#رمان
#بچه_مثبت
#قسمت_پنجم
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃
بریم اون جا بشینیم تا کامل توضیح بدم.
و به میز دو نفره ی گوشه سالن اشاره کردم. همراهم اومد و از جلوی چشم های پر خشم آتوسا گذشتیم و به میز مورد
نظر رسیدیم. صندلی رو برام جلو کشید. اصال از این سوسول بازی ها خوشم نمی اومد، برای همین میز رو دور زدم و
روی صندلی مقابلش نشستم. در حالی که با تعجب نگاهم می کرد، خودش روی صندلی نشست. سریع اون چه رو در
مغز فندقیم می گذشت به زبون آوردم.
- ببین آرشام، می دونم پیش خودت فکر می کنی دیوونم، ولی من کال از این شعارهای فرست لیدی و صندلی عقب
کشیدن و در ماشین رو باز کردن و چه می دونم هر کاری که احساس کنم بین دخترا و پسرا فرق می ذاره خوشم
نمیاد، اوکی؟
منتظر جوابش نشدم و ادامه دادم:
- و اما برای این بهت گفتم بیای این جا تا راحت حرفام رو بهت بزنم. مثل این که مامان من و خاله مهلقات واسه ما
دوتا نقشه های فراوون در سر دارن، نمی خوام امشب دل کوچولوشون بشکنه. می فهمی که؟ من اهل ازدواج و این
حرفا نیستم و به قول بچه ها، منظورم دوستامن، دهنم هنوز بوی شیر می ده، شما هم که سنی نداری، فعال باید از
زندگی مجردیت استفاده کنی.
مثل این که خیلی تند رفتم. بیچاره با دهن باز نگاهم می کرد، چشماشم مثل دوتا گردو شده بود. انگار زبونشم موش
خورده بود، چون فقط نگاهم می کرد و حرفی نمی زد. نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
- من دیوونه نیستم این طوری نگاهم می کنی، فقط یه کم رکم.
از بهت دراومد و لبخندی زد و گفت:
- فقط یه کم؟ جالبه!
و بلند زد زیر خنده. انقدر خندید که اکثر مهمونا سرشون صد و هشتاد درجه چرخید و به ما خیره شدند. با حرص
گفتم:
- زهر مار! مگه واست جوک گفتم؟
از بس خندیده بود اشک قطره قطره از چشماش می چکید. بریده بریده گفت:
- وای خدا ... مردم از خنده ... دختر تو فوق العاده ای!
انقدر خندید تا آخر مهلقا هم کنارمون اومد و در حالی که به خنده های آرشام که به خاطر بد و بیراهای من کمی
ولومش کم شده بود نگاه می کرد، گفت:
- خاله جان پا شید با ملیسا یه خودی نشون بدید
#ادامه دارد...
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃
#نویسنده:الف_ستاری
و به پیست رقص اشاره کرد.
آخ قربون دهنت یه دفعه تو عمرش یه پیشنهاد درست و حسابی داد. اوال من خیلی عاشق رقص بودم و دوما این
جوجه فوکولی که داشت با دستمال اشکاش رو پاک می کرد خندش قطع می شد. هم زمان با هم از جا بلند شدیم و به
سمت پیست رفتیم. زیر گوشش گفتم:
- واقعا الکی خوشیا.
اونم گفت:
- بیا بریم تا دل کوچولوشون نشکسته!
و دوباره هرهر کرد. با حرص گفتم:
- سرخوش! رو آب بخندی!
شانس خوبم همین که رسیدیم وسط آهنگ الو یوی مهرزاد رو پخش کرد.
"امشب تو مهمونی رو به رومی تو فاز رقصم
دلم می خواد بیام ماچت کنم ازت می ترسم"
آره! حاال یکی بیاد منو کنترل کنه، به قول کوروش جمم کنه! کالس رقصای متعددی که مامان واسه کالس گذاشتن
فرستاده بودم خیلی خوب بود، به طوری که االن من یه رقصنده حرفه ای بودم. آرشامم کم نمی آورد و منو همراهی
می کرد. رقصمون که تموم شد، مهلقا خودش رو انداخت وسطمون و گفت:
- وای خدا عالی بود. انگار ماه ها با هم تمرین داشتید.
بعد من و آرشام رو تف مالی کرد و رفت. زیر لب گفتم:
- خدا خانوادگی شفاتون بده.
- آمین!
به چهره ی خندان آرشام نگاه کردم و گفتم:
- خب آقای دکتر، من دیگه می رم پیش مامانم. امیدوارم دفعه ی اول و آخری باشه که زیارتتون می کنم.
باز خندید و گفت:
- می بینمتون.
- خدا نکنه! بای هانی.
#ادامه دارد...
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃
#نویسنده:الف_ستاری
به سمت میز مامان و بابا رفتم. مامان که مشغول صحبت با یه خانم تپل بود و بابا هم طبق معمول با شوهر مهلقا خانم
مشغول به الف زدن از تجارتاشون بود. سالمی کردم که یعنی من اومدم، یکی بلند شه من جاش رو صندلی بشینم؛ اما
انگار نه انگار. منم رفتم یه صندلی بیارم. از دوستای مامانم تا حد مرگ متنفر بودم. یک مشت آدم تجملگرای افاده ای
و در عوض مامان هم از دوستای من به جز کوروش که به قول مامان سرش به تنش می ارزید و مال یه خونواده ی
پولدار بود و از قضا مامانش با مامانم دوست بود، متنفر بود. اگه با دوستام می دیدم خر بیار و باقالی بار کن، تا دو روز
زندگی به کامم زهر می شد، اما من عاشق دوستام بودم و مامانم هم ایضا. در همین فکرا بودم که سروش طبق معمول
خودش رو نخود هر آشی کرد و کنارم اومد و گفت:
- نبینم تنها نشستی خوشگله، مگه سروشت مرده؟
یهو با هیجان گفتم:
- واقعا!
- چی؟
-همین که سروش مرده.
اخماش رو تو هم کشید و گفت:
- هنوز این زبونت مثل نیش ماره؟
- آره هانی، می خوای دوباره نیشت بزنم؟
- می دونی، گاهی وقتا آرزو می کنم که الل بشی. اون وقت با این چهره خواستنی تری.
- خوبه خوبه. آرزو بر جوانان عیب نیست.
سروش با حرص از من جدا شد و رفت.
- کنه!
- باز چی شده؟
- وای کوروش جونم تو این جا چه می کنی؟ کی اومدی من ندیدمت؟
- اوه پیاده شو با هم بریم. اول این که من االن رسیدم. دوم این که مگه میشه مامانت یه مهمونی بره که مامان من
نباشه؟ سوم این که چی شده شدم کوروش جونت؟
- آ، قربون دهنت! همون کوری بهتره. هم من راحت تر تلفظش می کنم، هم تو باهاش آشنایی داری و گوشت ...
- خیلی خب بابا. اون وقت تعجب کردم گفتم یه ملیسای دیگه ای، حاال مطمئن شدم خود بی لیاقتتی.
#ادامه دارد...
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃
#نویسنده:الف_ستاری
جوش نزن عزیزم، پوستت جوش می زنه.
-بی خیال. نگفتی چرا امشب این همه خوشگل کردی؟ می خوای کار دست دل پسرای مردم بدی؟
-برو بابا دلت خوشه. مامانم گیر سه پیچ داد.
-بی خیال، بیا بریم با هم بترکونیم.
همراهش دوباره به سمت پیست رفتم و با هم شروع به رقصیدن کردیم. توی رقص وقتی با آهنگ یه چرخ خوردم،
آتوسا رو دیدم که با آرشام مشغول رقص بود و جوری آرشام رو تو بغل گرفته بود که انگار دزد گرفته. انگار آرشامم
تازه منو دیده بود. با اخم نگاهم کرد و باز دل آتوسا رو شکوند و به سمتم اومد. به من که رسید گفت:
- ملیسا جان معرفی نمی کنی؟
و با سر به کوروش اشاره کرد.
گفتم:
- ایشون کورش جان هم کالس و دوست بنده هستند. کوروش ایشونم آقا آرشام پسرخواهر مهلقا خانم هستند.
کورش دستش رو دوستانه فشار داد و گفت:
- از آشناییتون خوشبختم.
آتوسا بدون این که به من نگاه کنه، خودش رو انداخت وسط ما و گفت:
- آرشام، عزیزم این جا جای رقصه بیا بریم به ...
آرشام بدون توجه به بقیه حرفاش گفت:
- میاید بریم بشینیم؟
برای ضایع شدن بیشتر آتوسا گفتم:
- البته.
و هر سه به سمت میزهای ته سالن رفتیم. در کمال تعجبم آتوسا از رو نرفت و همراه ما اومد.
کوروش آدمی بود که سریع با همه صمیمی می شد، دقیق بر عکس من. سریع با آرشام رفیق شد و همون موقع یه
پیامک براش اومد که باز یه موضوع جدید برای معرکه گیری دستش داد. پیامش رو سریع خوند و گفت:
- وای آرشام گوش کن. "مزیت مذکر بودن. یک، دختر نیستید. دو، همیشه خودتون هستید "صد مدل آرایش نمی
کنید." سه، فقط شما می تونید رییس جمهور بشید. چهار، فقط شما می تونید برید ورزشگاه آزادی و فوتبال ببینید.
#ادامه دارد...
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃
#نویسنده:الف_ستاری
#رمان
#بچه_مثبت
#قسمت_اول
https://eitaa.com/havase/21908
#قسمت_دوم
https://eitaa.com/havase/21935
#قسمت_سوم
https://eitaa.com/havase/21953
#قسمت_چهارم
https://eitaa.com/havase/21983
#قسمت_پنجم
https://eitaa.com/havase/22009
#قسمت_ششم
https://eitaa.com/havase/22043
❤️کانال زوجهای بهشتی❤️
╔ ✾ ✾ ✾ ════╗
@zoje_beheshti
╚════ ✾ ✾ ✾ ╝
#رمان
#بچه_مثبت
#قسمت_ششم
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃
پنج، برای دعوا کردن به بابا یا داداش بزرگ تر احتیاج ندارید. شیش، توی اتوبوس جای بیشتری نسبت به دخترا
دارید. هفت، در کمتر از ده دقیقه می تونید دوش بگیرید. هشت، هر جور که حال کنید لباس می پوشید. نه، در کمتر
از دو دقیقه لباس می پوشید و آماده می شید. ده، مهم تر از همه این که شما هیچ وقت نمی ترشید."
- هر هر! زهر مار، اصال جالب نبود. می دونی چیه، شما پسرا خیلیم دلتون بخواد مثل ماها باشید. دخترا خودشون رو
خوشگل می کند، چون خوب فهمیدن که چشم پسرا تکامل یافته تر از مغز اوناست!
- اوه اوه، زیر دیپلم حرف بزن بفهمم!
- مهم نیست، تو همیشه نفهم بودی.
- مرسی؛ ولی از تو عاقل ترم.
- کوری جون، پسرم تو دوباره جوش آوردی؟ جوش می زنیا!
آرشام به حرفای ما می خندید. هر دو به سمتش برگشتیم و گفتیم:
- چته؟ مگه داریم جوک می گیم؟
- نه، ولی ملیسا تو خیلی باحالی.
کوروش با حرص گفت:
- زهر مار! من جوک براش خوندم و با این ورپریده دهن به دهن گذاشتم، اون وقت ملیسا باحال شد.
آتوسا که تا اون موقع خیلی جلوی خودش رو گرفته بود حرفی نزنه، از جاش بلند شد و گفت:
- آرشام جان من برم کنار مامانم، تنهاست.
آرشام سری تکان داد و آتوسا با نگاهی خفن به من دور شد.
- آره برو خاله قربون قدت. حوصلت رو من یکی ندارم.
آرشام گفت:
- واقعا که خیلی رکی.
کوروش با خنده گفت:
- تازه کجاش رو دیدی! ملی در نوع خود بی نظیره، مثل یه گورخری که راه راه نباشه.
- خفه عزیزم. تو هم مثل یه االغی که صدای کالغ می ده هستی. اصال شعر معروف "کوری کالغه با مالقه زد تو سر
خود االغش" در وصف تو بود بی نظیرم!
#ادامه دارد...
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃
#نویسنده:الف_ستاری
🍃کانال به
💕join ➣ @Online_God 💕
آرشام رو به کوروش که قصد جواب دادن به مرا داشت گفت:
- بسه تو رو خدا، تا صبحم این جا بشینیم شما با هم کل کل می کنید.
کوروش گفت:
- امروز ملی حالمون رو گرفته، باید یه جوری حالش رو بگیرم.
و قضیه ی کالس امروز و دور زدن استاد رو برایش تعریف کرد. آرشام در تمام مدت فقط قهقهه زد، به قدری که من از
دستش حرصی شدم و پیش مامان رفتم.
***
تا ساعت دو ظهر خواب بودم. سوسن جون با تهدید منو بیدار کرد. همین که بیدار شدم، ناهار و صبحونم رو یه جا
الزانیا خوردم و بعد اون به اتاقم برگشتم. خیر سرم می خواستم فقط برای یه بارم که شده به درس و دانشگاهم برسم.
همین که کیفم رو باز کردم، دفتر متین رو دیدم و بازش کردم. تو صفخه اول بزرگ نوشته بود: "به نام او" و زیرش با
خط ریز نوشته بود: "خدایا این ترمم مثل ترم های پیش کمکم کن، من محتاج کمکتم." اوه اوه پس بگو چرا هر ترم
شاگرد اول میشه. خب خدا جون از این کمکا به ما هم بکن. صفحات بعدی همه جزوه بود و خیلی تمیز و مرتب نوشته
شده بود. سریع همه جزوش رو کپی گرفتم و دوباره داخل کیفم گذاشتم تا فراموشش نکنم. حاال وقت کشیدن یه
نقشه درست و حسابی برای این آقا پسر بود.
مامان بدون در زدن وارد اتاقم شد و رو به من ایستاد.
- جونم مامانم؟
- مهلقا االن زنگ زد.
- خب بزنه، به من چه؟
- ملیسا مودب باش. گفت آرشام از تو خیلی خوشش اومده و خواسته بیشتر باهات آشنا بشه.
- مامان من دلت خوشه ها. پسره افسردگی داره، فکر کرده من دلقکم و فقط می تونم بخندونمش.
- بسه چرت نگو. اون برای بحث ازدواج می خواد باهات بیشتر آشنا بشه.
- اینا فیلمشه.
مامان که از این طرز جواب دادن من حسابی کفری شد داد زد:
- اَه، بسه. هر چی من می گم تو یه چیز دیگه می گی.
- عجب جمله ای گفتی، چیز!
#ادامه دارد...
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃
#نویسنده:الف_ستاری
_ملیسا به خدا اگه بخوای با آبروی من جلوی آرشام بازی کنی، من می دونم و تو.
- اوه، باشه بابا، چرا انقدر سرخ شدی؟ حاال انگار کی هست این آرشام خان. اصال من به آبروی شما چی کار دارم؟
- همین که گفتم.
از اتاقم بیرون رفت و در رو محکم بست.
***
دم در کالس منتظرش ایستادم. هنوز با شقایق کمی سر و سنگین بودم؛ اما به هر حال از امروز باید عملیات تور کردن
بچه مثبت رو انجام می دادم. این رو خوب می دونستم که متین با همه پسرای دور و برم فرق داره. نمی شد با دادن یه
شماره موبایل یا یه نخ دیگه منتظر واکنش ازش باشم.
- سالم.
متین بدون این که سرش را باال بیاره جوابم رو داد.
- آقا متین من چند جای جزوتون مشکل داشتم، میشه راهنماییم کنید؟
نگاهی به ساعتش کرد و گفت:
- بعد از کالس بعدی ربع ساعت وقت اضافه دارم.
دلم می خواست خفش کنم. واسه من زمان تعیین می کنه. من، منی که پسرا واسه دادن یه لحظه قرار مالقات
باهاشون خودشون رو می کشن. نفس عمیقی کشیدم تا خشمم را کنترل کنم.
- خیلی خب بعد از کالس می بینمتون.
داخل کالس رفتم و کنار یلدا نشستم. کالس شروع شد و استاد شروع کرد به ور ور کردن و من فقط به دهانش چشم
دوخته بودم و گاهی هم دو سه خط یادداشت برمی داشتم، اونم واسه این که استاد شک نکنه. استاد با گفتن خسته
نباشید از کالس خارج شد و من بدون توجه به حرفای یلدا از جا بلند شدم و با جزوه زیراکسی متین که دیشب برای
نقشه امروز قشنگ مطالعش کرده بودم و به قول سوسن خانم از عجایب هفتگانه بود که من تو اتاقم مشغول درس
خوندن باشم، به سمت متین رفتم. فقط یه لحظه سرش رو باال آورد و من تونستم رنگ جذاب چشماش رو ببینم.
- بفرمایید این جا بشینید.
به صندلی کناریش اشاره کرد. کنارش نشستم و زیر نگاه سنگین همکالسی هام که گاهی با تعجب و گاهی با شیطنت
بود، جزوه رو باز کردم و یک به یک اشکاالتم رو پرسیدم. متین با طمانینه همه رو توضیح داد و من کامال تموم اون
قسمتا رو متوجه می شدم. توضیحاتش چه بسا کامل تر از استاد هم بود و اون تاکید می کرد این رو از فالن کتاب
خوندم. به ساعتش نگاهی انداخت و گفت:
#ادامه دارد...
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃
#نویسنده:الف_ستاری
_وای نیم ساعت شد. کالس بعدیم االن شروع میشه. با اجازه.
- ممنون که وقتتون رو در اختیارم قرار دادید.
اوه اوه چه غلطا، من و این حرفا؟
- خواهش می کنم. با اجازه.
خاک تو سر بی احساسش، نه یه لبخندی نه یه احساسی. مثل مجسمه می مونه این پسر، ولی من آدمش می کنم. با
خروج متین از کالس که خیلی با عجله صورت گرفت، بچه ها وارد کالس شدن.
- مارمولک چی شد؟ مخش رو زدی؟
- نه بابا، این خیلی پاستوریزه س.
ذهنم بدجور درگیر رام کردن متین شده بود، به طوری که بچه ها هم متوجه سکوتم شده بودن، از طرفی هم مجبور
بودم هر روز مامان و آرشام رو بپیچونم. تو کافی شاب مشغول هم زدن شکالت داغم بودم که یلدا محکم با آرنجش
توی پهلوم زد.
- هان؟ چته وحشی؟
- ملی دو ساعته داریم باهات حرف می زنیم اصال تو این دنیا نیستی، معلوم هست کجا سیر می کنی؟
- هیچ جا، یه کم فکرم درگیره.
- اُ اُ، چی ذهن ملی خانم رو درگیر کرده؟
نگاهم به سمت کوروش کشیده شد. آهی کشیدم و گفتم:
- اول از همه باید این آرشام رو از سرم باز کنم. مامان بدجوری پیله کرده.
کوروش خندید و گفت:
- نگو به زور می خواد شوهرت بده که باور نمی کنم. ملیسا و چشم گفتن به بابا و مامانش؟!
- ببند اون نیشت رو. تو که رفیق فابریک اون پسره شدی و ...
- ملی باور کن از سرتم زیاده. انقدر باحاله. اوه اوه حالل زاده هم که هست.
و گوشیش رو از روی میز برداشت و گفت:
- به به، آرشام خان!
#ادامه دارد...
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃
#نویسنده:الف_ستاری
#رمان
#بچه_مثبت
#قسمت_اول
https://eitaa.com/havase/21908
#قسمت_دوم
https://eitaa.com/havase/21935
#قسمت_سوم
https://eitaa.com/havase/21953
#قسمت_چهارم
https://eitaa.com/havase/21983
#قسمت_پنجم
https://eitaa.com/havase/22009
#قسمت_ششم
https://eitaa.com/havase/22043
#قسمت_هفتم
https://eitaa.com/havase/22067
❤️کانال زوجهای بهشتی❤️
╔ ✾ ✾ ✾ ════╗
@zoje_beheshti
╚════ ✾ ✾ ✾ ╝
#رمان
#بچه_مثبت
#قسمت_هفتم
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃
- ممنون.
... -
- کجایی االن؟
... -
- واقعا؟
... -
- پس بیا کافی شاپ آخر خیابون.
...-
- منتظرتم.
گوشی رو روی میز گذاشت و گفت:
- االن میاد.
- کوروش واقعا خری یا خودت رو به خریت می زنی؟ من می گم از این پسره خوشم نمیاد، تو ...
- می دونم بابا، جوش نیار. من به خاطر تو دعوتش کردم. اول این که رو به روی دانشگاهمون بود و دوم این که وقتی
بیاد تو جمع ما می فهمه چقدر تو بچه ای و حاال حاالها به درد ازدواج نمی خوری.
نازنین گفت:
- راست میگه. اون جوری دیگه خودش کنار می کشه و تو هم مجبور نیستی به خاطر این موضوع با خونوادت درگیر
بشی.
با ورود آرشام شقایق سوت آهسته ای کشید و گفت:
- اوالال، عجب تیکه ایه!
با حرص گفتم:
- زهر مار! تابلو!
کوروش به آرشام اشاره کرد و شقایق با تعجب به سمتم برگشت و گفت:
#ادامه دارد...
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃
#نویسنده:الف_ستاری
@Online_God
_این آرشامه؟ خاک تو سر بی لیاقتت ملی.
تا اومدم جواب بدم آرشام به میز ما رسید و با همه احوالپرسی گرمی کرد و کورش همه رو به او معرفی کرد و در آخرم
گفت:
- اینم ملیسا خانوم ما.
- به، سالم ملیسا خانم. پارسال دوست امسال ...
نذاشتم حرفش تموم بشه و در حالی که چشم غره ای به کوروش می رفتم گفتم:
- سالم، حال شما؟ خانواده خوبن؟ خاله مهلقا خوبه؟
- همه خوبن، از احوالپرسیای شما.
کنار بهروز نشست و کوروش هم گارسون رو صدا زد.
- چی می خوری آرشام جان؟
- قهوه اسپرسو.
شقایق با دیدن آرشام آب از لب و لوچش آویزون شد. محکم زدم رو پاش و چشم غره ای بهش رفتم که حساب کار
دستش اومد و خودش رو کمی جمع و جور کرد. باالخره به بهونه ی داشتن کالس آرشام رو دک کردیم.
***
با این همه فکر کردن باز هم به نتیجه ای نرسیدم. متین واقعا از نظر من فوق العاده ناشناخته بود. کسی که با تمام
پسرهای اطرافم فرق می کرد. توی این شرط بندی مسخره نمی خواستم و نباید شکست می خوردم. انگار این شرط
بندی المپیک جهانی بود و من و متین تنها شرکت کننده هاش. بیچاره متین، حتی روحشم از وجود چنین شرطی خبر
نداشت. بدتر از همه این که اگه شکست می خوردم آبروم نه تنها جلوی دوستانم، بلکه جلوی تمام بچه ها می رفت.
وای تصور این که جلوی متین بایستم و بگم عاشقش شدم دیوونم می کنه. مطمئنم پوزخند مسخرش رو به لب میاره و
بدون هیچ حرفی از کنارم می گذره.
توی همین فکرا بودم که نازنین بلند توی گوشم داد زد. دستم رو روی گوشم گرفتم و با عصبانیت نگاهش کردم.
- چیه؟ چرا این طوری نگاه می کنی؟ دارم کم کم به این نتیجه می رسم که عاشق شدی.
- برو بابا دلت خوشه. مگه همه مثل تو و بهروز خرن؟
کوروش خندید و گفت:
- دور از جون خر!
#ادامه دارد...
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃
#نویسنده:الف_ستاری
بهروز یه پس گردنی محکمی به کوروش زد و گفت: - تو دوباره زر زدی؟
هنوز بچه ها مشغول کل کل با هم بودن که شقایق رسید. - بچه ها برنامه اردو رو دیدید؟
به اون که خم شده بود و دو دستش رو روی زانوش گذاشته بود و نفس نفس می زد نگاه کردم و گفتم: - علیک سالم. ممنون ما هم خوبیم، تو چطوری؟ شقایق ایشی گفت و بعد گفت:
- مگه دامپزشکم که حال شما رو بپرسم؟
- راست می گی فقط ما دامپزشکیم و باید حال تو رو بپرسیم. - اَه، ملی کوفت بگیری بذار حرفم رو بزنم. جمعه می برنمون توچال پیست اسکی.
- خب این همه هیجانش کجا بود؟ ما که ده بارم بیشتر رفتیم. - دِ نه دِ، این بار حدس بزنید کی نماینده نام نویسی شده و می خواد همراهمون بیاد؟ - خب معلومه، بچه های انجمن علمی.
- آفرین یلدا، ترشی نخوری یه چیزی می شی اما کدومشون؟ - چه می دونم ریاحی یا ... - نه بابا، بچه مثبتمون آقا ... با هیجان گفتم: - متین؟ - آره دیگه. - پس چرا نشستید؟ من که رفتم ثبت نام کنم. همگی با هم به سمت انجمن رفتیم. متین همون طور که سرش پایین بود، مشغول نام نویسی چند تا از دخترای گروه بود. نمی دونم چرا بی اختیار تمام حواسم رو داده بودم به این که ببینم متین به فرناز که داشت با لحن پر عشوه ای براش از امکانات کم گروه برای اردوها می گفت نگاه می کنه یا نه. اما در کمال تعجبم با گفتن "حق با شماست، این بار سعی می کنیم بهتر باشیم." فرناز رو دک کرد، بدون این که حتی یک نگاه به صورت غرق در آرایشش بندازه. همین
#ادامه دارد...
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃
#نویسنده:الف_ستاری
که فرناز از کنارمون رد شد، صدای جون گفتن کوروش رو شنیدم و لبخند پهن فرناز که یک آن بهش خیره شد. البته این ها برای من عادی بود و رفتار متین بود که تازه و مهیج بود. شقایق اسم همه رو نوشت و طبق معمول منو تیغ زد تا هزینه های اردو رو مهمون من باشن. اینا برام مهم نبود، مهم این بود که شاید تو این اردو یک قدم به متین نزدیک شم. به تیپ بژ رنگم نگاه کردم و در آینه به خودم چشمک زدم. هیچ آرایشی جز رژ گونه نکردم، چون در این مدت پی برده بودم متین از این کارها خوشش نمیاد. عباس آقا منو تا در دانشگاهمان رسوند و رفت. کیف پر از تنقلات و دوربینم رو روی شونم جا به جا کردم و به سمت بچه ها راه افتادم. متین مشغول توضیح موارد ایمنی بود. نگاهش رو بدون منظور روی تمام بچه ها می گردوند و خیلی جدی مشغول توضیح بود. در کسری از ثانیه نگاهش به من افتاد و رشته کلام از دستش در رفت. سریع نگاهش رو از من گرفت و گفت: - خب کسی سوالی نداره؟ فرناز با عشوه فراوون گفت: - میشه شماره موبایلتون رو بدید؟ ممکنه الزم بشه. متین پوفی کشید و شمارش رو که از قضا رند هم بود گفت و من فقط نگاهش کردم.باگفتن"بفرمایید، سوار اتوبوسا بشید" خودش جلوتر از همه راهی شد. از پشت سر بر اندازش کردم، قد بلند و چهارشونه و به احتمال نود و نه درصد ورزشکار بود. هنوز در افکارم دست و پا می زدم که یکی محکم زد پس سرم. - آخ! برگشتم و به بهروز که باز مثل کنه به نازنین چسبیده بود نگاه کردم و گفتم: - الهی دستت بشکنه که مخم رو ناکار کردی. - مخ تو همین طوریشم داغون بود. کل کل من و بهروز ادامه داشت تا بقیه بچه ها هم به ما رسیدن و همگی با هم سوار اتوبوس دوم شدیم. شقایق با لحن کاملا جدی گفت: - ای بمیری ملی که بدون آرایشم انقدر نازی. کوروش با خنده گفت: - الان دقیقا ازش تعریف کردی یا فحشش دادی؟ - هر دو!
#ادامه دارد...
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃
#نویسنده:الف_ستاری
#رمان
#بچه_مثبت
#قسمت_اول
https://eitaa.com/havase/21908
#قسمت_دوم
https://eitaa.com/havase/21935
#قسمت_سوم
https://eitaa.com/havase/21953
#قسمت_چهارم
https://eitaa.com/havase/21983
#قسمت_پنجم
https://eitaa.com/havase/22009
#قسمت_ششم
https://eitaa.com/havase/22043
#قسمت_هفتم
https://eitaa.com/havase/22067
#قسمت_هفتم
https://eitaa.com/havase/22093
❤️کانال زوجهای بهشتی❤️
╔ ✾ ✾ ✾ ════╗
@zoje_beheshti
╚════ ✾ ✾ ✾ ╝
#رمان
#بچه_مثبت
#قسمت_هشتم
من و یلدا کنار هم نشستیم و شقایق و کوروش هم جلومون و بهروز و نازنین هم پشت سرمون. با ورود متین به
اتوبوس همه ساکت شدیم و نگاهش کردیم. لیستی رو که در دستش بود باال آورد و مشغول خواندن اسامی شد. همه با
متلک و مسخره بازی جواب حضور غیابش رو دادن به اسم من که رسید بدون این که سرش را بلند کند نامم رو خوند
و منتظر پاسخم شد و این طوری بود که من فهمیدم هنوز نتونستم جایی تو قلب بچه مثبتمون باز کنم که حتی متوجه
حضور من هم نشده. دوباره نامم رو خوند و این بار با خودکار روی اسمم رو خط کشید و من فهمیدم که هنوز خیلی
کار باید روی او انجام بدم.
- ای بمیری، چرا نمی گی حاضرم؟
بدون این که جواب یلدا روبدم با اخم به متین خیره شدم و در دل گفتم: "آدمت می کنم، حاال ببین."
***
نازنین که با بهروز قهر کرده بود کنار من و یلدا به زور خودش رو جا داد که این کارش مصادف با له شدن رون های
پاهامون بود. بهروز با حرف های لوسش سعی در رام کردن نازنین داشت غافل از این که هر لحظه به حالت تهوع من و
یلدا اضافه می کرد و از همه بدتر ناز کردن های نازنین بود که مرتب مثل دختر بچه ها می گفت "دیگه دوستت
ندارم." شقایق و کورش هم که سر هندزفری موبایل کورش توی سر و مغز هم می زدن. واقعا دیگه به نقطه انفجار
رسیدم و بلند داد زدم:
- ساکت!
همه ی نگاه ها به سمتم چرخید و از همه خنده دارتر نگاه یلدای بیچاره بود که همراه با اون چشمای ورقلمبیدش
دستش رو هم روی قلبش گذاشته بود و تند تند نفس می کشید. از دیدن چهرش خندم گرفت و گفتم:
- چی شدی؟
با حرص گفت:
- زهرمار، با اون صدای خرس مانندت همچین داد زدی تمبونمو خیس کردم.
- خوبه تو هم ...
بهروز گفت:
- ملی خدا وکیلی یه لحظه فکر کردی تو اَمریکن ایدل هستی و صدات رو ول دادی؟
- نخیرم آقای نسبتا محترم، به خاطر منت کشی شما و ادا و اصول بانوتون این طوری شدم. واقعا که! تو غرور نداری؟
اصال چرا یه چیزی بهش می گی که بعدش بخوای منت کشی کنی؟
بهروز با لودگی گفت:
#ادامه دارد...
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃
#نویسنده:الف_ستاری
💕join ➣ @Online_God
نازی کیف کردی ملی چی گفت؟ هان؟ نازی خانم؟ نازی جونم؟
نازنین ایشی گفت و من و یلدا پوفی کشیدیم.
- باز شروع کردن، بیا بریم ملی.
- باشه یلدا جونم. آ، بهروز من چی گفتم مگه بهت که نازی باید کیف کنه؟
- همین که من وقتی دارم ناز نازی رو می کشم برم اَمریکن آیدل تا صدای جوونای مردم شکوفا بشه.
با کولم زدم تو سرش و گفتم:
- خاک تو سرت، حال به هم زن! من که اگه جای نازی بودم عمرا با توی ...
نازی با ناز گفت:
- وا، ملی دلتم بخواد.
بهروز و نازنین نگاه عمیقی به هم کردن و نازنین باز کنارش برگشت.
- خاک تو سرتون که قهر و آشتیتونم مثل آدم نیست.
خدا رو شکر متین توی این اتوبوس نبود وگرنه هر چی رشته بودم پنبه شده بود. اوه، حاال همچین می گم انگار طرف
کشته مُردمه. خاک تو سرم که با خودم هم درگیری دارم، اَه.
با پیاده شدنمون از اتوبوس نفس عمیقی کشیدم و هوای سرد رو به ریه هایم فرستادم. کوروش باز به فرناز گیر داده
بود و کنار هم راه می رفتن و فرناز بی دلیل یا با دلیل، هر چند لحظه یک بار قهقهه های مسخره ای سر می داد. نازی و
بهروز هم زودتر جیم زدن.
یلدا گفت:
- ملی حاال تصمیمت چیه؟
- در مورد؟
- چه می دونم، همین شرط بندی و اینا.
- نمی دونم.
شقایق با هیجان گفت:
- من می دونم. برو پشت سرش و لیز بخور تا اون مجبور شه کمکت کنه، بعدم نگاه بی قرارت رو تو چشماش ...
#ادامه دارد...
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃
#نویسنده:الف_ستاری
🍃🍃🍃💞💞💞🍃🍃🍃
_نازی کیف کردی ملی چی گفت؟ هان؟ نازی خانم؟ نازی جونم؟
نازنین ایشی گفت و من و یلدا پوفی کشیدیم.
- باز شروع کردن، بیا بریم ملی.
- باشه یلدا جونم. آ، بهروز من چی گفتم مگه بهت که نازی باید کیف کنه؟
- همین که من وقتی دارم ناز نازی رو می کشم برم اَمریکن آیدل تا صدای جوونای مردم شکوفا بشه.
با کولم زدم تو سرش و گفتم:
- خاک تو سرت، حال به هم زن! من که اگه جای نازی بودم عمرا با توی ...
نازی با ناز گفت:
- وا، ملی دلتم بخواد.
بهروز و نازنین نگاه عمیقی به هم کردن و نازنین باز کنارش برگشت.
- خاک تو سرتون که قهر و آشتیتونم مثل آدم نیست.
خدا رو شکر متین توی این اتوبوس نبود وگرنه هر چی رشته بودم پنبه شده بود. اوه، حاال همچین می گم انگار طرف
کشته مُردمه. خاک تو سرم که با خودم هم درگیری دارم، اَه.
با پیاده شدنمون از اتوبوس نفس عمیقی کشیدم و هوای سرد رو به ریه هایم فرستادم. کوروش باز به فرناز گیر داده
بود و کنار هم راه می رفتن و فرناز بی دلیل یا با دلیل، هر چند لحظه یک بار قهقهه های مسخره ای سر می داد. نازی و
بهروز هم زودتر جیم زدن.
یلدا گفت:
- ملی حاال تصمیمت چیه؟
- در مورد؟
- چه می دونم، همین شرط بندی و اینا.
- نمی دونم.
شقایق با هیجان گفت:
- من می دونم. برو پشت سرش و لیز بخور تا اون مجبور شه کمکت کنه، بعدم نگاه بی قرارت رو تو چشماش ...
#ادامه دارد...
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃
#نویسنده:الف_ستاری
🍃🍃🍃💞💞💞🍃🍃🍃
عــق، خاک تو سرت با این فکر کردنت! تو یا فیلم هندی زیاد می بینی یا بازم گیر دادی به این رمانای حال به هم
زن عاشقانه.
- گمشو بی احساس، من مطمئنم این راه جواب می ده.
- بی خیال گلم من حاضرم زیر کامیون برم و تو بغل این یارو نرم، ضمنا نگاه بی قرار از کجام بیارم؟
یلدا با خنده گفت:
- می خوای به جای تو شقایق بره؟ بچم استعداداش داره هرز می ره.
- خودت رو مسخره کن.
- باشه بابا بد اخالق، جنبه شوخیم نداری.
همین طور که با شقایق کل کل می کردیم سوار تویوپ شدیم و با جیغ به پایین سر خوردیم. پایین که رسیدیم از بس
جیغ کشیده بودیم نفس نفس می زدیم.
- خاک تو گورت ملی، باز که دماسنجت به کار افتاد.
- دماسنج؟
بینیم رو فشار داد و گفت:
- منظورم نوک بینیته، عین دلقکا قرمز شده.
- بینی من االن از سرما سرخه، اما بینی تو کال همیشه عین دلقکا خنده داره.
- مار زبونت رو بزنه.
با خشم نگاهش کردم و ازش رو برگردوندم.
من زیاد اهل قهر کردن نبودم، اما تازگی ها شقایق رفتار جالبی نداشت و این باعث می شد نتونم مثل قبل از کنار
شوخی هامون بگذرم. شقایق بلند، طوری که من بشنوم گفت:
- اَه، باز خانم قهر کرد دیگه واقعا خیلی بچه ننه بازی درمیاره.
بی توجه به حرف های اون به یلدا، به طرف باال برگشتم.
از داخل اتوبوس چوب اسکیم رو که پارسال مامان از سوئیس برام آورده بود برداشتم. می دونستم که دوستام هیچ
کدوم تبحر من تو اسکی رو ندارن، برای همین تنها شروع کردم. بچه های کالس که یک گوشه جمع شده بودن با
#ادامه دارد...
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃
#نویسنده:الف_ستاری
#رمان
#بچه_مثبت
#قسمت_اول
https://eitaa.com/havase/21908
#قسمت_دوم
https://eitaa.com/havase/21935
#قسمت_سوم
https://eitaa.com/havase/21953
#قسمت_چهارم
https://eitaa.com/havase/21983
#قسمت_پنجم
https://eitaa.com/havase/22009
#قسمت_ششم
https://eitaa.com/havase/22043
#قسمت_هفتم
https://eitaa.com/havase/22067
#قسمت_هشتم
https://eitaa.com/havase/22093
#قسمت_هشتم
https://eitaa.com/havase/22118
❤️کانال زوجهای بهشتی❤️
╔ ✾ ✾ ✾ ════╗
@zoje_beheshti
╚════ ✾ ✾ ✾ ╝
#رمان
#بچه_مثبت
#قسمت_هشتم
شنیدن صدای "یوهوی" من به سمتم برگشتن. من هم به سمت اون ها تغییر مسیر دادم. با رسیدن به اون ها هر
کدوم چیزی گفتن و من در مقابل تعریف هاشون فقط تشکر کردم.
فرهاد شیربرنج با صدای نکرش گفت:
- عالی بود، ولی فکر نکنم که تو اسکی به پای متین برسید.
انقدر تعجب کردم که دهنم باز موند.
- واقعا؟! چه جالب.
متین چشم غره ای به شیربرنج رفت و گفت:
- فرهاد اغراق می کنه.
مریم یکی از دخترای محجبه ی کالس گفت:
- آخ جون بچه ها مسابقه آقا متین و ملیسا جون دیدنیه.
و قبل از این که ما جواب بدیم شروع به تشویق کردن. جالب این بود که اکثر دخترا متین رو تشویق می کردن و همه
ی پسرا جز شیربرنج هم منو.
رو به متین گفتم:
- سوسکت می کنم.
بدون این که نگاهم کنه پوزخند زد و گفت:
- باشه، من آمادم.
و کالهش رو پایین تر کشید.
لعنتی حتی یک درصد هم احتمال نمی دادم که طرف انقدر تو اسکی وارد باشه که من به گرد پاش هم نرسم. صبر کن
ببینم، مگه بچم به جز درس و خوندن کتابای مذهبی و اینا کار دیگه ای هم انجام می داده؟ نه، حتی اگه می مردم هم
نباید کم می آوردم. صدای داد و تشویق های بچه ها اون قدر دور شده بود که به زور به گوش می رسید، پس وقت
تمارض بود. تو یه ایست ناگهانی، با صورت پخش زمین شدم.
و کولی بازی درآوردم که بیا و ببین.
- آی خدا ... مُردم ... وای دستم شکست ... وای خدا ...
- چی شدید؟
#ادامه دارد...
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃
#نویسنده:الف_ستاری
🍃🍃🍃💞💞💞🍃🍃🍃
💕join ➣ @Online_God
چی شدم؟ واقعا که، من داغون شدم اون وقت تو می پرسی چی شدم؟
کنارم زانو زد و گفت:
- دستتون طوری شد؟
- دست کی؟
سرش رو یک آن باال آورد و نگاه سیاهش رو حواله ی صورتم کرد، اما سریع به حالت قبل برگشت و گفت:
- دستت، دست ...
- آهان دست منو می گی؟ آخه گفتی دستتون فکر کردم من و یکی دیگه و ...
وسط چرت و پرتایی که می گفتم جفت پا پرید و گفت:
- خیلی خوب، حاال اوضاعش چطوره؟
آستینم رو تا آرنج باال زدم و گفتم:
- درد داره.
نگاهش رو از دست تا آرنج عریانم گرفت و گفت:
- ال ا... اال ا...
از جاش بلند شد. با لحن طلبکاری گفتم:
- کجا؟
درحالی که نگاهش به طرف دیگه ای بود گفت:
- برم کمک بیارم.
با دور شدن متین از من، زمینه ی بردم مهیا شد. سریع چوب هام رو پا کردم و برو که رفتیم. به بچه ها که رسیدم بهخوب کاری می کنی، برو.
عنوان برنده دست هام رو باال بردم و بعد از یکی دو دقیقه متین هم رسید. صورتش دیدنی بود.
نگاهش رو برای شش یا هفت ثانیه به چشم هام دوخت و چنان چشم غره ای رفت که خودم رو خیس کردم. وای
مامان، چقدر بچم جذبه داشت!
با گلوله ی برفی که محکم به پهلوم خورد به سمت بهروز برگشتم. ابروهاش رو چند بار باال و پایین انداخت و گفت:
#ادامه دارد...
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃
#نویسنده:الف_ستاری
🍃🍃🍃💞💞💞🍃🍃🍃
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃
_نشونه گیری رو حال کردی؟
سریع گلوله ای برفی درست کردم و به سمت صورت نازی پرت کردم. جیغ نازی همانا و وسط ریختن بچه ها و پرت
کردن گلوله ها به هم همانا. در این گیر و دار دنبال متین می گشتم که دیدم داره آروم آروم به سمت خروجی پیست
می ره. سریع گلوله نسبتا بزرگی درست کردم و زدم پس سرش. یک آن ایست کرد و به سمت ما برگشت. دستم رو
باال بردم و با حرکت انگشتام نشون دادم کار من بوده. بدون این که جبران کنه به راهش ادامه داد و من از عصبانیت
پوفی کشیدم و با حرص دنبالش به راه افتادم. خیر سرم اومده بودم که امروز هر طور شده این بچه مثبت رو تور کنم،
اما متین حتی یه ذره هم تغییر نکرده بود.
"لعنتی آدمت می کنم."
- داداش، برادر من، آقا متین ... یه لحظه.
-ایستاد و به سمتم برگشت، اما باز هم نگاهش به کفش های لعنتیش بود.
- تو چرا ...
- ملیسا؟
با تعجب به سمت صدا برگشتم:
- وای خدا نه ...
این جمله بی اختیار با دیدن آرشام از دهانم خارج شد. متین آروم گفت:
- اتفاقی افتاده؟
با نزدیک شدن آرشام که مشکوک به من و متین نگاه می کرد، حتی نتونستم جوابش رو بدم.
- به به ملیسا جون، پارسال دوست امسال آشنا، از این طرفا؟
با حرص گفتم:
- یعنی می خوای بگی امروز تصادفا اینجا اومدی و احتماال مامانم بهت چیزی نگفته.
با پررویی گفت:
- دقیقا، از کجا این قدر درست حدس زدی؟
- واقعا که خیلی ...
- خیلی چی؟؟
#ادامه دارد...
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃
#نویسنده:الف_ستاری
🍃🍃🍃💞💞💞🍃🍃🍃
به سمت متین که متفکر به آرشام نگاه می کرد برگشتم و گفتم:
- متین جان ایشون آقا آرشام هستن، دوست خانوادگی ما.
و رو به آرشام هم گفتم:
- ایشون هم همکالسی بنده هستن.
و به متین اشاره کردم.
متین از این که با آرشام سر و سنگین حرف زدم و با اون صمیمی، کامال جا خورده بود. آروم گفت:
- از آشناییتون خوشبختم.
و اما آرشام نگاه سر تا پا تحقیر کننده ای به متین و دستش که به نشان دست دادن جلوش دراز بود انداخت و در
حالی که دستش رو درون دست متین می گذاشت گفت:
- خیلی جالبه ملیسا، نه؟
- چی جالبه؟
- این که تو با این تیپ آدما دوست بشی.
متین دستش رو از دست آرشام بیرون کشید و گفت:
- ما فقط با هم همکالسی هستیم.
آرشام نگاهی به دورو برش انداخت و گفت:
- کامال مشخصه این که تنها اومدید این طرف و ...
- بسه آرشام. می دونی مشکل تو چیه؟ این که همه رو به کیش خود پنداری.
- بله ملیسا خانم، شما درست می گید.
متین با اجازه ای گفت و رفت.
با نگاهم اون رو دنبال کردم و بعد به سمت آرشام که با اخم نگاهم می کرد برگشتم و گفتم:
- چیه؟ حالت جا اومد جلوی اون منو ضایع کردی؟
- واقعا که ملیسا! یعنی اون واقعا واست مهم بود؟
- هیچ پسری واسه من مهم نیست، مخصوصا تو.
#ادامه دارد...
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃
#نویسنده:الف_ستاری
🍃🍃🍃💞💞💞🍃🍃🍃
#رمان
#بچه_مثبت
#قسمت_اول
https://eitaa.com/havase/21908
#قسمت_دوم
https://eitaa.com/havase/21935
#قسمت_سوم
https://eitaa.com/havase/21953
#قسمت_چهارم
https://eitaa.com/havase/21983
#قسمت_پنجم
https://eitaa.com/havase/22009
#قسمت_ششم
https://eitaa.com/havase/22043
#قسمت_هفتم
https://eitaa.com/havase/22067
#قسمت_هشتم
https://eitaa.com/havase/22093
#قسمت_هشتم
https://eitaa.com/havase/22118
#قسمت_نهم
https://eitaa.com/havase/22145
❤️کانال زوجهای بهشتی❤️
╔ ✾ ✾ ✾ ════╗
@zoje_beheshti
╚════ ✾ ✾ ✾ ╝