♥️📚♥️📚♥️
📚♥️📚♥️
♥️📚♥️
📚♥️
♥️
#دلبری_نکن
#رمان
°•○●﷽●○•°
بہ قلمِــ🖊
#نون_فاف🌹🌱
#ڪپے_بدوݩ_ذکر_نام_نویسنده_حرام_عست☝️
#قسمت_چهل_و_نه
#فصل_اول
سپهر ادامه داد:
_منظورم عقاید خانوادگیشه....از طرز لباس پوشیدن خانوادش مشخص بود...
حرفشو بریدم و گفتم:
_داداش...من راضیم
_خیلی خوبه...اما اینو بدون هنوز اولشه...
فورا از جام بلند شدم و رفتم سمت پله ها که داداش گفت:
_به مهرداد خبر بده تا در جریان زمان عروسی ما باشه...
سری به نشانه تایید تکون دادم و دوان دوان خودم رو به اتاقم رسوندم
درب اتاقمو بستم و از داخل، قفلش کردم
پشت در نشستم و شروع کردم به گریه کردن
نمیدونستم اول برا چی گریه کنم...
برا مظلومیتم....برا تنهاییم...برای تهدید های شاهرخ...یا برای فداکاری های بی دریغ استاد...
همون لحظه موبایلم زنگ خورد...
شیدا بود...جواب دادم و گفتم:
_جانم شیدا
_سلام دختر خوب، کجایی؟
_سلام، خونه ام
_برا امتحان خوندی؟
_امتحان چی؟
_ای بابا، امتحانی که استاد رادمهر قراره فردا بگیرن دیگههه
با تعجب پرسیدم:
_چی داری میگی شیدا!؟
_ریحانه ،استاد امروز خودش گفت دیگه...چرا اینجوری شدی تو دخترر
_باور کن من نشنیدم
بلاخره تماس رو قطع کردم و رفتم پایین...
نیلوفر داشت آماده میشد بره بیرون
پرسیدم:
_کجا میری نیلوفر؟
_دارم میرم مزون لباس عروس، امروز قرار دارم
_میشه منم باهات بیام؟
لبخندی زد و گفت:
_چرا که نه؟!عروس خانم آینده، سریع حاضر شو توی ماشین منتظرتم...
فورا برگشتم توی اتاقم و آماده شدم و همراه نیلوفر رفتیم مزون...
لباس عروس های قشنگی داشت...
همه گرون قیمت و باکلاس . من از دیدن این همه لباس عروس یکجا به وجد اومدم بطوریکه از ته دل آرزو کردم به زودی من هم لباس عروس به تن کنم.
یکهو به یاد استاد افتادم...
سریع آرزوم رو نصفه و نیمه قورت دادم...
سکوت کردم و به همراه نیلوفر بین مانکن های لباس عروس قدم میزدیم...
بعد از یک ساعت، نیلوفر بلاخره یک لباس عروس خوشگل پسندید و رفت توی اتاق پرو تا اونو امتحان کنه...
بعد از پنج دقیقه درو باز کرد ...
لباس عروس خیلی بهش میومد...از شادی، جیغ خفیفی کشیدم و پریدم توی بغلش...
لبخندی زد و پرسید:
_چطوره؟
_عالیه نیلوفررر
_پس همینو بگیرم؟؟!
_آرهه حتماااا
خلاصه نیلوفر اون لباس عروس خوشگل رو انتخاب کرد و مقداری بیعانه به فروشنده مزون پرداخت کرد ...
از مزون بیرون اومدیم و سوار ماشین شدیم.
همون لحظه مادر نیلوفر به موبایلش زنگ زد و نیلوفر مشغول صحبت با مادرش شد...
من هم داشتم از پنجره به خیابونها نگاه میکردم...
یکهو یادم اومد فردا امتحان داریم و من هیچی نخوندم...
از طرفی باید فردا با وضع مناسبی میرفتم دانشگاه...
یکهو جرقه ای توی ذهنم زده شد.
اینکه روسری بلندی بخرم تا همه ی موهامو بپوشونه...
به محض اینکه نیلوفر موبایلشو قطع کرد، خطاب بهش گفتم:
_نیلوفر
_جونم عزیزم
_میشه منو به جایی ببری که میگم؟
_آره عزیزمم، کجا بریم؟
_بریم یک پاساژ
_خرید داری عزیزم؟!
_آره، منو می بری؟!
_البته...چرا که نه...
خوشحال شدم و منتظر شدم تا نقشه ام رو عملی کنم...
رسیدیم یک پاساژ خیلی بزرگ که همه چیز توش پیدا میشد...
توی آسانسور بودیم...خودم رو توی آینه برانداز کردم...
استاد بهم گفته بود من ظاهر زیبایی دارم...
خنده ام گرفت...اما نمیدونم چرا هر وقت به استاد فکر میکردم، فکر شاهرخ حالم رو دگرگون میکرد و اعصابم رو بهم می ریخت...
درب آسانسور باز شد و من و نیلوفر از آسانسور بیرون اومدیم.
چند قدمی راه رفتیم و به یک روسری فروشی رسیدیم...
وارد مغازه شدیم و بعد از سلام کردن، خطاب به فروشنده گفتم:
_ببخشید آقا، من یک روسری میخوام که بزرگ باشه،همچنین خوش رنگ هم باشه....
اون آقا بلافاصله گفت:
_منطورتون روسری قواره بزرگه...بله ،روسری های زیادی هم داریم
از توی قفسه های پشت سرش، چندتا روسری در آورد و داشت روی میز پهن میکرد...
🧡 @havaye_zohoor
♥️📚♥️📚♥️
📚♥️📚♥️
♥️📚♥️
📚♥️
♥️
#دلبری_نکن
#رمان
°•○●﷽●○•°
بہ قلمِــ🖊
#نون_فاف🌹🌱
#ڪپے_بدوݩ_ذکر_نام_نویسنده_حرام_عست☝️
#قسمت_پنجاه
#فصل_اول
نیلوفر آهسته توی گوشم گفت:
_روسری بزرگ برای چی میخوای؟!
_برا خودم
همون لحظه یک روسری نخی خاکستری با شیار های نامنظم قرمز رنگ رو از روی میز برداشتم و رو به روی آینه ، روی سرم انداختم...
خیلی بهم میومد...
بیشتر از همه ی روسری ها، این روسری به دلم نشست...
خطاب به فروشنده گفتم:
_این روسری قیمتش چنده؟
_۲۴۵هزارتومان خانم...
روسری رو روی میز گذاشتم و کارت عابر بانکم رو از داخل کیفم درآوردم.
سمتش گرفتم و گفتم:
_من همینو پسندیدم، لطفاحساب کنید...
فروشنده کارت رو ازم گرفت و همزمان گفت:
_مبارکتون باشه
_خیلی ممنون
بعد از اینکه فروشنده روسری رو داخل نایلون گذاشت، نایلون رو ازش گرفتم و باذوق و شوق از مغازه بیرون اومدیم...
نیلوفر متعجب پرسید:
_چرا روسری بزرگ؟آقا مهرداد بهت گفته اینجوری باشی؟!
با شنیدن اسم مهرداد، قلبم لرزید
فورا گفتم:
_به اون چیکار داری؟!دلم میخواد متنوع باشم...
با عصبانیت گفت:
_اگه سپهر بفهمه خیلی عصبانی میشه...ریحانه از جونت سیر شدی یا دوست داری سپهر مجبورت کنه از مهرداد جدا بشی؟؟؟
دست و پام لرزید...
_چی میگی نیلوفر؟؟
_ریحانه...اصلا میدونی سپهر و شاهرخ به خاطر تو به مشکل خوردن؟؟؟اگه قبول میکردی که با شاهرخ ازدواج کنی، الان شرکت سپهر...
حرفشو قورت داد...
چشمام از تعجب گرد شد و با عصبانیت پرسیدم:
_شرکت سپهر چی؟؟؟ چه اتفاقی افتاده نیلوفر؟
_چیز مهمی نیست ریحانه
_نیلوفر دروغ نگوو
با تردید و ناراحتی گفت:
_شاهرخ تمام سهام هایی که از داداش خریده بود رو برگشت زده و میخواد پولشو پس بگیره...
با عصبانیت گفتم:
_خب بگیره...
نیلوفر اخمی کرد و گفت:
_نفست از جای گرم بلند میشه هااا...بودجه شرکت تموم شده....محصولات به فروش نرسیدن که بودجه زیاد بشه...شاهرخ به سپهر یک ماه وقت داده تا پولشو بهش پس بده....در غیر این صورت....
دوباره حرفشو نصفه و نیمه رها کرد...
با چشمهای پر از اشک پرسیدم:
_در غیر این صورت چی میشه نیلوفر؟؟
اشکی از گوشه ی پلکش روانه صورتش شد و آهسته گفت:
_شرکت پلمپ میشه...چون اون حق شکایت داره...
داشتم از عصبانیت منفجر می شدم...
اون نامرد چطور حاضر شد چنین کاری انجام بده...
با هم سوار آسانسور شدیم...
توی کل مسیر، نگاهم به جاده و خیابون ها بود...
عصر شده بود...
هر دومون ساکت بودیم و حرف نمیزدیم...
نیلوفر منو رسوند خونمون و خودش رفت خونشون تا به کارهاش برسه...
وارد خونه شدم...
هاجر خانم داشت جارو برقی میکشید
بی اعتنا بهش، داشتم از پله ها بالا میرفتم که یکهو صدای جاروبرقی قطع شد و هاجر خانم همزمان گفت:
_سلام ریحانه خانم، کی اومدین؟!
_سلام همین الان...داشتین جارو برقی میکردین صدای درو نشنیدین
لبخندی زد و گفت:
_آقا سپهر زنگ زدن و گفتن که بهتون بگم تالار مورد نظرشون رو برای پنج شنبه هفته بعد رزرو کردن...
_واقعا؟چرا به خودم زنگ نزد؟!
_آخه سرشون خیلی شلوغ بود، بعدشم گفتن که یک منزل جدید ،یعنی همونیکه نیلوفر خانم انتخاب کرده بودن رو امروز قولنامه کردن و خریدن...
اولش خیلی خوشحال شدم و جیغ بلندی از شوق کشیدم.
اما بعدش دلم به حال داداشم سوخت...
داداش مهربونم داشت تاوان خواسته ی منو پس میداد...
هاجر خانم ادامه داد:
_آقا سپهر گفتن امشب میخوان شما رو ببرن بیرون ، شام مهمونتون کردن...
سکوت کردم....
ادامه داد:
_آقا سپهر فرمودن که بهتون بگم به آقا مهرداد اطلاع بدین ایشون هم تشریف بیارن ،همگی از اینجا حرکت کنید برین رستوران.
لبخندم روی دهانم خشک شد...
چی گفت؟! من به استاد زنگ بزنم؟؟!!
اصلا نمیتونستم این وضع رو تحمل کنم...
نه ،محال بود من به استاد زنگ بزنم و بهش بگم بیاد با ما بیرون شام بخوره...
پیش خودم گفتم:.
_دیگه چی؟! اونوقت استاد درباره من چه فکری میکنه؟ فقط همین مونده که من...
با عصبانیت گفتم:
_نه،آقا مهرداد کار داره نمیتونه بیاد...شما هم لازم نکرده چیزی به سپهر بگی، خودم بهش میگم
هاجر خانم متعجب گفت:
_ریحانه خانم...
_بله!
_اتفاقی افتاده؟؟؟
_نه!چه اتفاقی؟
_شما از آقا مهرداد ناراحت هستین؟!
_چرا این حرفو میزنی؟
_چون روز عقدتون یکهو اومدین خونه...درحالیکه باید با آقا مهرداد میبودین...
امروزم که میگین آقا مهرداد نمیتونه بیاد ...
_هاجر خانم، نبینم اینا رو به داداشم گفته باشیااا... بعدشم، هیچ اتفاقی نیفتاده، لطفا الکی شلوغش نکن..
_چشم خانم...
سریع از پله ها بالا رفتم و وارد اتاقم شدم...
🧡 @havaye_zohoor
بیاید هر شب همین موقع ها هممون یه صلوات بفرستیم
برای سلامتی امام زمان(عج)
برای تعجیل در فرجشون
برای حل شدن تمام مشکلات
برای شفای مریضا
و....
موافقید؟
•°~🌤🦋
دردایناستکهمامدعیهجرانیم؛
دردِهجرانتوچشیدیونفهمیدکسی
#السلامعلیكیابقیةالله💙
❃| @havaye_zohoor |❃
🖇💙
وقتییهنابینا؛ازتمیخواد
آسمونروبراشتوصیفکنی،
تازهمیفهمیاصلابلدنبودیحرف بزنی !
حالاچجوریمامیتونیمخدارو
توصیف کنیم ꧇)
#حرفحق🦋
«🧡🍁࿐...
خدای من♥️✨
اعتراف میڪنمـ
ڪه براے داشتن تـــ💛ـــو
هیچ ڪاری نڪردم...
اما تو برای برگردوندنِ من؛
هر ڪار میڪنی.
#خـداجـونم
┌˚❀ֶָ─ֶָ─ֶָ──◌─ - ─ֶָ─ֶָ──◌─❀ֶָ˚┐
#تلنگرانه💭
هرڪارےخواستےبڪنے
باخودتبگو
منمالامامزمان(عج)هستـم
آیااینڪار
اینفڪرورفتار
شایستهاست
از یار امامزمان(عج)سـربزند...👣
└˚❀─ֶָ─ֶָ──◌─ - ─ֶָ─ֶָ──◌─❀˚┘
❃| @havaye_zohoor |❃
🩵|هــــوایــــ ظــــهــــور|🩵
♥️📚♥️📚♥️ 📚♥️📚♥️ ♥️📚♥️ 📚♥️ ♥️ #دلبری_نکن #رمان °•○●﷽●○•° بہ قلمِــ🖊
♥️📚♥️📚♥️
📚♥️📚♥️
♥️📚♥️
📚♥️
♥️
#دلبری_نکن
#رمان
°•○●﷽●○•°
بہ قلمِــ🖊
#نون_فاف🌹🌱
#ڪپے_بدوݩ_ذکر_نام_نویسنده_حرام_عست☝️
#قسمت_پنجاه_و_یک
#فصل_اول
موبایلم رو روی سایلنت گذاشتم و مشغول درس خوندن شدم...
ساعت ۸ شب شده بود و من همچنان مشغول درس خوندن بودم...
چشمام داشت از خستگی بسته می شد...
کتابو بستم و از پشت میز بلند شدم
یهکش و غوسی به کمرم دادم...
پنجره اتاقم رو باز کردم و به خیابون نگاه انداختم...
نفس عمیقی کشیدم که همون لحظه صدای درب اتاقم اومد...
گفتم:
_بیا داخل
هاجر خانم با نگرانی وارد اتاق شد و همونطوریکه تلفن بیسیم خونه توی دستش بود، خطاب به من گفت:
_آقا سپهر پشت خط هستن
_چرا به موبایلم زنگ نزده؟
_فکر کنم موبایلتون روی سایلنته
محکم زدم روی پیشونیم و تلفن رو ازش گرفتم:
_سلام داداشم، چطوری؟
_سلام خواهرگلم، تو که منو زهر ترک کردی...بیست بار به موبایلت زنگ زدم...
_شرمنده ، داداش،داشتم درس میخوندم
_دشمنت شرمنده،هاجر خانم برات همه چیو تعریف کرد؟!
_آره...مبارکتون باشه، هم تالار ...هم منزل جدید...
حتما منو ببر تا خونتون رو ببینم...
_امشب همتونو میبرم...
مکثی کرد و ادامه داد:
_راستی ، نیازی نیست به مهرداد زنگ بزنی
خوشحال شدم و پرسیدم:
_برای چی؟
_چون خودم بهش زنگ زدم و برای امشب دعوتش کردم
بعد هم زد زیر خنده...
محکم زدم توی سرم و نشستم روی صندلی...
آخه چرا بهش زنگ زده؟!حالا من با چه رویی توی صورت استاد نگاه کنم؟!
ایشون بخاطر من ، کاری کرده بود که بعد ها باید به خانواده اش جواب پس می داد...
اونوقت من چجوری براش جبران کردم؟!
همه کارها داشت طوری پیش میرفت که احساس میکردم اعتماد استاد ممکنه نسبت به من کمتر بشه...
پرسیدم:
_کی بهش زنگ زدی؟
_یه بیست دقیقه پیش
مکثی کردم...
سپهر ادامه داد:
_حالا خودش بهت زنگ میزنه...
راس ساعت ۹ باید از خونه راه بیفتیم...
من میرم دنبال نیلوفر باهم میاییم اینجا... بعدش همگی از خونه راه میفتیم و میریم گردش...
من به دیوار اتاقم خیره شده بودم و تمام حرفای سپهر توی گوشم اکو می شد...
ازش خداحافظی کردم...
تلفن رو انداختم روی مبل و موبایلمو از روی سایلنت برداشتم...we
خرس عروسکیم رو دراز کردم روی تخت و سرم رو گذاشتم روی شکمش....
روی تخت دراز کشیده بودم و داشتم بدبختیام رو می شمردم...
موبایلم به صدا دراومد...
🧡 @havaye_zohoor
♥️📚♥️📚♥️
📚♥️📚♥️
♥️📚♥️
📚♥️
♥️
#دلبری_نکن
#رمان
°•○●﷽●○•°
بہ قلمِــ🖊
#نون_فاف🌹🌱
#ڪپے_بدوݩ_ذکر_نام_نویسنده_حرام_عست☝️
#قسمت_پنجاه_و_دو
#فصل_اول
بی حوصله موبایلمو برداشتم و جلوی صورتم گرفتم...
شماره ناشناس بود...صدامو صاف کردم و گوشی رو جواب دادم:
_الو؟!
_سلام، رادمهر هستم
یکهو از جام پریدم و فورا گفتم:
_سلام استاد...
_حالتون چطوره؟!
_ممنونم،خوبم
_برادرتون با من تماس گرفتن و ...
حرفشو بریدم و گفتم:
_من شرمنده ام واقعا ، اول گفتن من بهتون زنگ بزنم، تصمیم داشتم کلا مزاحمتون نشم و یه بهانه ای جورکنم و بگم وقت نداشتین که تشریف بیارین...
اما اصلا نمیدونستم قراره خودش بهتون زنگ بزنه وگرنه جلوشو می گرفتم...
خنده کوتاهی کرد و گفت:
_به هر حال این چیزها طبیعیه...من هدفم کمک کردن بود...چه فرقی میکنه، این هم یک نوع کمک هست...
_منو شرمنده میکنید
_کی بیام دنبالتون؟
_نمیدونم، هر زمانی که خودتون بفرمایین
_برادرتون گفتن ساعت ۹ اینجا باشم، همین ساعت خوبه؟
_بله، ممنونم
_خواهش میکنم، فعلا خدانگهدار...
خداحافظی کردم و تماس قطع شد
نفسم رو محکم بیرون دادم...دستمو گذاشتم روی قلبم...داشت از قفسه سینهام بیرون می زد...
چرا من هردفعه اینجوری می شدم؟
به سختی از جام بلند شدم ...موهامو شونه زدم و مثل همیشه اونها رو بافتم...
مانتوی بلندم رو پوشیدم...اما مشکل اینجا بود که دکمه نداشت...
یک سارافون مشکی از زیرش پوشیدم.شلوار مشکی مو پام کردم و کمی آرایش کردم...
اما نه در حدی که استاد فکر کنه این کار رو برای جلب توجه انجام دادم...
روسری قواره بلندمو سرم کردم ...
خیلی بهم میومد...
وسایلم رو توی کیفم ریختم و ساعت مچی طلاییمو دستم کردم...
به ساعت نگاه کردم...
بیست دقیقه به ۹ بود...عطر مورد علاقه ام رو به خودم زدم ...کیفم رو برداشتم و از اتاق بیرون اومدم
داشتم از پله ها پایین میرفتم که آیفون خونه به صدا دراومد،نیلوفر و سپهر بودن.
هاجر خانم فورا دکمه آیفون رو زد و درب بازشد
رفتم توی آشپزخونه و یک لیوان آب سرد از مخزن آب روی درب یخچال خوردم...
دو تا بیسکوییت شکلاتی هم برداشتم و اومدم توی پذیرایی...
سپهر و نیلوفر وارد خونه شدند
سلام بلندیکردم و اونها هم جوابمو دادن...
داداش پرسید:
_مهرداد هنوز نیومده؟
_نه...
_بهش زنگ زدی؟
_نه
همونطوریکه روی مبل می نشست، با خنده بهم گفت:
_میشه بفرمایید چه سوالی بپرسم که جوابتون بله باشه؟!
نیلوفر با خنده گفت:
_ممعلومه دیگه...ازش بپرس آیا وکیلم شما را به عقد آقای مهرداد رادمهر دربیاورم؟!
اونوقت با ذوق میگه بلهه
سپهر زد زیر خنده
با اخم تصنعی گفتم:
_عههه! این چه حرفیه...
سپهر گفت:
_خب بهش زنگ بزن ببین کجاست، ما گشنمونه هاااا....
_نه داداش،زشته ،چند دقیقه صب کن میاد ...
سپهر تکیه داد و پاهاشو روی میز دراز کرد ...
نیلوفر تیپ باکلاسی زده بود...
از طرفی موهاشو خیلی بیرون ریخته بود و مطمئن بودم استاد ناراحت میشه...
🧡 @havaye_zohoor
♥️📚♥️📚♥️
📚♥️📚♥️
♥️📚♥️
📚♥️
♥️
#عشقینه 🌸🍃
#دلبری_نکن
#رمان
°•○●﷽●○•°
بہ قلمِــ🖊
#نون_فاف🌹🌱
#ڪپے_بدوݩ_ذکر_نام_نویسنده_حرام_عست☝️
#قسمت_پنجاه_و_سه
#فصل_اول
به نیلوفر گفتم:
_نیلوفر جونم
_جانم
_موهات خیلی بیرونه هااا
متعجب بهم نگاه کرد
فکر کنم تازه متوجه نوع حجاب من شده بودن...
داداش پرسید:
_تو چرا با بقیه روزا فرق میکنی؟! چرا اینقدر روسریتو سفت بستی؟! بازش کن یکم آزاد تر باش...
نیلوفر با چشم غره بهم فهموند که جلوی داداش ضایع نکنم وگرنه داداش عصبانی میشه
داداش یهو گفت:
_ببینمت تو رو ریحانه
با ترس بهش نگاه کردم
_این چه ریخت و قیافه ایه که برا خودت درست کردی؟
با ترس گفتم:
_کدوم ریخت و قیافه داداش؟
با عصبانیت گفت:
_ریحانه از این اداها اصلا خوشم نمیاد ، اگه اینا بخاطر مهرداده...
حرفشو بریدم و فورا گفتم:
_نه داداش... خودم خواستم...
_بیخود خواستی...روسریتو بکش عقب موهای خوشگلت دیده بشه...
بعد هم نگاه ازم گرفت...
با چشم غره به نیلوفر نگاه کردم
نیلوفر با لب و لوچه آویزون، روسریشو آورد جلو...
همون لحظه صدای آیفون بلند شد...
هاجر خانم رفت سمت آیفون و گفت:
_آقا مهرداد تشریف آوردن
داداش گفت:
_آیفون رو بزن بیان داخل
قلبم دوباره شروع به تپیدن کرد....
خیلی اضطراب داشتم...اما نمیدونم چرا.
هاجر خانم درب پذیزایی رو باز کرد...
صدای سلام و احوالپرسی استاد و هاجر خانم میومد...
چند بار نفس عمیق کشیدم...
داداش با خوشحالی بلند شد و رفت سمت درب...
همون لحظه استاد وارد خونه شد و با سپهر احوالپرسی کرد و همدیگه رو در آغوش کشیدند.
از این همه صمیمیت استاد تعجب کرده بودم اما میدونستم اینا بخاطر عادی سازی هست...
استاد بعد از سپهر، با نیلوفر سلام و احوالپرسی کرد...و بعد هم با من...
با صدای ضعیفی بهش سلام کردم و جواب سلامم رو داد...
اون شب رفتیم رستوران و انصافا به همه مون خیلی خوش گذشت...
داداش همش میگفت و میخندید و خنده ما رو در میاورد...
من همش سعی میکردم خیلی نخندم اما نمیشد...
بلاخره از رستوران بیرون اومدیم و خواستیم سوار ماشین بشیم...
نیلوفر توی ماشین سپهر نشست و اینجور که معلوم بود،منم باید توی ماشین استاد می نشستم
استاد درب ماشین رو برام باز کرد و من با تشکر مختصری، سوار مگان مشکی استاد شدم.
خودش هم سوار شد.
در کنارش خیلی معذب بودم
تا ماشین رو روشن کرد، صدای یک نوحه توی ماشین پیچید...
انصافا مداحی قشنگی بود...
استاد صداشو کم کرد و پشت سر سپهر راه افتاد...
توی مسیر هیچی نمیگفتم...
استاد هم حرفی نمی زد... توی حال و هوای خودم بودم که استاد گفت:
_بابت حجابتون ممنونم...
سرم رو انداختم پایین و گفتم:
_خواهش میکنم
_سخته براتون؟!
_وقتی فکر میکنم این شاید ذره ای جبران کار شما باشه، سختیش از یادم میره
استاد نفس عمیقی کشید ...
و دوباره سکوت....
🧡 @havaye_zohoor
♥️📚♥️📚♥️
📚♥️📚♥️
♥️📚♥️
📚♥️
♥️
#عشقینه 🌸🍃
#دلبری_نکن
#رمان
°•○●﷽●○•°
بہ قلمِــ🖊
#نون_فاف🌹🌱
#ڪپے_بدوݩ_ذکر_نام_نویسنده_حرام_عست☝️
#قسمت_پنجاه_و_چهار
#فصل_اول
بلاخره رسیدیم خونه
استاد ماشینشو جلو در پارکینگ خونمون متوقف کرد و بهم نگاهی انداخت و گفت:
_فردا امتحان دارین...امیدوارم اتفاقات اخیر،روی درس شما تاثیری نذاشته باشه...
نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
_چشم استاد،تمام تلاشمو میکنم
_خوشحالم که اینو میشنوم
لبخندی زدم و با شب بخیر مختصری،فورا از ماشین پایین اومدم...
خسته و کوفته رسیدم خونه و استراحت کردم...
صبح شده بود...
بعداز ظهر کلاس داشتم...
درسمو مروری کردم و نکات نهایی رو دوباره خوندم...
ساعت یازده بود...
داشتم از پله ها پایین میرفتم که موبایلم زنگ خوذد
دوباره برگشتم توی اتاقم و موبایلمو از روی میز تحریرم برداشتم...
شماره ناشناس بود...
صدامو صاف کردم و گفتم:
_بله؟
_سلام...
_سلام بفرمایید
_نشناختی؟؟؟
اعصابم خورد شد...حدس زدم شاید مزاحم تلفنیه...تا خواستم بهش بد و بیراه بگم،خودش ادامه داد:
_بهت گفته بودم اگه باهام لج بازی کنی،منم بدجوری تلافی میکنم....
زبونم قفل شده بود...
شاهرخ پشت خط بود...نمیدونستم شمارمو چجوری پیدا کرده...
_الو؟ریحانه؟صدامو میشنوی؟؟
تلفنو قطع کردم...
_اعصابم ریخت بهم....فورا آماده شدم و با عجله سوار ماشینم شدم...
تصمیم گرفته بودم برم شرکتش...
برم تهدیدش کنم...یا اصلا به پاش بیفتم و التماسش کنم...
اما نمیخواستم شاهد این باشم که شرکت داداش پلمپ بشه
توی کل مسیر ، همش داشتم اشک می ریختم...
داشتم تمرین میکردم چجوری با شاهرخ حرف بزنم...چجوری راضیش کنم منو فراموش کنه، دست از سرم برداره...
رسیدم جلوی پارکینگ شرکتش...
یک ساختمان تجاری خیلی بزرگ و مجلل...
نگهبان جلو اومد و با اخم پرسید:
_سلام، برای چه کاری تشریف آوردین؟
با غرور گفتم:
_مهمان آقای محرابی هستم
نگاهی بهم انداخت و گوشه ی ابروشو بالا داد...کمی فکر کرد و گفت:
_بذارید بی سیم بزنم از خودشون بپرسم
تا بی سیمشو داشت در می آورد،سریع گازو گرفتم و وارد پارکینگ شدم....
به داد و بیداد هاش توجهی نکردم و رفتم داخل آسانسور
دکمه طبقه مدیریت رو زدم و وارد سالن شدم....
طبقه نسبتا خلوتی بود اما باز هم رفت و آمد افراد به چشم میخورد...
یک اتاق شیشه ای یک سمت سالن بود ...شاهرخ توی اون اتاق بود و بی سیمی رو جلوی دهانش گرفته بود...
قدم برداشتم و داشتم میرفتم سمت اتاقش که یک آقا جلومو گرفت....
از ظاهرش میشد تشخیص داد که یک بادیگارده...
با اخم بهم نگاه میکرد...
بعد چندثانیه گفتم:
_برو کنار...میخوام با شاهرخ حرف بزنم
_نمیشه....شاهرخ خان قبلش باید اطلاع داشته باشن...
با عصبانیت فریاد کشیدم:
_گفتم برو کنار...
شاهرخ فورا از اتاق شیشه ای بیرون اومد و به اون بادیگارد اشاره کرد کنار بره...
لبخندی بهم زد و گفت:
_خوش اومدی...بیا داخل
دستشو سمت اتاق گرفت و با عصبانیت وارد اتاق شدم...
خودشم وارد اتاق شد و درو بست...
نشست روی صندلی و با خنده گفت:
_پس اون خانمی جوانی که اعصاب نگهبان ما رو بهم ریخته تو بودی...
با عصبانیت گفتم:
_چه خبرههه؟؟؟ نکنه فکر کردی رئیس جمهوری که این همه بادیگارد برا خودت گذاشتی؟!
ابرویی بالا انداخت و با لبخند گفت:
_بشین ...اینقدر زبون نریز....
باعصبانیت نشسستم رو به روش و گفتم:
_چرا این کارو کردی؟
با خونسردی پرسید:
_کدوم کار؟
نفسمو حرصی بیرون دادم و گفتم:
_شاهرخ...من ازدواج کردم...میدونم همه ی این مسخره بازیات بخاطر اینه که من نامزد دارم...
من بهت جواب منفی دادم چون هیچ علاقه ای نسبت بهت نداشتم...
به صندلی تکیه داد و پاشو انداخت روی پای دیگه اش...
لبخندی زد و گفت:
_خب....دیگه چی؟؟
_شاهرخ،منو مسخره کردی؟؟
_ریحانه...هنوز منو نشناختی....برو از سپهر بپرس...
🧡 @havaye_zohoor