بسم رب العشق
به علت اینکه نزدیک نوروز بود ادامه مصاحبه موکول به بعداز عید
عمه زنگ زدن خونه حاج یوسف بهار رسما خواستگاری کرد
عمه زنگ زد خونمون و گفت چه روزی بریم خونه بهار اینا
دینگ دینگ
دینگ دینگ
منیره السادات :دینگ دینگ مرگ
دینگ دینگ کوفت
دستش گذاشته رو زنگ
-بله ممنون منو شستی انداختی رو زنگ
داماد کجاست ؟
منیره :رفتی گل بخره
-أه اومد منیر خدا وکیلی داداشت زن ذلیلی بشه کپیش در طایفه موسوی پیدا نشه
منیره :بگو نیاد بالا ما میایم پایین
-چشم
ده دقیقه طول کشید تا عمه اینا بیان پایین
منیره: داداش 😳😳😳😳
این گل کجا میخای جا بدی؟
-باید بذاریم باربند خخخ
آقاسیدمحسن موسوی زن ذلیل🙈🙈
بابا:بچه ها بیاید سوار بشید بریم
سادات دخترم کم سر به سر محسن بذار
گلم بیار اینجا پیش خودت جاش بده
تو جلسه خواستگاری بچه ها باهم قرار گذاشتن الان فقط یه صیغه محرمیت بخونن
عقد محضری تو شلمچه روز دوم سال نو
#ادامه_دارد
نام نویسنده : بانوی مینودری
🚫کپی به شرط هماهنگی با مدیر حلال است
بیست هشت اسفند ما ،عمه، حاج یوسف ،لیلاهمسرگرامی 😝😝 و دوتا کبوتر عاشق راهی جنوب شدیم
برای محل سکونت قرار بود بریم منزل یکی از همرزم های دوره جنگ پدر
آقا صادق غفوری
خانواده ما و آقای غفوری خیلی باهم رفت آمد داشتن
هرزمان میرفتیم جنوب مزاحم آقای غفوری میشدیم
تو شهر همدان بودیم ماشین ها ایستادن
من دست مهدیه پشت سرم کشیدم و نزدیک محسن و بهار شدم
-اوهوم اوهوم
سیدمحسن :😒😒😒سادات میشه شیطنت نکنی ؟
-بله ولی شرط داره
سید محسن :چه شرطی ؟
-من بیام تو ماشینتون
بهار و مهدیه ترکیدن از خنده
سیدمحسن :ماشین ما با ماشین خودتون چه فرقی داره
ژشت متفکرانه به خودم گرفتم 🤔🤔:اووم ماشین شما رنگش سیاه مدلش ۹۲هست
بهار ریز ریز میخندید
پدر: دختر بابا بیا میخایم راه بیفتیم
-پدر لطفا سوئیچ بدید کمی از مسیر من پشت فرمان بشینم
بابا:خدمت دختر گلم
یه مسیری من نشستم یه مسیری مهدیه تا بالاخره دو ساعت قبل تحویل سال رسیدیم منزل آقای غفوری
#ادامه_دارد
نام نویسنده :بانوی مینودری
🚫کپی به شرط هماهنگی با مدیر کانال حلال است
دور سفره هفت سین نشسته بودیم همه
عروس و پسر عمو محسن (آقای غفوری)کنار هم سایرین هم ماشاالله همه زوج
😒😒منو مهدیه یه زوج بودیم مثلا 😠😩
با شنیدن یا مقلب القلوب
لیلا گفت ان شاالله سال دیگه این دوتا روهم عروس کنیم
💧آب شدم از خجالت
بعد از سال تحویل به پیشنهاد عروس عمو محمد راهی کارون شدیم
همین که داداش ازمون فاصله گرفت تا با آقا هادی (پسر عمو محمد)صحبت کنه با مشت 👊زدم به کتف لیلا گفتم :پرو خانم سر سفره اون چی بود گفتی
داد لیلا بلند شد:آی مهدی بیا خواهرت دست بزن داره
داداش :باز شما دوتا مثل تام و جری افتادیدبهم
-من میشه جری باشم ؟چون زرنگ ترم
لیلا:پرووووو
بعداز یک دوساعت برگشتیم خونه
توراه برگشت تور سفره عقد نبات یه سری اینجور وسایل خریدیم برای فردا
#ادامه_دارد فردا ظهر❤️
نام نویسنده :بانو مینودری
🚫کپی به شرط هماهنگی با مدیر کانال حلال است
@zoje_beheshti
#رمان
#شهادت_به_سبک_دخترونه
#نویسنده_بانوی مینودری
#قسمت_اول
https://eitaa.com/havase/5619
#قسمت_دوم
https://eitaa.com/havase/5640
#قسمت_سوم
https://eitaa.com/havase/5648
#قسمت_چهارم
https://eitaa.com/havase/5666
#قسمت_پنجم
https://eitaa.com/havase/5674
#قسمت_ششم
https://eitaa.com/havase/5698
❤️کانال زوجهای بهشتی❤️
╔ ✾ ✾ ✾ ════╗
@zoje_beheshti
╚════ ✾ ✾ ✾ ╝
بسم رب العشق
#رمان
#شهادت_به_سبک_دخترونه
#نویسنده_بانوی_مینودری
#قسمت_ششم
چون از اهواز تا شلمچه راه زیادی بود ما قبل ناهار راهی شلمچه شدیم
و ناهار بین راه خوردیم
وارد منطقه که شدیم آقا هادی همه میشناختن
چفیه ها رو کنار هم روی خاک پاک شلمچه پهن کردیم
آینه ای ساده و شمعدانی گلابی کنار هم روبروش قرآن
تو یه دیس خوشگل سیب های سرخ
تو یه دیس گل های رز قرمز و آبی و سفید
یه دیس نبات
یه دیس گل نرگس
یه کاسه سفالی آب
عروس و داماد والدین ساعت دو بعدازظهر همراه عاقد رسیدن
بهار یه مانتو شلوار سفید با چفیه سر کرده بود
سیدمحسن کت شلوار مشکی با پیراهن سفید و یه چفیه به گردن
رو بروی سفره عقد نشستن
و عاقد رو بروشون
با مهدیه تور سفید بالای سرشون گرفتیم و عروس عمو محمد قندهارو
جمعیت زیادی دور تا دور نشسته بودن
عاقد شروع کرد
عروس خانم دوشیزه مکرمه سرکارخانم بهار احمدی عایا وکیلم شما روبه عقد دائم آقای سید محسن حسینی دربیارم ؟
-عروس رفته زیارت شهدا
برای باردوم مهدیه گفت :عروس از شهدا اجازه بگیره
برای سوم بهار گفت با کسب اجازه از امام زمان و شهدا و بااجازه بزرگترها بله
صدای دست و صلوات باهم مخلوط فضای شلمچه برداشت
#ادامه_دارد
نام نویسنده :بانوی مینودری
🚫کپی به شرط هماهنگی با مدیر کانال حلال است
بسم رب العشق
بهار و سید محسن باهم شروع کردن دور شلمچه باهم قدم بزنن
از مهدیه و خانواده ها فاصله گرفتم
رو خاک پاک شلمچه نشستم و زانوهام بغل کردم
شروع کردم حرف زدن شهدا دلم کربلا میخاد
کاش میشد تذکره کربلای منو شماها همین جا امضا کنید
سرم گذاشتم رو زانوهام های های گریه کردم
دلم کربلا میخواست بدجور
همونجور گریه میکردم که صدای بابا مجبورم کرد سرم بلند کنم
بابا:ساداتم
بی صدا سرم گذاشتم رو پای بابا و گریه کردم
نماز مغرب عشا تو شلمچه خوندیم به سمت خونه عمو حرکت کردیم
#ادامه_دارد
نام نویسنده :بانوی مینودری
🚫کپی ب شرط هماهنگی با مدیر کانال حلال است
@zoje_beheshti
شب منو مهدیه تو حیاط تو پشه بند خوابیدیم
نصف شب خواب دیدم تو جنگل سرسبز بودم
وسط جنگل دسته عزاداری بود
دوان دوان خودم به دسته رسوندم
مداحی از حضرت عباس بود
آقای که از روزهای اول بعد از تولد منو بهش سپردن
هرزمان که نفس کم میارم به خاطر گاز خردل با نوای یا عباس آرام میشم
بعداز چند دقیقه ای همه عزادران پراکنده شدن
نگاهی به جعمیت کردم اکثریت لباس سبز پاسداری تنشون بود
یک نفر میان جعمیت صدام کرد خانم موسوی
به سمت صدا رفتم
شهید مبردوستی یه فیش بهم داد،خواهرم فیش کربلات
ان شاالله بزودی میری پیش جدمون
از خواب پریدم زدم زیر گریه مهدیه بچه متحیر گفت :سادات چی شده
چرا گریه میکنی ؟
-مهدیهههه مهدیههههه خواب کربلا دیدم
#ادامه_دارد
نام نویسنده : بانوی مینودری
🚫کپی به شرط هماهنگی با نویسنده حلال است
مهدیه :سادات
عزیزم
آروم باش
آروم باش
مامان :مهدیه جان سادات چرا گریه میکنه ؟
مهدیه :وای مادر صدای گریه اش تا داخل اومده ؟
مامان:گریه براش سمه
نشستن مادر کنارم متوجه شدم ولی کاری نمیتونستم انجام بدم
کم کم صدای لیلا ،بهار ،آقاسیدمحسن ،داداش ،عمو همه میومد
لیلا:شماها چرا انقدر همهمه میکنید،بهار برو یه لیوان آب بیار
مادرجان پشتش بمالید لطفا
با اشک تو بغل مامان خوابیدم
صبح که از خواب بیدار شدم گریه نمیکردم ولی ناآروم بودم
بابا:ساداتم نمیخای خوابت بگی عزیز بابا
-بعدا میگم
داداش :پدر بهتره بریم طلائیه
فکر کنم اونجا آرومش کنه
به سمت طلائیه حرکت کردیم
ورودی طلائیه بغضم شکست
وارد طلائیه که شدیم های های گریه کردم
یه آن جلو چشم تیره شد
#ادامه_دارد عصر❤️
نام نویسنده : بانوی مینودری
🚫کپی به شرط هماهنگی با مدیرکانال حلال است
@zoje_beheshti
#رمان
#شهادت_به_سبک_دخترونه
#نویسنده_بانوی مینودری
#قسمت_اول
https://eitaa.com/havase/5619
#قسمت_دوم
https://eitaa.com/havase/5640
#قسمت_سوم
https://eitaa.com/havase/5648
#قسمت_چهارم
https://eitaa.com/havase/5666
#قسمت_پنجم
https://eitaa.com/havase/5674
#قسمت_ششم
https://eitaa.com/havase/5698
#قسمت_هفتم
https://eitaa.com/havase/5706
❤️کانال زوجهای بهشتی❤️
╔ ✾ ✾ ✾ ════╗
@zoje_beheshti
╚════ ✾ ✾ ✾ ╝