eitaa logo
حرم
2.7هزار دنبال‌کننده
10.1هزار عکس
6.8هزار ویدیو
652 فایل
❤﷽❤️ 💚کانال حرم 🎀دلیلی برای حال خوب معنوی شما🎀 @haram110 ✅️لینک کانال جذاب حرم https://eitaa.com/joinchat/2765357057Cd81688d018 👨‍💻ارتباط با ادمین @haram1
مشاهده در ایتا
دانلود
🔴 💠 برای هر زن و شوهری در زندگی مشترک، دلخوری، سوءظن، بگو مگو، دل‌شکستگی و گلایه‌ از کم و بیش، پیش می‌آید. اما مهم آن است که با ذهن، رفتار و گفتار، فضای دلگیر و گاه سرد و بی‌روح خانه را کنیم. 💠 یکی از فرمولهای بسیار قوی و مجرّب در این مواقع که در کلام و بزرگان معنوی تاکید شده است بر سیدالشّهدا علیه‌السلام است. 💠 وقتی از سختیهای زندگی می‌شوید و بر دلتان غصه و اندوه می‌نشیند خلوتی برای خود فراهم کنید اگر می‌توانید زیارت قرائت کنید و با شنیدن روضه‌ای از جنس ، اشک بریزید. هفته‌ای یک بار روضه را بر خود لازم بدانید. 💠 از معجزات اشک بر اباعبدالله الحسین علیه‌السلام و سبک شدن روح است. و البته با سبک‌شدن خود، فرصت را غنیمت بشمارید و با تدبیر، گذشت و فراموش کردن بدی همسرتان، آرام، پرانرژی و با دلی حسینی و کربلایی به زندگی و مداراگونه‌ی خود ادامه دهید.
🔴 💠 مردها بدانند به همسر در امور خانه و نگهداری از باعث می‌شود که زن و کافی برای روابط عاشقانه و محبت‌آمیز با شما را داشته باشد. 💠 کارهای و زیاد در خانه زن را از لحاظ روحی و جسمی می‌کند و ناخودآگاه و توان ایجاد رابطه قوی‌تر و مستمر با همسر‌ را از دست می‌دهد. 💠 برای زن خیلی است که گاهی شوهرش، متواضعانه در خانه خدمت کند. اینکار لذت رابطه‌ی شما در را نیز زیاد می‌کند.
🔴 💠 یکی از اصولی که اگر خانم‌ها رعایت کنند اثرات خوبی در زندگی مشاهده می‌کنند تغییر یکنواختی در زندگی است. از لحاظ روان‌ شناسی مردان از یکنواختی می‌شوند. 💠 گاهی لباس و ظاهر خود، ، غذا، عطر و محیط اطرافتان را دهید ولو جزئی باشد. گاهی می‌توانید جملات احساسی تازه‌ای به همسرتان بگویید. 💠 سعی کنید در تغییرات گفته شده، و اشتهای همسرتان را مدّ نظر قرار دهید. 💠 با این تغییرات می‌توانید آرامش و جدید به شوهرتان هدیه دهید که نتیجه‌ی آن، تزریق تازه به مرد است تا محبّتش را به شما بیشتر کند.
🔴 💠 گویند در مسابقه‌ای به شخصی پَر یک پرنده دادند و گفتند آن را به آن طرف دیوار کن! هرچه با زور بازو تلاش کرد موفق نشد و بعد از چند دقیقه عرق ریختن، ناامید و گوشه‌ای نشست. بچه‌ای از راه رسید و وقتی از ماجرا خبردار شد، پَر را برداشت و با چند ساده آن را به آن طرف دیوار انداخت. 💠 در زندگی مشترک، مشکلات و گرفتاری‌هایی برای همسران پیش می‌آید که بسیاری از آنها با چند ساده قابل حل است. فوتهایی از جنس چند رفتار یا گفتار ساده‌ و جزئی که متناسب با روان‌شناسی مرد و زن است. 💠 ولی متاسفانه بسیاری از مواقع زن و شوهرها بدون ، بدون شناخت تفاوتهای یکدیگر، بدون شناخت جنس و ریشه ، انرژی زیادی صرف می‌کنند و با رفتارهایی خلاف جهت آب، خود را خسته می‌کنند و حتی حس ناامیدی سراغشان می‌آید. در حالیکه اکثر این مشکلات مثل یک پر پرنده است که با چند فوت ساده به آن طرف دیوار می‌شوند. 💠 راه شناخت فوت‌ حل مشکلات، کلیات تفاوتهای زن و مرد بوسیله مطالعه و مراجعه به خانواده است. حتماً با یادگیری آنها، با نشاط و انرژی به زندگی‌تان ادامه دهید.
❤️🍃❤️ 👈خانمی میگفت من هر موقع از ناراحت بودم میکردم میگفت این سکوت من شوهرم رو میکرد😕 💢می گفت در آخر خودش میومد سمتم و میکشید و من بودم که خیلی دارم و زنانه من این بود ❌ولی حالا شوهرم دیگه مثل نازمو نمیکشه و این شده بود براش که چرا شوهرش بهش بی توجهی می کنه 👈❌خب عزیزم شما از همون اول اشتباه کردی 👈‼️خشت اول گر نهاد معمار کج 👈‼️تا ثریا می رود دیوار کج 👈بله دیگه،اینجوریاست 👈❌شوهرت دیگه از این بازیهات شده شما خانم بی اعتماد به نفسی بودی که می‌گرفتی و یک بار دو بار شوهرت اومده سمتت اومده الان که نمیاد هزار و یک جور فکر میاد تو ذهنت که چرا شوهرم نسبت بهم بی میله. 👈❌یک هفته می گیری که چی بشه ،سکوت میکنی میگی من زن خوبیم که سکوت کردم ،شوهرتم ازت می پرسه شده ،شما هم که دیگه تو قیافه ای😐
🔴 🔵 بهتره بدونی به همسر تو خانه داری و نگهداری از باعث می‌شه که ، فرصت و حوصله کافی برای وقت گذاشتن برای خودش داشته باشه و نتیجه ش ⬅️احساس و در ادامه⬅️ انگیزه ی برقراری روابط عاشقانه و محبت‌آمیز با شما میشه💞 . 🔵 کارهای و زیاد خونه، زن رو هم از لحاظ جسمی، هم روحی می‌کند🤕 و احساس عدم رضایت از زندگی زناشوئی میکنه و ناخودآگاه توان ایجاد رابطه با شما رو هم از دست میده.💔 🔵پس ازش بخاطر رسیدگی به کارهای خونه و بچه ها تشـــ🌹ـــکر کنید و قبل از اینکه خستگیِ زیادش باعث آزرده خاطری و افسردگی‌ش بشه، کمی از کارها رو با مهر از دوشش بردارید. ......... موضوع : رده سنی : مخاطب : محتوا :
* 💞﷽💞 📚 رمان زیبای 🌈 ✨ بلند شد،احترام نظامی گذاشت و گفت: _چشم قربان،خیلی نوکریم. خنده م گرفت. پسرها یک ماهشون بود که وحید عملا وارد محل کار جدیدش شد.روزهای اول کار جدیدش خیلی دیرتر از ساعت کاری میومد خونه.خیلی وقتها وقتی میومد که بچه ها خواب بودن. گاهی اوقات اونقدر دیر میومد که منم خواب بودم.گفت برای اینکه کارها رو تو دستم بگیرم لازمه که اوایل بیشتر وقت بذارم.منم نمیکردم... حتی بعد دو ماه خیلی وقتها برای خواب هم دیگه خونه نمیومد.وقتی بچه ها خیلی بهونه باباشون رو میگرفتن،میبردمشون بیرون یا خونه آقاجون یا خونه بابا... حدود پنج ماه دیگه هم گذشت،تو تمام اون پنج ماه من و بچه هام به اندازه پنجاه ساعت هم وحید رو ندیدیم. فاطمه سادات به شدت مریض شده بود. ویروس گرفته بود.نیاز به مراقبت شدید داشت ولی من باید به پسرها هم رسیدگی میکردم. مجبور شدم پنج روزی خونه بابا باشم.اون پنج روز حتی وحید باهام تماس هم نگرفت.یعنی کلا متوجه نشده بود ما خونه نیستیم. یعنی حتی به خونه سر نزده بود.یعنی فاطمه سادات به شدت مریض شد و خوب شد ولی وحید خبر نداشت. بعد فاطمه سادات،سیدمحمد همون مریضی رو گرفت. با اینکه خیلی مراقبت کردم ولی سیدمحمد هم ویروس گرفت.چون کوچیک بود،حدود هشت ماهش بود،دکتر گفت بیمارستان بستریش کنم. فاطمه سادات و سیدمهدی خونه بابا بودن و من و سیدمحمد بیمارستان. چون سید مهدی هم کوچیک بود بهونه منو میگرفت.چهار ساعت در روز مادروحید میومد بیمارستان،من میرفتم خونه ی بابا.همش تو تکاپو و بدو بدو و اضطراب بودم. دو روز بعد سید مهدی هم مریض شد. مجبور شدم بستریش کنم.مادروحید و نجمه سادات نوبتی میومدن بیمارستان کمک من.گاهی هر دو تا پسرهام با هم حالشون بد میشد. سه روز بعد از بستری شدن سید مهدی، سیدمحمد حالش یه کم بهتر بود و مرخص شد. سیدمحمد و فاطمه سادات خونه بابا بودن،من و سیدمهدی بیمارستان.سیدمحمد بیشتر بهونه منو میگرفت،چون هنوز هم کامل خوب نشده بود. دوباره چهار ساعت در روز مادروحید میومد بیمارستان من میرفتم پیش سیدمحمد. ده روز بود که بچه هام مریض بودن و من تو فشار بودم ولی وحید حتی هم . خیلی شده بودم.دیگه طاقت گریه ی بچه هام و مریضی شونو نداشتم.از اینکه تو این شرایط وحید کنارم نبود دلم گرفته بود.همون موقع تماس گرفت. فقط به اسمش روی گوشیم نگاه میکردم و گریه میکردم. نمیخواستم با این حالم جواب بدم.تماس قطع شد.از خودم ناراحت شدم که جواب ندادم.دلم برای شنیدن صداش هم تنگ شده بود.کاش جواب میدادم.خودم تماس گرفتم ولی اشغال بود.همون موقع سید مهدی دوباره حالش بد شد و گریه میکرد.گوشی رو گذاشتم کنار و بچه رو بغل کردم.منم باهاش گریه میکردم و میخواستم کنه... من شرایط بدتر از این هم داشتم اما الان از اینکه بچه هام اذیت میشدن بیشتر ناراحت بودم.حاضر بودم خودم مریض باشم ولی بچه هام سالم باشن. دو ساعت گذشت.سیدمهدی آروم شده بود و خواب بود.منم سرمو کنارش گذاشتم و از خستگی خوابم برد.تو خواب صدای زنگ گوشیمو شنیدم. چشمهامو به سختی باز کردم.مامانم زنگ میزد.قطعش کردم که بچه بیدار نشه.به سیدمهدی نگاه کردم،نبود... سریع بلند شدم.اول فکر کردم شاید از تخت افتاده،اطراف رو نگاه کردم،نبود.مادر مریض کناریم گفت: _پسرت داشت گریه میکرد یه آقایی که لباس نظامی داشت بغلش کرد و بردش تو راهرو.خیلی شبیه پسرت بود،فکر کنم باباش بود. رفتم تو راهرو... جلو در اتاق خشکم زد.وحید بود.با لباس نظامی اومده بود و سعی میکرد سیدمهدی رو که داشت گریه میکرد،آروم کنه. آروم صداش کردم: _وحید نگاهم کرد.چقدر دلم براش تنگ شده بود.اشکهام نمیذاشتن خوب ببینمش. اومد سمت من.فقط نگاهش میکردم. وحید هم فقط نگاهم میکرد. وقتی سیدمهدی منو دید گریه ش شدیدتر شد.بچه رو ازش گرفتم و بردمش تو اتاق.نیم ساعت بعد سیدمهدی رو که خواب بود، گذاشتم روی تخت و رفتم تو راهرو. وحید روی صندلی نشسته بود.دیگه خسته و ناراحت نبودم. هرکی از کنارش رد میشد نگاهش میکرد... وحید سرش پایین بود و به کسی توجه . منم همونجا ایستادم و نگاهش میکردم.اولین باری بود که.... ادامه دارد... نویسنده بانو
حرم
┏◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚┓ ☆اَلابِذِکرِالله‌تَطمَئِنَّ‌القُلوب ☆☆رمان بلند امنیتی-بصیرتی-عاشقانه ☆ #کا
┏◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚┓ ☆اَلابِذِکرِالله‌تَطمَئِنَّ‌القُلوب ☆☆رمان بلند امنیتی-بصیرتی-عاشقانه ☆ ☆☆قسمت ۲۱۱ و ۲۱۲ گاه به صراحت در مصاحبه‌هایشان ازشان سوال میشد اگر مردم بخواهند را تحویل دهید، میدهید؟آنها هم بعد از طفره‌های طولانی میگفتند ! را نمیبینند.سازمان نه تنها به قدرت بلکه به این محبوبیت هم حسودی‌اش میشود. ●●بیست و هشتِ خرداد شصت●● ماههای پر تنشی را از سر گذرانده‌ایم که آخرینش نیست! هنوز وحشت خشونت چهارده اسفند در وجودم است.... خبر حصر آبادان و پیش روی روز افزون بعث را به خاطر دارم.نمیتوانم سکوت کنم.صبح بود به دستور مینا حاضر شدم و خودم را به خیابان رساندم.بعد از عوض کردن شکل و شمایل وارد دانشگاه تهران شدیم.غوغایی بر پا بود.قریب به هزاران نفر در دانشگاه شعارهای تند دادند. بنی‌صدر پشت تریبون ایستاد و از مصدق سخن گفت.جوری حرف زد که انگار مصدق بود از پاریس به تهران آمد، در بهشت زهرا سخنرانی کرد،بار انقلاب به دوش کشید و برای آزادی راهی غربت شد!شعارهای مرگ بر بهشتی یک جاهایی زیاد شد. همچین شعاری بدهم!اصلا مگر چه کرده؟ چرا الکی بارگناهم را سنگین کرده باشم؟هرچہ هم مینا با مفهوم نگاهم کرد خودم را به آن در زدم.بعد هم بنی‌صدر گفت "اینهایی که ظاهر دارند را بیاندازید بیرون!" انگار بنی‌صدر جز و خونریزی، کاری برای این کشور نداشت! چهارده اسفند هرچه بود گذشت.ولی ترکش‌های آن به شدت در گوشه و کنار مطبوعات به چشم میخورد. انگار گزارشها و پاپوش‌هایی را که برای لازم بود او مینوشت!👈به و سپاه مردم را خونین میکردند و همه‌اش به نام سپاه تمام شد.حال ۲۸خرداد سازمان به دستور میدهد با خود سرد داشتہ باشند حتی اعضای عادی.... بین جنگ و خشونت‌ها روی پله‌ها مینشینم و به می‌اندیشم.به خدای که تنها و را شنیده بودم و بس...خوب و بد را نمیدانم اما همین را میدانم که سازمان نیست.خدا...کاش میتوانستم از او بخواهم به من راه درست را نشان دهد.بغض میکنم و میگویم: " خدایی که نمیدونم هستی یا نه. اگه صدام رو میشنوی بهم کن. خدایا! شدم از این همه و . خدایا! خسته شدم از راه . خدایا! کلافم کرد این . چیکار کنم؟ در خونه‌ی کیو بزنم..؟؟ " بغضم میترکد.. "رویا! شاید به پوچی رسیدی و دنیا همینه که هست.شاید اصلا جای دیگه‌ای وجود نداره..." اما با خود میگویم: "نه نه! حتما راهی هست. مگه میشه تموم این به بن‌بست برسه؟مگه حرفای حاج رسول رو یادت رفته؟ مگه میشه همه چیز رو اتفاقی دونست؟" یکهو بدنم یخ میکند.در هوای گرم خردادماه سردم میشود.از کجا ذهنم به یاد حاج رسول گشت را نمیدانم!خیال از ذهن عبورکرده دوباره آمده! امانتی را میگویم! هروقت که به یادش می‌افتم حالم دگرگون میشود و حس پیدا میکنم.آن اوایل سازمان را داشتم و زوم شدنشان روی من اما حال چه؟ شاید حال وقتش شده راز آن امانتی را فاش کنم." آره... حالا دیگه وقتشه." پیمان هم تا شب به خانه نمی‌آید. از ذوق و هیجان نمیفهمم کی چادر به سر میکنم. در ذهن دنبال نشانی آن میگردم. به آدرس.... به خانم عطاری! صندوقچه و گلهای بابونه! در آخر هم تجریش و بازارش...باورم نمیشود!انگار یکی اینها را جلوی پایم قرار میدهد و مرا به خود میخواند. به بازار عریض و طویل تجریش نگاه میکنم.پیدا کردن یک عطاری در اینجا مثل پیدا کردن سوزن در انبار کاه است! دوباره ناامیدی بر من غلبه میکند.‌. چه کنم؟ خود را کنار میکشم. سر در مغازه‌ها را نگاه میکنم.با دیدن گونی‌های گردو و گیاه دارویی به طرف مغازه میروم. _سلام. شما عطارے هستین؟ _بله دیگه. _یعنے خود خود عطاری؟ انگار متوجه منظورم نیست و میگوید: _عطار هستیم دیگه. وا میروم! _نه آقا. منظور من فامیلتونه.شما خانم عطاری میشناسین؟ فامیلشون عطاری باشه و عطار باشن. _آها...بلہ خانم عطاری هستن. منتهی جلوتر از ما. _میشه بگید کجا میتونم پیداشون کنم؟ _اسم عطاریشون "شفاست". همین راسته رو بگیرید و برین اولین عطاری هستش. تشکر میکنم. هیجان زده شده‌ام.بوی خوش بابونه و گل محمدی!با دیدن تابلوی مغازه بغض میکنم.خانم مسنی روی‌ صندلی نشسته.به زور سلام میدهم.لبخندش بسیار شبیه لبخند حاج رسول است.حاصل بغض از دیدگانم روان میشود. _سَ.. سلام. متوجه حالم میشود.دستم را به طرف خودش میگیرد نوازش میدهد. _عیلک‌سلام.چیشده عزیزدلم؟چرا گریه؟چرا بغض؟ _خنده هاتون...خیلے قشنگه منو یاد کسی میندازه. _وای ممنون عزیزم.قربونت برم مادر.. چشمات قشنگه. _شما خانم عطاری هستین؟ _آره. چطور مادر؟ _من از طرف حاج رسول اومدم. هست که باید از شما تحویل بگیرم. ☆ادامه دارد..... ☆☆نویسنده؛ مبینا رفعتی(آیه) ☆ ┗◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛┛