eitaa logo
به هوای سیل
83 دنبال‌کننده
1هزار عکس
203 ویدیو
41 فایل
سفر به پلدختر و چیزهای دیگر
مشاهده در ایتا
دانلود
عِمران واقفی, [20.10.20 10:58] - قلب کوچکم را ساطور زد. عِمران واقفی, [20.10.20 10:58] - ؟ _ عمامه پیغمبر باشم. عِمران واقفی, [20.10.20 10:58] - -چرا؟ +چون می خوام دورِ سرش بگردم. عِمران واقفی, [20.10.20 10:58] - لانه کبوتری چیست. پنجاه فاکتوریل را حساب کرده تانژانتش را در لگاریتم اش ضرب کنید. عِمران واقفی, [20.10.20 10:58] - یک انتگرال بنویسید و به روش لاپلاس حل کنید. عِمران واقفی, [20.10.20 10:58] - در محاسبات اینیشتین ضریب لاندا برای چه به کار می رود؟ - دو صفحه در فضا همدیگر را قطع می کنند بگویید چرا؟ مختصات خط چیست؟ - توی اتاق گمشده ام. پنجره ای نیست. - اشک های تمساح درونم را به ریا فروش محله دادم و یک ریش رنگی خریدم. - امشب دلم هوای قیمه بادمجان نکرده. - - نوشابه مشکی به حرمت محرم مشکیست وگرنه نهم ربیع سِوِن آپ می شود. - سوپِ سگِ کره ای هم دیگر اشتهایم را کور نمی کند. لعنت به تو شکم. - سانتاماریا را خوردم و مارای یه سانتی تولید کردم. - آن ترک شیرازی دلِ ما رو برداشته برده داده بیدل دهلوی. آهای بی دل. دلِ ما خوردن ندارهِ. دلخور هم نشو. حق الناس است. - امشب سلولهای خاکستری ام طوفان توئیتری کرده اند. - سوسک های حمام همیشه تمیز نیستند. - انگور های باغِ همسایه را دزدیدند. فردایش نه پس فردایش همه جهان را بوی خمرِ دزدی گرفت. - دلم غنج نمی رود. شاید دو سه روز می شود. - ابروهایم را ببین. دیدی؟ حالا برو برای رفیقات تعریف کن. - شپش چیست؟ هیچی. - حوضِ مغزم را با چوبِ بید به هم زدم. ماهی های قرمز و طلایی ذهنم بالا آمدند. - ناموس عراقی ها و سوری ها را دیدید که به غارت می رفت؟ ایران را می بینید که چهل سال است زن و بچه ها با آرامش می خوابند؟ بلیط کرمان میخواهم. یک بوسه به مزار شهدا... آرامگاه حاج قاسم...قرارگاه سپهبد. - شهدا شمع محفل بشریتند. شهید قلب تاریخ است. زنده نگهداشتن یاد شهدا از شهادت کمتر نیست. شهید مثل شیشه عطره. شهید کلا خیلی خوبه😊 - اگر شهدا قلبِ تاریخند پس ما نهایتا چشم جغرافیا هستیم. - آیری پلاست راحتی ماست. کفش بنددار، مشکل شماست. ژلوسُ ژلوس طبیعیه. ژینوسُ ژینوس دماغ عملیه. بیسکوتارت، حس نشاط. زاااااارت، حسِ چشات. - کفشهایم را میپوشم و به کوهستانِ خواب میروم. - کویرِ دانش را با ماشین های آفروید تلاش دار درمینوردم. - مرگ بر سردرد. - دردها نعمتند، نعمتها لذتبخشند؛ دردها لذتبخشند. - بابَت جگر سوخته باید چند به جگرکی دَهر پرداخت؟ - سوسک ها هم آدم شدند. هرچی کشته میشن تموم نمیشن. - یادم باشد اربعین امسال حتما از دخترک پشمک فروش، شَعربنات بخرم. پ.ن شعربنات همون پشمک ما ایرانیا شَعر...مو بنات...دخترکان - تایتانیکم را غرق کردم تا پسرک یتیم از قایق کاغذی اش لذت ببرد. - شربت سینه یا شربت چهارتخم یا شربت شهادت؟ مسئله این است. - من هیچ وقت مادر نمیشوم. اما شاید روزی برای مادر کوچولویی پدری کنم. - کفشهای کتونی یک فرشته را خریدم. خودش می گفت هر شب با این کتونی به غار حرا میرفته تا صدای محمد (صل الله علیه و آله )را گوش کند. - تو بندگی به شرط مزد مکن...من خودم آخر برج یارانه تو میریزم حتی ممکنه معیشتی هم بریزم برات ولی قول نمیدم. - شاید روزی آغا محمدخان را ببینم و ازش بپرسم؛ واقعا چیکار به کار بیست هزار جفت چشم داشتی بی چشم و رو! - زهرمارخان را دیدم و گفتم...چطوری ثبت احوالِ خراسان رضوی این اسم را قبول کرده برات بنویسه خانزاده. پ.ن زهرمارخان از نسل نادرشاه افشار و رییس ایل افشار در زمان آقامحمدخان افشار. - میان آغا و آقا....میانِ ماه من تا ماه گردون... هیچ کدوم خوشمزه تر از میانِ هندوانه شیرین و قرمز نیست. - قانون پایستگی آرامش.. شبها آرامش می بخشند و روزها آرامش میگیرند. - مَردی را دیدم از نسل اخته خان، که مُرد. زَنی را دیدم از نسل لطفعلی خان زَند، که زِند. پ.ن اخته خان لقب آغا محمد خان در ایل قاجار... - و اینک شوکران و آنک آن یتیم نظر کرده و اونَک آخرالزمان. - سوپِ عشق بر دردِ عقل چیره خواهد شد. - درد عشق بر زندگی محسابه گرانه چیره خواهد شد. - تحفه علم به بشریت، آپارتمان است و ماشین ظرفشویی و لنز رنگی.
- شبنم را مالیدم به سر تا پایِ پلکهایم. پلکهایم اما اعصاب این سوسول بازی ها را نداشت. خودش را خشک کرد و فحش کشید بر سر تا پایم. - داشتم به دنیا می خندیدم که یهو دنیا بهم خندید. بی ادبِ بی نزاکت. - - تیغ خواهم کشید و خودم را خواهم کُشت. +بیل خواهد کشید و خودم را خواهم کِشت. - کتاب یک جهان است. کسانی که کتاب نمی خوانند انگار به سفر نرفته اند. - شازده کوچولو به گل سرخ گفت. - شاید سوال پیش بیاد که چی گفت. باید گفت ما در مسائل شخصی وارد نمی شویم. - آه ای مادربزرگ، ای که بر کرانه اندیشه من بر نشسته ای. دل در کمند کدامین شقایق واژگون بسته ای که باران چشم هایت تمامی ندارد. یا کدامین آهوی گریز پای، دلت را کشان کشان برده و در مرغزار سبزِ سبز سرزمین بی اسارت بسته. یا کدامین روح متجلی در درون تو تمثل یافته که همواره مجذوب آسمانی. یا... - خدایا، زیر بزرگترین درخت بهشت برایم جهانی خلق کن به وسعت همه ی مردم بهشت و تمام کائنات را مهمانم کن تا به آنها هفت شبانه روز ناهار و شام بدهم. البته حسن روحانی خودش شامشو بیاره.😊 - اصلا باشه اونم شام و نهار می دیم. جهندمِ ضرر. - عِمران واقفی: زلیخا به سوسانو گفت، تو هم مرا ملامت می کنی؟ سوسانو گفت، نه آجی من خودمم درد کشیده ام. پوتیفار به تِسو گفت، داداش بهمن کوچیک داری؟ تِسو گفت، دودی نیستم. - کنار درب اول بهشت نشسته بودم و به مهمانها خوش آمد می گفتم. یکهو تمام کوبه ها با هم گفتند "یا علی". من هم گفتم علی یارتون، الله نگهدارتون. یکهو بهشت سراسر پر شد از خنده های مستانه. طاقت نیاوردم و به سوی بهشت پرواز کردم.... بقیه شو (توصیف داخل بهشت) به خاطر رعایت مسائل اخلاقی نمی تونم توضیح بدم😊. - یک روز رفتم پی وی جبرئیل، پی وی اش از همه فضای مجازی ما بزرگتر بود. - یا مقتل القتول و الاقتال. - ستاره های دلم را آب می دهم تا بزرگ شوند و به آسمان دنیا بروند. می دانم چشمک هایشان عاقبت دل کودکی را خوشحال می کند. - درس را خوب یاد بگیریم تا خوب پس دهیم. - هیچ برگشتی وجود ندارد. آدم ها فقط درحال رفتن هستند. - من تا به حال مغز چند انسان را خورده ام. مثلا مارسل پروست. مغز امروز من مزه اش شبیه مغز آنهاست. - _شهر چیه؟ +چند مکعب سیمانی بین یک جنگل درخت سیمانی.
در آپارتمان به خدا نزدیک تر نشدیم و با لنز های رنگی جهان قشنگ تر نشد. حالا اون ماشین ظرفشویی خدایی اختراع بدی نبود انصافا... - حواسم گرمِ کلاس پاتولوژی شد و یادم رفت کتاپ توپولوژی ام را بخوانم به خاطر همین رفتم و یک پاتیل پاستیل بار گذاشتم و زیرش را کم پیچ کردم تا همراه با پاستا بخورمش...در این هنگام لویی پاستور وارد کاخ ریاست جمهوری شد و با معاون رییس جمهور سر یک دلار 4200پاستور بازی کرد. و هیچ کس مسئولیت دلار 27 تومنی را قبول نکرد و به هم پاس دادند. سپاس از دوستان پاستیل خور. - دیشب پاستیل بیچاره و کوزت به هم تازیدند و خانم تناردیه را در پاتیل انداختند. - خدایا! بارپروردگارا ! به اشکهایی که برای قلب مریض میزوکی و فقر و نداری کاکِرو و دردهای واکی بایاشی ریختم قَسم ات می دهم این عرفه توبه ما را بپذیری. - الویه ای که پسر سه ساله ات درست کند بهترین غذای دنیاست. - مرغ های اُلُویه را می شود به جای ریش ریش کردن، سیبیل سیبیل کرد آیا؟ - تا به حال به اسم مرتضی علی در اذان حرم دقت کرده اید؟ - گور خری را دیدم که سگی خال خالی را به استخدام راه راه هایش در آورده بود. - یک دریا ماست و خیار دارم با گردو و پیاز و نعنا و پونه کوهی. نانش با شما. شکمو هم خودتی. تازه ماستشم محلی و پرچرب. - زنی را دیدم با حسن و جمال و مال و ایمان، متاسفانه او مرا ندید و از کنارم رد شد. - نیسان نشدی وگرنه می فهمیدی، نیسان قطاریست که عاشق شده است. - نیسانی خواهم ساخت که تمامش آینه باشد. تا اگر بخورد بر سنگ جهان را نور فرا گیرد. تا نترسد کسی از او. تا گازش را نگیرد راننده و نرود تا آن دور. تا همیشه همه خود را ببینند در نیسان...که چقدر دل بوده که ندیده شکسته اند....که ناخواسته له کرده اند. - سبویِ دلی را به زبان نیسانی نشکنیم. - نیسان. نی ثان. نه صان. نعسان. نعثان. نهثان. نقصان. نعمان....بهمان....کنعان. نیسان گمگشده باز آید به کنعان غم مخور. - ما دهه شصتی ها، موقعی که زنگ آخر میخورد از کلاس تا برسیم به کوچه حرکتمون کم از نیسان نداشت. - خدایا، بارپروردگارا! به حق همین شب و روز عزیز هر سایپا 151 که میخواد نیسانِ آبی باشد به مراد دلش برسان. - سلمان و ابوذر کجا و یار غار کجا! مقداد و مالک کجا و ابوعبیده جراح کجا! علی کجا و فلانی و فلانی و فلانی کجا! - شامگاهِ غدیر خیمه ها در کنار برکه ای زیبا پهن شد. شتران روی خاک زانو زدند آن شب...ولی چند نفر از شتر کمتر بودند که زانو نزدند. - درختِ دلم آب از چشمه غدیر می خواهد. - طوفان که می آید گربه ها دنبال سوراخ موش می گردند. - شکم یعنی چاهی که ته ندارد. - _بابایی توی بهشت نوشابه هم هست؟ +خانوم نمکو میدی. - _سبزی پلو با ماهی میخوای؟ +نه با نوشابه سیاه. - تازگی ها دلم سیگار می کشد. امروز بردمش کمپ تا ترک کند. نمی دانستم وابستگی خودم به او بیشتر از وابستگی او به سیگار است. - شلغم ها با بَلَم از رود رد شدند اما جناب موز منتظر قایق موتوریه! مردکه ی درازِ زردِ پوست کلفتِ مغرور. - ملکه الیزابت گفت کتابی درباره من بنویس ای نویسنده واو. گفتم باشد و کتابی نوشتم با این نام....درباره اِلی. - شاخ در آوردم. - دروغ را وقتی می گویی شاخ و دم ندارد ولی وقتی می شنوی شاخ در می آوری. - _بده. +بیا. پ.ن دعا و استجابت. - _غدیری ام. +منم قدیری ام. خوشبختم. - [Forwarded from لام.امیری] باید می گفتید ابراهیم تو نوبته.. برو ته صف حاج خانم تا ببینیم چی پیش میاد😅 - زلف بر باد مدم. پ.ن حسن کچل داره خواب میبینه. - شامِ امشب فلسفه سرخ کرده باسس الهی داریم. کسی نوشابه عرفان دارد...کمی گلوگیر شده. - تمام تخم مرغ هایم را دادم به ارسطاطالیس و او ساختار سه پرده ای اش را بهم هدیه داد. - دلم یک سلام چربِ الهی می خواهد. - - کله پاچه خوردی؟ +آریایی باشم و کله نخورم. - یک آریایی اصیل، اسیرِ ریا و ریال نمی شود. - سه بار پشت هم تکرار کنید. به جای تخم کفتر. - دلم تنگ شده. بارالها! گشاده کننده ای بفرست. - گیلاس هسته دارد، مثل زمین. - نانِ خالی را میخورم و نیاز به نامرد نمی برم. - سوته دلم و سیاست زده مرام سید علی.
هدایت شده از یازهرا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭕️ میرسن روزای خوب ؛ اوضاع اینجور نمیمونه :) دوستان گروه مردم گله مندند گوش بدین جیگرتون حال بیاد 😊 فقط اونجاش که میگه این دولت آخراشه
هدایت شده از م.م
آماده‌‌سازی شیعیان برای عصر غیبت برخی از منابعی که به تحلیل وقایع تاریخی عصر امام عسکری (ع) پرداخته‌اند، معتقدند که ایشان اقداماتی برای آماده‌سازی ورود شیعه به عصر غیبت و خودکفاکردن جامعه شیعیان انجام داد: سخن گفتن امام عسکری (ع) با اصحاب خود از پسِ پرده و اینکه بیشتر فعالیت‌های مربوط به امام، توسط وکیلان او انجام می‌گرفت را از جمله این اقدامات دانسته‌اند.[۸۴] مدرسی طباطبایی بر این باور است که امام عسکری برای آموزش نحوه حل مسائل علمی، گاه پاسخ سوال‌های فقهی را به صورت کامل بیان نمی‌کرد[۸۵] و گاه نیز به بیان قاعده‌ای کلی می‌پرداخت تا فقها بتوانند به کمک آن، به پاسخ برسند.[۸۶] بعضی اوقات نیز امام برای پاسخ به پرسش‌های فقهی مراجعه به کتاب‌های حدیثی شیعه را پیشنهاد می‌داد.[۸۷] با این‌گونه اقدامات، جامعه شیعه آموزش می‌دید تا مشکلات و مسائل فقهی و عقیدتی خود را بدون نیاز به مراجعه به امام حاضر حل کند.[۸۸] @havaseil
و تو باید آگاهانه و مشتاقانه گودال قتلگاه را انتخاب کنی. و تو باید رنج را انتخاب کنی. باید انتخاب کنی. و هیچ راهی نیست. تمام راه ها را رفته ایم ما. و تو باید بسوزی. جهان را یکسره ظلمت فراگرفته باید نور تولید کرد و چه نوری سریعتر و پرنورتر از سوزاندن خودت...باید انتخاب کنی که بسوزی. باید قبول کنی که راهی نیست. راهی جز خاکستر شدنت نیست. برای سوختن آماده ای؟ برای گودال آماده ای. و ما را تا به بلای کربلا نیازموده اند از این دنیا نخواهند برد. پس خودت پا در میدان بگذار و مستانه و مشتاقانه انتخابش کن. بگذار وقتی شعله های آتش تمام روحت را گداخته تماشایت کند. و چه لذتی دارد دانستن این معنا که او می بیند. خدایا تو خواهی دید. خواهی دید خیل خاکستر نشینانت را. و این بار چقدر سترگ است؟ تا کجا؟ تا کی؟ مگر می شود کهکشان را در کف دستانم جای دهم؟ تا به حال درخت انار را از نزدیک دیده ای؟ دیده ای با آن برگهای سبز مدها متانش چقدر زیباست...انگار که اخگر در جانش افتاده...باغ انار شبیه جنگلی آتش گرفته است. اگر ندیده ای یک روز حتما خواهی دید. باغ انار شبیه آن آتشی است که بر ابراهیم سرد شد. یا نار کونی بردا ً و سلاما علی ابراهیم. درخت انار وقتی ثمره می دهد انگار آتش گرفته است. و چه زیباست تماشای باغ اناری که ثمره داده است. منتظر آن روز خواهم ماند. @ANARSTORY
هدایت شده از مجتبی حباب
بسم الله الرحمن الرحیم ♦️هم زمان با سالگرد وفات آیت الله سید علی قاضی طباطبایی ره،روز ششم ربیع الاول ۱۴۴۲ قمری مصادف با جمعه دوم آبان ماه ۹۹ ،رونمایی از پوستر کتاب «کهکشان نیستی»،اخبار مربوط به آن،نحوه ی پیش ثبت نام و ... قرار داده خواهد شد. ♦️برای اولین بار رمانی شیرین و به یاد ماندنی از حیات ۸۱ ساله ی مرحوم آیت الله سید علی قاضی طباطبایی ره منتشر می شود. برای دریافت اخبار واصله به کانال زیر بپیوندید🔻 ♦️کهکشان نیستی @kahkeshaneh_nisti
سلام ونور. برگ در هجوم تگرگ می شکند. برگ هم هست، هم نیست. برگ نور می خورد و قند در دلش آب میشود. برگ آمده است تا به درختان باغ بفهماند که حیات یک برگ و نورخواری یک برگ برای خودش نیست. برگ نور میخورد تا قند در دلش آب کند و تا ابد به درختان قنداب بخوراند. دل درختان را شیرین کند. وکدامین درخت است که قنداب دوست نداشته باشد. برگ اگر حیات داشته باشد همه می گویند درخت زنده است. و اگر برگ حیات نداشته باشد می گویند درخت مرده است. برگ عصاره معماری است. برگ عصاره زیبایی و دلنوازی باغ است. می گویند باغ سرسبز. نمی گویند باغ تنه قهوه ای. یا باغ شاخه دراز...حیات یک باغ به برگ است. برگ وقتی خودش را می شناسد و وظیفه نورخواری را می پذیرد می داند که برای حیات خودش نباید کار کند. برای حیات میلیارد ها سلول گیاهی باید کار کند. و تنها عضو درخت است که نور می خورد. و اگر برگ را از درختی بگیری و روی خورشید بکاری اش این نور به حالش هیچ فایده ای ندارد. چرا که ابزار نور خواری اش را گرفته ای. نور و برگ به هم ممزوج اند. سلام و نور. @ANARSTORY
عاشق نورم و این ذات برگ است.
و در جهان هیچ موجودی را نخواهی یافت که مثل برگ نور را عاشقانه دوست داشته باشد.
به هوای سیل
ارسالی خواننده محترم.
﷽؛ سلام و نور💡 آموزش قوانین نویسندگی یا ؟ یا یا 🕯آیا برای نویسنده شدن باید تمام قوانین نویسندگی را یاد بگیریم؟ جواب : بله 🕯آیا باید با جزئیات یاد بگیریم؟ جواب: نه لزوما با ریزه کاری های سادیسمی...بلکه باید یک دور تمام اصطلاحات را با عمق جان بفهمید. اندازه ای که اگر نویسنده ای یا استادی به شما نقد کرد بفهمید دارد چه می گوید. 🕯آیا اگر قواعد نویسندگی را یاد بگیریم می توانیم خیلی راخت شاهکار بیافرینیم؟ جواب: نه لزوما. یاد گیری قواعد لازم هست ولی کافی نیست. 🕯آیا اگر قوانین را یاد نگیریم می توانیم پیشرفت کنیم؟ جواب: واقعیت این است که می توانید، ولی مثل اختراع چرخ از اول است. وقتی با قواعد می توانید سی سال جلو بیفتید چرا یادش نگیرید؟ 🕯آیا قواعد نویسندگی مورد اتفاق همه نویسندگان هستند؟ جواب: نه لزوماً. اختلافات زیادی وجود دارد. به خاطر همین باید نویسنده مورد نظر خودتان را با خواندن کتابهای زیاد پیدا کنید. و این یعنی قلم شما شبیه ایشان خواهد بود. پس قواعد ایشان را سر لوحه آموزش قرار دهید. 🕯بهترین چیز برای یاد گیری قواعد چیست؟ جواب: بهترین کار شرکت در یک یا دو دوره در نهایت و خواندن صد کتاب آموزشی مختلف که همه شان دارای نکته ای هستند که می توانند در مسیر نویسنده شدن به شما کمک کنند. همان بحثی که یک وقتی داشتیم. بهزاد دانشگر و نقد امیرخانی و شجاعی...با تمام احترامی که ایشان برای این دو نویسنده عزیز قائل است...دقیقا بر می گرده به اینجا... از نظر ساختار داستانی کارهای رضا امیرخانی مورد پذیرش خیلی از اساتید نیست ولی قلم رضا امیرخانی مورد توجه افراد زیادی است. من جمله راقم این سطور. فارغ از چیز حاشیه ای دیگر...پس یادگیری قوانین لازم به کار بستنش واجب و بعدها بعد از پیدا کردن سبک نوشتنمان شکستنش کمال است. 💡نکته بعدی اینکه...قوانین بعد از نوشته شدن شاهکارها نوشته شدند و از روی ساختار شاهکارها. پس در واقع قوانین بعد از خلق آثار شاهکار هستند و قبل از تولید داستان های معمولی. شخصا از سال 94 سعی کردم خیلی کلاسیک طور بنویسم ولی در نهایت فهمیدم از شکم مادر با سبک و قلم خودم متولد شدم. کمی سخت خوان ولی قابل قبول. 💡💡💡 جسارت که هست ولی از فلفل خبری نیست. نویسنده باید جسور باشد. نویسنده از یک زمانی به بعد دیگه به حرف کسی گوش نمیده اونجا دو حالت داره یا واقعا کارش خوب شده و نقد دیگران رو می فهمه ولی نکته ای وجود داره که رها می کنه اون نقد ها رو... حالت دوم بی سوادی هست که از سر استیصال و درماندگی و برای خودنشانی دیگه به حرف کسی گوش نمیده و و در وادی سرگردانی قلم میزنه و هر روز پرت تر و بی ربط تر می نویسه... واقعا حالت اعتدال بهترین حالت هست...یعنی من شخصا تمام نقدهای به واو شده را به جان خریدم ولی بعدش بلافاصله رفتم نقد ها رو فروختم. 😐 💡💡💡 کلید رمان نویسی داشتن روح پر حرف است. معمولا خانم ها در این زمینه بهتر می توانند کار کنند...به خاطر همین شدیدا به قواعد نیازمند ترند... مردها روحشون کم حرف تر هست و با قواعد راخت کنار می ان... ولی در نهایت همیشه استثناء ها زیادند. خانم صادقی شما به نظرم برای مخاطب خاص خودتون بنویسید اولا...در مرحله بعدی سعی کنید ذائقه شون رو ارتقا بدید... 💡💡💡 کلید شروع رمان نویسی داشتن هست. سعی کنید محرم رازی نداشته باشید که مدام خالی بشوید. معمولا کسانی که مدام درباره سوژه رمانشان با اساتید شان مشورت می کنند بعد از مدتی آن سوژه پشت به قبله ذبح می شود و عوداج اربعه اش بریده نبریده می رود در سبد ایده ها سوخته. و نه حذف می شود نه احیا. و همین ذهن نویسنده را خسته می کند. 💡💡💡 کسانی که در به در دنبال کلاس نویسندگی و این استاد و آن دوره و آن محل گعده و انجمن هستند مثل نوشابه خانوده دو لیتری هستند که وقتی می خواهند شروع کنند به نوشتن همه نوشته هاشان تقریبا شبیه کف های بیرون زده از بطری نوشابه است.... در ابتدا شاید از شدت فوران ایده ها و سفیدی خیره کننده محتوا و کف های حباب حباب کِیف کنند و شاید از حجم مطالبی که می نویسند ولی بعد از مدتی متوجه می شوند که نه تنها نوشته هاشان لم یکن شیئا مذکورا بوده بلکه دیگر چیزی برای نوشتن ندارند... چون مرتبا عادت به استفاده از اندیشه دیگران دارند. نویسنده باید ابتدا یاد بگیرد بیاندیشد. . عربی اش می شود . حالا یک درخت گرامی تفاوت و و را بیان کند. @ANARSTORY
هدایت شده از فتح آسمانی
به هوای سیل
https://bike.yazd.ir
دوچرخه زردُکا😁
من در اتاق اشک منتظرم. در سفر به کائنات.....بقیه هم بیایید. اینجا اتاق اشک است....انارها از اشک یاقوت می سازند. ساعت 9..همین امشب. سفر به کائنات🔻 https://eitaa.com/joinchat/3525771335C734628ccfa
دوستان سلام اگه کسی خاست کاپشن یا ژاکتی بخره بلوار ۲۲ بهمن جنب بانک سپه پوشاک هدیه حتما یه سری بزنه من رفتم قیمتاش کف بازار و حتی خیلیاش رو همون قیمت پارسال زده بود دیدنش ضرری نداره.... نقطه سر خط.
بسم‌رب‌الزهراسلام‌‌الله‌علیها عِمران واقفی: آقا برنامه عوض شد. . همه به ده سال آینده نامه بنویسید. من=برگ اگر سه میلیون رو بردم...ده فرغون و ده قیچی باغبانی میخرم برای باغ. *** 💟هی بنده خدا استاد خوبو با صفا و دلسوزی بود میگفت به ده سال آینده من نامه بزنید ولی کرونا مهلتش نداد *** 💟درود بر استاد الان در برزخ هستم و من در خواب با شما سخن میگویم دلم برای فلفل هایتان تنگ شده است حیف کرونا مهلتم نداد *** 💟سلام استاد با سه تومن هامون چه کردید؟؟!! قرار بود فلفل بخرید و در حلق شاخه ها بچپانید.. قرار بود فرغون و بیل بخرید و شاخه ها را هرس کنیذ قرار بود انیمیشنهای هالیوودی را سوسک کنید. ولی الان شنیده شده تمامی پولها را ریختید در حسابتان. توی یکی از حسابهای بانکی در بلاد کفر، سوییستان. و در باغهای انار آنجا، یک پروژه دیگر دنبال می کنید. ما هم رفتیم و جلوی درب منزل شرکایتان، باغبانها آرمینه، هیام، ابراهیمی، مجاهد، موسوی، تجمع کردیم. اونها هم گفتند: ما چی کاره بیدیم؟؟!!! *** 💟یادش بخیر اقای واقفی از یکجایی سه میلیون برد و اون رو پس انداز کرد و بعد از چند سال با آن سه تومن نانوایی زد و دور نویسندگی رو خط کشید الان وضعش توپه و بزرگترین نانوایی خاور میانه از آن اوست ولی ما هنوز مینویسیم و جوهر خودکار هایمان تمام میشود و باید خرج و هزینه خودکارمان رو بدهیم هییییییی *** 💟با اندوه به پیام هایشان نگاه میکنم یکی گفته بود : استاد واقفی استادی متواضع و دلسوز بودند دیگری گفته بود : استاد واقفی نه... تنشان را در گور نلرزان جناب برگ بودند یکی دیگر گفته بود : دلم برای تمرین دادن هایشان تنگ شده با خود گفتم استاد جایتان خالی... این درختان حسابی قد علم کرده اند و باغ انار شده جنگلی از انار های ترش و شیرین... از ایتآ بیرون می آیم درختان حسابی دلتنگ شده اند حتی دلتنگ «برگم» گفتن های استاد. . . ای اجل کاش کمی بیشتر فرصت میدادی تا ما قدر استاد را بیشتر بدانیم یادش بخیر ان قدر دست و دلباز بودند که گفتند اگر در مسابقه ی سه ملیون تومانی برنده شوند برایمان فرغون و چند قیچی باغبانی میخرند و صد افسوس که اجل فرصت شان نداد و نفهمیدیم آخر مسابقه به کجا رسید! حال درختان آنقدر گرفته و پژمرده بود که حوصله ی پیگیری را نداشتند ان روز ها انگار دیگر کسی نبود تا در باغ سم هنری بپاشد و آب رشد قلم بدهد و هرز باغ شده بود ناامیدی و هر روز با حجم بسیار پیام های دلتنگی و دلداری رو به رو میشدی اما حال ده سال از ان روز ها گذشت و درختان هرکدام قد علم کرده و برگ هایی شدند به یاد استاد. . . با صدای زنگ موبایلم از دنیای خیالات بیرون پریدم جواب دادم : بله!؟ : بپر گروه معلوم شده واقفی زنده اس سه ملیون پولو زده به جیب و الفرار پیچوندنمون. . . نمیدانستم بهت زده شوم با عصبی دود از گوش هایم بیرون میزد با دستانی لرزان وارد گروه شدم یکی گفته بود : از همان اول معلوم بود چه کاره است. . . مشکوک میزد عهه این همانی بود که استاد را دلسوز و متواضع خوانده بود! یکی دیگر گفته بود : با برگم برگم گفتن هایش گولمان زده بود متعجب از کار دنیا مکث کردم این هم همانی بود که گفته بود نگوییم استاد... بگوییم جناب برگ چون تنشان در گور میلرزد با خود گفتم این استاد هم عجب ادم خسیسی بود...به خاطر سه ملیون همه رو پیچوند به خود امدم من هم ایشان را دست و دلباز خواندم دنیا را ببینین نظرات انسان ها بر انچه اطرافشان میگذرد و حرف هایی که میشنوند تغیر میکند *** 💟جلوی ساختمان به شکل درخت انار پارک میکنم ویک آن سفر میکنم به گذشته عجب وسیله ای بود زهرا جون خدا حفظش کند انگار همین دیروز بود که با خواندن رمان هایش درایتا اول به گروه نقد بعد به باغ انار بعد هم در کلاس های نویسندگی شرکت کردم .. اون روزها استاد واقفی آرزوی همچین ساختمانی داشت .. والان اونقدر کارو بارش گرفته که من شدم شاخه و برگ برایش جمع میکنم تازه هیچ وقت فکرش رانمیکردم بتونم خانوم صادقی و استاد رااز نزدیک ببینم ولی حالا ... خدایاشکرت ازاون چه که من تصور کرده بودم هم بیشتربهم دادی. *** بسم التعالی 💟سلام بر استاد واقفی درست است‌من وشما در ایتا ودرباغ انارتان بایک دیگر آشنا شدیم حالا باهم همکار هستیم هرچند شما حق استادی گردن اینجاب دارید ولی باید بگویم دورو زمانه عوض شده و من‌ نمی توانم به پسرتان مانند خودتان اعتماد کنم دیروز پسرتان از فاطمه زهرای من خواستگاری کرده آیا این کار درستی است . توقع من از شما بیش ازاین است گوشش را بپیچانید تا دیگر این طور جسورانه عمل نکند من دخترم را به غیر سید نمیدهم پس به پسرتان بگویید دور دختر مرا یک خط قرمز بکشد ودخترک مرا هوایی نکند... ممنونم.🙏 @ANARSTORY
سلام برگ ناشناس یادم هست سردر باغی نوشته شده بود باغ انار +نویسندگی کنجکاوشدم واردشدم سرک کشیدم برایم نوع حرف زدنهایشان عجیب غریب می آمد گفتم شاید اینجا چیزی یاد بگیرم دربه رویم برای باغ هایی دیگرهم گشوده شد انگار استعدادهایم را مدتها در وجودم محبوس کرده بودم آشکار شدند باغبانش راهمه میشناختند ولی برای من همه چیز گنگ و مبهم بود از اینکه حرفی میزدم که شاید به قبای شاخه ها بر میخورد ولی باغبانش صبورتر به نظر می رسید حیف که خیلی وقتها میخواستم یه حرفی بهشون بزنم ولی سکوت راترجیح دادم وحتی متوقفم کردند اینجاهها به صبر باغبانش شک میکردم چون خود را غریبه ای میدانستم که درجمعی خصوصی حق حرف زدن ندارد از اینکه درحد پادشاهی به کسی احترام گذارم رانمی توانستم چون هرکسی ایرادی داشت ولی حیف که آنها نقدپذیر نبودند وفقط برای نقد وعیب گیری دیگران شاخه میشکستند کمی دلگیر میشدم ورهایشان میکردم ولی باز فکرمیکردم ومیگفتم بگذار بمانی شاید اشتباه کرده ای روزها به این منوال میگذشت اکنون سال ۱۴۰۹شمسی هنوز بااینکه باغبان را نمیشناسم اما چیزهای زیادی یاد گرفته ام وباید سپاسگذار باغبانی باشم که با خلاقیت بسیار مرا به این وادی رساند هنوز برگ هستم واو برگ های بسیار را پرثمر کرده خداوندا عمرش رابابرکت قرار بده وباغش را سرسبزتر ووسیعتر. ** 💟سلام جناب واقفی( برگ) حال شما چطور است؟ ده سال پیش یادتان هست گروه داشتیم و ساعتها مینشینیم پای ایتا با گوشی اندروید تمرین مینوشتیم؟ من یادم هست. و این هم یادم هست که تهدید کردید هر کس رزومه خود را ننویسد باید برود. ان روزها فکر نمیکردم که الان شما رارییس محترم فرهنگستان ادب و هنر پارسی ببینم. غرض اینکه الان یک کتاب نوشتم درباره ی «نقش راهنمای دیندار در دین مداری نوجوانان» خواستم یاداوری کنم بخاطر اب و نان و شیرینی که در هیاتهای مجازی خوردیم. سفارش ما راهم کنید. ضمنا پسر کوچکم که ان روزها پای گوشی مینشست و زحمت حذف تمارین مرا میکشید، الان خودش سخنران هیات شده. دست بوس است.. اقازاده « نرگس خاتون» هم ماشاالله بزرگ شده اند. سلام خدمت مادر گرامیشان برسانید. ان شاالله بعد از موافقت چاپ کتاب با خانواده خدمت میرسیم. شیرینی دو طرفه... مهجور🍃 *** 💟هیی یادش بخیر ده سال تازه رفته بودم گروه سیاسی خانم هیام.یه کسی یادمه توهین کردن به یکی از اعضای باغ انار.بعد خانم هیام گفت به بچه های باغ انار توهین نکنید.من کنجکاو شدم گفتم خدایا باغ انار کجاست جریان چیه پرسیدیم خانم هیام بنر باغ انار داد.من چندماه پیشش هم دنبال نویسندگی بود کلا هم علاقه زیادی داشتم یادم نوشته بود نویسندگی واااای چه ذوقی کردم اون موقع نوجوون بودمو زود ذوق میکردم واسه چیزای کوچیک.وارد گروه شدم دیدم به به عجب گروهی عجب استادی یادمه فامیل استاد مون اقای واقفی بود میگفت نگید استاد بگید برگ.یک استاد خوب ودلسوز بود .تمرین میداد تمرین مینوشتم .بنده کشف گروه میکردم یادمه شهادت امام حسین عسکری بود که لینک گروه سفر به کائنات رو کشف کردم.هیییی یادش بخیر قرار بود فرداش دوره نویسندگی شرکت کنم چه ذوق وشوقی داشتم .هیچ وقت فکرشو نمیکردم بتونم کتاب انتشار کنم.همه ی اینارو اول به خانم هیام مدیونم که لینک باغ انار روگذاشتن ودومی استاد واقفی که انشاالله خیر اخرت ودنیاروببینن .که رایگان به ما اموزش میدادن وباغبان های عزیز که من خیلییی چیزا ازشون یاد گرفتم انشاالله همشون عاقبت بخیر بشن.... ** عِمران واقفی: هم اکنون در کنار برگ یک کارخانه قند تاسیس شده. قند پارسی به بنگاله می رود و در آنجا شکر شکن شده اند همه طوطیان هند. و هند سرزمینی است پر برگ....البته گاو هم دارد... و من لذت وافر می برم از قلم هاتان حتی بیشتر از لذت خوردن ویفر.... به خدای و واحد قسم. انه خواهیم ایستاد. و آرمان ها را مجسم خواهیم کرد. تا وار بت فرعون زمان را بشکنیم و وار خلاقانه قلم رها کنیم و این گفتار از لسان اگر نباشد ولی مطمئنا تلاش برای راستگویی خودش ارزشمند است. پس باز هم بنویسید و قند در دل برگ آب کنید. این قندها به جهان های دیگر صادر خواهد شد. ** 💟ماُموریت من آن روز ها که درخانه نشسته بودم و داشتم در گروه باغ انار تمرین های استاد را انجام میدادم هیچ فکرش را هم نمیکردم روزی برسد که همچین مسئولیتی بردوش من باشد هنوز هم برایم آن لحظه ها شیرین است لحظات ظهور ... واین‌که بلاخره من راهم درسپاهشان پذیرفتن وحالا نامه ای دردست دارم که باید به استاد واقفی برسانم.. استاد وساختمانشان به عنوان یک پایگاه ومرکز برنامه های فرهنگی ومبارزه با دشمن انتخاب شده است .. به استاد پیامک میزنم: استاد مبارکت باشد امروز درخانه بمان دوست دارم وقتی نامه را می خوانی خودم هم باشم عکس العملت را قاب کنم در گوشه ذهنم آخر در ذهنم دارم مجموعه میسازم @ANARSTORY
💟ده سال قبل مشغول نوشتن دلنوشته ای بودم که ناگهان پیامکی برایم ارسال شد جهت ورود به گروهی به نام انجمن نویسندگان انقلابی .. چشمهایم به قطر یک نعلبکی گشاد شد .. منو نویسندگی ؟!!!! وارد که شدم دیدم ووووووو عجب جایی است .. باغ انار .. و عجب انارهایی دارد این باااغ .. مسعولش آقایی بود به نام عمران واقفی .. می گفت یک برگم ولی درختی بود برای خودش .. همینطوری الکی ماندیم و ده سال گذشت .. ده سال بعد ... سلام آقای واقفی بزرگ .. احوال شریف .. می بینم که به درختی کت و کلفت تبدیل شده اید و دم و دستگاهی تشکیل داده اید .. مرحبا ..همه ی آن انارهایی که در باغتان پرورش دادید چند تا رمان نوشته اند و هر کدام باغ اناری برای خودشان تاسیس کرده اند .. خوش به حالشان .. بدون شک پارتی کت و کلفتی داشته اند .. بگذریم .. من ده سال است که می خواهم رمانم را تمام کنم ولی به " آن " پایان هنوز نرسیده ام .. دیگر به مرز کهنسالی نزدیک می شوم و نایی برایم باقی نمانده و عنقریب است که سقوط کنم .. بی زحمت به پاس آن یک استکان چایی روضه ، دخترم را در یکی از آن باغهایتان ثبت نام کنید ( حالا اگر اروپا هم بود که چه بهتر ) بلکه او بتواند به " آن " داستان دست یابد و چه بسا چاپش هم بکند .. شیرینی اش هم محفوظ .. با سپاس فراوان برگی از یاد رفته 😔🌱 *** یابن طه: 💟سلام باغبان باغ انار یادم افتادسال۹۸ و۹۹ بیماری کرونا کره ی زمین را تکانی دادوهمه جهان دامنگیرش شدند ...خانه نشینی ها وتعطیلی ها ی پی درپی مرور درکوچه های واقعی را کم کردودرب کوچه های مجازی را بازکرد ... حالا راه های مجازی آنقدر گشاد شده بود که به هرکوچه میرسیدی هزار فروشگاه و آموزشگاه و نمایشگاه به حراج درآمده بود ...از کوچه های نارنجی ایتا عبور میکردم به باغی رسیدم که انارهایش ازدرون آویزان بود وسرخی اش چشمگیر ...دانه های پرآب انارش پیدا بود ...درب باغ نیمه باز بود ..دلم یک انار خواست ...سرک کشیدم . صدایی آمد بفرما داخل ...وارد شدم درختانی دور هم جمع شده بودند و کلمات رابه هم میبافتند تارمانی شود وگاهی بعضی حرف هایشان گیج کننده وخسته کننده بود اگر وسط حرفشان میپریدی باشاخه هایشان جلوی دهنت را میگرفتند هنوز انارهای باغ برایم چشمگیر بود وبس من هم حرف هایی داشتم اما انگار قابل فهم نبود انگار معنایی نداشت ... خلاصه گفتم اینجا کرونا نیست کمی بمانم شاید چیزی سردر بیاورم درگوشه های دیگر باغ درهای دیگری بود متن نگار ...انجا جذاب تر بود پرسطل رنگ ونقاش چیره دست وقلم های گوناگون انجا بهتر میشد حرف بزنی کمتر گیر بهم می دادند . ولی گاهی ازتکراری ها خسته میشدم ... ولی تلاشم رابیشتر کردم باغبان هم نظر میداد واشکالاتم برطرف میشد ...دردیگری بود به نام فتوشاپ که کار بیشتر وفرصت بیشتری میطلبید. ماهم راه را یاد گرفته بودیم وهرروز سری میزدیم تاچیز جدید یاد بگیریم یک روز بنر زدند دوره داستان نویسی نمیدانستم شرکت بکنم یانه .نکنه مثل جلسه اول باشد.. باتردید قبول کردم اماجور دیگری بود الان ده سال ازآن ماجرا میگذرد وباغبان ها هنوز مثل قبل باطراحی های جدید وبه روز روبه سوی گسترش باغ قدم نهاده اند درختان انار بیشتر شده ومیوه هایش صادر می شوند این نتیجه سالهای زحمت وتلاش وپشتکار است .خداراشکر کرونا هم مدتی بعد شکست خورد وما به یک باغ واقعی دعوت شده ایم. *** 💟سلام جناب واقفی با این که من با بالاشهر یزد و صفائیه نسبتی ندارم و اصلا گشت و گذار در ان مناطق به تیریپ من نمیخورد تا پشت منزلتان امدم و منتظر پذیرایی شما ان هم با انار دان شده ی تفتی از نوع درجه یک و سرخش بودم اما بادیگار های سبیل کلفتتان با ان قد بلند تر از درخت چنار و هیکلی غول مانند مقابلم سدی ساختند از جنس تهدید و اسلحه انگار قصد ترور شما را دارم حتی اجازه ندادند به چند قدمی خانه ی اعیانی شما نزدیک شوم راستی! در نویسندگی هم عجب پولی به جیب زدید خلاصه هرچه گفتم شما استاد من هستید باور نکردند که نکردند و به جای انار دان شده چکی نوش جان کردم و لگدی روی زانویم یادگاری نوشت سر به پایین حرصم را روی برگه ی تمرینم خالی کردم همان تمرینی که گفتید به گذشته ی خود بنویسیم دروغ چرا به گذشته ی خود گفته بودم شما روزی اعیان نشین شهر میشوید و به جای برگ بودن میشوید صاحب جنگل آمازون به خانه که برگشتم مستقیم راه اتاقم را در پیش گرفتم وارد که شدم با افسوس نگاهم را اطراف اتاق گذراندم و به گوشه ی اتاق همان میز قدیمی و صندلی چوبی پناه بردم سرم را با ناامیدی روی میز گذاشتم و یادم امد روزی را که گفتید از ریاست هراس دارید علامت سوالی روی سرم تاج شد چگونه با هراس خود کنار آمدید!؟ چون الآن رییس جمهور که نه! رییس چند کارخانه ی ساخت انار تقلبی هستید البته دور از معرفت است این را نگویم هنوز هم مینویسید و کتاب هایتان مشتری دارد @ANARSTORY
💟سلام عرض ادب و احترام استاد تصمیم گرفتم نامه ای برایتان بنویسم که هم حالتان را بپرسم هم گزارشی کوتاه از کارهای اینجا بدهم. احوالتان خوب است؟ انار بزرگ را چه کسی مدیریت میکند؟ نه، منظورم انار وسط باغ کاخ سفید است، از وقتی آنجا را به حسینیه تبدیل کردیم، هرروز با خودم می‌گویم کی کار من در این کشور72ملت تمام می‌شود تا سری به آنجا بزنم؟ هیچ وقت ،تا پنج سال پیش حتی،دلم نمی خواست به آمریکا بیایم. اما الان اوضاع فرق می‌کند. الان انارستانی دارید و مشتاقم برای قدم زدن در آن. آقای مجاهد بعد از رفتن به حسینیه کاخ کرملین در آن انار یخ زده وسط باغ مرتب مرا در جریان قرار میدهد ولی بنده خدا دائم سرما خورده اووووف خیلی روسیه سرد است ببخشید که سرتان درد آمد. بروم سراغ گزارش کارم هرچه آقای مجاهد سرما خورده،من شبیه جوجه پنبه ای در افتاب، گرما زده و بی حال ب زور جابه جا میشوم آب و هوای اینجا به خصوص کنار تاج محل اصلا ب مذاقم خوش نمی آید اما چه کنم؟شهر انار را چه کنم؟ خیلی شرایط اینجا متفاوت از همه جاهایی است که شماها هستید در این پنج سال نزدیک به شش زبان محلی و دو زبان رسمیشان را مسلط شدم و هنوز جاهایی هست ک زبانم را نمیفهمند هووووف گاهی حس میکنم مغزم در حال انفجار است خدا میداند اگر الطاف آقا نبود من یک روز هم دوام نمی آوردم خانم هیام بیچاره شده در ایالتیست نزدیک به یک کشور کوهستانی به اسم بوتان. زبانشان،مردمشان،اصلا همه چیزش متفاوت از هند است آنقدر متفاوت که مرا نیز به واکنش واداشت. خدا به دادش برسد دائم از کوه ها و صخره ها در حال رفت و آمد به انار بالای کوه است اما حسابی ورزیده شده شبیه شاگردان چمران، مثل چریک ها. حرف بسیار است راستی الحق که خانم آرمین را به خوب اناردانی فرستادید با آن وقار و آرامش فقط به چین باید میرفت شنیده‌ام کارش حسابی گرفته و روز به روزبه تعداد شیعیان آنجا اضافه می‌شود. خلاصه که کار و کار و کار همه زندگیمان را گرفته بیچاره بچه هایم هر کدام ب زبانی صحبت می‌کنند مارا از دعای خیرتان بی نصیب نگذارید در اولین فرصت مزاحم خواهم شد خدانگهدار *** 💟به: ریاست محترم حوزه هنری انقلاب اسلامی سلام علیکم. احتراما پیرو نامه قبلی که ضمیمه پرونده فرموده بودید، نکته‌ای خاطرنشان میکنم. تعداد کتاب های چاپی حقیر در نامه شما ۳۶ مورد ذکر شده بود. خدمت‌تان عارضم که ۳۵ تاست. کتاب آخر، واو، نامش تکراری بود، چاپ نکردند. سپاس از توجه‌تان مدیر کل روابط عمومی سازمان احد *** ⭕️عِمران واقفی: البته در مخیله بنده هم نمی گنجد که کارمند بشوم. مشرک به شرک کارمندی ام. از ریاست هم هراسانم. برایم پست جهادی بیابید...همان که کاخ سفید و سیاه و سرخ را با درختان دیگر قبضه کرده ایم و گُرُ و گُر داریم محتوا غنی شاکله ساز می سازیم برای انسانها تا جهان معنوی و حیات طیبه را ایجاد کنیم....وراهی به اینجا نیست جز آوینی شدن....و آوینی باید به قلب های ما نگاه کند. قلب من مرده است. میخواهم. سید بیا و با آتش قلمت در قلب ما بِدَم. و دست کارگران و کارمندان را می بوسم...موضوع چیز دیگری است. *** 💟بسم الله النور سلام بر استاد واقف... ببخشید! سلام بر برگ بزرگ. من همانم که روزی از طریق یکی از دوستان برگ تان با شما آشنا شدم. گروهی به من معرفی شد که در آن نویسندگان نوپا و کار نابلدی مثل من را درخت می خواندید. از همان موقع برایم سوال شد که چرا باید به شما بگوییم برگ؟ چرا نگوییم ریشه؟ یا شما را شاخه خطاب نکنیم؟ لطفا در اولین فرصت جواب نامه ام را بدهید و بگویید چرا باید به استادی با این همه بزرگواری و لطف و آگاهی بگوییم برگ؟ چرا گل نباشید؟ یادم است که شما با تمام لطف برگی تان به ما تمرین می دادید. می گفتید: درختان، برگ ریزان کنید! و ما نهال های کوچک به پشتوانه ی آب یاری و مراقبت شما، رشد کردیم و به بلندای آسمان رسیدیم. آنقدر نوشتیم و نوشتیم و نوشتیم که میوه هایمان رسید و روانه ی بازار شد. اما هیچوقت یادمان نرفت که چه کسی یادمان داد به جایگاه کنونی مان برسیم. ان شا الله هر جا که هستید سالم و سلامت باشید قربان شما: یک درخت انار. پ.ن: راستی یادم رفت بگم... سه میلیون تومن دارید به من قرض بدید؟!؟ *** 💟ده سال گذشته. موهای استاد، کم و بیش سفید شده است. پسرش که نامش امیرحسین هست، چهارده ساله شده و با دعای برگ های باغش، عقلش کامل تر شده. کتاب "واو" پرفروش ترین کتاب سال شده و چند جایزه گرفته. استاد، هنوز هم استاد است، کمی شاید با تجربه ی بیشتر. شاگردانش هم از ریشه رشد کرده اند و حالا نزدیک است یک درخت بالغ شوند. او حالا برگ های بیشتری را آموزش میدهد و باغش بالای هزار برگ دارد. او حالا دیگر برگ نیست، ماشالله درخت نخلی شده برای خودش @ANARSTORY
چاپ کتاب لام، نون، الف و عین را به شما تبریک میگویم.... کاغذی برداشتم و افکار و ماجراهای امروز را برایتان نامه کردم باید دنبال کبوتر نامه بری باشم شاید در باغ انار هم کبوتر نامه بری پیدا شد اصلا چطور است با خانم هیام در میان بگذارم اما خب... با بادیگارد های اوباش با ان دستمال دستشان و کلاه ست با لباسشان که مرا یاد مرد های دهه چهل می اندازد اجازه ی رد شدن کبوتر را هم از یام خانه تان نمیدهند خواهشا در انتخاب بادیگارد هایتان تجدید نظر کنید *** 💟به : مدیر موسسه باغ انار از: دفتر فرماندهی امام مهدی حفظه الله با صلوات بر محمد و ال محمد(صلی الله علیه و اله و سلم) با سلام و احترام و تبریک ایام جشن ظهور امام مهدی حفظه الله به اطلاع می رساند حسب دستور مقام عظمای ولایت مبنی بر تربیت نویسندگان انقلابی و با توجه به اینکه موسسه باغ انار اقدام برگزاری دوره های متعدد نویسندگی در عصر غیبت، همیشه مورد توجه حضرت مهدی حفظه الله بوده است. لذا با توجه به سابقه کاری شما و همکاران محترم، جهت جلسه هم اندیشی درباره تربیت نیرو نویسنده و ایده پرداز در قاره اسیا و اقیانوسیه شبهه قاره اروپا،قطب شمال و همچنین آمریکای شمالی و جنوبی در روز دوشنبه مورخ اول فروردین ماه 1410 در محل مسجد کوفه با همکاران تان حضور بهم رسانید. شایان ذکر است لیست همراهان با لیست عصر غیبت باغ انار تطبیق داده خواهد شد. در سایه حکومت امام مهدی حفظه الله پایدار باشید. *** 💟سلام و نور استادواقفی. امید وارم روزگار بر وفق مراد باشد . من همان برگی هستم که ده سال پیش نمی دانم چطور وارد گروه شما شدم در گروه هر کس با هر نوع بینش و نگرشی که داشت قلم می زد می نوشت خاطرم هست شما همیشه پایان نوشته های خودتان می‌نوشتید برگ.... نههه برگ نبودید شما همان باغبان مهربان و دلسوزی بودید که در کویر خشک و بی آب و علف ذهن های تفتیده ما بذر نوشتن و نوشتن را پروراندید باعث شدید با دنیای قشنگی بنام خلاقیت قلم آشنا شویم کمک کردید جوانه های ذهن ما به نهالهایی برومند مبدل شود وحالا پس از سالیان سال شاگردان کوشا و پرتلاش شما هر کدام ده نحوی به بار نشسته اند و محصول دادند میوه هایی که هر کدامشان بسان اساتید خود فروتن و متواضع هستند وباغ انار شما انارهای نوشتاری خود را به تمام نقاط جهان ارسال میکند چه دنیایی از این بهتر برگ کوچک باغ ولی چشمم هنوز دنبال اون سه میلیونه *** 💟آقا جان امامتِ شما مبارک. ما دورهمیِ اناری گرفتیم. داریم برای استاد عمران واقفی که این روزها در هندوستان، باغ انار و انبه دارد تاسیس می کند، محتوایِ مخ زنی تولید می کنیم. ده سال از اولین ورود ما به باغ انار میگذره. الآن دیگه کاملا انارستان شده. چندین بار، خودِ من را در کوچه باغهایش در حال و زیر پا گذاشتن قوانین اخلاقیِ مالی، دستگیر و مورد تذکر قرار دادند. راستی آقا جان، دروغ چرا، همین الآن هم، نون والقلم دستم را به زور گرفته و فشار میدهد. دست خودم نیست.. سه میلیون تومنش نمیدانم چرا تو جیبِ من پیدا شده؟!! غرض از مزاحمت. شما نوشته های ما را می خوانید؟؟!! اگر آره پس کو پولش؟؟ درست است که نامه را قرار بود برای استاد بنویسیم. ولی با خودم گفتم شاید شما هم اینجا باشید و بخوانید. *** 💟سلام داداش گلم خوب هستی اسماعیل جان عزیز برادر این جا همه چیز خوب است. حاج احمد رفته به فلسطین برای باغبانی انارستان. چمران را فرستادم لبنان سید علی رحیمی بد جور دلش هوای پاکستان را کرده بود. اوووف برایت بگویم از خرازی اصفهان را گلستان کرده با شهبازی و همت و حججی و کاظمی،خیلی التماس مصطفی ردانی پور را کرد. اما مصطفی از کنار آقا تکان نمی خورد.هر جا که آقا میرود او هم هست.عاشق است دیگر. عاشقی که شاخ و دم ندارد. برای سردار یک استان و یک کشور کم بود. سوریه،اردن،عراق،ترکیه و روسیه را به او سپردم خودت هم که در آنجا غریبی برادر،بین آن همه نارگیل،چطور انارداری میکنی؟ فکر نمی کردم از پس این قاره بر بیایی اما اخبارش هرروز می‌رسد مواظب یاقوتها و الماسها باش، حق الناس نشود؟ خدا قوت داری انار دلم شنیدم برای پاره ای از مذاکرات به ایتالیا میروی غرض از مزاحمت ؛اگر ادواردو را دیدی از جانب من بگو سید مرتضی گفت حتما سری به من در ایران بزن پیغام ویژه ای برایش دارم از جانب آقا . فکر کنم خبر های مبارک بادی در راه است برایش. احتمالا آقا از فامیل مادریشان کسی را برایش انتخاب کردند. محمد بروجردی را هم نپرس بیشتر به کار آمریکایی ها می آمد . با زحمت راضی اش کردم به انارداری آنجا بین خودمان باشد محمد واقعا اعجوبه ایست راحت شدیم از دستش یک قاره برای خودش. راستی بچه های ما تعدادشان از مکان های فرهنگی زمین بیشتر بود. در حال آماده سازی شرایط برای فرستادنشان به کرات دیگر هستیم قطعا یکی از کسانی که معرفی میکن @ANARSTOR