خیلی نوکریم.
خنده م گرفت.
پسرها یک ماهشون بود که وحید عملا وارد محل کار جدیدش شد.روزهای اول کار جدیدش خیلی دیرتر از ساعت کاری میومد خونه.خیلی وقتها وقتی میومد که بچه ها خواب بودن.
گاهی اوقات اونقدر دیر میومد که منم خواب بودم.گفت برای اینکه کارها رو تو دستم بگیرم لازمه که اوایل بیشتر وقت بذارم.منم #اعتراض نمیکردم...
حتی بعد دو ماه خیلی وقتها برای خواب هم دیگه خونه نمیومد.وقتی بچه ها خیلی بهونه باباشون رو میگرفتن،میبردمشون بیرون یا خونه آقاجون یا خونه بابا...
حدود پنج ماه دیگه هم گذشت،تو تمام اون پنج ماه من و بچه هام به اندازه پنجاه ساعت هم وحید رو ندیدیم.
فاطمه سادات به شدت مریض شده بود. ویروس گرفته بود.نیاز به مراقبت شدید داشت ولی من باید به پسرها هم رسیدگی میکردم.
مجبور شدم پنج روزی خونه بابا باشم.اون پنج روز حتی وحید باهام تماس هم نگرفت.یعنی کلا متوجه نشده بود ما خونه نیستیم.
یعنی حتی به خونه سر نزده بود.یعنی فاطمه سادات به شدت مریض شد و خوب شد ولی وحید خبر نداشت.
بعد فاطمه سادات،سیدمحمد همون مریضی رو گرفت.
با اینکه خیلی مراقبت کردم ولی سیدمحمد هم ویروس گرفت.چون کوچیک بود،حدود هشت ماهش بود،دکتر گفت بیمارستان بستریش کنم.
فاطمه سادات و سیدمهدی خونه بابا بودن و من و سیدمحمد بیمارستان. چون سید مهدی هم کوچیک بود بهونه منو میگرفت.چهار ساعت در روز مادروحید میومد بیمارستان،من میرفتم خونه ی بابا.همش تو تکاپو و بدو بدو و اضطراب بودم.
دو روز بعد سید مهدی هم مریض شد.
مجبور شدم بستریش کنم.مادروحید و نجمه سادات نوبتی میومدن بیمارستان کمک من.گاهی هر دو تا پسرهام با هم حالشون بد میشد.
سه روز بعد از بستری شدن سید مهدی، سیدمحمد حالش یه کم بهتر بود و مرخص شد. سیدمحمد و فاطمه سادات خونه بابا بودن،من و سیدمهدی بیمارستان.سیدمحمد بیشتر بهونه منو میگرفت،چون هنوز هم کامل خوب نشده بود. دوباره چهار ساعت در روز مادروحید میومد بیمارستان من میرفتم پیش سیدمحمد.
ده روز بود که بچه هام مریض بودن و من تو فشار بودم ولی وحید حتی #خبر هم #نداشت. خیلی #خسته شده بودم.دیگه طاقت گریه ی بچه هام و مریضی شونو نداشتم.از اینکه تو این شرایط وحید کنارم نبود دلم گرفته بود.همون موقع تماس گرفت.
فقط به اسمش روی گوشیم نگاه میکردم و گریه میکردم.
نمیخواستم با این حالم جواب بدم.تماس قطع شد.از خودم ناراحت شدم که جواب ندادم.دلم برای شنیدن صداش هم تنگ شده بود.کاش جواب میدادم.خودم تماس گرفتم ولی اشغال بود.همون موقع سید مهدی دوباره حالش بد شد و گریه میکرد.گوشی رو گذاشتم کنار و بچه رو بغل کردم.منم باهاش گریه میکردم
و #ازخدا میخواستم #کمکم کنه...
من شرایط بدتر از این هم داشتم اما الان از اینکه بچه هام اذیت میشدن بیشتر ناراحت بودم.حاضر بودم خودم مریض باشم ولی بچه هام سالم باشن.
دو ساعت گذشت.سیدمهدی آروم شده بود و خواب بود.منم سرمو کنارش گذاشتم و از خستگی خوابم برد.تو خواب صدای زنگ گوشیمو شنیدم.
چشمهامو به سختی باز کردم.مامانم زنگ میزد.قطعش کردم که بچه بیدار نشه.به سیدمهدی نگاه کردم،نبود...
سریع بلند شدم.اول فکر کردم شاید از تخت افتاده،اطراف رو نگاه کردم،نبود.مادر مریض کناریم گفت:
_پسرت داشت گریه میکرد یه آقایی که لباس نظامی داشت بغلش کرد و بردش تو راهرو.خیلی شبیه پسرت بود،فکر کنم باباش بود.
رفتم تو راهرو...
جلو در اتاق خشکم زد.وحید بود.با لباس نظامی اومده بود و سعی میکرد سیدمهدی رو که داشت گریه میکرد،آروم کنه.
آروم صداش کردم:
_وحید
نگاهم کرد.چقدر دلم براش تنگ شده بود.اشکهام نمیذاشتن خوب ببینمش.
اومد سمت من.فقط نگاهش میکردم.
وحید هم فقط نگاهم میکرد.
وقتی سیدمهدی منو دید گریه ش شدیدتر شد.بچه رو ازش گرفتم و بردمش تو اتاق.نیم ساعت بعد سیدمهدی رو که خواب بود، گذاشتم روی تخت و رفتم تو راهرو.
وحید روی صندلی نشسته بود.دیگه خسته و ناراحت نبودم.
هرکی از کنارش رد میشد نگاهش میکرد...
وحید سرش پایین بود و به کسی توجه #نمیکرد. منم همونجا ایستادم و نگاهش میکردم.اولین باری بود که....
ادامه دارد...
نویسنده بانو #مهدییار_منتظر_قائم
حرم
┏◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚┓ ☆اَلابِذِکرِاللهتَطمَئِنَّالقُلوب ☆☆رمان بلند امنیتی-بصیرتی-عاشقانه ☆ #کا
┏◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚┓
☆اَلابِذِکرِاللهتَطمَئِنَّالقُلوب
☆☆رمان بلند امنیتی-بصیرتی-عاشقانه
☆ #کابوس_رویایی
☆☆قسمت ۲۱۱ و ۲۱۲
گاه به صراحت در مصاحبههایشان ازشان سوال میشد اگر مردم بخواهند #اسلحههایتان را تحویل دهید، میدهید؟آنها هم بعد از طفرههای طولانی میگفتند #نه! #حب_واقعی را نمیبینند.سازمان نه تنها به قدرت بلکه به این محبوبیت هم حسودیاش میشود.
●●بیست و هشتِ خرداد شصت●●
ماههای پر تنشی را از سر گذراندهایم که آخرینش نیست! هنوز وحشت خشونت چهارده اسفند در وجودم است....
خبر حصر آبادان و پیش روی روز افزون بعث را به خاطر دارم.نمیتوانم سکوت کنم.صبح بود به دستور مینا حاضر شدم و خودم را به خیابان رساندم.بعد از عوض کردن شکل و شمایل وارد دانشگاه تهران شدیم.غوغایی بر پا بود.قریب به هزاران نفر در دانشگاه شعارهای تند دادند. بنیصدر پشت تریبون ایستاد و از مصدق سخن گفت.جوری حرف زد که انگار مصدق بود از پاریس به تهران آمد، در بهشت زهرا سخنرانی کرد،بار انقلاب به دوش کشید و برای آزادی راهی غربت شد!شعارهای مرگ بر بهشتی یک جاهایی زیاد شد. #نمیتوانستم همچین شعاری بدهم!اصلا مگر #بهشتی چه کرده؟ چرا الکی بارگناهم را سنگین کرده باشم؟هرچہ هم مینا با مفهوم نگاهم کرد خودم را به آن در زدم.بعد هم بنیصدر گفت "اینهایی که ظاهر #مذهبی دارند را بیاندازید بیرون!" انگار بنیصدر جز #خون و خونریزی، #تفرقه کاری برای این کشور نداشت!
چهارده اسفند هرچه بود گذشت.ولی ترکشهای آن به شدت در گوشه و کنار مطبوعات به چشم میخورد. انگار گزارشها و پاپوشهایی را که برای #مطبوعات لازم بود او مینوشت!👈به #اسم و #لباس سپاه مردم را خونین میکردند و همهاش به نام سپاه تمام شد.حال ۲۸خرداد سازمان به #همه دستور میدهد با خود #سلاح سرد داشتہ باشند حتی اعضای عادی....
بین جنگ و خشونتها روی پلهها مینشینم و به #خدا میاندیشم.به خدای که تنها #اسم و #وصفش را شنیده بودم و بس...خوب و بد را نمیدانم اما همین را میدانم که سازمان #بر_حق نیست.خدا...کاش میتوانستم از او بخواهم به من راه درست را نشان دهد.بغض میکنم و میگویم: " خدایی که نمیدونم هستی یا نه. اگه صدام رو میشنوی بهم #کمک کن. خدایا! #خسته شدم از این همه #حماقت و #بلاهت. خدایا! خسته شدم از راه #بنبست. خدایا! کلافم کرد این #دورویی. چیکار کنم؟ در خونهی کیو بزنم..؟؟ " بغضم میترکد.. "رویا! شاید به پوچی رسیدی و دنیا همینه که هست.شاید اصلا جای دیگهای وجود نداره..." اما با خود میگویم: "نه نه! حتما راهی هست. مگه میشه تموم این #عالم به بنبست برسه؟مگه حرفای حاج رسول رو یادت رفته؟ مگه میشه همه چیز رو اتفاقی دونست؟"
یکهو بدنم یخ میکند.در هوای گرم خردادماه سردم میشود.از کجا ذهنم به یاد حاج رسول گشت را نمیدانم!خیال از ذهن عبورکرده دوباره آمده! امانتی را میگویم! هروقت که به یادش میافتم حالم دگرگون میشود و حس #عذابوجدان پیدا میکنم.آن اوایل #بهانهی سازمان را داشتم و زوم شدنشان روی من اما حال چه؟ شاید حال وقتش شده راز آن امانتی را فاش کنم." آره... حالا دیگه وقتشه." پیمان هم تا شب به خانه نمیآید. از ذوق و هیجان نمیفهمم کی چادر به سر میکنم. در ذهن دنبال نشانی آن میگردم. به آدرس.... به خانم عطاری! صندوقچه و گلهای بابونه! در آخر هم تجریش و بازارش...باورم نمیشود!انگار یکی اینها را جلوی پایم قرار میدهد و مرا به خود میخواند.
به بازار عریض و طویل تجریش نگاه میکنم.پیدا کردن یک عطاری در اینجا مثل پیدا کردن سوزن در انبار کاه است! دوباره ناامیدی بر من غلبه میکند.. #خدایا چه کنم؟
خود را کنار میکشم. سر در مغازهها را نگاه میکنم.با دیدن گونیهای گردو و گیاه دارویی به طرف مغازه میروم.
_سلام. شما عطارے هستین؟
_بله دیگه.
_یعنے خود خود عطاری؟
انگار متوجه منظورم نیست و میگوید:
_عطار هستیم دیگه.
وا میروم!
_نه آقا. منظور من فامیلتونه.شما خانم عطاری میشناسین؟ فامیلشون عطاری باشه و عطار باشن.
_آها...بلہ خانم عطاری هستن. منتهی جلوتر از ما.
_میشه بگید کجا میتونم پیداشون کنم؟
_اسم عطاریشون "شفاست". همین راسته رو بگیرید و برین اولین عطاری هستش.
تشکر میکنم. هیجان زده شدهام.بوی خوش بابونه و گل محمدی!با دیدن تابلوی مغازه بغض میکنم.خانم مسنی روی صندلی نشسته.به زور سلام میدهم.لبخندش بسیار شبیه لبخند حاج رسول است.حاصل بغض از دیدگانم روان میشود.
_سَ.. سلام.
متوجه حالم میشود.دستم را به طرف خودش میگیرد نوازش میدهد.
_عیلکسلام.چیشده عزیزدلم؟چرا گریه؟چرا بغض؟
_خنده هاتون...خیلے قشنگه منو یاد کسی میندازه.
_وای ممنون عزیزم.قربونت برم مادر.. چشمات قشنگه.
_شما خانم عطاری هستین؟
_آره. چطور مادر؟
_من از طرف حاج رسول اومدم. #امانتی هست که باید از شما تحویل بگیرم.
☆ادامه دارد.....
☆☆نویسنده؛ مبینا رفعتی(آیه)
☆
┗◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛┛