eitaa logo
کانال ماه تابان
1.2هزار دنبال‌کننده
7.5هزار عکس
1.5هزار ویدیو
9 فایل
انتشار رمان بدون اجازه از نویسنده حق الناس هست ایدی ادمین کانال. پیشنهاد و نظرات خود را بفرستید @Fatemeh6249
مشاهده در ایتا
دانلود
💐💐💐💐
💙❤️رمان شهادت به سبک دخترونه❤️💙
بسم رب العشق لیلا و بهار تا منو دیدن گفتن ؟ سادات بهتری ؟ -بله دیدم جناب نمک داره با تلفن حرف میزنه حسینی :چشم مادر خدمتون میرسم تا تلفن اون تموم شد یه ۵دقیقه بعدش دیدم مادرجون (مادر شهید میردوستی ) اسمشون روی گوشیم افتاده -الو سلام مادر خوب هستید؟ زیارت شما قبول مادر : سلام مادرجون ممنون عزیزم ان شاالله کی ببیمنت مادر -مادر جون ما طرح هجرتیم ان شاالله برسم تهران چشم مادر:ممنون عزیزم -فداتون بشم آقاسیدمحمدیاسا از طرف من ببوسید مادر:چشم خدانگهدار عزیزم -خدانگهدار مادر حسینی :خانم موسوی -بله حسینی :میشه چند لحظه وقتتون بگیرم نام نویسنده :بانوی مینودری، 🚫کپی به شرط هماهنگی با مدیر کانال حلال است @zoje_beheshti
-بله بفرمایید حسینی: با مادر شهید میردوستی ارتباط هستید؟ -بله سوالتون همین بود ؟😒 حسینی :نه راستش اوووم -اوووم چیه بفرمایید😠 حسینی:شما مشکل تنفسی دارید؟ -بله من شیمیایی جنگ هستم چون پدرم شیمیایی هستن به من هم ارث رسیده حسینی :شرمنده سوال کردم داروهاتون مشابه داروهای پدرم بود جهت اون بود -پدرتون شیمیایی هستن ؟ حسینی:بله ۳۰درصد ریه اشون سوخته -ان شاالله سلامت باشن یاعلی بهار لیلا بریم وسایل بیاریم کار شروع کنیم اون روز تاشب ما گل ،پروانه کشیدیم برای تزئین کلاسها شب قرار شد یه جلسه من برای خواهران و جناب نمک برای برادران بذارن از مسجد خارج شدم دیدم لیلا خوشحاله -لیلی چیزی شده زد روی سکوی که نشسته بود گفت بیا بشین کنارش نشستم گفتم خیلی خوشحالی نگار لیلی:اوهوم اوهوم -چرا لیلی:فردا آقامون میاد 🚫کپی ب شرط هماهنگی مدیر کانال حلال است @zoje_beheshti
تزئین کلاسها تموم شد رده بندی سنی ها انجام شد خودم کلاس احکام ،مهدویت ،ریاضی برداشتم صبح بعدازنماز صبح خونه به خونه رفتیم سراغ بچه ها که صدای بوق بوق ماشینی بلند شد رفتیم ببینیم چه خبره لیلا:إه آقای😍😍😍 داداش:سلام خانمم صبحت بخیر اوه اوه برادر گرام یک عدد سینگل محترم اینجا موجود داشت داداش :سلام ورجک داداش -سلام اخوی رسیدن به خیر ان شاالله سفر کربلا داداش :ان شاالله باهم خانمم میایی بریم اطراف ببینیم -خخخ فقط اطراف ؟ داداش:ورجک آقای حسینی : خانم موسوی ما نیومدیم اینجا برای کارهای دیگه -عایا به شما مربوطه کارهای خواهران در حیطه ی که ب شما مربوط نیست وارد نشید لطفا ازش فاصله گرفتم نمیذارن من آدم باشم حتما باید پاچشون بگیرم نام نویسنده :بانوی مینودری 🚫کپی ب شرط هماهنگی با مدیر کانال حلال است @zoje_beheshti
دخترکوچلو تو رده سنی ۷-۱۲سال اومدن سرکلاس سلام دخترای خوشگل من اسمم زینب ساداتم شماهم تک تک لطفا اسمهاتون بگید تا من باهتون آشنا بشم خب دخترای خوشگلم اون خوشگل خانمی ک اسمش نرگس بود بیاد این دفترها بیان دوستاش پخش کنه خب بچه ها کلاس اولی ها از یک تا صد بنویسند دومی ها این تفریق ها سومی ها هم جدول ضرب یک ،دو،سه آفرین دخترای گلم همشون کامل نوشته بودن کمی باهم کار کردیم بعد به همشون جایزه دادم کلاس بعدازظهرمون با دخترای دبیرستانی بود بچه ها پیشنهاد دادن حلقه ببریم باغ -بچه ها روستاتتون چندتا شهید داره خانم ۷تا دوتا هم شهید گمنام داریم حلقه که تموم شد از یکی بچه ها خواستم منو ببره پیش شهدا امروز روز آخر اردو بود داشتیم جمع جور میکردیم که گوشیم زنگ خورد -الو پریسا :الو سلام سادات خوبی ؟ -‌مرسی ممنون تو خوبی ؟ پریسا:سادات جمعه میخوایم بریم منزل شهید اسدی به دلم افتاد بگم تو هم بیایی -ووووووااااااای مرسی پریسا پریسا :خواهش عزیزدلم کار نداری خواهر جان -نه فدات بشم یاعلی پریسا :علی یارت بهار:چی شده ؟ -پریسا بود بهار :خوب فهمیدم چی میگفت -گفت جمعه برم قزوین بریم دیدار با خانواده شهید حجت بهار:ای جانم اردو تمام شد دور شدن از یه گروه از آدمای باصفا سخت بود ❤️ نام نویسنده :بانوی مینودری 🚫کپی فقط به شرط هماهنگی با مدیر حلال است @zoje_beheshti
💙❤️رمان شهادت به سبک دخترونه❤️💙
💐💐💐💐
بسم رب العشق از اتاق بهار اومدم بیرون دیدم گوشی اتاق داداش عملا داره خودش میکشه ☹️☹️ وا این بچه چرا در اتاقش بازه خودش کجا رفته 😒😒😒 گوشی دیگه درحد دار زدن خودش بود 😣😣 گوشی برداشتم -بله بفرمایید ‌*ببخشید خانم موسوی گویا اشتباه گرفتم -خیر جناب محمدی آقای احمدی نبودن من پاسخ دادم بفرمایید محمدی :خانم موسوی یه فکس میفرستم خدمتون همین امروز اجراییش کنید فردا باید پاسخش ارسال کنم تهران -بله بله چشم یاعلی در اتاق بهار زدم -بهار داداش ندیدی ؟ بهار:رفت اتاق آقای مجدی -باشه پس یاعلی در اتاق آقای مجدی زدم -داداش یه لحظه داداش:چی شده ؟ -یه فکس اومده گفتن باید همین امروز داداش:کو -بفرمایید داداش:ای بابا باجی خانم لطف کن کل بچه های اردوی جهادی زنگ بزن ۵بعدازظهر بیان کانون البته به جز لیلا -داداش چی شده ؟ داداش:از طرف بیت رهبری قراره از تیم ۸نفر جایزه کربلا بدن باید همین امروز انجام بدیم شما لطفا تماسها بگیر با تک تک بچه ها تماس گرفتیم همه اومدن زنگ زدم یکی از دوستام که دخترش یک ساله است اومد داداش :خواهر و برادران گرامی لطفا گوش بدید یه فکس به دستمون رسیده درمورد قرعه کشی کربلا ۸نفر یک نفر مسئول تیم باقی افراد قرعه کشی ماهم تصمیم گرفتیم همه دوستان فراخوان بزنیم النا خانم قرعه کشی کنن فقط یه نکته ابتدا خدمتون عرض کنم اسم خواهرای بنده خانم بهار ملکی و خانم موسوی جزو اعضا هست ولی همسرم خیر اگه اسم این عزیزان درنیاد با هزینه خودشون مشرف میشن داداش النا گرفت بغلش و گوی قرعه کشی جلوش چندتا رو مشت زد داداش:خانم موسوی تشریف بیارید برای قرائت اسامی بسم الله الرحمن الرحیم -آقای جواد محسنی -خانم زهرا محمدی -خانم مهدیه کریمی -آقای محسن شریفی -خانم بهار ملکی -خانم زینب سادات موسوی -آقای امین اسفندیاری داداش: عزیزان اسامی شما هفت نفر همین امروز ارسال میشه تهران ان شاالله نائب الزیاره سایرین هستیم یاعلی اشکام داشت صورتم میشست نشستم پست فرمون گوشی پشت هم زنگ میخورد باورم نمیشد سفر کربلا نام نویسنده:بانوی مینودری 🚫کپی به شرط هماهنگی با مدیر کانال حلال است @zoje_beheshti
&راوی سیدحسین حسینی& تو محوطه حوزه داشتم با فرمانده یکی از پایگاه ها صحبت میکردم که محمد صدام کرد محمد:سیدجان بیا تلفن از ناحیه است -الو بفرمایید محمدی:سیدجان یه فکس میفرستم سریع پیادش کن فقط اخوی یه نفر خودتی بقیه رو قرعه کشی کن فکس که دیدم دهانم باز مونده بود دلم میخاست بشینم گریه کنم ولی اینجا مکانش نبود -محمدجان کل برادران فراخوان بزن برای ساعت ۴ فقط سریعتر بچه ها اومدن هفت نفر قرعه کشی کردم اسامی ارسال کردم ناحیه نشستم پشت فرمان به سمت بهشت زهرا حرکت کردم وارد قطعه ۵۰شدم به سمت مزار سید راه افتادم یه خانمی نشسته بود گریه میکرد صدای گریه اش به حدی سوزناک بود که اشک منم جاری شد چه دلش شکسته بود گوشیش هم پشت هم زنگ میخورد ولی جواب نمیداد نام نویسنده :بانوی مینودری 🚫کپی به شرط هماهنگی با مدیر حلال است @zoje_beheshti
&راوی زینب سادات & با دستم سنگ مزار لمس میکردم باورم نمیشه کربلا 😭😭 سید😭😭😭 بازم گوشیم زنگ خورد داداش بود ۷-۸بار زنگ زده بود میدونستم اگه جوابش این بارم ندم خیلی ناراحت میشه -الو 😭😭 داداش:کجایی آجی -پیش شهید میردوستی داداش:از دست تو همون جا بمون تا بیایم دنبالت تروخدا نری اینور اونورا جان داداش بمون همون جا -چشم هق😭 هق 😭 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌼🌼🌼 راوی مهدی احمدی (برادر زینب) -بهار بدو گریه برای این بچه سمه الان پلاکت خونش افت میکنه علاوه بر شیمیایی بودنش بدو خواهرمن بدو بهار:بریم بریم به سمت بهشت زهرا حرکت کردم برام مهم نبود جریمه بشم یانه زینب سادات برام با بهار فرق نداشت بالاخره به بهشت زهرا رسیدیم بهار :داداش بدو بدو اونجاست -باجی جان سادات سادات : بله 😭😭😭 -گریه نکن خواهرمن گریه ات آخه برای چیه الحمدالله طلبیده شدی سادات :خوابم 😭😭 یادته داداش 😭😭 ‌-پاشو خواهرمن پاشو تا حالت بد نشه بهار دستش دور کمر سادات حلقه کرد تا سوار ماشینش کرد -بهار اسپریش بزن حالش بد نشه پیش یه مغازه آب میوه فروشی نگه داشتم دوتا معجون برای بچه ها گرفتم -آجی بهار این مال خودت اینم بده ب باجی بعد زنگ بزن به بابا بگو شام بیان خونه ما تا این بچه یه کم حالش بهتر بشه وارد خونه شدیم لیلا:خاک برسرم این بچه حالش چرا اینطوری شده 😔😔 -أه خدا نکنه دیوانه اسممون کربلا دراومده بهم ریخته لیلا:إه خوشبحالتون -شما چرا فاز غم میگری خانمم من که بدون شما نمیرم عزیزم لطفا سادات ببر اتاق خواب نام نویسنده :بانوی مینودری 🚫کپی به شرط هماهنگی با مدیر کانال حلال است @zoje_beheshti
بالاخره روز جمعه رسید با شور شعف خاصی به سمت قزوین حرکت کردم ساعت دیدارمون ۶‌ عصر بود برای همین رفتم خونه مادربزرگ اینا دینگ دینگ 🛎 *کیه ؟ -منم *وای ساداته مامان در باز شد و مطهره تو استانه در قرار گرفت وای عزیزدلم خوش اومدی پشتش پسرخالم مجید اومد بیرون سادات خانم منور کردی میگفتی ی گوسفندی گاوی میزدیم زمین برات دخترخاله -خخخ حالا اجازه میدید بیام تو یا برگردم تهران مطهره :فدای تو بشم بیا تو عزیزدلم بعد صداش گرفت تو سرش ماااااااماااااانی مااااماااانی مامانی :چته مطهره صدات گرفتی سرت همسایه هم فهمیدن مطهره : مامانی نوه جونتون اومده مامانی:وای ساداتم فدای دخترم بشم مطهره بچه چرا سرپا نگه داشتی بیارش تو وارد اتاق شدم مطهره هم کنارم نشست خوش اومدی مجید شربت در مقابلم گرفت تعجب از اینورا -اومدم با بچه ها بریم دیدن خانواده شهید حجت مجید:‌دخترخاله با اجازتون من دارم میرم پایگاه اگه به قصد زیارت اومدید بمونید شب بریم هئیت حسین جان -هئیت حسین جان ؟! مجید:بله شهید حجت بانی اصلی این هئیت بودن -چه عالی با کی میرید؟ مجید: من و مطهره شماهم تشریف میارید -ان شاالله به احترامش بلند شدم اونم سر به زیر گفت : دخترخاله شما ذریه حضرت زهراید ما باید بهواحترامتون قیام کنیم -شما بزرگوارید مجید:یاعلی ساعت پنج نیم به سمت محل قرار حرکت کردم فردا ظهر❤️ نام نویسنده :بانوی مینودری 🚫کپی به شرط هماهنگی با مدیر فقط حلال است @zoje_beheshti
💙❤️رمان شهادت به سبک دخترونه❤️💙
💐💐💐💐
بسم رب العشق 🕹بوق بوق پریسا :وای فدای تو و جدت بشم بفرمایید اینم ماشین دوم بشینید بریم دیر شد بعداز یک ربع به مکان مورد نظر رسیدیم خانم جوان با سه فرزند کوچک همسر مهربان و پدری دلسوز خانم اسدی لب به سخن گشود : آقاحجت بزرگوار روزهای پایانی عمر شریفشون زمانی که برنامه ملازمان حرم پخش میشد تقاضا کردن که بعد از شهادتم هیچ صوت و تصویری از شما پخش نشه برای همین تا حالا هیچ مصاحبه ای نکردم شماهم لطفا عکسی نگیرید روز تشیع تمام سعیم کردم صدام نامحرم متوجه نشه و تا حالا سر مزارشون هم با صدای بلند گریه نکردم یک ساعتی در جمع خانواده گرامی شهید بودیم خیلی عالی بود نام نویسنده :بانوی مینودری 🚫کپی به شرط هماهنگی با مدیر کانال حلال است @zoje_beheshti
تو خونه منتظر مجید بودیم مطهره :سادات چیکار میکنی ؟ -دارم زندگی شهید اسدی سرچ میکنم مطهره : اوهوم به گزارش گروه سیاسی خبرگزاری میزان، سال 1360 شمسی آخرین روز تابستان را سپری می کرد و خزان پاییزی در حال طلوع بود و روزگار لباس تابستان از تن برکنده و به آغوش پاییز می رفت که صدای نوزادی در گوش زمین پیچید و طفلی پای به عرصه گیتی نهاد که چهار دهه بعد با همرزمانش حماسه ای رقم زدند که تا تاریخ ادامه دارد، شرح دلاوری هایش لالایی شب های کودکان عاشق ولایت است. شهید حجت اسدی همچون فرزندان خالص و بی ریای این مکتب الهی پای در عرصه آموختن معارف دین نهاد و کمال و تعالی را در گوش جان سپردن به دروس طلبگی و ملبس شدن به لباس فاخر روحانیت یافت. اما این عرصه هم او را راضی نساخت و زمانی که مشاهده کرد تکفیری ها اسلحه به سوی حرم زینبی(س) گرفته اند، به دنیا و زیبایی های آن پشت پا زد و راهی دیار عشق و حماسه، دیار مردانگی و فتوت شد و در خیل آسمانی های مدافع حرم جاودانه شد. صفحات تقویم روز 2 اسفندماه سال 94 را نشان می داد و 34 سال از عمر جوانی می گذشت که عشق را در دفاع از حرم اهل بیت(ع) یافت و در حالی که سطح 3 حوزه را می گذراند، دفاع از حریم را با دفاع از حرم آمیخت و در خیل آسمانی ها، جاودانه شد. آری! طلبه شهید مدافع حرم حجت اسدی؛ شیرمردی از رادمردان تاریخ، خون پاک خویش را نثار کرد تا پای نامحرم به حریم امن زینبی (س) گشوده نشود و پس از ماه ها جهاد و پیکار با تکفیر، شهد شیرین شهادت نوشید و در گلزار شهدای قزوین آرام گرفت. از آنجا که برگ برگ زندگی این شیرهای میدان نبرد و عارفان بیشه معرفت، درسی آموختنی است، اما این حجم گسترده معارف در این ظرف کوچک نمی گنجد و فرازی از زندگی شهید تقدیم به نگاه مشتاق عاشقان شهادت می شود تا چراغ راهی باشد برای گم نکردن صراط مستقیم در تنگنا و تاریکی، ظلمت، سیاهی و گمراهی عصر جهالت. «توجه به نماز اول وقت و جماعت از خصلت های نیک وی بود و اگر هم در منزل بود نماز را با خانواده به جماعت می خواند. از ویژگی های اخلاقی اش ساده پوشی بود، به اعتراف نزدیکانش کم حرف و بیشتر اهل عمل بود و رضایت والدینش برای او اهمیت زیادی داشت. دائم الوضو بود و به مسائل محرم و نامحرم حساسیت داشت. 17 بار برای زیارت سیدالشهدا(ع) عازم سفر عتبات شد و دلداده اهل بیت(ع) بود و با روضه خوانی و مداحی برای اهل بیت(ع) در نشر معارف دینی فعالیت گسترده ای داشت.» نام نویسنده :بانوی مینودری 🚫کپی به شرط هماهنگی با مدیر کانال حلال است
میخواستم وصیت نامه شهید بخونم که گوشیم زنگ خورد اسم بابا افتاد روش -الو سلام باباجونم بابا:سلام دخترم خوبی ؟ رفتید دیدار از خانواده شهید؟ -بله باباجان شما خوبید؟ مامان خوبه ؟ بابا :آره عزیزم خوبه نگران نباش -بابا خونه چ خبره ؟ صدای دست میاد بابا:مهدی و بهار اینجان اومدن برای ما جشن بگیرن -چ جشنی ؟ بهار گوشی گرفت و گفت :سلام خنگولم خوبی؟ -خونه ما چه خبره ؟ بهار: سالگرد ازدواج مامان و باباست اومدیم جشن بگیریم -بله بهار:حسود کی بودی ؟ گوشی دستت داداش و لیلا هم میخان باهت حرف بزنن داداش :سلام باجی خوبی؟ پس چرا شب موندی ؟ فردا باید بریم عکس بگیریم برای پاسپورت -آخه دیگه آقا مجید گفت یه هئیت هست که شهید اسدی متولیش بوده گفتم بمونم برم اونجا داداش :باشه خواهرم قبول باشه مراقب خودت باش گوشی دستت لیلا باهت حرف بزنه لیلا:الو سادات عزیزم مهدی میگه میخای بری هئیت مواظب خودت باش صدای زنگ اومد مطهره: سادات بریم مجید اومد لیلا: برو عزیزم التماس دعا -آنلاین میشم چت کنیم لیلا:باشه عزیزم یاعلی نام نویسنده :بانوی مینودری 🚫کپی به شرط هماهنگی با نویسنده حلال است @zoje_beheshti
سوار ماشین شدیم -آدرس این هئیت که داریم میریم کجاست ؟ پسرخاله : مینودر،میدان حافظ(دهخدا)مسجد المهدی -اوهوم آنلاین شدم تو گروه چتمون سلام کردم تا اونا جواب بدن منم وصیت نامه شهید حجت سرچ کردم ‌ وصیتنامه شهید مدافع حرم حجت اسدی: هوالشهید خدمت برادرعزیزم سیدامیدبرزگری باسلام ببخشید بی هواونگفته بارسفرروبستم و این دفعه تنها وبدون شما یارشفیق وقدیمی عازم سفرشدم. من رو ببخش ازاینکه تواین سالهااذیتت کردم،حلالم کن. چندتاخواهش داشتم ممنون میشم تونستی انجام بده: ۱_درموردشراکت اگه خواستی سهم منوبده به خانواده که یه وقت نفروشی واگه نگه داشتی برای خانواده ام برادری کن وبرای بچه هایم پدری،هواشونوداشته باش نذارکم وکاستی ازنظربانی توزندگی احساس کنند ۲_درموردمجموعه وبچه هاهم کسی مثل تودلسوزتر و دغدغه مندترازتوندیدم فقط خواستی بالاسرمجموعه بمونی که نظرمن هم همین است باهمه مدارا کن چون ماهمه خادم این تشکیلات هیات هستیم نه مدیرمسئول … پس خواهش دارم فقط رضای خدا واهل بیت(علیهم السلام) دراصل وصلاح مجموعه وبچه هاهم توی تصمیم گیری ها و فعالیت ها لحاظ بشه نه چیزدیگر خداپشت وپناهت وبه امیددیدار درجنت الحسین(علیه السلام) ۹۴/۱۱/۲۰ نام نویسنده :بانوی مینودری ادامه دارد عصر❤️ 🚫کپی به شرط هماهنگی با مدیر کانال حلال است @zoje_beheshti
💐💐💐💐
💙❤️رمان شهادت به سبک دخترونه❤️💙
بسم رب العشق وارد حسینه مسجد المهدی شدیم مطهره :سادات بریم اون گوشه بشینیم -اوهوم خوبه در همین حین پریسا ،مائده و شبنم دیدیم -أه کمپین ارازل و اوباش کاملها شبنم ‌:سلام تو خجالت نمیکشی رفتی حاجی حاجی مکه -سادات شرمسار میشود شبنم ‌:خیلی هم ممنون سخنرانی شروع شد یه خانمی در حال پخش آب بود یک لیوان آب برداشتم و گفتم مرسی *خانم موسوی سرم بلند کردم از بچه های اردوی جهادی بود به احترامش بلند شدم -خانم گل چرا برای قرعه کشی نبودید *عقدکنونم بود آخه 🙈🙈 -ای جانم مبارکت باشه *بچه ها گفتن اسم شما کربلا دراومد نائب الزیاره ماهم باشید -حتما عزیزم در کنار بچه ها نشستم شبنم :اسمت کربلا دراومده لو نمیدی 😡😡😡نکبت -سادات گناه داره تا اومدم توضیح بدم گوشیم زنگ خورد اسم داداش افتاد چشمای شنبم قد یه سینی بود -الو داداش:الو سلام باجی خوبی ؟ زیاد گریه نکنی ها نگرانتم -هنوز روضه شروع نشده نگران نباش تموم شد بهتون زنگ میزنم داداش: باباهم نگرانتها حتما زنگ بزن -چشم یاعلی داداش:چشم بی بلا یاعلی گوشیم قطع کردم شبنم :داداش 😳😳😳 -حاج یوسف احمدی میشناسی همرزم پدرامون ؟ شبنم :اوهم خب -مسئول موسسه ما پسرشه چون باما رفت آمد خانوادگی داریم راحت صداش میکنم داداش شبنم :به خانمش چی میگی؟ -زنداداش شبنم : خیلی هم عالی مطهره : دخترا هیس روضه شروع شد نامـ نویسنده : بانوی مینودری
گویا مداح خوب میدونست دل خیلی ها هوای کربلا داره شروع کرد به روضه حضرت عباس خوندن 😭😭 و صدا کردن اباعبدالله الحسین با نام برادر 😭😭😭😭 آخ من بمیرم برای ارباب غیرت بنی هاشم 😭😭😭 عموی غریبم 😭😭😭 یادت اون خوابم تو سوم راهنمایی افتادم وقتی برای خانم امینی سرگروه صالحینم گفتمـ دستم تو دستش گرفت گفت سادات خوابهاتو ب هیچ کس نگو اون روز تو خوابم روز عاشورا تو خود کربلا دیدم وقتی حضرت عباس از خیمه خارج شد به سمتشون دویدم -آقای من آقا 😭😭😭😭 یه آن از کربلا خارج شدم دیدم اربابم تمام زندگیم ماه منیر قمربنی هاشم 😭😭😭😭 وسط اتاقم ایستادن و فرمودن من عباس به فرمان مولایم تا آخر عمر مراقبت هستم 😭😭😭😭😭 آخ آقا حالا کنیزت میخاد بیاد کربلا کاش قدم به قدم بیاید برام بگید 😭😭😭😭 مطهره :سادات سادات اسپریت بزن توروخدا قرصات بخور بریم تو ماشین سرم به شیشه تکیه داده بودم آخ قمربنی هاشم 😭😭😭 نام نویسنده : بانوی مینودری 🚫کپی به شرط هماهنگی با مدیر کانال حلال است