eitaa logo
🩵|هــــوایــــ ظــــهــــور|🩵
30 دنبال‌کننده
2.4هزار عکس
147 ویدیو
25 فایل
می‌رسد روزی به پایان نوبت هجران او⭐ می‌شود آخر نمایان طلعت رخشان او💫 اللهم عجل لولیک الفرج🤲 کپی با ذکر صلوات برای ظهور مولا📿 تاریخ تاسیس: ۱۴۰۱/۱۰/۵ کانال تلگرام👇 https://t.me/havaye_zohoor ارتباط باما https://harfeto.timefriend.net/17358464207495
مشاهده در ایتا
دانلود
نذارمش یعنی؟ همه خوندید؟ خوب دیگه رمان دیگه ای با این ژانر ندارم یه رمان حبل الورید رو دارم که ژانرش مثل این نیست و لی خوب بازم خیلی قشنگه داستان زندگی شهید علی خلیلی(شهید امر به معروف و نهی از منکر)هست اگه بخواید اونو می ذارم
💌 امام‌موسی‌ٰ‌کاظم‌علیه‌السلام؛ هرگاه‌اززمین‌و‌زمینیان‌دلتنگ‌شدی به‌آسمان‌نگاه‌کن‌و‌سه‌باربگو: "بسم‌الله‌الرحمن‌الرحيم"
🩵|هــــوایــــ ظــــهــــور|🩵
♥️📚♥️📚♥️ 📚♥️📚♥️ ♥️📚♥️ 📚♥️ ♥️ #عشقینه 🌸🍃 #دلبری_نکن #رمان °•○●﷽●○•°
♥️📚♥️📚♥️ 📚♥️📚♥️ ♥️📚♥️ 📚♥️ ♥️ 🌸🍃 °•○●﷽●○•° بہ قلمِــ🖊 🌹🌱 ☝️ اشک توی چشمام جمع شد.... مگه میشد کسی که زندگیمو تغییر داده رو دوست نداشته باشم؟ فقط نگاهش کردم.... وقتی سکوت منو دید، با گلایه گفت: _ریحانه خانم....الان به هم نا محرمیم و نمیتونم بهت نگاه کنم....خواهش میکنم جوابمو بده.... سرمو انداختم پایین و آهسته گفتم: _چی بگم.... بلند گفت: _جواب منو بگو....یه چیزی که خیالم راحت بشه...بگو آره یا نه.... اشک از گوشه ی چشمم چکید.... با بغض گفتم: _نمیتونم....برو با دختری ازدواج کن که خوشبختت کنه...از اول هم ازدواج ما اشتباه بود...‌‌ با حرص گفت: _ریحانه اون دختر تویی...هیج دختری نمیتونه مثل تو منو خوشبخت کنه.....خواهش میکنم بهم اعتماد کن...‌.مثل روز اول توی دانشگاه.... نمیدونستم چیکار کنم..... چی بگم.... از خدام بود که قبولش کنم.... اما مهرداد حق داشت با دختری ازدواج کنه که مثل من بچه نداشته باشه...‌ مهرداد با حرص گفت: _از اولشم بهت گفتم به حرف اون مرد زورگو نکن.....گفتم این راهش نیست....جدا نشیم...اما به حرفم گوش نکردی.... سرمو انداختم پایین و با صدای ضعیفی گفتم: _در اون صورت تو الان اینجا نبودی...‌ بلند گفت: _الان که اینجام....چرا الان منو رد میکنی.....اگه واقعا بهم علاقه نداری بگو....تا برای همیشه برم.... سکوت کرد.... منتظر جواب بود... کلافه گفت: _نگفتی که... با صدای لرزون گفتم: _چیو.... _اینکه منو نمیخوایی....اینکه ازم بدت میاد.... نمیتونستم بگم... نمیتونستم اعتراف کنم... چون عاشقش بودم..... _استاد رادمهر لطفا تشریف ببرید.... بلند گفت: _استاد رادمهر مرد....من مهردادم...کسی که یه روزی بهش التماس کردی ازدواج سوری کنی.... ولی قلبش رو تصاحب کردی..‌‌ سکوتت رو چجوری معنا کنم.... خجالت یا رضایت؟ ❃| @havaye_zohoor |❃
♥️📚♥️📚♥️ 📚♥️📚♥️ ♥️📚♥️ 📚♥️ ♥️ 🌸🍃 °•○●﷽●○•° بہ قلمِــ🖊 🌹🌱 ☝️ و باز هم سکوت کردم.... هوا خیلی سرد بود.... موها و لباسش کاملا خیس شده بود.... _سکوت معنای رضاست؟؟؟ سرمو پایین تر بردم.... خیلی خجالت کشیدم.... نفسی کشید و گفت: _مبارکه.... با شنیدن این حرف ، ناخودآگاه لبخندی روی لبم نشست که فورا جمعش کردم.... صداشو پایین تر آورد و گفت: _با خانواده مزاحمتون میشیم....الانم برو تو...هوا سرده... آهسته باشه ای گفتم.... اینو گفت و رفت سمت ماشین... سوار شد و حرکت کرد‌‌.‌‌‌‌‌... دست و پام میلرزید..... هم خوشحال بودم و هم ناراحت...‌ باورم نمیشد دارم دوباره به مهرداد می رسم.... باورم نمیشد زندگیم داره سر و سامون میگیره.... با خوشحالی رفتم سمت آسانسور... نگهبان با تعجب پرسید: _ببخشید خانم سامری...این آقا چه کاره تون بودن؟؟؟مزاحم بودن؟‌ لبخندی زدم و گفتم: _نه...فکر کنم داره صاحبخونه اینجا میشه... سوار اسانسور شدم و رفتم پنتوس.... هاجر خانم با تعجب بهم نگاه کرد و گفت: _خانم تین چه وضعشه.....شما که سرما میخورین.... بیرون که داره بارون میاد....اصلا کی بود دم در؟ لبخند زدم و گفتم: _غریبه نبود...میشناسیش... ادامه دادم: _هاجر خانم...فکر کنم باید برگردیم خونه قبلیمون.‌.. _برای چی خانم؟ _خبرای خوبی در راهه..... ❃| @havaye_zohoor |❃
♥️📚♥️📚♥️ 📚♥️📚♥️ ♥️📚♥️ 📚♥️ ♥️ 🌸🍃 °•○●﷽●○•° بہ قلمِــ🖊 🌹🌱 ☝️ با لبخند گفت: _الحمدلله خانم....خداکنه خبر خوب نزدیک باشه.... اولین خبر خوب این بود که بچه آقا، همونی شد که خودشون میخواستن.... خداکنه این بار خبر خوب درباره شما باشه...الهی اگه قسمتتون هست، با پسر معاون ازدواج کنید.... من یه بار دیدمش.... خیلی خوشگل و سالمه....واقعا مرد واقعیه... توی دلم پرسیدم: _حتی مرد تر از مهرداد؟ و هیچ جوابی نشنیدم..... ادامه داد: _مثل اینکه اون آقا هم یه بار ازدواج کرده و جدا شده.... اما خانواده ی خیلی خوبی هستن..... فورا گفتم: _هاجر خانم....فراموشش کن....من با اون ازدواج نمیکنم.... با غصه گفت: _آخه خانوم شما هنوز بچه سالی....نمیشه که به پای آقا شاهرخ بشینی و ازدواج نکنی.... این بچه پدر میخواد...خود شما هم باید یکی باشه که هواتونو داشته باشه.... همونطوریکه داشتم لباسای خیس شدمو در میاوردم گفتم: _نگران نباش‌‌....من میدونم دارم چیکار میکنم.... اینو گفتم و رفتم توی اتاق.... یکهو برای موبایلم پیام اومد.... موبایلمو باز کردم و نگاه کردم.... پیام از مهرداد بود... با کمال نگرانی نوشته بود: _یادم نبود فردا امتحان داری وگرنه ذهنتو درگیر نمیکردم....مثل همیشه خوب درس بخون....همسر خنگ نمیخوام.... خندم گرفته بود.... جواب دادم: _چشم....ممنون که به فکر هستی....میکائیل رو بغل کردم و محکم بوسیدمش..... خیلی شیطون شده بود.... سه ماهش شده بود و داشت کم کم وروجک میشد.... ❃| @havaye_zohoor |❃
♥️📚♥️📚♥️ 📚♥️📚♥️ ♥️📚♥️ 📚♥️ ♥️ 🌸🍃 °•○●﷽●○•° بہ قلمِــ🖊 🌹🌱 ☝️ صبح شد و رفتم دانشگاه..‌. خیلی خیلی خوشحال بودم... چون داشت اتفاقاتی می افتاد که زندگیم رو متحول میکرد..‌.. میکائیل رو سپردم به هاجر خانم و خودم رفتم دانشگاه.... تند تند راه میرفتم چون دیر رسیده بودم..‌. در کلاسو باز کردم و اولین جایی رو که دیدم، جایگاه استاد بود.... نگاه کردم دیدم کسی اونجا نیست‌‌‌‌‌.... خوشحال شدم از اینکه مهرداد هنوز نیومده... وارد کلاس شدم و سلام کردم...‌ یکهو مهرداد از ته کلاس با جدیت گفت: _چه عجب خانم سامری.‌... خشکم زد.‌‌‌... با ناله گفتم: _ببخشید استاد..‌‌. _خیلی دیر کردین.‌....دفعه آخرتون باشه‌‌‌‌.... حرصم دراومده بود..... منو جلوی این همه دانشجو خورد کرد.... از دستش خیلی ناراحت شدم..... اخمی کردم و نشستم روی صندلیم‌‌‌‌..... تا آخر کلاس بهش نگاه نکردم...‌ امتحانمو که دادم، بدون خداحافظی زدم بیرون..‌‌ باید بهش نشون میدادم حق نداره باهام اینطوری رفتار کنه‌.... شیدا گفته بود براش منتظر بمونم تا باهم برگردیم... روی صندلی منتظر نشسته بودم.... یکهو مهرداد از کلاس خارج شد و از جلوی من رد شد.‌‌‌... برگشت بهم نگاه کرد و گفت: _خانم سامری تشریف بیارید دفتر من.... اینو گفت و فورا دور شد.... پیش خودم گفتم: _چشم حتما....با این کاری که امروز باهام کردی حتما به حرفت گوش میکنم.... از دستش عصبانی بودم اما باز فضولیم گل کرد‌‌‌‌‌... مگه میشد از مهرداد دلگیر بود‌.... از جام پاشدم و رفتم سمت اتاقش...‌ تقه ای به در زدم و بعد از بفرما، وارد اتاق شدم.... داشت از توی قفسه کتاب، چند تا کتاب برمیداشت.... تا منو دید، لبخندی زد و گفت: _سلام بیا داخل.... با ترشرویی گفتم: _ممنون....همینجا خوبه.... با جدیت بهم نگاه کرد.‌‌.. _راستش احساس کردم از برخورد امروزم ناراحت شدی....برای همین گفتم بیایی تا برات توضیح بدم..... سکوت کردم...‌ ادامه داد: _امروز یکی از دانشجوها مثل تو دیر اومد سر کلاس.... هرچقدر بهش تاکید کردم سر وقت بیاد، به حرف نکرد ومیگفت من بین دانشجو های درسخون و ضعیف، تبعیض قائل میشم.‌‌‌‌.... عمدا این رفتار رو با تو داشتم تا به همشون ثابت بشه وقتی پای قانون و مقررات وسط میاد، با کسی شوخی ندارم....حتی با خویشاوندام..... دیگه از دستش ناراحت نبودم.... مهرداد همیشه اینجوری بود.‌‌‌... با صحبت کردن، دیگران رو از خودش راضی میکرد..‌‌‌ _امیدوارم منو ببخشی... سکوت کرده بودم...‌.بو صدای ضعیفی گفتم: _ایرادی نداره.....با اجازه.... اینو گفتمو و فورا از اتاق خارج شدم..... قلبم داشت از سینه خارج میشد. ❃| @havaye_zohoor |❃
♥️📚♥️📚♥️ 📚♥️📚♥️ ♥️📚♥️ 📚♥️ ♥️ 🌸🍃 °•○●﷽●○•° بہ قلمِــ🖊 🌹🌱 ☝️ دیگه ازش ناراحت نبودم.... رفتم پیش شیدا.... با هم سوار‌ماشین شدیم... شیدا رو رسوندم یک پاساژ خیلی بزرگ... میخواست برای مراسم عقدش خرید کنه.... بعد از اینکه ازش خداحفظی کردم، رفتم شرکت.... منشی بهم سلام کرد و با سلام کوتاهی، رفتم توی اتاقم... کیفمو گذاشتم روی جالباسی و نشستم پشت میز.... کلی پرونده و برگه روی میزم بود که باید همه شون رو چک میکردم.... هنوز چند دقیقه ای نگذشته بود که تقه ای به در خورد.... پشت میز ایستادم و داشتم برگه ها رو دسته بندی میکردم که بفرما گفتم.... در باز شد.... نوشته و تاریخ روی پرونده ها رو میخوندم و بر همین اساس دسته بندی میکردم.... با شنیدن صدای سلام، ناخودآگاه سرمو بالا بردم.... پسر معاون شرکت بود.... کت و شلوار طوسی رنگ به تن داشت و مثل بقیه روز ها شیک پوش بود.... هول شدم و گفتم: _سلام آقای جهانپور خوش اومدین.... خیلی مودب لبخندی زد و گفت: _سلام...عذر میخوام که سر زده مزاحم شدم.... فورا گفتم: _اختیار دارید...خواهش میکنم بفرمایید بشینید.... خیلی با کلاس جلو اومد و و گفت: _راستش اومدم درباره موضوعی که احتمالا تا الان خبرش بهتون رسیده، صحبت کنم.... حدس زدم درباره قضیه خواستگاری‌ باشه.... سرمو انداختم پایین و گفتم : _بفرمایید بشینید‌... تلفن زدم به منشی و گفتم قهوه بیاره که پسر معاون گفت: _ممنونم، میل ندارم... تلفن رو گذاشتم و از پشت میز کنار اومدم و رفتم رو به روش روی صندلی نشستم.... خیلی باهاش رو دربایستی داشتم.... بیش از حد ممکن.... خیلی آهسته و خونسرد گفت: _من خودم تمایل داشتم قبل از اینکه موضوع ازدواج رو با پدر با آقای سامری در میون بذارن، شخصا با خود شما صحبت کنم.... اما پدرصلاح دیدن که با برادرتون صحبت کنن.... الان هم اومدم نظر خودتون رو بپرسم.... ظاهرا آقای سامری رضایت دارن اما نظر شما برای من مهمتره.... سرمو پایین انداخته بودم و فقط سکوت کرده بودم.... اینقدر اضطراب داشتم که به سختی نفس میکشیدم.... ❃| @havaye_zohoor |❃
♥️📚♥️📚♥️ 📚♥️📚♥️ ♥️📚♥️ 📚♥️ ♥️ 🌸🍃 °•○●﷽●○•° بہ قلمِــ🖊 🌹🌱 ☝️ ادامه داد: _خوشحال میشم نظر شما رو ، چه منفی باشه و چه مثبت، بدونم..‌‌. چه درخواست سختی بود... بخصوص اینکه با کمال ادب و احترام این حرف رو بهم زده باشه.... اما نمیتونستم بدون هماهنگی با داداش سپهر، حرفی بزنم... با صدای لرزون که سعی میکردم نلرزه، گفتم: _متشکرم از اینکه احترام میذارید...اما نظر برادرم، نظر منه.... لبخندی زد و گفت: _همینطور که قبلا گفتم، آقای سامری نظرشون مثبته.... اینجوری که نمیشه.... خود شما هم باید نظری داشته باشین... به هرحال شخصی که همراه من وارد زندگی میشه، خود شما هستین.... هی میخواستم بحث رو بپیچونم اما اون مستقیم میرفت سراغ سوال سخت.... همون لحظه آبدارچی با دو فنجون قهوه و دو بشقاب کیک اومد داخل..‌‌ از این فرصت استفاده کردم برای فکر کردن.... کمتر از سی ثانیه طول کشید... اما باز هم غنیمت بود.... ولی جوابی نداشتم که بگم.... نفس عمیقی کشیدم و گفتم: _آقای جهانپور.....راستش من... مکث کردم.... تردید داشتم از اینکه بگم یا نگم.... بهم خیره شده بود و منتظر جواب.... _جوابتون مثبت نیست...درسته؟ با تعجب بهش نگاه کردم.... فکر کنم خیلی ناراحت شده بود.... نه میتونستم بگم نه.... و نه میتونستم بگم آره.... فقط سکوت.... سرشو انداخت پایین و آهسته گفت: _حدسم درست بود... با شرمندگی گفتم: _آقای جهانپور راستش.... حرفمو برید و با لبخند گفت: _مشکلی نیست خانم سامری... برای اینکه از دلش در بیارم گفتم: _راستش من بچه دارم...دلم نمیخواد کسی به خاطر من‌... با همون ادب و احترام گفت: _من که با پسر شما مشکلی ندارم خانم سامری...این رو پدر به آقای سامری گفتن.... سکوت کردم.... فکر کنم اوضاع خیلی بد شده بود... ❃| @havaye_zohoor |❃
♥️📚♥️📚♥️ 📚♥️📚♥️ ♥️📚♥️ 📚♥️ ♥️ 🌸🍃 °•○●﷽●○•° بہ قلمِــ🖊 🌹🌱 ☝️ با شرمندگی گفتم: _امیدوارم با دختری ازدواج کنید که شایسته باشه... لبخندی زد و گفت: _ممنونم و از جاش بلند شد... _ممنونم که وقتتون رو در اختیار من قرار دادین..‌‌‌ مکثی کرد و ادامه داد: _لطفا از این صحبت ها کسی با خبر نشه.... چشمی گفتم و بعد از خداحافظی از اتاق خارج شد.... با عصبانیت نشستم پشت میزم و پوفی کشیدم.... از دست خودم عصبانی شده بودم... نمیخواستم پسر معاون تا این حد ناراحت بشه.... جرعه ای از قهوه مو نوشیدم و مشغول بررسی چند تا پرونده شدم.... تا ساعت سه بعد از ظهر توی دفترم بودم و سرم خیلی شلوغ بود.... تقه ای به در زده شد و داداش سپهر اومد داخل و گفت: _ریحانه جان خسته نباشی....بریم خونه... لبخندی زدم و گفتم: _ممنون داداش‌....شما برو من خودم بعدا میام... _نهار خوردی؟ _گرسنه نیستم.... با خنده گفت: _ریحانه فکر کنم میکائیل دیگه تو رو نشناسه چون اصلا پیشش نیستی... سرمو انداختم پایین و با خنده گفتم: _ای داداش از دست تو...بذار بچه یوخودتم به دنیا بیاد..‌اون موقع سلامت میکنم.... اومد داخل اتاق و ابروشو بالا انداخت و گفت: _همیشه یه جوابی توی آستینت داریا.. با خنده جواب دادم: _احتیار دارید....داریم درس پس میدیم.... نفسی کشید و گفت: _ریحانه جان....شرکت خلوته...اینجا تنها نمون....با ماشینت اومدی؟ _آره داداش... _پس آماده شو بریم... با اکراه وسایلمو جمع کردم و با داداش رفتیم توی پارکینگ... داداش سوار ماشین خودش شد و منم سوار ماشین خودم... ازش خداحافظی کردم و راهی خونه شدم... ❃| @havaye_zohoor |❃
♥️📚♥️📚♥️ 📚♥️📚♥️ ♥️📚♥️ 📚♥️ ♥️ 🌸🍃 °•○●﷽●○•° بہ قلمِــ🖊 🌹🌱 ☝️ تازه متوجه شده بودم که خیلی گرسنه ام... رفتم خونه و ماشین رو پارک کردم.... حدود یک هفته ای گذشت و مهرداد با داداش سپهر صحبت کرده بود.... قرار بود فرداشب با خانواده بیان خواستگاری... خونه ی داداش سپهر... داداش همه ی تدارکات رو چیده بود و هیچ کم و کسری نداشت.... استرس نداشتم....ولی‌نگران‌ بودم.... شب خواستگاری خیلی خیلی زود فرارسید و ساعت هشت شب شده بود.... نیلوفر تلویزیون رو روشن کرد و گفت: _ریحانه جان یه لیوان آب برام میاری؟ باشه ای گفتم و رفتم توی آشپز خونه.... هاجر خانم داشت میکائیل رو می خوابوند و داداش سپهر هم با وکیلش صحبت میکرد.... لیوان آبو برای نیلوفر بردم که بهم لبخند زد و گفت: _اضطراب داری؟ آهی کشیدم و گفتم: _نگرانم.... لبخندش جمع شد و گفت: _برای چی عزیز من؟ نشستم رو به روش و جواب دادم: _نمیدونم کار درستی میکنم یا نه.... جرعه ای از آب نوشید و گفت: _تو به هر حال باید ازدواج کنی....چه با مهرداد و چه با هر کس دیگه ای.... الان هم تصمیمتو بگیر.... با نگرانی بهش نگاه کردم... ادامه داد: _اگه نظر منو بخوایی، با شناختی که از آقا مهرداد دارم، بهت میگم که میتونی کاملا بهش اعتماد کنی.... بهش لبخند زدم.... همون لحظه آیفون خونه به صدا دراومد... دلم لرزید... هاجر خانم میکائیل رو که خوابونده بود، برد توی اتاق... داداش هم تلفنشو با وکیلش تموم کرد و رفت جلوی در.... نگرانیم بیشتر شد.... مهمونا وارد خونه شدن و داداش با روی گشاده بهشون خوش آمد گفت... کنار دیوار ایستاده بودم بهشون نگاه میکردم.... پدر مهرداد چقدر شکسته شده بود.... چقدر پیر شده بود... ولی همون جذبه قبل رو داشت.... اومد جلو که سلام کردم و آهسته گفتم: _خوش اومدین.... نگاهش به پایین بود که گفت: _متشکرم دخترم... بعد مهرداد واردخونه شد و با داداش احوالپرسی کرد.... اومد سمتم و جعبه گل رو گرفت سمتم و سر به زیر گفت: _تقدیم شما... آهسته گفتم: _ممنونم... بعدش به مادرمهرداد، زهرا و همسرش و آقا مهبد‌ خوش آمد گفتم... ❃| @havaye_zohoor |❃