eitaa logo
کانال ماه تابان
1.3هزار دنبال‌کننده
7.6هزار عکس
1.6هزار ویدیو
11 فایل
انتشار رمان بدون اجازه از نویسنده حق الناس هست ایدی ادمین کانال. پیشنهاد و نظرات خود را بفرستید @Fatemeh6249
مشاهده در ایتا
دانلود
❤️💙 رمان شهادت به سبک دخترونه❤️💙
💐💐💐💐
بسم رب العشق -بله بفرمایید، *الو سلام خانم موسوی ببخشید دیر وقت تماس گرفتم محمدی هستم -بله بفرمایید آقای محمدی *خواهرم اردوهای جهادی از روز دوشنبه آغاز میشود لطفا صبح ساعت ۱۰ناحیه باشید -چشم *یاعلی شبنون شهدایی ‌-یاعلی گوشی قطع کردم آقای محمدی بود،گفتن اردوی جهادی دوروز دیگه شروع میشه لیلام با خودم میبرم داداش: مراقبش باش -😒😒😒میبرمش سوریه مگه داداش :نهههههه شماها رو بذارم خونه باید برگردم پادگان دم خونه پیدا شدیم -لیلاجان کلید بده من برم تو خخخ🙈🙈🙈🙈 داداش مراقب خودت باش یاعلی یه ربع لیلا هم اومد بالا چشماش خون افتاده بود -خواهر جان یه ماموریت یک هفتگی دیگه نگرانش نباش منم ازت یه عالمه ازت کار میکشم اونروز تا سحر با لیلا بیدار موندم صبح بعد از نماز تونست یک ساعتی بخوابه نام نویسنده :بانوی مینودری، 🚫کپی به شرط هماهنگی با مدیر کانال حلال است 🚫کپی به شرط هماهنگی با مدیر کانال حلال است @zoje_beheshti
کتری گذاشتم سر گاز داشتم میرفتم سمت اتاق خواب که گوشی خونه زنگ خورد -الو بفرمایید داداش:سلام باجی با زحمتای ما -سلامت باشی رحمتی برادرمن لیلا تازه خوابیده مراقبش هستم نگران نباش ی دوساعت دیگه با خودم میبرمش ناحیه داداش :باشه یاعلی شماره پدر گرفتم -الو سلام بابا بابا:سلام باباجان خوبی ؟ -ممنون باباجان بابامیخاستم بگم اگه ماشین لازم ندارید بیام ببرمش میخایم بریم سپاه بابا:باشه عزیزم لیلا چطوره ؟ -یکی دو ساعت خوابیده بابا:مراقبش باش -چشم بابا:سوئیچ خونست مراقب خودت و لیلا باش یاعلی -یاعلی کنار لیلا نشستم -لیلاجان عزیزم پا نمیشی ؟ لیلا:شرمنده اذیت کردم -پاشو جوجه باید بریم سپاه صبحونه خوردیم با آژانس راهی خونه شدیم ماشین برداشتیم رفتیم ناحیه وارد ناحیه شدیم مستقیم رفتیم پیش مسئول اردوی_جهادی، آقای محمدی:سلام خانم موسوی بفرمایید برای شما و آقای حسینی توضیح بدم -بله بفرمایید آقای محمدی: خانم موسوی شما مسئولین خواهران آقای حسینی برادران لطفا فردا ساعت ۱۰تشریف بیارید بریم روستا ببینیم -چشم آقای حسینی:بله حتما آقای محمدی:خانم موسوی لطفا با ثبت نام کنندگان تماس بگیرید حوزه حضرت خدیجه هم با شما میان مسئولیت اون گروه هم باشماست تا فردا لیست اعضا به بنده برسونید یاعلی -یاعلی نام نویسنده :بانوی مینودری 🚫کپی به شرط هماهنگی با مدیر کانال حلال است @zoje_beheshti
از ناحیه به سمت موسسه حرکت کردیم با تک تک خواهران تماس گرفتیم و گفتیم فردا ساعت شش‌ بعداز ظهر جلسه توجهی هست تشریف بیارید -الو سلام خانم مدیر خوبی خوشگلم ؟ مامان :سلام نازگل مامان خوبی ؟ -اوهوم اوهوم مادرجونم نهار چی داری ؟ مامان :قرمه سبزی -اوووووم پس ما الان میایم خونه مامان :تشریف بیارید خخخ لیلی جان پاشو پاشو مامان قرمه سبزی گذاشته لیلا‌: وا خونه ما غذا نیست -والا خب نیست شبم موندیم خونمون صبح از هممون جا راهی ناحیه شدیم آقای محمدی:خواهر موسوی شما با ماشین خودتون تشریف میارید؟ -بله فقط آقای محمدی ب آقای حسینی بفرمایید یه تایم مشخص کنند ما با برادران هماهنگ کنیم برای جلسه توجهی آقای محمدی:ی لحظه سیدجان بیا ی لحظه آقای موسوی :جانم اخوی آقای محمدی: خواهر موسوی با شما کار دارن -آقای موسوی شما تشریف میارید موسسه یا به برادران بگیم تشریف بیارن حوزه ؟ آقای حسینی :لطفا موسسه هماهنگ کنید برای ساعت ده صبح فردا -بله ممنون 🚫کپی به شرط هماهنگی با مدیر حلال است @zoje_beheshti
بعد از دوساعت بالاخره رسیدیم روستای مد نظر جاده اش داغون بود 😐😐😐 آقای محمدی :خواهر موسوی شما میتونید برای تعداد کل خواهرا و برادران غذا درست کنید ؟ -☹️☹️☹️من 😳😳😳 نه برادرمن من ته تعداد افراد که غذای پختم براشون ۳نفر بوده شما میگی صدنفر میخاید همه بکشید من غذا بپزم یه آن دیدم صدای خنده لیلا،محمدی و حسینی بلند شد، -هعی 🙊🙊 ببخشید حواسم نبود محمدی:نه 😂😂😂 ماالان برای غذا چیکار کنیم 😁😁😁 -عروس عمه من میتونه حسینی :خب خداشکر زنده میمونیم -😒😒😒 محمدی :خواهر موسوی اهالی دوتا خونه کنار هم به ما دادن که الان میریم شما و آقای حسینی ببینید بنده و چندتا پاسدار دیگه هم در خدمتون هستیم -آقای محمدی نیمه شعبان هم این بین هست میتونیم یه جشن هم بگیریم محمدی:بله حتما بعد از اینکه محل اسکان دیدیم به سمت خونه راه افتادیم وسط راه گفتم هعی من شماره این آقای گوله نمک نگرفتم شماره محمدی گرفتم -سلام آقای محمدی میشه شماره آقای حسینی به بنده بدید آدرس موسسه براشون بفرستم محمدی:بله یاداشت کنید ۰۹۱۰....... -ممنون محمدی:خواهر موسوی لطفا با خانم احمدی برای مواد غذایی صحبت کنید که تهیه کنیم -بله چشم شماره بهار گرفتم -الو بهی عشقم صدای محسن تو گوشی پیچید محسن :چه ب خانم من عشقم عشقم میگه -آقا تو کار نداری این سپاه چرا به تو حقوق میده ؟ سید:سادات خجالت نکشی میخای برو زیرآبم بزن -اوهوم اوهوم گوشی میدی عایا ب خواهرم سید:خواهرش بیا -سلام بهی من بهار:خانم گل خوبی ؟ -مرسی عزیزم بهار حاضر باش میایم دنبالت بریم خونه ما بهار فهمیدی تنهایی بهار:تو چرا شوووور من لج کردی؟ -خخخخ دوست دارم ب جناب نمک آدرس فرستادم عصر❤️ نام نویسنده :بانوی مینودری 🚫کپی ب شرط هماهنگی با مدیر کانال حلال است @zoje_beheshti
💐💐💐💐
💙❤️رمان شهادت به سبک دخترونه❤️💙
بسم رب العشق شماره مهدیه گرفتم الو مهدیه داریم میریم دنبال بهار بعد میایم دنبالت بوق زدیم بپر پایین مهدیه :باشه بهار بدو بیا پایین سلام -ایوای پسرعمه شماهم تشریف میارید منزل ما ؟ پسرعمه :نخیر بنده میرم سپاه -بهتر ☺️☺️☺️ بهار تو خجالت نمیکشی بهار:چراااااا🙁🙁🙁 -نمیخای برای عمه من ی نوه بیاری بهار:🙈🙈🙈 -این یعنی چی ؟ هااااان بدو؟ بهار:🙈🙈🙈🙈دیروز جواب آزمایش گرفتم یه ماهه بارداره -هوووهوووو هووووهوووو پسرعمه :خل چل بازی در نیار سادات آبرومون نبر -خخخخ نمیخام دارم نی نی میبرم آقاسید محسن :لیلا خانم حواست ب این دختر باشه بعد خم شد داخل ماشین آروم ب بهار گفت :مراقب خودت و نی نی باش خانمم بهار پیاده شد دست محسن گرفت و گفت توهم مراقب خودت باش یاعلی -بهار حالا تو بااین وضعیت چطوری آشپزی طرح هجرت انجام بدی بهار:شق القمر نیست که بچه من باید فدای امام زمان و امام خامنه ای باشه بعد سیدجان هم هست -بله بله بوق بووووووووق مهدیه ببر بالا بریم یه عالمهـ کار داریم -بچه ها جناب نمک فردا ده صبح موسسه است جلسه رسیدیم خونه عمه اونجا بود عمه نوه دار شدنتون مبارک عمه :فدای عروسم بشم ان شاالله اولاد صالح و فدای ولایت نام نویسنده : بانوی مینودری 🚫کپی به شرط هماهنگی با مدیر کانال حلال است @zoje_beheshti
ساعت ۹خودمون موسسه بودیم تو حیاط داشتم دختر کوچلوهامون سازماندهی میکردم که یکی از خواهرا صدام کرد خانم موسوی یه لحظه تشریف میارید -بله بله با خانم کبیری صحبت میکردم که بهار صدام کرد سادات سادات بیا گوشیت اخویته -الو سلام داداش یه لحظه گوشی دستت آقای حسینی بفرمایید داخل آقای فرجام شما را راهنمایی میکنند آقای فرجام : خانم موسوی اگه پذیرایی بود بنده صدا کنید تا فرجام رفت شروع کردم غرغر که انگار من بچه ام انگار بزرگتر منه خجالت نمیکشههههه الو باااااجی کجایی ؟ کی خجالت نمیکشه ؟ -این پسره برجام داداش:منظورت فرجامه دا -بله 😡😡😡 من خودم یه تنه صدتا مرد حریفم 😡😡😡 داداش‌:خواهرم آروم باش برات خوب نیس لیلا کجاست چرا گوشیش جواب نمیده -خانمت عاشقه دیگه گوشیش جا گذاشته خونه الان گوشی میدم دستش داداش:باشه ممنون واسه پذیرایی پسرعمه خودم صدا کردم بعداز رفتن آقای حسینی فرجام صدام کرد :چرا خود آقامهدی مسئول نشدن -آقای فرجام حد و اندازه خودتون بدونید و وارد مسئله ی که ب شما مربوط نیس وارد نشدید 😠😠 نام نویسنده : بانوی مینودری 🚫کپی به شرط هماهنگی با مدیر حلال است @zoje_beheshti
بالاخره روز آغاز اردو جهادی رسید داشتم اسامی میخوندم که خواهران سوار ماشین بشن که صدای آقای محمدی مانع شد محمدی:خواهر موسوی شما با ماشین شخصی میاید؟ -بله محمدی:چه شخصی پس با خواهران میاد روستا -خانم احمدی بهار:سادات داروهات خریدی -وای نه محسن :چرا 😡😡😡 خانمم شما با اتوبوس برو مراقب خودت باش ما میریم میخریم رو به محمدی ادامه دلد:علی جان شما با تیم برو من با دخترداییم میام محمدی :یاعلی سیدجان دیدم حسینی وسط مونده رفتم کنار محسن بهش گفتم :جناب نمک گذاشتن رفتن بگوبا ما بیاد محسن :آقای حسینی بفرمایید با ما بریم روستا حسینی:مزاحم نمیشم سید:مراحمی اخوی نام نویسنده :بانوی مینودری 🚫کپی به شرط هماهنگی با مدیر کانال حلال است @zoje_beheshti
بسم رب العشق پسرعمه گرام با جناب نمک جلو نشستن ماهم پشت نشستیم دم یه داروخانه پسرعمه زد رو ترمز ب جناب نمک گفت :سیدجان من داروهارو بگیرم بیام جناب نمک :اخوی منم میام پسرعمه :سادات همین الان اسپریت بزن تا برسیم قرص هات بخوری -باشه اسپری زدم رسیدیم روستا انقدر سرم به کار مشغول شد که یادم بره داشتم با محمدی و جناب نمک حرف میزدم که صدای نفسام ناملایم بلند شد بهار :سادات حالت خوبه فقط تونستم با خس خس بگم ق....ر......ص....ا....م بهار:یا جد سادات محسن توروخدا ی آب بیار محسن :آروم باش هیچی نیست بهارم خانمم هیچی نیست قرصام خوردم لیلا:زینب خوبی ؟ محمدی :خواهرموسوی خوب هستید؟ -بله خوبم بهار.... منو...ببر...ی...کم...استراحت کنم بهار:باشه خواهرم تا عصری کمی دراز کشیدم بهتر که شدم زدم بیرون تا اطراف ببینم ❤️ نام نویسنده :بانوی مینودری 🚫کپی به شرط هماهنگی با نویسنده حلال است @zoje_beheshti
💐💐💐💐
💙❤️رمان شهادت به سبک دخترونه❤️💙
بسم رب العشق لیلا و بهار تا منو دیدن گفتن ؟ سادات بهتری ؟ -بله دیدم جناب نمک داره با تلفن حرف میزنه حسینی :چشم مادر خدمتون میرسم تا تلفن اون تموم شد یه ۵دقیقه بعدش دیدم مادرجون (مادر شهید میردوستی ) اسمشون روی گوشیم افتاده -الو سلام مادر خوب هستید؟ زیارت شما قبول مادر : سلام مادرجون ممنون عزیزم ان شاالله کی ببیمنت مادر -مادر جون ما طرح هجرتیم ان شاالله برسم تهران چشم مادر:ممنون عزیزم -فداتون بشم آقاسیدمحمدیاسا از طرف من ببوسید مادر:چشم خدانگهدار عزیزم -خدانگهدار مادر حسینی :خانم موسوی -بله حسینی :میشه چند لحظه وقتتون بگیرم نام نویسنده :بانوی مینودری، 🚫کپی به شرط هماهنگی با مدیر کانال حلال است @zoje_beheshti
-بله بفرمایید حسینی: با مادر شهید میردوستی ارتباط هستید؟ -بله سوالتون همین بود ؟😒 حسینی :نه راستش اوووم -اوووم چیه بفرمایید😠 حسینی:شما مشکل تنفسی دارید؟ -بله من شیمیایی جنگ هستم چون پدرم شیمیایی هستن به من هم ارث رسیده حسینی :شرمنده سوال کردم داروهاتون مشابه داروهای پدرم بود جهت اون بود -پدرتون شیمیایی هستن ؟ حسینی:بله ۳۰درصد ریه اشون سوخته -ان شاالله سلامت باشن یاعلی بهار لیلا بریم وسایل بیاریم کار شروع کنیم اون روز تاشب ما گل ،پروانه کشیدیم برای تزئین کلاسها شب قرار شد یه جلسه من برای خواهران و جناب نمک برای برادران بذارن از مسجد خارج شدم دیدم لیلا خوشحاله -لیلی چیزی شده زد روی سکوی که نشسته بود گفت بیا بشین کنارش نشستم گفتم خیلی خوشحالی نگار لیلی:اوهوم اوهوم -چرا لیلی:فردا آقامون میاد 🚫کپی ب شرط هماهنگی مدیر کانال حلال است @zoje_beheshti
تزئین کلاسها تموم شد رده بندی سنی ها انجام شد خودم کلاس احکام ،مهدویت ،ریاضی برداشتم صبح بعدازنماز صبح خونه به خونه رفتیم سراغ بچه ها که صدای بوق بوق ماشینی بلند شد رفتیم ببینیم چه خبره لیلا:إه آقای😍😍😍 داداش:سلام خانمم صبحت بخیر اوه اوه برادر گرام یک عدد سینگل محترم اینجا موجود داشت داداش :سلام ورجک داداش -سلام اخوی رسیدن به خیر ان شاالله سفر کربلا داداش :ان شاالله باهم خانمم میایی بریم اطراف ببینیم -خخخ فقط اطراف ؟ داداش:ورجک آقای حسینی : خانم موسوی ما نیومدیم اینجا برای کارهای دیگه -عایا به شما مربوطه کارهای خواهران در حیطه ی که ب شما مربوط نیست وارد نشید لطفا ازش فاصله گرفتم نمیذارن من آدم باشم حتما باید پاچشون بگیرم نام نویسنده :بانوی مینودری 🚫کپی ب شرط هماهنگی با مدیر کانال حلال است @zoje_beheshti
دخترکوچلو تو رده سنی ۷-۱۲سال اومدن سرکلاس سلام دخترای خوشگل من اسمم زینب ساداتم شماهم تک تک لطفا اسمهاتون بگید تا من باهتون آشنا بشم خب دخترای خوشگلم اون خوشگل خانمی ک اسمش نرگس بود بیاد این دفترها بیان دوستاش پخش کنه خب بچه ها کلاس اولی ها از یک تا صد بنویسند دومی ها این تفریق ها سومی ها هم جدول ضرب یک ،دو،سه آفرین دخترای گلم همشون کامل نوشته بودن کمی باهم کار کردیم بعد به همشون جایزه دادم کلاس بعدازظهرمون با دخترای دبیرستانی بود بچه ها پیشنهاد دادن حلقه ببریم باغ -بچه ها روستاتتون چندتا شهید داره خانم ۷تا دوتا هم شهید گمنام داریم حلقه که تموم شد از یکی بچه ها خواستم منو ببره پیش شهدا امروز روز آخر اردو بود داشتیم جمع جور میکردیم که گوشیم زنگ خورد -الو پریسا :الو سلام سادات خوبی ؟ -‌مرسی ممنون تو خوبی ؟ پریسا:سادات جمعه میخوایم بریم منزل شهید اسدی به دلم افتاد بگم تو هم بیایی -ووووووااااااای مرسی پریسا پریسا :خواهش عزیزدلم کار نداری خواهر جان -نه فدات بشم یاعلی پریسا :علی یارت بهار:چی شده ؟ -پریسا بود بهار :خوب فهمیدم چی میگفت -گفت جمعه برم قزوین بریم دیدار با خانواده شهید حجت بهار:ای جانم اردو تمام شد دور شدن از یه گروه از آدمای باصفا سخت بود ❤️ نام نویسنده :بانوی مینودری 🚫کپی فقط به شرط هماهنگی با مدیر حلال است @zoje_beheshti
💙❤️رمان شهادت به سبک دخترونه❤️💙
💐💐💐💐
بسم رب العشق از اتاق بهار اومدم بیرون دیدم گوشی اتاق داداش عملا داره خودش میکشه ☹️☹️ وا این بچه چرا در اتاقش بازه خودش کجا رفته 😒😒😒 گوشی دیگه درحد دار زدن خودش بود 😣😣 گوشی برداشتم -بله بفرمایید ‌*ببخشید خانم موسوی گویا اشتباه گرفتم -خیر جناب محمدی آقای احمدی نبودن من پاسخ دادم بفرمایید محمدی :خانم موسوی یه فکس میفرستم خدمتون همین امروز اجراییش کنید فردا باید پاسخش ارسال کنم تهران -بله بله چشم یاعلی در اتاق بهار زدم -بهار داداش ندیدی ؟ بهار:رفت اتاق آقای مجدی -باشه پس یاعلی در اتاق آقای مجدی زدم -داداش یه لحظه داداش:چی شده ؟ -یه فکس اومده گفتن باید همین امروز داداش:کو -بفرمایید داداش:ای بابا باجی خانم لطف کن کل بچه های اردوی جهادی زنگ بزن ۵بعدازظهر بیان کانون البته به جز لیلا -داداش چی شده ؟ داداش:از طرف بیت رهبری قراره از تیم ۸نفر جایزه کربلا بدن باید همین امروز انجام بدیم شما لطفا تماسها بگیر با تک تک بچه ها تماس گرفتیم همه اومدن زنگ زدم یکی از دوستام که دخترش یک ساله است اومد داداش :خواهر و برادران گرامی لطفا گوش بدید یه فکس به دستمون رسیده درمورد قرعه کشی کربلا ۸نفر یک نفر مسئول تیم باقی افراد قرعه کشی ماهم تصمیم گرفتیم همه دوستان فراخوان بزنیم النا خانم قرعه کشی کنن فقط یه نکته ابتدا خدمتون عرض کنم اسم خواهرای بنده خانم بهار ملکی و خانم موسوی جزو اعضا هست ولی همسرم خیر اگه اسم این عزیزان درنیاد با هزینه خودشون مشرف میشن داداش النا گرفت بغلش و گوی قرعه کشی جلوش چندتا رو مشت زد داداش:خانم موسوی تشریف بیارید برای قرائت اسامی بسم الله الرحمن الرحیم -آقای جواد محسنی -خانم زهرا محمدی -خانم مهدیه کریمی -آقای محسن شریفی -خانم بهار ملکی -خانم زینب سادات موسوی -آقای امین اسفندیاری داداش: عزیزان اسامی شما هفت نفر همین امروز ارسال میشه تهران ان شاالله نائب الزیاره سایرین هستیم یاعلی اشکام داشت صورتم میشست نشستم پست فرمون گوشی پشت هم زنگ میخورد باورم نمیشد سفر کربلا نام نویسنده:بانوی مینودری 🚫کپی به شرط هماهنگی با مدیر کانال حلال است @zoje_beheshti