eitaa logo
❣کمال بندگی❣
1.8هزار دنبال‌کننده
13.7هزار عکس
6.1هزار ویدیو
38 فایل
اگــر یـکــ نــفـر را بـه او وصـل کــردی برای سپاهش تــــــو ســــــــردار یـــاری 💫یا صاحب الزمان💫 🌹کپی با ذکر صلوات آزاد است🌷🌼 @kamali220 🌹ارتباط با مدیر↖️↖️ ادمین تبادل↙️↙️ @Yare_mahdii313
مشاهده در ایتا
دانلود
🪴 🪴 🌿﷽🌿 على(ع) به فكر دشمن اصلى است، معاويه كه تهديد بزرگى براى اسلام به شمار مى آيد، امّا لشكر كوفه به فكر آسايش است، على(ع) با آنان سخن مى گويد تا خود را براى جهاد ديگرى آماده كنند. آرزوى على(ع) اين است كه با لشكر بزرگى به شام برود و معاويه را از حكومت سرنگون كند، امّا افسوس كه ياران على(ع)دلشان براى زن و بچه هايشان تنگ شده است و مى خواهند به كوفه برگردند، آنها به امام مى گويند كه به كوفه بازگرديم و بعد از رفع خستگى، با انرژى و روحيّه بهترى به جنگ معاويه برويم. * * * اين صداى مرادى است كه در كوچه هاى كوفه به گوش مى رسد: اى مردم! امام و مولاى ما در اين جنگ پيروز شد و خوارج به سزاى كردار زشت خود رسيدند. شادى كنيد و جشن بگيريد! مردم كوفه از خانه هاى خود بيرون مى آيند، مرادى را مى بينند كه سوار بر اسب در كوچه ها مى چرخد. ساعتى مى گذرد، ديگر صداى مرادى گرفته است، او تمام اين مدّت، فرياد زده و اكنون تشنه شده است، كاش كسى ظرف آبى به او مى داد! او با خود فكر مى كند كه خوب است براى استراحت به خانه يكى از دوستان خود برود. ولى بعد از مدّتى زود پشيمان مى شود. او بايد اين خبر را به گوش همه مردم كوفه برساند، بايد همه اين خبر پيروزى را بشنوند و خوشحال شوند. او مى خواهد همه شيعيان را شاد كند. مرادى همان طور كه سوار بر اسب است وارد كوچه اى مى شود، امّا اى كاش او هرگز وارد اين كوچه نمى شد! او نمى داند كه اين كوچه، مسير تاريخ را عوض خواهد كرد. ■■■□□□■■■ 🪴 🪴 🪴 🪴 eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
🪴 🪴 🌿﷽🌿 سوال کردم خوب کاپشنت چی شد؟ گفت کاپشنم زمان انتقال مجروحان به بیمارستان خونی و کثیف شد آن را لای درختی کنار بیمارستان گذاشتم صادقانه حرف می زد همه چیز را باور کردم پدرش که از وضعیت شهر و شهامت محمد حسین آگاه بود از او خواست به آن محل بروند و کاپشن را نشان بدهد قبول کرد دوتایی راهی بیمارستان کرمان درمان شدند وقتی برگشتند حال غلامحسین اصلا خوب نبود منتظر شدم تا موقعیتی به دست آید و علت را بپرسم محمدحسین مشغول شستن کاپشن بود و همسرم غرق در تفکر کنارش نشستم گفتم آقا غلامحسین چیزی شده که من از آن بی خبرم؟ گفت چیزی نیست به این اتفاق فکر می‌کنم و رفتار این پسر گفتم چی شد؟ کاپشن آنجایی که گفته بود نبود؟ گفت چرا دقیقا همونجا که گفته بود بعد گفت این بچه خیلی مظلوم است در طول مسیر برایم چیزی گفت که خیلی تحت تاثیر قرار گرفتم گفتم بگو من هم بدانم گفت راجع به خودش بود ندانی بهتر است اصرار کردم بگو اینطوری راحت ترم گفت محمدحسین هم مورد ضرب و شتم مهاجمان قرار گرفته و به خاطر اینکه شما ناراحت نشوی حرفی به زبان نیاورد با شنیدن این سخن از درون داغ شدم ولی خویشتنداری کردم و پرسیدم چیزی هم شده؟ زخمی جراحتی؟ گفت بله سرش شکسته اما خیلی زخم آن عمیق نبوده پیش از آمدن به خانه داخل باغ مجاور خانه موهایش را شسته تا آثاری از خون در آن باقی نماند چنین مسائلی که برایش پیش می آمد مهر و محبتش در دلم بیشتر و بیشتر می‌شد و واقعاً به داشتنش افتخار می‌کردم چیزی نگذشت که کنار پدرش نشست خواهش کرد تا دوباره به مسجد برود گفت پدر درکم کن تا اوضاع شهر آرام نشود توی خانه آرام و قرار ندارم پدر اجازه داد و او رفت شب هنگام که همه آشوب‌ها و ناآرامی‌های به پایان رسید به خانه برگشت در این میان آن کس که از دل من خبر داشت فقط و فقط خدا بود مردم از جو حاکم بر شهر وحشت زده شده بودند شهر بوی خفقان می داد خانواده‌ها سعی می‌کردند از ترس جانشان در مسیر و یا مقابل نیروهای رژیم قرار نگیرند اما عده ای هم بودند که برای مبارزه با ظلم از جان خود می گذشتند شاه که موقعیت خود را در خطر می‌دید مرتب در شهرهای بزرگ حکومت نظامی اعلام می‌کرد دانشگاه‌های تهران به صورت نیمه تعطیل درآمده بود یک روز دخترم انیس خوشحال و شادمان وارد خانه شد و گفت این هفته کلاس های دانشگاه تعطیل شده و به زودی همسرم از تهران برمی‌گردد آقای ناصر دادبین دانشجوی رشته مکانیک دانشگاه علم و صنعت تهران بود و گاهی اخبار انقلابیون را از تهران برای ما می‌آورد برای انیس دوری از همسر آن هم با دو بچه خردسال سخت می گذشت طبیعی بود که او از این پیشامد خوشحال باشد چون یک هفته همسرش در کنارش بود و او راحت‌تر به کار و زندگی اش می‌رسید *مسجد امام* روزها میگذشت تظاهرات مردمی در تهران و سایر شهرها ادامه داشت و هر روز عزیزانی به خیل شهدا می پیوستند در کرمان نیز انقلابیون تصمیم به تجمع گسترده در روز جمعه ۲۴ آذر ۱۳۵۷ شمسی در محل مسجد امام (ملک) گرفتند تا با شرکت در مراسم چهلمین روز شهادت طلبه شهید حسن توکلی مخالفت خود را با رژیم شاه اعلام کنند ناصر آن روزها کرمان بود یک روز قبل از تجمع گفت قرار است همه به صورت انفرادی وارد مسجد شوند و خانم‌ها نیز در این تجمع حضور داشته باشند دوباره نگرانی و دلشوره سراغم آمد به اندازه‌ای دلم گرفته بود که نهایت نداشت بعد از ظهر روز موعود فرا رسید و طبق معمول همسرم به همراه پسرانم در این تجمع شرکت کردند آن روز فقط ذکر گفتم و دعا خواندم حواسم فقط به گذر زمان بود و اصلاً وقایع اطرافم را حس نمی کردم چندین بار در خانه آمدم به کوچه نگاهی انداختم و برگشتم برای دیدن بچه ها لحظه شماری می‌کردم و هزاران فکر و خیال در ذهنم مرور می شد و به خدا پناه می بردم شب بود که همه یکی یکی به خانه برگشتند ولی محمدحسین همراهشان نبود من خبر نداشتم که ناصر هم در این تجمع شرکت داشته هنوز می‌خواستم آنها را سین جیم کنم که در خانه به شدت به صدا در آمد شب پاییزی سردی بود و چون از عصر باران می بارید خیس بودن زمین به سرمای آن افزوده بود در را که باز کردم انیس سراسیمه وارد خانه شد و سراغ ناصر را از ما گرفت وقتی ما را بی خبر دید شروع کرد به بی تابی «مطمئن هستم برای او اتفاقی افتاده تا به حال سابقه نداشته که ما را تا این وقت شب تنها بگذارد» 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 ☘ 💖☘ 💖💖☘ 💖💖💖☘ 💖💖💖💖☘ ↷↷↷ eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
❂◆◈○•-------------------- ﴾﷽﴿ ❂○° °○❂ 🔻 وا مانده ومتحیر از آن خانه خارج شدم،راستی چقدر فضایش سنگین بود. پشت در ایستادم و حریصانه نفس گرفتم. چشمم به عثمان افتاد،تکیه به دیوار روی زمین کنار در نشسته بود. بلند شد و با لحنی نرم صدایم زد: (سارا.. حالت خوبه؟؟) آره...عثمان همان مسلمان ترسو مهربان بود! آرام در خیابان ها قدم میزدیم، درست زیر باران.بی هیچ حرفی...انگار قدمهایم را حس نمیکردم،چیزی شبیه بی حسی مطلق.. عثمان تا جلوی خانه همراهیم کرد:(واسه امروز بسه...اما لازم بود..روز بخیر..) رفت و من ماندم در حبابی از سوال و ابهام و وحشت...و باز حصر خودساخته ی خانگی.خانه ای بدون خنده های دانیال...با نعره های بدمستی پدر.. و گریه های بی امان مادر، محضه دلتنگی... چند روز گذشت و من فکر کردم و فکر کردم. قیقا بین هزار راهی از بی فکری گم شده بودم.دیگر نمیداستم چه کنم.باید آرام میشدم.پس از خانه بیرون زدم.بی اختیار و بی هدف گام برمیداشتم. کجا باید میرفتم.؟دانیال کجا بود؟ یعنی او طبع درنده خوی مسلمانها را از پدر به ارث برده بود؟؟کاش مانند مادر ترسو میشد..حداقل،بود... ناگهان دستی متوقفم کرد.عثمان بود و نفسهای تند که خبر از دویدن میداد. (معلوم هست کجایی؟؟ گوشیت که خاموش...از ترس پدرتم که نمیشه جلوی خونتون ظاهر شد...الانم که هی صدات میکنم، جواب نمیدی..) و با مکثی کوتاه:( سارا.. خوبی؟؟) و اینبار راست گقتم که نه...که بدتر از این هم مگر می شود بود؟؟عثمان خوب بود...نه مثل دانیال...اما از هیچی،بهتر بود.. پشت نرده ها،کنار رودخانه ایستادیم. عثمان با احتیاط و آرام حرف میزد...از گروهی به نام "داعش" که سالهاست به کمکِ دروغ و پولهای هنگفت در کشورهای مختلف یار گیری میکنند.که زیادند دخترکانی از جنس آن زن آلمانی و هانیه و دانیال که یا گول خورده اند یا رایحه ی متعفن پول، مشامشان را هواییِ خون کرده.که اینها رسمشان سر بریدن است. که اگر مثل خودشان شدی دیگر خودت نمیشوی.که دیگر دانیال یکی از همان هاست و من باید مهربانی هایش را روی طاقچه ی دلم بنشانم و برایش ترحیم بگیرم.چون دیگر برای من نیست و نخواهد بود این برادر زنجیر پاره کرده... من خیره ماندم به نیم رخ مردی به نام عثمان...راستی او هم هانیه را دفن میکرد؟؟با تمام دلبری هایش؟؟ و او با بغضی خفه،زل زده به جریان آب از هانیه گفت...از خواهری که مطمئن بود دیگر نخواهد داشت...از خواهری که یا به رسم فرمانروایانش حیف میشد یا مانند آن دختر آلمانی از شرم کودکِ مفقودالپدرش، در هم آغوشیِ ایدز،جان تسلیم میکرد. قلبم سوخت و او انگار صدایش را شنید و با نگاه به چشمان با آهی بینهایت گفت:(سارا.. میخوام یه دروغ بزرگ بهت بگم..) و من ماندم خیره و شنیدم :(همه چی درست میشه..) و ای کاش راست میگفت...... 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 ☘ 💖☘ 💖💖☘ 💖💖💖☘ 💖💖💖💖☘ ↷↷↷ eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
🪴 (ع)🍀 🪴 بعضی از  جهات حکم غدیر را می‌توانم این طور بیان کنم که: ۱- خطاب خداوند که «ای پیامبر ابلاغ من آنچه از طرف خداوند بر تو نازل شده که اگر ابلاغ نکنی رسالت خود را نرسانده‌ای که در هیچ یک از فرامین الهی چنین مطلبی گفته‌ نشده است. ۲- اقرار گرفتن‌های حضرت ‌رسول از مردم در روز غدیر. ۳- مسئله امامت فقط صورت یک خبر و پیام و خطابه ابلاغ نشده بلکه به عنوان حکم و فرمان الهی و بیعت عموم مسلمانان و تعهد آنان اجرا شد. ۴- خطاب خداوند که فرمودند: «امروز دین شما را کامل کردم و نعمت خود را بر شما تمام نمودم» که تا آن روز مشابه آن را هم در هیچ موردی نفرموده بودند.     (ع) eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef ◇◇◇◆◇◇◇
🪴 🪴 🌿﷽🌿 سرمازده حجت الاسلام محمد رضا رضایی پنجاه متر زمین داشتم تو کوي طلاب. سندش مشاع بود، ولی نمی گذاشتند بسازم. علناً می گفتند: « باید حق حساب بدي تا کارت راه بیفته.» تو دلم می گفتم: «هفتاد سال سیاه این کارو نمی کنم.» حتما باید خانه را می ساختم و آنها هم نمی گذاشتند. سردي هوا و چله زمستان هم مشکلم را بیشتر می کرد. بالاخره یک روز تصمیم گرفتم شبانه دور زمین را دیوار بکشم. رفتم پیش آقاي برونسی و جریان را به اش گفتم. گفت: « یک بناي دیگه هم می گم بیاد، خودتم کمک می کنی ان شا االله یک شبه کلکش رو می کنیم.» فکر نمی کردم به این زودي قبول کند، آن هم تو هواي سرد زمستان. گفت:« فقط مصالح رو سریع باید جور کنیم.» شب نشده بود، مصالح را ردیف کردیم. بعد از نماز مغرب و عشاء با یکی دیگر آمد . سه تایی دست به کار شدیم. بهتر و محکم تر از همه او کار می کرد. خستگی انگار سرش نمی شد. به طرز کارش آشنا بودم. می دانستم براي معاش زن و بچه اش مثل مجاهد در راه خدا عرق می ریزد و زحمت می کشد. تو گرمترین روزهاي تابستان هم بنایی اش تعطیل نمی شد. شب از نیمه گذشته بود. من همینطور به اصطلاح «ملات» درست می کردم و می بردم. بخار سفید نفسهام تند و تند از دهانم می آمد بیرون. انگشتهاي دست و پام انگاه مال خودم نبود.گوشها و نوك بینی هم بدجوري یخ زده بود. یک بار گرم کار، چشمم افتاد به آن بناي دیگر. به نظر آمد دارد تلو تلو می خورد. یکهو مثل کنده ي خشک درختی که از زمین کنده شود، افتاد زمین! دویدم طرفش. عبدالحسین دست از کار کشید. آمد بالاسرش. «چیزي نیست، یه کم سرما زده شده.» شروع کرد به ماساژ بدنش، من هم کمکش. چند دقیقه بعد به حال آمد. کم کم نشست روي زمین. وقتی به خودش آمد، بلند شد. ناراحت و عصبی گفت:« من که دیگه نمی کشم. خداحافظ!» رفت؛ پشت سرش را هم نگاه نکرد. نگاه نگرانم را دوختم به صورت عبدالحسین. اگر او هم کار را نیمه تمام ول می کرد، من حسابی تو درد سر می افتادم. لبخندي زد. دست گذاشت روي شانه ام. «ناراحت نباش، به امید خدا خودم کار اونم می کنم.»... هر خانه اي که می ساخت، انگار براي خودش می ساخت. یعنی اصلاً این براش یک عقیده بود،عقیده اي که با همه وجود بهش عمل می کرد.کارش کار بود، خانه اي هم که می ساخت، واقعاً خانه بود. کمتر کارگري باهاش دوام می آورد.همیشه می گفت:«نانی که می خورم باید حلال باشه!» می گفت: «روز قیامت، من باید از صاحبکار طلبکار باشم نه او از من. براي همین هم زودتر از همه می آمد سر کار، دیرتر از همه می رفت؛ حسابی هم از کارگرها کار می کشید. آن شب تا نزدیک سحر بکوب کار کرد. چقدر هم قشنگ کار می کرد.دیگر رمقی نداشتم. عبدالحسین ولی مثل کسی که سرحال باشد، داشت می خندید. از خنده اش، خنده ام گرفت. حالا دیگر خیالم راحت شده بود. 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 ☘ 💖☘ 💖💖☘ 💖💖💖☘ 💖💖💖💖☘ ↷↷↷ eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
🪴 🍀 🌿﷽🌿 چرا ما تو را اين قدر دوست داريم؟ چه كسى مى تواند به معرفت تو دست پيدا كند و مقام والاى تو را بشناسد؟ خدا تو را از نور عظمت خود آفريد آيا مردم مى توانند عظمت نور خدا را درك كنند؟ همانگونه كه مردم از شناخت شب قدر دور مانده اند، از شناخت حقيقت تو نيز محروم گشته اند، تو حقيقت شب قدر مى باشى، هر كس تو را شناخت به حقيقتِ شب قدر، آگاهى پيدا كرد.25 از اين پس هر وقت سوره قدر را مى خوانم به ياد تو مى افتم: (إِنَّا أَنْزَلْنَاهُ فِي لَيْلَةِ الْقَدْرِ...). بانوى من! چگونه قطره اى از فضائل تو را بنويسم؟ تو فاطمه اى، زهرايى، حانيه اى، منصوره اى! * * * تو فاطمه اى! تو و دوستانت از آتش جهنّم جدا شده ايد. دشمنان تو هم از دوستىِ تو جدا گشته اند، هر كسى نمى تواند تو را دوست بدارد، هر دلى شايستگىِ عشق تو را ندارد، خدا به هر كسى اجازه نمى دهد تا عشق تو در دلش جاى گيرد، عشق تو، گوهر ارزشمندى است كه به هر كس نمى دهند. تو زهرايى، زيرا وقتى تو در محراب عبادت مى ايستادى، نورى از محراب تو به آسمان مى تابيد و فرشتگان از ديدن آن، متعجّب مى شدند. تو به راستى مهتاب زمين هستى، نورى كه در دل تاريكى ها مى درخشى و دوستانت را به حق و حقيقت راهنمايى مى كنى. تو حانيه اى! هيچ كس به مهربانى تو نيست، روز قيامت كه همه، دوستان خود را فراموش مى كنند و حتّى مادر از فرزند خود فرار مى كند، تو به ياد دوستان خود هستى، كنار پل صراط مى ايستى و به سوى بهشت نمى روى، تو از خدا مى خواهى تا دوستانت همراه تو وارد بهشت بشوند. تو منصوره اى! در روز قيامت شيعيان خود را يارى مى كنى و آنان را تنها نمى گذارى و از آنان دستگيرى مى كنى. روز قيامت روز شادى دوستان تو است، چه شكوهى دارد آن روز! روزى كه تو دوستانت را صدا بزنى و آنان همراه تو به سوى بهشت بروند. * * * چرا ما تو را اين قدر دوست داريم؟ زيرا پيامبر هم تو را خيلى دوست داشت، اين سخن پيامبر درباره توست: "فاطمه از من است و من از فاطمه ام...فاطمه پاره تن من است" هر بار كه تو به ديدار او مى رفتى، او در مقابل تو، تمام قد مى ايستاد و دست تو را مى بوسيد و به تو چنين مى گفت: "پدر به فداى تو باد!". هر وقت پيامبر دلش براى بهشت تنگ مى شد، تو را مى بوسيد. به راستى چه رازى در ميان بود؟ جواب اين سؤال را در شب معراج مى توان يافت! شبى كه پدر تو، مهمان خدا بود... وقت آن است كه از آن شب باشكوه سخن بگويم، حكايتى از شب معراج... * * * آن شب پيامبر از آسمان ها عبور كرد و به بهشت رسيد، او در بهشت، مهمان لطف خدا بود. بوى خوشى به مشامش رسيد، بويى كه تمام بهشت را فرا گرفته بود. او رو به جبرئيل كرد و گفت: اين عطر خوش چيست؟ جبرئيل گفت: اين يك بوى سيب است ، سيصد هزار سال پيش، خداى متعال، سيبى آفريد. اى محمّد ! سيصد هزار سال است كه اين سؤالِ ما بى جواب مانده است، ما دوست داريم بدانيم خدا اين سيب را براى چه آفريده است؟ سخن جبرئيل به پايان رسيد، دسته اى از فرشتگان نزد پيامبر آمدند، آنان همراه خود همان سيب را آورده بودند. صدايى به گوش رسيد: "اى محمّد ! خدا به تو سلام مى رساند و اين سيب را براى تو فرستاده است".28 آرى! خدا سيصد هزار سال قبل، هديه اى براى آن شب، آماده كرده بود. به راستى هدف خدا از آفرينش آن سيبِ خوشبو چه بود؟ پيامبر آن سيب را خورد و سپس از آسمان ها به زمين آمد. بعد از مدّتى، خدا تو را به او عنايت كرد، خلقت تو از آن سيب بهشتى بود. عايشه (همسر پيامبر) بارها ديد كه پدر، تو را مى بوسد، او زبان اعتراض گشود و گفت: ــ اى پيامبر! فاطمه ديگر بزرگ شده است، چرا او را اين قدر مى بوسى؟ ــ فاطمه من از آن ميوه بهشتى خلق شده است، من هرگاه دلم براى بهشت تنگ مى شود فاطمه ام را مى بويم و مى بوسم. * * * اى فاطمه! اى بهشت پيامبر! سلام من براى هميشه بر تو باد! كسى كه با عشق تو آشنا شد و فاطمى شد، چرا شكرگزار خدا نباشد كه برتر از بهشت را خدا به او داده است؟ 🏴🏴 @hedye110@shohada_vamahdawiat ـ
🪴 🪴 🌿﷽🌿 شب های تابستان می می توی حیاط جا می انداخت و پشه بند رویشی می زد. پاپا یک تخت جداگانه و گوشه حیاط داشت که روی آن می خوابید. هرشب سر خوابیدن کنار میمی بین ما بچه ها - خصوصا من و سیدمحسن و دعوا می شد. میمی برای راضی کردن ما هر بار دو نفر این طرف و آن طرفش می خواباند و دست هایش را زیر سرمان می گذاشت. آن قدر شعر می گفت و شعر می خواند تا خوابمان بیرد پاپا هم با اینکه سواد نداشت، داستان های شاهنامه را برایمان می گفت و اشعار مولانا و حافظ را از بر می خواند. او بزرگ تیره خودشان بود و شجره نامه خانوادگی اش را آیت الله سید محسن حکیم، شیخ مرتضی انصاری، آیت الله گلپایگانی، آیت الله مرعشی نجفی و بعضی از علمای دیگر مهر و امضا کرده بودند، پاپا خیلی مواظب این شجره نامه بود. ما فقط چند بار آن را دیده بودیم. هر بار با کلی احتیاط و احترام و هزار سلام و صلوات آن را می آورد، به ما نشان می داد و دوباره در غلاف فلزی که برایش درست کرده بود، می گذاشت. چهره پاپا با آن عبا و عمامه مشکی، وقتی وسط حیاط می ایستاد و بلند اذان می گفت،وصف نشدنی بود، نورانیت صورتش، آرامش عجیبی به آدم می داد. او تا همین اواخر عمرش که دیگر خیلی پیر و ناتوان شده بود، نمازهایش را به جماعت می خواند. اگر هم چیزی به عنوان خیرات با نذورات توی مسجد می دادند، برای ما می آورد هیچ وقت یادم نمی رود، اولین بار که میخواستم نماز بخوانم، رفتم سراغ پاپا، وقتی فهمید می خواهم نماز بخوانم، خیلی خوشش آمد، مرا بغل کرد و بوسید. گفت: »خودم یادت می دهم.« ایستادم به نماز، پاپا میگفت و من تکرار می کردم. اگر اشتباه می خواندم، او یا حوصله درستش را می گفت آخر سر هم کمی پولی به من داد. بعد از آن هر وقت می دید نماز می خوانم، باز هم تشویقم می کرد 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 ☘ 💖☘ 💖💖☘ 💖💖💖☘ 💖💖💖💖☘ ↷↷↷ eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef