eitaa logo
کانال ماه تابان
1.3هزار دنبال‌کننده
7.6هزار عکس
1.6هزار ویدیو
11 فایل
انتشار رمان بدون اجازه از نویسنده حق الناس هست ایدی ادمین کانال. پیشنهاد و نظرات خود را بفرستید @Fatemeh6249
مشاهده در ایتا
دانلود
💐💐💐💐
💙❤️رمان شهادت به سبک دخترونه❤️💙
بسم رب العشق چون از اهواز تا شلمچه راه زیادی بود ما قبل ناهار راهی شلمچه شدیم و ناهار بین راه خوردیم وارد منطقه که شدیم آقا هادی همه میشناختن چفیه ها رو کنار هم روی خاک پاک شلمچه پهن کردیم آینه ای ساده و شمعدانی گلابی کنار هم روبروش قرآن تو یه دیس خوشگل سیب های سرخ تو یه دیس گل های رز قرمز و آبی و سفید یه دیس نبات یه دیس گل نرگس یه کاسه سفالی آب عروس و داماد والدین ساعت دو بعدازظهر همراه عاقد رسیدن بهار یه مانتو شلوار سفید با چفیه سر کرده بود سیدمحسن کت شلوار مشکی با پیراهن سفید و یه چفیه به گردن رو بروی سفره عقد نشستن و عاقد رو بروشون با مهدیه تور سفید بالای سرشون گرفتیم و عروس عمو محمد قندهارو جمعیت زیادی دور تا دور نشسته بودن عاقد شروع کرد عروس خانم دوشیزه مکرمه سرکارخانم بهار احمدی عایا وکیلم شما روبه عقد دائم آقای سید محسن حسینی دربیارم ؟ -عروس رفته زیارت شهدا برای باردوم مهدیه گفت :عروس از شهدا اجازه بگیره برای سوم بهار گفت با کسب اجازه از امام زمان و شهدا و بااجازه بزرگترها بله صدای دست و صلوات باهم مخلوط فضای شلمچه برداشت نام نویسنده :بانوی مینودری 🚫کپی به شرط هماهنگی با مدیر کانال حلال است
بسم رب العشق بهار و سید محسن باهم شروع کردن دور شلمچه باهم قدم بزنن از مهدیه و خانواده ها فاصله گرفتم رو خاک پاک شلمچه نشستم و زانوهام بغل کردم شروع کردم حرف زدن شهدا دلم کربلا میخاد کاش میشد تذکره کربلای منو شماها همین جا امضا کنید سرم گذاشتم رو زانوهام های های گریه کردم دلم کربلا میخواست بدجور همونجور گریه میکردم که صدای بابا مجبورم کرد سرم بلند کنم بابا:ساداتم بی صدا سرم گذاشتم رو پای بابا و گریه کردم نماز مغرب عشا ‌‌تو شلمچه خوندیم به سمت خونه عمو حرکت کردیم نام نویسنده :بانوی مینودری 🚫کپی ب شرط هماهنگی با مدیر کانال حلال است @zoje_beheshti
شب منو مهدیه تو حیاط تو پشه بند خوابیدیم نصف شب خواب دیدم تو جنگل سرسبز بودم وسط جنگل دسته عزاداری بود دوان دوان خودم به دسته رسوندم مداحی از حضرت عباس بود آقای که از روزهای اول بعد از تولد منو بهش سپردن هرزمان که نفس کم میارم به خاطر گاز خردل با نوای یا عباس آرام میشم بعداز چند دقیقه ای همه عزادران پراکنده شدن نگاهی به جعمیت کردم اکثریت لباس سبز پاسداری تنشون بود یک نفر میان جعمیت صدام کرد خانم موسوی به سمت صدا رفتم شهید مبردوستی یه فیش بهم داد،خواهرم فیش کربلات ان شاالله بزودی میری پیش جدمون از خواب پریدم زدم زیر گریه مهدیه بچه متحیر گفت :سادات چی شده چرا گریه میکنی ؟ -مهدیهههه مهدیههههه خواب کربلا دیدم نام نویسنده : بانوی مینودری 🚫کپی به شرط هماهنگی با نویسنده حلال است
مهدیه :سادات عزیزم آروم باش آروم باش مامان :مهدیه جان سادات چرا گریه میکنه ؟ مهدیه :وای مادر صدای گریه اش تا داخل اومده ؟ مامان:گریه براش سمه نشستن مادر کنارم متوجه شدم ولی کاری نمیتونستم انجام بدم کم کم صدای لیلا ،بهار ،آقاسیدمحسن ،داداش ،عمو همه میومد لیلا:شماها چرا انقدر همهمه میکنید،بهار برو یه لیوان آب بیار مادرجان پشتش بمالید لطفا با اشک تو بغل مامان خوابیدم صبح که از خواب بیدار شدم گریه نمیکردم ولی ناآروم بودم بابا:ساداتم نمیخای خوابت بگی عزیز بابا -بعدا میگم داداش :پدر بهتره بریم طلائیه فکر کنم اونجا آرومش کنه به سمت طلائیه حرکت کردیم ورودی طلائیه بغضم شکست وارد طلائیه که شدیم های های گریه کردم یه آن جلو چشم تیره شد عصر❤️ نام نویسنده : بانوی مینودری 🚫کپی به شرط هماهنگی با مدیرکانال حلال است @zoje_beheshti
💐💐💐💐
❤️💙 رمان شهادت به سبک دخترونه❤️💙
بسم رب العشق وقتی چشمام باز کردم دیدم تو بهداری بودم بابا:دختر تو که نصف عمرم کردی -شرمنده بابا 😭😭 بابا:این حرفیه نازگل بابا بهتری ؟ -بله سُرمم که تموم شد میشه بریم پیش بقیه دلم میخواد با شهدا حرف بزنم بابا:به شرطی که دیگه بی تابی نکنی -چشمـ تو سه راهی شهادت زانوهام بغل کردمـ گفتمـ شهدا خودتون قرارم بدید بعد طلائیه به طور معجزه آسا آروم شدم مناطق فتح المبین ،معراج الشهدا ،سوسنگرد ،هویزه بازدید کردیم تواون چندروز پریسا دوستم بهم خبر داد یه شهید مدافع حرم روز آخر اسفند تو قزوین تشیع کردن که نامشون است بهش گفتم از جنوب که برگردیم همه باهم میایم خونه خالم حتما بهش خبر میدم که ببینمش -مهدیه *هوم -تومیایی قزوین دیگع *سادات عزیزم عایا من خود خانواده ندارم ؟ -ناملد بیا بریم اینا همه زوجن من تنها دلت برام نمیسوزه 😢😢 *ای شهید بشی توووووو -ان شاالله *والا دیگه حاج بابا باید سرپرستی منو قبول کنه بیست چهار ساعته خونه شمام -عاشقتم مهدیه دوروز در اختیار خانواده باش هشتم نهم دهم میریم قزوین *باز خدا خیرت بده دوروز استراحت دادی رسیدیم تهران مهدیه صحیح سالم تحویل خانواده محترم دادیم نام نویسنده : بانوی مینودری 🚫کپی ب شرط هماهنگی با مدیر کانال حلال است @zoje_beheshti
امروز هشتم روز سال ۹۵هست قراره همگی باهم بریم قزوین با حساب ترافیک دونیم ساعت تو راه بودیم قبل دید و بازدید با اقوام تصمیم گرفتیم با شهدا دید و بازدید کنیم -بابا لطفا پیش یه گل فروشی نگه داریم میخام گل بخرم بابا: باشه چشم چندتا شاخه گل رز قرمز خریدم بالاخره رسیدیم مزار شهدا بدون توجه به سایرین به سمتی که قلبم دستور میداد حرکت کردم دقیقا کنار شهید مدافع حرم به خاک سپرده شده بود دو شهید از جنس دفاع از ناموس شیعه گل های رز پرپر کردم ریختم روی مزارشون گفتم :واسطه کربلام پیش اربابم حضرت عباس منو کربلای کن اون سه روز منو آقاسیدمحسن کار راهنمای گردشگری عملا انجام دادیم و کل قزوین نشان بچه ها دادیم خیلی خوش گذشت روزهای تعطیل سال ۹۵تموم شد حالا باید با یه برنامه دقیق یه سال منتهی ب ظهور ساخت نام نویسنده :بانوی مینودری 🚫کپی ب شرط هماهنگی با مدیر حلال استـ
دلم میخواست بیشتر از قبل شهید میردوستی بشناسم اما مادر سوریه بودن تو موسسه درگیر بودیم طرحهای جهادی و اعزام به روستاها تق تق -بفرمایید *سلام ببخشید خانم موسوی -بله بفرمایید داخل *ببخشید من از پایگاه حضرت انیسه برای ثبت نام در اردوهای جهادی اومدم -بله بله بفرمایید بشینید فرم میدم خدمتون لطفا کامل پر کنید ما چندروز قبل اعزام با شما تماس میگیریم *بله خیلی ممنون دوباره در زدن -بله بفرمایید داداش:خواهر -بله داداش داداش:چندتا فرم تکمیل شده آوردم و چندتا دست بهار لطفا همه جمع کن چندروز مونده باهمه تماس بگیر لطفا -چشم شب میاید خونه ما ؟ داداش:ان شاالله میایم دنبالت من فردا میرم ماموریت حواست به جوجم باشه -چشم چشم داداش :فعلا یاعلی *خانم موسوی -جانم عزیزم *من این فرم پر کردم فراموشتون نشه بامنم تماس بگیرید -نه خواهرجان مطمئن باشید با همه کسانی که فرم پر کردن تماس میگیریم *خیلی ممنون یاعلی -یاعلی نام نویسنده :بانوی مینودری 🚫کپی به شرط هماهنگی با مدیر کانال حلال است
داشتم چادر میذاشتم سرم که زنگـ خورد آخجوووووون بهاره بابا: آره اصلا بهار نمیبنیا -نههههه خوب دلم براش تنگ شده 🙈🙈🙈 از وقتی متاهل شده نمیبنمش زیاد بابا:والا شما دوتا مثل لاله و لادن شدید آیفون برداشتم سلاممممم عشقم الان خودم میام در بازمیکنم بهار :بیا عشق من چادرم سرم کردم حیاط،بدو بدو رفتم سمت در تا در باز کردم بهار من کشید تو بغلش بهار: بااین حالت چرا میدوی -م....ن خو.....بم بهار :بریم تو عزیزدلم داشتم پذیرایی میکردم زنگ زدن بهار:داداشه حتما آیفون برداشتم الان میام دم در داداش :نمیخواد ورجک در بزن خودمون میایم تو -باشو -سلام جوجه لیلا لیلا:خیلی هم عالی داداش ‌: تعجب مهدیه نگفتی ؟ -خخخ آخه من که میام خونه شما داداش:بله بله مادر چرا باز زحمت کشیدی ؟ مادر :چه زحمتی پسرم کی راه میفتی ؟ داداش:۵صبح ان شاالله همش یک هفته است مراقب این خانم ما باشید بابا: کجا میری باباجان ؟ -کرمانشاه بابا:ان شاالله موفق باشید -دوستان تشریف بیارید شام بعد شام همه وسایلم جمع کردم تو ماشین بودیم که گوشیم زنگ خورد، فردا ظهر❤️ نام نویسنده :بانوی مینودری 🚫کپی به شرط هماهنگی با مدیر کانال حلال است @zoje_beheshti
❤️💙 رمان شهادت به سبک دخترونه❤️💙
💐💐💐💐
بسم رب العشق -بله بفرمایید، *الو سلام خانم موسوی ببخشید دیر وقت تماس گرفتم محمدی هستم -بله بفرمایید آقای محمدی *خواهرم اردوهای جهادی از روز دوشنبه آغاز میشود لطفا صبح ساعت ۱۰ناحیه باشید -چشم *یاعلی شبنون شهدایی ‌-یاعلی گوشی قطع کردم آقای محمدی بود،گفتن اردوی جهادی دوروز دیگه شروع میشه لیلام با خودم میبرم داداش: مراقبش باش -😒😒😒میبرمش سوریه مگه داداش :نهههههه شماها رو بذارم خونه باید برگردم پادگان دم خونه پیدا شدیم -لیلاجان کلید بده من برم تو خخخ🙈🙈🙈🙈 داداش مراقب خودت باش یاعلی یه ربع لیلا هم اومد بالا چشماش خون افتاده بود -خواهر جان یه ماموریت یک هفتگی دیگه نگرانش نباش منم ازت یه عالمه ازت کار میکشم اونروز تا سحر با لیلا بیدار موندم صبح بعد از نماز تونست یک ساعتی بخوابه نام نویسنده :بانوی مینودری، 🚫کپی به شرط هماهنگی با مدیر کانال حلال است 🚫کپی به شرط هماهنگی با مدیر کانال حلال است @zoje_beheshti
کتری گذاشتم سر گاز داشتم میرفتم سمت اتاق خواب که گوشی خونه زنگ خورد -الو بفرمایید داداش:سلام باجی با زحمتای ما -سلامت باشی رحمتی برادرمن لیلا تازه خوابیده مراقبش هستم نگران نباش ی دوساعت دیگه با خودم میبرمش ناحیه داداش :باشه یاعلی شماره پدر گرفتم -الو سلام بابا بابا:سلام باباجان خوبی ؟ -ممنون باباجان بابامیخاستم بگم اگه ماشین لازم ندارید بیام ببرمش میخایم بریم سپاه بابا:باشه عزیزم لیلا چطوره ؟ -یکی دو ساعت خوابیده بابا:مراقبش باش -چشم بابا:سوئیچ خونست مراقب خودت و لیلا باش یاعلی -یاعلی کنار لیلا نشستم -لیلاجان عزیزم پا نمیشی ؟ لیلا:شرمنده اذیت کردم -پاشو جوجه باید بریم سپاه صبحونه خوردیم با آژانس راهی خونه شدیم ماشین برداشتیم رفتیم ناحیه وارد ناحیه شدیم مستقیم رفتیم پیش مسئول اردوی_جهادی، آقای محمدی:سلام خانم موسوی بفرمایید برای شما و آقای حسینی توضیح بدم -بله بفرمایید آقای محمدی: خانم موسوی شما مسئولین خواهران آقای حسینی برادران لطفا فردا ساعت ۱۰تشریف بیارید بریم روستا ببینیم -چشم آقای حسینی:بله حتما آقای محمدی:خانم موسوی لطفا با ثبت نام کنندگان تماس بگیرید حوزه حضرت خدیجه هم با شما میان مسئولیت اون گروه هم باشماست تا فردا لیست اعضا به بنده برسونید یاعلی -یاعلی نام نویسنده :بانوی مینودری 🚫کپی به شرط هماهنگی با مدیر کانال حلال است @zoje_beheshti
از ناحیه به سمت موسسه حرکت کردیم با تک تک خواهران تماس گرفتیم و گفتیم فردا ساعت شش‌ بعداز ظهر جلسه توجهی هست تشریف بیارید -الو سلام خانم مدیر خوبی خوشگلم ؟ مامان :سلام نازگل مامان خوبی ؟ -اوهوم اوهوم مادرجونم نهار چی داری ؟ مامان :قرمه سبزی -اوووووم پس ما الان میایم خونه مامان :تشریف بیارید خخخ لیلی جان پاشو پاشو مامان قرمه سبزی گذاشته لیلا‌: وا خونه ما غذا نیست -والا خب نیست شبم موندیم خونمون صبح از هممون جا راهی ناحیه شدیم آقای محمدی:خواهر موسوی شما با ماشین خودتون تشریف میارید؟ -بله فقط آقای محمدی ب آقای حسینی بفرمایید یه تایم مشخص کنند ما با برادران هماهنگ کنیم برای جلسه توجهی آقای محمدی:ی لحظه سیدجان بیا ی لحظه آقای موسوی :جانم اخوی آقای محمدی: خواهر موسوی با شما کار دارن -آقای موسوی شما تشریف میارید موسسه یا به برادران بگیم تشریف بیارن حوزه ؟ آقای حسینی :لطفا موسسه هماهنگ کنید برای ساعت ده صبح فردا -بله ممنون 🚫کپی به شرط هماهنگی با مدیر حلال است @zoje_beheshti
بعد از دوساعت بالاخره رسیدیم روستای مد نظر جاده اش داغون بود 😐😐😐 آقای محمدی :خواهر موسوی شما میتونید برای تعداد کل خواهرا و برادران غذا درست کنید ؟ -☹️☹️☹️من 😳😳😳 نه برادرمن من ته تعداد افراد که غذای پختم براشون ۳نفر بوده شما میگی صدنفر میخاید همه بکشید من غذا بپزم یه آن دیدم صدای خنده لیلا،محمدی و حسینی بلند شد، -هعی 🙊🙊 ببخشید حواسم نبود محمدی:نه 😂😂😂 ماالان برای غذا چیکار کنیم 😁😁😁 -عروس عمه من میتونه حسینی :خب خداشکر زنده میمونیم -😒😒😒 محمدی :خواهر موسوی اهالی دوتا خونه کنار هم به ما دادن که الان میریم شما و آقای حسینی ببینید بنده و چندتا پاسدار دیگه هم در خدمتون هستیم -آقای محمدی نیمه شعبان هم این بین هست میتونیم یه جشن هم بگیریم محمدی:بله حتما بعد از اینکه محل اسکان دیدیم به سمت خونه راه افتادیم وسط راه گفتم هعی من شماره این آقای گوله نمک نگرفتم شماره محمدی گرفتم -سلام آقای محمدی میشه شماره آقای حسینی به بنده بدید آدرس موسسه براشون بفرستم محمدی:بله یاداشت کنید ۰۹۱۰....... -ممنون محمدی:خواهر موسوی لطفا با خانم احمدی برای مواد غذایی صحبت کنید که تهیه کنیم -بله چشم شماره بهار گرفتم -الو بهی عشقم صدای محسن تو گوشی پیچید محسن :چه ب خانم من عشقم عشقم میگه -آقا تو کار نداری این سپاه چرا به تو حقوق میده ؟ سید:سادات خجالت نکشی میخای برو زیرآبم بزن -اوهوم اوهوم گوشی میدی عایا ب خواهرم سید:خواهرش بیا -سلام بهی من بهار:خانم گل خوبی ؟ -مرسی عزیزم بهار حاضر باش میایم دنبالت بریم خونه ما بهار فهمیدی تنهایی بهار:تو چرا شوووور من لج کردی؟ -خخخخ دوست دارم ب جناب نمک آدرس فرستادم عصر❤️ نام نویسنده :بانوی مینودری 🚫کپی ب شرط هماهنگی با مدیر کانال حلال است @zoje_beheshti
💐💐💐💐
💙❤️رمان شهادت به سبک دخترونه❤️💙
بسم رب العشق شماره مهدیه گرفتم الو مهدیه داریم میریم دنبال بهار بعد میایم دنبالت بوق زدیم بپر پایین مهدیه :باشه بهار بدو بیا پایین سلام -ایوای پسرعمه شماهم تشریف میارید منزل ما ؟ پسرعمه :نخیر بنده میرم سپاه -بهتر ☺️☺️☺️ بهار تو خجالت نمیکشی بهار:چراااااا🙁🙁🙁 -نمیخای برای عمه من ی نوه بیاری بهار:🙈🙈🙈 -این یعنی چی ؟ هااااان بدو؟ بهار:🙈🙈🙈🙈دیروز جواب آزمایش گرفتم یه ماهه بارداره -هوووهوووو هووووهوووو پسرعمه :خل چل بازی در نیار سادات آبرومون نبر -خخخخ نمیخام دارم نی نی میبرم آقاسید محسن :لیلا خانم حواست ب این دختر باشه بعد خم شد داخل ماشین آروم ب بهار گفت :مراقب خودت و نی نی باش خانمم بهار پیاده شد دست محسن گرفت و گفت توهم مراقب خودت باش یاعلی -بهار حالا تو بااین وضعیت چطوری آشپزی طرح هجرت انجام بدی بهار:شق القمر نیست که بچه من باید فدای امام زمان و امام خامنه ای باشه بعد سیدجان هم هست -بله بله بوق بووووووووق مهدیه ببر بالا بریم یه عالمهـ کار داریم -بچه ها جناب نمک فردا ده صبح موسسه است جلسه رسیدیم خونه عمه اونجا بود عمه نوه دار شدنتون مبارک عمه :فدای عروسم بشم ان شاالله اولاد صالح و فدای ولایت نام نویسنده : بانوی مینودری 🚫کپی به شرط هماهنگی با مدیر کانال حلال است @zoje_beheshti
ساعت ۹خودمون موسسه بودیم تو حیاط داشتم دختر کوچلوهامون سازماندهی میکردم که یکی از خواهرا صدام کرد خانم موسوی یه لحظه تشریف میارید -بله بله با خانم کبیری صحبت میکردم که بهار صدام کرد سادات سادات بیا گوشیت اخویته -الو سلام داداش یه لحظه گوشی دستت آقای حسینی بفرمایید داخل آقای فرجام شما را راهنمایی میکنند آقای فرجام : خانم موسوی اگه پذیرایی بود بنده صدا کنید تا فرجام رفت شروع کردم غرغر که انگار من بچه ام انگار بزرگتر منه خجالت نمیکشههههه الو باااااجی کجایی ؟ کی خجالت نمیکشه ؟ -این پسره برجام داداش:منظورت فرجامه دا -بله 😡😡😡 من خودم یه تنه صدتا مرد حریفم 😡😡😡 داداش‌:خواهرم آروم باش برات خوب نیس لیلا کجاست چرا گوشیش جواب نمیده -خانمت عاشقه دیگه گوشیش جا گذاشته خونه الان گوشی میدم دستش داداش:باشه ممنون واسه پذیرایی پسرعمه خودم صدا کردم بعداز رفتن آقای حسینی فرجام صدام کرد :چرا خود آقامهدی مسئول نشدن -آقای فرجام حد و اندازه خودتون بدونید و وارد مسئله ی که ب شما مربوط نیس وارد نشدید 😠😠 نام نویسنده : بانوی مینودری 🚫کپی به شرط هماهنگی با مدیر حلال است @zoje_beheshti